عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
نشاه میخواستم از باده، خمارم دادند
روز روشن طلبیدم شب تارم دادند
ناله صبحدم و آه شب و گریه شام
هرچه در عشق بتان بود به کارم، دادند
هریک از گبر و مسلمان ز خودم میدانند
خود ندانم که به کیش که قرارم دادند
هرکجا جای کنم، سبزه دمد از نم اشک
در خزان شاد ازانم که بهارم دادند
جان به تعجیل چنان میرود امشب، که مگر
وعده وصل تو در روز شمارم دادند
راه آمد شد دل میطلبیدم از چشم
مردمان جا به سر کوچه یارم دادند
روز روشن طلبیدم شب تارم دادند
ناله صبحدم و آه شب و گریه شام
هرچه در عشق بتان بود به کارم، دادند
هریک از گبر و مسلمان ز خودم میدانند
خود ندانم که به کیش که قرارم دادند
هرکجا جای کنم، سبزه دمد از نم اشک
در خزان شاد ازانم که بهارم دادند
جان به تعجیل چنان میرود امشب، که مگر
وعده وصل تو در روز شمارم دادند
راه آمد شد دل میطلبیدم از چشم
مردمان جا به سر کوچه یارم دادند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
من و آیینه حسنی که تابش را بسوزاند
دلم را سجدههای گرم او ابرو بسوزاند
دماغم پر شد از سودای آتشپارهای چندان
که شب در کنج تنهایی سرم زانو بسوزاند
دلم را کرد بوی نافه سرگردان به صحرایی
که ریگ دشتش از گرمی سم آهو بسوزاند
همان خاکسترم چون گرد از دنبال او افتد
گرم صد ره به رنگ آن غمزه جادو بسوزاند
چو قدسی بعد ازین دست من و دامان غمناکی
دلم را بستر آسودگی، پهلو بسوزاند
دلم را سجدههای گرم او ابرو بسوزاند
دماغم پر شد از سودای آتشپارهای چندان
که شب در کنج تنهایی سرم زانو بسوزاند
دلم را کرد بوی نافه سرگردان به صحرایی
که ریگ دشتش از گرمی سم آهو بسوزاند
همان خاکسترم چون گرد از دنبال او افتد
گرم صد ره به رنگ آن غمزه جادو بسوزاند
چو قدسی بعد ازین دست من و دامان غمناکی
دلم را بستر آسودگی، پهلو بسوزاند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
در هجرت، از شکست، دلم را اثر نماند
زین پیش بی تو بود قرارم، دگر نماند
شمعی که تازه کشته شود، دودش اندک است
بازآ که بی تو یک نفسم بیشتر نماند
ای بلبلان، بقای شما باد در چمن
کز ما به نیم چاشت چو شبنم اثر نماند
وقتی به پرسش دلم آمد خدنگ یار
کز گریه نیم قطره خون در جگر نماند
بر من ز باغ وصل چنان بستهاند راه
کامیدواریام به نسیم سحر نماند
قدسی چنان گداخت ز تاثیر درد عشق
کز نامبردنش به زبانها خبر نماند
زین پیش بی تو بود قرارم، دگر نماند
شمعی که تازه کشته شود، دودش اندک است
بازآ که بی تو یک نفسم بیشتر نماند
ای بلبلان، بقای شما باد در چمن
کز ما به نیم چاشت چو شبنم اثر نماند
وقتی به پرسش دلم آمد خدنگ یار
کز گریه نیم قطره خون در جگر نماند
بر من ز باغ وصل چنان بستهاند راه
کامیدواریام به نسیم سحر نماند
قدسی چنان گداخت ز تاثیر درد عشق
کز نامبردنش به زبانها خبر نماند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
اسیر عشق تو از ننگ کفر و دین میرد
کسی که غیرت عشقش بود، چنین میرد
ز شوق آنکه شود خاکروب این درگاه
فرشته از فلک آید که بر زمین میرد
صبا بگو به ملامتگران که شعله عشق
چراغ نیست که از باد آستین میرد
کسی ز پرسش روز جزا بود آزاد
که داغ بندگی عشق بر جبین میرد
نسیم گلشن غم، روزی مشام کسیست
که گر نشاط بگیرد جهان، حزین میرد
کسی که زخم تیغ بتان بود، شرط است
که پیش از آنکه اجل خیزد از کمین میرد
ازان نمینهد آن مه قدم به بالینم
که دل به حسرت دیدار واپسین میرد
ز حسرت گل روی بتان، دل قدسی
رود به گلشن و در پای یاسمین میرد
کسی که غیرت عشقش بود، چنین میرد
ز شوق آنکه شود خاکروب این درگاه
فرشته از فلک آید که بر زمین میرد
صبا بگو به ملامتگران که شعله عشق
چراغ نیست که از باد آستین میرد
کسی ز پرسش روز جزا بود آزاد
که داغ بندگی عشق بر جبین میرد
نسیم گلشن غم، روزی مشام کسیست
که گر نشاط بگیرد جهان، حزین میرد
کسی که زخم تیغ بتان بود، شرط است
که پیش از آنکه اجل خیزد از کمین میرد
ازان نمینهد آن مه قدم به بالینم
که دل به حسرت دیدار واپسین میرد
ز حسرت گل روی بتان، دل قدسی
رود به گلشن و در پای یاسمین میرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
مسیح دید لبت، رنگ او دگرگون شد
ز سحر غمزهات اعجاز را جگر خون شد
ز شوق تیغ به خود گو ببال صید حرم
که غمزه تو به عزم شکار بیرون شد
نبرد نامه من، مرغ نامهبر بر دوست
مگر ز بخت بدم باخبر ز مضمون شد
ز دیده و دل فرهاد، مرکب شیرین
شب فراق گذشت آنقدر که گلگون شد
کرشمه که دگر تیغ کین کشید، که باز
جهان ز خون شهیدان عشق، گلگون شد
نوید لذت زخم آیدم به دل هر دم
مگر به قتل منت میل خاطر افزون شد؟
تو ای نسیم که بر زلف او گذر داری
خدای را خبری ده که حال دل چون شد
پی نظاره آن کو نمیرود قدسی
نظر بدیده حو بد نقد {بیاض} موزون شد(؟)
ز سحر غمزهات اعجاز را جگر خون شد
ز شوق تیغ به خود گو ببال صید حرم
که غمزه تو به عزم شکار بیرون شد
نبرد نامه من، مرغ نامهبر بر دوست
مگر ز بخت بدم باخبر ز مضمون شد
ز دیده و دل فرهاد، مرکب شیرین
شب فراق گذشت آنقدر که گلگون شد
کرشمه که دگر تیغ کین کشید، که باز
جهان ز خون شهیدان عشق، گلگون شد
نوید لذت زخم آیدم به دل هر دم
مگر به قتل منت میل خاطر افزون شد؟
تو ای نسیم که بر زلف او گذر داری
خدای را خبری ده که حال دل چون شد
پی نظاره آن کو نمیرود قدسی
نظر بدیده حو بد نقد {بیاض} موزون شد(؟)
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
کی دواجو بود آن دل که ز دردش دم زد
داغ بیدردی آنم که دم از مرهم زد
با خرد روز ازل بر سر سودا بودم
عشق پیش آمد و سودای مرا برهم زد
محنت هجر تو داند که چه با جانها کرد
شعله عشق تو داند که چه در عالم زد
گوش کس باخبر از زمزمه شوق نبود
عشقت آن روز که ناخن به دل آدم زد
ملک دنیا نبود منزل ارباب سرور
هرکه افتاد درین کوچه، در ماتم زد
دست اکرام تو بود آنکه سحرگاه ازل
خوان بیفکند و صلا بر همه عالم زد
عشق میگفت به گهواره دلم خوش طفلیست
که در اول قدم، از پایه اعلا دم زد
با جنون بود مرا سلسله پرشوری
عقل گم باد که این سلسله را بر هم زد
تا سر از جیب برآورد دلم چون قدسی
دست در دامن آن طره خم در خم زد
داغ بیدردی آنم که دم از مرهم زد
با خرد روز ازل بر سر سودا بودم
عشق پیش آمد و سودای مرا برهم زد
محنت هجر تو داند که چه با جانها کرد
شعله عشق تو داند که چه در عالم زد
گوش کس باخبر از زمزمه شوق نبود
عشقت آن روز که ناخن به دل آدم زد
ملک دنیا نبود منزل ارباب سرور
هرکه افتاد درین کوچه، در ماتم زد
دست اکرام تو بود آنکه سحرگاه ازل
خوان بیفکند و صلا بر همه عالم زد
عشق میگفت به گهواره دلم خوش طفلیست
که در اول قدم، از پایه اعلا دم زد
با جنون بود مرا سلسله پرشوری
عقل گم باد که این سلسله را بر هم زد
تا سر از جیب برآورد دلم چون قدسی
دست در دامن آن طره خم در خم زد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
بهر هر دیوانه گر ویرانهای پیدا شود
کی من بیخانمان را خانهای پیدا شود؟
شمع با آن سرکشیها، تا نگاه واپسین
چشم بر راه است تا پروانهای پیدا شود
از شراب معرفت، نومید نتوان زیستن
پای خم گیریم تا پیمانهای پیدا شود
فیض بسیارست اما فیضجویان کمترند
پر بر آرد سنگ اگر دیوانهای پیدا شود
ذرهای از دوست خالی نیست پیش عارفان
شمع بسیار است اگر پروانهای پیدا شود
با جوانان میکنم پیرانه سر اظهار عشق
تا برای کودکان افسانهای پیدا شود
سعی اگر ناقص نباشد، هیچکس بیفیض نیست
خاک هر دهقان که بیزی، دانهای پیدا شود
دست شمشاد از کجا، آرایش زلف از کجا
صبر کن تا درخور مو، شانهای پیدا شود
کی من بیخانمان را خانهای پیدا شود؟
شمع با آن سرکشیها، تا نگاه واپسین
چشم بر راه است تا پروانهای پیدا شود
از شراب معرفت، نومید نتوان زیستن
پای خم گیریم تا پیمانهای پیدا شود
فیض بسیارست اما فیضجویان کمترند
پر بر آرد سنگ اگر دیوانهای پیدا شود
ذرهای از دوست خالی نیست پیش عارفان
شمع بسیار است اگر پروانهای پیدا شود
با جوانان میکنم پیرانه سر اظهار عشق
تا برای کودکان افسانهای پیدا شود
سعی اگر ناقص نباشد، هیچکس بیفیض نیست
خاک هر دهقان که بیزی، دانهای پیدا شود
دست شمشاد از کجا، آرایش زلف از کجا
صبر کن تا درخور مو، شانهای پیدا شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
زورم به یک اشاره ابرو نمیرسد
هرگز به ناتوانی من مو نمیرسد
قمری فکنده طوق به تقلید در گلو
چون گردنش به حلقه گیسو نمیرسد
انصاف بین که پای به دامن کشیدهام
با جامهای که تا سر زانو نمیرسد
لبتشنگان ناز، تسلی نمیشوند
تا چین زلف یار به ابرو نمیرسد
ازچشم تو که دیده بد دور باد ازو
غیر از نگاه دور به آهو نمیرسد
زلفت به بردن دلم اعجاز میکند
نوبت بدان دو نرگس جادو نمیرسد
دل گوشهگیر موی تو گردید از ازل
چون گوشهای بدان خم گیسو نمیرسد
دل در میان گرفته سر زلف یار را
ای شانه دور شو به تو یک مو نمیرسد
قدسی چو تیغ آه ضعیفان شود بلند
کس را سخن ز قوت بازو نمیرسد
هرگز به ناتوانی من مو نمیرسد
قمری فکنده طوق به تقلید در گلو
چون گردنش به حلقه گیسو نمیرسد
انصاف بین که پای به دامن کشیدهام
با جامهای که تا سر زانو نمیرسد
لبتشنگان ناز، تسلی نمیشوند
تا چین زلف یار به ابرو نمیرسد
ازچشم تو که دیده بد دور باد ازو
غیر از نگاه دور به آهو نمیرسد
زلفت به بردن دلم اعجاز میکند
نوبت بدان دو نرگس جادو نمیرسد
دل گوشهگیر موی تو گردید از ازل
چون گوشهای بدان خم گیسو نمیرسد
دل در میان گرفته سر زلف یار را
ای شانه دور شو به تو یک مو نمیرسد
قدسی چو تیغ آه ضعیفان شود بلند
کس را سخن ز قوت بازو نمیرسد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
هنوز از نالهای صد شعله در جان میتوانم زد
نوای عندلیبی در گلستان میتوانم زد
بهار گلشن خونیندلان چون بشکفد، من هم
سری چون غنچه بیرون از گریبان میتوانم زد
هنوزم سینه افسرده یک دوزخ شرر دارد
شبیخون دگر بر داغ حرمان میتوانم زد
هنوز از گریه چشم تر نشسته دامن مژگان
ز مژگان طعن لب خشکی به طوفان میتوانم زد
مکن ای باغبان عشق بیرونم ازین گلشن
که جوش شیونی با عندلیبان میتوانم زد
هنوز اندر میان تیرهبختان، از سر زلفی
به نام بخت خود، فال پریشان میتوانم زد
هنوز از حسرت زلفی میان بیسرانجامان
به آهی شعله در گبر و مسلمان میتوانم زد
کفن را در لحد از بس به خون دیده آلودم
به محشر خیمه پهلوی شهیدان میتوانم زد
مکن گو دیگری تحریک قتلم پیش او قدسی
که چون پروانه خود بر شعله دامان میتوانم زد
نوای عندلیبی در گلستان میتوانم زد
بهار گلشن خونیندلان چون بشکفد، من هم
سری چون غنچه بیرون از گریبان میتوانم زد
هنوزم سینه افسرده یک دوزخ شرر دارد
شبیخون دگر بر داغ حرمان میتوانم زد
هنوز از گریه چشم تر نشسته دامن مژگان
ز مژگان طعن لب خشکی به طوفان میتوانم زد
مکن ای باغبان عشق بیرونم ازین گلشن
که جوش شیونی با عندلیبان میتوانم زد
هنوز اندر میان تیرهبختان، از سر زلفی
به نام بخت خود، فال پریشان میتوانم زد
هنوز از حسرت زلفی میان بیسرانجامان
به آهی شعله در گبر و مسلمان میتوانم زد
کفن را در لحد از بس به خون دیده آلودم
به محشر خیمه پهلوی شهیدان میتوانم زد
مکن گو دیگری تحریک قتلم پیش او قدسی
که چون پروانه خود بر شعله دامان میتوانم زد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
چشمی که با غبار درت آشنا شود
دیگر چو نقش پا، کی ازین در جدا شود؟
بر لب شکسته میگذرد حرف توبهام
چون کودکی که نو به سخن آشنا شود
آن طالعم کجاست که افتد به کار من
هر عقدهای که از سر زلف تو وا شود
چون صبح، یابد از نفسش نور، عالمی
هر ذره را که مهر تو در سینه جا شود
کی میرود خیال تو از دیدهام برون
در خاک، استخوانم اگر توتیا شود
دست امید، باز ندارم ز دامنت
پیراهن امید، مرا گر قبا شود
هر سرمهای که آن نه ز خاک درت بود
در دیده جا ندارد اگر توتیا شود
زنهار فردباش، که خواری نمیکشد
هر قطره کز محیط، چو گوهر جدا شود
هر دم به یاد تیر تو آهی ز دل کشم
تا جای تیر تو به دل تنگ وا شود
از بیتعلقی چه عجب آب دیدهام
گر قطرهقطره چون گوهر از هم جدا شود
بخت سیاه، بر سر قدسی ز یمن عشق
شاید که رشک سایه بال هما شود
دیگر چو نقش پا، کی ازین در جدا شود؟
بر لب شکسته میگذرد حرف توبهام
چون کودکی که نو به سخن آشنا شود
آن طالعم کجاست که افتد به کار من
هر عقدهای که از سر زلف تو وا شود
چون صبح، یابد از نفسش نور، عالمی
هر ذره را که مهر تو در سینه جا شود
کی میرود خیال تو از دیدهام برون
در خاک، استخوانم اگر توتیا شود
دست امید، باز ندارم ز دامنت
پیراهن امید، مرا گر قبا شود
هر سرمهای که آن نه ز خاک درت بود
در دیده جا ندارد اگر توتیا شود
زنهار فردباش، که خواری نمیکشد
هر قطره کز محیط، چو گوهر جدا شود
هر دم به یاد تیر تو آهی ز دل کشم
تا جای تیر تو به دل تنگ وا شود
از بیتعلقی چه عجب آب دیدهام
گر قطرهقطره چون گوهر از هم جدا شود
بخت سیاه، بر سر قدسی ز یمن عشق
شاید که رشک سایه بال هما شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
..............................
..............................ون نوشتهاند
مکتوب بوسهای ز خط جام، هر زمان
دردیکشان به آن لب میگون نوشتهاند
یک ره به خط جوهر تیغت نگاه کن
بنگر که سرنوشت مرا چون نوشتهاند
صحرانورد تا شده سیلاب گریهام
عرض نیاز دجله به هامون نوشتهاند
تا عارفان تصرف میخانه کردهاند
طعن درون خم به فلاطون نوشتهاند
در وادی گریختن از سنگ کودکان
از شهر، صد کنایه به مجنون نوشتهاند
ای عافیت کناره گزین شو، که پیش ما
نام ترا ز دایره بیرون نوشتهاند
..............................ون نوشتهاند
مکتوب بوسهای ز خط جام، هر زمان
دردیکشان به آن لب میگون نوشتهاند
یک ره به خط جوهر تیغت نگاه کن
بنگر که سرنوشت مرا چون نوشتهاند
صحرانورد تا شده سیلاب گریهام
عرض نیاز دجله به هامون نوشتهاند
تا عارفان تصرف میخانه کردهاند
طعن درون خم به فلاطون نوشتهاند
در وادی گریختن از سنگ کودکان
از شهر، صد کنایه به مجنون نوشتهاند
ای عافیت کناره گزین شو، که پیش ما
نام ترا ز دایره بیرون نوشتهاند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
مرا هر قطرهای کز دیده در دامن فرو ریزد
شود چشمی و خون بر حال چشم من فرو ریزد
ز مهر عارض مهتاب سیمایت عجب نبود
اگر پیراهن من چون کتان از تن فرو ریزد
به یاد عارضت چون گریهام بر دیده زور آرد
به جای آب، مهر و ماه در دامن فرو ریزد
ز تاب عارض خورشیدرویان، مردم چشمم
به جای اشک خونین، اخگر از دامن فرو ریزد
بهارست و به طرف بوستان از تاب دل قدسی
برآری گر نفس، برگ گل و سوسن فرو ریزد
شود چشمی و خون بر حال چشم من فرو ریزد
ز مهر عارض مهتاب سیمایت عجب نبود
اگر پیراهن من چون کتان از تن فرو ریزد
به یاد عارضت چون گریهام بر دیده زور آرد
به جای آب، مهر و ماه در دامن فرو ریزد
ز تاب عارض خورشیدرویان، مردم چشمم
به جای اشک خونین، اخگر از دامن فرو ریزد
بهارست و به طرف بوستان از تاب دل قدسی
برآری گر نفس، برگ گل و سوسن فرو ریزد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
کی به بزم عشق، هر لب پی به جام می برد؟
هر تنک ظرفی، به جام دوستی کی پی برد؟
کوی عشق است این نه راه کعبه و دیر مغان
بی دلیلی، خضر ازین جا ره به منزل کی برد؟
وحشیان بر خاک مجنون پر مریزید آب چشم
تا غبارش را صبا شاید به سوی حی برد
بیغمی را همچو خود پیدا کن ای مطرب بگو
کی غم ما را ز دل، آواز چنگ و نی برد؟
رشک دارد بر هم اجزای تنم در مهر دوست
سوزد از غیرت زبانم لب چو نام وی برد
میرود با سر چو پرگار و قدم بر جای خویش
تا مبادا از پی دل، کس به سویش پی برد
هر تنک ظرفی، به جام دوستی کی پی برد؟
کوی عشق است این نه راه کعبه و دیر مغان
بی دلیلی، خضر ازین جا ره به منزل کی برد؟
وحشیان بر خاک مجنون پر مریزید آب چشم
تا غبارش را صبا شاید به سوی حی برد
بیغمی را همچو خود پیدا کن ای مطرب بگو
کی غم ما را ز دل، آواز چنگ و نی برد؟
رشک دارد بر هم اجزای تنم در مهر دوست
سوزد از غیرت زبانم لب چو نام وی برد
میرود با سر چو پرگار و قدم بر جای خویش
تا مبادا از پی دل، کس به سویش پی برد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
نو نیاز خواهشم، لیک از حجابم ساختند
سربسر مهرم، ز نور آفتابم ساختند
روز و شب بر خویش میپیچم ز حیرت شعلهوار
زلف معشوقم مگر، کز اضطرابم ساختند؟
{بیاض}
حیرتی دارم که چون مست شرابم ساختند
صورتش را از ازل در چشم من دادند جا
بینیاز از ناز گلبرگ نقابم ساختند
چون دل عاشق نمیگیرم دمی یک جا قرار
زانکه همچون شعله، محض اضطرابم ساختند
داشتم یک دل، ز من بردند و دیگر ساختند
گلرخان شرمنده خویش از جوابم ساختند
دیده کی بر هم نهم چون چشم روزن تا به روز؟
تا خیال غمزه را آشوب خوابم ساختند
چون نیابم گوهر معنی به صورت، کز ازل
غوطهزن در بحر دقت چون حبابم ساختند
سربسر مهرم، ز نور آفتابم ساختند
روز و شب بر خویش میپیچم ز حیرت شعلهوار
زلف معشوقم مگر، کز اضطرابم ساختند؟
{بیاض}
حیرتی دارم که چون مست شرابم ساختند
صورتش را از ازل در چشم من دادند جا
بینیاز از ناز گلبرگ نقابم ساختند
چون دل عاشق نمیگیرم دمی یک جا قرار
زانکه همچون شعله، محض اضطرابم ساختند
داشتم یک دل، ز من بردند و دیگر ساختند
گلرخان شرمنده خویش از جوابم ساختند
دیده کی بر هم نهم چون چشم روزن تا به روز؟
تا خیال غمزه را آشوب خوابم ساختند
چون نیابم گوهر معنی به صورت، کز ازل
غوطهزن در بحر دقت چون حبابم ساختند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
دلم ز کعبه نه محمل نشسته میآید
به دیر رفته و زنار بسته میآید
اگر به کوی تو تا حشر گوش اندازند
صدای شیشه عهد شکسته میآید
نسیم باغ محبت مگر وزید، که باز
به دست دل، گل غم دستهدسته میآید
همای عشقم و پرواز گلشنی دارم
که مرغ سدره در او جستهجسته میآید
رقیب را نبود بهرهای ز زخم بتان
که تیر عشق به دلهای خسته میآید
ز درد هجر چنان دلشکستهام قدسی
که نام دل به زبانم شکسته میآید
به دیر رفته و زنار بسته میآید
اگر به کوی تو تا حشر گوش اندازند
صدای شیشه عهد شکسته میآید
نسیم باغ محبت مگر وزید، که باز
به دست دل، گل غم دستهدسته میآید
همای عشقم و پرواز گلشنی دارم
که مرغ سدره در او جستهجسته میآید
رقیب را نبود بهرهای ز زخم بتان
که تیر عشق به دلهای خسته میآید
ز درد هجر چنان دلشکستهام قدسی
که نام دل به زبانم شکسته میآید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
میگساران را لبت یاد از می گلگون دهد
بی لب لعلت، می گلرنگ طعم خون دهد
نقد دل آوردهام، بنما جمال خویش را
تا نبیند دلربایی چون تو، کس دل چون دهد؟
دیده گردد خشک، اگر بر داغ دل مرهم نهم
چشمه را چون لای گیرد، نم کجا بیرون دهد؟
طالع عاشق ندارد یک دعای مستجاب
چند ورد صبحگاهم زحمت گردون دهد؟
از شکاف سینه دل را میکنم از خون تهی
صبر آنم کو، که دل از دیده خون بیرون کند؟
از وصال خود مکن منعم، چه کم خواهد شدن
تشنهای را گردم آبی کس از جیحون دهد؟
همچو قدسی شهرهام در عشق لیلیطلعتان
شهرت من یاد از رسوایی مجنون دهد
بی لب لعلت، می گلرنگ طعم خون دهد
نقد دل آوردهام، بنما جمال خویش را
تا نبیند دلربایی چون تو، کس دل چون دهد؟
دیده گردد خشک، اگر بر داغ دل مرهم نهم
چشمه را چون لای گیرد، نم کجا بیرون دهد؟
طالع عاشق ندارد یک دعای مستجاب
چند ورد صبحگاهم زحمت گردون دهد؟
از شکاف سینه دل را میکنم از خون تهی
صبر آنم کو، که دل از دیده خون بیرون کند؟
از وصال خود مکن منعم، چه کم خواهد شدن
تشنهای را گردم آبی کس از جیحون دهد؟
همچو قدسی شهرهام در عشق لیلیطلعتان
شهرت من یاد از رسوایی مجنون دهد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ز من ترسم عنان آن نرگس جادو بگرداند
بگردد روی بخت از من، گر از من رو بگرداند
دلم را ضعف غالب شد، ز ننگ لاغری ترسم
عنان از صید من عشق قوی بازو بگرداند
بود گر سبحه از خاکم، مسلمان بگسلد تارش
شوم گر شعله، ز آتش روی خود هندو بگرداند
نه تنها بت ز من برگشته همچون روزگار من
ز ننگ سجدهام، محراب هم ابرو بگرداند
به بازار جهان، جنس وفا را کس نمیگیرد
دلم تا کی متاع خویش را هر سو بگرداند
نسیم صبحدم هرچند باشد محرم گلشن
گر از رشکم شود آگاه، از ره رو بگرداند
به جست و جوی او هر لحظه صد ره چشم گریانم
مرا چون قطره خون بر سر هر مو بگرداند
بگردد روی بخت از من، گر از من رو بگرداند
دلم را ضعف غالب شد، ز ننگ لاغری ترسم
عنان از صید من عشق قوی بازو بگرداند
بود گر سبحه از خاکم، مسلمان بگسلد تارش
شوم گر شعله، ز آتش روی خود هندو بگرداند
نه تنها بت ز من برگشته همچون روزگار من
ز ننگ سجدهام، محراب هم ابرو بگرداند
به بازار جهان، جنس وفا را کس نمیگیرد
دلم تا کی متاع خویش را هر سو بگرداند
نسیم صبحدم هرچند باشد محرم گلشن
گر از رشکم شود آگاه، از ره رو بگرداند
به جست و جوی او هر لحظه صد ره چشم گریانم
مرا چون قطره خون بر سر هر مو بگرداند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
گر دل به المهای تو منسوب نباشد
در سینه اگر جا دهمش، خوب نباشد
شیرین نشود کام حریفی که درین بزم
پیمانهکش صبر، چو ایوب نباشد
در سینه غم عشق تو پنهان نتوان داشت
چون عکس که در آینه محجوب نباشد
شاید مژهای تر کنم از شوق تو، خواهم
اشکی که کم از گریه یعقوب نباشد
در سینه ارباب خرد، راه نیابد
هر دل که ز سودای تو مجذوب نباشد
بر لوح ضمیر تو چنان حال دل من
شد نقش، که گنجایش مکتوب نباشد
هر گل، سبب تازگی گلشن ما نیست
در سینه به جز داغ تو مطلوب نباشد
هرچند که بلبل به قفس گشته تسلی
آمیختن گل به صبا خوب نباشد
در سینه اگر جا دهمش، خوب نباشد
شیرین نشود کام حریفی که درین بزم
پیمانهکش صبر، چو ایوب نباشد
در سینه غم عشق تو پنهان نتوان داشت
چون عکس که در آینه محجوب نباشد
شاید مژهای تر کنم از شوق تو، خواهم
اشکی که کم از گریه یعقوب نباشد
در سینه ارباب خرد، راه نیابد
هر دل که ز سودای تو مجذوب نباشد
بر لوح ضمیر تو چنان حال دل من
شد نقش، که گنجایش مکتوب نباشد
هر گل، سبب تازگی گلشن ما نیست
در سینه به جز داغ تو مطلوب نباشد
هرچند که بلبل به قفس گشته تسلی
آمیختن گل به صبا خوب نباشد