عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۴ - صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن
شوی گفتش چند جویی دخل و کشت
خود چه ماند از عمر، افزون‌تر گذشت
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زان که هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیره‌رو
چون نمی‌پاید، دمی از وی مگو
اندرین عالم هزاران جانور
می‌زید خوش‌عیش، بی‌زیر و زبر
شکر می‌گوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب ناساخته
حمد می‌گوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر توست ای مجیب
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
هم چنین از پشه گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل
این همه غم‌ها که اندر سینه‌هاست
از بخار و گرد بود و باد ماست
این غمان بیخ‌کن چون داس ماست
این چنین شد وان چنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پاره‌‌یی‌ست
جزو مرگ از خود بران گر چاره‌‌یی‌ست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین می‌کند کل را خدا
دردها از مرگ می‌آید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هرکه شیرین می‌زید، او تلخ مرد
هرکه او تن را پرستد، جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا می‌کشند
آن که فربه‌تر، مر آن را می‌کشند
شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانه‌ی زر ز سر؟
تو جوان بودی و قانع‌تر بدی
زر طلب گشتی، خود اول زر بدی
رز بدی پر میوه، چون کاسد شدی؟
وقت میوه پختنت فاسد شدی؟
میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود
چون رسن تابان نه واپس‌تر رود
جفت مایی، جفت باید هم‌صفت
تا برآید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه درنگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر تو را
جفت در، یک خرد وان دیگر بزرگ؟
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ؟
راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مال‌مال
من روم سوی قناعت دل‌قوی
تو چرا سوی شناعت می‌روی؟
مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق می‌گفت با زن، تا به روز
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۶ - نصیحت کردن مرد مر زن را کی در فقیران به خواری منگر و در کار حق به گمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بی‌نوایی خویشتن
گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن؟
فقر فخر آمد، مرا بر سر مزن
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه
آن که زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت، خوش‌تر آیدش
مرد حق باشد به مانند بصر
پس برهنه به که پوشیده نظر
وقت عرضه کردن آن برده فروش
برکند از بنده جامه‌ی عیب‌پوش
ور بود عیبی برهنه‌ش کی کند؟
بل به جامه خدعه‌‌یی با وی کند
گوید این شرمنده است از نیک و بد
از برهنه کردن او از تو رمد
خواجه در عیب است غرقه تا به گوش
خواجه را مال است و مالش عیب‌پوش
کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دل‌ها را طمع‌ها جامعی
ور گدا گوید سخن چون زر کان
ره نیابد کالۀ او در دکان
کار درویشی ورای فهم توست
سوی درویشی بمنگر سست سست
زان که درویشان ورای ملک و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال
حق تعالی عادل است و عادلان
کی کنند استمگری بر بی‌دلان؟
آن یکی را نعمت و کالا دهند
وین دگر را بر سر آتش نهند
آتشش سوزا که دارد این گمان
بر خدا و خالق هر دو جهان
فقر فخری از گزاف است و مجاز؟
نه، هزاران عز پنهان است و ناز
از غضب بر من لقب‌ها راندی
یارگیر و مارگیرم خواندی
گر بگیرم، برکنم دندان مار
تاش از سر کوفتن نبود ضرار
زان که آن دندان عدو جان اوست
من عدو را می‌کنم زین علم دوست
از طمع هرگز نخوانم من فسون
این طمع را کرده‌ام من سرنگون
حاش لله طمع من از خلق نیست
از قناعت در دل من عالمی‌ست
بر سر امرودبن بینی چنان
زان فرود آ تا نماند آن گمان
چون تو برگردی، تو سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی، وان تویی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۷ - در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه‌ها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه‌های دیگر او راست‌گوتر باشد و امام باشد
دید احمد را ابوجهل و بگفت
زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت
گفت احمد مر ورا که راستی
راست گفتی، گرچه کار افزاستی
دید صدیقش بگفت ای آفتاب
نی ز شرقی، نی ز غربی، خوش بتاب
گفت احمد راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نه چیز
حاضران گفتند ای صدر الوری
راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا؟
گفت من آیینه‌ام، مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست
ای زن ار طماع می‌بینی مرا
زین تحری زنانه برتر آ
آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آن‌جا که آن نعمت بود؟
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دو تو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زان که در فقر است عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جان تلخی‌کش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر تو را گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده‌ی خوش نمی‌گردد روان
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد
مستمع چون تازه آمد بی‌ملال
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون که نامحرم درآید از درم
پرده در، پنهان شوند اهل حرم
ور درآید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیران روی‌بند
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدۀ بینا کنند
کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بی‌حس اصم؟
مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد
بهر حس کرد و پی اخشم نکرد
حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست
در میان بس نار و نور افراخته‌ست
این زمین را از برای خاکیان
آسمان را مسکن افلاکیان
مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود
ای ستیره هیچ تو برخاستی
خویشتن را بهر کور آراستی؟
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد، چون کنم؟
ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو
ور نمی‌گویی به ترک من بگو
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد
کین دلم از صلح‌ها هم می‌رمد
گر خمش گردی، وگرنه آن کنم
که همین دم ترک خان و مان کنم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۱ - در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیت‌اند چنانک زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند
موسی و فرعون معنی را رهی
ظاهر آن ره دارد و این بی‌رهی
روز موسی پیش حق نالان شده
نیم شب فرعون هم گریان بده
کین چه غل است ای خدا بر گردنم
ورنه غل باشد، که گوید من منم؟
زان که موسی را منور کرده‌یی
مر مرا زان هم مکدر کرده‌یی
زان که موسی را تو مه‌رو کرده‌یی
ماه جانم را سیه‌رو کرده‌یی
بهتر از ماهی نبود استاره‌ام
چون خسوف آمد، چه باشد چاره‌ام؟
نوبتم گر رب و سلطان می‌زنند
مه گرفت و خلق پنگان می‌زنند
می‌زنند آن طاس و غوغا می‌کنند
ماه را زان زخمه رسوا می‌کنند
من که فرعونم، ز شهرت وای من
زخم طاس آن ربی الاعلای من
خواجه‌تاشانیم، اما تیشه‌ات
می‌شکافد شاخ را در بیشه‌ات
باز شاخی را موصل می‌کند
شاخ دیگر را معطل می‌کند
شاخ را بر تیشه دستی هست؟ نی
هیچ شاخ از دست تیشه جست؟ نی
حق آن قدرت که آن تیشه تو راست
از کرم کن این کژی‌ها را تو راست
باز با خود گفته فرعون ای عجب
من نه در یا ربنایم جمله شب؟
در نهان خاکی و موزون می‌شوم
چون به موسی می‌رسم، چون می‌شوم؟
رنگ زر قلب ده‌تو می‌شود
پیش آتش چون سیه‌رو می‌شود؟
نه که قلب و قالبم در حکم اوست؟
لحظه‌یی مغزم کند، یک لحظه پوست
سبز گردم، چون که گوید کشت باش
زرد گردم، چون که گوید زشت باش
لحظه‌یی ماهم کند، یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله؟
پیش چوگان‌های حکم کن فکان
می‌دویم اندر مکان و لامکان
چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد
موسی‌یی با موسی‌یی در جنگ شد
چون به بی‌رنگی رسی، کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
گر تو را آید برین نکته سوآل
رنگ کی خالی بود از قیل و قال؟
این عجب کین رنگ از بی‌رنگ خاست
رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست؟
اصل روغن زآب افزون می‌شود
عاقبت با آب ضد چون می‌شود؟
چون که روغن را ز آب اسرشته‌اند
آب با روغن چرا ضد گشته‌اند؟
چون گل از خار است و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا؟
یا نه جنگ است این، برای حکمت است
همچو جنگ خر فروشان صنعت است
یا نه این است و نه آن، حیرانی است
گنج باید جست، این ویرانی است
آنچه تو گنجش توهم می‌کنی
زان توهم گنج را گم می‌کنی
چون عمارت دان تو وهم و رای‌ها
گنج نبود در عمارت جای‌ها
در عمارت هستی و جنگی بود
نیست را از هست‌ها ننگی بود
نه، که هست از نیستی فریاد کرد
بلکه نیست آن هست را واداد کرد
تو مگو که من گریزانم ز نیست
بلکه او از تو گریزان است، بیست
ظاهرا می‌خواندت او سوی خود
وز درون می‌راندت با چوب رد
نعل‌های بازگونه‌ست ای سلیم
نفرت فرعون می‌دان از کلیم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۲ - سبب حرمان اشقیا از دو جهان کی خسر الدنیا و اخرة
چون حکیمک اعتقادی کرده است
کآسمان بیضه، زمین چون زرده است
گفت سایل چون بماند این خاکدان
در میان این محیط آسمان
همچو قندیلی معلق در هوا
نه به اسفل می‌رود، نه بر علا؟
آن حکیمش گفت کز جذب سما
از جهات شش بماند اندر هوا
چون ز مغناطیس قبه‌ی ریخته
درمیان ماند آهنی آویخته
آن دگر گفت آسمان باصفا
کی کشد در خود زمین تیره را؟
بلکه دفعش می‌کند از شش جهات
زان بماند اندر میان عاصفات
پس ز دفع خاطر اهل کمال
جان فرعونان بماند اندر ضلال
پس ز دفع این جهان و آن جهان
مانده‌اند این بی‌رهان بی‌این و آن
سرکشی از بندگان ذوالجلال
دان که دارند از وجود تو ملال
کهربا دارند، چون پیدا کنند
کاه هستی تو را شیدا کنند
کهربای خویش چون پنهان کنند
زود تسلیم تورا طغیان کنند
آن چنان که مرتبه‌ی حیوانی است
کو اسیر و سغبۀ انسانی است
مرتبه‌ی انسان به دست اولیا
سغبه چون حیوان شناسش ای کیا
بندۀ خود خواند احمد در رشاد
جمله عالم را، بخوان قل یا عباد
عقل تو همچون شتربان، تو شتر
می‌کشاند هر طرف در حکم مر
عقل عقل‌اند اولیا و عقل‌ها
بر مثال اشتران تا انتها
اندر ایشان بنگر آخر زاعتبار
یک قلاووز است جان صد هزار
چه قلاووز و چه اشتربان بیاب
دیده‌‌یی، کان دیده بیند آفتاب
یک جهان در شب بمانده میخ‌دوز
منتظر، موقوف خورشید است و روز
اینت خورشیدی نهان در ذره‌‌یی
شیر نر در پوستین بره‌یی
اینت دریایی نهان در زیر کاه
پا برین که هین منه با اشتباه
اشتباهی و گمانی در درون
رحمت حق است هر دم رهنمون
هر پیمبر فرد آمد در جهان
فرد بود آن ره نمایش در نهان
عالم کبری به قدرت سحر کرد
کرد خود را در کهین نقشی نورد
ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیف است آن که با شه شد حریف؟
ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وای آن کو عاقبت‌اندیش نیست
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۴ - در معنی آنک مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لا یبغیان
اهل نار و خلد را بین هم‌دکان
در میانشان برزخ لایبغیان
اهل نار و اهل نور آمیخته
در میانشان کوه قاف انگیخته
همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط
در میانشان صد بیابان و رباط
هم‌چنان که عقد در در و شبه
مختلط چون میهمان یک ‌شبه
بحر را نیمیش شیرین چون شکر
طعم شیرین، رنگ روشن، چون قمر
نیم دیگر تلخ، همچون زهر مار
طعم تلخ و رنگ مظلم، همچو قار
هر دو بر هم می‌زنند از تحت و اوج
بر مثال آب دریا موج موج
صورت بر هم زدن از جسم تنگ
اختلاط جان‌ها در صلح و جنگ
موج‌های صلح برهم می‌زند
کینه‌ها از سینه‌ها بر می‌کند
موج‌های جنگ بر شکل دگر
مهرها را می‌کند زیر و زبر
مهر تلخان را به شیرین می‌کشد
زان که اصل مهرها باشد رشد
قهر شیرین را به تلخی می‌برد
تلخ با شیرین کجا اندر خورد؟
تلخ و شیرین زین نظر ناید پدید
از دریچه‌ی عاقبت دانند دید
چشم آخربین تواند دید راست
چشم آخربین غرور است و خطاست
ای بسا شیرین که چون شکر بود
لیک زهر اندر شکر مضمر بود
آن که زیرک‌تر به بو بشناسدش
وان دگر چون بر لب و دندان زدش
پس لبش ردش کند پیش از گلو
گرچه نعره می‌زند شیطان کلوا
وان دگر را در گلو پیدا کند
وان دگر را در بدن رسوا کند
وان دگر را در حدث سوزش دهد
ذوق آن زخم جگردوزش دهد
وان دگر را بعد ایام و شهور
وان دگر را بعد مرگ از قعر گور
ور دهندش مهلت اندر قعر گور
لابد آن پیدا شود یوم النشور
هر نبات و شکری را در جهان
مهلتی پیداست از دور زمان
سال‌ها باید که اندر آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب
باز تره در دو ماه اندر رسد
باز تا سالی گل احمر رسد
بهر این فرمود حق عز و جل
سورة الانعام در، ذکر اجل
این شنیدی، مو به مویت گوش باد
آب حیوان است، خوردی، نوش باد
آب حیوان خوان، مخوان این را سخن
روح نو بین در تن حرف کهن
نکتۀ دیگر تو بشنو ای رفیق
همچو جان او سخت پیدا و دقیق
در مقامی هست هم این زهر مار
از تصاریف خدایی خوش‌گوار
در مقامی زهر و در جایی دوا
در مقامی کفر و در جایی روا
گرچه آن‌جا او گزند جان بود
چون بدین جا در رسد، درمان بود
آب در غوره ترش باشد ولیک
چون به انگوری رسد شیرین و نیک
باز در خم او شود تلخ و حرام
در مقام سرکگی نعم الادام
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۵ - در معنی آنک آنچ ولی کند مرید را نشاید گستاخی کردن و همان فعل کردن کی حلوا طبیب را زیان ندارد اما بیماران را زیان دارد و سرما و برف انگور را زیان ندارد اما غوره را زیان دارد کی در راهست کی لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر
گر ولی زهری خورد، نوشی شود
ور خورد طالب، سیه‌هوشی شود
رب هب لی از سلیمان آمده‌ست
که مده غیر مرا این ملک دست
تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند، اما آن نبود
نکتۀ لا ینبغی می‌خوان به جان
سر من بعدی ز بخل او مدان
بلکه اندر ملک دید او صد خطر
مو به مو ملک جهان بد بیم سر
بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این
پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو
با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو می‌بست دم
چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد
شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمان است وآن کس هم منم
او نباشد بعدی، او باشد معی
خود معی چه بود؟ منم بی‌مدعی
شرح این فرض است گفتن، لیک من
باز می‌گردم به قصه‌ی مرد و زن
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۶ - مخلص ماجرای عرب و جفت او
ماجرای مرد و زن را مخلصی
باز می‌جوید درون مخلصی
ماجرای مرد و زن افتاد نقل
آن مثال نفس خود می‌دان و عقل
این زن و مردی که نفس است و خرد
نیک بایسته‌ست بهر نیک و بد
وین دو بایسته درین خاکی‌سرا
روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
زن همی خواهد حویج خانگاه
یعنی آب رو و نان و خوان و جاه
نفس همچون زن پی چاره‌گری
گاه خاکی، گاه جوید سروری
عقل خود زین فکرها آگاه نیست
در دماغش جز غم الله نیست
گرچه سر قصه این دانه‌ست و دام
صورت قصه شنو اکنون تمام
گر بیان معنوی کافی شدی
خلق عالم عاطل و باطل بدی
گر محبت فکرت و معنی‌ستی
صورت روزه و نمازت نیستی
هدیه‌های دوستان با همدگر
نیست اندر دوستی الا صور
تا گواهی داده باشد هدیه‌ها
بر محبت‌های مضمر در خفا
زان که احسان‌های ظاهر شاهدند
بر محبت‌های سر ای ارجمند
شاهدت گه راست باشد گه دروغ
مست گاهی از می و گاهی ز دوغ
دوغ خورده، مستی‌یی پیدا کند
های هوی و سرگرانی‌ها کند
آن مرایی در صیام و در صلاست
تا گمان آید که او مست ولاست
حاصل فعل برونی دیگر است
تا نشان باشد بر آنچه مضمر است
یا رب این تمییز ده ما را به خواست
تا شناسیم آن نشان کژ ز راست
حس را تمییز دانی چون شود؟
آن که حس ینظر بنور الله بود
ور اثر نبود، سبب هم مظهر است
همچو خویشی کز محبت مخبر است
نبود آن که نور حقش شد امام
مر اثر را یا سبب‌ها را غلام
یا محبت در درون شعله زند
زفت گردد، وز اثر فارغ کند
حاجتش نبود پی اعلام مهر
چون محبت نور خود زد بر سپهر
هست تفصیلات تا گردد تمام
این سخن، لیکن بجو تو، والسلام
گرچه شد معنی درین صورت پدید
صورت از معنی قریب است و بعید
در دلالت همچو آب‌اند و درخت
چون به ماهیت روی دورند سخت
ترک ماهیات و خاصیات گو
شرح کن احوال آن دو رزق جو
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۷ - دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف
حکم داری، تیغ برکش از غلاف
هرچه گویی، من ترا فرمان برم
در بد و نیک آمد آن ننگرم
در وجود تو شوم من منعدم
چون محبم، حب یعمی و یصم
گفت زن آهنگ برم می‌کنی؟
یا به حیلت کشف سرم می‌کنی؟
گفت والله عالم السر الخفی
کافرید از خاک آدم را صفی
در سه گز قالب که دادش، وانمود
هرچه در الواح و در ارواح بود
تا ابد هرچه بود او پیش پیش
درس کرد از علم الاسماء خویش
تا ملک بی‌خود شد از تدریس او
قدس دیگر یافت از تقدیس او
آن گشادیشان کز آدم رو نمود
در گشاد آسمان‌هاشان نبود
در فراخی عرصۀ آن پاک جان
تنگ آمد عرصۀ هفت آسمان
گفت پیغامبر که حق فرموده است
من نگنجم هیچ در بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم، این یقین دان ای عزیز
در دل مؤمن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی، دران دل‌ها طلب
گفت ادخل فی عبادی تلتقی
جنة من رؤیتی یا متقی
عرش با آن نور با پهنای خویش
چون بدید آن را، برفت از جای خویش
خود بزرگی عرش باشد بس مدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید؟
هر ملک می‌گفت ما را پیش ازین
الفتی می‌بود بر روی زمین
تخم خدمت بر زمین می‌کاشتیم
آن تعلق ما عجب می‌داشتیم
کین تعلق چیست با این خاکمان
چون سرشت ما بده‌ست از آسمان
الف ما انوار با ظلمات چیست؟
چون تواند نور با ظلمات زیست؟
آدما آن الف از بوی تو بود
زان که جسمت را زمین بد تار و پود
جسم خاکت را ازین جا بافتند
نور پاکت را درین جا یافتند
این که جان ما ز روحت یافته‌ست
پیش پیش از خاک آن می‌تافته‌ست
در زمین بودیم و غافل از زمین
غافل از گنجی که در وی بد دفین
چون سفر فرمود ما را زان مقام
تلخ شد ما را ازان تحویل کام
تا که حجت‌ها همی‌گفتیم ما
که به جای ما که آید ای خدا؟
نور این تسبیح و این تهلیل را
می‌فروشی بهر قال و قیل را؟
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید ازطریق انبساط
هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر
همچو طفلان یگانه با پدر
زان که این دم‌ها چه گر نالایق است
رحمت من بر غضب هم سابق است
از پی اظهار این سبق ای ملک
در تو بنهم داعیه‌ی اشکال و شک
تا بگویی و نگیرم بر تو من
منکر حلمم نیارد دم زدن
صد پدر، صد مادر اندر حلم ما
هر نفس زاید، در افتد در فنا
حلم ایشان کف بحر حلم ماست
کف رود آید، ولی دریا بجاست
خود چه گویم پیش آن در این صدف
نیست الا کف کف کف کف
حق آن کف، حق آن دریای صاف
کامتحانی نیست این گفت و نه لاف
از سر مهر و صفا است و خضوع
حق آن کس که بدو دارم رجوع
گر به پیشت امتحان است این هوس
امتحان را امتحان کن یک نفس
سر مپوشان تا پدید آید سرم
امر کن تو هرچه بر وی قادرم
دل مپوشان تا پدید آید دلم
تا قبول آرم هر آنچه قابلم
چون کنم؟ در دست من چه چاره است؟
درنگر تا جان من چه کاره است؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۸ - تعیین کردن زن طریق طلب روزی کدخدای خود را و قبول کردن او
گفت زن یک آفتابی تافته‌ست
عالمی زو روشنایی یافته‌ست
نایب رحمان خلیفه‌ی کردگار
شهر بغداد است از وی چون بهار
گر بپیوندی بدان شه، شه شوی
سوی هر ادبیر تا کی می‌روی؟
هم نشینی مقبلان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیایی خود کجاست؟
چشم احمد بر ابوبکری زده
او ز یک تصدیق صدیق آمده
گفت من شه را پذیرا چون شوم؟
بی بهانه سوی او من چون روم؟
نسبتی باید مرا، یا حیلتی
هیچ پیشه راست شد بی‌آلتی؟
همچو آن مجنون که بشنید از یکی
که مرض آمد به لیلی اندکی
گفت آوه بی‌بهانه چون روم؟
ور بمانم از عیادت چون شوم؟
لیتنی کنت طبیبا حاذقا
کنت امشی نحو لیلی سابقا
قل تعالوا گفت حق ما را بدان
تا بود شرم‌اشکنی ما را نشان
شب‌پران را گر نظر وآلت بدی
روزشان جولان و خوش حالت بدی
گفت چون شاه کرم میدان رود
عین هر بی‌آلتی، آلت شود
زان که آلت دعوی است و هستی است
کار در بی‌آلتی و پستی است
گفت کی بی‌آلتی سودا کنم؟
تا نه من بی‌آلتی پیدا کنم
پس گواهی بایدم بر مفلسی
تا مرا رحمی کند شاه غنی
تو گواهی غیر گفت و گو و رنگ
وا نما، تا رحم آرد شاه شنگ
کین گواهی که ز گفت و رنگ بد
نزد آن قاضی القضاة آن جرح شد
صدق می‌خواهد گواه حال او
تا بتابد نور او بی‌قال او
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۹ - هدیه بردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالمؤمنین بر پنداشت آنک آنجا هم قحط آبست
گفت زن صدق آن بود کز بود خویش
پاک برخیزی تو از مجهود خویش
آب باران است ما را در سبو
ملکت و سرمایه و اسباب تو
این سبوی آب را بردار و رو
هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو
گو که ما را غیر این اسباب نیست
در مفازه هیچ به زین آب نیست
گر خزینه‌ش پر متاع فاخر است
این چنین آبش نباشد، نادر است
چیست آن کوزه؟ تن محصور ما
اندرو آب حواس شور ما
ای خداوند، این خم و کوزه‌ی مرا
در پذیر از فضل الله اشتری
کوزه‌یی با پنج لوله‌ی پنج حس
پاک دار این آب را از هر نجس
تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر
تا بگیرد کوزۀ من خوی بحر
تا چو هدیه پیش سلطانش بری
پاک بیند، باشدش شه مشتری
بی‌نهایت گردد آبش بعد از آن
پر شود از کوزۀ من صد جهان
لوله‌ها بر بند و پر دارش ز خم
گفت غضوا عن هوا ابصارکم
ریش او پر باد کین هدیه که راست؟
لایق چون او شهی این است راست
زن نمی‌دانست کآن‌جا بر گذر
هست جاری دجلۀ همچون شکر
در میان شهر چون دریا روان
پر ز کشتی‌ها و شست ماهیان
رو بر سلطان و کار و بار بین
حس تجری تحتها الانهار بین
این چنین حس‌ها و ادراکات ما
قطره‌یی باشد در آن نهر صفا
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۲ - فرق میان آنک درویش است به خدا و تشنهٔ خدا و میان آنک درویش است از خدا و تشنهٔ غیرست
نقش درویش است او، نه اهل نان
نقش سگ را تو مینداز استخوان
فقر لقمه دارد او، نه فقر حق
پیش نقش مرده‌‌یی کم نه طبق
ماهی خاکی بود، درویش نان
شکل ماهی، لیک از دریا رمان
مرغ خانه‌ست او، نه سیمرغ هوا
لوت نوشد او، ننوشد از خدا
عاشق حق است او بهر نوال
نیست جانش عاشق حسن و جمال
گر توهم می‌کند او عشق ذات
ذات نبود وهم اسما و صفات
وهم مخلوق است و مولود آمده‌ست
حق نزاییده‌ست، او لم یولدست
عاشق تصویر و وهم خویشتن
کی بود از عاشقان ذوالمنن؟
عاشق آن وهم اگر صادق بود
آن مجاز او حقیقت‌کش شود
شرح می‌خواهد بیان این سخن
لیک می‌ترسم ز افهام کهن
فهم‌های کهنهٔ کوته‌نظر
صد خیال بد در آرد در فکر
بر سماع راست هر کس چیر نیست
لقمهٔ هر مرغکی انجیر نیست
خاصه مرغی، مرده‌‌یی، پوسیده‌‌یی
پرخیالی، اعمی‌یی، بی‌دیده‌‌یی
نقش ماهی را چه دریا و چه خاک
رنگ هندو را چه صابون و چه زاک
نقش اگر غمگین نگاری بر ورق
او ندارد از غم و شادی سبق
صورتش غمگین و او فارغ از آن
صورتش خندان و او زان بی‌نشان
وین غم و شادی که اندر دل حظی‌ست
پیش آن شادی و غم جز نقش نیست
صورت غمگین نقش از بهر ماست
تا که ما را یاد آید راه راست
صورت خندان نقش از بهر توست
تا ازان صورت شود معنی درست
نقش‌هایی کندرین حمام‌هاست
از برون جامه‌کن چون جامه‌هاست
تا برونی، جامه‌ها بینی و بس
جامه بیرون کن، درآ ای هم‌نفس
زان که با جامه درون‌سو راه نیست
تن ز جان، جامه ز تن آگاه نیست
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۴ - در بیان آنک عاشق دنیا بر مثال عاشق دیواریست کی بر و تاب آفتاب زند و جهد و جهاد نکرد تا فهم کند کی آن تاب و رونق از دیوار نیست از قرص آفتابست در آسمان چهارم لاجرم کلی دل بر دیوار نهاد چون پرتو آفتاب بفتاب پیوست او محروم ماند ابدا و حیل بینهم و بین ما یشتهون
عاشقان کل، نه عشاق جزو
ماند از کل، آن که شد مشتاق جزو
چون که جزوی عاشق جزوی شود
زود معشوقش به کل خود رود
ریش گاو و بندهٔ غیر آمد او
غرقه شد، کف در ضعیفی در زد او
نیست حاکم تا کند تیمار او
کار خواجه‌ی خود کند یا کار او؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۵ - مثل عرب اذا زنیت فازن بالحرة و اذا سرقت فاسرق الدرة
فازن بالحره پی این شد مثل
فاسرق الدرة بدین شد منتقل
بنده سوی خواجه شد، او ماند زار
بوی گل شد سوی گل، او ماند خار
او بمانده دور از مطلوب خویش
سعی ضایع، رنج باطل، پای ریش
همچو صیادی که گیرد سایه‌یی
سایه کی گردد ورا سرمایه‌یی؟
سایهٔ مرغی گرفته مرد سخت
مرغ حیران گشته بر شاخ درخت
کین مدمغ بر که می‌خندد عجب
اینت باطل، اینت پوسیده سبب
ور تو گویی جزو پیوسته‌ی کل است
خار می‌خور، خار مقرون گل است
جز ز یک رو نیست پیوسته به کل
ورنه خود باطل بدی بعث رسل
چون رسولان از پی پیوستن‌اند
پس چه پیوندندشان چون یک تن‌اند؟
این سخن پایان ندارد ای غلام
روز بی‌گه شد، حکایت کن تمام
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۶ - سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را به غلامان خلیفه
آن سبوی آب را در پیش داشت
تخم خدمت را در آن حضرت بکاشت
گفت این هدیه بدان سلطان برید
سایل شه را ز حاجت واخرید
آب شیرین و سبوی سبز و نو
زآب بارانی که جمع آمد به گو
خنده می‌آمد نقیبان را از آن
لیک پذرفتند آن را همچو جان
زان که لطف شاه خوب باخبر
کرده بود اندر همه ارکان اثر
خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر خاک را خضرا کند
شه چو حوضی دان، حشم چون لوله‌ها
آب از لوله روان در گوله‌ها
چون که آب جمله از حوضی‌ست پاک
هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک
ور در آن حوض آب شور است و پلید
هر یکی لوله همان آرد پدید
زان که پیوسته‌ست هر لوله به حوض
خوض کن در معنی این حرف، خوض
لطف شاهنشاه جان بی‌وطن
چون اثر کرده‌ست اندر کل تن؟
لطف عقل خوش‌نهاد خوش‌نسب
چون همه تن را در آرد در ادب؟
عشق شنگ بی‌قرار بی‌سکون
چون در آرد کل تن را در جنون؟
لطف آب بحر کو چون کوثر است
سنگ‌ریز‌ش جمله در و گوهر است
هر هنر کاستا بدان معروف شد
جان شاگردان بدان موصوف شد
پیش استاد اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چست با حصول
پیش استاد فقیه آن فقه‌خوان
فقه خواند نه اصول اندر بیان
پیش استادی که او نحوی بود
جان شاگردش از او نحوی شود
باز استادی که او محو ره است
جان شاگردش ازو محو شه است
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۷ - حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو
گفت نی، ای خوش‌جواب خوب‌رو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زان که کشتی غرق این گرداب‌هاست
محو می‌باید نه نحو این‌جا بدان
گر تو محوی، بی‌خطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد؟
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر می‌خوانده‌یی
این زمان چون خر برین یخ مانده‌یی
گر تو علامه‌ی زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین، وین زمان
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
آن سبوی آب دانش‌های ماست
وان خلیفه دجلهٔ علم خداست
ما سبوها پر به دجله می‌بریم
گرنه خر دانیم خود را ما خریم
باری، اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
بلکه از دجله اگر واقف بدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا به جا
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو
چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخشش‌ها و خلعت‌های خاص
کین سبو پر زر به دست او دهید
چون که واگردد، سوی دجله‌ش برید
از ره خشک آمده‌ست و از سفر
از ره دجله‌ش بود نزدیک‌تر
چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده می‌کرد از حیا و می‌خمید
کی عجب لطف این شه وهاب را
وین عجب‌تر کو ستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریای جود
این چنین نقد دغل را زود زود؟
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا به سر
قطره‌یی از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمی‌گنجد، ز پری زیر پوست
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
خاک را تابان‌تر از افلاک کرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد
ور بدیدی شاخی از دجله‌ی خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا
آن که دیدندش همیشه بی‌خودند
بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده
خم شکسته، آب ازو ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته
جزو جزو خم به رقص است و به حال
عقل جزوی را نموده این محال
نه سبو پیدا درین حالت، نه آب
خوش ببین، والله اعلم بالصواب
چون در معنی زنی، بازت کنند
پر فکرت زن که شهبازت کنند
پر فکرت شد گل‌آلود و گران
زان که گل‌خواری، تو را گل شد چو نان
نان گل است و گوشت، کم‌تر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
چو گرسنه می‌شوی، سگ می‌شوی
تند و بد پیوند و بدرگ می‌شوی
چون شدی تو سیر، مرداری شدی
بی‌خبر، بی‌پا، چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوش‌تگی؟
آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
زان که سگ چون سیر شد، سرکش شود
کی سوی صید و شکار خوش دود؟
آن عرب را بی‌نوایی می‌کشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
در حکایت گفته‌ایم احسان شاه
در حق آن بی‌نوای بی‌پناه
هرچه گوید مرد عاشق، بوی عشق
از دهانش می‌جهد در کوی عشق
گر بگوید فقه، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر، دارد بوی دین
آید از گفت شکش بوی یقین
کف کژ کز بهر صدقی خاسته است
اصل صاف آن تیره را آراسته است
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
گر بگوید کژ، نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی
از شکر گر شکل نانی می‌پزی
طعم قند آید نه نان چون می‌مزی
ور بیابد مؤمنی زرین وثن
کی هلد آن را برای هر شمن؟
بلکه گیرد، اندر آتش افکند
صورت عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذهب نقش وثن
زان که صورت مانع است و راه‌زن
ذات زرش، داد ربانیت است
نقش بت بر نقد زر عاریت است
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
وز صداع هر مگس مگذار روز
بت‌پرستی، چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر
مرد حجی، همره حاجی طلب
خواه هندو، خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سیاه است او، هم‌آهنگ تو است
تو سپیدش خوان، که هم رنگ تو است
این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکر عاشقان بی‌پا و سر
سر ندارد، چون زازل بوده‌ست پیش
پا ندارد، با ابد بوده‌ست خویش
بلکه چون آب است هر قطره ازان
هم سر است و پا و هم بی هر دوان
حاش لله، این حکایت نیست هین
نقد حال ما و توست این، خوش ببین
زان که صوفی با کر و با فر بود
هرچه آن ماضی‌ست، لا یذکر بود
هم عرب ما، هم سبو ما، هم ملک
جمله ما یؤفک عنه من افک
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
این دو ظلمانی و منکر، عقل شمع
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زان که کل را گونه‌گونه جزوهاست
جزو کل، نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل که باشد جزو گل
لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب؟
گر تو اشکالی به کلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
احتما کن، احتما زاندیشه‌ها
فکر شیر و گور و دل‌ها بیشه‌ها
احتماها بر دواها سرور است
زان که خاریدن فزونی گر است
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوت جانت ببین
قابل این گفت‌ها شو گوش‌وار
تا که از زر سازمت من گوشوار
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
در حروف مختلف شور و شکی‌ست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکی‌ست
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
پس قیامت روز عرض اکبر است
عرض او خواهد که با حسن و فر است
هرکه چون هندوی بدسودایی است
روز عرضش نوبت رسوایی است
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
برگ یک گل چون ندارد خار او
شد بهاران دشمن اسرار او
وان که سر تا پا گل است و سوسن است
پس بهار او را دو چشم روشن است
خار بی‌معنی خزان خواهد خزان
تا زند پهلوی خود با گلستان
تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این
پس خزان او را بهار است و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات
باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان
خود جهان آن یک‌کس است، او ابله است
هر ستاره بر فلک جزو مه است
پس همی‌گویند هر نقش و نگار
مژده مژده نک همی‌آید بهار
تا بود تابان شکوفه چون زره
کی کنند آن میوه‌ها پیدا گره؟
چون شکوفه ریخت، میوه سر کند
چون که تن بشکست، جان سر بر زند
میوه معنی و شکوفه صورتش
آن شکوفه مژده، میوه نعمتش
چون شکوفه ریخت، میوه شد پدید
چون که آن کم شد، شد این اندر مزید
تا که نان نشکست قوت کی دهد؟
ناشکسته خوشه‌ها کی می ‌دهد؟
تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحت‌افزا ادویه؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۴ - قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمی‌گشایم هیچ کس را از یاران نمی‌شناسم کی او من باشد برو
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد؟
گفت من، گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد؟ کی وا رهاند از نفاق؟
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته شد آن سوخته، پس بازگشت
باز گرد خانهٔ انباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن؟
گفت بر در هم تویی ای دلستان
گفت اکنون چون منی، ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سر رشته‌ی دوتا
چون که یکتایی، درین سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط
کی شود باریک هستی جمل
جز به مقراض ریاضات و عمل؟
دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود
اکمه و ابرص چه باشد؟ مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز
وان عدم کز مرده مرده‌تر بود
در کف ایجاد او مضطر بود
کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بی‌کار و بی‌فعلی مدان
کمترین کاریش هر روز است آن
کو سه لشکر را کند این سو روان
لشکری زاصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات
لشکری زارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل
این سخن پایان ندارد، هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاک‌باز
گفت یارش کندر آ، ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن
رشته یکتا شد، غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا، گر چار پا، ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد
آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین
آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش می‌کند
باز او آن خشک را تر می‌کند
گوییا زاستیزه ضد بر، می‌تند
لیک این دو ضد استیزه‌نما
یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا
هر نبی و هر ولی را مسلکی‌ست
لیک تا حق می‌برد، جمله یکی‌ست
چون که جمع مستمع را خواب برد
سنگ‌های آسیا را آب برد
رفتن این آب فوق آسیاست
رفتنش در آسیا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوی اصلی باز راند
ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جداست
می‌رود بی‌بانگ و بی‌تکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
ای خدا، جان را تو بنما آن مقام
کندرو بی‌حرف می‌روید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصه‌ی دور پهنای عدم
عرصه‌یی بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگ‌تر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم
باز هستی تنگ‌تر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
باز هستی جهان حس و رنگ
تنگ‌تر آمد، که زندانی‌ست تنگ
علت تنگی‌ست ترکیب و عدد
جانب ترکیب حس‌ها می‌کشد
زان سوی حس عالم توحید دان
گر یکی خواهی، بدان جانب بران
امر کن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف
این سخن پایان ندارد، باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۶ - تهدید کردن نوح علیه‌السلام مر قوم را کی با من مپیچید کی من روپوشم با خدای می‌پیچید در میان این بحقیقت ای مخذولان
گفت نوح ای سرکشان من من نی ام
من ز جان مردم، به جانان می‌زیم
چون بمردم از حواس بوالبشر
حق مرا شد سمع و ادراک و بصر
چون که من من نیستم، این دم ز هوست
پیش این دم هرکه دم زد، کافر اوست
هست اندر نقش این روباه شیر
سوی این روبه نشاید شد دلیر
گر ز روی صورتش می‌نگروی
غره شیران ازو می‌نشنوی
گر نبودی نوح را از حق یدی
پس جهانی را چرا بر هم زدی؟
صد هزاران شیر بود او در تنی
او چو آتش بود و عالم خرمنی
چون که خرمن پاس عشر او نداشت
او چنان شعله بر آن خرمن گماشت
هرکه او در پیش این شیر نهان
بی‌ادب چون گرگ بگشاید دهان
همچو گرگ آن شیر بر دراندش
فانتقمنا منهم بر خواندش
زخم یابد همچو گرگ از دست شیر
پیش شیر ابله بود کو شد دلیر
کاشکی آن زخم بر تن آمدی
تا بدی کایمان و دل سالم بدی
قوتم بگسست چون این‌جا رسید
چون توانم کرد این سر را پدید؟
همچو آن روبه کم اشکم کنید
پیش او روباه‌بازی کم کنید
جمله ما و من به پیش او نهید
ملک ملک اوست، ملک او را دهید
چون فقیر آیید اندر راه راست
شیر و صید شیر خود آن شماست
زان که او پاک است و سبحان وصف اوست
بی‌نیاز است او ز نغز و مغز و پوست
هر شکار و هر کراماتی که هست
از برای بندگان آن شه است
نیست شه را طمع، بهر خلق ساخت
این همه دولت، خنک آن کو شناخت
آن که دولت آفرید و دو سرا
ملک و دولت‌ها چه کار آید ورا؟
پیش سبحان پس نگه دارید دل
تا نگردید از گمان بد خجل
کو ببیند سر و فکر و جست و جو
همچو اندر شیر خالص تار مو
آن که او بی‌نقش ساده‌سینه شد
نقش‌های غیب را آیینه شد
سر ما را بی‌گمان موقن شود
زان که مؤمن آینه‌ی مؤمن بود
چون زند او نقد ما را بر محک
پس یقین را باز داند او ز شک
چون شود جانش محک نقدها
پس ببیند قلب را و قلب را
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۷ - نشاندن پادشاه صوفیان عارف را پیش روی خویش تا چشمشان بدیشان روشن شود
پادشاهان را چنان عادت بود
این شنیده باشی ار یادت بود
دست چپشان پهلوانان ایستند
زان که دل پهلوی چپ باشد به بند
مشرف و اهل قلم بر دست راست
زان که علم خط و ثبت آن دست راست
صوفیان را پیش رو موضع دهند
کاینه‌ی جان‌اند و زآیینه به‌اند
سینه صیقل‌ها زده در ذکر و فکر
تا پذیرد آینه‌ی دل نقش بکر
هرکه او از صلب فطرت خوب زاد
آینه در پیش او باید نهاد
عاشق آیینه باشد روی خوب
صیقل جان آمد و تقوی القلوب