عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۷
دلا تا کی به درد عشق نالی
مگر در باغ با بلبل همالی
به بستان صبحدم بر روی چون گل
بنال ای دل چو عاشق بر جمالی
به رویت سخت مشتاقم نگارا
تو از من گرچه در عین ملالی
تو از من فارغ و من در تکاپوی
شب و روزم هوایی و خیالی
چرا داری من سرگشته پیوست
ز تاب زلف و ابروی هلالی
چرا بی جرم خون من بریزی
به تیغ غمزه و چشم غزالی
سرم بودی همیشه پر ز سودا
ز زلف او گرفت آشفته حالی
کماهی طالع شیرم که عمریست
که تا از اختر بد در وبالی
شرف یابی چو اندر برج سعدت
برآید آفتاب لایزالی
به جان آمد دلم از دست هجران
سعادت باز خواهم از وصالی
بجز وصل از جهان آخر بگویید
چه باشد کام رندی لاابالی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۱
گر به چوگانم ز خود رانی چو گوی
کی بگردانم من از روی تو روی
واپس آیم باز در پات اوفتم
چون توانم بودن آخر کم ز گوی
تا به کی در جست و جوی وصل تو
می روم افتان و خیزان کو به کوی
ای صبا گر می توانی لطف کن
حال زارم را به جانان بازگوی
مدّتی شد تا که از سودای تو
بر رخت آشفته گشتم همچو موی
دوستان گویند این فریاد چیست
ناله و افغان ز یار تندخوی
تا مرا در قالب تن جان بود
می کنم در راه وصلت جست و جوی
باد کوی دوست بر خاکم نشاند
آتش عشقش ببردم آب روی
مدّعی چون ما به آب دیده دست
از جهان شستیم دست از ما بشوی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۴
در ره عشق تو جانی می دهم در جست و جوی
بو که مقصودی شود حاصل مرا زین گفت و گوی
هیچ می دانی که بی روی تو جانا در فراق
بر رخ جان می رود ما را ز دیده آب جوی
دل ببردی از من و در پا فکندی این رواست
از من بیچاره ی مسکین چه می خواهی بگوی
این نگار چابک دلبر به میدان از دو زلف
رو به چوگان جفا و دل ببرد از من چو گوی
همچو گوی آخر نگویی تا به کی این خسته دل
در فراق روی تو سرگشته گردم کو به کوی
تا به کی تندی و بدخوی کند با ما نگار
دل به جان آمد ز دست آن نگار تندخوی
ترک بدخویی و تندی کن وگرنه دلبرا
در جهان آشفته گردم بر رخ تو همچو موی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۹
ای روان گشته ز چشمم ز فراقت جویی
ز چه از خون جگر در طلب مه رویی
شب دیجور به امّید سحر بیدارم
بو که از زلف تو آرد به دماغم بویی
تا به گرد رخ تو زلف چو چوگان دیدم
در سر کوی تو سرگشته منم چون گویی
گر زند ناوک دلدوزم از آن غمزه مست
چه تفاوت کند از دست کمان ابرویی
کسی ندیدست به عالم چو نگارم شوخی
دلبری لاله رخی سنگ دلی مه رویی
مشکل اینست که دل برد ز دستم ناگاه
نیست جز لطف ویم در دو جهان دلجویی
گرچه برگشت چو بخت از من بیچاره هنوز
نفروشم به همه ملک جهانش مویی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
ما را دل و دیده در فراقت خونست
شوق رخت از حد و صفت بیرونست
گویند ز دل به دل بود راه ولی
ما مایل و تو ز ما ملولی چونست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
تا سرو قدش ز چشم ما پنهان شد
از آتش عشقش دل ما بریان شد
تا مردم دیده قامت یار بدید
از درد فراق او چنین گریان شد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۴
وقتست که باغ را به بار آید گل
وز سرو قد تو در کنار آید گل
با خار فراق حالیا می سازیم
دانیم یقین کز پی خار آید گل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۶
یارب ز گل رخت به خاری برسم
وز نرگس مستت به خماری برسم
نی نی غلطم بتا به دریای فراق
من کی ز میانش به کناری برسم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۹
تا روی چو ماه تو نهانست ز چشم
بی روی توأم دجله روانست ز چشم
از سوز دل سوخته وز جور فراق
خونابه به روی من روانست ز چشم
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱
دردا و حسرتا که مرا کام جان برفت
و آن جان نازنین به جوان از جهان برفت
دل پر ز مهر روی چو ماهش بدی چه سود
کاندر فراق روی وی از تن روان برفت
بلبل بگو که باز نخواند میان باغ
کان روی همچو گل ز در بوستان برفت
ای دل بگو به منزل جانان تو کی رسی
کآن جان نازنین ز پی کاروان برفت
فریاد و ناله ام ز سر چرخ هفتمین
بگذشت و اشک دیده ام از ناودان برفت
سلطان بخت من به سر تخت وصل بود
آخر چرا به بخت من او ناگهان برفت
ای نور دیده شد ز غم تو جهان خراب
کان نور دیده ام ز جهان نوجوان برفت
آخر کدام حسرت و دردی که از جهان
با خود ببرد و از دو جهان ناتوان برفت
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۳
گل فرو ریخت و رخ از باغ جهان پنهان کرد
بلبل دلشده را خسته دل و نالان کرد
گل نخندید ز بستان امیدم به ستم
خار هجران تو ای جان اثرم در جان کرد
بخت برگشت ز من تا تو شدی از بر من
روز هجران توأم بی سر و بی سامان کرد
روز وصل تو نشد روزی من زآنکه مرا
بخت وارونه حوالت به شب هجران کرد
بس عجب واقعه ای بد که مثل را گویند
رخ خورشید به گل کی بتوان پنهان کرد
زاری من به فلک بر شد لیکن چه کنم
بجز از صبر و تحمّل تو بگو چتوان کرد
درد هجر تو چنانست که طبیبان جهان
نتوانند یکی درد مرا درمان کرد
درد بسیار کشیدم ز فلک لیک عجب
آن همه درد و بلا بر دل من آسان کرد
تیر هجران عزیزان به دلم بود بسی
لیک پیکان فراق تو اثر در جان کرد
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۶
کدام درد که ننهاد بر دلم گردون
کدام غم که نخوردم من از زمانه دون
کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان
کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون
کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم
که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون
چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست
مگر ز بخت بدست این و طالع وارون
برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن
شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون
کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد
گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون
به آب دیده تصوّر که آتش دل من
فرو نشیند لیکن همی شود افزون
به روی چون زر من اشک سیم می بینی
مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون
جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق
که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون
جواب داد که چونم که کس مباد چو من
نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون
ولی امید به بخشایش خدا دارم
که آورد تنم از آتش گنه بیرون
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
از غم لیلی بوادی گرچه مجنون میگریست
گر رموز عشق دانی لیل افزون میگریست
رفته در محفل سخن از آتشین روئی که دوش
شمع را دیدم که از اندازه بیرون می گریست
خون از چشم آشنا میریخت در بزم وصال
وای بر بیگانه کانجا آشنا خون می گریست
آه درد آلود را در دل نهفتم شام هجر
آسمان از بسکه از بیم شبیخون میگریست
دیده خونبار ما بود آنکه در محفل طبیب
هر زمان در حسرت آن لعل میگون میگریست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
رفت حسن تو و عشقت بدل من باقیست
رونق افتاده از آن گلشن و گلخن باقیست
از فراق تو از آن روی ننالم که هنوز
شربت وصل ترا وقت چشیدن باقیست
مردم دیده ام از حسرت رویت بازست
خانه با خاک برابر شد و روزن باقیست
زندگی بار سفر بست و هوس بازبجاست
کاروان رفت ازین منزل و برزن باقیست
رمقی نیست بتن بسمل ما را که همان
در دلش حسرت در خاک تپیدن باقیست
از زبان گرچه فتادم، خبرم بازمگیر
تاب گفتار نه و ذوق شنیدن باقیست
کی شوم از تو تسلی به نگاهی هیهات
حسرت روی توام تا دم مردن باقیست
میوه باغ تو شد قسمت اغیار و مرا
هوس میوه ای از باغ تو چیدن باقیست
میبرد بخت بمیخانه ام امروز طبیب
که نه ساقی نه قدح نه می روشن باقیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
کدام شب که فغانم بآسمان نرسد
خدا کند که ز دوری کسی بجان نرسد
از آن همیشه ترا سر بر آستان دارم
که پای غیر برین خاک آستان نرسد
من و گلی که زبس سرکشی درین گلشن
بشاخ گلبن او دست باغبان نرسد
هزار شکوه گر از دوست باشدت بر دل
نهفته دار که شرطست بر زبان نرسد
چه از رهائی آن صید ناتوان خیزد
که گرز دام برآید بآشیان نرسد
بمحفلی که تو ساقی شوی سزد از رشگ
دعا کنیم که جامی بدیگران نرسد
زکین غیر چه اندیشه عاشقان ترا
بمحرمان ملک تیغ پاسبان نرسد
بهجر عشق طبیب آرزوی ساحل چیست
که کشتی تو ازین بحر بر کران نرسد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هرگز بیاد ما زر و گوهر نمی رسد
ما را بیغیر یار بخاطر نمی رسد
اشگی بدیده کی رسد از گرمی جگر
از شیشه این شراب بساغر نمی رسد
در پیش ما که بی سروسامان عالمیم
دردسری بمنت افسر نمی رسد
دل معرفت ز عشق پذیرد که آینه
روشنگری چو نیست بجوهر نمی رسد
تا کی طبیب شکوه کنی از جفای دهر
شرح غم فراق بآخر نمی رسد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
از برت کی من به این الفت جدا خواهم شدن
من تن و تو جان جدا از جان کجا خواهم شدن
گر تو بوی پیرهن داری ز مشتاقان دریغ
از پی دریوزه در پیش صبا خواهم شدن
وقت آن آمد که گیرم گوشه ای از همدمان
بس که دیدم بی وفایی بی وفا خواهم شدن
هر بری کآورد نخلم هستیم بر خاک ریخت
من چه دانستم که بی برگ و نوا خواهم شدن
می تپد مرغ دلم در سینه چون بسمل طبیب
غالبا در دام عشقی مبتلا خواهم شدن
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دارم به چمن چه کار، بی تو
نشناسم گل زخار، بی تو
فریاد که خوش فرو گرفته
ما را غم روزگار بی تو
یعقوب صفت جهان روشن
در چشم منست تار بی تو
چون دیده ی روز نیست چشمم
وقف ره انتظار بی تو
چون شمع سر مزار، گیرم
از بزم طرب کنار بی تو
دارد بلبل هزار افسوس
در هر سر شاخسار بی تو
چون نقش قدم طبیب از ضعف
افتاده به رهگذار بی تو
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
از ما درین گلستان جویند گر نشانی
بر گلبنی است ما را دیرینه آشیانی
با ما اگر نشینی از مصلحت زمانی
عمری پی تلافی هم بزم دیگرانی
یکدم بطاقت خود گر داشتم گمانی
می کردم از تغافل یکچندش امتحانی
کافیست این سعادت ما را که بعد مردن
بر زیر سر گذاریم خشتی ز آستانی
افغان که در ره عشق نشنیدم و ندیدم
نه ناله درائی نه گرد کاروانی
داریم از فراقت ای مهر عالم افروز
چون شمع صبحگاهی بر لب رسیده جانی
امشب طبیب دلها از ناله تو خون شد
پیداست از فغانت کز دلشکستگانی
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۶
تو که خفته ای به راحت دل تو خبر ندارد
که شب دراز هجران زقفا سحر ندارد