عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - گلۀ دوستانه
تَــمُرتاشا ز بیمهریت زارم
زچونتودوستازخودشرمسارم
فرامش کردهای جاناکه عمریست
تو را از جان و از دل دوستارم
حضور شه ز یاران غافلت کرد
خصوص از من که یاری پایدارم
اگر تو دوستی رحمت به دشمن
وگر خود دشمنی، منت گذارم
گذشته زین تغافلها، شنیدم
که باری هشته ای برروی بارم
عتاب خسروانی خاطرم را
غمیندارد، توغمگینتر مدارم
منآنمرغم کهسیمرغمفکندست
به خاک افتادهٔ آن شهسوارم
چو از سیمرغ سیلیخورده باشم
رسد بر جمله مرغان افتخارم
چو بلبل در مدیح شاه آفاق
سخنها رفت افزون از شمارم
به تمجیدش بسی نامه نوشته
به توصیفش بسی تصنیف دارم
ز بیم گربگان سفرهٔ شاه
ولی نتوانم آوازی برآرم
به دفع دشمنان پرالتهابم
بهوصف دوستان بیاختیارم
به تحصیل عطایا بینیازم
به تقبیل رزایا بردبارم
به ترویج محامد اوستادم
به تذلیل اعادی کهنه کارم
به کار مملکت نیکو خبیرم
به گاه مشورت نیکو مشارم
زبانمپاکو چشمو دستودلپاک
بود مرهون خیر، این هر چهارم
به حفظالغیب یاران عندلیبم
بهقصدجان خصمان گرزهمارم
به روز نطق، بحری موج خیزم
به وقت جود، ابری ژانه بارم
به گاه نثر، دانشور دبیرم
به گاه نظم، جولانگر سوارم
در انشاء مقالات عمومی
گل صد برگ بر دفتر نگارم
برنده تیغهای بیقبضه و جلد
فتاده زبرپای روزگارم
گرم برگیرد از خاک زمین شاه
به دست شاه تیغی آبدارم
چو آهیخیده تیغ کارزاری
میان در بستهٔ هرکارزارم
ز شه چیزی نخواهم جزتوجه
کزین یک بخش، پرگردد کنارم
ز مهر شه علو گیرد خیالم
ز لطف شه کلان گردد قمارم
به وصفش بوستانها بر طرازم
به نامش داستانها برشمارم
ندیدمخیری از شاهان قاجار
مگر جبران نماید شهریارم
زچونتودوستازخودشرمسارم
فرامش کردهای جاناکه عمریست
تو را از جان و از دل دوستارم
حضور شه ز یاران غافلت کرد
خصوص از من که یاری پایدارم
اگر تو دوستی رحمت به دشمن
وگر خود دشمنی، منت گذارم
گذشته زین تغافلها، شنیدم
که باری هشته ای برروی بارم
عتاب خسروانی خاطرم را
غمیندارد، توغمگینتر مدارم
منآنمرغم کهسیمرغمفکندست
به خاک افتادهٔ آن شهسوارم
چو از سیمرغ سیلیخورده باشم
رسد بر جمله مرغان افتخارم
چو بلبل در مدیح شاه آفاق
سخنها رفت افزون از شمارم
به تمجیدش بسی نامه نوشته
به توصیفش بسی تصنیف دارم
ز بیم گربگان سفرهٔ شاه
ولی نتوانم آوازی برآرم
به دفع دشمنان پرالتهابم
بهوصف دوستان بیاختیارم
به تحصیل عطایا بینیازم
به تقبیل رزایا بردبارم
به ترویج محامد اوستادم
به تذلیل اعادی کهنه کارم
به کار مملکت نیکو خبیرم
به گاه مشورت نیکو مشارم
زبانمپاکو چشمو دستودلپاک
بود مرهون خیر، این هر چهارم
به حفظالغیب یاران عندلیبم
بهقصدجان خصمان گرزهمارم
به روز نطق، بحری موج خیزم
به وقت جود، ابری ژانه بارم
به گاه نثر، دانشور دبیرم
به گاه نظم، جولانگر سوارم
در انشاء مقالات عمومی
گل صد برگ بر دفتر نگارم
برنده تیغهای بیقبضه و جلد
فتاده زبرپای روزگارم
گرم برگیرد از خاک زمین شاه
به دست شاه تیغی آبدارم
چو آهیخیده تیغ کارزاری
میان در بستهٔ هرکارزارم
ز شه چیزی نخواهم جزتوجه
کزین یک بخش، پرگردد کنارم
ز مهر شه علو گیرد خیالم
ز لطف شه کلان گردد قمارم
به وصفش بوستانها بر طرازم
به نامش داستانها برشمارم
ندیدمخیری از شاهان قاجار
مگر جبران نماید شهریارم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - مولودیه و منقبت
زهی به کعبه، شرافتفزای رکن و حطیم
زهی مقام تو فخر مقام ابراهیم
زهی حریم تو چون کعبه لازمالاکرام
زهی وجود تو چون قبله واجبالتعظیم
زهی بلندتر اندر همم ز چرخ بلند
زهی عظیمتر اندر شرف ز عرش عظیم
زهی علی و نمایندهٔ تو هرچه علو
زهی علیم و ستایندهٔ تو رب علیم
علی عالی اعلا ابوالحسن حیدر
که شد صحیح ز فضل تو روزگار سقیم
بهصورت ار چه ز بوطالبی ولی به صفت
فکنده برگل آدم مشیت تو ادیم
به فلک نوح، تو بودی زمامدار نجات
برود نیل، تو بودی طلایهدار کلیم
چنین که علم تو را نیست منتها شاید
گر اعتراف نمایم که عالم است قدیم
میان لجهٔ شرع محمدی کعبه است
همان صدف که در او زاد چون تو در یتیم
برون ز یک سخنت حکمتی نمیبینند
اگر به چله نشینند صدهزار حکیم
توئی حقیقت قرآن و برتر از قرآن
که صامت است وکریم و تو ناطقی و کریم
بود بهشت برین ساحت ولایتتو
طریقت تو در آن، جوی کوثر و تسنیم
توئی حکیم وکلامت شراب معرفت است
حکیم و سفسطهاش نیست جز شراب حمیم
بر آسمانهء قهرت پی مصالح دین
به کلک فکرت گر نقطهای شود ترسیم
هزار مرتبه صائبتر است و نافذتر
ز بیلک شهب اندر مصاف دیو رجیم
حسام امر تو آنجاکه قد الف سازد
چو لاء نفی شود قدکافران به دو نیم
خدایگانا بنگر ز لطف سوی بهار
که روح قدس کند مدحت تواش تعلیم
به مدحت تو وپیروزی ولادت تو
سخن سراید در این بزرگوار حریم
حریم زادهٔ موسی که چون دم عیسی
روان فزاید خاک درش به عظم رمیم
به چشم زایر این آستان بود روشن
هرآنچه گشت به سینا نهان زچشم کلیم
زهی برآنکه نهد روی دل برین درگاه
بهرای صافی و دین درست و قلب سلیم
من این قصیده بهنجار «ازرقی» گفتم
«برآن صحیفهٔ سیمین مساز مشک مقیم»
زهی مقام تو فخر مقام ابراهیم
زهی حریم تو چون کعبه لازمالاکرام
زهی وجود تو چون قبله واجبالتعظیم
زهی بلندتر اندر همم ز چرخ بلند
زهی عظیمتر اندر شرف ز عرش عظیم
زهی علی و نمایندهٔ تو هرچه علو
زهی علیم و ستایندهٔ تو رب علیم
علی عالی اعلا ابوالحسن حیدر
که شد صحیح ز فضل تو روزگار سقیم
بهصورت ار چه ز بوطالبی ولی به صفت
فکنده برگل آدم مشیت تو ادیم
به فلک نوح، تو بودی زمامدار نجات
برود نیل، تو بودی طلایهدار کلیم
چنین که علم تو را نیست منتها شاید
گر اعتراف نمایم که عالم است قدیم
میان لجهٔ شرع محمدی کعبه است
همان صدف که در او زاد چون تو در یتیم
برون ز یک سخنت حکمتی نمیبینند
اگر به چله نشینند صدهزار حکیم
توئی حقیقت قرآن و برتر از قرآن
که صامت است وکریم و تو ناطقی و کریم
بود بهشت برین ساحت ولایتتو
طریقت تو در آن، جوی کوثر و تسنیم
توئی حکیم وکلامت شراب معرفت است
حکیم و سفسطهاش نیست جز شراب حمیم
بر آسمانهء قهرت پی مصالح دین
به کلک فکرت گر نقطهای شود ترسیم
هزار مرتبه صائبتر است و نافذتر
ز بیلک شهب اندر مصاف دیو رجیم
حسام امر تو آنجاکه قد الف سازد
چو لاء نفی شود قدکافران به دو نیم
خدایگانا بنگر ز لطف سوی بهار
که روح قدس کند مدحت تواش تعلیم
به مدحت تو وپیروزی ولادت تو
سخن سراید در این بزرگوار حریم
حریم زادهٔ موسی که چون دم عیسی
روان فزاید خاک درش به عظم رمیم
به چشم زایر این آستان بود روشن
هرآنچه گشت به سینا نهان زچشم کلیم
زهی برآنکه نهد روی دل برین درگاه
بهرای صافی و دین درست و قلب سلیم
من این قصیده بهنجار «ازرقی» گفتم
«برآن صحیفهٔ سیمین مساز مشک مقیم»
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - ای حکیم
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم
گلشن طبع تو جاویدان بهار است ای حکیم
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است ای حکیم
در بهار فضل و باغ معرفت جاوید زی
زانکه خورشید تو در نصفالنهار است ای حکیم
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در برگلخانهٔ طبع تو خارست ای حکیم
نافهٔ چین است مشگین خامهات کآثار وی
مشگبیز و مشگریز و مشگبارست ای حکیم
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاینچنین گفتار نغزت آبدار است ای حکیم
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگارست ای حکیم
مدح این بیدولتان عارست دانا را ولیک
چون توئی را مدح گفتن افتخار است ای حکیم
گلشن طبع تو جاویدان بهار است ای حکیم
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است ای حکیم
در بهار فضل و باغ معرفت جاوید زی
زانکه خورشید تو در نصفالنهار است ای حکیم
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در برگلخانهٔ طبع تو خارست ای حکیم
نافهٔ چین است مشگین خامهات کآثار وی
مشگبیز و مشگریز و مشگبارست ای حکیم
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاینچنین گفتار نغزت آبدار است ای حکیم
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگارست ای حکیم
مدح این بیدولتان عارست دانا را ولیک
چون توئی را مدح گفتن افتخار است ای حکیم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - تغزل
جوشن پوشی ز مشک بر مه روشن
بر مه روشن همی که پوشد جوشن
نی نی روی توگلشن است و دو زلفت
سنبل تازهاست بردو گوشهءگلشن
سوسن داری شکفته بر سر نسرین
نسرین داری نهفته در بن سوسن
هرکه بناگوش و طرهٔ تو بکاوید
لاله به خروار برد ومشک به خرمن
آنچه به من کرد طرهٔ تو، نکرده است
با جگر اشکبوس، تیر تهمتن
تاکه شود فتنهٔ دو چشمت افزون
زلف تو هردم زند بر آتش دامن
هیچ نکردم ز جان دربغ، من از تو
نیز ز بوسه مکن دربغ تو از من
بوسه زنمبرلب تو زآنکه لبتو
خواند هردم مدیح حجت ذوالمن
شاه ملوک زمانه مهدی منصور
حجت غایب خدایگان مهیمن
بر مه روشن همی که پوشد جوشن
نی نی روی توگلشن است و دو زلفت
سنبل تازهاست بردو گوشهءگلشن
سوسن داری شکفته بر سر نسرین
نسرین داری نهفته در بن سوسن
هرکه بناگوش و طرهٔ تو بکاوید
لاله به خروار برد ومشک به خرمن
آنچه به من کرد طرهٔ تو، نکرده است
با جگر اشکبوس، تیر تهمتن
تاکه شود فتنهٔ دو چشمت افزون
زلف تو هردم زند بر آتش دامن
هیچ نکردم ز جان دربغ، من از تو
نیز ز بوسه مکن دربغ تو از من
بوسه زنمبرلب تو زآنکه لبتو
خواند هردم مدیح حجت ذوالمن
شاه ملوک زمانه مهدی منصور
حجت غایب خدایگان مهیمن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - از زندان شاه
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین
شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین
فرق بلندش دهد جمال به فرقد
پر کلاهش دهد فروغ به پروین
جرعهای از مهر اوست چشمهٔ حیوان
اخگری از قهر اوست آذر برزین
قائد صد کشور است بر زبر تخت
آفت صد لشکر است بر زبر زین
هست دلش بستهٔ سعادت کشور
چون دل خسرو به دام طرهٔ شیرین
تکیه به شمشیر خویش دارد این شاه
نی چو ملوک دگر به بالش و بالین
زنده بدو نامهای فرخ اجداد
قارن و گشتسب شاه و سورن و شروین
نفس عصامیش برنشاند به مسند
نی ستخوانهای خاک خوردهٔ پیشین
شاید تخمین عزم و جزمش کردن
قطرهٔ باران کس ار شمرد به تخمین
گر بوزد صرصر نهیبش در باغ
برجهد از لاله برگ، خنجر و زوبین
ور گذرد نکهت عطایش بر دشت
بردمد از خار خشگ، لاله و نسرین
ملک ستانا، خدایگانا، شاها
رحمی بر چاکر و ثناگر دیرین
خشم تو بر من فرود مقدرت تست
قدرت خود بنگر و ضعیفی من بین
شاهین گنجشک را شکار نسازد
عمری اگر بیخورش گذارد شاهین
جرم رهی چیست تا به گوشهٔ زندان
همچو جنایت گران بماند چندین
چندی بودم به سمج دیگر محبوس
همچون گنجشک، بستهٔ قفس کین
آوردندم کنون به محبس بالا
محبس بالا بتر ز محبس پایین
هست وثاقم به روی شارع و میدان
ناف ری و رهگذار خیل شیاطین
چق چق پای ستور و همهمهٔ خلق
فرفر واگون و بوق و عرعر ماشین
تق تق نجار و دمدم حلبیساز
عربدهٔ بنز همچوکوس سلاطین
زنگ بیسیکلت هفاهف موتوشیکلت
زبن دو بتر طاق طاق گاری بیدین
کاخ بلرزاند و صماخ بدرد
چون گذرد پر ز بارکامیون سنگین
وان خرک دوره گرد و صاحب نحسش
هردوبهم هم صدا شوند وهم آیین
این یک عرعر کند به یاد خریدار
وآن یک عرعرکند چوبوید سرگین
سیبی و آلویی و هلویی و جوزی
گاه به بالا روند وگاه به پایین
پیش طبقشان ترازویی و چراغی است
کاین را لوله شکسته و آن را شاهین
این یک گوید بیا به سیب دماوند
آن یک گوید بیا به آلوی قزوبن
آن یک گویدکه نیست شهد و طبرزد
همچوهلوی رسیدهامخوش وشیرین
لیک چه شهد و طبرزدی که در آخور
خر نخورد زان به ضرب پتک و تبرزبن
برلب استخر دیدهای که ز غوکان
شب چه بساطی است، آن بهعین بود این
تا طبق کالشان تمام نگردد
هیچ نبندند لب ز بخ بخ و تحسین
انجیری تا دو دانهای بفروشد
خواند هردم هزار سورهٔ والتین
راست چو اندر میان مجلس شورا
بحث وتشاجر بهحل و فصل قوانین
بدترازین هرسه،روزنامهفروش است
زبر بغل دسته دسته کاغذ چرکین
آن یک گوید کههای گلشن و توفیق
مختصر واقعات قمصر و نائین
این یک گویدکه های کوشش و اقدام
کشتن پور ملخ به خوار و ورامین
عکس فلان کنت کاو به سال گذشته
بسته به رم با فلانه کنتس کابین
ناخن اگر روی مس کشند چگونه است؟
هست صداشان جگرخراش دو چندین
درگلوی هریکی توگویی گشته است
تعبیه طبل سکندر و خم روئین
از همه بدتر سر و صدای گداهاست
کاینیک والنجم خواند آنیک یاسین
گوید آن یک بده به نذر ابوالفضل
یک دو سه شاهی به دست سید مسکین
وآن دگر اندر پیاده رو به بم و زیر
نوحه کند با نوای نازک و غمگین
نرهخری کج نموده پای که لنگم
گاهی برلب دعا وگاهی نفرین
پیرزنی چند طفل زرد نگونسار
گرد خود افکنده همچو بوتهٔ یقطین
یک طرف آید خروش دستهٔ کوران
کوری خواند دعا و مابقی آمین
آید هردم قلندر از پی درویش
همچون تشرین که آید از پس تشرین
وز طرفیها یهوی آن زن و شوهر
با دو سه طفل کرایه کردهٔ رشکین
بس که هیاهوی وداد وقال ومقال است
مرد مجامع ز هول گردد عنین
ز اول صبح این بلا شروع نماید
وآخر شب رفته رفته یابد تسکین
تازه به بالین سرم قرار گرفته
بانگ سگانم برآورند ز بالین
هست خیابان ز هول، بیشهٔ ارمن
بنده چو بیژن در آن و خواب چو گرگین
وز در دیگر صدای پای قلاور
از دل و جانم قرار برده و تمکین
خوابگه تنگ من بود به شب و روز
از تف مرداد مه چو کامهٔ تنین
گرمی مرداد مردهام بدر آورد
قلب اسد هم بسوخت بر من مسکین
سجین گردد چو در بهبندم و چون باز
در بگشایم، چو محشری ز مجانین
گاه ز سجین برم پناه به محشر
گاه ز محشر برم پناه به سجین
خواب ز چشمم به سوی هند گریزد
همچو بهیم از نهیب لشکر غزنین
بس که دراین تنگنای در غم و رنجم
مدحت شه را به جهد سازم ترقین
شاها چون من سخنسرای کم افتد
شاهد من این چکامهٔ خوش رنگین
گرچه به رنج اندرم ز قهر شهنشاه
عزت شه خواهم از خدای به هر حین
زانکه وطنخواهم و نجات وطن را
دارم چشم از خدایگان سلاطین
عرصهٔ این ملک بوده است ازین پیش
از یمن و مصر و شام تا ختن و چین
وز لب دانوب تا به عرصهٔ پنجاب
یافته از عدل و داد و ایمان تأمین
فتنهٔ یونان وتازی و مغول و ترک
پست نمود این بلند کاخ نو آئین
چون تو شدی جانشین کورش و دارا
گشت ز تو تازه آن زمانهٔ پیشین
بود وطن همچو باغ بیدر و دیوار
تاخته دزدان به میوهها و ریاحین
عزم تو برگرد آن کشید حصاری
وز بر آن برنهاد تیغ تو پرچین
بوکه ز فرتو خون تازه درآید
بار دگر اندرین عروق و شرائین
ملک زکف رفته بازگیری و بندند
پیش سپاه تو شهرها همه آنین
بنده بهار اندر آن فتوح نوا نو
گشاید به تازه تازه مضامین
کرده بهر ماه نو سرودی تصنیف
کرده بهر سال نو کتابی تدوبن
گرچه خود اکنون پیادهایست بر این نطع
گردد از فر اصطناع تو فرزبن
تا که جهانست شهریار جهان باش
یافته کشور ز عدل و داد تو تزئین
رایت عزت به اوج مهر فرو کوب
لکهٔ ذلت ز چهر ملک فرو چین
تا ز دل و جان بپاس جان تو گویند
مردم ایران دعا و جبریل آمین
شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین
فرق بلندش دهد جمال به فرقد
پر کلاهش دهد فروغ به پروین
جرعهای از مهر اوست چشمهٔ حیوان
اخگری از قهر اوست آذر برزین
قائد صد کشور است بر زبر تخت
آفت صد لشکر است بر زبر زین
هست دلش بستهٔ سعادت کشور
چون دل خسرو به دام طرهٔ شیرین
تکیه به شمشیر خویش دارد این شاه
نی چو ملوک دگر به بالش و بالین
زنده بدو نامهای فرخ اجداد
قارن و گشتسب شاه و سورن و شروین
نفس عصامیش برنشاند به مسند
نی ستخوانهای خاک خوردهٔ پیشین
شاید تخمین عزم و جزمش کردن
قطرهٔ باران کس ار شمرد به تخمین
گر بوزد صرصر نهیبش در باغ
برجهد از لاله برگ، خنجر و زوبین
ور گذرد نکهت عطایش بر دشت
بردمد از خار خشگ، لاله و نسرین
ملک ستانا، خدایگانا، شاها
رحمی بر چاکر و ثناگر دیرین
خشم تو بر من فرود مقدرت تست
قدرت خود بنگر و ضعیفی من بین
شاهین گنجشک را شکار نسازد
عمری اگر بیخورش گذارد شاهین
جرم رهی چیست تا به گوشهٔ زندان
همچو جنایت گران بماند چندین
چندی بودم به سمج دیگر محبوس
همچون گنجشک، بستهٔ قفس کین
آوردندم کنون به محبس بالا
محبس بالا بتر ز محبس پایین
هست وثاقم به روی شارع و میدان
ناف ری و رهگذار خیل شیاطین
چق چق پای ستور و همهمهٔ خلق
فرفر واگون و بوق و عرعر ماشین
تق تق نجار و دمدم حلبیساز
عربدهٔ بنز همچوکوس سلاطین
زنگ بیسیکلت هفاهف موتوشیکلت
زبن دو بتر طاق طاق گاری بیدین
کاخ بلرزاند و صماخ بدرد
چون گذرد پر ز بارکامیون سنگین
وان خرک دوره گرد و صاحب نحسش
هردوبهم هم صدا شوند وهم آیین
این یک عرعر کند به یاد خریدار
وآن یک عرعرکند چوبوید سرگین
سیبی و آلویی و هلویی و جوزی
گاه به بالا روند وگاه به پایین
پیش طبقشان ترازویی و چراغی است
کاین را لوله شکسته و آن را شاهین
این یک گوید بیا به سیب دماوند
آن یک گوید بیا به آلوی قزوبن
آن یک گویدکه نیست شهد و طبرزد
همچوهلوی رسیدهامخوش وشیرین
لیک چه شهد و طبرزدی که در آخور
خر نخورد زان به ضرب پتک و تبرزبن
برلب استخر دیدهای که ز غوکان
شب چه بساطی است، آن بهعین بود این
تا طبق کالشان تمام نگردد
هیچ نبندند لب ز بخ بخ و تحسین
انجیری تا دو دانهای بفروشد
خواند هردم هزار سورهٔ والتین
راست چو اندر میان مجلس شورا
بحث وتشاجر بهحل و فصل قوانین
بدترازین هرسه،روزنامهفروش است
زبر بغل دسته دسته کاغذ چرکین
آن یک گوید کههای گلشن و توفیق
مختصر واقعات قمصر و نائین
این یک گویدکه های کوشش و اقدام
کشتن پور ملخ به خوار و ورامین
عکس فلان کنت کاو به سال گذشته
بسته به رم با فلانه کنتس کابین
ناخن اگر روی مس کشند چگونه است؟
هست صداشان جگرخراش دو چندین
درگلوی هریکی توگویی گشته است
تعبیه طبل سکندر و خم روئین
از همه بدتر سر و صدای گداهاست
کاینیک والنجم خواند آنیک یاسین
گوید آن یک بده به نذر ابوالفضل
یک دو سه شاهی به دست سید مسکین
وآن دگر اندر پیاده رو به بم و زیر
نوحه کند با نوای نازک و غمگین
نرهخری کج نموده پای که لنگم
گاهی برلب دعا وگاهی نفرین
پیرزنی چند طفل زرد نگونسار
گرد خود افکنده همچو بوتهٔ یقطین
یک طرف آید خروش دستهٔ کوران
کوری خواند دعا و مابقی آمین
آید هردم قلندر از پی درویش
همچون تشرین که آید از پس تشرین
وز طرفیها یهوی آن زن و شوهر
با دو سه طفل کرایه کردهٔ رشکین
بس که هیاهوی وداد وقال ومقال است
مرد مجامع ز هول گردد عنین
ز اول صبح این بلا شروع نماید
وآخر شب رفته رفته یابد تسکین
تازه به بالین سرم قرار گرفته
بانگ سگانم برآورند ز بالین
هست خیابان ز هول، بیشهٔ ارمن
بنده چو بیژن در آن و خواب چو گرگین
وز در دیگر صدای پای قلاور
از دل و جانم قرار برده و تمکین
خوابگه تنگ من بود به شب و روز
از تف مرداد مه چو کامهٔ تنین
گرمی مرداد مردهام بدر آورد
قلب اسد هم بسوخت بر من مسکین
سجین گردد چو در بهبندم و چون باز
در بگشایم، چو محشری ز مجانین
گاه ز سجین برم پناه به محشر
گاه ز محشر برم پناه به سجین
خواب ز چشمم به سوی هند گریزد
همچو بهیم از نهیب لشکر غزنین
بس که دراین تنگنای در غم و رنجم
مدحت شه را به جهد سازم ترقین
شاها چون من سخنسرای کم افتد
شاهد من این چکامهٔ خوش رنگین
گرچه به رنج اندرم ز قهر شهنشاه
عزت شه خواهم از خدای به هر حین
زانکه وطنخواهم و نجات وطن را
دارم چشم از خدایگان سلاطین
عرصهٔ این ملک بوده است ازین پیش
از یمن و مصر و شام تا ختن و چین
وز لب دانوب تا به عرصهٔ پنجاب
یافته از عدل و داد و ایمان تأمین
فتنهٔ یونان وتازی و مغول و ترک
پست نمود این بلند کاخ نو آئین
چون تو شدی جانشین کورش و دارا
گشت ز تو تازه آن زمانهٔ پیشین
بود وطن همچو باغ بیدر و دیوار
تاخته دزدان به میوهها و ریاحین
عزم تو برگرد آن کشید حصاری
وز بر آن برنهاد تیغ تو پرچین
بوکه ز فرتو خون تازه درآید
بار دگر اندرین عروق و شرائین
ملک زکف رفته بازگیری و بندند
پیش سپاه تو شهرها همه آنین
بنده بهار اندر آن فتوح نوا نو
گشاید به تازه تازه مضامین
کرده بهر ماه نو سرودی تصنیف
کرده بهر سال نو کتابی تدوبن
گرچه خود اکنون پیادهایست بر این نطع
گردد از فر اصطناع تو فرزبن
تا که جهانست شهریار جهان باش
یافته کشور ز عدل و داد تو تزئین
رایت عزت به اوج مهر فرو کوب
لکهٔ ذلت ز چهر ملک فرو چین
تا ز دل و جان بپاس جان تو گویند
مردم ایران دعا و جبریل آمین
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - فتح دهلی
دو چیز است شایسته نزدیک من
رفیق جوان و رحیق کهن
رفیق جوان غم زداید ز دل
رحیق کهن روح بخشد به تن
رفیقی به شایستگی مشتهر
رحیقی به بایستگی ممتحن
جوانی نه بر دامنش گرد ننگ
شرابی نه در صافیش درد دن
نهاده بطی باده در پیش روی
کشیده یکی مرغ بر بابزن
بخور باده اکنون که گشت سپهر
نزاید جز از انقلاب و فتن
بخوان شعر و اخبار کشور مخوان
بزن چنگ و لاف سیاست مزن
نگه کن کز انفاس اردیبهشت
ببالیده در باغ، سرو و سمن
از آن تند باران دوشینه بار
بهشتی شد امروز طرف چمن
به ویژه که رخشنده مهر سپهر
به میغی تنک درکشیده است تن
چنان کز پس توری آبگون
نماید تن خویش معشوق من
به تن، کوه خارا کفن کرده بود
ازآن بهمنی تند برف کشن
کنون زنده شد زآسمانی فروغ
یکی نیمه تن برکشید ازکفن
فرو ریزد اردیبهشتی نسیم
به باغ و براغ و به دشت و دمن
به باغ و به راغ آستینهای گل
به دشت و دمن عقدهای پرن
به شاخ گل نو، درآویخت باد
بدریدش آن ایزدی پیرهن
برهنه شد و شرمش اندر گرفت
رخش سرخ شد برسرانجمن
خزیده در آغوش سرو بلند
به شوخی، ستاک گل نسترن
چو دوشیزهای سرخ کرده رخان
به پیچیده بر عاشق خویشتن
بر آن شمعدانی نگر کش بود
زپیروزه شمع و ز مرجان لگن
میان لگن شمع مانده خموش
لگن تافته چون سهیل یمن
بپوشد همی کوهسار کبود
به ابر سیه شامگاهان بدن
بر او بروزد شهریاری هبوب
خروشان شود ابر ژاله فکن
بجنبد همی کهربایی درخش
بغرد همی تندر بانگزن
تو گویی خروش زمانه است این
ز جنبیدن تیغ شاه زمن
جهاندار نادر شه تیزچنگ
خدیو عدو بند لشکرشکن
به کردارهای گزین مشتهر
به پیکارهای قوی مفتتن
نه پهلوی او سیر دیده دواج
نه چشمان او سیر دیده وسن
چولشکربخسبید خسبد ملک
نهاده تبرزین به زیر ذقن
زگردان جز اوکیست کاندر وغا
برد حمله باگرزهٔپنج من
ز شاهان جز او کیست کز موزهاش
دمد جو، ز ناسودن و تاختن
به رکضت بود پیش تاز سپاه
به فترت رود پیش باز فتن
چو دریا، دلی در برش مختفی
جهانجوی عزمی درو مختزن
در آن تیره عهدی کز افغان و روم
در ایران فغان خاست از مرد و زن
ببرد از ارس تا به مازندران
سپاه «اورس» چون یکی راهزن
خراسان ز محمود شد تار و مار
گشن لشگری کرد او انجمن
ز یک سو به کف کرده توران سپاه
ز آمویه تا رودبار تجن
شده پادشه کشته در اصفهان
شه نو به درد و بلا مفترن
در این ساعت ازکوهسارکلات
برآمد یکی نعرهٔ کوهکن
فرشته فرود آمد از آسمان
گرفته عنان یکی پیلتن
پس پشت او لشگری شیردل
همه آهنین چنگ و روئینه تن
فرشته عنانش رهاکرد وگفت
به نام ایزد ای نادر ممتحن
برو کت نهبینیم هرگز حزین
بچم کت مبیناد هرگز حزن
به یک رکضت اینک خراسان بگیر
سپس بر سپاه سپاهان بزن
به ترکان یکی حمله آورگران
به خونخواهی رزمگاه پشن
ترا گفت یزدان که بستان خراج
ز شام و حلب تاختا و ختن
نه پیچید صاحبقران بزرگ
ز پیمان افرشتهٔ مؤتمن
بکوشید و پیکارها کرد صعب
ز بیگانگان کرد صافی وطن
به دنبال افغان سوی قندهار
شد و کرد بنگاهشان مرغزن
شنید آن که دارای دهلی کند
از افغان حمایت به سر و علن
از اینرو پی دفع آنان کشید
به غزنین و کابل سپاهی کشن
به دهلی بریدی فرستاد و راند
سخن زان گروه گسسته رسن
که اینان گروهی خیانتگرند
ستم کرده بر خاندانی کهن
همه خونی و دزد و بیدولتند
ندارند چندان بها و ثمن
که دارای دهلی دهدشان به مهر
پناه و، نگهدارد از خشم من
بدان نامهها پاسخی شاه هند
نداد و برافزود بر سوء ظن
به ره بر بکشتند ده تن رسول
به دهلی ببستند هم چند تن
ندیدند فرجام آن کار زشت
کشان چشم بربسته بود اهرمن
توگفتی بنازند از آن تنگ سخت
که خیبر بود نامش اندر زمن
ندانست کان چنگ خیبر گشای
کند تنگ خیبر تلال و دمن
شهنشه سوی تنگ خیبر کشید
به راهی کزان دیو جستی به فن
دوکوه از دو سو سرکشیده به میغ
میان رو دو راه از لب آبگن
رهی چون ره مورچه بر درخت
نشیب و فرازش شکن در شکن
به تنگ اندرون صوبهداران هند
کمین کرده با لشکری تیغزن
ز افغان و هندی و پیشاوری
تنیده بهر گوشه، چون کارتن
همه نیزهدار و گروهه گذار
همه ناوکانداز و زوبینفکن
شهنشه بغرید و افکند رخش
چو در رزم هاماوران، تهمتن
فرو ریختند از تف قهر شاه
چو پوسیده کاخ از تف بومهن
چو شاهنشه از تنگ خیبر گذشت
ز دهلی عزا خانه شد تا دکن
به خیبر عزا خاست چون کنده شد
در خیبر از بازوی بوالحسن
سپه را به پیشاور اندر گذاشت
ازو کشته پنجاب بیتالحزن
به لاهور در، صوبه داری که بود
به برگشتگی طالعش مرتهن
دمان بر لب آب «زاوی» گرفت
سر ره بر آن سیل بنیاد کن
ز یک حملهٔ لشگر شهریار
بجست و امان خواست چون بیوهزن
ز پنجاب خسرو به دهلی شتافت
مدد خواسته ز ایزد ذوالمنن
به خسرو ز دهلی رسید آگهی
که دشمن بود جفت رنج و محن
ز دهلی سپه برکشید و نشست
به «کرنال» چون اشتر اندر عطن
بگرد اندرش مرد سیصدهزار
ز ترکان و از مردم برهمن
بگرد سپه توپهای بزرگ
رده بسته چون بارهای از چدن
ازبن مژده خسرو چنان راند تفت
که تازد سوی حجله زیبا ختن
سپیده سپه برگرفت و رسید
نماز دگر بر سر انجمن
ز لشگر جهان دید یکسر سیاه
به پولاد آکنده دشت و دمن
زیک سو صف پیل جنگی چنانک
تناور درختی ز آهن غصن
ز یکسو صف توپ کهسارکوب
به اوبار جان برگشاده دهن
نیاسوده از ره برانگیخت اسب
به چنگ اندرش گرز خارا شکن
بجوشید هندی چو مور و ملخ
برآورد آوا چو زاغ و زغن
ولی شه فرو خورد و کردش خموش
توگفتی چراغی است بر بادخن
به یک ساعت از خون هندی سپاه
زمین لعل شد چوعقیق یمن
پس از ساعتی جنگ زنهار خواست
محمد شه از خسرو ممتحن
شهش داد زنهار و بنواختش
پذیره شدش در بر خویشتن
پس از جنگ «کرنال» شد با سپاه
به دهلی، شهنشاه والا سنن
به دهلی شبانگه عیان گشت عذر
ز ترکان و از پیروان وثن
بکشتند برخی از ایران سپاه
که اندر سراها گزیده وطن
دگر روز از هیبت قهر شاه
بسا سر که دور اوفتاد از بدن
نگه کن کزین پس شهنشه چه کرد
ز مردی بر آن شاه دور از فطن
بدو کشور و تاج بخشید و خویش
به ایران گرایید بیلا ولن
فری آن تن سخت و عزم درست
فری آن دل پاک و خوی حسن
شها چون تو شاهی جوانبخت و راد
ندید و نهبیند جهان کهن
گوارنده بادت هدایای هند
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و مجن
ز یاقوت رخشان و الماس پاک
ز لولوی عمان و در عدن
همان دیبه و گوهر و زر و سیم
به تخت و به تنگ و به رطل و به من
به ایران زمین رحمت آورکه هست
ز تو زنده چون شیرخوار از لبن
همان کس که در وقعت اصفهان
شمیدی به پیش عدو چون شمن
کنون در رکاب تو از فر تو
درد چرم بر پیل و بر کرگدن
ستودمت نادیده بعد از دو قرن
چو مر مصطفی را اویس بس قرن
ز بیداد گردون و جور جهان
دلم گشته چون چشمهٔ پر وزن
نگفت و نگوبد کس از شاعران
بهنجار این پهلوانی سخن
الا تا به نیسان نشید هزار
به گوش آید از شاخهٔ نارون
قدت باد یازان چو سرو سهی
رخت باد خرم چوبرک سمن
بکوش و بتاز و بگیر و ببخش
بپای و ببال و بنوش و بدن
رفیق جوان و رحیق کهن
رفیق جوان غم زداید ز دل
رحیق کهن روح بخشد به تن
رفیقی به شایستگی مشتهر
رحیقی به بایستگی ممتحن
جوانی نه بر دامنش گرد ننگ
شرابی نه در صافیش درد دن
نهاده بطی باده در پیش روی
کشیده یکی مرغ بر بابزن
بخور باده اکنون که گشت سپهر
نزاید جز از انقلاب و فتن
بخوان شعر و اخبار کشور مخوان
بزن چنگ و لاف سیاست مزن
نگه کن کز انفاس اردیبهشت
ببالیده در باغ، سرو و سمن
از آن تند باران دوشینه بار
بهشتی شد امروز طرف چمن
به ویژه که رخشنده مهر سپهر
به میغی تنک درکشیده است تن
چنان کز پس توری آبگون
نماید تن خویش معشوق من
به تن، کوه خارا کفن کرده بود
ازآن بهمنی تند برف کشن
کنون زنده شد زآسمانی فروغ
یکی نیمه تن برکشید ازکفن
فرو ریزد اردیبهشتی نسیم
به باغ و براغ و به دشت و دمن
به باغ و به راغ آستینهای گل
به دشت و دمن عقدهای پرن
به شاخ گل نو، درآویخت باد
بدریدش آن ایزدی پیرهن
برهنه شد و شرمش اندر گرفت
رخش سرخ شد برسرانجمن
خزیده در آغوش سرو بلند
به شوخی، ستاک گل نسترن
چو دوشیزهای سرخ کرده رخان
به پیچیده بر عاشق خویشتن
بر آن شمعدانی نگر کش بود
زپیروزه شمع و ز مرجان لگن
میان لگن شمع مانده خموش
لگن تافته چون سهیل یمن
بپوشد همی کوهسار کبود
به ابر سیه شامگاهان بدن
بر او بروزد شهریاری هبوب
خروشان شود ابر ژاله فکن
بجنبد همی کهربایی درخش
بغرد همی تندر بانگزن
تو گویی خروش زمانه است این
ز جنبیدن تیغ شاه زمن
جهاندار نادر شه تیزچنگ
خدیو عدو بند لشکرشکن
به کردارهای گزین مشتهر
به پیکارهای قوی مفتتن
نه پهلوی او سیر دیده دواج
نه چشمان او سیر دیده وسن
چولشکربخسبید خسبد ملک
نهاده تبرزین به زیر ذقن
زگردان جز اوکیست کاندر وغا
برد حمله باگرزهٔپنج من
ز شاهان جز او کیست کز موزهاش
دمد جو، ز ناسودن و تاختن
به رکضت بود پیش تاز سپاه
به فترت رود پیش باز فتن
چو دریا، دلی در برش مختفی
جهانجوی عزمی درو مختزن
در آن تیره عهدی کز افغان و روم
در ایران فغان خاست از مرد و زن
ببرد از ارس تا به مازندران
سپاه «اورس» چون یکی راهزن
خراسان ز محمود شد تار و مار
گشن لشگری کرد او انجمن
ز یک سو به کف کرده توران سپاه
ز آمویه تا رودبار تجن
شده پادشه کشته در اصفهان
شه نو به درد و بلا مفترن
در این ساعت ازکوهسارکلات
برآمد یکی نعرهٔ کوهکن
فرشته فرود آمد از آسمان
گرفته عنان یکی پیلتن
پس پشت او لشگری شیردل
همه آهنین چنگ و روئینه تن
فرشته عنانش رهاکرد وگفت
به نام ایزد ای نادر ممتحن
برو کت نهبینیم هرگز حزین
بچم کت مبیناد هرگز حزن
به یک رکضت اینک خراسان بگیر
سپس بر سپاه سپاهان بزن
به ترکان یکی حمله آورگران
به خونخواهی رزمگاه پشن
ترا گفت یزدان که بستان خراج
ز شام و حلب تاختا و ختن
نه پیچید صاحبقران بزرگ
ز پیمان افرشتهٔ مؤتمن
بکوشید و پیکارها کرد صعب
ز بیگانگان کرد صافی وطن
به دنبال افغان سوی قندهار
شد و کرد بنگاهشان مرغزن
شنید آن که دارای دهلی کند
از افغان حمایت به سر و علن
از اینرو پی دفع آنان کشید
به غزنین و کابل سپاهی کشن
به دهلی بریدی فرستاد و راند
سخن زان گروه گسسته رسن
که اینان گروهی خیانتگرند
ستم کرده بر خاندانی کهن
همه خونی و دزد و بیدولتند
ندارند چندان بها و ثمن
که دارای دهلی دهدشان به مهر
پناه و، نگهدارد از خشم من
بدان نامهها پاسخی شاه هند
نداد و برافزود بر سوء ظن
به ره بر بکشتند ده تن رسول
به دهلی ببستند هم چند تن
ندیدند فرجام آن کار زشت
کشان چشم بربسته بود اهرمن
توگفتی بنازند از آن تنگ سخت
که خیبر بود نامش اندر زمن
ندانست کان چنگ خیبر گشای
کند تنگ خیبر تلال و دمن
شهنشه سوی تنگ خیبر کشید
به راهی کزان دیو جستی به فن
دوکوه از دو سو سرکشیده به میغ
میان رو دو راه از لب آبگن
رهی چون ره مورچه بر درخت
نشیب و فرازش شکن در شکن
به تنگ اندرون صوبهداران هند
کمین کرده با لشکری تیغزن
ز افغان و هندی و پیشاوری
تنیده بهر گوشه، چون کارتن
همه نیزهدار و گروهه گذار
همه ناوکانداز و زوبینفکن
شهنشه بغرید و افکند رخش
چو در رزم هاماوران، تهمتن
فرو ریختند از تف قهر شاه
چو پوسیده کاخ از تف بومهن
چو شاهنشه از تنگ خیبر گذشت
ز دهلی عزا خانه شد تا دکن
به خیبر عزا خاست چون کنده شد
در خیبر از بازوی بوالحسن
سپه را به پیشاور اندر گذاشت
ازو کشته پنجاب بیتالحزن
به لاهور در، صوبه داری که بود
به برگشتگی طالعش مرتهن
دمان بر لب آب «زاوی» گرفت
سر ره بر آن سیل بنیاد کن
ز یک حملهٔ لشگر شهریار
بجست و امان خواست چون بیوهزن
ز پنجاب خسرو به دهلی شتافت
مدد خواسته ز ایزد ذوالمنن
به خسرو ز دهلی رسید آگهی
که دشمن بود جفت رنج و محن
ز دهلی سپه برکشید و نشست
به «کرنال» چون اشتر اندر عطن
بگرد اندرش مرد سیصدهزار
ز ترکان و از مردم برهمن
بگرد سپه توپهای بزرگ
رده بسته چون بارهای از چدن
ازبن مژده خسرو چنان راند تفت
که تازد سوی حجله زیبا ختن
سپیده سپه برگرفت و رسید
نماز دگر بر سر انجمن
ز لشگر جهان دید یکسر سیاه
به پولاد آکنده دشت و دمن
زیک سو صف پیل جنگی چنانک
تناور درختی ز آهن غصن
ز یکسو صف توپ کهسارکوب
به اوبار جان برگشاده دهن
نیاسوده از ره برانگیخت اسب
به چنگ اندرش گرز خارا شکن
بجوشید هندی چو مور و ملخ
برآورد آوا چو زاغ و زغن
ولی شه فرو خورد و کردش خموش
توگفتی چراغی است بر بادخن
به یک ساعت از خون هندی سپاه
زمین لعل شد چوعقیق یمن
پس از ساعتی جنگ زنهار خواست
محمد شه از خسرو ممتحن
شهش داد زنهار و بنواختش
پذیره شدش در بر خویشتن
پس از جنگ «کرنال» شد با سپاه
به دهلی، شهنشاه والا سنن
به دهلی شبانگه عیان گشت عذر
ز ترکان و از پیروان وثن
بکشتند برخی از ایران سپاه
که اندر سراها گزیده وطن
دگر روز از هیبت قهر شاه
بسا سر که دور اوفتاد از بدن
نگه کن کزین پس شهنشه چه کرد
ز مردی بر آن شاه دور از فطن
بدو کشور و تاج بخشید و خویش
به ایران گرایید بیلا ولن
فری آن تن سخت و عزم درست
فری آن دل پاک و خوی حسن
شها چون تو شاهی جوانبخت و راد
ندید و نهبیند جهان کهن
گوارنده بادت هدایای هند
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و مجن
ز یاقوت رخشان و الماس پاک
ز لولوی عمان و در عدن
همان دیبه و گوهر و زر و سیم
به تخت و به تنگ و به رطل و به من
به ایران زمین رحمت آورکه هست
ز تو زنده چون شیرخوار از لبن
همان کس که در وقعت اصفهان
شمیدی به پیش عدو چون شمن
کنون در رکاب تو از فر تو
درد چرم بر پیل و بر کرگدن
ستودمت نادیده بعد از دو قرن
چو مر مصطفی را اویس بس قرن
ز بیداد گردون و جور جهان
دلم گشته چون چشمهٔ پر وزن
نگفت و نگوبد کس از شاعران
بهنجار این پهلوانی سخن
الا تا به نیسان نشید هزار
به گوش آید از شاخهٔ نارون
قدت باد یازان چو سرو سهی
رخت باد خرم چوبرک سمن
بکوش و بتاز و بگیر و ببخش
بپای و ببال و بنوش و بدن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - اندرز به حاکم قوچان
خرم و آباد باد مرز خبوشان
هیچ دلی از ستم مباد خروشان
گرچه خبوشانیان خروشان بودند
بینی زین پس خموش اهل خبوشان
مردی باید ستودهخوی کزین پس
برنخروشند این گروه خموشان
تا نخروشند این گروه بباید
آنچه پسندد به خود، پسندد به ایشان
جمع کندشان ز مردمی بهبر خوبش
کاینان را حال بوده سخت پریشان
اهل خراسان و جز خراسان دانند
جمله که چونست حال مردم قوچان
ظلمی زبن پیش رفته است بر آنها
او کند آن ظلم را ازین پس جبران
ملک بیاراید و به عدل گراید
تا شود آباد آنچه زو شده ویران
بندد پای از عدوی خانگی آنگاه
گیرد دست از یتیم بیسر و سامان
کاری کاسان بود نگیرد دشوار
تا بس دشوار کار، گردد آسان
زینسان باید ستوده مرد هنرمند
آری مرد است آنکه باشد زینسان
هیچ دلی از ستم مباد خروشان
گرچه خبوشانیان خروشان بودند
بینی زین پس خموش اهل خبوشان
مردی باید ستودهخوی کزین پس
برنخروشند این گروه خموشان
تا نخروشند این گروه بباید
آنچه پسندد به خود، پسندد به ایشان
جمع کندشان ز مردمی بهبر خوبش
کاینان را حال بوده سخت پریشان
اهل خراسان و جز خراسان دانند
جمله که چونست حال مردم قوچان
ظلمی زبن پیش رفته است بر آنها
او کند آن ظلم را ازین پس جبران
ملک بیاراید و به عدل گراید
تا شود آباد آنچه زو شده ویران
بندد پای از عدوی خانگی آنگاه
گیرد دست از یتیم بیسر و سامان
کاری کاسان بود نگیرد دشوار
تا بس دشوار کار، گردد آسان
زینسان باید ستوده مرد هنرمند
آری مرد است آنکه باشد زینسان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - لوح عبرت
کبر و سرکشی تا چند ای سلالهٔ انسان
حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان
ای هیون آتش دم، ای عقاب باد افسای
ای نهنگ آب اوبار، ای پلنگ خاکافشان
خاک از تو در لرزه، آب از تو در ناله
باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان
غولبارگی تا چند، راه و رسم انسان گیر
دیو سیرتی تاکی، سوی آدمیت ران
آدمی وحیوان چیست جنس ناقص وکامل
گر تو زآدمی؟ چه بود ازتو فرق تا حیوان
درپی غذا ریزد خون جانور، لیکن
سیر چون شود بندد، از درندگی دندان
تو پی هوا ربزی، خون مردمان باری
ای نگشته هرگز سیر از دریدن انسان
ای که نالی از لندن، وی که بالی از برلن
ای که گویی از مسکو وی که موئی از تهران
گوشکن که پیش از ما در جهان بسی بودست
قصرها که ایوانشان برگذشتی از کیوان
شهرها که بر هر در، صد هزار دربان داشت
و از گزند دوران گشت جمله بیدر و دربان
ور نباشدت باور، رو ببین که در مغرب
با عمارت وردن خود چه می کند دوران
سرگذشت بابل را گر شنیده باشد نیک
قصرکی کند قیصر، خانه چون نهد خاقان
تافت سالیان خورشید، بر عمارت بابل
بر خرابهٔ او نیز، هست همچنان تابان
نینوا که بر گردش، چار روز ره بودی
در دو روز شد یغما، در سه روز شد ویران
دامغان که چون بابل داشت صد در روئین
مشت آهنین چرخ، درفکندش از بنیان
تیسفون و صیدا کو ، کو صبا و کو تدمر
صور و بعلبک چون شد ثیبه چون شد و انزان
مغزها بفرسایند زبر این کهن دیوار
کوشکها فروریزند، پیش این بلند ایوان
هر خرابهای ما را، عبرتی دگر بخشد
از نشیمن دارا، تا رواق نوشروان
کورش معظم کو، وانکه قفلها برداشت
از دفاین آشور، وز خزاین کلدان
آن که نیم گیتی را بستد و عمارت کرد
از چه گمشد آثارش، زیر شوش و اکباتان
داریوش اعظم کو ، کز نهیب رمحش بود
ماه آسمان تفته، ماهی زمین بریان
آنکه در سیاق ملک، بود نیم جولانش
ازکران آفریقا، تا کران ترکستان
مهرداد اعظم کو؟ فخر تیرهٔ آرشک
اردشیر والاکو ؟ شمع دوده ی ساسان
مهتران کجا مردند، با رفاه بیزحمت
خسروان کجا رفتند، با سپاه بیپایان
گر ندانی از گرزوس، رو بجوی از سردیس
ور نخواندی از رمسیس، رو بپرس از هرمان
کوبد آن یک ازکرزوس، کو یکی ملک بودی
کز خزاینش بودی، چهرآسیا رخشان
مر مرا عمارت کرد، واندر آن امارت کرد
من بدم به عهدش بر، از نکوترین بلدان
خود بدونماند آن گنج، هم به من نماند آن فر
گشت فر و گنج ما، هر دو از نظر پنهان
کوبداینیک از رمسیس، کانملکبهمصراندر
داشت فرّ فرعونی، بود بدر بینقصان
ییش از او ز قلزم بر، کس نکرده بد عبره
ییش از او به بحر هند، کس نرانده بدیکران
بد ز خطهٔ نیلش تا محیط، درقبضه
بد ز رود دانوبش تا به گنگ، در فرمان
شصتسالش اندیتش، خلق سجده بردندی
نک نماندش اندر پس جز شمایلی بیجان
بر خرابههای رم گرگذرکنی روزی
قصهها تو را گویند از جلالت رومان
ازکران بحرالروم اندکی شو آنسوتر
گام نه به ساحل بر، شو به خطهٔ یونان
بازبرن از آن کشور تا حدیثکی کوبد
زان جلالت و همت، زان فضایل و عرفان
پس ز بارهٔ آتن خواه تاکند طرفی
از ملک خشایرشا وز سکندرت، عنوان
کان ملک از ایرانشهر از چهرو بهٔونان تاخت
واندگر ز مقدونی از چه تاخت بر ایران
آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند
خاک همچنان ساکن، آب همچنان جوشان
کر سکندر از یونان تاکران عمان تاخت
وز خراج عمان ساخت لشگر خود آبادان
برد زحمتی بیمر’ یافت اجرتی کمتر
لیک ره نشد نزدیک بین قبرس و عمان
حرص چوندهان بگشود،عقل راببندد چشم
گم شود سرچشمه چون فزون شود باران
هر ملک به ملک خویش، خاکها بیفزاید
تا به کام دل یک چند اندر آن دهد جولان
کم شود به هر میدان از شمار مردم، لیک
نی فزون شود نی کم، زین فراخنا میدان
*
*
در یکی قفس مردی داشت چند بوزینه
روز و شب فرستادی آب و نانشان یکسان
وان سفیهگان هر روز در منازعت بودند
بر سر فراخی جای، بر سر فزونی نان
لیک هرچهزان کولان زان میان شدی کشته
خواجه در قفس راندی دیگری به جای آن
بهر جا و نان خوردند خون یکدیگر لیکن
نه فراختر شد جای، نه وسیعتر شد خوان
آدمی نخستین روز ازیکی پدر برخاست
هم به روز دیگر جَست یک قبیله از طوفان
شهوت و شقاوتشان رنگ مختلف بخشود
تا ازین دو رنگیها، پر شراره شد گیهان
یک قبیله شد تاتار، یک قبیله شد هندو
یک عشیره شد لاتین، یک عشیره شد ژرمان
نامشان بشر بوده است از خدا ولی هر روز
از پی عداوتشان، کنیتی نهد شیطان
نان خود خورند اما، خون یکدگر ریزند
در اطاعت شیطان، یا اطاعت یزدان
گوید آن یک از تورات، گوید این یک از انجیل
خواند آن یک از پازند خواند این یک از قرآن
معنیش ندانسته، بر حمایتش خیزند
آن معاشران همرنگ، وین محامیان غضبان
چار مرد دانشمند، در عشیرهای رفتند
تا یکی سخن گویند , در سعادت ایشان
ابلهان نخستین بار، در به میهمان بستند
وان مبشران ماندند، بیپناه و سرگردان
از پس بسی کوشش، راه جسته و گفتند
خیر و شر آن مردم، با دلیل و با برهان
آن کسان ندانستند معنی قصص لیکن
چار تیره بنشستند، نزد چار تن مهمان
هر یکی ز ضیف خویش گونهگون سخن گفتی
وز حمایتش کردی فخر بر دگر اخوان
آن مفاخرت آخر با مجادلت پیوست
وان مجادلت بنشاند، بیخ کین در آن سامان
آن قصص فرامش شد وان چهار تن ماندند
در میان آن غوغا، زار و مضطر و حیران
نعمت بشر جستند، انبیاء عالیقدر
هم براین اثر رفتند، اولیای والاشان
بر تو پندها دادند در سعادت و عزت
تو ازآن نبستی طرف، جز خرابی و خذلان
انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن
تا که نیک بینی از اماثل و اقران
راستگوی و منصف شو مهرورز و عادل باش
هم ز نان خود میخور، هم به خلق میده نان
تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین
ور کسی به بد خیزد، کر توانیش بنشان
بر خود آنچه نپسندی، آن به دیگران مپسند
اینت گوهر مقصود، اینت جوهر ایمان
تو به نام دینداری، مردمان بیازاری
هم به خود روا داری، لطف و بخشش یزدان
سوزیان تو را باشد، ورنه پاک یزدان را
نز سعادتت سودی است، نز شقاوتت خسران
گر به نام بیدینی، نیکویی کنی بهتر
تا به نام دینداری، فسق ورزی و عصیان
آدمی بدان آمد، تاکه نام و نان یابد
آن ز طاعت باری، این ز خدمت دهقان
گنج نام و نان باید، تا ز رنج تن زاید
نام و نان به رنج خلق، نار باشد و نیران
عالمی به جان آیند تا تو نام و نان یابی
اینت ذنب لایغفر، اینت درد بیدرمان
سعی کن که یابی بهر، ورنه سعی ناکرده
اجرتت نخواهد داد، اوستاد این دکان
ایزدت بهر زحمت، قوتی دهد ورنه
ز آسمان نیفشاند، نعمتیت در دامان
گرتو ز آسمان هر روز مائده طمع داری
اشکمت نگردد سیر، جز ز لقمه حرمان
با دعا اگر طفلی، سیر گشتی و خفتی
خلق کی شدی هرگز، شیر مادر و پستان
ای شما که بگذارید عمر خود بنان خلق
وانگه از خدا دانید، این مراحم شایان
لقمههای بیزحمت، قهرهای یزدانی است
کاندربن جهان گردد، هریک اژدری پیچان
هم درین جهان بخشد آن فلاکتی کامروز
اندر آن فتادستید، دیده کور و دل عمیان
چون بهار از ایزد خواه، نعمت و شرف وانگاه
خود بکوش و یاری جوی، از مهیمن سبحان
*
*
ایزدا کرامت کن، در فضای آزادی
گوشهای که بشتابم سوی او از این زندان
زانکه سیرشد طبعم زبن فضای پروحشت
هم نفور شد روحم، زین گروه بیوجدان
طبع من نیارد خواست، نعمتی چنین تیره
تیر دیدهٔ دانا، باد کلهٔ نادان
فکر قادرم دادی، اینت برترین رحمت
حجتم قوی کردی، اینت بهترین احسان
هر دمی که بشمارم بر تو صد سپاس آرم
زین زبان معنیسنج وین روان پرعرفان
حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان
ای هیون آتش دم، ای عقاب باد افسای
ای نهنگ آب اوبار، ای پلنگ خاکافشان
خاک از تو در لرزه، آب از تو در ناله
باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان
غولبارگی تا چند، راه و رسم انسان گیر
دیو سیرتی تاکی، سوی آدمیت ران
آدمی وحیوان چیست جنس ناقص وکامل
گر تو زآدمی؟ چه بود ازتو فرق تا حیوان
درپی غذا ریزد خون جانور، لیکن
سیر چون شود بندد، از درندگی دندان
تو پی هوا ربزی، خون مردمان باری
ای نگشته هرگز سیر از دریدن انسان
ای که نالی از لندن، وی که بالی از برلن
ای که گویی از مسکو وی که موئی از تهران
گوشکن که پیش از ما در جهان بسی بودست
قصرها که ایوانشان برگذشتی از کیوان
شهرها که بر هر در، صد هزار دربان داشت
و از گزند دوران گشت جمله بیدر و دربان
ور نباشدت باور، رو ببین که در مغرب
با عمارت وردن خود چه می کند دوران
سرگذشت بابل را گر شنیده باشد نیک
قصرکی کند قیصر، خانه چون نهد خاقان
تافت سالیان خورشید، بر عمارت بابل
بر خرابهٔ او نیز، هست همچنان تابان
نینوا که بر گردش، چار روز ره بودی
در دو روز شد یغما، در سه روز شد ویران
دامغان که چون بابل داشت صد در روئین
مشت آهنین چرخ، درفکندش از بنیان
تیسفون و صیدا کو ، کو صبا و کو تدمر
صور و بعلبک چون شد ثیبه چون شد و انزان
مغزها بفرسایند زبر این کهن دیوار
کوشکها فروریزند، پیش این بلند ایوان
هر خرابهای ما را، عبرتی دگر بخشد
از نشیمن دارا، تا رواق نوشروان
کورش معظم کو، وانکه قفلها برداشت
از دفاین آشور، وز خزاین کلدان
آن که نیم گیتی را بستد و عمارت کرد
از چه گمشد آثارش، زیر شوش و اکباتان
داریوش اعظم کو ، کز نهیب رمحش بود
ماه آسمان تفته، ماهی زمین بریان
آنکه در سیاق ملک، بود نیم جولانش
ازکران آفریقا، تا کران ترکستان
مهرداد اعظم کو؟ فخر تیرهٔ آرشک
اردشیر والاکو ؟ شمع دوده ی ساسان
مهتران کجا مردند، با رفاه بیزحمت
خسروان کجا رفتند، با سپاه بیپایان
گر ندانی از گرزوس، رو بجوی از سردیس
ور نخواندی از رمسیس، رو بپرس از هرمان
کوبد آن یک ازکرزوس، کو یکی ملک بودی
کز خزاینش بودی، چهرآسیا رخشان
مر مرا عمارت کرد، واندر آن امارت کرد
من بدم به عهدش بر، از نکوترین بلدان
خود بدونماند آن گنج، هم به من نماند آن فر
گشت فر و گنج ما، هر دو از نظر پنهان
کوبداینیک از رمسیس، کانملکبهمصراندر
داشت فرّ فرعونی، بود بدر بینقصان
ییش از او ز قلزم بر، کس نکرده بد عبره
ییش از او به بحر هند، کس نرانده بدیکران
بد ز خطهٔ نیلش تا محیط، درقبضه
بد ز رود دانوبش تا به گنگ، در فرمان
شصتسالش اندیتش، خلق سجده بردندی
نک نماندش اندر پس جز شمایلی بیجان
بر خرابههای رم گرگذرکنی روزی
قصهها تو را گویند از جلالت رومان
ازکران بحرالروم اندکی شو آنسوتر
گام نه به ساحل بر، شو به خطهٔ یونان
بازبرن از آن کشور تا حدیثکی کوبد
زان جلالت و همت، زان فضایل و عرفان
پس ز بارهٔ آتن خواه تاکند طرفی
از ملک خشایرشا وز سکندرت، عنوان
کان ملک از ایرانشهر از چهرو بهٔونان تاخت
واندگر ز مقدونی از چه تاخت بر ایران
آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند
خاک همچنان ساکن، آب همچنان جوشان
کر سکندر از یونان تاکران عمان تاخت
وز خراج عمان ساخت لشگر خود آبادان
برد زحمتی بیمر’ یافت اجرتی کمتر
لیک ره نشد نزدیک بین قبرس و عمان
حرص چوندهان بگشود،عقل راببندد چشم
گم شود سرچشمه چون فزون شود باران
هر ملک به ملک خویش، خاکها بیفزاید
تا به کام دل یک چند اندر آن دهد جولان
کم شود به هر میدان از شمار مردم، لیک
نی فزون شود نی کم، زین فراخنا میدان
*
*
در یکی قفس مردی داشت چند بوزینه
روز و شب فرستادی آب و نانشان یکسان
وان سفیهگان هر روز در منازعت بودند
بر سر فراخی جای، بر سر فزونی نان
لیک هرچهزان کولان زان میان شدی کشته
خواجه در قفس راندی دیگری به جای آن
بهر جا و نان خوردند خون یکدیگر لیکن
نه فراختر شد جای، نه وسیعتر شد خوان
آدمی نخستین روز ازیکی پدر برخاست
هم به روز دیگر جَست یک قبیله از طوفان
شهوت و شقاوتشان رنگ مختلف بخشود
تا ازین دو رنگیها، پر شراره شد گیهان
یک قبیله شد تاتار، یک قبیله شد هندو
یک عشیره شد لاتین، یک عشیره شد ژرمان
نامشان بشر بوده است از خدا ولی هر روز
از پی عداوتشان، کنیتی نهد شیطان
نان خود خورند اما، خون یکدگر ریزند
در اطاعت شیطان، یا اطاعت یزدان
گوید آن یک از تورات، گوید این یک از انجیل
خواند آن یک از پازند خواند این یک از قرآن
معنیش ندانسته، بر حمایتش خیزند
آن معاشران همرنگ، وین محامیان غضبان
چار مرد دانشمند، در عشیرهای رفتند
تا یکی سخن گویند , در سعادت ایشان
ابلهان نخستین بار، در به میهمان بستند
وان مبشران ماندند، بیپناه و سرگردان
از پس بسی کوشش، راه جسته و گفتند
خیر و شر آن مردم، با دلیل و با برهان
آن کسان ندانستند معنی قصص لیکن
چار تیره بنشستند، نزد چار تن مهمان
هر یکی ز ضیف خویش گونهگون سخن گفتی
وز حمایتش کردی فخر بر دگر اخوان
آن مفاخرت آخر با مجادلت پیوست
وان مجادلت بنشاند، بیخ کین در آن سامان
آن قصص فرامش شد وان چهار تن ماندند
در میان آن غوغا، زار و مضطر و حیران
نعمت بشر جستند، انبیاء عالیقدر
هم براین اثر رفتند، اولیای والاشان
بر تو پندها دادند در سعادت و عزت
تو ازآن نبستی طرف، جز خرابی و خذلان
انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن
تا که نیک بینی از اماثل و اقران
راستگوی و منصف شو مهرورز و عادل باش
هم ز نان خود میخور، هم به خلق میده نان
تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین
ور کسی به بد خیزد، کر توانیش بنشان
بر خود آنچه نپسندی، آن به دیگران مپسند
اینت گوهر مقصود، اینت جوهر ایمان
تو به نام دینداری، مردمان بیازاری
هم به خود روا داری، لطف و بخشش یزدان
سوزیان تو را باشد، ورنه پاک یزدان را
نز سعادتت سودی است، نز شقاوتت خسران
گر به نام بیدینی، نیکویی کنی بهتر
تا به نام دینداری، فسق ورزی و عصیان
آدمی بدان آمد، تاکه نام و نان یابد
آن ز طاعت باری، این ز خدمت دهقان
گنج نام و نان باید، تا ز رنج تن زاید
نام و نان به رنج خلق، نار باشد و نیران
عالمی به جان آیند تا تو نام و نان یابی
اینت ذنب لایغفر، اینت درد بیدرمان
سعی کن که یابی بهر، ورنه سعی ناکرده
اجرتت نخواهد داد، اوستاد این دکان
ایزدت بهر زحمت، قوتی دهد ورنه
ز آسمان نیفشاند، نعمتیت در دامان
گرتو ز آسمان هر روز مائده طمع داری
اشکمت نگردد سیر، جز ز لقمه حرمان
با دعا اگر طفلی، سیر گشتی و خفتی
خلق کی شدی هرگز، شیر مادر و پستان
ای شما که بگذارید عمر خود بنان خلق
وانگه از خدا دانید، این مراحم شایان
لقمههای بیزحمت، قهرهای یزدانی است
کاندربن جهان گردد، هریک اژدری پیچان
هم درین جهان بخشد آن فلاکتی کامروز
اندر آن فتادستید، دیده کور و دل عمیان
چون بهار از ایزد خواه، نعمت و شرف وانگاه
خود بکوش و یاری جوی، از مهیمن سبحان
*
*
ایزدا کرامت کن، در فضای آزادی
گوشهای که بشتابم سوی او از این زندان
زانکه سیرشد طبعم زبن فضای پروحشت
هم نفور شد روحم، زین گروه بیوجدان
طبع من نیارد خواست، نعمتی چنین تیره
تیر دیدهٔ دانا، باد کلهٔ نادان
فکر قادرم دادی، اینت برترین رحمت
حجتم قوی کردی، اینت بهترین احسان
هر دمی که بشمارم بر تو صد سپاس آرم
زین زبان معنیسنج وین روان پرعرفان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - دین و دولت
مژده که بگرفت جای از بر تخت کیان
شاه جهان پهلوی میر جهان پهلوان
نابغهٔ راستین، قائد ایران زمین
پادشه بیقرین، خسرو صاحبقران
شیردل و پیلتن، یکهسوار وطن
فارس لشکرشکن، قائد کشورستان
مهر ز برجیسخواست کاصل سعادت کجاست
روی به شه کرد راست گفت که آنست آن
تا تو نشستی به تخت تا تو رسیدی به گاه
گشت سمرها درست گشت خبرها عیان
فر تو تجدید کرد، عهد تو تکرار داد
عزم تو کرد استوار، بخت تو کرد امتحان
خسروی کیقباد، سلطنت داربوش
واقعهٔ اردشیر، نهضت نوشیروان
باش که از فر بخت، باز مکرر کند
عهد همایون تو، شوکت عهدکیان
سرحد ایران کند، فسحت دیرینه کسب
با سخن پارسی امر تو گردد روان
از در اشروسنه تا لب اروند رود
وز لب درباب روم، تا در هندوستان
پرتو انصاف و عدل، کرده منور زمین
غرش سعی و عمل، خاسته تا آسمان
بر سخنان بهار، پادشها گوش دار
وین گهر شاهوار، گیر ز من رایگان
کوش به سرّ و علن، در بد و خوب وطن
تا نشود راهزن، بدرقهٔ کاروان
شاه بود ناگزیر، در همه حال، از وزبر
تجربه باید زپیر، هست چو دولت جوان
پاک وزیری صمیم، قاعدهدان و کریم
در همه جا مستقیم، بر همه کس مهربان
نزد خلایق عزیز، نزد خداوند نیز
خوشصفت و باتمیز، باخرد وکاردان
چشم طمع دوخته، شهوت خود سوخته
تجربه آموخته، از فترات جهان
بیطمعی پیشهاش، مهر شد اندیشهاش
تا نزند تیشهاش، ربشهٔ امن و امان
مجلس شورا سترگ، روح وکیلان بزرگ
بهر بداندیش گرگ، بهر خلایق شبان
لیک همهحقپرست، جمله به شه داده دست
در ره اصلاح مست بهر وطن کنده جان
نه همه شورشطلب، نه همگی بسته لب
نه همه والانسب، نه همه بیخانمان
خصم تعلل کند، بلکه تجاهل کند
چون که تعادل کند، پادشه و پارلمان
شد چو یکی زبن دو سست نیست تعادل درست
کار ترازو نخست، شد به دوکفه روان
مسئلهٔ انتخاب، اصل بود در حساب
تاکه شوی کامیاب، سعی بفرما در آن
ملت و دلشادیش، هست در آزادیش
ره چو نشان دادیش سخت مگردان عنان
عامه چو شد دینتباه، سهل شماردگناه
منکر دین را مخواه، دشمن دین را بران
دولت و دین هم نواست، ملت بیدین خطاست
زانکه در اصل بقاست، دولت و دین توأمان
شاه جهان پهلوی میر جهان پهلوان
نابغهٔ راستین، قائد ایران زمین
پادشه بیقرین، خسرو صاحبقران
شیردل و پیلتن، یکهسوار وطن
فارس لشکرشکن، قائد کشورستان
مهر ز برجیسخواست کاصل سعادت کجاست
روی به شه کرد راست گفت که آنست آن
تا تو نشستی به تخت تا تو رسیدی به گاه
گشت سمرها درست گشت خبرها عیان
فر تو تجدید کرد، عهد تو تکرار داد
عزم تو کرد استوار، بخت تو کرد امتحان
خسروی کیقباد، سلطنت داربوش
واقعهٔ اردشیر، نهضت نوشیروان
باش که از فر بخت، باز مکرر کند
عهد همایون تو، شوکت عهدکیان
سرحد ایران کند، فسحت دیرینه کسب
با سخن پارسی امر تو گردد روان
از در اشروسنه تا لب اروند رود
وز لب درباب روم، تا در هندوستان
پرتو انصاف و عدل، کرده منور زمین
غرش سعی و عمل، خاسته تا آسمان
بر سخنان بهار، پادشها گوش دار
وین گهر شاهوار، گیر ز من رایگان
کوش به سرّ و علن، در بد و خوب وطن
تا نشود راهزن، بدرقهٔ کاروان
شاه بود ناگزیر، در همه حال، از وزبر
تجربه باید زپیر، هست چو دولت جوان
پاک وزیری صمیم، قاعدهدان و کریم
در همه جا مستقیم، بر همه کس مهربان
نزد خلایق عزیز، نزد خداوند نیز
خوشصفت و باتمیز، باخرد وکاردان
چشم طمع دوخته، شهوت خود سوخته
تجربه آموخته، از فترات جهان
بیطمعی پیشهاش، مهر شد اندیشهاش
تا نزند تیشهاش، ربشهٔ امن و امان
مجلس شورا سترگ، روح وکیلان بزرگ
بهر بداندیش گرگ، بهر خلایق شبان
لیک همهحقپرست، جمله به شه داده دست
در ره اصلاح مست بهر وطن کنده جان
نه همه شورشطلب، نه همگی بسته لب
نه همه والانسب، نه همه بیخانمان
خصم تعلل کند، بلکه تجاهل کند
چون که تعادل کند، پادشه و پارلمان
شد چو یکی زبن دو سست نیست تعادل درست
کار ترازو نخست، شد به دوکفه روان
مسئلهٔ انتخاب، اصل بود در حساب
تاکه شوی کامیاب، سعی بفرما در آن
ملت و دلشادیش، هست در آزادیش
ره چو نشان دادیش سخت مگردان عنان
عامه چو شد دینتباه، سهل شماردگناه
منکر دین را مخواه، دشمن دین را بران
دولت و دین هم نواست، ملت بیدین خطاست
زانکه در اصل بقاست، دولت و دین توأمان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - صفاهان
ای رخ میمونت آفتاب صفاهان
وی به وجود تو آب و تاب صفاهان
باز شد از قید ظلم، گردن مظلوم
تا تو شدی مالک الرقاب صفاهان
کرد صفاهان ز عدل پرسش و حق داد
ز آیه لاتقنطوا، جواب صفاهان
دید صفاهان همی به طالع بیدار
آنچه نیامد همی به خواب صفاهان
مقدم آبادی آفرین «نصیری»
گشت نصیر دل خراب صفاهان
همت سردار جنگ و غیرت احرار
بر رخ اشرار بست باب صفاهان
بر رجب دزد، راه بسته و بگشاد
راه ذهاب و ره ایاب صفاهان
بر سر جعفر قلی کشید سپاهی
کشن و غریونده چون سحاب صفاهان
لشکر دزدان غمی شدند و بجستند
چون ز نسیم خزان، ذباب صفاهان
از اثر خون خاک خوردهٔ اشرار
رنگ طبرخون گرفت، آفتاب صفاهان
زبن سپس از بسکه خون دزد بریزد
نکهت خون آید از گلاب صفاهان
وز اثر این سیاست، از پس زردی
سرخ شود رنگ شیخ و شاب صفاهان
ای هنری میر بختیار، که شد یار
فر تو با بخت کامیاب صفاهان
مردم ایران ز شرق و غرب ببردند
رشگ، بر این حسن انتخاب صفاهان
رو که خوش از عهدهٔ حساب بر آیی
چون ز تو خواهد خدا حساب صفاهان
رو که اثرهای مستطاب نماید
در تو دعاهای مستجاب صفاهان
نعمت دنیات هست، کوش که یابی
عاقبتی نیک از احتساب صفاهان
عاقبت نیک، غیر نام نکو چیست؟
نام نکو جوی از جناب صفاهان
تا به تو منسوب گشت، فخر نمایند
اهل صفاهان ز انتساب صفاهان
روی بهار از فراق روی تو گشته است
زردتر از آبی خوشاب صفاهان
لیک به حکم حکیم و لطف تو شاید
سرخ شود رویش از شراب صفاهان
وی به وجود تو آب و تاب صفاهان
باز شد از قید ظلم، گردن مظلوم
تا تو شدی مالک الرقاب صفاهان
کرد صفاهان ز عدل پرسش و حق داد
ز آیه لاتقنطوا، جواب صفاهان
دید صفاهان همی به طالع بیدار
آنچه نیامد همی به خواب صفاهان
مقدم آبادی آفرین «نصیری»
گشت نصیر دل خراب صفاهان
همت سردار جنگ و غیرت احرار
بر رخ اشرار بست باب صفاهان
بر رجب دزد، راه بسته و بگشاد
راه ذهاب و ره ایاب صفاهان
بر سر جعفر قلی کشید سپاهی
کشن و غریونده چون سحاب صفاهان
لشکر دزدان غمی شدند و بجستند
چون ز نسیم خزان، ذباب صفاهان
از اثر خون خاک خوردهٔ اشرار
رنگ طبرخون گرفت، آفتاب صفاهان
زبن سپس از بسکه خون دزد بریزد
نکهت خون آید از گلاب صفاهان
وز اثر این سیاست، از پس زردی
سرخ شود رنگ شیخ و شاب صفاهان
ای هنری میر بختیار، که شد یار
فر تو با بخت کامیاب صفاهان
مردم ایران ز شرق و غرب ببردند
رشگ، بر این حسن انتخاب صفاهان
رو که خوش از عهدهٔ حساب بر آیی
چون ز تو خواهد خدا حساب صفاهان
رو که اثرهای مستطاب نماید
در تو دعاهای مستجاب صفاهان
نعمت دنیات هست، کوش که یابی
عاقبتی نیک از احتساب صفاهان
عاقبت نیک، غیر نام نکو چیست؟
نام نکو جوی از جناب صفاهان
تا به تو منسوب گشت، فخر نمایند
اهل صفاهان ز انتساب صفاهان
روی بهار از فراق روی تو گشته است
زردتر از آبی خوشاب صفاهان
لیک به حکم حکیم و لطف تو شاید
سرخ شود رویش از شراب صفاهان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۵ - در مدح مظفرالدین شاه
ایا نسیم صبا ای برید کار آگاه
ز طوس جانب ری این زمان بپیما راه
ببر پیامی از چاکران درگه قدس
به آستان ملک شهریار کار آگاه
بهین شهنشه والاتبار ملکستان
خدایگان سلاطین مظفرالدین شاه
شه مبارک فال و مه همایونفر
خدیو چرخ برین خسرو ستاره سپاه
ز دست معدلتش پای ظلم شد در بند
ز پای تختگهش دست جور شدکوتاه
ز جود، بارش نیسان به گاه پاداشن
ز خشم، آتش سوزان بهوقت پادافراه
شهنشهی کهبههر صبحو شامشمسو قمر
به پیش درگه او بر زمین نهند جباه
شهی که روز به درگاه او غلام سپید
مهی که شام به خرگاه اوکنیز سیاه
گرفته صیت جلالش چو مهر عالمتاب
ز حد شام و حلب تا به قندهاروهراه
سموم خشمش در هر زمین که میبوزد
بِدل به آتش سوزان کند به خصم، سپاه
رباض ملکش از خرمی بود چو بهشت
درآن بهشت ز داد و دهش دمیده گیاه
خدایگانا ای آنکه اختر شرفت
فراز خیمه خورشید برزده خرگاه
خدای عز و جل ذوالجلال و الاکرام
نیافریده به گیتی شبیهت از اشباه
صبوری آنکه چهل سال بد ثناگستر
به ظل مرحمتت جان وتن بدش به رفاه
کنون نهاد ز روی رضا سرتسلیم
به آستان رضا روح من سواه فداه
بهغیر مدح تو اندوخته ندارد هیچ
همی ز مدح تو زنده است نامش در افواه
به یادگار بهجا مانده است از او پسری
که بحرمدح ترا می کند به ذوق شناه
امیدش آنکه ز الطاف شه شود دلشاد
کهسوی اوست امیدش ز بعد لطفاله
خدایگانا امروز بر تو ارزانی است
به فر یزدان، اقبال و دولت دلخواه
اگر به سائل، دست تو بحر وکان بخشد
هنوزنبود جود توزین کرم آگاه
به یمن دولت، از روزگار باج بگیر
ز فر شوکت، از آسمان خراج بخواه
هماره تاکه بلند است ، چرخباد بلند
ز دشمن تو به چرخ بلند ناله و آه
همیشه باد زدست ،توپای خصم به بند
هماره باد به پیش توپشت خصم دوتاه
همیشه بادا روی محب توچون شید
هماره بادا رنگ عدوی تو چون کاه
ز طوس جانب ری این زمان بپیما راه
ببر پیامی از چاکران درگه قدس
به آستان ملک شهریار کار آگاه
بهین شهنشه والاتبار ملکستان
خدایگان سلاطین مظفرالدین شاه
شه مبارک فال و مه همایونفر
خدیو چرخ برین خسرو ستاره سپاه
ز دست معدلتش پای ظلم شد در بند
ز پای تختگهش دست جور شدکوتاه
ز جود، بارش نیسان به گاه پاداشن
ز خشم، آتش سوزان بهوقت پادافراه
شهنشهی کهبههر صبحو شامشمسو قمر
به پیش درگه او بر زمین نهند جباه
شهی که روز به درگاه او غلام سپید
مهی که شام به خرگاه اوکنیز سیاه
گرفته صیت جلالش چو مهر عالمتاب
ز حد شام و حلب تا به قندهاروهراه
سموم خشمش در هر زمین که میبوزد
بِدل به آتش سوزان کند به خصم، سپاه
رباض ملکش از خرمی بود چو بهشت
درآن بهشت ز داد و دهش دمیده گیاه
خدایگانا ای آنکه اختر شرفت
فراز خیمه خورشید برزده خرگاه
خدای عز و جل ذوالجلال و الاکرام
نیافریده به گیتی شبیهت از اشباه
صبوری آنکه چهل سال بد ثناگستر
به ظل مرحمتت جان وتن بدش به رفاه
کنون نهاد ز روی رضا سرتسلیم
به آستان رضا روح من سواه فداه
بهغیر مدح تو اندوخته ندارد هیچ
همی ز مدح تو زنده است نامش در افواه
به یادگار بهجا مانده است از او پسری
که بحرمدح ترا می کند به ذوق شناه
امیدش آنکه ز الطاف شه شود دلشاد
کهسوی اوست امیدش ز بعد لطفاله
خدایگانا امروز بر تو ارزانی است
به فر یزدان، اقبال و دولت دلخواه
اگر به سائل، دست تو بحر وکان بخشد
هنوزنبود جود توزین کرم آگاه
به یمن دولت، از روزگار باج بگیر
ز فر شوکت، از آسمان خراج بخواه
هماره تاکه بلند است ، چرخباد بلند
ز دشمن تو به چرخ بلند ناله و آه
همیشه باد زدست ،توپای خصم به بند
هماره باد به پیش توپشت خصم دوتاه
همیشه بادا روی محب توچون شید
هماره بادا رنگ عدوی تو چون کاه
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۳ - حریق آمل
خاک آمل شده در زیر پی آتش، طی
ای مسلمانان، آبی بفشانید به وی
این همان خطهٔ نامیست که از عهد قدیم
دورهاکرده به امنیت و آسایش، طی
بوده درعهد منوچهر، یکی حصن عظیم
سرکشیده شرفاتش ز بر قصر جدی
دون او بوده به زینت، چه سمرقند و چه بلخ
پس از او بوده به رتبت، چه نهاوند و چه جی
بوده بنگاه سپهداران و اسپاهبدان
تا به اکنون باز از عهد شهنشاهی کی
فرخانان به بزرگیش برافراشته دست
گیل گیلان بستر گیش بیفشارده پی
یادگاری ز بهشتست به آب و به هوا
پرگل و سبزه بهاریست به تموز و به دی
آسمان چون نگرد پهنهٔ سبزش، از شرم
روی درپوشد در ابر و برافشاند خوی
گرچه از فتنهٔ ایام، شکوهیش نماند
ویژه زآن روزکه شد پی سپر کعب وقصی
سلمی و می گر از این ربع و دمن باز شدند
آید از ربع و دمن بوی خوش سلمی و می
گرچه از حی بزرگان اثری برجا نیست
خرم آن دشت که بد پایگه مردم حی
آتشی جست و از آن شهر یکی نیمه بسوخت
همچو برقی که درافتد به یکی تودهٔ نی
نیمشب آتش کین عیش و تنآسانی شهر
خورد وکرد از پس آن، فقر و پریشانی قی
هستی مردم ازین شعلهٔ کین رفت به باد
راست چون دانش میخواران از آتش می
متجر آمل غارت شد ازبن شوم حریق
غارتی کش نه دکان ماند و نه کالا و نه فی
مدد مردم ری باید، تا همتشان
سازد اموات فتن را چو دم عیسی حی
راستی را که به احیای ولایات، بود
چون دم عیسی مریم، مدد مردم ری
تا نسوزد دل ری، دردی درمان نشود
هست آری به مثل: آخر هر درمان کیّ
شهرک آمل وبران شد و یکباره بسوخت
گر نسوزد دل ری اکنون، کی سوزد، کی؟
ای مسلمانان، آبی بفشانید به وی
این همان خطهٔ نامیست که از عهد قدیم
دورهاکرده به امنیت و آسایش، طی
بوده درعهد منوچهر، یکی حصن عظیم
سرکشیده شرفاتش ز بر قصر جدی
دون او بوده به زینت، چه سمرقند و چه بلخ
پس از او بوده به رتبت، چه نهاوند و چه جی
بوده بنگاه سپهداران و اسپاهبدان
تا به اکنون باز از عهد شهنشاهی کی
فرخانان به بزرگیش برافراشته دست
گیل گیلان بستر گیش بیفشارده پی
یادگاری ز بهشتست به آب و به هوا
پرگل و سبزه بهاریست به تموز و به دی
آسمان چون نگرد پهنهٔ سبزش، از شرم
روی درپوشد در ابر و برافشاند خوی
گرچه از فتنهٔ ایام، شکوهیش نماند
ویژه زآن روزکه شد پی سپر کعب وقصی
سلمی و می گر از این ربع و دمن باز شدند
آید از ربع و دمن بوی خوش سلمی و می
گرچه از حی بزرگان اثری برجا نیست
خرم آن دشت که بد پایگه مردم حی
آتشی جست و از آن شهر یکی نیمه بسوخت
همچو برقی که درافتد به یکی تودهٔ نی
نیمشب آتش کین عیش و تنآسانی شهر
خورد وکرد از پس آن، فقر و پریشانی قی
هستی مردم ازین شعلهٔ کین رفت به باد
راست چون دانش میخواران از آتش می
متجر آمل غارت شد ازبن شوم حریق
غارتی کش نه دکان ماند و نه کالا و نه فی
مدد مردم ری باید، تا همتشان
سازد اموات فتن را چو دم عیسی حی
راستی را که به احیای ولایات، بود
چون دم عیسی مریم، مدد مردم ری
تا نسوزد دل ری، دردی درمان نشود
هست آری به مثل: آخر هر درمان کیّ
شهرک آمل وبران شد و یکباره بسوخت
گر نسوزد دل ری اکنون، کی سوزد، کی؟
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۲ - صدر اصفهان
گر که صدر اندر اصفهان نبدی
اصفهان نیمهٔ جهان نبدی
گر نبودی زبان گویایش
در دهان ادب زبان نبدی
ور نبودی بیان شیوایش
خرد لنگ را بیان نبدی
گر نبودی بلند منبر او
زی سماوات نردبان نبدی
ور نبودی ستوده مجلس وی
عقل را روز امتحان نبدی
یاد دیدار صدر بد ورنه
مقصد بنده اصفهان نبدی
اصفهان بود شهرکی بیمرد
گر چنو مردی اندر آن نبدی
خرد پیر یاوه گشتی اگر
از تلامیذ آن جوان نبدی
گر نبودی لطیف حنجرهاش
اهل دل را غذای جان نبدی
ور نبودی ستوده منظرهاش
از جمال و لطف نشان نبدی
لاجرم بوستان نبودی اگر
بلبل و گل به بوستان نبدی
گر نبودی مناعتش، فرضی
از وجود نه آسمان نبدی
ور نبودی شجاعتش، وقعی
به احادیث باستان نبدی
گر درین شارسان نبودی صدر
این بلد غیر خارسان نبدی
طرف زایندهرود در نظرم
جز یکی توده خاکدان نبدی
بردمی پی به کنه معنی تو
گر مرا فکر، ناتوان نبدی
به ازین گفتمی مدایح تو
گر مرا عقده بر لسان نبدی
ای عزیزی که گر نبودی تو
پیکر فضل را روان نبدی
فتنه و شرک را زمان بودی
گر تو در آخرالزمان نبدی
ساختندم ز حضرتت محروم
کاش بیداد را زمان نبدی
وه چه خوش بودی این بهار، اگر
از پیاش محنت خزان نبدی
اصفهان نیمهٔ جهان نبدی
گر نبودی زبان گویایش
در دهان ادب زبان نبدی
ور نبودی بیان شیوایش
خرد لنگ را بیان نبدی
گر نبودی بلند منبر او
زی سماوات نردبان نبدی
ور نبودی ستوده مجلس وی
عقل را روز امتحان نبدی
یاد دیدار صدر بد ورنه
مقصد بنده اصفهان نبدی
اصفهان بود شهرکی بیمرد
گر چنو مردی اندر آن نبدی
خرد پیر یاوه گشتی اگر
از تلامیذ آن جوان نبدی
گر نبودی لطیف حنجرهاش
اهل دل را غذای جان نبدی
ور نبودی ستوده منظرهاش
از جمال و لطف نشان نبدی
لاجرم بوستان نبودی اگر
بلبل و گل به بوستان نبدی
گر نبودی مناعتش، فرضی
از وجود نه آسمان نبدی
ور نبودی شجاعتش، وقعی
به احادیث باستان نبدی
گر درین شارسان نبودی صدر
این بلد غیر خارسان نبدی
طرف زایندهرود در نظرم
جز یکی توده خاکدان نبدی
بردمی پی به کنه معنی تو
گر مرا فکر، ناتوان نبدی
به ازین گفتمی مدایح تو
گر مرا عقده بر لسان نبدی
ای عزیزی که گر نبودی تو
پیکر فضل را روان نبدی
فتنه و شرک را زمان بودی
گر تو در آخرالزمان نبدی
ساختندم ز حضرتت محروم
کاش بیداد را زمان نبدی
وه چه خوش بودی این بهار، اگر
از پیاش محنت خزان نبدی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۳ - قهر و آشتی
ای ماه دو هفته یاد ما کردی
احسنتخوش آمدی صفاکردی
دشمن کامی گذاشتی وز مهر
خود را نفسی به کام ما کردی
بیگانه ز رشک خون همی گرید
زینسان که تو یاد آشنا کردی
بیگانهپرست بودهای و امروز
دانم کان خوی بد رها کردی
ازکرده تو را خجل همی بینم
خواهی که نپرسمت چرا کردی
نندیشی از آنکه بارها با من
صد گونه گره زدی و واکردی
بس راز نهان که داشتم با تو
رفتی و به جمله برملا کردی
وامروز چه شد که آمدی زی من
این مرحمت آخر ازکجا کردی
این لطف به خاطر من مسکین
یا آنکه به خاطر خدا کردی
یا درحق من عطوفت شه را
دیدی و ز روی من حیا کردی
*
*
ای شاه؛ ز پاکی نیت خود را
اندر خور مدحت و ثناکردی
ز اندیشهٔ ملک، خواب نوشین را
از دیدهٔ خویشتن جدا کردی
با ملت خویش رایگان گشتی
بر سیرت عدل اقتدا کردی
نه درکنف عدو مقر جستی
نه کام معاندان روا کردی
نه توقیعی به اجنبی دادی
نه تاییدی ز اشقیا کردی
صد اندهو غمبهخود خریدی،لیک
از ملک فروختن ابا کردی
در پاس وطن هرآنچه کردی تو
بر سیرت پاک اولیا کردی
ور خود به «بهار» سرگران گشتی
و او را به شکنج مبتلا کردی
گفتی روزی بر او ببخشایم
و امروز به عهد خود وفا کردی
زنهار گر از تو دل بگردانم
هرچ آن کردی به من، بجا کردی
ور زانکه به کار خویشتن نالم
نتوان گفتن که ناسزا کردی
من مویه کنم سه ماهه خسران را
وان کیست که گویدم خطا کردی
بدخواه گزافه گوید ارگوید
کاین مویه ز دست پادشا کردی
شاها ز تو هیچ کس ننالد زانک
در دلها مهر خویش جا کردی
تا چرخ بپاست رایت خود را
بینم که به چرخ آشنا کردی
احسنتخوش آمدی صفاکردی
دشمن کامی گذاشتی وز مهر
خود را نفسی به کام ما کردی
بیگانه ز رشک خون همی گرید
زینسان که تو یاد آشنا کردی
بیگانهپرست بودهای و امروز
دانم کان خوی بد رها کردی
ازکرده تو را خجل همی بینم
خواهی که نپرسمت چرا کردی
نندیشی از آنکه بارها با من
صد گونه گره زدی و واکردی
بس راز نهان که داشتم با تو
رفتی و به جمله برملا کردی
وامروز چه شد که آمدی زی من
این مرحمت آخر ازکجا کردی
این لطف به خاطر من مسکین
یا آنکه به خاطر خدا کردی
یا درحق من عطوفت شه را
دیدی و ز روی من حیا کردی
*
*
ای شاه؛ ز پاکی نیت خود را
اندر خور مدحت و ثناکردی
ز اندیشهٔ ملک، خواب نوشین را
از دیدهٔ خویشتن جدا کردی
با ملت خویش رایگان گشتی
بر سیرت عدل اقتدا کردی
نه درکنف عدو مقر جستی
نه کام معاندان روا کردی
نه توقیعی به اجنبی دادی
نه تاییدی ز اشقیا کردی
صد اندهو غمبهخود خریدی،لیک
از ملک فروختن ابا کردی
در پاس وطن هرآنچه کردی تو
بر سیرت پاک اولیا کردی
ور خود به «بهار» سرگران گشتی
و او را به شکنج مبتلا کردی
گفتی روزی بر او ببخشایم
و امروز به عهد خود وفا کردی
زنهار گر از تو دل بگردانم
هرچ آن کردی به من، بجا کردی
ور زانکه به کار خویشتن نالم
نتوان گفتن که ناسزا کردی
من مویه کنم سه ماهه خسران را
وان کیست که گویدم خطا کردی
بدخواه گزافه گوید ارگوید
کاین مویه ز دست پادشا کردی
شاها ز تو هیچ کس ننالد زانک
در دلها مهر خویش جا کردی
تا چرخ بپاست رایت خود را
بینم که به چرخ آشنا کردی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۵ - به مناسبت پیوند مصر و ایران
ای لطف خوشت صیقل آئینهٔ شاهی
روشن دل تو آینهٔ لطف الهی
عالم متغیر، صفتت نامتغیر
دنیا متناهی، هنرت نامتناهی
پروردهٔ آن گوهر پاکی که ز اضداد
بر پایهٔ جاهش نرسد دست تباهی
بر روی مه و مهر کلفهاست ولی نیست
بر صفحهٔ ادراک تو یک نقطه سیاهی
شمشیر کجت واسطهٔ راست شعاری
اخلاق خوشت قاعدهٔ ملک پناهی
ای خسرو شیرین که بود پاک و منزه
لوح دلت از نقش ملاذی و مناهی
زبن وصلت فرخنده که فرمود شهنشاه
شد هلهله و غلغله تا ماه ز ماهی
شد یوسف ما را ملک مصر خریدار
نک بانوی مصر است بر این گفته گواهی
نقد دل ابناء وطن خواستهٔ تست
بردار ازین خواسته هر قدر که خواهی
خواندم خط بخت از رخت آن روز که بودی
چون غنچهٔ نوخاسته بر گلبن شاهی
فالی زدم آن روز به دیدار تو و امروز
هستم به عیان گشتن آن فال مباهی
هرچندکه از خدمت درگاه تو دورم
هستم ز دل و جان به ره عشق تو راهی
بگشا به تفقد در معمورهٔ دلها
کاین ملک نگیرند به نیروی سپاهی
شو خواستهٔ خلق و دل از خواسته بردار
خواهنده فزاید چو تو از خواسته کاهی
چون خاطرت آئینهٔ غیبی است یقینست
ز احوال (بهار) آگهی ای شاه کماهی
هرکس به ازل قسمت خود دید و پذیرفت
گل افسر یاقوتی و ما چهرهٔ کاهی
روشن دل تو آینهٔ لطف الهی
عالم متغیر، صفتت نامتغیر
دنیا متناهی، هنرت نامتناهی
پروردهٔ آن گوهر پاکی که ز اضداد
بر پایهٔ جاهش نرسد دست تباهی
بر روی مه و مهر کلفهاست ولی نیست
بر صفحهٔ ادراک تو یک نقطه سیاهی
شمشیر کجت واسطهٔ راست شعاری
اخلاق خوشت قاعدهٔ ملک پناهی
ای خسرو شیرین که بود پاک و منزه
لوح دلت از نقش ملاذی و مناهی
زبن وصلت فرخنده که فرمود شهنشاه
شد هلهله و غلغله تا ماه ز ماهی
شد یوسف ما را ملک مصر خریدار
نک بانوی مصر است بر این گفته گواهی
نقد دل ابناء وطن خواستهٔ تست
بردار ازین خواسته هر قدر که خواهی
خواندم خط بخت از رخت آن روز که بودی
چون غنچهٔ نوخاسته بر گلبن شاهی
فالی زدم آن روز به دیدار تو و امروز
هستم به عیان گشتن آن فال مباهی
هرچندکه از خدمت درگاه تو دورم
هستم ز دل و جان به ره عشق تو راهی
بگشا به تفقد در معمورهٔ دلها
کاین ملک نگیرند به نیروی سپاهی
شو خواستهٔ خلق و دل از خواسته بردار
خواهنده فزاید چو تو از خواسته کاهی
چون خاطرت آئینهٔ غیبی است یقینست
ز احوال (بهار) آگهی ای شاه کماهی
هرکس به ازل قسمت خود دید و پذیرفت
گل افسر یاقوتی و ما چهرهٔ کاهی
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - براثر توقیف روزنامه نوبهار
پادشاها همی نگویی هیچ
نامهٔ نغز نوبهار کجاست
آن که میداد مدح خسرو را
در همه گیتی انتشار کجاست
آن که با مهر شاه گیتی داشت
بر همه گیتی افتخار کجاست
آن که از دشمنان شاه نخواست
زر و نفروخت اعتبارکجاست
آن که درپیشگاه ملت و ملک
داشت جان از پی نثارکجاست
آن کهدر دهر زن طبیعت داشت
خوی مردان نامدار کجاست
زینهارش قضا نداد و کسی
کز قضا جسته زبنهارکجاست
تیرهبختی به دادخواهی گفت
عدلسلطان کامکارکجاست
گنه او گرفت دامن من
همچو من کس گناهکار کجاست
شهریارا ستم شدست به من
رأفت شاه تاجدار کجاست
گیرم این جرم از منست آخر
عفو و اغماض شهریار کجاست
نامهٔ نغز نوبهار کجاست
آن که میداد مدح خسرو را
در همه گیتی انتشار کجاست
آن که با مهر شاه گیتی داشت
بر همه گیتی افتخار کجاست
آن که از دشمنان شاه نخواست
زر و نفروخت اعتبارکجاست
آن که درپیشگاه ملت و ملک
داشت جان از پی نثارکجاست
آن کهدر دهر زن طبیعت داشت
خوی مردان نامدار کجاست
زینهارش قضا نداد و کسی
کز قضا جسته زبنهارکجاست
تیرهبختی به دادخواهی گفت
عدلسلطان کامکارکجاست
گنه او گرفت دامن من
همچو من کس گناهکار کجاست
شهریارا ستم شدست به من
رأفت شاه تاجدار کجاست
گیرم این جرم از منست آخر
عفو و اغماض شهریار کجاست
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - قول و غزل
ادیبالممالک ز طبع شکرزا
سوی بنده قند و عسل میفرستد
طمعدار روحم من از صحبت او
وی از شعر نعمالبدل میفرستد
به قوس از برایم غزل میسراید
به جد از برایم حمل میفرستد
به شیرینی کام تریاکخواران
شکرها زقول وغزل میفرستد
غذا میفرستد دوا میفرستد
عسل میفرستد مثل میفرستد
ز افزون هدایا ز موجز قصاید
فزون وفره قل ودل میفرستد
دلم شد علیل از گزند حوادث
ز تریاق دفع علل میفرستد
به تسکین این قلب آشفته من
ز حکمتسطور و جمل میفرستد
تو گویی خدا آیت صلح کل را
سویجنگبین الملل میفرستد
ببال ای فرهمند دانا که گردون
نویدت بهجاه و محل میفرستد
به جاه تو قدر و علو میفزاید
به جاه عدویت خلل میفرستد
فروپوش عیبش به ذیل عطوفت
بهار ار سخن مبتذل میفرستد
همیناستحسنش کهدرحضرتتو
نه مسروق ونی منتحل میفرستد
سوی بنده قند و عسل میفرستد
طمعدار روحم من از صحبت او
وی از شعر نعمالبدل میفرستد
به قوس از برایم غزل میسراید
به جد از برایم حمل میفرستد
به شیرینی کام تریاکخواران
شکرها زقول وغزل میفرستد
غذا میفرستد دوا میفرستد
عسل میفرستد مثل میفرستد
ز افزون هدایا ز موجز قصاید
فزون وفره قل ودل میفرستد
دلم شد علیل از گزند حوادث
ز تریاق دفع علل میفرستد
به تسکین این قلب آشفته من
ز حکمتسطور و جمل میفرستد
تو گویی خدا آیت صلح کل را
سویجنگبین الملل میفرستد
ببال ای فرهمند دانا که گردون
نویدت بهجاه و محل میفرستد
به جاه تو قدر و علو میفزاید
به جاه عدویت خلل میفرستد
فروپوش عیبش به ذیل عطوفت
بهار ار سخن مبتذل میفرستد
همیناستحسنش کهدرحضرتتو
نه مسروق ونی منتحل میفرستد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - تاریخ وفات «مستغنی» دانشمند افغان
آه کامسال آسمان در خطهٔ افغان زمین
بر رخ روشندلان باب فغان مفتوح کرد
پادشاهی دادگستر را به تیر ظالمی
کشت و قلب عالمی را زین عزا مجروح کرد
در عزای شاه غازی بود دلها داغدار
مرگ «مستغنی» ز نو آن داغ را مقروح کرد
شهسواری از ادب گم شد که با تیغ زبان
پیشتاز جهل را از پشت زین مطروح کرد
هست مستغنی، علیرغم فلک، باقی بهدهر
در فنایش چرخ باری حرکتی مذبوح کرد
گرچه ازگرداب هستی رست مستغنی ولیک
اشک چشم دوستان را رشک سیل نوح کرد
عاقبت، چون مادح پیغمبر و اصحاب بود
مدحخوانان روح او عزم در ممدوح کرد
در عزایش گرچه کلکم قطعهٔ مجمل سرود
در فراغش لیک روحم ندبهٔ مشروح کرد
بهر تاربخ وفاتش زد رقم کلک بهار
عاقبت «مستغنی» بی «دل» وداع «روح» کرد
بر رخ روشندلان باب فغان مفتوح کرد
پادشاهی دادگستر را به تیر ظالمی
کشت و قلب عالمی را زین عزا مجروح کرد
در عزای شاه غازی بود دلها داغدار
مرگ «مستغنی» ز نو آن داغ را مقروح کرد
شهسواری از ادب گم شد که با تیغ زبان
پیشتاز جهل را از پشت زین مطروح کرد
هست مستغنی، علیرغم فلک، باقی بهدهر
در فنایش چرخ باری حرکتی مذبوح کرد
گرچه ازگرداب هستی رست مستغنی ولیک
اشک چشم دوستان را رشک سیل نوح کرد
عاقبت، چون مادح پیغمبر و اصحاب بود
مدحخوانان روح او عزم در ممدوح کرد
در عزایش گرچه کلکم قطعهٔ مجمل سرود
در فراغش لیک روحم ندبهٔ مشروح کرد
بهر تاربخ وفاتش زد رقم کلک بهار
عاقبت «مستغنی» بی «دل» وداع «روح» کرد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷۱ - به مناسبت کوتاه کردن زنان گیسوان خود را
شنیدم در امربکا گروهی
دل از عشق زنان یکسو کشیدند
ز دست بیوفاییهای نسوان
در آغوش جوانان آرمیدند
همانگه دستهای در شهر پاریس
سوی ابن ماجرا با سر دوبدند
چنان شد رسم کار بچهبازی
که گفتی زن از اول نافربدند
زنان از دیدن این غبن فاحش
سرانگشت پشیمانی گزیدند
پس آنگه بهر استرضای مردان
به فرم امردان کسوت گزیدند
به بر کردند رخت تنگ و کوتاه
سراسر زلف با مقراض چیدند
شد اینمد درجهانمقبولوهرجا
زنان گیسوی مشکافشان بریدند
به ایران هم سرایت کرد این کار
زنان فرمودهٔ شیطان شنیدند
طلایین طرّه و مشکین کلاله
درو کردند و قلب ما دریدند
سر خود را کچل کردند و زین غم
دل ما را به خاک وخون کشیدند
به یک تقلید بیجا این بلا را
دودستی بر سر خود آوربدند
سخن کوته کنم دور از عزیزان
زنان یکسر به گیس خویش ریدند
دل از عشق زنان یکسو کشیدند
ز دست بیوفاییهای نسوان
در آغوش جوانان آرمیدند
همانگه دستهای در شهر پاریس
سوی ابن ماجرا با سر دوبدند
چنان شد رسم کار بچهبازی
که گفتی زن از اول نافربدند
زنان از دیدن این غبن فاحش
سرانگشت پشیمانی گزیدند
پس آنگه بهر استرضای مردان
به فرم امردان کسوت گزیدند
به بر کردند رخت تنگ و کوتاه
سراسر زلف با مقراض چیدند
شد اینمد درجهانمقبولوهرجا
زنان گیسوی مشکافشان بریدند
به ایران هم سرایت کرد این کار
زنان فرمودهٔ شیطان شنیدند
طلایین طرّه و مشکین کلاله
درو کردند و قلب ما دریدند
سر خود را کچل کردند و زین غم
دل ما را به خاک وخون کشیدند
به یک تقلید بیجا این بلا را
دودستی بر سر خود آوربدند
سخن کوته کنم دور از عزیزان
زنان یکسر به گیس خویش ریدند
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۹ - تسلیت
خواجهٔ فرخ سیر محمد دانش
ای که سخن گستری و دانشپرور
نثر تو چون بر صحیفه خامهٔ بهزاد
نظم تو چون در قنینه بادهٔ خلر
چون تو ندیدم سخنوری به فصاحت
دیده و سنجیدهام هزار سخنور
همسر رنجم از آن که خاطر پاکت
رنجه شد از مرگ ناگهانی همسر
بود معزای آن کریمهٔ مغفور
پر ز خلایق بسان عرصهٔ محشر
آه و دریغا که من در آن شب و آن روز
بودم رنجور و اوفتاده به بستر
کاش که سر برنکردمی و ندیدی
خاطر آن خواجه را ملول و مکدر
دیدن یاران خوشست لیک به شادی
نه بغمان کرده هر دو گونه معصفر
کار قضا بود شاد زی و مخور غم
هل که بداندیش تو بود به غم اندر
بزم بیارای از دو آتش سوزان
ایدون کاندر رسید لشکر آذر
آن یک در مرزغن چو گونهٔ معشوق
وان دگر اندر بلور چون لب دلبر
زخمه شهنازی و نوای قمر خواه
وان سخنان کز بهار دارند از بر
گاه بنوشند و گاه پای بکوبند
گاه ز بوسه دهند قند مکرر
گفت حکیمی جهان سراسر وهم است
گفت آن دیگر که بودنی است سراسر
گر همگی بودنیاست غم نکند سود
ور همه وهماستباز شادی خوشتر
ای که سخن گستری و دانشپرور
نثر تو چون بر صحیفه خامهٔ بهزاد
نظم تو چون در قنینه بادهٔ خلر
چون تو ندیدم سخنوری به فصاحت
دیده و سنجیدهام هزار سخنور
همسر رنجم از آن که خاطر پاکت
رنجه شد از مرگ ناگهانی همسر
بود معزای آن کریمهٔ مغفور
پر ز خلایق بسان عرصهٔ محشر
آه و دریغا که من در آن شب و آن روز
بودم رنجور و اوفتاده به بستر
کاش که سر برنکردمی و ندیدی
خاطر آن خواجه را ملول و مکدر
دیدن یاران خوشست لیک به شادی
نه بغمان کرده هر دو گونه معصفر
کار قضا بود شاد زی و مخور غم
هل که بداندیش تو بود به غم اندر
بزم بیارای از دو آتش سوزان
ایدون کاندر رسید لشکر آذر
آن یک در مرزغن چو گونهٔ معشوق
وان دگر اندر بلور چون لب دلبر
زخمه شهنازی و نوای قمر خواه
وان سخنان کز بهار دارند از بر
گاه بنوشند و گاه پای بکوبند
گاه ز بوسه دهند قند مکرر
گفت حکیمی جهان سراسر وهم است
گفت آن دیگر که بودنی است سراسر
گر همگی بودنیاست غم نکند سود
ور همه وهماستباز شادی خوشتر