عبارات مورد جستجو در ۲۰۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بی درد عشق، شادی و غم را چه اعتبار
بی خاک درگه تو قسم را چه اعتبار
نقد سرشک می‌دهدم دیده دم‌بدم
در کیسه کریم، درم را چه اعتبار
دودی ز شعله بس بودم، داغ گو مباش
هرجا قناعت است، کرم را چه اعتبار
ما تاج‌بخش خاک‌نشینیم، پیش ما
جم را چه قدر و مسند جم را چه اعتبار
بر باد رفت ملک سلیمان و حشمتش
اینجا غرور خیل و حشم را چه اعتبار
گیرم که ره برد به دل عاشقان هوس
در کعبه فرض کن که صنم را چه اعتبار
چون نقش پا ز خاک‌نشینان آن دریم
در کوی دوست، مسند جم را چه اعتبار
دیوانگان به داغ فرود آورند سر
اینجا نگین خاتم جم را چه اعتبار
گر عاشقی، به منزل مقصود راه بر
قدسی بنای دیر و حرم را چه اعتبار
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
قدسی ز جهان مرا کناری کافی‌ست
در صفحه خاک، نقطه‌واری کافی‌ست
آن مرغ ضعیفم که درین دشت مرا
از بهر پناه، نوک خاری کافی‌ست
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۶
چو همت ز هر قید آزاده باش
بشو دفتر خواهش و ساده باش
چه بهتر ز عمر طمع کوتهی
چراغ امل به ز روغن تهی
نخودوار در دیگ هرکس مجوش
کفن پوش و تشریف مردم مپوش
به یک خرقه عمری چو گل بگذران
مده تن به دیبای این سروران
طلبکار اطلس چو پوشد پلاس
ز حق می‌کند شکوه‌ای در لباس
غنی در دو عالم همان است و بس
که غیر از خدا نیست محتاج کس
به خون جگر بگذرد تا معاش
مکن بر سر خوان مردم تلاش
چو کشتی پذیرفت شبنم ز ابر
نشاید گذشت از کنارش به بحر
چنین داده‌اند اهل همت قرار
که عاشق نگیرد سر زلف یار
درختی که از بار نگرفت بر
نیاید ز بیداد، سنگش به سر
گلی کز بهارست منت‌پذیر
مبین و مچین و مبوی و مگیر
ز خواهش چنان گشته‌ام بی‌نیاز
که شرم آیدم از دعا در نماز
چنان با تهی چشمی‌ام زود خشم
که نرگس ز خاکم دمد سیر چشم
دلم از قناعت خوش آسوده‌ است
نگاهم به حسرت نیالوده است
به حرف طلب، آشنا نیستم
شه ملک فقرم، گدا نیستم
به دست قناعت فشردم گلو
به درد شکم گو بمیر آرزو
چراغ تجرد برافروختم
بسوز ای تعلق که وا سوختم
نمی‌گردم از خلق منت‌پذیر
زبانش بگیرد که گوید بگیر!
حدیث کریمان رها کن، رها
که گوید ز حاتم به غیر از گدا؟
***
یک ممسکی را به بخشش ستود
که ای برتر از معن و حاتم به جود
نشاندند گل گرچه ایشان به باغ
ز بذل تو چون لاله داغند و داغ
به یکتایی‌ات در کرم نیست کس
سخاوت همین بر تو ختم است و بس
نماند به دست تو ابر مطیر
که در بی‌نظیری نداری نظیر
به جایی که بذل تو بگشاد دست
به غیر از گدا هرچه خواهند، هست
یکی گفتش ای ساحر نکته‌سنج
که در زیر کلک تو خفته‌ست گنج
لئیمی که در روزنش نیست دود
به خود بد بود از شباهت به جود
اگر باشدش مدح‌گستر سروش
به از میم مدح است میخش به گوش
چنین گستری مدح این بدسرشت
ثنای کریمان چه خواهی نوشت؟
ثناگوی گفتش کریم آن کس است
که ناگفتن مدح، مدحش بس است
***
مرا پاره‌نعلی که بخشد شرار
ز آیینه‌ای به که گیرد غبار
تعلق هوا دان و برگش هوس
بود ترک این هر دو، تجرید و بس
ز ننگ کریمان این کهنه‌ده
شکن چون فلاخن پر از سنگ، به
ز هر قید وارسته شو زینهار
به وارستگی هم تعلق مدار
قناعت کند عزتت را زیاد
توقع دهد آبرویت به باد
ز نخل طمع برنخورد آنکه کشت
طمع پخته و خام زشت است، زشت
ز باغ توکل گلی چیده‌ام
که چون غنچه بر خویش بالیده‌ام
زند تاب خورشید فقرم صلا
نیَم مایه‌پرورد بال هما
نیفکنده‌ام از طمع سر به پیش
زنم از که لاف ار نلافم ز خویش؟
گرفتن تمام آفت جان بود
ازان دزد نگرفته سلطان بود
بس از ناگرفتن همین حاصلم
که با صد جهان غم، نگیرد دلم
ازان ناکس این خاکدان باد پاک
که گیرد پس از مرگ، دامان خاک
چو بدمستی آز با هرکس است
مرا نشئه ناگرفتن بس است
هلال از توکل نهد کج کلاه
شود روی بدر از گرفتن سیاه
نیَم با گرفتن چنان کینه کیش
که گیرم در افتادگی دست خویش
مکن تخته‌بندش چو دستت شکست
مده فرصت ناگرفتن ز دست
ز آیینه خاطرم شرمسار
که هرگز نمی‌گیرد از کس غبار
ندارم ازان شوربختی هوس
که گیرد نمک چشم بسیار کس
کسی را کند پیروی آفتاب
که چون صبح، مویش نگیرد خضاب
مسیحا سپارد به من گر نفس
نگیرم پی امتحان، نبض کس
چو گل، مرد را بر تن از پوست دلق
بود به ز دیبای تشریف خلق
ز مردن همین بازی‌ام کرده مات
که در حشر باید گرفتن حیات
چنار از هر اندیشه فارغ نشست
که دستش ز گیرایی افشاند دست
مگیر از کسی، گر یکی ور صدست
گرفتن اگر بیش اگر کم، بد است
بود با کسی آشنایی حرام
که اهل کرم را شناسد به نام
به خون خیره شد اشک گلگون من
که داند نمی‌گیردش خون من
به چشمم نهد منّت توتیا
غباری که نگرفته باشد هوا
بود تا به خدمت مرا دسترس
نگیرم به جز پای خُم، پای کس
رسد دست گیرنده از زر به داغ
نسوزد، اگر درنگیرد چراغ
چو گیری، بگو بیش یا اندکی‌ست
کم و بیش در ناگرفتن یکی‌ست
چو ماه نو از ناگرفتن ببال
که فارغ بود از گرفتن هلال
مریزاد دستی که پیش امیر
به وقت گرفتن بود شانه‌گیر
چنان کرده نگرفتنم هوشیار
که ساغر نگیرم ز کس در خمار
گرفتن سراپا ملامت بود
سر ناگرفتن سلامت بود!
دو عالم گرفتن نیرزد به هیچ
سر از ناگرفتن چو مردان مپیچ
فروغی ندارد چراغ طلب
مسوز آرزو گو دماغ طلب
مرا حرف صلح است ازان دلپذیر
که در جنگ باشد بگیرابگیر
به فتوای همت ز برنا و پیر
بود نکته‌دان بهتر از نکته‌گیر
ز خواهش بود مرد را کاستن
که بی کاستن کم بود خواستن
جوانی مده گو به من چرخ، باز
که شادم به پیری و عجز و نیاز
اگر استخوانم شود توتیا
ز صرصر نگیرد غبارم هوا
ز مغزی نباشد تهی هیچ پوست
من و مهر دشمن که نگرفته دوست
ندارم جز این تیرگی با سپهر
که ماهش چرا نور گیرد ز مهر
درم، خوار ازان شد به چشم کرم
که از سکه گیرد روایی درم
چه خوش گفته است آن خردمند پیر
که مجنون شو اما سر خود مگیر
شد از بر گرفتن نگون شاخسار
نیاسود نخلی که بگرفت بار
چو شمع آتش از دیده افروختن
به از چشم بر دست کس دوختن
به دستی که آید ازان کار گل
به گل چیدن از کس مدارش خجل
چو نرگس کسی را که شرم است کیش
ندوزد مگر دیده بر دست خویش
ز خوان حیات ار کشی پای، باز
به از دست بر خوان مردم دراز
ز خواهش چو دل را دهی شستشوی
رود با بد و نیک، آبت به جوی
به داس ار کنی خوشه جان درو
ازان به که منت کشی نیم جو
ازان زندگی، مرگ بهتر بسی
که منت کشی بهر جان از کسی
اگر شاه منت نهد، ور گدای
مکش منت از کس به غیر از خدای
گران‌تر بود بر دلم بی‌گزاف
جوی بار منت ز صد کوه قاف
کشد اره بر فرق اگر دشمنت
به از منت دوست بر گردنت
غم منت آن کرد با جان مرد
که با گردن شمع، آتش نکرد
سبک بهتر آن را ز سر، پیکرش
که دستار منت بود بر سرش
ز منت کشد شیر نر، مادگی
ز منت نجسته جز آزادگی
به منت برآید گر از چشمه آب
شود چشمه قربان موج سراب!
به منت ز خضر آب حیوان مگیر
درین آرزو چون سکندر بمیر
ز تن پوست بهتر بود گر کشی
که منت ز تشریف قیصر کشی
به گردن ز سر شمع را منت است
ز سر، گردنش را ازان زحمت است
خوش آن کس که در کنج ویرانه‌ای
ندارد به سر منت از خانه‌ای
به صحرا رو و از جنون گیر بهر
مکش منت سنگ طفلان شهر
توکل ز صحرانشین یاد گیر
که از شهر و ده نیست منت‌پذیر
تمنا ز جیحون سوی پل مبر
مبر آبروی توکل، مبر
اگر جای آب از سبو خون کشی
ازان به که منت ز جیحون کشی
کسی را که ره بر توکل بود
کفَش بهر سیم روان، پل بود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
خنده‌ات نوش لب ز آب بقا شیرین‌تر است
نزد ما نفرین تلخت از دعا شیرین‌تر است
ایمنی جستن ز استغنا طریق ابلهی است
خواب راحت بر سریر بوریا شیرین‌تر است
غیر نخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرین‌تر است
غیر نخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرین‌تر است
غیرنخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرین‌تر است
قصه تیمار تن بگذار کاندر راه دوست
زهر محنت بر لب اهل بلا شیرین‌تر است
انتهای الفت نادان به تلخی می‌کشد
ترک این صحبت نمودن ز ابتدا شیرین‌تر است
کار چون در بذل جان شد ز بر تیغت منحر
دادن جان بی‌تلاش دست و پاشیرین‌تر است
تر مکن (صامت) لب از جام حیات عاریت
طعم صهبای فنای در کام ما شیرین‌تر است
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۵ - در نفرت مجالست غنی با فقیر
یکی در خدمت ختم النبیین(ص)
نشسته بود با صد عز و تمکین
به دوران در شمار اغنیا بود
بسی از دست کار خود رضا بود
درآمد جامه چرکینی هم از در
نشست اندر کنار آن توانگر
توانگر زان فقیر آزرده جان شد
به کبر از پهلویش دامن فشان شد
شه ختمی مآب از کرده او
گره زدبر جبیب و چین بر ابرو
بگفت آن از سعادت در جهان فرد
چرا پهلو تهی کردی از این مرد
مگر ترسیدی از این مرد مهمان
که از فقرش شوی آلوده دامان
و یا چون مال داری بی‌نهایت
غنای تو کند بر وی سرایت
و یا چرک لباسش بر تو گیرد
لباست را ز پا تا سر بگیرد
بگفتا هیچیک زینها نباشد
سرم سرگرم این سودا نباشد
ولی در هر مکان و جاه و منزل
مرا گردیده شیطانی موکل
که چون دست تصرف می‌گشاید
به چشم زشت را نیکو نماید
کنون در حضرتت از این خسارت
برای دفع این جرم و جنایت
به عالم هر چه از اموال دارم
زر و سیم و لباس و مال دارم
به نزد حضرتت تقسیم سازم
بدین مرد از صفا تقدیم سازم
شهی کز «قل کفی» پوشیده تشریف
بدان مرد گدا بنمود تکلیف
چو اصغا این سخن آن بینوا کرد
بترسید و بلرزید و ابا کرد
بگفت ای سرور کونین حاشا
به اخذ مال تکلیفم مفرما
من از رفتار او بینی ملولم
کجا گفتار او افتد قبولم
از آن ترسم که طوق خودپسندی
شود در گردنم تا حشر بندی
نماید از ره توفیق دورم
کند همخوابه با کبر و غرورم
دلم یا اغنیاء دمساز گردد
در دوزخ برویم بازگردد
به سرعت جست از جا و روان شد
بدان مرد غنی دامن فشان شد
بلی نفرت در اینجا بی‌سبب نیست
ز مردان خدا هرگز عجب نیست
بر آزاد مرد با تفکر
که سازد آخر خود را تصور
به چشمش مال و دولت خوش‌نما نیست
دلش مایل بدین رنگ و حنا نیست
کسی کز این حنا بر دست گیرد
به زودی رنگ بی‌رنگی پذیرد
به گردن باز می‌ماند و بالش
به جز خسران نمی‌باشد مآلش
مگو (صامت) به نامردی چنین مرد
که پهلو از تهی‌دستان تهی کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
در ملک جسم روشنی جان به نیم جو
آیینه در ولایت کوران به نیمجو
عالم به دستگاه قناعت نمی رسد
در چشم مور، ملک سلیمان به نیم جو
در دیده ای که جلوه کند کبریای عشق
این طمطراق عالم امکان به نیمجو
جسم فسرده را بر جانان چه اعتبار؟
دلق گدا به حضرت شاهان به نیمجو
چبود سراب دهر؟ که بگذشتن از دو کون
در پیش پای همّت مردان به نیم جو
در کشوری که حکم به زور شکستگی ست
گرز گران و رستم دوران به نیم جو
زاهد، زیاده جلوه مده زهد خشک را
اینها به پیش باده پرستان به نیم جو
یک روز یوسفم غم کنعانیان نداشت
در مصر حسن، جان عزیزان به نیم جو
گر رفت در رهت، به فدای سر تو باد
در کیش عاشقان، سر و سامان به نیم جو
ما را متاع لایق بازار عشق نیست
آنجا دل دو نیم اسیران به نیم جو
پیش تو غرق خجلت جانبازی خودم
سر در قمارخانه رندان به نیم جو
زاهد اگر به عشق ندارد سری چه باک؟
خورشید پیش شب پره طبعان به نیم جو
دارم حزین به زیر نگین ملک فقر را
ایران به نیم حبه و توران به نیم جو
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۰
جان در سر زلف تابناکی کردم
دل را صدف گوهر پاکی کردم
از همّت فقر خانه پرداز، حزین
در کاسهٔ دهر، مشت خاکی کردم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۵
با چشم سیر، نعمت دنیا چه حاجت است؟
تا آبرو به جاست، به دریا چه حاجت است؟
عمری ست کز تپانچه، رخی سرخ می کنیم
ما را به سرخ رویی صهبا چه حاجت است؟
ژولیده موی، بر سر ما تاج خسروی ست
شوریده را به افسر دارا چه حاجت است؟
زهر اجل، به کام من آب حیات ریخت
دنیاگزیده را به مسیحا چه حاجت است؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۴
بال و پر گر به اسیری نبود پروا نیست
گوشهٔ خاطر ما، هیچ کم از صحرا نیست
درکار خانهٔ دهر، چیزی به مدعا نیست
نعمت بود فراوان، جایی که اشتها نیست
با یاد قامت او، سازد دل شکسته
در دست پیر چیزی، زیباتر از عصا نیست
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۳
قناعت چون گهر، با ساغر و مینای خودکردم
چو چشم خوش نگاهان، مستی از صهبای خود کردم
نمی آید ز رشک، از سینه تا لب هرگز آوازم
دلم هر شیونی می خواست در صحرای خود کردم
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۴ - حکایت
سیه دل امیری، شبی خفت مست
سحر بر سرش سقف ایوان نشست
به کیفر کمر بست استیزه اش
نیامد برون استخوان ریزه اش
فقیری در آن شب به صحرا بخفت
چو شد روز، آن ماجرا دید و گفت
برین بنده فرض است چندین سپاس
که ایوان چرخ است محکم اساس
ز ویرانی ایمن بود پایه اش
فراغت توان خفت در سایهاش
نیرزد به این رنج قصر بلند
شبی نیم راحت، سحرگه گزند
ندارم تمنای ایوان و کاخ
نیم تنگدل، از زمین فراخ
که باران و خورشید پرتوفکن
نه چون خشت و سنگ است پیکر شکن
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
مرا خوش است به درد خود و جراحت خویش
رو ای طبیب رها کن مرا به لذت خویش
چو در زمانه رفیق شفیق ممتنعست
کشیم گنج قناعت به کنج عذلت خویش
نعیم دهر به یک منتی نمی ارزد
خوش است نان ز بازو و بار منت خویش
مرا ز روز ازل درد و عشق شد قسمت
خوشا تلذذ ریزا به قسمت خویش
نعیم عشق تو را شاهدی میسر شد
بساز با غم هجران و شکر نعمت خویش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ما اسیران همه مرغان خوش‌الحان همیم
هم‌زبان نفس و همدم بستان همیم
جمع گردیده به یک‌جا همه چون رشته شمع
همه دل‌سوز هم و سر به گریبان همیم
همه خاک ته میخانه یک میکده‌ایم
همه سرشار ز یک باده و مستان همیم
می‌کند عکس یکی جلوه در آیینه ما
چشم بگشوده به روی هم و حیران همیم
لیلی ما همه در عالم معنی است یکی
در حقیقت همه مجنون بیابان همیم
جان سپردن به خموشی ز هم آموخته‌ایم
عشق‌بازان همه شاگرد دبستان همیم
تیره‌بختان همه از آتش هم می‌سوزند
همه آتش‌نفسان برق نیستان همیم
عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع
آخر این قوم جگرسوخته یاران همیم
پشت ما نیست خم از منت دونان چو کمان
راست چون تیر به کیش هم و قربان همیم
چشم‌سیریم و نداریم امیدی به کسی
ما فقیران همه قانع به لب نان همیم
نشود یک سر مو جمع دل ما قصاب
بس‌که ما طایفه چون زلف پریشان همیم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
تا رایت عشق افراخته ام
در وادی حیرت تاخته ام
هنگام قمار نظر بازی
یکجا دل و دین را باخته ام
از عشرت و شادی بی خبرم
تا با غم دل پردخته ام
از من نه عجب گر نیست نشان
در بوتۀ غم بگداخته ام
حاشا که ز کوی تو پای کشم
جز کوی ترا نشناخته ام
یک نکته ز عشق اندوخته ام
وز کف دو جهان انداخته ام
گز مفتقرم از دولت عشق
با گنج قناعت ساخته ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
عیش در کلبه ما گوشه نشین می باشد
دید و وادید مکن عید همین می باشد
سر و سامانم چون شیشه می نیست زخود
روش اهل خرابات چنین می باشد
هر که حرصش فکند هر دری و هر جائی
همه جا صدرنشین همچو نگین می باشد
گر نیاید نگهش از پس مژگان بیرون
چه عجب شیوه صیاد کمین می باشد
رفتنی نیست غبار دل آزرده ما
همچو گردیست که بر روی زمین می باشد
آب در دیده آئینه خورشید آرد
آب و تابی که در آن صبح جبین می باشد
رو بمحراب چو زهاد نشستن زچه روست
چشم جادوی تو چون آفت دین می باشد
کلبه فقر هم اسباب تجمل دارد
بوریا مسند ویرانه نشین می باشد
خانه صبر من از دیدن او سوخت کلیم
این چه شمعیست که در خانه زین می باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
ز سعی بخت مرادی روا نمی خواهم
وسیله گر همه باشد دعا نمی خواهم
سرای عاریتی قابل نشستن نیست
از آن بخاطر احباب جا نمی خواهم
شکستگانرا پامال ساختن کفر است
بکنج خلوت غم بوریا نمی خواهم
جنان زدست تهی خوشدلم بهمت فقر
که پیر گشتم و در کف عصا نمی خواهم
گدا بغیرت من نیست در دیار طلب
هر آن مراد که گردد روا نمی خواهم
ز روزگار دو حاجت امید نتوان داشت
اگر بمرگ رسیدم ترا نمی خواهم
بتان ز صحبت هم می کنند کسب غرور
ترا بآینه هم آشنا نمی خواهم
چنان براه طلب همتم بلند بود
که از سراب جز آب بقا نمی خواهم
کلیم از سفر آوارگی چو مطلب شد
جریده می روم و رهنما نمی خواهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
جان کاهدم چو حق سخن را ادا کنم
گر نقد جان دهند سخن را بها کنم
با عالمی مرا سر همخانگی کجاست
کو مرگ تا که خلوت راحت جدا کنم
چندانکه جای در دل آتش کند سپند
خواهم که جا بخاطر آن بیوفا کنم
سرگشتگی عجب بمیانم گرفته است
دلدار در کنارم و رو در قفا کنم
از گریه دیده رفته زدست و بدست نیست
غیر از غبار خاطر تا توتیا کنم
یک بزم را ببوی سخن مست می کنم
چون شیشه هر کجا که سر حرف وا کنم
سامان خونفشانی روز و شبم نماند
دیگر باشک شام چو شمع اکتفا کنم
داروی یأس با همه دردی موافقست
زین یک دوا هزار مرض را دوا کنم
تن را چو در لباس قناعت بپرورم
همچون غرابه پیرهن از بوریا کنم
گر هجو نیست در سخن من زعجر نیست
حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم
تنبیه منکران سخن می توان کلیم
گر اژدهای خانه بآنها رها کنم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶٨
مدتی در طلب مال جهان کردم سعی
تا بآخر خبرم شد که ز نفعش ضررست
عوض هر چه بمن داد فلک عمر ستد
نکند فایده فریاد که اینش هدرست
عمر ضایع شده و مال نماندست بجا
انده عمر کنون از همه غمها بترست
اینزمان یکنفس عمر بملک دو جهان
نفروشم که بچشمم دو جهان مختصرست
گنجها یافته ام در دل ویران ز هنر
زانکه بحریست ضمیرم که سراسر گهر ست
مایل ملک قناعت چو شدم دانستم
که هنر هر چه زیادت شود ان دردسرست
از بدو نیک جهان هر چه ترا پیش آید
غم مخور شاد بزی زانکه جهان در گذرست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٣
عمر تا کی چنین بریم سر
حاصل روزگار بوک و مگر
همچو بلبل گه خزان خاموش
ز آن شدم کز بهار نیست اثر
کز نسیم بهار شاخ امید
دهد از لطف جانفزایش بر
کو ببازار فضل جوهریئی
که شبه باز داند از گوهر
گر چه روزی درین بار نجست
دل ما را بجز غم دلبر
بر سر خستگان مسیح دمی
از برای شفا نکرد گذر
هیچ آزاده غیر سرو نزد
دست از بهر کار ما بکمر
شکر ایزد که همتی دارم
که بکونین در نیارد سر
با چنین همتی قناعت نیز
دارم از هرچه دادم افزونتر
گر جهانرا بمن دهند اقطاع
آنکه او هست بر جهان سرور
منتی گر کشید باید از آن
بر شکستیم و کرده قطع نظر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٧٠
خرم آنکس که بقعه ئی دارد
و او نه مأمور و نه امیر کسان
کنج عزلت گرفته از عالم
گشته فارغ ز دار و گیر کسان
ز آتش آرزو نتافته دل
چون تنور از پی فطیر کسان
گشته راضی بحکم کن فیکون
رسته از زحمت و ز خیر کسان
داند آزاده ئی که یکچندی
بوده باشد بعنف اسیر کسان
که فراز کلوخپاره خویش
بهتر از مسند و سریر کسان
پشته خار خار پشتک را
نرمتر آید از حریر کسان
رو قناعت گزین که نتوان پخت
قرص امبد از خمیر کسان
پایمزد تو در زمانه بسست
آنکه او هست دستگیر کسان