عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
نمی‌باشد دل مایوس بی‌کیفیت نازی
پری زین بزم دور است‌، ای شکست شیشه آوازی
به تسکین دل بیتاب ما عمری‌ست می‌خندد
شرر خو لعبتی در خانمانها آتش اندازی
به یاد نیستی رفتیم از افسون خود رایی
نبود آیینهٔ ما جز غبار شعله پروازی
تو خواهی نوبهارش خوان و خواهی فتنهٔ محشر
ز مشت خاک ما خواهد دمیدن شوق گلبازی
درین عصر از تمیز ماده و نر داغ شد فطرت
جهان پر می‌زند در سایهٔ بال غلیوازی
خران پر بیحسند از فهم انداز گل اندامان
مگر زین انجمن خیزد لگد سرمایهٔ نازی
نزاکت بر خموشی بسته است آیین این محفل
لب از هم وا مکن تا نگسلانی رشتهٔ سازی
درین صحرا ندانم آشیان من کجا باشد
غبار بی پر و بالم ستم فرسای پروازی
به ناموس محبت پیکرم را کرد خاکستر
که دودی پر نیفشاند از چراغ چشم غمازی
ز سعی هرزه چون خورشید روز خود سیه کردم
بر انجامم مگر خندد چراغ گریه آغازی
شبی از گوشهٔ چشم عدم غافل شدم بیدل
هنوزم گوش می‌مالد پیام سرمه آوازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۰
خوشست از دور نذر محفل همصحبتان بوسی
جهان جز کنج تنهایی ندارد جای مأنوسی
فنا تعلیم هستی باش اگر راحت هوس داری
به فهم این لغت جز خاک‌ گشتن نیست قاموسی
نپنداری بود عشق از دل افسردگان غافل
شرر در پردهٔ هر سنگ دارد چشم جاسوسی
دو عالم محو خاکستر شد از برق تماشایت
چه شمع‌ست اینکه عرض پرتوش نگذاشت فانوسی
سجود سایه‌ام‌، امید اقبال دگر دارم
به خاک افتاده‌ام در حسرت اقبال پابوسی
چه اقبال است یارب مژدهٔ شمشیر قاتل را
که بوی خون ‌چکیدن در دماغم می‌زند کوسی
ز وحشت شعلهٔ من مژدهٔ خاکستری دارد
به استقبال بالم می‌رسد پرواز معکوسی
به صد چاک جگر آهی نجست از سینهٔ تنگم
در زندان شکست اما نشد آزاد محبوسی
نظر باز چراغان تأمل نیستی بیدل
شرار سنگ هم در بیضه پرورده‌ست طاووسی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۹
چه شد آستان حضور دل ‌که تو رنج دیر و حرم کشی
به جریدهٔ سبق وفا نزدی رقم‌ که قلم‌ کشی
به قبول صورت بی اثر مکش انفعال فسردگی
چه قدر مصور عبرتی‌ که چو سنگ بار صنم‌ کشی
رمقی‌ست فرصت مغتنم به هوس فسون امل مدم
چو حباب سعی‌کمی مدان‌که نفس به پیکر خم‌کشی
کسی ازپری‌که مگس‌کشد ز چه ننگ دام و قفس‌کشد
غم ساغری‌که هوس‌کشد به دماغ سوخته‌کم‌کشی
به خیال غربت وهم و ظن‌، مپسند دوریت از وطن
عرق‌ست حاصل علم و فن‌که خمار یاد عدم ‌کشی
اگرت دلیل ره وفا به مروتی‌کند آشنا
به زمین نیفکنی از حیا به رهی‌ که خار قدم‌ کشی
به یقین معرفت آگهان زتفکرت نبرم‌گمان
چوکشف مگر به خیال نان بروی و سر به شکم‌کشی
به برت ز جوهرآینه ورقی‌ست نسخه طراز دل
سیه است نامه اگر همه نفسی به جای رقم‌کشی
اگر از تردد بی‌اثر نرسی به منصب بال و پر
چو نهال صبرکن آنقدرکه ز پای خفته علم‌کشی
ندمید صبحی ازاین چمن‌که نبست صورت شبنمی
حذر از مآل ترددی‌که نفس گدازی و نم کشی
من زار بیدل ناتوان نی‌ام آنقدر به دلت گران
که چو بوی‌گل دم امتحان به ترازوی نفسم‌کشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
به گرد سرمه خفتن تا کی از بیداد خاموشی
به پیش ناله اکنون می‌برم فریاد خاموشی
در آن محفل که بالد کلک رنگ آمیزی یادت
نفس با ناله جوشد تا کشد بهزاد خاموشی
جنون جانکنی تا کی دمی زین ما و من شرمی
همین آواز دارد تیشهٔ فرهاد خاموشی
به ضبط نفس موقوف‌ست‌ آیین گهر بستن
فراهم کن نفس تا بالد استعداد خاموشی
ز ساز مجلس تصویرم این آواز می‌آید
که پر دور است از اهل نفس امداد خاموشی
همه گر ننگ باشد بی‌زبانی را غنیمت دان
مباد آتش زنی چون شمع در بنیاد خاموشی
نفسها سوختم در هرزه نالی تا دم آخر
رسانیدم به‌گوش آینه فریاد خاموشی
لب از اظهار مطلب بند و تسخیر دو عالم کن
درین یکدانه دارد دامها صیاد خاموشی
به جرأت گرد طاقت از مزاج خویش می‌روبم
پسند نالهٔ من نیست بی‌ایجاد خاموشی
نفس تنها نسوزی ای شرار پر فشان همت
که من هم همرهم تا هر چه باداباد خاموشی
به دل گفتم ‌درین مکتب که دارد درس جمعیت
نفس در سرمه خوابانیده ‌گفت‌: استاد خاموشی
چرایی اینقدر ناقدردان عافیت بیدل
فراموش خودی یا رفته‌ای از یاد خاموشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۶
دارد به من دلشده امشب سرجنگی
گلبرگ ‌کمانی پر طاووس خدنگی
پیش که برم شکوه از آن نرگس ‌کافر
بیچاره شهیدم ز دم تیغ فرنگی
مشکل‌که ز فکر عدم خویش برآییم
داریم سر اما به ‌گریبان نهنگی
آن جلوه ‌که بیرون خیالست خیالش
دیدیم به رنگی ‌که ندیدیم به رنگی
محتاج نفس ‌کرد تحیر دل ما را
آیینه شد آخر جرس ناله به چنگی
کلفت نبرد ره به دل باده پرستان
آیینهٔ مینا نکشد زحمت زنگی
نیرنگ بد و نیک دو عالم همه ازتوست
گر بگذری از خویش نه صلحست و نه جنگی
هشدار که بر گوش عزیزان نتوان خورد
گرنیست سخن را اثر تیر و تفنگی
گامی به ‌گشاد خط پرگار نرفتیم
چون نقطه فسردم به فشار دل تنگی
گرد رم عیش است چه صحرا و چه ‌گلزار
فرصت همه جا خون شده در بخیهٔ رنگی
بیدل خوشم از عارض‌ گلگون به خط سبز
فارغ زمی‌ام ساخته ‌کیفیت بنگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۳
چو من به دامگه عبرت او فتاده‌ کمی
قفس شکستهٔ بی بال دانه در عدمی
نفس به‌کسوت سیماب مضطرم دارد
نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی
مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ
چو سایه صفحه سیه‌ کرده‌ایم بی‌رقمی
به صد هزار تردد درین قلمرو یاس
نیافتیم چو امید قابل ستمی
چو ابر بر عرق سعی بسته‌ام محمل
کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی
به خاک راه تو یعنی سر فتادهٔ من
هنوز فرصت نازیست رنجه‌کن قدمی
نی‌ام به مشق خیالت‌کم از چراغ خموش
بلغزش مژه من هم شکسته‌ام قلمی
عروج همتم امشب خیال قامت‌کیست
ز خود برآمدنی می‌زند به دل علمی
کجا روم‌که برآرم سراز خط تسلیم
به‌ کنج زانوم آفاق خورده است خمی
قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت
که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی
درین ستمکده حیران نشسته‌ام بیدل
چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۹
ز پیراهن برون آ، بی شکوهی نیست عریانی
جنون کن تا حبابی را لباس بحر پوشانی
گل آیینه را روی تو بخشد رنگ حیرانی
دهد زلفت به دست شانه اسباب پریشانی
به پاس راز اشک از ضبط مژگان نیستم غافل
به خاک افکندن است این طفل را گهواره جنبانی
به مجنون نسبت سوداپرستانت نمی‌باشد
ز آدم فرق بسیارست تا غول بیابانی
به هر جا چاره می‌جستند مجروحان الفت را
فتیله در دهان زخم بود انگشت حیرانی
سر بیمغز ما را چاره‌ای دیگر نمی‌باشد
مگر تیغی شود ناخن بر این عقد گرانجانی
در بر بسته می‌گوید رموز خانهٔ ممسک
سواد تنگی دل روشن است از چین پیشانی
شمار عقدهٔ دل همچنان باقیست در زلفش
گر انگشتت شود تا شانه خشک از سبحه گردانی
ندانم آرزو تمهید دیدار که‌ام امشب
چو چشمم یک لب عرض و هزار انگشت حیرانی
تو از خود ناشناسی حق عزت کرده‌ای باطل
در آن محفل که خاکی تیره دارد آب حیوانی
غرور طبع وآنگه لاف دینداری چه ظلمست این
به دلها ریشه‌ای چون سبحه می‌خواهد سلیمانی
ز اظهار کمالم‌، آب می‌باید شدن بیدل
لباس جوهرم‌، چون تیغ تا کی ننگ عریانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
قدح پیمای زخمم در هوای آب پیکانی
به طبع آرزویم‌، تر دماغی کرده توفانی
نگه صورت نبندد بی‌گشاد بال مژگانی
تماشا پیشه را لازم بود چاک گریبانی
بقدر شوخی آه است دل مغرور آزادی
به رهن گرد‌باد این دشت دارد چین دامانی
نسیمی می‌تواند برد از ما رخت خودداری
جنون انگاره‌ایم اما میسر نیست سوهانی
به ذوق بیخودی چندان‌که خواهی سعی و جولان‌کن
بقدر گردش رنگت نفس رفته‌ست میدانی
فلک گر حلقهٔ زنجیر عدل‌ست اینقدرها بس
که بهر نازنینان سازد از آیینه زندانی
گر اعجاز محبت آبیار عافیت گردد
ز دود دل توان چون شعله‌کرد ایجاد ریحانی
به اسباب هوس مفریب شوق بی‌نیازم را
غرور موج بر خار و خس افشانده‌ست دامانی
سواد دشت امکان روشن‌ست از فکر خود بگذر
تامل نشئهٔ دامن نمی‌خواهد گریبانی
درین دقت فضا سعی قدم معذور می‌باشد
مگر دستی بهم سایی و ریزی رنگ جولانی
قناعت نیست در طبع فضولی مشربت بیدل
وگرنه آسمان شب تا سحر دارد چراغانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۷
نمی‌باشد چو من در کسوت تجرید عریانی
که سر تا پا به رنگ سوزنم چشمی و مژگانی
ندارد آه حسرت جز دل خون بسته سامانی
خدنگ بوی ‌گل را نیست غیر از غنچه پیکانی
چو شمع از ما چکیدن هم درین محمل غنیمت دان
که اعجازست اگر از شعله جوشد چشم‌ گریانی
هوا سامان هستی شد حیات بی سر و پا را
نفس‌ کو تا رسد آیینهٔ ما هم به بهتانی
جهان یکسر سراب مطلب‌ست و گیر و دار اما
فضولی می‌کند در خانهٔ آیینه مهمانی
نگه بی‌پرده نتوان یافت از چشم حباب اینجا
بمیرد شمع ما گر برزند فانوس دامانی
دل آخر درگداز ناتوانی جام راحت زد
چو خاکستر شد این اخگر بهم آورد مژگانی
درین ویرانه تا کی بایدت آواره گردیدن
به سعی آبله یکدم به خاک افشار دندانی
زتحریرم چه می‌خواهی ز مضمونم چه می‌پرسی
چو طومار نگاهم غیر حسرت نیست عنوانی
به وضع دستگاه غنچه‌ام خندیدنی دارد
فراهم‌ می‌کنم‌ صد زخم‌ تا ریزم‌ نمکدانی
سواد این شبستانم چسان روشن شود یارب
که چون طاووس وحشت نیز می‌خواهد چراغانی
به هرمحفل چوشمعم اشک باید ربختن بیدل
ندارد سال و ماه هستی‌ام جز فصل نیسانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۴
به خاک ناامیدی نیست چون من خفته در خونی
زمین چاره تنگ و بر سر افتاده‌ست گردونی
نه شورواجب است اینجا و نی هنگامهٔ ممکن
همین یک آمد ورفت نفس می‌خواند افسونی
ز اوضاع سپهر و اعتباراتش یقینم شد
که شکل چتر بسته‌ست از بلندی موی مجنونی
مشوران تا توانی خاک صحرای محبت را
مباد از هم جدا سازی سرو زانوی محزونی
فلک بر هیچکس رمز یقین روشن نمی‌خواهد
بگردد این ورق تا راست گردد نقش واژونی
رگ گل تا ابد بوسد سر انگشت حنا بندت
اگر وا کرده‌ای بند نقاب جامه گلگونی
صفای‌کسوت آلودهٔ ما بر نمی‌یابد
مگر غیرت به جوش آرد کفی از طبع صابونی
تغافل کردم از سیر گریبان جهل پیش آمد
وگرنه هر خیال اینجا خمی برده فلاطونی
تلاش خانمان جمعیتم بر باد داد آخر
ندانستم که مشت خاک من می‌جست هامونی
ز تشویش حوادث نیست بی‌سعی فنا رستن
پل از کشتی شکستن بسته‌ام بر روی جیحونی
تظلمگاه معنی شد جهان زین نکته پردازان
به گوش از ششجهت می‌آیدم فریاد موزونی
به گرم و سرد ما و من غم دل بایدت خوردن
چراغ خانه اینجا روشن است از قطرهٔ خونی
غم بی‌حاصلی زین‌ گفت‌وگوها کم نمی‌گردد
عبارت باید انشا کرد و پیدا نیست مضمونی
به حیرت می‌کشم نقشی و از خود می‌روم بیدل
فریبم می‌دهد تمثال از آیینه بیرونی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۶
بازم به جنون زد هوس طرح زمینی
کز نام سخن تازه کنم قطعه نگینی
حیرت به دلم ره نگشاید چه خیال است
بوی نگهی برده‌ام از آینه بینی
زین ساز ضعیفی به چه آهنگ خروشم
صور است اگر واکشی از پشه طنینی
ای فقرگزین‌! خرقهٔ صد رنگ مپرداز
حیف‌ست دمد گلبنی از خاک ‌نشینی
در طینت خست نسبان جوهر اخلاق
از تنگی جا در رحمی مرده جنینی
افسوس به دامان هوایت نشکستیم
گردی که زند دست به آرایش چینی
خجلت‌کش نقش قدم آبله‌دارست
در راه تو هر سو عرق آلوده جبینی
بافتنهٔ آن نرگس کافر چه توان کرد
چون سبحه گرفتم به هم آرم دل و دینی
پیش آی که چون شمع نشسته‌ست به راهت
در گردش رنگم نگه بازپسینی
بیدل چو شرر چشم به فرصت نگشودم
تا یک مژه جاروب کشم خانهٔ زینی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
چشم من بی‌تو طلسمی است بهم بسته ز عالم
این معمای تحیر تو مگر بازگشایی
مقصد بینش اگر حیرت دیدار تو باشد
از چه خودبین نشود کس که تو در کسوت مایی
بی‌ادب بس که به راه طلبت راه گشودم
می‌زند آبله‌ام از سر عبرت کف پایی
طایر نامه‌بر شوقم و پرواز ندارم
چقدر آب‌ کنم دل که شود ناله هوایی
بست زیر فلک آزادگی‌ام نقش فشردن
ناله در کوچهٔ نی شد گره از تنگ فضایی
خنده عمری‌ست نمی‌آیدم از کلفت هستی
حاصلی نیست در اینجا تو هم ای‌ گریه نیایی
دل ز نیرنگ تو خون شد، خرد آشفت و جنون شد
ای جهان شوخی رنگ تو، تو بیرنگ چرایی
دل بیدل نکند قطع تعلق ز خیالت
حیرت و آینه را نیست ز هم رنگ جدایی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
چو از دل عشق رفت آزار آید
چو گل رفت از گلستان خار آید
نمی بینی که چون پنهان شود مهر
شب تاریک اندوه بار آید
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
افسوس که زندگی دمی بود و غمی
قلبی و شکنجه ای و چشمی و نمی
یا جور ستمگری کشیدن هر روز
یا خود به ستمکشی رساندن ستمی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۰
برو ای غم خبری از دل آواره بیار
آن چه در این سفر اندوخته یکباره بیار
من ز داروی اجل چارهٔ دل یافته ام
ای مسیح ار بودت بهتر ازین چاره، بیار
ای اجل جان ندهد اهل وفا، سعی مکن
یا برو رخصت از آن غمزهٔ خونخواره بیار
آتش طور، بهشت است، چنین نیست حلال
عشق اگر می طلبی رو دل صد پاره بیار
عرفی این گونه دل جان مفشانی هرگز
جمع کن هر چه به هیچ ارزد و یکباره بیار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۲
العطش ای عشق، تلخ آبی به خاک ما بریز
از شرابی جرعهٔ بر جان پاک ما بریز
باغ ناموسیم، آب میوهٔ ما زهر باد
شبنم آسودگی از برگ تاک ما بریز
از رهش ما را چه می سنجی، مروت را بسنج
آبروی دشنهٔ نازی به خاک ما بریز
ارغوان زار حیا شد پایمال زعفران
مست خونی بر دهان خنده ناک ما بریز
بر لب سیراب عرفی ریختی صد چشمه زهر
جرعه ای هم بر درون چاک چاگ ما بریز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۴
ای دل ز شوق آن مه نامهربان بسوز
تنها به گوشه ای رو تا می توان بسوز
کردی قبول منصب پروانگی دلا
خود را زدی به آتش او، این زمان بسوز
این شعله در جگر نتوان بیش از این نهفت
تا چند حفظ آه کنم، گو جهان بسوز
نفسم به کوی او مبر ای همنشین، بیار
این مشت استخوان و در این آستان بسوز
آسودگی مباد، که عادت کنی، دلا
رو یک نگاه درکش و در صد گمان بسوز
عرفی بسوز داغ گلی بر جگر، ولی
تا کس به مرهمت نفریبد، نهان بسوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۹
منم که می کنم از درد بی کرانهٔ خویش
مگو، مگو ز غم، آرایش زمانهٔ خویش
فلک به چرب زبانی، گدای فرصت نیست
به مدعی ندهی، گوهر یگانهٔ خویش
ز نفخ صور نه توفان نوح بی خطر است
چرا نتازد عنقا به آشیانهٔ خویش
به وعده گاه تو امید آنقدر بنشاند
که در دیار خودم سوخت خانهٔ خویش
خراب آتش رمز محبتم عرفی
که در شرار نهان می کند زبانهٔ خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۲
چون ز چشمم رود آن خون که زند بر دل خویش
جنبش آن مژهٔ دم به دم و بیش از بیش
می کنندش متأثر، مشوید ای احباب
همره نفس، سرانگشت گزان، از پس و پیش
گرم جور آن ستم اندیش و من از غم سوزان
که نگیرد دلش از این ستم بیش از بیش
باش گر وصل تو از غیر که سنجیده دلم
لذت وصل تو با چاشنی حسرت خویش
گزم انگشت که کو نیشتر و کو الماس
چون به فردوس درآیم همه داغ و هم ریش
چند گویی که میندیش و مبین روی نکو
عرفی این ها به کسی گو که بود نیک اندیش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۰
بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش
که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش
به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم
که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش
دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من
کند ناگه غم ناکامی ام ره در دل شادش
مگو کز سلطنت پرویز شهرت یافت در عالم
که دارد در جهان مشهور هم چشمی فرهادش
نبود این تیز دستی ها اجل را پیش ازین عرفی
مگر تعلیم ترک غمزهٔ او کرد ارشادش