عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
امروز که نوبهار معنی است
دل بلبل گلعذار معنی است
معنی ز دو عالم است بیرون
خوشحال کسی که یار معنی است
در عالم غیب، ‌باز فکرم
پیوسته پی شکار معنی است
کبکی است خیال من خرامان
در دامن کوهسار معنی است
بیگانهٔ آشنا گدازی است
عمری است که این شعار معنی است
عقل از حرمش خبر ندارد
جز عشق که یار غار معنی است
با سیل سرشک [و] آه همراه
سرو لب جویبار معنی است
کیفی که خمار در پسش نیست
آن بادهٔ خوشگوار معنی است
بر درگه دل نهان سعیدا
ز اغیار در انتظار معنی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
چو از نور تجلی ساغری سرشار می گردد
حباب آسا تهی از خود تمامی یار می گردد
به یاد تیغ آن ابرو بلندآوازه شد شعرم
چو حرف ماه نو در کوچه و بازار می گردد
وجودی را که باشد ذره ای از مهر او در بر
چو مهر عالم آرا جمله تن دیدار می گردد
مگر خواهد نمودن تیغ ابرو را نمی دانم
خیال [جانفشانی] بر سرم بسیار می گردد
نیفتد کار با ابنای عالم هیچ کافر را
که خضر از عمر جاویدان خود بیزار می گردد
کدامین خلوت از عمامه بهتر ای ریا پیشه
که مولانا عزیز از گوشهٔ دستار می گردد
شکستی ساغر ما را سعیدا گر خبر یابد
دهان شیشهٔ می دیدهٔ خونبار می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
رخش روزی که طعن رنگ با لعل بدخشان زد
لبش هم حرف های سخت با یاقوت و مرجان زد
چه بدمست است چم او در این میخانهٔ عالم
که یک یک دوستان خویش را با تیر مژگان زد
از آن روزی که قسام ازل قسمت ادا می کرد
صلا رندان عالم را به حسن ماهرویان زد
ز فکر و ذکر شیطان کرد غافل اهل عالم را
چه شد یارب که این گم کرده طالع راه مایان زد
ز تشریفی که نامش نسبتی با زلف او دارد
سلیمان تخت و بخت خویش بر کوه ماران زد
گرفت آوازهٔ کوس مخالف طینتان دیگر
از آن روزی که گیتی نوبت شاه خراسان زد
گلستان را سراسر دید پیراهن قبا کرده
سعیدا هم به نیش خار چاکی بر گریبان زد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
خط رخسار تو را گرچه ز بر باید خواند
صنعت این است که بی زیر و زبر باید خواند
می توان گفت ز لب حرف به هر گوش ولی
صفت چشم به ارباب نظر باید خواند
ز هنر گوی به ما بی هنران عیب مگوی
عیب را رفته به اصحاب هنر باید خواند
بسکه عالم شده از سنگلدلی گوش گران
بعد از این وعظ به دیوار و به در باید خواند
یاد مجنون به بیابان جنون باید کرد
نقل فرهاد به هر کوه و کمر باید خواند
نی در آغوش کشی نی ز برت دور کنی
نام ترکیب تو [بی] نفع و ضرر باید خواند
عیب کردن هنری را همه از بی هنری است
گر تو داری هنری، عیب هنر باید خواند
گر بود نغمهٔ عشاق سعیدا در دل
مست باید شد و هنگام سحر باید خواند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
دلا گنج روانی سوی این ویرانه می آید
نمی دانم چه در دل دارد آن مستانه می آید
دو عالم مدعی در پیش و پس جانانه می آید
نمی دانم چرا آن آشنا بیگانه می آید
تجلی طور را از رفتن موسی نمایان شد
فزون گردد جلای شمع چون پروانه می آید
مرا غفلت دوبالا می شود از وعظ بی معنی
که خواب اکثر گران از گفتن افسانه می آید
اگر در فکر توحیدی به دریای محبت شو
که از این بحر دایم گوهر یکدانه می آید
رجوع اهل عالم با سعیدا نیست از دانش
که طفلان جمع می آیند چون دیوانه می آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
اهل عرفان را نباشد فکر سبز و زرد و آل
هر چه افتد در کف دریا بود رزق حلال
گرد کلفت روشنی بخش ضمیر عارف است
خاکساران را غبار تن بود وجه کمال
عاشقان را نشکند پرهیز جز دیدار دوست
روزی آیینه موقوف است بر عکس جمال
ترک دنیا کردگان را دل ز کلفت فارغ است
در نمی یابد رخ آیینه را گرد ملال
پیش آن جمعی که قدر وصل را دانسته اند
حرف در ترک دو عالم می رود نی ترک مال
رمز خاموشی نمی دانند غیر از خامشان
کس نمی فهمد زبان لال را جز گوش لال
یا برو ز اهل حقیقت باش یا ز اهل مجاز
کی به یک جا راست می آید سعیدا حال و قال؟
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
خواهی که رسی به دوست، از جان بگذر
و آن گاه ز دین و دل و ایمان بگذر
تا هیچ نماندت حجابی به میان
جز یار هر آنچه هست از آن بگذر
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
«نون گفت » و «قلم » گفت تقدس و تعالا
اجمال ز تفصیل مبرهن شد و پیدا
تفصیل چه باشد؟ گذر قطره بهامون
اجمال چه باشد؟ صفت قطره بدریا
با قطره خطابی که: ز تفصیل برون شو
با بحر عتابی که: ز اجمال برون آ
با ابر خطابیست که: بر اوج سما شو
با قطره باران که: بر این اوج مکن جا
با باده خطاب «اسکر» و با جام «ادر» بود
با خم و صراحی سخن از عشق و تولا
با بحر دم از قطره زدن راه رشادست
با جام و صراحی سخن از مولی و مولا
رو دیده دل باز گشا، تا که ببینی
دل بیت حرام آمد و جان مقصد اقصا
از جام می عشق تو جان مست و خرابست
احسنت و زهی جام و زهی جودت صهبا
قاسم بشب و روز همه حیرت و عشقست
زان روی دل افروز و زان زلف سمن سا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دمادم می دهد ساقی لبالب ساغر جان را
مگر یکدم برقص آرد سبک روحان عرفانرا
مرا سامان هشیاری نخواهد بود، حمدالله
که مست باده وحدت نه سر داند،نه سامانرا
رقیب ما مسلمانان شد،بنو،اما نمی داند
بدین باور نمی دارند قول نامسلمانرا
اگر خواهی براندازی ز عالم شیوه تقوی
برقص آ و برافشان طره زلف پریشانرا
چه محرومی و مهجوری؟که از راه یقین دوری
ز روباهی نمی دانی کمال شیر مردانرا
خوشست این باغ واین بستان،خوشست این گنبد رخشان
خوشست این تن،خوشست این جان،چگویم جان جانانرا؟
بیار، ای ساقی مهوش، بیار آن جام پر آتش
ز رویت شعشانی کن سجنجل های ایمانرا
درآ در وادی ایمن، مترس از حیله دشمن
ز فرعونان چه غم باشد دل موسی عمرانرا؟
از آن مشهور شد شیطان بلعنت های جاویدان
که خالی دید از مردان حق میدان سلطانرا
نه خاقان بینی و قیصر، نه فغفور و نه اسکندر
بغربال از ببیزی خاک ایران را و تورانرا
مگو: نقل متین دارم، مگو: عقل امین دارم
یقین دان مردم دانا نباشد سخره شیطانرا
تو ترسا شو، اگر خواهی که نفست رو بدین دارد
مگر نشنیده ای هرگز حدیث پیر صنعانرا؟
مگو: من از مرید خاص آن سلطان بسطانم
چو طیفوزی نمی یابی، طلب کن شاه خرقانرا
همه اروح مکتوبند از آن عالم بدین عالم
تو مکتوب خداوندی، طلب کن سر عنوانرا
ز قاسم بشنو، ای مقبل، برآور پای خود از گل
درین وادی مکن منزل، ببین این موج و طوفانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چند ازین افسانهای خاک و آب؟
در طلب داری، رخ از دریا متاب
چند گردی کوه و صحرا از هوس؟
پیش «هو» آ «انه حسن المآب »
چون حجاب خود تویی، بگذر ز خود
تا ببینی روی او را بی حجاب
با تو چون گویم؟ چه گویم؟ ای عزیز
موج دریا را ندانی از سراب
رهروان رفتند ره را راستی
تو چنین خوش خفته در ظل سحاب
تا بدیدم روی آن سلطان حسن
خواب را هرگز نمی بینم بخواب
جان مردم طالب قشر خسیس
جان قاسم طالب لب لباب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
«لن ترانی » می رسد از طور موسی را جواب
چون خطاب از دوست آید سر بنه، گردن متاب
گر ز حق ترسیده از فریاد «یا ربی بزن
تا دمادم بشنوی از حق خطاب مستطاب
چنک می گوید «اغثنی یا ودود» از سوز عشق
گر تو فانی گشته ای «ارنی » است در بانگ رباب
جام می می نوش و از نزدیک ما دوری مکن
آخر، ای نادان، مگر نشنیده ای «من غاب خاب؟»
مدتی «لبیک » و «سعدیکی » بزن در راه دین
تا ترا «لبیک » آید از خدا اندر جواب
دل بدلبندی بده، یا زنده مانی جاودان
این سخن مشهور باشد در حدیث شیخ و شاب
تا تو دربند حجابی غافلی، بی بهره ای
قاسمی، گر مرد راهی وارهان دل از حجاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
در خاکدان دهر دلی شادمان کجاست؟
یک دل که ایمنست ز غم در جهان کجاست؟
در گیر و دار فتنه دوران بسوختیم
داری خبر بگوی که: دارالامان کجاست؟
در صومعه چو جرعه ای از درد درد نیست
راهم نشان دهید که: دیر مغان کجاست؟
چون ارغنون ز درد خماریم در نفیر
ساقی بیار جام، می ارغوان کجاست؟
آن دارد آن نگار که آنست هرچه هست
آنرا طلب کنند حریفان که آن کجاست؟
پنهان شدست یار چو گنج نهان ز ما
هرچند ظاهرست که گنج نهان کجاست
در نو بهار عمر چو سر سبزیی نماند
ای باغبان، بگوی که: باد خزان کجاست؟
با آنکه یار در عمه اعیان عیان شدست
مخفیست در ظهور، که عین عیان کجاست؟
قاسم بر آستانه عشق تو بار یافت
دانست سجده گاه سر عاشقان کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
همچو خورشید، که او را نظری با ما هست
یار ما را بحقیقت نظری با ما هست
همه ذرات برقصند، چه شورست آری؟
پرتو روی حبیب از همه رو، هرجا هست
زهد و ناموس گرم نیست،چه باشد؟ که مدام
در سویدای دلم آتش این سودا هست
زاهد از شیوه تقلید بجان منکر ماست
گر چه گوید که: ازین شیوه نیم، اما هست
چند گویی که: دلت از غم عشقش خونست؟
باز جو، باری از اول، که دلی بر جا هست؟
دو جهان جمله سراسیمه عشقند، که عشق
ناگزیرست، که در عین همه اشیا هست
عشق بی فتنه و آشوب نباشد، قاسم
هرکجا سلطنت حسن بود غوغا هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیر ما جامیست، اما در خور این جام نیست
باده صافی نوشد، اما رند درد آشام نیست
از شرابات خدا مستند ذرات دو کون
لیک هر جان در جهان در خورد این انعام نیست
پیش مستان طریقت این حکایت روشنست :
درد نوشان خاص درگاهند و این می عام نیست
باز ناز آغاز کرد آن یار و جان می پروریم
لطف دیگر آنکه: این آغاز را انجام نیست
دایما در وصل آن جان و جهان مستغرقیم
در چنین وصلی، که گفتم، حاجت پیغام نیست
آفرین بر ساقی ما باد و بر مستی او
گرچه جامی می کشد، بد مست و نافرجام نیست
قاسمی، در پیش این کوران مگو اسرار فاش
هرکجا فهمی نباشد جای استفهام نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
خلق گویند که: در عشق بلیاتی نیست
قدمی نیست درین راه که آفاتی نیست
بر سر کوی تو، کان منزل سرمستانست
نرود شب که دلم را هی و هیهاتی نیست
روی تو کشف من و غمزه کرامات منست
تا نگویی که: مرا کشف و کراماتی نیست
هله! ای زاهد افسرده، بخود مغروری
که یقینست ترا حسن ملاقاتی نیست
هرکه آزاد شد از خود بجهان، آخر کار
مثل او در دو جهان سید و ساداتی نیست
بمناجات نشاید شدن اندر ره عشق
موسی جان مرا وعده میقاتی نیست
قاسمی را بجز از عشق تو در ملک وجود
در جهان دل و جان هیچ عباداتی نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
سفر گزیدم ازین آستان کون و فساد
بر آسمان معالی، سفر مبارک باد!
مبارکی چه بود؟آنکه یار پیش آید
بشیوهای ملاحت، برای حسن رشاد
رشاد چیست؟ حذر کردن از موانع اصل
وصال چیست؟رسیدن بر آستان مراد
بجست و جوی تو بودیم در جهان فنا
بآرزوی تو رفتیم، هر چه باداباد!
مده بدست هواها عنان نفس نفیس
که تا شود ز تو راضی دل صلاح وسداد
اگر بکشف حقایق رسی،یقین می دان
که بر زمین حقیقت نهاده ای بنیاد
یقین که جان ودل قاسمی کتاب خداست
زهی صحایف روشن! زهی بیاض و سواد!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
تو آن دری که در عمان نگنجد
تو آن گنجی که در ویران نگنجد
بیا،ساقی، مرا جامی کرم کن
از آن جامی که در امکان نگنجد
خدا این عاشقان را همتی داد
که در کیخسرو و خاقان نگنجد
چو روباهست عقل حیله کردار
میان بیشه شیران نگنجد
بحمدالله بدان یوسف رسیدم
که اندر مصر و در زندان نگنجد
مراسرویست سر سبز و خرامان
که اندر باغ و در بستان نگنجد
چو قاسم با وصال یار پیوست
در آنجا قصه دربان نگنجد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ارنی و لن ترانی راز و نیاز باشد
نزدیک مرد عارف این هر دو باز باشد
گر رهروی، بدانی،ای معدن امانی
بیرون ازین دو منزل دریای راز باشد
در ذرها ببینی انوار حسن جانان
گر دیده بصیرت فی الجمله باز باشد
گر حکمت شریعت در جان بود و دیعت
در عالم حقیقت با برگ و ساز باشد
سرمایه حقیقت عشقست در طریقت
بی عشق هرچه بینی،امرمجاز باشد
روزی اگر ببینم دیدار دلنوازش
آن روز را چه گویم؟عمر دراز باشد
قاسم نیازمندی دارد بر آستانت
سرمایه فقیران سوز و گداز باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
شوری از شیوه شیرین تو پیدا آمد
آدم از خلوت عزت بتماشا آمد
لمعه ای از رخ زیبای تو بر عالم زد
این همه نور یقین ظاهر و پیدا آمد
قصه عشق تو گفتند گروهی با هم
کوه ازین واقعه حیران شد و شیدا آمد
موسی و طور ز سودای تو دیوانه شدند
این چنین واقعه برطور تجلا آمد
گفت درویش بمجنون که: بگو، ذکر تو چیست؟
گفت:اوراد دلم لیلی ولیلا آمد
هرکه در احسن تقویم بود اول حال
آخر قصه او «ثم رددنا» آمد
هرکرا خاطر از ایام بگیرد زنگی
صیقل جان و دلش طلعت سلما آمد
قاسمی چون ز می عشق تو شد مست و خراب
کمترین جرعه او لجه دریا آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
در مجلس ما جز سخن یار مگویید
با حضرت آن یار ز اغیار مگویید
در قلزم توحید همه غرق فنایند
از جوشش آن قلزم زخار مگویید
در دار و مدارید، ندانم که چه دارید؟
اسرار خدا جز بسر دار مگویید
در چرخ صفا، رقص کنان، مست خدایید
از گردش این گنبد دوار مگویید
گر رند خراباتی و قلاش طریقید
از واقعه جبه و دستار مگویید
این خانه عشقست و درو قصه پنهان
هان! این سخن خانه ببازار مگویید
از قاعده کعبه و بت خانه گذشتیم
با ما سخن از خرقه و زنار مگویید
سر گشته و آشفته و مستیم و معربد
این بی ادبی ها بر آن یار مگویید
قاسم، سخن عشق بهر جا که شنیدید
اقرار بیارید و ز انکار مگویید