عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
باد صبا صبحدم بوی تو آورد دوش
بلبل شیدا فتاد بار دگر در خروش
تا که سمن مرسله ساخت ز در عدن
باز کشید ارغوان لعل بدخشی بگوش
بس که ریاحین شکفت بر چمن از رنگ رنگ
گشت چمن غیرت کلبه گوهر فروش
وقت طرب مغتنم دان که زمان تا زمان
فوت شود وینسخن از سر دانش نیوش
ساقی گلچهره را گو بده آن جام می
کز حسدش لاله را خون دل آمد بجوش
پای سهی سرو گیر مست چنان شو که سر
بر صفت نرگست بیش در افتد بدوش
هر که چو ابن یمین وقت صبوح الست
مست شد از هیچ روی باز نیاید بهوش
بلبل شیدا فتاد بار دگر در خروش
تا که سمن مرسله ساخت ز در عدن
باز کشید ارغوان لعل بدخشی بگوش
بس که ریاحین شکفت بر چمن از رنگ رنگ
گشت چمن غیرت کلبه گوهر فروش
وقت طرب مغتنم دان که زمان تا زمان
فوت شود وینسخن از سر دانش نیوش
ساقی گلچهره را گو بده آن جام می
کز حسدش لاله را خون دل آمد بجوش
پای سهی سرو گیر مست چنان شو که سر
بر صفت نرگست بیش در افتد بدوش
هر که چو ابن یمین وقت صبوح الست
مست شد از هیچ روی باز نیاید بهوش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
ای در زمانه حسن تو چون در بهار گل
ناید به پیش روی تو اندر شمار گل
تا انتساب گل بتو کردند آمدست
خندان و سرخ روی سوی جویبار گل
گل را چه نسبت است برویت چو ایمنست
در گلشن جمال تو ز آسیب خار گل
از بس که سرخ و زرد بر آمد از آنکه شد
از روی لاله رنگ رخت شرمسار گل
باد صبا حکایت حسنت بگل رساند
از رشک شد چو سنبل تر بیقرار گل
و آن زر ساو بر طبق لعل فام کرد
تا بر سرت کند بتواضع نثار گل
ای باغبان بیا و قد و خد او نگر
منشان بباغ سرو سهی و مکار گل
آب روان و سبزه و جام شراب و رود
گر چه خوشند خوشتر ازین هر چهار گل
اما بسان ابن یمین هم که عاشق است
با روی دلستانش نیاید بکار گل
ناید به پیش روی تو اندر شمار گل
تا انتساب گل بتو کردند آمدست
خندان و سرخ روی سوی جویبار گل
گل را چه نسبت است برویت چو ایمنست
در گلشن جمال تو ز آسیب خار گل
از بس که سرخ و زرد بر آمد از آنکه شد
از روی لاله رنگ رخت شرمسار گل
باد صبا حکایت حسنت بگل رساند
از رشک شد چو سنبل تر بیقرار گل
و آن زر ساو بر طبق لعل فام کرد
تا بر سرت کند بتواضع نثار گل
ای باغبان بیا و قد و خد او نگر
منشان بباغ سرو سهی و مکار گل
آب روان و سبزه و جام شراب و رود
گر چه خوشند خوشتر ازین هر چهار گل
اما بسان ابن یمین هم که عاشق است
با روی دلستانش نیاید بکار گل
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خوش بهاریست بیا تا طرب از سر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغه الله ز می ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله ز خود لاف زند
خرده بر کودک نو خاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت ز می
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هرکجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را بر شکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغه الله ز می ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله ز خود لاف زند
خرده بر کودک نو خاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت ز می
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هرکجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را بر شکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
یا رب گلست عارض زیبات یاسمن
یا بر فراز سرو شکفته است یاسمن
چشم تو آهوئیست که هنگام ترکتاز
باشد بسوی کشور جانهاش تاختن
میگفت با صبا ز رخت گل حکایتی
باد صباش خرده زر کرد در دهن
از چین زلف تو بختن نافه ئی رسید
از شرم شد سیه رخ آن نافه ختن
کی با شکست حال دل زار میرسد
زلفت که زیر هر خم او هست صد شکن
ایسرو سیمتن ز سرم سایه بر مدار
کز تاب آفتاب غمت سوخت جان من
ابن یمین ز عشق تو پروانه وار سوخت
تا روی دلربای تو شد شمع انجمن
یا بر فراز سرو شکفته است یاسمن
چشم تو آهوئیست که هنگام ترکتاز
باشد بسوی کشور جانهاش تاختن
میگفت با صبا ز رخت گل حکایتی
باد صباش خرده زر کرد در دهن
از چین زلف تو بختن نافه ئی رسید
از شرم شد سیه رخ آن نافه ختن
کی با شکست حال دل زار میرسد
زلفت که زیر هر خم او هست صد شکن
ایسرو سیمتن ز سرم سایه بر مدار
کز تاب آفتاب غمت سوخت جان من
ابن یمین ز عشق تو پروانه وار سوخت
تا روی دلربای تو شد شمع انجمن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
در باغ حسن سرو روانی به راستی
دور از تو چشم بد همه جانی به راستی
وقت صبوح با لب خندان بسان صبح
بنمای رخ که سرو روانی به راستی
بگشای لب که وقت سخن در شاهوار
از لعل آبدار نشانی به راستی
آزاد سرو را نرسد با قدت عناد
گر خط بندگیش ستانی به راستی
با شاخ سدره دعوی بالا اگر کنی
حالی به منتهاش رسانی به راستی
دارم گمان کز آن منی سرکشی مکن
باشد که گردد از تو گمانی به راستی
بر چشم جویبار من ای سرو خوش خرام
بنشین بناز کز در آنی به راستی
کرد آب چشم ابن یمین آشکار کو
دارد نظر به دوست نهانی به راستی
دور از تو چشم بد همه جانی به راستی
وقت صبوح با لب خندان بسان صبح
بنمای رخ که سرو روانی به راستی
بگشای لب که وقت سخن در شاهوار
از لعل آبدار نشانی به راستی
آزاد سرو را نرسد با قدت عناد
گر خط بندگیش ستانی به راستی
با شاخ سدره دعوی بالا اگر کنی
حالی به منتهاش رسانی به راستی
دارم گمان کز آن منی سرکشی مکن
باشد که گردد از تو گمانی به راستی
بر چشم جویبار من ای سرو خوش خرام
بنشین بناز کز در آنی به راستی
کرد آب چشم ابن یمین آشکار کو
دارد نظر به دوست نهانی به راستی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧
ز هی فرخنده جایی خوش مقامی
که خجلت می دهد خلد برین را
نقوش دل فریب جان فزایش
ببرد آب نگارستان چین را
ندانم کین ارم یا باغ مینوست
که حیرت بینم از وی آن و این را
صفای سلسبیل و نزهت خلد
بخاطر نگذرد روح الامین را
ز منظرگاه بالا چون ببینید
روان در زیر او ماء معین را
از آن ساعت که می بر کف نهادی
در او صاحبقران بی قرین را
خرد با روح می گوید که بشتاب
ببین بزم بزرگ خرده بین را
چو می بینی به کف جام مروق
به نزهتگه بهاء ملک و دین را
وزیر شه نشان کز رشح کلکش
سواد عین زیبد حور عین را
دل اندر وی به عشرت شاد بادا
سرافراز زمان فخر زمین را
ولی باید که نگذارد به دل در
که بگذارد بذل ابن یمین را
که خجلت می دهد خلد برین را
نقوش دل فریب جان فزایش
ببرد آب نگارستان چین را
ندانم کین ارم یا باغ مینوست
که حیرت بینم از وی آن و این را
صفای سلسبیل و نزهت خلد
بخاطر نگذرد روح الامین را
ز منظرگاه بالا چون ببینید
روان در زیر او ماء معین را
از آن ساعت که می بر کف نهادی
در او صاحبقران بی قرین را
خرد با روح می گوید که بشتاب
ببین بزم بزرگ خرده بین را
چو می بینی به کف جام مروق
به نزهتگه بهاء ملک و دین را
وزیر شه نشان کز رشح کلکش
سواد عین زیبد حور عین را
دل اندر وی به عشرت شاد بادا
سرافراز زمان فخر زمین را
ولی باید که نگذارد به دل در
که بگذارد بذل ابن یمین را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢۵
سحرگه که در گوش گردون فتاد
خروش خروس و نوای چکاو
روان شد چو زر موکب شیخ عهد
رهی نا روا ماند مانند چاو
گذشتم بناکام از آن بحر جود
روان بر دو رخ از دو چشمم دو ناو
من از ابر جودش طمع داشتم
که چون گل کنم کیسه پر زر ساو
ولی در قمار هوا داریش
مرا گشت الحق درین دور داو
ببختش مسیح و فریدون شدم
بخر رفتم و باز گشتم بگاو
خروش خروس و نوای چکاو
روان شد چو زر موکب شیخ عهد
رهی نا روا ماند مانند چاو
گذشتم بناکام از آن بحر جود
روان بر دو رخ از دو چشمم دو ناو
من از ابر جودش طمع داشتم
که چون گل کنم کیسه پر زر ساو
ولی در قمار هوا داریش
مرا گشت الحق درین دور داو
ببختش مسیح و فریدون شدم
بخر رفتم و باز گشتم بگاو
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ١ - در تعریف بهار و مدح تاج الدین علی سربداری
باز فراش چمن یعنی نسیم نوبهار
بر چمن گسترده فرشی از پرند هفتکار
بر زمین گوئی که عکس آسمان افتاد باز
شد زمین چون آسمان در کسوت گوهر نگار
ز امتزاج خاک یابی باد را مشکین نفس
در مزاج لاله بینی آب را آتش شعار
گل سلیمانست پنداری بدار الملک باغ
ز آنکه تختش را بهر سو میبرد باد بهار
لاله گوئی مجمری لعلست کاندر وی صبا
نافه های مشک میریزد ز سرو جویبار
سر بر آرد از کمینگه گربه بید از بهر صید
چون همی بیند که پای بط بر آمد از چنار
طبع استاد طبیعت بین که از تأثیر او
غنچه شد پیکان نما و بید شد خنجر گذار
بار دیگر در زمین از صنع رب العالمین
همچو بزم خسرو آفاق تاج ملک و دین
بر چمن چون کرد باد نوبهاری گلفشان
شد چمن در باغ چون بر چرخ راه کهکشان
حبذا فصلی که نرگس بی می از تأثیر او
میکند مستی و مخموری چو چشم مهوشان
صبحدم باد سحر سرمست در بستان جهد
طره شمشاد گیرد میبرد هر سو کشان
چون صبا عنبر نسیم و خاک مشک آمیز شد
خیز و تاب آتش غم را بآب رز نشان
اندرین موسم که آید چون نسیم نو بهار
اهل عالم را دهد از روضه طوبی نشان
عشرت ار خواهی که رانی همچو بلبل با نوا
بر مثال تازه گل برگی که داری برفشان
ور همیخواهی که دائم خوش بر آئی همچو سرو
عقل ناصح پیشه را در بزم صاحب بینشان
خسروی کاندر کفش باشد بروز رزم و کین
لاله چون بر رمح مینا گون سنان بسدین
چون دم عیسی عهد آمد نسیم صبحگاه
شاید ار جان یابد از لطفش تن مردم گیاه
ز آنکه باد صبحگاهی از طریق خاصیت
شد چو آب زندگی راحت فزای و رنج کاه
در شگفتم از بنفشه تا چرا شد قد او
در جوانی بر مثال قامت پیران دو تاه
شکل نرگس بین که چون از سیم میتا بدزرش
گوئیا خورشید تابانست بر رخسار ماه
گوئیا جرمی ازین ازرق لباس آمد پدید
شد دو تا چون صوفیان تا عذر خواهد از گناه
ابر نیسانی چو جام سرخ گل پر مل کند
توبه پرهیزکاران شاید ار گردد تباه
ای بت گلرخ بیا و بیدق عشرت بران
تا شوم فرزین صفت از باده دستور شاه
آنکه از بحر کفش گه ابر گردد خوشه چین
پر گهر آید کنون دست چنار از آستین
آنکه بهر نصرتش دائم بصد گرمی و تاب
خنجر زرین کشد بر روی خصمش آفتاب
طره هندوی شب را از برای رایتش
آسمان پرچم کند بر رمح زرین شهاب
در جهان ازیمن عدلش بر نمیگیرد کسی
تیغ بران جز خطیب و هست آنهم در قراب
تا ز باغ عدل او خوردست فتنه کو کنار
بر نمیگیرد چو بخت حاسدانش سر ز خواب
از سموم خشم ظالم سوز او بیند خرد
آنکه شیر شرزه میافتد ز تب در سوز و تاب
گر شراری ز آتش قهرش بدریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
ور نسیم لطف او یکره وزد بر گرزه مار
مهره گردد در بن دندان او یکسر لعاب
گر ارادت یکزمان با قدرتش گردد قرین
پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین
گر گذر یابد ز خلق او نسیمی بر چمن
گل زغیرت تا بپای از سر بدرد پیرهن
روز رزم و گاه بزم آید ز لطف و عنف او
زندگانرا تن بجان و مردگان را جان بتن
ذره ئی از نور رایش کرد خورشید اقتباس
تا جهان افروز شد شمعی برین نیلی لگن
فی المثل گر اطلس گردون بپوشد دشمنش
همچو کرم قز نخستین کسوتش باشد کفن
گر نرفتی در ضمان روزی خلقانرا کفش
کی شدندی منتظم ارکان بهم در یک قرن
قرنها باید که آید همچو او صاحبقران
بشنو اندر صورت تضمین مثال او زمن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
خون لعل اندر عروق کان همی گردد نگین
تا شود با خاتم گیتی ستانش همنشین
ای شده بر ذات پاکت ختم کار سروری
همچو بر ذات محمد کسوت پیغمبری
آسمان سرگشته و حیران ز رشک رأی تست
ور نه پا بر جا روا بودی سپهر چنبری
پیش قدت گر فلک لاف سرافرازی زند
عقل داند معجز موسی ز سحر سامری
شاید ار ناهید و بهرامت بگاه رزم و بزم
آن شود خنجر گذار و این کند خنیا گری
خسرو عالیجنابت را جهان گفتی خرد
گر نبودی بر جهان گردون دون را سروری
خاکپایت را فلک گر تاج سر خواند مرنج
نرخ گوهر نشکند هرگز بنقص مشتری
چون توئی را کی تواند گفت مدحت چون منی
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
انوری شد آفتاب و ازرقی چرخ برین
تا ثنای حضرتت گویند چون ابن یمین
خسروا چون ابر دستت رسم زر پاشی نهاد
در کف دریا بماند حسرتش پیوسته باد
آفتاب جود تو چون سایه بر گیتی فکند
شد جهانرا ذکر جود حاتم طائی زیاد
زر بحصن کان درون بندی گران بر پای داشت
کلک دربارت میان بر بست و بندش را گشاد
یافتند انعام عامت اهل عالم جز دو کس
من بگویم کز چه حرمان بهره ایشان فتاد
آن یک از گیتی برون شد پیشتر از عهد تو
وین دگر در نوبت دورانت از ما در نزاد
تا بخندد نوبهار از گریه مژگان ابر
تا نگردد شام هرگز همنشین بامداد
باد خندان نوبهارت تازه از آبحیات
بامداد عشرتت را شام غم در پی مباد
بر ثنای حضرتت گوید سپهرم آفرین
در دعای دولتت آمین کند چرخ برین
بر چمن گسترده فرشی از پرند هفتکار
بر زمین گوئی که عکس آسمان افتاد باز
شد زمین چون آسمان در کسوت گوهر نگار
ز امتزاج خاک یابی باد را مشکین نفس
در مزاج لاله بینی آب را آتش شعار
گل سلیمانست پنداری بدار الملک باغ
ز آنکه تختش را بهر سو میبرد باد بهار
لاله گوئی مجمری لعلست کاندر وی صبا
نافه های مشک میریزد ز سرو جویبار
سر بر آرد از کمینگه گربه بید از بهر صید
چون همی بیند که پای بط بر آمد از چنار
طبع استاد طبیعت بین که از تأثیر او
غنچه شد پیکان نما و بید شد خنجر گذار
بار دیگر در زمین از صنع رب العالمین
همچو بزم خسرو آفاق تاج ملک و دین
بر چمن چون کرد باد نوبهاری گلفشان
شد چمن در باغ چون بر چرخ راه کهکشان
حبذا فصلی که نرگس بی می از تأثیر او
میکند مستی و مخموری چو چشم مهوشان
صبحدم باد سحر سرمست در بستان جهد
طره شمشاد گیرد میبرد هر سو کشان
چون صبا عنبر نسیم و خاک مشک آمیز شد
خیز و تاب آتش غم را بآب رز نشان
اندرین موسم که آید چون نسیم نو بهار
اهل عالم را دهد از روضه طوبی نشان
عشرت ار خواهی که رانی همچو بلبل با نوا
بر مثال تازه گل برگی که داری برفشان
ور همیخواهی که دائم خوش بر آئی همچو سرو
عقل ناصح پیشه را در بزم صاحب بینشان
خسروی کاندر کفش باشد بروز رزم و کین
لاله چون بر رمح مینا گون سنان بسدین
چون دم عیسی عهد آمد نسیم صبحگاه
شاید ار جان یابد از لطفش تن مردم گیاه
ز آنکه باد صبحگاهی از طریق خاصیت
شد چو آب زندگی راحت فزای و رنج کاه
در شگفتم از بنفشه تا چرا شد قد او
در جوانی بر مثال قامت پیران دو تاه
شکل نرگس بین که چون از سیم میتا بدزرش
گوئیا خورشید تابانست بر رخسار ماه
گوئیا جرمی ازین ازرق لباس آمد پدید
شد دو تا چون صوفیان تا عذر خواهد از گناه
ابر نیسانی چو جام سرخ گل پر مل کند
توبه پرهیزکاران شاید ار گردد تباه
ای بت گلرخ بیا و بیدق عشرت بران
تا شوم فرزین صفت از باده دستور شاه
آنکه از بحر کفش گه ابر گردد خوشه چین
پر گهر آید کنون دست چنار از آستین
آنکه بهر نصرتش دائم بصد گرمی و تاب
خنجر زرین کشد بر روی خصمش آفتاب
طره هندوی شب را از برای رایتش
آسمان پرچم کند بر رمح زرین شهاب
در جهان ازیمن عدلش بر نمیگیرد کسی
تیغ بران جز خطیب و هست آنهم در قراب
تا ز باغ عدل او خوردست فتنه کو کنار
بر نمیگیرد چو بخت حاسدانش سر ز خواب
از سموم خشم ظالم سوز او بیند خرد
آنکه شیر شرزه میافتد ز تب در سوز و تاب
گر شراری ز آتش قهرش بدریا بگذرد
عیبه های جوشن ماهی بسوزد اندر آب
ور نسیم لطف او یکره وزد بر گرزه مار
مهره گردد در بن دندان او یکسر لعاب
گر ارادت یکزمان با قدرتش گردد قرین
پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین
گر گذر یابد ز خلق او نسیمی بر چمن
گل زغیرت تا بپای از سر بدرد پیرهن
روز رزم و گاه بزم آید ز لطف و عنف او
زندگانرا تن بجان و مردگان را جان بتن
ذره ئی از نور رایش کرد خورشید اقتباس
تا جهان افروز شد شمعی برین نیلی لگن
فی المثل گر اطلس گردون بپوشد دشمنش
همچو کرم قز نخستین کسوتش باشد کفن
گر نرفتی در ضمان روزی خلقانرا کفش
کی شدندی منتظم ارکان بهم در یک قرن
قرنها باید که آید همچو او صاحبقران
بشنو اندر صورت تضمین مثال او زمن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
خون لعل اندر عروق کان همی گردد نگین
تا شود با خاتم گیتی ستانش همنشین
ای شده بر ذات پاکت ختم کار سروری
همچو بر ذات محمد کسوت پیغمبری
آسمان سرگشته و حیران ز رشک رأی تست
ور نه پا بر جا روا بودی سپهر چنبری
پیش قدت گر فلک لاف سرافرازی زند
عقل داند معجز موسی ز سحر سامری
شاید ار ناهید و بهرامت بگاه رزم و بزم
آن شود خنجر گذار و این کند خنیا گری
خسرو عالیجنابت را جهان گفتی خرد
گر نبودی بر جهان گردون دون را سروری
خاکپایت را فلک گر تاج سر خواند مرنج
نرخ گوهر نشکند هرگز بنقص مشتری
چون توئی را کی تواند گفت مدحت چون منی
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
انوری شد آفتاب و ازرقی چرخ برین
تا ثنای حضرتت گویند چون ابن یمین
خسروا چون ابر دستت رسم زر پاشی نهاد
در کف دریا بماند حسرتش پیوسته باد
آفتاب جود تو چون سایه بر گیتی فکند
شد جهانرا ذکر جود حاتم طائی زیاد
زر بحصن کان درون بندی گران بر پای داشت
کلک دربارت میان بر بست و بندش را گشاد
یافتند انعام عامت اهل عالم جز دو کس
من بگویم کز چه حرمان بهره ایشان فتاد
آن یک از گیتی برون شد پیشتر از عهد تو
وین دگر در نوبت دورانت از ما در نزاد
تا بخندد نوبهار از گریه مژگان ابر
تا نگردد شام هرگز همنشین بامداد
باد خندان نوبهارت تازه از آبحیات
بامداد عشرتت را شام غم در پی مباد
بر ثنای حضرتت گوید سپهرم آفرین
در دعای دولتت آمین کند چرخ برین
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۶
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۵
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۶
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۱
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۶
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۴
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۸