عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
چه بد آغاز وسرانجام چه خواهدبودن
ثمر صبح اثر شام چه خواهد بودن
بودم اول به کجا میروم آخر به کجا
ماحصل از من گمنام چه خواهدبودن
جان به تن نالدم آری به جز از این کاری
مرغ را در قفس و دام چه خواهد بودن
ساقیا خیز وبده باده گلگون که به غم
چاره غیر از می گلفام چه خواهد بودن
جام می آر به گردش که ندانست کسی
غرض از گردش ایام چه خواهد بودن
بر معشوق چو کاری نرود پیش به عجز
کار عاشق به جز ابرام چه خواهد بودن
باده پیش آر ومکش رنج که داند پس از این
حالت زهره وبهرام چه خواهدبودن
می بکن نوش و مده گوش به پند زاهد
معنی گفته هر عام چه خواهد بودن
چون من از دولت عشق آنکه بلنداقبال است
فکر او غیر می وجام چه خواهد بودن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ساقی امشب می دهی گر می به من
ساغر از کف نه به من می ده به من
گو به خادم تا رود در پیش یار
گوید او راتا بیاید پیش من
آمدی در پیش من خوش آمدی
ای نگار گلرخ نسرین بدن
نه چورخسارت بود ماه فلک
نه چو بالایت بود سروچمن
ماه راکی بوده زلف عنبرین
سرو را کی بوده بر مشک ختن
خیز وجامی ده بلنداقبال را
تا بگوید وصف میرمؤتمن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
خیز ای بت من باده گلگون کهن ده
گر باده به من می دهی امروز به من ده
امروز بسی تنگدلم از غم ایام
ده باده و بوسی مزه از تنگ دهن ده
از بهر تفرج گذری کن به گلستان
خجلت ز رخ و قد به گل وسروو چمن ده
از بهر تماشا قدمی نه به کلیسا
حسنی به جمال بت و عشقی به شمن ده
در نافه زلفت ز دل خون شده تعلیم
در پرورش مشک به آهوی ختن ده
رنجور فراقیم یک امروز ز وصلت
آسودگیم از غم و اندوه ومحن ده
از هجر دلم را مشکن داری اگر میل
بر دل شکنی بر به سر زلف شکن ده
خواهی اگر اقبال بلندی چون من ای دل
بر هر چه مقدر شده راضی شو و تن ده
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
جام می در دست بگرفت وبه من گفت آن پری
نور حق در دست من طالع شده است ار بنگری
گفتم از اکسیر خودیک ذره زن بر قلب من
تا ز زر ده دهی گیرد مس من برتری
گفت پیش آی و بنوش ومحرم اسرار باش
بی نیازم کرد الحق از شراب کوثری
گفت بدمستی اگر داری ز بزم ما برو
گفتمش دانم که بدمستی بودازکافری
کیمیا جورا شنیدم گفتمستی می پرست
روی او دست پری هست از چه زحمت می بری
راست میگفت وبه حق می گفت وکس باورنداشت
من همان اکسیر را بگرفتم از دست پری
گفت چونی گفتمش یک جام دیگر ده به من
تا به نه افلاک وهفتاختر بجویم سروری
جام دیگر داد و نوشیدم که دیدم هر چه هست
پیش چشم من ز جا برخاست در چالشگری
گفتمش جام دگر ده گفت می خواهی مگر
جسم خاکی را گذاری وز گردون بگذری
گفتمش من مستحقم گفت بستان و بنوش
لیک می سوزد پرت ز اینجا اگر برتر پری
از می دست پری چون شد بلنداقبال مست
در فلک اشعار اورا زهره آمد مشتری
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵ - مرحبا ای ساقی فرخنده پی
مرحبا ای ساقی فرخنده پی
خیز واز مینا به ساغر ریز می
ساغری ده تا دماغی تر کنیم
پیش از آن کز چشمه کوثرکنیم
ساقیا ز اندازه بیرون تشنه ایم
ساغری در ده که افزون تشنه ایم
مر مرا در ده می ناب آنقدر
که نه سر دانم ز پا نه پا زسر
خیزو از آن راح روح افزا بیار
تا بریم انده ز دل صهبا بیار
ساقیا خیز و می نابم بده
تا نگشتم خاک از آن آبم بده
زآن شرابم ده که بی خود سازدم
بی خود اندر گوشه ای اندازدم
خودستانی را فراموشم کند
چون غلامان حلقه درگوشم کند
سوی کوی بیخودی راهم دهد
بیخودم سازد وز‌آن جاهم دهد
بی خبر ازجسم وجان سازد مرا
فارغ از رنج جهان سازد مرا
مر مرا بیهوش و لایعقل کند
یک نفس از خود مرا غافل کند
غم برد شادی دهدجان پرورد
آنچنان جانی که ایمان پرورد
ساقی این خود بینی آخر تا به کی
یک زمان کن مر مرا بیخود ز می
نه می پرورده پیرمغان
دختر رز مادر شر باشد آن
ز آن میم ده کز پسش نبود خمار
یعنی از صهبای حب هشت وچار
این چنین می خوش بود در کام من
باد از این می لبالب جام من
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ساقیا سوختم بیا بشتاب
آتشم را نشان به آب شراب
تا بدانند ماه سرو قد است
برفکن از جمال خویش نقاب
به خیال رخ تو دیده ی من
می فشاند هزار چشمه گلاب
از غم عارض و لب نمکین
سینه پر آتش است و دل چو کباب
روز و شب نیز عاشقان اسیر
به خم طره ی بتاب متاب
یک دو روزی است عیش گلشن و گل
عیش این چند روز، هان دریاب!
مطلب عشق از افسرده دلان
که نجستند معرفت ز دواب
تا منم عاشقانه می گویم:
«سرخوشم سرخوشم به بانگ رباب»
جام می ده که تا ز برگیرم
باز پیرانه سر زمان شباب
کز نداند به جز کرشمه ی دوست
درد دل دادگان مست و خراب
هیچم اسباب نی پی می و نی
«أعطنی یا مسبب الأسباب»
به «وفایی» بده چنان جامی
که نیاید به خویش روز حساب
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
یک جرعه ی می اگر، دهندم چه شود
آسوده اگر، زغم کنندم چه شود
رندان به یکی ساغر می گر بکنند
فارغ ز خیال چون و چندم چه شود
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
کو دختر رز، که تا دل و دین دهمش
وین نقد روان به جای کابین دهمش
گر چرخ به عقد من در آرد، او را
از تاک هزار عقد پروین دهمش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح فخر الدین احمد
ای بت گلرنگ روی آن باده گلگون بیار
کز فروغ او شود گلرنگ روی باده خوار
باده ای کز وی خورد بیمار گردد تندرست
باده ای کز وی خورد بیکار بازآید بکار
باده ای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد
باده ای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار
باده ای چون گوهر رخشان که اندر نیک و بد
گوهر پنهان مردم گردد از وی آشکار
باده سوری بکف گیر ای بت گلرنگ روی
آن گل سوری که بر سرو روان آید ببار
در میان انجمن بخرام و ساقی باش از آنک
باده سوری زمرد گلرخ آید خوشگوار
ساقی از سرور روان خیزد چو کرد آغاز سور
صاحب اقبالی شهی زاولاد صاحب ذوالفقار
شاه بی معزولی از ملک شرف اشرف که هست
تا ابد این ملک را در خاندان او قرار
کرد خویشی با بزرگی کز بزرگان جهان
خواند بتوان خسرو صاحبقران روزگار
فخر دین احمد که تا با مصطفی خیزد بحشر
خویشتن را ساخت از اولاد او خویش و تبار
هر که او خویش و تبار آل پیغمبر بود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار
مهتران دین و دنیا بر مراد یکدگر
دین و دنیا را گرفتند این و آن اندر کنار
فخر دین و اشرف از خویشی بیاری آمدند
زین چه به باشد که گرد یار خویش و خویش یار
ای شه آل نبی رایات شادی بر فراز
تا هواخواهان تو دل هدیه آرند و نثار
تیره ماه آمد بخدمت تا کند در باغها
شاخساران را بروز سور تو دینار بار
دست نقاشان چین و کله بندان ساختند
در سرای تو بهاری خرم از نقش و نگار
تاج صاحبدولتی از بهر سورت شد پدید
تیر مه در باغ نو وندر سرایت نوبهار
تا بهار از تیر مه یک فصل بودی در میان
در سر او باغ باشد هر دو در یک فصل یار
ای نکوخواهان تو پیوسته شادان و عزیز
وی بداندیشان تو همواره اندر خار خار
حاصل آمد فخر دینرا و ترا از یکدگر
صد هزاران عز بی ذل فخر هم بی هیچ عار
خاندان پاک ختم انبیا را بی خلاف
عز و جاه و فخر و سنگ است از تو تا روز شمار
برخور از فرزند زیبا اظهر اشرف نسب
ای شه سادات اشرف سیرت اظهر شعار
مقتدای مشرق و مغرب بجاه و سروری
اطهر و اشرف بدند از جمع سادات کبار
چون تو باشی اظهر و اشرف بود فرزند تو
نام نیک و نسبت پاک از تو ماند یادگار
تا بود ملک شرف باقی بر آل مصطفی
کاندرین شرکت ندارد هیچ شه در روزگار
خسرو ملک شرف بادی و پیش و پس ترا
لشکری زال نبی فرمانبر و طاعت گذار
امت جد تو پیش تخت تو از طبع خویش
چون غلامان پادشاهان را مطیع و بردبار
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - باده پیش آر
ساقیا پیش آر باز آن آب آتش‌فام را
جام گردان کن ببر غم‌های بی‌انجام را
زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است
بد بود بیهوده ضایع کردن این ایام را
مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را
باده پیش آور که هنگامست اینک باده را
هیچگون روی محابا نیست این هنگام را
خام طبع است آنکه می گوید به چنگ و کف نگیر
زلفکان خم خم و جام نبید خام را
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزد ما پیغمبر آورده است این پیغام را
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
بو نصر طبیب اگر دهی خمرا زود
گردد ز تو مریم و مسیحا خشنود
بفرست شراب تلخ بل تلخی از آنک
تا سال دگر رنج نخواهمت نمود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ز روح باده صد ره گرچه خالی شد تن مینا
ولی دست هوس کوته نشد از گردن مینا
چرا دود از دماغ می‌پرستان برنمی‌آرد
که برق باده آتش می‌زند در خرمن مینا
نوای بی‌غلط زن امشب ای مطرب که مستان را
چراغ باده پنهانست زیر دامن مینا
ندارد بلبلان، گر پای نسبت در میان آید
قبای غنچه، اندامِ تن پیراهن مینا
بهار می‌پرستان شد، نسیم لطف ساقی کو
گل صد نشئه را در غنچه دارد گلشن مینا
از آن می از گلوی شیشه بالاتر نمی‌آید
که ماند جای خون تو به اندر گردن مینا
به بزم باده فیّاض این ادا جا کرده در طبعم
که ساغر گوش می‌گردد به وقت گفتن مینا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
عُجْب در مستی ندارد هیچ فرقی با شراب
من نمی‌دانم چرا بدنام شد تنها شراب!
رندی و چندین رعونت شیخی و صدگونه عیب
چون شود هشیار کس! اینجا شراب آنجا شراب
بیخودی جاوید باید، عمر دنیا کوتهست
من نمی‌نوشم از آن در نشئة دنیا شراب
نیست در دلبستگی‌ها نشئه‌ای در باده هم
هست با وارستگی دنیا و مافیها شراب
چارة لغزیدن این ره عصای بیخودیست
هر کجا افتم ز دست عقل گویم: یا شراب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
همین نه مرهم دل‌های خسته است شراب
که مومیایی رنگ شکسته است شراب
گل شکفتگی از جام باده سیرابست
کلیدِ فتحِ در عیشِ بسته است شراب
طلسم توبة ما را که زاهدان بستند
به یک تبسّم ساغر شکسته است شراب
به صد فسون ز دلم مهر باده نتوان برد
چو حرف راست به طبعم نشسته است شراب
تو خواه خبث زن و خواه مدح کن فیّاض
ز حدّ ما و تو عمریست رسته است شراب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کسی که صبر به جنگ عتاب می‌آرد
کتان به عربدة ماهتاب می‌آرد
اگر دلی چو خمت نیست سر به خشت مزن
فراخ حوصله تاب شراب می‌آرد
مراست بخت سیه کاسه‌ای که همچو حباب
تهی پیاله ز دریای آب می‌آرد
سخن ز بخت نگویی به بزم زنده‌دلان
که این حدیث چو افسانه خواب می‌آرد
هزار مسئلة شرح بیقراری را
بدیهة سر زلفش جواب می‌آرد
رخ از پیاله برافروخت وه که این جادو
ستاره می‌برد و آفتاب می‌آرد
درون پرده ترا دید و محو شد فیّاض
نقاب اگر بگشایی که تاب می‌آرد؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
به جرم اینکه لب یار شد مسخّر ساغر
خوریم خون صراحی به کاسة سر ساغر
به راه کعبة میخانه‌ها پیاده خرامم
به شکر آنکه لبی تر کنم ز کوثر ساغر
چو شیشه خون من ار محتسب به خاک بریزد
دمی چو موج نخواهم گذشتن از سر ساغر
مرا خدای به تردامنان باده رساند
به اشک گرم صراحّی و دیدة تر ساغر
همان به است که بیرون زنی ز میکده فیّاض
مباد تر شوی از خندة مکرّر ساغر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ای مشرب خوشت به جهان یادگار عیش
عهد تو روزنامچة روزگار عیش
کس در بهشت بزم تو غم چون خورد که هست
لعلت شراب عشرت و خطت بهار عیش
محروم فیض تربیت ابر چشم ماست
نخل غمی که سر نزد از جویبار عیش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
خوش آن که دست به دست سبوی می‌باشم
چو دیده باز کنم رو به روی می باشم
چرا خورم غم روزی چو می‌توانم کرد
که زنده تا به قیامت به بوی می‌ باشم
ز قیل و قال حکیمان دلم گرفت کجاست
زبان حال که در گفتگوی می‌ باشم
ضرر نیست مکیدن لب پیالة می
همین بس است که در آرزوی می باشم
ز نام می چو توان نشئه یافتن فیّاض
چه لازم است که در جستجوی می باشم
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۰ - در تهنیت عید صیام و تبریک مقرب الخاقان حسینقلی خان سعدالملک
ای رخ سعد اخترت فتنه دلهای قوم
چشم تو بیدار را راهزن آمد بنوم
روی بشو موبتاب زسر بنه خواب یوم
که آخر از کم دلی سپر بینداخت صوم
چو تیغ شوال ماه گشت برون از غلاف
پیر مغان باز دوش جانب خم رو نمود
خشتش از سر گرفت میکده خوشبو نمود
منادی می کشی روان بهر سو نمود
صافی چون شد افق هلال ابرو نمود
چو عکس شمشیر زر درون مراه صاف
شیخ بجمع مرید گر چه بسی خسته شد
ز بیست چون رفت چار جمعش بگسسته شد
بچار چون سه فزود دکان او بسته شد
سلخ چو رفت چارجمعش بگسسته شد
بسکه بمنبر سرود هی سخنانی گزاف
حالی رعب از عوام بشیخ سالوس بین
ببزم رقص از خواص شوخ شکر بوس بین
بشاهد آئین نگر بزاهد افسوس بین
بجای موذن بکوی و لوله کوس بین
که افکند از شکوه بسقف گردون شکاف
در رمضان ای پسر زچهرت اقبال رفت
زطره ات تاب شد زخال تو حال رفت
ولی نه تنها بتو براین منوال رفت
بمنهم ایام صوم ماهی چون سال رفت
سوخت بس از هجر می زحنجرم تا بناف
میم لبا روزه برد مکارمت از صفات
بس الف قد تو دال شد اندر صلات
جیم دو زلفت نشست چندی چون دزد مات
کنون بیا و بیارمیی چو عین الحیات
که زد علم جیش عیش زقیروان تا بقاف
نگارکان دزد هوش بنرگس مستشان
زجعد عنبر فروش سرها پا بستشان
تیر ستم برقلوب جهنده از شستشان
مغبچگان جفت جفت بدست هم دستشان
چون دو وشاق عزب بشامگاه زفاف
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۰ - وله
تبارک الله ای ماه ناصری مآت
بمهرکوش که افکنده ظل الهی ذات
رخ ملک بچنین روز تافت بر ذرات
بسان جلوه مصباح قدس ازمشکات
وزین مبارک رخ عالمی است پر برکات
بده شراب مهنا که حله البرکه
کلاه را دگر از ناز کج گذاشته بخت
زوصل فصل حمل مست شد برودت سخت
پر از زمرد نارس زسبزه جیب درخت
پر از رسیده عقیق از شقیق که را رخت
بعرش اکلیل آرند فخر افسر و تخت
بلفظ و معنی نازند خطبه و سکه
الا که شیره جانستی و خمیره شرم
کرم نمای و بده جامی از عصاره کرم
خصوص حال که چرخ از زمین برد آزرم
شخ از درشتی دی رست و شاخ گل شد نرم
هوا گذشت زسردی می آر گرماگرم
مبادا آنگه به خم ماند و شود سرکه
الا که چهر تو برف است و لعل تو شنگرف
ربوده عکس زشنگرفت آنرخ چون برف
رسد بهار و در این ظرف کم من کم ظرف
مدان که عمر کنم جز بشاهد و می صرف
مگو زساده و باده چرا نبری حرف
که من زکودکیم گشته این سخن ملکه
خوش است از لبت این فصل نغمه اشنفتن
نبیذ خوردن و رندانه پیش هم خفتن
نخواهد این همه بربی زریم آشفتن
گرفتم ارنخرند از من این گهر سفتن
حرام باشد ای ترک ترک می گفتن
مرا بخانه بود تا که از پدر ترکه
فرخ زمر کز ماهی گذشت از بر ماه
بتهنیت مترنم شد السن وافواه
زیکطرف طرب از جشن ناصرالدین شاه
ز یکطرف شعف از رستن صنوف گیاه
وز ااسنلاک چنین جشن میر چم خرگاه
زکف بشکر فشاند لئال منسلکه