عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۹۰
سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست
چون دیدمش آن رخ نگارین
در خود به غلط شدم که این اوست
رضوان در خلد باز کردند
کز عطر مشام روح خوش بوست
پیش قدمش به سر دویدم
در پای فتادمش که ای دوست
یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست
بر من که دلم چو شمع یکتاست
پیراهن غم چو شمع ده توست
چشمش به کرشمه گفت با من
در نرگس مست من چه آهوست
گفتم همه نیکوییست لیکن
اینست که بی‌وفا و بدخوست
بشنو نفسی دعای سعدی
گر چه همه عالمت دعاگوست
سعدی : غزلیات
غزل ۹۶
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست
به بندگی و صغیری گرت قبول کند
سپاس دار که فضلی بود کبیر از دوست
به جای دوست گرت هر چه در جهان بخشند
رضا مده که متاعی بود حقیر از دوست
جهان و هر چه در او هست با نعیم بهشت
نه نعمتیست که بازآورد فقیر از دوست
نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس
که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست
مرا که دیده به دیدار دوست برکردم
حلال نیست که بر هم نهم به تیر از دوست
و گر چنان که مصور شود گزیر از عشق
کجا روم که نمی‌باشدم گزیر از دوست
به هر طریق که باشد اسیر دشمن را
توان خرید و نشاید خرید اسیر از دوست
که در ضمیر من آید ز هر که در عالم
که من هنوز نپرداختم ضمیر از دوست
تو خود نظیر نداری و گر بود به مثل
من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست
رضای دوست نگه دار و صبر کن سعدی
که دوستی نبود ناله و نفیر از دوست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۰۳
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنه‌ای هلا ای دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بی‌وفا ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بی‌نوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۱۹
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست
شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست
صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست
با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی
کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست
گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست
گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش
دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست
ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت
خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست
سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد
از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۳۵
آن را که میسر نشود صبر و قناعت
باید که ببندد کمر خدمت و طاعت
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار؟
گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت
گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید
تعذیب دلارام به از ذل شفاعت
از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم
امکان شکیب از تو محالست و قناعت
گر نسخه ی روی تو به بازار برآرند
نقاش ببندد در دکان صناعت
جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند
خود شرم نمی‌آیدش از ننگ بضاعت
دریاب دمی صحبت یاری که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت
انصاف نباشد که من خسته ی رنجور
پروانه ی او باشم و او شمع جماعت
لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد
با گردش ایام به بازوی شجاعت
دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت
با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۵
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
هر که را گم شدست یوسف دل
گو ببین در چه زنخدانت
فتنه در پارس بر نمی‌خیزد
مگر از چشم‌های فتانت
سرو اگر نیز آمدی و شدی
نرسیدی بگرد جولانت
شب تو روز دیگران باشد
کآفتابست در شبستانت
تا کی ای بوستان روحانی
گله از دست بوستانبانت
بلبلانیم یک نفس بگذار
تا بنالیم در گلستانت
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت
آزمودیم زور بازوی صبر
و آبگینست پیش سندانت
تو وفا گر کنی و گر نکنی
ما به آخر بریم پیمانت
مژده از من ستان به شادی وصل
گر بمیرم به درد هجرانت
سعدیا زنده عارفی باشی
گر برآید در این طلب جانت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۸
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت
به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت
گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی
به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت
اگر تو عید همایون به عهد بازآیی
بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت
مه دوهفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که می‌تابد از گریبانت
اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت
نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد
که بی‌دلش نکند چشم‌های فتانت
غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر می‌کنند پنهانت
بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت
به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصرست هنوز از ادای احسانت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵۳
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت
همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت
روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودایت
قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری
که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت
دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرو رفت به گل پای جهان پیمایت
چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص
گر تأمل نکند صورت جان آسایت
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت
روز آن است که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت
دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت
عاشق صادق دیدار من آنگه باشی
که به دنیا و به عقبی نبود پروایت
طالب آن است که از شیر نگرداند روی
یا نباید که به شمشیر بگردد رایت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۶
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد
عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد
هر که می‌ورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد
عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد
باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند
تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد
آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت
چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷۵
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
چندین وفا که کرد چو من در هوای تو
وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد
بگریست چشم ابر بر احوال زار من
جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد
گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد
سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد
توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد
جز چشم تو که فتنه قتال عالمست
صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۵
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد
چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد
چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد
جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد
در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۷
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
سفر نیازمندان قدم خطا نباشد
همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را
نظری معاف دارند و دوم روا نباشد
به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی
نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد
اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری
به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد
تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی
مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد
اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی
چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد
اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم
که میان دوستان این همه ماجرا نباشد
نه حریف مهربانست حریف سست پیمان
که به روز تیرباران سپر بلا نباشد
تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن
تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد
که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد
دگری همین حکایت بکند که من ولیکن
چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰۱
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
آن بر سر گنج است که چون نقطه به کنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
ای دوست برآور دری از خلق به رویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
می خواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کاو باشد و من باشم و اغیار نباشد
پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست
هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الا به سر خویشتنت کار نباشد
سهل است به خون من اگر دست برآری
جان دادن در پای تو دشوار نباشد
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندان شکربار نباشد
وان سرو که گویند به بالای تو باشد
هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد
هر پای که در خانه فرو رفت به گنجی
دیگر همه عمرش سر بازار نباشد
عطار که در عین گلاب است عجب نیست
گر وقت بهارش سر گلزار نباشد
مردم همه دانند که در نامه سعدی
مشکیست که در کلبه عطار نباشد
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفادار نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰۳
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰۴
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد
ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد
گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی
صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد
لعلست یا لبانت قندست یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد
صورت کنند زیبا بر پرنیان و دیبا
لیکن بر ابروانش سحر مبین نباشد
زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی
حقا که در دهانش این انگبین نباشد
گر هر که در جهان را شاید که خون بریزی
با یار مهربانت باید که کین نباشد
گر جان نازنینش در پای ریزی ای دل
در کار نازنینان جان نازنین نباشد
ور زان که دیگری را بر ما همی‌گزیند
گو برگزین که ما را بر تو گزین نباشد
عشقش حرام بادا بر یار سروبالا
تردامنی که جانش در آستین نباشد
سعدی به هیچ علت روی از تو برنپیچد
الا گرش برانی علت جز این نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۶
توانگران که به جنب سرای درویشند
مروت است که هر وقت از او بیندیشند
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان
خبر نداری اگر خسته‌اند و گر ریشند
تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید
که دوستان تو چندان که می‌کشی بیشند
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
غلام همت رندان و پاکبازانم
که از محبت با دوست دشمن خویشند
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد
چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند
تو عاشقان مسلم ندیده‌ای سعدی
که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند
نه چون منند و تو مسکین حریص کوته دست
که ترک هر دو جهان گفته‌اند و درویشند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۹
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند
در این روش که تویی پیش هر که بازآیی
گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند
چنان به پای تو در مردن آرزومندم
که زندگانی خویشم چنان هوس نکند
به مدتی نفسی یاد دوستی نکنی
که یاد تو نتواند که یک نفس نکند
ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد
که خون خلق بریزی مکن که کس نکند
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۹
این جا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند
بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی
کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپسانند
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
این نور تو داری و دگر مقتبسانند
من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت
و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند
آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت
چون صبح پدیدست که صادق نفسانند
و آنان که به دیدار چنان میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند
دانی چه جفا می‌رود از دست رقیبت
حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
می‌گویمت از دور دعا گر برسانند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۵۷
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود
دشمن گر آستین گل افشاندت به روی
از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود
گر خاک پای دوست خداوند شوق را
در دیدگان کشند جلای بصر بود
شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد
یار عزیز جان عزیزش سپر بود
یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود
گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی
در پای دوست هر چه کنی مختصر بود
ما سر نهاده‌ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماهروی زند تاج سر بود
مشتاق را که سر برود در وفای یار
آن روز روز دولت و روز ظفر بود
ما ترک جان از اول این کار گفته‌ایم
آن را که جان عزیز بود در خطر بود
آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد
او عاقلست و شیوه مجنون دگر بود
با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق
خام از عذاب سوختگان بی‌خبر بود
جانا دل شکسته سعدی نگاه دار
دانی که آه سوختگان را اثر بود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶۰
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
سر نه چیزیست که شایسته ی پای تو بود
خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر
وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود
ذره‌ای در همه اجزای من مسکین نیست
که نه آن ذره معلق به هوای تو بود
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود
به وفای تو که گر خشت زنند از گل من
همچنان در دل من مهر و وفای تو بود
غایت آنست که ما در سر کار تو رویم
مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود
من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل
گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود
عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید
که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود
خوش بود ناله ی دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود
ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست
پادشاهیش همین بس که گدای تو بود