عبارات مورد جستجو در ۲۰۸ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
سخت ای لعبت شیرین همه جا رو شده‌ای
عهد دیرینه نپای و گله نشنو شده‌ای
کام فرهاد چه سان تلخ نگردد که بهشر
همه شور است که همخوابۀ خسرو شده‌ای
کس چو خورشید تر اسیر نیارستی دید
حالی انگشت نما همچو مه نو شده‌ای
گندم خال ترا جان به بها میدادند
خبرت هست که بیقدر ترا ز جو شده‌ای
پی صید تو بهر گوشه دو صد دام فریب
تو چو آهو بچه هر سو بتک و دو شده‌ای
مدعی روی تو شب خواب نمیدید و کنون
جلوه گر در همه آفاق چو پرتو شده‌ای
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۴
پدید نیست دگر ره دل بلا جویم
ندانم این دل گم گشته را کجا جویم
تو گلستانی و من بلبل ثناخوانم
تو آفتابی و من ذرّه هوا جویم
مرا که لاف گدایی همی زنم چه عجب
اگر نواله ای از خوان پادشا جویم
بیا و گر سر شوریده بایدت سهل است
مراست وام به گردن ترا رضا جویم
مرا ز یار جفاکار نیست چشم وفا
خطاست گر ز جفاپیشگان وفا جویم
به سعی کام کسی چون نمی شود حاصل
پس آن بِهْ است که کام خود از خدا جویم
خیال زلف سیاه تو می پزد دل من
بلا همی طلبد خاطر بلاجویم
طبیب درد مرا چون بدید عاجز گشت
کجاست لعل لبت تا از او دوا جویم
جلال هر چه بگوید تمام گفته اوست
نه دزد گفته مردم بسان خواجویم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۲
بازم ای دوست چرا از نظر انداخته ای
با حسودان من دلشده پرداخته ای
چه شد آن ترک جفاکیش کمان ابرو باز
که دلم را سپر تیر بلا ساخته
با حسودان بداندیش چه ورزی یاری
قدر یاران نکوکیش چه نشناخته ای
شرط یاری و وفاداریت این بود مگر
که بقصد دل من تیغ جفا آخته ای
پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
لیکن ای دوست چه حاصل که وفا باخته ای
من نگویم که گرفتار کمند تو کم اند
لیک مثل چو من خسته کم انداخته ای
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲ - نامه منظومی است به یکی از عمال
ای بزرگی که در دو عالم نیست
جز تو مخدوم و جز تو محبوبم
خوب اگر بگذرد به من یابد
از تو باشد همه بدو خوبم
تا تو از لطف صاحبم بودی
طالع سعد بود مصحوبم
یک دو مه پیش ازین زمهر تو بود
ماه و مهر سپهر مغلوبم
بنده راغب ز خلق بودم و خلق
راغب خلق و خلق مرغوبم
با همه بد قوارگی گفتی
ثانی یوسف بن یعقوبم
گر ز جا جستمی به عزم رکوب
مرکب چرخ بود مرکوبم
پس سپاه سعود را گفتی
خیل نخلند و بنده یعسوبم
این زمان بین که چون بساط زمین
می کند گاو خر لگد کوبم
چرخ گردون زخوشه پروین
دسته می بست بهر جاروبم
طالبان مرا نگر کامروز
همه را مستفید و مطلوبم
گر به درگاه جاه تو گذرد
عمر بر این سیاق و اسلوبم
واکنم نطق بسته را کآخر
من نه از سنگم و نه از چوبم
صبرم از حد گذشت پنداری
بنده قائم مقام ایوبم
چند ازین وعده ها که یاد آرید
همه از وعده های عرقوبم
من نه آنم که چون تو کذابی
بفریبد به وعد مکذوبم
خیز کلک و دوات و دفتر خواه
تا نویسی جواب مکتوبم
ورنه ظاهر کنم که اکنون باز
من نه مخذولم و نه مکنونم
آسمان و زیمن بر آشوبند
با تو آن دم که من بر آشوبم
شغل من صدق صرف بود و کنون،
به همان شغل باز منصوبم
بل که در خیل اصدقای عباد
تا به روز حساب محسوبم
مر ترا سر به صدمه باید کوفت
گر تو بدهی به طعنه سر کوبم
خائنی چون ترا غضب شاید
من چرا بی گناه مغضوبم؟
ناهب مال شه توئی و ترا،
دفع باید، نه من که منهوبم
نه شنیدی که کدخدای عراق
هم درین سال کرد مسلوبم
من چو آئینه ام برابر تو
راست بینی که بنده معیوبم
تا توئی حاجب اندرین درگاه
شکرلله که بنده محجوبم
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۵۱ - به دوستی میرزا اسمعیل نام نوشته است
برادر مهربان من:
این پرده بگوی تا بیک بار
زحمت ببرد ز پیش مستان
این زن ... ظالم مگر پرده ظلام است که با شفق میآید و با فلق نمیرود؟ مهمان ها را تمام جواب گفتم و خلق روی زمین همه در خواب برفتند و شب از نیمه گذشت و این نوکرک قرمساق خودم مثل علم یزید برپا ایستاده، گوئی ابریست که از پیش قمر مینرود. نه پایش خسته میشود و نه زبانش بسته. قرمساق، سلسل القول دارد، کاش سلسل البول میداشت.
در قوة لافظه و قدرت حافظه بی مثل و مانند است. فضل الله فاه قرب و کثر غمه و عناه.
میرزا اسمعیل جان من: جای شما نه چندان در پیش ما خالی است که بوصف آید و بشرح گنجد.
هر شب و روزیکه بی تو میرود از عمر
هر نفسی میرود هزار ندامت
صبح شد و این ظالم کافر خسته نشد، چرا پیش زن لوندش نمیخوابد و پیش من دردمند میایستد. من از حضورش حالت احتضار دارم و آن قحبه با حسرت و انتظار؛ بده انگشت ... همی خارد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۷۲ - به دوستی نوشته است
مخدوم مهربان من: از آن زمان که رشته مراودت حضوری گسسته و شیشه شکیبائی از سنگ تفرقه و دوری شکسته، اکنون مدت دو سال افزون است که نه از آن طرف بریدی و سلامی و نه از این جانب قاصدی و پیامی.
طایر مکاتبات را پر بسته و کلیه مراودات را دربسته.
تو بگفتی که بجا آرم، گفتم که نیازی
عهد و پیمان وفاداری و دلداری و یاری
الحمدالله فراغتی داری، نه حضری و نه سفری، نه زحمتی و نه خوابی، نه برهم خوردگی و نه اضطرابی.
مقدری که بگل نکهت و بگل جان داد
به هر که هر چه سزا دید حکمتش آن داد
شما را طرب داد، ما ا تعب. قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر. ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر.
فرق است میان آن که یارش در برست یا چشمش بر در.
خوشا بحالت که مایة و معاشی از حلال داری و هم انتعاشی در وصال.
نه چون ما دل فگار و در چمن سراب گرفتار. روزها روزه ایم و شب ها بدریوزه. شکر خدای را که طایع نادری و بخت اسکندری داری، نبود نکوئی که در آب و گل تو نیست جز آن که فراموش کاری.
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و آن مجنون بود
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
مخلصان را امشب بزمی نهاده و اسباب عیشی ترتیب داده. دلم پیاله، مطربم ناله، اشکم شراب، جگرم کباب. اگر شما را هوس چنین بزمی و بیاد تماشای بی دلان عزمی است، بی تکلفانه بکلبه ام گذری و بچشم یاری بشهیدان کویت نظری.
مائیم و نوای بی نوائی
بسم الله اگر حریف مائی
والسلام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
خدا راای صبا از من دعائی
ببر پیش جفاجو بیوفائی
بگو با عاشق مهجور زارت
چنین بی رحم و ناپروا چرائی
بگفت و گوی بدگویان حاسد
چرا بیگانه گشتی ز آشنائی
ترا آرام بی ما هست، لیکن
مرا بی تو قراری نیست جائی
شدم لایعقل از حیرت که دایم
در آغوش منی و ز من جدائی
چو پیدا گشت نام عشق و عاشق
نیم یکدم بعشقت بی بلائی
اسیری او سر وصلت ندارد
ازآن در دست هجران مبتلائی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
ای غنچه را خون در جگر، از لعل رنگ آمیز تو
عشاق را جان در خطر، از صلح جنگ آمیز تو
رویت مه ناکاسته، خط سبزه نوخاسته
شکل غریب آراسته، نقاش رنگ آمیز تو
گفتی: گل وصلی دهم، خاری ندیدم از تو هم
ای دور از آئین کرم، لطف درنگ آمیز تو
گاهی زنی سنگ جفا، گه طعن و دشنام از قفا
باد است و گل دیوانه را، دشنام سنگ آمیز تو
شاهی برو زین آستان، از در چو راندت دلستان
خود عار میدارد جهان، از نام ننگ آمیز تو
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای که در بزم طرب جام دمادم میزنی
خون دل ناخورده چند از عاشقی دم میزنی؟
ضایع آن نازی که با اهل تنعم میکنی
حیف از آن تیری که بر دلهای بیغم میزنی
باز کن از خواب ناز آن نرگس رعنا که عمر
میرود چون دور گل، تا چشم بر هم میزنی
میگشائی طره و دلها بغارت میبری
مینمائی چهره و آتش بعالم میزنی
میکنی محروم از این در شاهی درمانده را
دست رد بر سینه یاران محرم میزنی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
کوکبه گل رسید ای صنم گلعذار
جام طرب وقت گل بی می گلگون مدار
عیش صبوح آرزو میکندم مدتیست
با چو تو شیرین لبی خاصه بوقت بهار
چون ز می حسن تو مست خرابند خلق
از چه سبب نرگست می نرهد از خمار
بر ره دیوانگی نعره زنان شد دلم
تا تو بهم بر زدی سلسله مشکبار
درد دل ریش را من ز که جویم دوا
هم تو قراریش ده چون ز تو شد بیقرار
من ز لبت بوسه ئی خواهم و خواهی تو جان
زود بگیر و بیار تا کی ازین انتظار
دوش نسیم صبا ز ابن یمین یک غزل
تازه چو سلک گهر برد بنزدیک یار
گفت که در گوش گیر اینسخن دلپذیر
تا بودت گوشوار از گهر شاهوار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨
با فلک دوش بخلوت گله ئی میکردم
که مرا از کرم تو سبب حرمان چیست
اینهمه جور تو با مردم فاضل ز چه خاست
وینهمه فضل تو با جاهل و با نادان چیست
فلکم گفت که ایخسرو اقلیم هنر
هست معهود چو این مشغله و افغان چیست
در زوایای فلک چشم بصیرت بگشای
با همه فضل برون آر که بی نقصان چیست
گر کنی دعوی همت بجهان ابن یمین
همچو دو نان سخن جامه و ذکر نان چیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٩١
یک دو نوبت در جناب خسرو جمشید فر
آنکه یابد ملک ازو همچون تن از جان تربیت
وانکه بهر بخشش او سیم و زر را میرسد
در صمیم کان ز لطف مهر تابان تربیت
وانکه زیر سایه مهرش عجب ناید مرا
گر ز نور ماه یابد تار کتان تربیت
من بعون رأی پیر و قوت بخت جوان
عرضه کردم شعر و زو دیدم فراوان تربیت
خود بتحسین تربیت فرمود و پس نواب را
کرد اشارت تا کند از راه احسان تربیت
در عمل نواب را پروای من گوئی نبود
زانکه تا اکنون اثر پیدا نشد زان تربیت
نقثه المصدور کردم عرضه تا داند امیر
آنکه اندر شأن منشان بود از اینسان تربیت
تربیت گر میکند خسرو بدوست خود کند
ز آنکه این چاکر نخواهد یافت زیشان تربیت
تا بود عادت که دائم غنچه دلتنگ را
لب شود خندان چو باید ز ابر نیسان تربیت
ابر نیسان کفش فیاض بادا آنچنانک
یابد از وی غنچه لبهای خندان تربیت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶٨
گفتم دلا توئیکه همه عمر بوده ئی
بر مطلب و مقاصد خود کامران شده
رای تو در تفحص اسرار کاینات
بگذشته از مکان زبر لامکان شده
هنگام نظم گوهر شهوار خاطرت
چون ابر نوبهار جواهر فشان شده
گردون پیر بر تو اگر جست برتری
غالب بر او بقوت بخت جوان شده
هر گه که رای انور تو گشته آشکار
خورشید همچو ذره بسایه نهان شده
اکنون بگوی کز چه سبب در میان خلق
مردی بسان لطف و کرم بر کران شده
عقل از زبان دل نفسی زد براستی
سرمایه حیات چو آب روان شده
گفت آنهمه فضایل و آداب و علم و حلم
کم نیست بلکه بیشترک هم ازان شده
لیکن چه سود مایه من نیست جز هنر
وان نیز نفص اکثر اهل زمان شده
دارم مفرحی که ز ترکیب گوهرش
زو دل گرفته قوت و او قوت جان شده
ابن یمین بساغر تضمین چشاندت
کان حسب حال اوست بگیتی عیان شده
بازار فضل کاسد و سرمایه در تلف
نرخ متاع فاتر و سودش زیان شده
ما را هنر متاع و خریدار عیبجوی
ز آنست نام ما بجهان بی نشان شده
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
ای رنگرز این خوی بدت ننگی نیست
با من سخن تو هیچ بی جنگی نیست
در حیرتم از طالع شوریده خویش
کز رنگرزان نیز مرا رنگی نیست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
شاها ز تو کار عالمی سامان یافت
وز لطف تو درد همکنان درمان یافت
چون بهره بندگان زشه احسانست
پس ابن یمین از چه سبب حرمان یافت
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
در باغ شدم قصد سوی می کرده
جام می لعل را پیاپی کرده
گل را دیدم ز آب رعنائی خویش
از شرم تو سرخ گشته و خوی کرده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
چه شد کز صحبت یاران چنین رنجیده می آیی
ز گلزاری که می رفتی گلی ناچیده می آیی
گلت از غیرت آه کدامین تشنه می جوشد
که در آب و عرق زینگونه تر گردیده می آیی
کسی باید که بیند یک نظر شکل پر آشوبت
چنان شاهانه چون تاج و کمر بخشیده می آیی
نمی گویم که رحمی بر فغان و گریه ی من کن
تو کز ناز و جفا بر دیگران خندیده می آیی
چه افسونت چنین دیوانه وش دارد نمی دانم
که هر جا می روی یک دم نیارامیده می آیی
براهت هر قدم چشم و دلی در خاک و خون مانده
تو بیباکانه دامن از زمین درچیده می آیی
جگر سوزد کجا گفت فغانی بشنوی چون تو
نوای بلبل و آواز نی نشنیده می آیی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
چه بد گفتم که خونم زین جواب تلخ می ریزی
شکر داری و در جامم شراب تلخ می ریزی
دلی دارم بصد جا داغ و طعن مردمش بر سر
تو هم تا کی نمک بر این کباب تلخ می ریزی
باشک شور بختان خنده تا کی آه ازین عادت
چرا این تحفه ی شیرین در آب تلخ می ریزی
از آن یوسف شود روزی زلال خضر ای دیده
هر آن خوناب کز تعبیر خواب تلخ می ریزی
فغانی خون خود را آب کردی بس کن این گریه
چه گل چیدی که عمری این گلاب تلخ می ریزی
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۳۵
در کتم عدم چو برگزیدی ما را
در ربقهٔ بندگی کشیدی ما را
آخر به کدام عیب رد خواهی کرد
اول که تو با عیب خریدی ما را
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۳۲
با ما تو هر آنچ گویی از کین گویی
پیوسته مرا ملحد و بی دین گویی
من خود بترم از آنچ می گویی تو
انصاف بده تو را رسد کاین گویی