عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
گرفتم ملک جان الحمدالله
گذشتم از جهان الحمدالله
چه جان و چه جهان چه ملک و چه ملک
شدم تا جان جان الحمدالله
مکان را در نوردیدم بهمت
شدم تا لامکان الحمدالله
برون کردم سر از عالم نهادم
قدم بر آسمان الحمدالله
ز مهر فانیان دل بر گرفتم
شدم از باقیان الحمدالله
ز محکومان بریدم رو نهادم
سوی آن حکمران الحمدالله
ز چاه طبع یوسف وار رفتم
بسوی مصر جان الحمدالله
ز خوف عقل یونس وار جستم
بصحرای عیان الحمدالله
ز بود فیض و نابودش برستم
نه این ماند و نه آن الحمدالله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
شدم آگه ز راه الحمدالله
که عشقم شد پناه الحمدالله
رهی کارد مرا تا درگه او
بمن بنمود اله الحمدالله
سحاب رحمتش بر من ببارید
ز دل شستم گناه الحمدالله
بیکدم کهربای عشق بربود
دل و جان را چو کاه الحمدالله
رسن آمد ز بالا یوسف جان
برون آمد ز چاه الحمدالله
چو در تاریکی زلفش فتادم
رخی دیدم چو ماه الحمدالله
طریقت را حقیقت را بدیدم
در آن زلف سیاه الحمدالله
ره ایمان ز زلف کفر دیدم
نهادم رو براه الحمدالله
گدائی کردم از مستانش جامی
شدم سر مست شاه الحمدالله
چو فیض از فیض حق جامی کشیدم
وجودم شد تباه الحمدالله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
ساقی باقی ما داد صلا بسم الله
هر کرا هست سرانجام فنا بسم الله
روی ساقی بصفا سینه ما با هم صاف
می مصفا شده اخوان صفا بسم الله
شد دوا درد غذا خون جگر عشق طبیب
هر که جوید ز سر صدق شفا بسم الله
ساقی عشق گرفته است بکف ساغر درد
هر که دارد سر این جام بلا بسم الله
ایکه خواهی که نماز از سر اخلاص کنی
سوی حق عشق بود قبله‌نما بسم الله
گر دلت آرزوی عکس جمالش دارد
بنگر آینه سینهٔ ما بسم الله
منزل دوست بپرسیدم از آنشاه عرب
کرد اشارت بدل و گفت عنا بسم الله
سوی دل رفتم و گفتم که بگو یار کجاست
گفت اینجاست تو بیخویش درآ بسم الله
بر درش رفتم و گفتم که دهی بار مرا
گفت بگذار خود ترا و بیا بسم الله
فیض خواهد بره دوست روان افشاند
هر که دارد سر همراهی ما بسم الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
گر ترا هست سر کشتن ما بسم الله
خیز از جای و بگو بهر فدا بسم الله
تیغ ابروی تو دارد چو سر کشتن ما
بسملم ساز بدین تیغ بلا بسم الله
گفته بودی که بشمشیر سرت بردارم
هین نشستم بر تو بر سر پا بسم الله
تا بکی وعده کنی حرف وفا هم گوئی
در دلت هست وفا گو بوفا بسم الله
سر تسلیم نهادیم به پیش تو بیار
هرچه خواهد دل تو بر سر ما بسم الله
بکشیم سر بنهیم و بجفا تن بدهیم
ای جفای تو وفا خیز و بیا بسم الله
فیض را بس که بدل هست هوای بسمل
مینگارد همه بر لوح هوا بسم الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
ندارم خان و مانی حسبی الله
نخواهم آب و نانی حسبی الله
من از کون و مکان بیزار گشتم
شدم در لامکانی حسبی الله
جهانرا خط بیزاری کشیدم
چو خود گشتم جهانی حسبی الله
بستی طرفی از جان و نه از دل
نه دل خواهم نه جانی حسبی الله
مرا جانان پسند آمد نخواهم
نه اینی و نه آنی حسبی الله
نمیگیرم چو در دست من آمد
بموی او جهانی حسبی الله
در این آتش خوشم رضوان میارا
برای من جنانی حسبی الله
نعیم آتش عشقش مرا بس
بهشت جاودانی حسبی الله
چو یار آمد ز در خاموش شو فیض
عیان شد هر بیانی حسبی الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
زین چرخ گردون فروا الی الله
وز دست شیطان فروا الی الله
زین تند خویان زین خوبرویان
زین جنگجویان فروا الی الله
چند ای محبان جور حبیبان
رنج رقیبان فروا الی الله
عشق مجازی ارشاد راهت
ای ره نوردان فروا الی الله
گر تیر عشقی بر سینه آید
از راه پنهان فروا الی الله
در عشق خوبان صبر است درمان
گر صبر نتوان فروا الی الله
از زلف چون شست و ز غمزه مست
وز جشم فتان فروا الی الله
زهری چو ریزد یارم بدلها
زان ما ز زلفان فروا الی الله
چشم سیاهی طرز نگاهی
گردد چو گردان فروا الی الله
تا کی ز عشق دنیای فانی
ای عشق خوبان فروا الی الله
از جان گرانان فروا الینا
وز نازنینان فروا الی الله
دارد در سر فکر گریزی
با فیض یاران فروا الی الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
رفتم بخرابات توکلت علی‌الله
وارستم از آفات توکلت علی‌الله
ز خرقه و سجاده و تسبیح گذشتم
در کشف و کرامات توکلت علی‌الله
در خرقه سالوس نهان چند توان داشت
بتخانهٔ طاعات توکلت علی‌الله
عزی بدر آوردم و بر خاک فکندم
بر سنگ زدم لات توکلت علی‌الله
از آب و گل خویش سبک گشتم و رفتم
تا بام سموات توکلت علی‌الله
راه سفر طامه کبراست توکل
تا چند ز طامات توکلت علی‌الله
گویم سخنی فیض اگرنه خرفی تو
بگذر ز خرافات توکلت علی‌الله
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
دل گیرد و جان بخشد آن دلبر جانانه
ویران چو کند بخشد صد گنج بویرانه
دل شد ببر دلبر جان رفت ز تن یکسر
وز عقل تهی شد سر کس نیست درین خانه
بس زلف دهد بر باد آنزلف خم اندر خم
بس عقل کند غارت آن نرگس مستانه
سویم بنگر مستان هوش و خردم بستان
دیوانه و مستم کن مستم کن و دیوانه
گه پند دهد واعظ گه توبه دهد زاهد
یارب که مرا افکند در صحبت بیگانه
غم میکشدم مطرب بر تار بزن دستی
دیوانه شدم ساقی در ده دو سه پیمانه
آن منبع آگاهی گفتا که چه میخواهی
گفتم که چه میخواهم جانانه و پیمانه
پیمانه و جانانی جانانه و پیمانی
این نشکندم پیمان آن از کف جانانه
پیمانه بکف کردم در مجمع بیهوشان
گویند کئی گویم دیوانهٔ فرزانه
تیغ ار بصدف ناید دردانه بکف ناید
بشکن صدف هستی ای طالب دردانه
ای در دل و جان من تا چند نهان از من
نشنیده کسی هرگز خمخانهٔ بیگانه
یکبار دو چارم شو روزی دو سه یارم شو
فیض از تو بود تا کی چون استن حنانه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
در کشور حسن آن یگانه
شد ساخته صدهزار خانه
این طرفه که نیست هیچ دیار
در هیچ سرا جز آن یگانه
دیار خود است و دار هم خود
کردیم سراغ خانه خانه
یک نکته بگویمت از این راز
در حسن ز عشق بود دانه
جنبید درو چو دانهٔ عشق
برخاست حجاب از میانه
پرواز نمود طایر حسن
بیرون آمد ز آشیانه
آئینه عشق پیش بنهاد
افکند دو زلف و کرد شانه
از عکس رخش در آینهٔ عشق
شد کشور حسن بیکرانه
خرمن خرمن بدید شد عشق
از دانهٔ عشق آن یگانه
بس خرمن حسن گشت پیدا
چون جلوهٔ او فکند دانه
بس قلزم عشق شد هویدا
زان جنبش عشق جاودانه
زد جوش چو بحر عشق برخاست
طوفان طوفان زهر کرانه
قلزم قلزم بدید گردید
از جوشش بحر بیکرانه
خاکستر عقل داد بر باد
چون آتش عشق زد زبانه
صد دل بربود یک نگاهش
یک تیر آمد بصد نشانه
هر جا در فقر بود در بست
بگشاد چو جود را خزانه
با اینهمه نیست غیر او کس
زد مطرب عشق این ترانه
بر تختهٔ گون نرد عشقی
با زد با خویش جاودانه
خود عاشق حسن خویش و معشوق
این ما و شما همه بهانه
ای فیض ازین حدیث بگذر
ترسم بجنون شوی فسانه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
بنه سر بحکم خدای یگانه
شود تا بحکمت جهان دو گانه
بخواه ازخدا غیر عقبی و دنیی
که بحر نوالش ندارد کرانه
نظر بر مدار از مسبب در اسباب
سببهاست حیران او در میانه
فلک گر به پیچد ز فرمان او سر
از آن شقتش میزند تازیانه
بپرداز خود را ز خود تا ببینی
که ما و شما نیست الا بهانه
بصورت بود جور و معنی عدالت
شکایت مکن از جفای زمانه
بدام تن افتاد تا مرغ جانم
دلش خون شد از حسرت آشیانه
چو از موطن اصلیم یاد آید
روانم شود بی‌خودانه روانه
مجو فیض از بی‌نشانه نشانی
که نتوان نشان داد از بی‌نشانه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
گفتی مرا کن ذکر هو سبحانه سبحانه
من از کجا و یاد او سبحانه سبحانه
باید چو ذکر هو کنم در سینه نقش او کنم
تا روی دل آنسو کنم سبحانه سبحانه
کی میتوانم ذکر او کی میتوانم فکر او
کی میتوانم شکر او سبحانه سبحانه
امرش نبودی گر مرا کی ذکر من بودی روا
من از کجا او از کجا سبحانه سبحانه
از پیش من کی میرود از من جدا کی میشود
نسیان و یادش چون شود سبحانه سبحانه
خود ذکر اویم سر بسر گرچه ز ذکرم بیخبر
وز خود نمیدانم خبر سبحانه سبحانه
ذکرم‌من و او ذاکر است شکرم‌من و او شاکر است
عینم من و او ناظرم سبحانه سبحانه
هم ذاکر و مذکور او هم شاکر و مشکور او
هم ناظر و منظور او سبحانه سبحانه
جان مرا جانان بود جانم تن و او جان بود
او کی ز من پنهان بود سبحانه سبحانه
هم جان و هم جانان من هم مایهٔ درمان من
سرمایهٔ احسان من سبحانه سبحانه
گه منع و گه احسان کند گه درد و گه درمان کند
او هر چه خواهد آن کند سبحانه سبحانه
گاهی ازو گریان شوم گاهی ازو خندان شوم
او هرچه خواهد آن شوم سبحانه سبحانه
گه سازدم که سوزدم گه درّ دم گه دوزدم
گه مستیی آموزدم سبحانه سبحانه
جان غرق شد در بحر او دل گم شد اندر های و هو
ای فیض بس کن گفتگو سبحانه سبحانه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
از دست شد ز شوقت دستی بر این دلم نه
بر باد رفت خاکم پائی بر این گلم نه
محصول عمر خود را در کار خویش کردم
یک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه
از پیچ و تاب زلفت بس تیره روز گارم
گرد سرت از آن روی شمع مقابلم نه
از فیض یکه آهی شد قابل نگاهی
منت بیک نگاهی بر جان قابلم نه
زان چابکان که دایم مستغرق وصالند
برق عنایتی خوش بر جان کاهلم نه
بد را به نیک بخشند چون نیکوان مرا نیز
از خاک تیره بر گیر در صدر منزلم نه
قومی شکوه دارند صبری چه کوه دارند
یکذره صبر از ایشان بستان و در دلم نه
گم گشت در رهش دل شد کار فیض مشکل
بوی صبا ز زلفش در راه مشکلم نه
این شد جواب آن نظم از گفتهای ملا
ای پاک از آب وا ز گل پای در اینگلم نه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
بیا ساقی بده جامی از آن می
که جان عاشقان از وی بود حی
از آن می کآورد جان در تن من
کند یکجرعه‌اش لاشیء را شیء
اگر زاهد کشد در رقص آید
بخاک مرده گر ریزی شود حی
از آن می کز فروغش شب شود روز
سیه دل را کند خورشید بی فی
مئی کز من مرا بخشد خلاصی
سرا پایم شود فانی از آن می
بیا ساقی مرا از خویش برهان
مگر طرفی ببندم از خود وی
نه تاب وصل او دارم نه هجران
نه با وی می‌توان بودن نه بی وی
بیا می ده مرا از خویش بستان
مگو چون و مگو چند و مگو کی
پیاپی ده که عشق آندم گواراست
که در کف جام می‌آرد پیاپی
مکن داغم مگو کی، دمبدم ده
دل مستان ندارد طاقت وی
چه می‌پائی بده ساقی شرابی
چه میخواری قفا مطرب بزن نی
بیا مطرب بزن بر تار دستی
بیا ساقی بده جامی پر از می
بده ساقی شرابی از بط و خم
بزن مطرب نوای بربط و نی
میفکن عیش فصلی را بفصلی
ز کف مگذار می در بهمن و دی
بهاری کن سراسر عمر را فیض
ز روی ساقی و جام پیاپی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
اگر کنی تو بجان طاعت خدای علی
شود ز یمن اطاعت تو را خدای ولی
نبی شدن نشود زانکه شد نبودت ختم
ولی، ولی شوی ار اقتدا کنی به علی
عبادت از سر اخلاص کن ریا مگذار
بپوش جامهٔ تقوی چه مصطفی چه علی
نماز را چه بخلوت کنی چنان میکن
که در حضور جماعت کنی مکن دغلی
گناهی ار بکنی زود توبه کن واره
بکوش زنگ گنه در شفاف دل نهلی
اگر شکسته شوی از گنه کنی اقرار
ترا خدای ببخشد بزعم معتزلی
چه اقتدا به نبیی و علی و ‌آل کنی
شود دل تو منور بنور لم یزلی
دلت چه گشت منور بکش شراب طهور
ز ساغر «وسقاهم» ز بادهٔ ازلی
شوی چه مست از آن باده روی یار نکو
بکوش فیض که این شیوه راز کف ننهی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
باز این چه فتنه است که در سر گرفته‌ای
بوم و بر مرا همه آذر گرفته‌ای
می آئی و ز آتش حسن و فروغ ناز
سر تا بپای شعله صفت در گرفته‌ای
ای پادشاه حسن که اقلیم جان و دل
بی منت سپاهی و لشگر گرفته‌ای
خاکستر تنم چه عجب گر رود بباد
زین آتشیکه در دل و در جان گرفته‌ای
هر چند سوختی دگر آتش فروختی
جان مرا مگر تو سمندر گرفته‌ای
گفتم مگر جفا نکنی بر دلم دگر
می‌بینمت که عربده از سر گرفته‌ای
تنها اسیر تو نه همین این دل منست
دلهای عالمی تو مسخر گرفته‌ای
ای عشق بر سریر ایالت قرار گیر
در ملک جان و دل که سراسر گرفته‌ای
از عشق نیست فیض ترا مهربانتری
محکم نگاه‌دار چو در بر گرفته‌ای
نزدیک تر ز عشق رهی نیست زاهدا
با ما بیا چرا ره دیگر گرفته‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
بیا بیا که اسیران نواز آمده‌ای
بیا بیا که رقیبان گداز آمده‌ای
بیا و دیده عشاق را منور کن
که حسن ماه رخانرا طراز آمده‌ای
بیا بیا که ز سر تا بپا ببازم من
بیا بیا که توهم مست ناز آمده‌ای
ز پای تا سر حسنی و لطف و مهر و وفا
بیا بیا که بسامان و ساز آمده‌ای
بکف گرفته دل و جان بجان و دل خلقی
تو بهر غارت آن ترکتاز آمده‌ای
بجانب تو روان بود جانم از شوقت
اگر غلط نکنم پیش باز آمده‌ای
سری بپای نتو میخواست دل که در بازم
بیا بیا که بسی دلنواز آمده‌ای
فدای خوی تو گردم که با هزاران ناز
بکار سازی اهل نیاز آمده‌ای
بپای تو قدمی صدهزار فرسنگست
بیا که از ره دور و دراز آمده‌ای
شبی بخلوت ما میتوان بسر بردن
اگر چه از سر تمکین و ناز آمده‌ای
کبوتر دل اگر صدهزار صید کنی
یکی نساخته بسمل که باز آمده‌ای
بگوی شعر از اینگونه شعرها ای فیض
میان اهل سخن سر فراز آمده‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
شور عشقی در جهان افکنده‌ای
مستیی در انس و جان افکنده‌ای
کرده‌ای پنهان محیط بیکران
قطره‌ای زان در میان افکنده‌ای
جلوه داده حسن را زان جلوه باز
پرده‌ای بر روی آن افکنده‌ای
سایه‌ای خورشید روی خویش را
بر زمین و آسمان افکنده‌ای
یک گره نگشوده زان زلفت دو تا
بوی جانی در جهان افکنده‌ای
از روانها کرده‌ای جوها روان
غلغلی در خاکیان افکنده‌ای
کاف و نون امر را بی حرف و صوت
در مکان و لامکان افکنده‌ای
آتشی از عشق خود افروخته
جان خاصانرا در آن افکنده‌ای
دوستانت را برای امتحان
در میان دشمنان افکنده‌ای
عارفان را داده‌ای بردالیقین
جاهلانرا در گمان افکنده‌ای
عاقلان را کار دنیا کرده یار
عاشقانرا در فغان افکنده‌ای
در دل من شوق خود جا داده‌ای
آتشی دلرا بجان افکنده‌ای
کرده جا در جان و جان خسته را
در طلب گرد جهان افکنده‌ای
قطره‌ای دلرا ز عشق خویشتن
در محیط بیکران افکنده‌ای
داده‌ای هم اختیار ما بما
هم ز دست ما عنان افکنده‌ای
از بهشت و حور داده وعده‌ای
رغبتی در زاهدان افکنده‌ای
ز آتش دوزخ وعیدی داده‌ای
رهبتی در عصیان افکنده‌ای
نقش انسانرا کشیدستی بر آب
از بنان آنگه بنان افکنده‌ای
چون بنانش را تو کردی تسویه
پس چرایش از بنان افکنده‌ای
فیض را از عشق ذوقی داده‌ای
در تماشای بتان افکنده‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
ای آنکه در ازل همه را یار بوده‌ای
از دار اثر نبوده تو دیار بوده‌ای
هر کار هر که کرد تو تقدیر کرده‌ای
پیش از وجود خلق در آن کار بوده‌ای
عالم همه تو بوده و تو خالی از همه
یکتای فرد بوده‌ای و بسیار بوده‌ای
حسن از تو رو نموده و عشق از تو آمده
مطلوب بوده و طلبکار بوده‌ای
بنموده در نقاب نکویان جمال خویش
وین طرفه در نقاب بدیدار بوده‌ای
بس دل که بهر خویشتن آئینه ساخته
زان آینه بخویش نمودار بوده‌ای
خود را بخود نموده در آئینه‌ای جهان
بیننده بوده‌ای و بدیدار بوده‌ای
فاش و نهان خلق هویداست نزد تو
بی آلت بصر همه دیدار بوده‌ای
رفتار مور در شب دیجور دیده‌ای
ز اسرار خلق جمله خبردار بوده‌ای
هر جای هر چه بوده بر آن بوده‌ای محیط
عالم چو مرکزی و تو پر کار بوده‌ای
بی تو نه هستی و نه توانائی بود
ما را تو چاره بوده و ناچار بوده‌ای
ما هیچ نیستیم بخود سایه‌ای توایم
هم جاعل ظلام و هم انوار بوده‌ای
بس دل شکسته بر درت ای جا برالکسیر
پیوسته ایستاده که جبار بوده‌ای
بس بنده‌ای که کرده گنه بر امید آنکه
غفار بوده‌ای تو و ستار بوده‌ای
گرفیض را ز جهل بر آری غریب نیست
پیوسته بنده پرور و غفار بوده‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
ای دل بعشق خویش گرفتار بوده‌ای
خود را بنقد عمر خریدار بوده‌ای
گر بگذری ز خویش انیس خدا شوی
ای خودپرست دون چه ستمکار بوده‌ای
بگشای چشم عبرت و کر و بیان به بین
تا روشنت شود چه قدر خوار بوده‌ای
برخیز و جهد کن بمقام خرد رسی
روز نخست چون بخرد یار بوده‌ای
سوی مقربان چه شود گر سفر کنی
زین پیشتر بعالم انوار بوده‌ای
گر رو کنی بعالم بالا غریب نیست
پیوسته در تطور اطوار بوده‌ای
کاری نمیکنی که بجائی رساندت
ای آزموده کار چه بیکار بوده‌ای
ایحق بر اهل حق چه گوار نده و خوشی
بر خویشتن پرست چه دشوار بوده‌ای
ز آسودگی نداشته‌ای دست یکنفس
ای فیض خویش را تو چه غمخوار بوده‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
در عشق دوست ای دل شیدا چگونه‌ای
ای قطره کشاکش دریا چگونه‌ای
یادآور ای عدم ز نهانخانه‌ای قدم
پنهان چگونه بودی و پیدا چگونه‌ای
در بحر بی کنار کنارم کشید و گفت
بی ما چگونه بودی و با ما چگونه‌ای
من جلوه نا نموده تواز خویش میشدی
امروز غرق بحر تجلا چگونه‌ای
جمعی بساحل از کشش ما در اضطراب
ای غرق بحر عاطفت ما چگونه‌ای
بازم ز خویش‌ راند و بکنج غمم نشاند
گفت ای نشانه تیر بلا را چگونه‌ای
در چاه بابلم موی خود ببست
گفت ای اسیر زلف چلیپا چگونه‌ای
ای خانه زاد عشرت و پرورده‌ای طرب
در لجه محیط غم ما چگونه‌ای
ای فیض خویش را بغم عشق ما سپار
و آنگه ببین که در کنف ما چگونه‌ای