عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
نشنیده حرف چند که ما گوش کردهایم
تا لب گشودهایم فراموش کردهایم
درد دلیم ءمور دو عالم غبار ماست
اما زیارت لب خاموش کردهایم
تسلیم ما قلمرو جولان ناز کیست
سیر نُه آسمان به خم دوش کردهایم
آفات دهر چارهگرش یک تغافلست
توفان به بستن مژه خس پوش کردهایم
شوری دگر نداشت خمستان اعتبار
خود را چو درد می سبب جوشکردهایم
حیرت سحر دماندهٔ طرز نگاه ماست
صد چاک سینه نذر یک آغوشکردهایم
طاووس رنگ ما ز نگاه که میکش است
پرواز را به جلوه قدح نوش کردهایم
بر وضع ما خطای جنونی دگر مبند
کم نیست این که پیروی هوش کردهایم
مردم به دستگاه بقا ناز میکنند
ما تکیه بر فنای خطا پوش کردهایم
بیدل حدیث بیخبران ناشنیدنی است
بودیم معنیی که فراموش کردهایم
تا لب گشودهایم فراموش کردهایم
درد دلیم ءمور دو عالم غبار ماست
اما زیارت لب خاموش کردهایم
تسلیم ما قلمرو جولان ناز کیست
سیر نُه آسمان به خم دوش کردهایم
آفات دهر چارهگرش یک تغافلست
توفان به بستن مژه خس پوش کردهایم
شوری دگر نداشت خمستان اعتبار
خود را چو درد می سبب جوشکردهایم
حیرت سحر دماندهٔ طرز نگاه ماست
صد چاک سینه نذر یک آغوشکردهایم
طاووس رنگ ما ز نگاه که میکش است
پرواز را به جلوه قدح نوش کردهایم
بر وضع ما خطای جنونی دگر مبند
کم نیست این که پیروی هوش کردهایم
مردم به دستگاه بقا ناز میکنند
ما تکیه بر فنای خطا پوش کردهایم
بیدل حدیث بیخبران ناشنیدنی است
بودیم معنیی که فراموش کردهایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۹
عمریست در نظرها اشک عرق نقابیم
از شرم خودنمایی خون دلیم و آبیم
جوشیدهایم از دل با صد خیال باطل
دود همین سپندیم اشک همین کبابیم
خلقی ز ما نمودار ما پیش خود شب تار
خفاش نور خویشیم هر چند آفتابیم
مستان این خرابات هنگامهٔ جنونند
از ظرف ما مپرسید دریاکش سرابیم
دانش خیال ظرفست فطرت به وهم صرفست
از آگهی چه حرفست هذیان سرای خوابیم
سامان پر زدنها در آشیان عنقاست
یکسر شرار سنگیم کاش اندکی بتابیم
افسانهها نهفتهست در دل ولی چه حاصل
میخواند آنکه داند ما یک قلم کتابیم
هرگام باید اینجا بر عالمی قدم زد
چون نالههای زنجیر یک پا و صد رکابیم
دل مرکز سویداست خطش همان معماست
از نقطهکس چه خواند جز اینکه انتخابیم
کاش آبروی هستی با مهلتی شود جمع
زین فرصت عرقناک دردسر حبابیم
از خلق تا قیامت جز حق نمیتراود
با ما نفس مسوزید یک حرف بیجوابیم
بیدانشی چه مقدار نامحرم قبول است
بیدل دعا نداریم چندانکه مستجابیم
از شرم خودنمایی خون دلیم و آبیم
جوشیدهایم از دل با صد خیال باطل
دود همین سپندیم اشک همین کبابیم
خلقی ز ما نمودار ما پیش خود شب تار
خفاش نور خویشیم هر چند آفتابیم
مستان این خرابات هنگامهٔ جنونند
از ظرف ما مپرسید دریاکش سرابیم
دانش خیال ظرفست فطرت به وهم صرفست
از آگهی چه حرفست هذیان سرای خوابیم
سامان پر زدنها در آشیان عنقاست
یکسر شرار سنگیم کاش اندکی بتابیم
افسانهها نهفتهست در دل ولی چه حاصل
میخواند آنکه داند ما یک قلم کتابیم
هرگام باید اینجا بر عالمی قدم زد
چون نالههای زنجیر یک پا و صد رکابیم
دل مرکز سویداست خطش همان معماست
از نقطهکس چه خواند جز اینکه انتخابیم
کاش آبروی هستی با مهلتی شود جمع
زین فرصت عرقناک دردسر حبابیم
از خلق تا قیامت جز حق نمیتراود
با ما نفس مسوزید یک حرف بیجوابیم
بیدانشی چه مقدار نامحرم قبول است
بیدل دعا نداریم چندانکه مستجابیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۷
دوشکز دود جگر طرح شببشانکردیم
شرری جست ره ناله چراغانکردیم
دهر توفانکدهٔ شوق سراسر زدگی است
گرد دل داشت به هر دشتکه جولانکردیم
لغزشی داشت ره عشقکه درگام نخست
طوف آسودگی آبله پایان کردیم
صبح این میکده گم بود درآغوش خمار
ما هم از شوخی خمیازه گریبان کردیم
وسعت عیش جهان در خور خرسندی بود
عالمی را ز دل تنگ به زندان کردیم
بیتویک غنچهٔ آسوده درتن باغ نماند
هر چه همرنگی دل داشت پریشان کردیم
هر نفس چاک گریبان بهاری دارد
در جگر بوی گل کیست که پنهان کردیم
حاصل سینه برآتش زدن ما چو سپند
اینقدر بود که یک ناله به سامان کردیم
همچو مژگان ز تماشاکدهٔ عالم رنگ
حاصل این بود که خمیازه به دامان کردیم
هیچ عیشی به تماشای دل حیران نیست
به خیال آینه چیدیم و چراغان کردیم
به تنزل عرق سعی ندامتگلکرد
آنچه گم شد ز جبین بر مژه تاوان کردیم
فکر خوبش است سرانچام دو عالم بیدل
همه کردیم اگر سر به گریبان کردیم
شرری جست ره ناله چراغانکردیم
دهر توفانکدهٔ شوق سراسر زدگی است
گرد دل داشت به هر دشتکه جولانکردیم
لغزشی داشت ره عشقکه درگام نخست
طوف آسودگی آبله پایان کردیم
صبح این میکده گم بود درآغوش خمار
ما هم از شوخی خمیازه گریبان کردیم
وسعت عیش جهان در خور خرسندی بود
عالمی را ز دل تنگ به زندان کردیم
بیتویک غنچهٔ آسوده درتن باغ نماند
هر چه همرنگی دل داشت پریشان کردیم
هر نفس چاک گریبان بهاری دارد
در جگر بوی گل کیست که پنهان کردیم
حاصل سینه برآتش زدن ما چو سپند
اینقدر بود که یک ناله به سامان کردیم
همچو مژگان ز تماشاکدهٔ عالم رنگ
حاصل این بود که خمیازه به دامان کردیم
هیچ عیشی به تماشای دل حیران نیست
به خیال آینه چیدیم و چراغان کردیم
به تنزل عرق سعی ندامتگلکرد
آنچه گم شد ز جبین بر مژه تاوان کردیم
فکر خوبش است سرانچام دو عالم بیدل
همه کردیم اگر سر به گریبان کردیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۱
قابل بار امانتها مگو آسان شدیم
سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم
در عدم جنس محبت قیمت کونین داشت
تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شدیم
ای بسا نقشیکه آگاهی به یاد ما شنید
تاکنون زیب تغافلخانهٔ نسیان شدیم
گفتگو عمری نفسها سوخت تا انجام کار
همچو شمع کشته در زیر زبان پنهان شدیم
سود اگر در پرده خون میشد زیانی هم نبود
چون مه از عرض کمال آیینهٔ نقصان شدیم
پیکر ما را چوگردون بی سبب خمکردهاند
در میان گویی نبود آندم که ما چوگان شدیم
غنچهٔ ما عرض چندین برگ گل در بار داشت
یک گرببان چاک اگر کردیم صد دامان شدیم
هرکسی ویرانهٔ خود را عمارت میکند
ما به تعمیر دل بی پا و سر ویران شدیم
آینه در زنگ مژگانی بهم آورده بود
چشم تا وا شد به روی نیک و بد حیران شدیم
بی تمیزی داشت ما را نازپرورد غنا
آخر از آدم شدن محتاج آب و نان شدیم
زین لباس سایگی کز شرم هستی تیره است
نور او پوشید ما را هر قدر عریان شدیم
اینقدرها حسرت آغوش هم میبوده است
هرکه شد چشم تماشای تو ما مژگان شدیم
هیچ نتوان بست نقش خجلت ازکمفرصتی
رنگ ما پیش از وفا بشکست اگر پیمان شدیم
پشت دستی هم نشد ریش از ندامتهای خلق
طبع ما وقتی پشیمان شد که بیدندان شدیم
بیدل از ما عالمی با درس معنی اشناست
ما به فهم خود چرا چون حرف و خط نادان شدیم
سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم
در عدم جنس محبت قیمت کونین داشت
تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شدیم
ای بسا نقشیکه آگاهی به یاد ما شنید
تاکنون زیب تغافلخانهٔ نسیان شدیم
گفتگو عمری نفسها سوخت تا انجام کار
همچو شمع کشته در زیر زبان پنهان شدیم
سود اگر در پرده خون میشد زیانی هم نبود
چون مه از عرض کمال آیینهٔ نقصان شدیم
پیکر ما را چوگردون بی سبب خمکردهاند
در میان گویی نبود آندم که ما چوگان شدیم
غنچهٔ ما عرض چندین برگ گل در بار داشت
یک گرببان چاک اگر کردیم صد دامان شدیم
هرکسی ویرانهٔ خود را عمارت میکند
ما به تعمیر دل بی پا و سر ویران شدیم
آینه در زنگ مژگانی بهم آورده بود
چشم تا وا شد به روی نیک و بد حیران شدیم
بی تمیزی داشت ما را نازپرورد غنا
آخر از آدم شدن محتاج آب و نان شدیم
زین لباس سایگی کز شرم هستی تیره است
نور او پوشید ما را هر قدر عریان شدیم
اینقدرها حسرت آغوش هم میبوده است
هرکه شد چشم تماشای تو ما مژگان شدیم
هیچ نتوان بست نقش خجلت ازکمفرصتی
رنگ ما پیش از وفا بشکست اگر پیمان شدیم
پشت دستی هم نشد ریش از ندامتهای خلق
طبع ما وقتی پشیمان شد که بیدندان شدیم
بیدل از ما عالمی با درس معنی اشناست
ما به فهم خود چرا چون حرف و خط نادان شدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۱
عزت کلاه بی سر و سامانی خودیم
صد شعله نازپرور عریانی خودیم
آیینه نقشبند گل امتیاز نیست
محو خیال خانهٔ حیرانی خودیم
گوهر خمار بستر و بالین نمیکشد
سر درکنار زانوی غلتانی خودیم
پر میزنیم و هیچ به جایی نمیرسیم
واماندههای وحشت مژگانی خودیم
دوران سر ز سبحهٔ ما کم نمیشود
وانگاه تر دماغ مسلمانی خودیم
با آفتاب ذره چه نسبت عیان کند
دلدار باقی خود و ما فانی خودیم
چون کوه ناله نیز ز ما سر نمیکشد
از بسکه زبر بارگرانجانی خودیم
پوشیدگی ز هیأت آفاق بردهاند
حیرت قبای چارهٔ عریانی خودیم
خاکستریم و شعله ما آرمیده نیست
آیینهٔ کمین پر افشانی خودیم
ما را ز تیره بختی ما میتوان شناخت
چون سایه یکقلم خط پیشانی خودیم
بیدل به جلوهگاه حقیقتکه میرسد
ما غافلان تصور امکانی خودیم
صد شعله نازپرور عریانی خودیم
آیینه نقشبند گل امتیاز نیست
محو خیال خانهٔ حیرانی خودیم
گوهر خمار بستر و بالین نمیکشد
سر درکنار زانوی غلتانی خودیم
پر میزنیم و هیچ به جایی نمیرسیم
واماندههای وحشت مژگانی خودیم
دوران سر ز سبحهٔ ما کم نمیشود
وانگاه تر دماغ مسلمانی خودیم
با آفتاب ذره چه نسبت عیان کند
دلدار باقی خود و ما فانی خودیم
چون کوه ناله نیز ز ما سر نمیکشد
از بسکه زبر بارگرانجانی خودیم
پوشیدگی ز هیأت آفاق بردهاند
حیرت قبای چارهٔ عریانی خودیم
خاکستریم و شعله ما آرمیده نیست
آیینهٔ کمین پر افشانی خودیم
ما را ز تیره بختی ما میتوان شناخت
چون سایه یکقلم خط پیشانی خودیم
بیدل به جلوهگاه حقیقتکه میرسد
ما غافلان تصور امکانی خودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۴
برکاغذ آتش زده هر چند سواریم
فرصت شمران قدم آبله داریم
چون شمع تلاش همه زین بزم رهایی است
گل میدمد آن خار که از پا به در آریم
دل مغتنم فرصت اقبال حضوریست
تا آینه با ماست تماشایی یاریم
گر دقت فطرت ورق خاک تکاند
ماییم که پیدا و نهان خط غباریم
روزی دو نفس گرمی هنگامهٔ نازست
هر چند فروزیم همان شمع مزاریم
زهاد اگر غرهٔ نیرنگ بهشتند
ماهم پر طاووس به سر چون نگذاریم
کمفرصتی از ما نکند ننگ فضولی
پرواز در آتش فکن سعی شراریم
از وصل تعین به غلط کرده فراهم
اجزای من و ما که بهم ربط نداریم
آن قطرهٔ خونیکه بجوشیم بهمگر
بیگانهتر از توأمی دانهٔ باریم
کس جوهر ادراک بد و نیک ندارد
از آینه پرسید که ما با که دچاریم
باید الم خامهٔ نقاش کشیدن
بر هر سر رحمت سر صد قافله باریم
بیدل چه توان کرد به محرومی قسمت
ما خشکلبان ساغر دریا به کناریم
فرصت شمران قدم آبله داریم
چون شمع تلاش همه زین بزم رهایی است
گل میدمد آن خار که از پا به در آریم
دل مغتنم فرصت اقبال حضوریست
تا آینه با ماست تماشایی یاریم
گر دقت فطرت ورق خاک تکاند
ماییم که پیدا و نهان خط غباریم
روزی دو نفس گرمی هنگامهٔ نازست
هر چند فروزیم همان شمع مزاریم
زهاد اگر غرهٔ نیرنگ بهشتند
ماهم پر طاووس به سر چون نگذاریم
کمفرصتی از ما نکند ننگ فضولی
پرواز در آتش فکن سعی شراریم
از وصل تعین به غلط کرده فراهم
اجزای من و ما که بهم ربط نداریم
آن قطرهٔ خونیکه بجوشیم بهمگر
بیگانهتر از توأمی دانهٔ باریم
کس جوهر ادراک بد و نیک ندارد
از آینه پرسید که ما با که دچاریم
باید الم خامهٔ نقاش کشیدن
بر هر سر رحمت سر صد قافله باریم
بیدل چه توان کرد به محرومی قسمت
ما خشکلبان ساغر دریا به کناریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۵
عمرها شد عرق از هستی مبهم داریم
چون سحر در نفس آیینهٔ شبنم داریم
قدردان چمن عافیت خویش نهایم
چه توان کرد نصیب از گل آدم داریم
یک نفس آینهٔ انس نپرداخت نفس
فهم کن اینهمه بهر چه ز خود رم داریم
کم و بیش آنچهکسی داشت رهاکرد و گذشت
فرض کردیم کزین داشته ما هم داریم
زندگی پردهٔ سحر است چه باید کردن
عشرت هر دو جهان زین دو نفس غم داریم
نگسست از دل ما حسرت ایام وصال
دامن رفته ز دستیست که محکم داریم
با همه ذوق طلب طاقت دیدار کراست
این هوس به که بر آیینه مسلم داریم
غیرتسلیم ز ما هیچ نمیآید راست
پا و سر چون خط پرگار به یک خم داریم
گر فضولی نشود ممتحن بست و گشاد
گنجها برکف دستی است که بر هم داریم
عذر احباب تلافیگر آزار مباد
کوشش زخم به سامان چه مرهم داریم
با همه ربط وفاق این چه دل افشاریهاست
سبحه سان پا به سر آبلهای هم داریم
شکر هم بیدل از آثار نفاق است اینجا
الفت، آنگه گله؟ پیداست حیا کم داریم
چون سحر در نفس آیینهٔ شبنم داریم
قدردان چمن عافیت خویش نهایم
چه توان کرد نصیب از گل آدم داریم
یک نفس آینهٔ انس نپرداخت نفس
فهم کن اینهمه بهر چه ز خود رم داریم
کم و بیش آنچهکسی داشت رهاکرد و گذشت
فرض کردیم کزین داشته ما هم داریم
زندگی پردهٔ سحر است چه باید کردن
عشرت هر دو جهان زین دو نفس غم داریم
نگسست از دل ما حسرت ایام وصال
دامن رفته ز دستیست که محکم داریم
با همه ذوق طلب طاقت دیدار کراست
این هوس به که بر آیینه مسلم داریم
غیرتسلیم ز ما هیچ نمیآید راست
پا و سر چون خط پرگار به یک خم داریم
گر فضولی نشود ممتحن بست و گشاد
گنجها برکف دستی است که بر هم داریم
عذر احباب تلافیگر آزار مباد
کوشش زخم به سامان چه مرهم داریم
با همه ربط وفاق این چه دل افشاریهاست
سبحه سان پا به سر آبلهای هم داریم
شکر هم بیدل از آثار نفاق است اینجا
الفت، آنگه گله؟ پیداست حیا کم داریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۹
فریاد کز توهم نامحرم حضوریم
خفاش بینصیبیم ظلمتشناس نوریم
زان دم که دامن کل رفتهست از کف ما
در احتیاج هر جزو مجنونتر از ضروریم
پیوند هیچ دارد از آگهی گسستن
ناآشنای خویشیم بیگانهٔ شعوریم
ما را نمیتوان یافت بیرون از این دو عبرت
یا ناقصالکمالیم یا کاملالقصوریم
آشوب لن ترانیست هنگامه ساز عبرت
زین کسوتی که داریم فانوس شمع طوریم
خواه از تلاش همت خواه از تردد حرص
در هر صفت جهانی داریم و نا صبوریم
در ساز ما نهفتهست احیای عالم وهم
عمریست چون دم صبح توفان خروش صوریم
هر کس به سعی بینش محرم سراغ ما نیست
در عرصهٔ خیالی گرد خرام موریم
این انفعال جاوید یا رب کجا برد کس
گمگشتهٔ خفاییم آوارهٔ ظهوریم
دوزخ ز شرمساری کوثر شود جبینش
گر اینقدر بداند ما را که، از که دوریم
رسوایی تعین نتوان به وهم پوشید
این به که چشم بندیم بند قبای عوریم
بیدل زیارت ما روزی دو مغتنم گیر
از بس که خاکساریم کیفیت قبوریم
خفاش بینصیبیم ظلمتشناس نوریم
زان دم که دامن کل رفتهست از کف ما
در احتیاج هر جزو مجنونتر از ضروریم
پیوند هیچ دارد از آگهی گسستن
ناآشنای خویشیم بیگانهٔ شعوریم
ما را نمیتوان یافت بیرون از این دو عبرت
یا ناقصالکمالیم یا کاملالقصوریم
آشوب لن ترانیست هنگامه ساز عبرت
زین کسوتی که داریم فانوس شمع طوریم
خواه از تلاش همت خواه از تردد حرص
در هر صفت جهانی داریم و نا صبوریم
در ساز ما نهفتهست احیای عالم وهم
عمریست چون دم صبح توفان خروش صوریم
هر کس به سعی بینش محرم سراغ ما نیست
در عرصهٔ خیالی گرد خرام موریم
این انفعال جاوید یا رب کجا برد کس
گمگشتهٔ خفاییم آوارهٔ ظهوریم
دوزخ ز شرمساری کوثر شود جبینش
گر اینقدر بداند ما را که، از که دوریم
رسوایی تعین نتوان به وهم پوشید
این به که چشم بندیم بند قبای عوریم
بیدل زیارت ما روزی دو مغتنم گیر
از بس که خاکساریم کیفیت قبوریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
در شکوه صافدل ندهد رخصت زبان
زنجیری حیاست به موجگهر فغان
سنبل اسیر زلف ترا دام وحشت است
افعی گزیده میرمد از شکل ربسمان
در عالم خیال بهار تبسمت
گل را چو شبنم آب شود خنده در دهان
کلفت شکار غیرتم از آه بیاثر
بر دل رسد چو تیر خطا گردد از نشان
چون شمع بس که در تب عشقت گداختم
محمل کشید بر سر تبخالم استخوان
نی آب خضر دارم و نی چشمهٔ حیات
عمریست میخورم دم شمشیر خونفشان
در راه انتظار کسی خاک گشتهام
مشت غبار من به سلام چمن رسان
چون صبح رنگ آیینهٔ هیچکس نیام
گردون مرا به بینفسی کرد امتحان
از گفتوگو تلاش ستم پیشه روشنست
گاه خرام تیر نفس میزند کمان
تنها نه آسمان سر تسلیم جستجوست
افکنده است خاک هم از بیخودی عنان
بنیاد دهر آینه دار ثبات نیست
یکسر غبار گردش رنگست آسمان
بیرنگ اعتبار وجود و عدم تویی
منزل کجاست گر نبود جاده در میان
بگذار سربلندی اقبال این بساط
تا آبرو چو شمع نریزی به ناودان
هر چند دستگاه بود بیش حرص بیش
از موج بحر تشنه لبی میکشد زبان
بیدل ز بحر منت ساحل که میکشد
بر حیرت است زورق ما بیخودان روان
زنجیری حیاست به موجگهر فغان
سنبل اسیر زلف ترا دام وحشت است
افعی گزیده میرمد از شکل ربسمان
در عالم خیال بهار تبسمت
گل را چو شبنم آب شود خنده در دهان
کلفت شکار غیرتم از آه بیاثر
بر دل رسد چو تیر خطا گردد از نشان
چون شمع بس که در تب عشقت گداختم
محمل کشید بر سر تبخالم استخوان
نی آب خضر دارم و نی چشمهٔ حیات
عمریست میخورم دم شمشیر خونفشان
در راه انتظار کسی خاک گشتهام
مشت غبار من به سلام چمن رسان
چون صبح رنگ آیینهٔ هیچکس نیام
گردون مرا به بینفسی کرد امتحان
از گفتوگو تلاش ستم پیشه روشنست
گاه خرام تیر نفس میزند کمان
تنها نه آسمان سر تسلیم جستجوست
افکنده است خاک هم از بیخودی عنان
بنیاد دهر آینه دار ثبات نیست
یکسر غبار گردش رنگست آسمان
بیرنگ اعتبار وجود و عدم تویی
منزل کجاست گر نبود جاده در میان
بگذار سربلندی اقبال این بساط
تا آبرو چو شمع نریزی به ناودان
هر چند دستگاه بود بیش حرص بیش
از موج بحر تشنه لبی میکشد زبان
بیدل ز بحر منت ساحل که میکشد
بر حیرت است زورق ما بیخودان روان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۹
ازتب شوق که دارد اینقدر تاب استخوان
کز تپش چون اشک شمعم میشود آب استخوان
از خیال کشتنم مگذر که بیتاب ترا
میزند بال نفس در نبض سیماب استخوان
عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت
پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان
هرکجا درد توباشد مطرب ساز جنون
همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان
آشیان زخم تیغ کیست یارب پیکرم
عمرها شد شمع میچیند به محراب استخوان
گر حریف درد الفتگشتهای هشیار باش
همچو شاخ آهو اینجا میخورد تاب استخوان
نرمخویان را به زندان هم درشتی راحتست
از برای مغز دارد پردهٔ خواب استخوان
پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه
می شود در فربهی درگوشت نایاب استخوان
سختی دنیا طربگاه حریصان است و بس
میشود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان
این سگان از قعر دریا هم برون میآورند
گر همه چون گوهراندازی به گرداب استخوان
در مقامی کآرزوها بسمل حسرت کشی است
ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان
آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید
جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان
ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب کیست
عالمی را چون مه نوگشت قلاب استخوان
صبح تا دم میزند بیدل هجوم شبنم است
گر نفس بر لب رسانم میشود آب استخوان
کز تپش چون اشک شمعم میشود آب استخوان
از خیال کشتنم مگذر که بیتاب ترا
میزند بال نفس در نبض سیماب استخوان
عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت
پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان
هرکجا درد توباشد مطرب ساز جنون
همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان
آشیان زخم تیغ کیست یارب پیکرم
عمرها شد شمع میچیند به محراب استخوان
گر حریف درد الفتگشتهای هشیار باش
همچو شاخ آهو اینجا میخورد تاب استخوان
نرمخویان را به زندان هم درشتی راحتست
از برای مغز دارد پردهٔ خواب استخوان
پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه
می شود در فربهی درگوشت نایاب استخوان
سختی دنیا طربگاه حریصان است و بس
میشود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان
این سگان از قعر دریا هم برون میآورند
گر همه چون گوهراندازی به گرداب استخوان
در مقامی کآرزوها بسمل حسرت کشی است
ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان
آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید
جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان
ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب کیست
عالمی را چون مه نوگشت قلاب استخوان
صبح تا دم میزند بیدل هجوم شبنم است
گر نفس بر لب رسانم میشود آب استخوان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۰
عرقها دارد آن شمع حیا لیک از نظر پنهان
به تمکینی که آتش نیست در سنگ آنقدر پنهان
چو آن اشکی که گردد خشک در آغوش مژگانها
به عشقت در طلسم نیشتر دارم جگر پنهان
زدم از آفت امکان به برق سایهٔ تیغت
به ذوق عافیت کردم به زیر بال، سر پنهان
شکست رنگ هم شوخی نکرد از ضعف احوالم
در این ویرانه ماند آخر نشان گنج زر پنهان
چه امکانست گرد وحشتم از دل برون جوشد
تحیر رشتهای چون موج دارم در گهر پنهان
ز موی خود خروش چینی از شرم صفیر من
صدای کاسهٔ چشم است در تار نظر پنهان
تماشاگاه جمعیت، تحیر خانهای دارم
که چون آیینه در دیوار دارد نام در پنهان
مکن تکلیف گلگشت چمن مجروح الفت را
که بو در برگ گل تیغیست در زیر سر پنهان
سراغ هیچکس از هیچکس بیرون نمیآید
جهانی میرود در نقش پای یکدگر پنهان
سراپا وحشتم اما به ناموس سبکروحی
ز چشم نقش پا چون رنگ میدارم سفر پنهان
ندارد لب گشودن صرفهٔ جمعیتم بیدل
که من چون غنچه در منقار دارم بال و پر پنهان
به تمکینی که آتش نیست در سنگ آنقدر پنهان
چو آن اشکی که گردد خشک در آغوش مژگانها
به عشقت در طلسم نیشتر دارم جگر پنهان
زدم از آفت امکان به برق سایهٔ تیغت
به ذوق عافیت کردم به زیر بال، سر پنهان
شکست رنگ هم شوخی نکرد از ضعف احوالم
در این ویرانه ماند آخر نشان گنج زر پنهان
چه امکانست گرد وحشتم از دل برون جوشد
تحیر رشتهای چون موج دارم در گهر پنهان
ز موی خود خروش چینی از شرم صفیر من
صدای کاسهٔ چشم است در تار نظر پنهان
تماشاگاه جمعیت، تحیر خانهای دارم
که چون آیینه در دیوار دارد نام در پنهان
مکن تکلیف گلگشت چمن مجروح الفت را
که بو در برگ گل تیغیست در زیر سر پنهان
سراغ هیچکس از هیچکس بیرون نمیآید
جهانی میرود در نقش پای یکدگر پنهان
سراپا وحشتم اما به ناموس سبکروحی
ز چشم نقش پا چون رنگ میدارم سفر پنهان
ندارد لب گشودن صرفهٔ جمعیتم بیدل
که من چون غنچه در منقار دارم بال و پر پنهان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۴
به خود پیچیدهام نالیدنم نتوان گمان بردن
به رنگ رشته فربه گشتهام لیک از گره خوردن
حضور زندگی، آنگاه استغنا، چه حرفست این
نفس را بر در دل تا به کی ابرام نشمردن
دلی پرواز ده کز ننگ کم ظرفی برون آیی
زصافی میتواند قطره را دریا فرو بردن
سیه بختی به سعی هیچکس زایل نمیگردد
مگر آتش برآرد ترک، هندو را پس از مردن
غم جمعیت دل مضطرب دارد جهانی را
ز گوهر تا کجا دریا شکافد جیب افسردن
مزاج عشق در سعی فنا مجبور میباشد
ز منع سوختن نتوان دل پروانه آزردن
بهحکم عجز ننگ طینت ما بود گیرایی
به خاک ما نمیخواهد مروت دام گستردن
به هر واماندگی زین بیشتر طاقت چه میباشد
که باید همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن
طربهای هوس شاید به وحشت کم شود بیدل
به چین میبایدم چون ابر چندی دامن افشردن
به رنگ رشته فربه گشتهام لیک از گره خوردن
حضور زندگی، آنگاه استغنا، چه حرفست این
نفس را بر در دل تا به کی ابرام نشمردن
دلی پرواز ده کز ننگ کم ظرفی برون آیی
زصافی میتواند قطره را دریا فرو بردن
سیه بختی به سعی هیچکس زایل نمیگردد
مگر آتش برآرد ترک، هندو را پس از مردن
غم جمعیت دل مضطرب دارد جهانی را
ز گوهر تا کجا دریا شکافد جیب افسردن
مزاج عشق در سعی فنا مجبور میباشد
ز منع سوختن نتوان دل پروانه آزردن
بهحکم عجز ننگ طینت ما بود گیرایی
به خاک ما نمیخواهد مروت دام گستردن
به هر واماندگی زین بیشتر طاقت چه میباشد
که باید همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن
طربهای هوس شاید به وحشت کم شود بیدل
به چین میبایدم چون ابر چندی دامن افشردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۰
عرق دارد عنان احتیاج بینقاب من
ره صد دیر آتشخانه واکردهست آب من
به هر مویم گداز دل رگ ابری دگر دارد
چو مژگان سیلها خفتهست در موج سراب من
ز علم حسرت دیدار بختی در نظر دارم
که گردد خامشی صور قیامت در جواب من
چو آن گوهر که بعد از گم شدن جویند در خاکش
پریشان گشت اجزای جهان در انتخاب من
به خود تا میگشایم چشم از شرم آب میگردم
تنکروییست پر بیگانهٔ وضع حباب من
درین گلشن که شبنمکاری خجلت جنون دارد
گلم اما خیال رنگ میگیرد گلاب من
ز آتشخانهٔ امکان میسر نیست وارستن
به رنگ شعله حیرانم چه میخواهد شتاب من
نمو در مزرعم پای به دامن خفتهای دارد
ترشح ریزهٔ میناست در طبع سحاب من
ندانم در کمین انتظار کیستم یارب
ز بالین میدمد امشب پر پروانه خواب من
به بزم وصل نام هستی عاشق نمیگنجد
ز فکر سایه بگذر آفتاب است آفتاب من
به رنگ جوهر آیینه داغ حیرتم بیدل
نمیدانم چسان آسوده چندین پیچ و تاب من
ره صد دیر آتشخانه واکردهست آب من
به هر مویم گداز دل رگ ابری دگر دارد
چو مژگان سیلها خفتهست در موج سراب من
ز علم حسرت دیدار بختی در نظر دارم
که گردد خامشی صور قیامت در جواب من
چو آن گوهر که بعد از گم شدن جویند در خاکش
پریشان گشت اجزای جهان در انتخاب من
به خود تا میگشایم چشم از شرم آب میگردم
تنکروییست پر بیگانهٔ وضع حباب من
درین گلشن که شبنمکاری خجلت جنون دارد
گلم اما خیال رنگ میگیرد گلاب من
ز آتشخانهٔ امکان میسر نیست وارستن
به رنگ شعله حیرانم چه میخواهد شتاب من
نمو در مزرعم پای به دامن خفتهای دارد
ترشح ریزهٔ میناست در طبع سحاب من
ندانم در کمین انتظار کیستم یارب
ز بالین میدمد امشب پر پروانه خواب من
به بزم وصل نام هستی عاشق نمیگنجد
ز فکر سایه بگذر آفتاب است آفتاب من
به رنگ جوهر آیینه داغ حیرتم بیدل
نمیدانم چسان آسوده چندین پیچ و تاب من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۷
خار خار کیست در طبع الم تخمیر من
چون خراش سینه ناخن میکشد تصویر من
بسکه بی رویت شکفتن رفته از تخمیر من
نیست ممکن گر کشند از رنگ گل تصوبر من
از عدم افسانهٔ عبرت به گوشم خواندهاند
در فراموشی است یک خواب جهان تعبیر من
برکه بندم تهمت قاتل که تا صبح جزا
خونم از افسردگی کم نیست دامنگیر من
شور لیلی در شبستان سویدایم نشاند
دوده گیرید از چراغ خانهٔ زنجیر من
یا رب آن روزی که گیرد شش جهت گرد شکست
بر غبار خاطرکس نفکنی تعمیر من
از خودم آخر سراغ مدعا گل کردنیست
میدود چون مو سحر بر آستین شبگیر من
انفعال بیوفایی بر محبت آفت است
دام مینالد چو زنجیر از رم نخجیر من
چون سحرتا دست یازمگرد جرات ریختهست
پر تنک کردهست نومیدی دم شمشیر من
آب میگردم چو شمع اما سیاهی زبر پاست
خاکگردیدن مگر شوید خط تقصیر من
عمرها شد دل به قید وهم وظن خون میخورد
رحم کن ای یأس بر مجنون بیزنجیر من
از نشان مدعا چون شمع دور افتادهام
تا سحر هرشب همین پر میگشاید تیر من
عمر رفت و همچنان سطر نفس بیمسطر است
ناکجا لغزیده باشد خامهٔ تقدیر من
بیدل از طور کلامم بیتأمل نگذری
سکته خیز افتاده چون موج گهر تقدیر من
چون خراش سینه ناخن میکشد تصویر من
بسکه بی رویت شکفتن رفته از تخمیر من
نیست ممکن گر کشند از رنگ گل تصوبر من
از عدم افسانهٔ عبرت به گوشم خواندهاند
در فراموشی است یک خواب جهان تعبیر من
برکه بندم تهمت قاتل که تا صبح جزا
خونم از افسردگی کم نیست دامنگیر من
شور لیلی در شبستان سویدایم نشاند
دوده گیرید از چراغ خانهٔ زنجیر من
یا رب آن روزی که گیرد شش جهت گرد شکست
بر غبار خاطرکس نفکنی تعمیر من
از خودم آخر سراغ مدعا گل کردنیست
میدود چون مو سحر بر آستین شبگیر من
انفعال بیوفایی بر محبت آفت است
دام مینالد چو زنجیر از رم نخجیر من
چون سحرتا دست یازمگرد جرات ریختهست
پر تنک کردهست نومیدی دم شمشیر من
آب میگردم چو شمع اما سیاهی زبر پاست
خاکگردیدن مگر شوید خط تقصیر من
عمرها شد دل به قید وهم وظن خون میخورد
رحم کن ای یأس بر مجنون بیزنجیر من
از نشان مدعا چون شمع دور افتادهام
تا سحر هرشب همین پر میگشاید تیر من
عمر رفت و همچنان سطر نفس بیمسطر است
ناکجا لغزیده باشد خامهٔ تقدیر من
بیدل از طور کلامم بیتأمل نگذری
سکته خیز افتاده چون موج گهر تقدیر من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۰
ز بس محو است نقش آرزوها در کنار من
بهشتی رنگ میریزد ز پرواز غبار من
پریشانی ندارد موج اگر دریا عنان گیرد
گواهی میدهد حالم که بیپرواست یار من
چه سازم تا شوم از آفت نشو و نما ایمن
چو نخل شمع خصم ریشه افتادهست تار من
تحیر رستم و بیجنبش مژگان پر افشاندم
نگاه چشم شبنم بود سامان بهار من
به هر کمفرصتی گرم انتخاب اعتباراتم
خط موهوم هستی نقطه ربزست از شرار من
جنونکو تا به دوش بحر بندد قطرهام محمل
که خودداری چوگوهر بر دل من بست بار من
حیاتم هم بهخود منسوبکن تا بر تو افزایم
عدم سرمایه چون صفرم مگیر از من شمار من
حجاب آفتاب از ذره جز حیرت نمیباشد
ز من تا چند پنهان میروی ای آشکار من
هلاکم کردهای مپسند از آن فتراک محرومم
هنوز این آرزو رنگیست در خون شکار من
کمینگاه خیالت گر بهاین رنگست سامانش
پر طاووس خواهد شد سفید از انتظار من
به راحت مردهام اما زیارتخانهٔ ننگم
تو میآیی و من آسوده، آتش در مزار من
فنا را دام تسکین خواندهام بیدل ازین غافل
که در هر ذره چشم آهویی دارد غبار من
بهشتی رنگ میریزد ز پرواز غبار من
پریشانی ندارد موج اگر دریا عنان گیرد
گواهی میدهد حالم که بیپرواست یار من
چه سازم تا شوم از آفت نشو و نما ایمن
چو نخل شمع خصم ریشه افتادهست تار من
تحیر رستم و بیجنبش مژگان پر افشاندم
نگاه چشم شبنم بود سامان بهار من
به هر کمفرصتی گرم انتخاب اعتباراتم
خط موهوم هستی نقطه ربزست از شرار من
جنونکو تا به دوش بحر بندد قطرهام محمل
که خودداری چوگوهر بر دل من بست بار من
حیاتم هم بهخود منسوبکن تا بر تو افزایم
عدم سرمایه چون صفرم مگیر از من شمار من
حجاب آفتاب از ذره جز حیرت نمیباشد
ز من تا چند پنهان میروی ای آشکار من
هلاکم کردهای مپسند از آن فتراک محرومم
هنوز این آرزو رنگیست در خون شکار من
کمینگاه خیالت گر بهاین رنگست سامانش
پر طاووس خواهد شد سفید از انتظار من
به راحت مردهام اما زیارتخانهٔ ننگم
تو میآیی و من آسوده، آتش در مزار من
فنا را دام تسکین خواندهام بیدل ازین غافل
که در هر ذره چشم آهویی دارد غبار من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
تب وتاب اشک چکیدهامکه رسد به معنی راز من
زشکست شیشهٔ دل مگر شنوی حدیثگداز من
سر وکار جوهر حیرتم بهکدام آینه میکشد
که غبار عالم بستگی زده حلقه بر در باز من
سخنی ز پرده شنیدهام به حضور دل نرسیدهام
چه نمایم آنچه ندیدهام تو بپرس از آینه ساز من
عرق جبین خجالتم که چو شمع در بر انجمن
ننهفت عیبکفی تهی سر آستین دراز من
ز تلاش طاقت هرزه دو نشدم دچار تسلیی
قدمی درآبله بشکنمکه به خود رسد تک و تاز من
ز ترانهای که ادا کنم چکنم اگر نه حیا کنم
ز دل فسرده چه واکنم گره است رشتهٔ ساز من
نه به خلد داشتم آرزو نه به باغ حسرت رنگ و بو
شد از التفات خیال تو دو جهان طربگه باز من
ز غرور نشئهٔ ناز او نرسیدهام به تغنیی
که خمد به افسری فلک سر سجدهکار نیاز من
ره دیر وکعبه نرفتهام به سجود یاد تو خفتهام
سر زانوییکه نداشتمکه نمود جای نماز من
اگرم غبار زمینکنی وگر آسمان برین کنی
من اسیر بیدل بیکسی توکریم بنده نواز من
زشکست شیشهٔ دل مگر شنوی حدیثگداز من
سر وکار جوهر حیرتم بهکدام آینه میکشد
که غبار عالم بستگی زده حلقه بر در باز من
سخنی ز پرده شنیدهام به حضور دل نرسیدهام
چه نمایم آنچه ندیدهام تو بپرس از آینه ساز من
عرق جبین خجالتم که چو شمع در بر انجمن
ننهفت عیبکفی تهی سر آستین دراز من
ز تلاش طاقت هرزه دو نشدم دچار تسلیی
قدمی درآبله بشکنمکه به خود رسد تک و تاز من
ز ترانهای که ادا کنم چکنم اگر نه حیا کنم
ز دل فسرده چه واکنم گره است رشتهٔ ساز من
نه به خلد داشتم آرزو نه به باغ حسرت رنگ و بو
شد از التفات خیال تو دو جهان طربگه باز من
ز غرور نشئهٔ ناز او نرسیدهام به تغنیی
که خمد به افسری فلک سر سجدهکار نیاز من
ره دیر وکعبه نرفتهام به سجود یاد تو خفتهام
سر زانوییکه نداشتمکه نمود جای نماز من
اگرم غبار زمینکنی وگر آسمان برین کنی
من اسیر بیدل بیکسی توکریم بنده نواز من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۷
چون شمع تا چکیدن اشکست ساز من
هستی خطیست و قف جبینگداز من
دامن به چین شکست ز نومیدی رسا
دستی در آستین به هر سو دراز من
آخر تلاش لغزش پا دامنم کشید
هموار شد خیال نشیب و فراز من
برخاستم ز خاک و نشستم همان به خاک
دیگر مجو قیام و قعود از نماز من
چون شمع در ادبگه همواری زبان
برهم زدم لبی که همان بود گاز من
تا در زبان خامهٔ حیرت بیان شقی است
خالیست در بساط سخن جای ناز من
وحشت غبار عمر ندانم کجا رسید
مقصد گداز قافلهٔ برق تاز من
مینا شکسته در سر ره گریه میکند
چون طفل اشک آبلهٔ خاکباز من
زبن فطرتی که ننگ خیالات آگهیست
دشوار شد چو فهم حقیقت مجاز من
دارم چو حلقه عهدهٔ نامحرمی به دوش
بیرون در نشاند مرا پاس راز من
سعی جبین عرق شد ومحروم سجده ماند
بیدل در آب ریخت خجالت نیاز من
هستی خطیست و قف جبینگداز من
دامن به چین شکست ز نومیدی رسا
دستی در آستین به هر سو دراز من
آخر تلاش لغزش پا دامنم کشید
هموار شد خیال نشیب و فراز من
برخاستم ز خاک و نشستم همان به خاک
دیگر مجو قیام و قعود از نماز من
چون شمع در ادبگه همواری زبان
برهم زدم لبی که همان بود گاز من
تا در زبان خامهٔ حیرت بیان شقی است
خالیست در بساط سخن جای ناز من
وحشت غبار عمر ندانم کجا رسید
مقصد گداز قافلهٔ برق تاز من
مینا شکسته در سر ره گریه میکند
چون طفل اشک آبلهٔ خاکباز من
زبن فطرتی که ننگ خیالات آگهیست
دشوار شد چو فهم حقیقت مجاز من
دارم چو حلقه عهدهٔ نامحرمی به دوش
بیرون در نشاند مرا پاس راز من
سعی جبین عرق شد ومحروم سجده ماند
بیدل در آب ریخت خجالت نیاز من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۸
حیرت آهنگم که میفهمد زبان راز من
گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من
نالهها در سینه از ضبط نفس خون کردهام
آشیان لبریز نومیدیست از پرواز من
حسن اظهار حقیقت پر نزاکت جلوه بود
تا به بزم آیم زخلوت سوخت رنگ ناز من
لفظ شد از خودفروشی معنی بیرنگیام
نیست غیر از من کسی چون بوی گل غماز من
دل به هر اندیشه طاووس بهاری دیگر است
در چه رنگ افتاده است آیینهٔ گلباز من
مشت خاکی بودم آشوب نفس گل کردهام
نالهای کز سرمه جوشاندم بس است اعجاز من
داغ شو ای پرسش از کیفیت حال سپند
نغمهای دارم که آتش میزند در ساز من
گوش گو محرم نوای پردهٔ عجزم مباش
اینقدر ها بسکه تا دل میرسد آواز من
با مزاج هستیام ربطی ندارد عافیت
رنگ تصوبر دلم خونست و بس پرواز من
شمع را در بزم بهر سوختن آورده است
فکر انجامم مکن گر دیدهای آغاز من
چشم تا بر هم زنم زین دامگاه آزادهام
در خم مژگان وطن دارد پر پرواز من
اینقدر بیدل به دام حیرت دل میتپم
ره ز من بیرون ندارد فکر گردون تاز من
گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من
نالهها در سینه از ضبط نفس خون کردهام
آشیان لبریز نومیدیست از پرواز من
حسن اظهار حقیقت پر نزاکت جلوه بود
تا به بزم آیم زخلوت سوخت رنگ ناز من
لفظ شد از خودفروشی معنی بیرنگیام
نیست غیر از من کسی چون بوی گل غماز من
دل به هر اندیشه طاووس بهاری دیگر است
در چه رنگ افتاده است آیینهٔ گلباز من
مشت خاکی بودم آشوب نفس گل کردهام
نالهای کز سرمه جوشاندم بس است اعجاز من
داغ شو ای پرسش از کیفیت حال سپند
نغمهای دارم که آتش میزند در ساز من
گوش گو محرم نوای پردهٔ عجزم مباش
اینقدر ها بسکه تا دل میرسد آواز من
با مزاج هستیام ربطی ندارد عافیت
رنگ تصوبر دلم خونست و بس پرواز من
شمع را در بزم بهر سوختن آورده است
فکر انجامم مکن گر دیدهای آغاز من
چشم تا بر هم زنم زین دامگاه آزادهام
در خم مژگان وطن دارد پر پرواز من
اینقدر بیدل به دام حیرت دل میتپم
ره ز من بیرون ندارد فکر گردون تاز من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۰
بینشان حسنیکه درس جلوه میخواند ز من
عالمی بر هم زند تا رنگ گرداند ز من
نور غیر ازکسوت عریانی خورشید نیست
چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند ز من
آبیار مزرع خاموشیام اما چه سود
شوق میکارد نفس تا ناله رویاند ز من
شهپر عنقاست موج جوهر آیینهام
مزد آن صیقل که تمثالی بخنداند ز من
بر غبار الفت این دشت دست افشاندهام
یأس میترسم جنون را هم برون راند ز من
هیچ صبح از عهدهٔ شامم نمیآید برون
داغ نومیدی مگر خورشید جوشاند ز من
نخل یٱس از سوختنها دارد امید بهار
کاش بیبرگی پر پروانه رویاند ز من
داغ شد از خجلت بنیاد من سیل فنا
آنقدر گردی نمییابد که بنشاند ز من
سایهداران! بهکه دیگر بر ندارم سر ز خاک
تا توانایی دل موری نرنجاند ز من
چون حباب آیینهام چشمیست آنهم بینگاه
آه از آن روزیکه حیرت دامن افشاند ز من
در مقامی کامتحان گیرد عیار اعتبار
مایه تمثالیستگر آیینه بستاند ز من
تا نجوشد سرمه ازخاکستر من چون سپند
خامشی را هم محبت ناله میداند ز من
بیدلم بیدل ز شرم سخت جانیها مپرس
دور از آن در، خاک هم آب است اگر ماند ز من
عالمی بر هم زند تا رنگ گرداند ز من
نور غیر ازکسوت عریانی خورشید نیست
چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند ز من
آبیار مزرع خاموشیام اما چه سود
شوق میکارد نفس تا ناله رویاند ز من
شهپر عنقاست موج جوهر آیینهام
مزد آن صیقل که تمثالی بخنداند ز من
بر غبار الفت این دشت دست افشاندهام
یأس میترسم جنون را هم برون راند ز من
هیچ صبح از عهدهٔ شامم نمیآید برون
داغ نومیدی مگر خورشید جوشاند ز من
نخل یٱس از سوختنها دارد امید بهار
کاش بیبرگی پر پروانه رویاند ز من
داغ شد از خجلت بنیاد من سیل فنا
آنقدر گردی نمییابد که بنشاند ز من
سایهداران! بهکه دیگر بر ندارم سر ز خاک
تا توانایی دل موری نرنجاند ز من
چون حباب آیینهام چشمیست آنهم بینگاه
آه از آن روزیکه حیرت دامن افشاند ز من
در مقامی کامتحان گیرد عیار اعتبار
مایه تمثالیستگر آیینه بستاند ز من
تا نجوشد سرمه ازخاکستر من چون سپند
خامشی را هم محبت ناله میداند ز من
بیدلم بیدل ز شرم سخت جانیها مپرس
دور از آن در، خاک هم آب است اگر ماند ز من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۴
بسکه ناموس وفا داردکمین حال من
هرکه بسمل گشت میبندد تپش دربال من
بیخودی در بال حیرت میرسد آیینهام
میتوان کردن به رنگ رفته استقبال من
ساز پروازم هوای گلشن دیدارکیست
جوهر آیینه میباشد زگرد بال من
دوش در بزم وفا نرد تجرد باختم
ششجهت را بر قفا افکند نقش خال من
در دل هر ذره گرد وحشتم پر میزند
گر همه آیینهگردی نیست بیتمثال من
نسخهٔ داغست و سامان سواد سوختن
میتوان خواند از جبینم نامهٔ اعمال من
کو جنونی کز نفس شور قیامت واکشم
چون شرر تفصیل چندین گلخن است اجمال من
جز فنا در هیچ جا امیدی از آرام نیست
آتشم خاکستر افتادهست در دنبال من
همچو گل بیدل خمار انفعالی میکشم
شرم پار است آبیار ریشهٔ امسال من
هرکه بسمل گشت میبندد تپش دربال من
بیخودی در بال حیرت میرسد آیینهام
میتوان کردن به رنگ رفته استقبال من
ساز پروازم هوای گلشن دیدارکیست
جوهر آیینه میباشد زگرد بال من
دوش در بزم وفا نرد تجرد باختم
ششجهت را بر قفا افکند نقش خال من
در دل هر ذره گرد وحشتم پر میزند
گر همه آیینهگردی نیست بیتمثال من
نسخهٔ داغست و سامان سواد سوختن
میتوان خواند از جبینم نامهٔ اعمال من
کو جنونی کز نفس شور قیامت واکشم
چون شرر تفصیل چندین گلخن است اجمال من
جز فنا در هیچ جا امیدی از آرام نیست
آتشم خاکستر افتادهست در دنبال من
همچو گل بیدل خمار انفعالی میکشم
شرم پار است آبیار ریشهٔ امسال من