عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
هر که هشیار درین دیر مغانش مگذار
سر تسلیم ندارد، سرش از تن بردار
من همان لحظه بدریای یقین تو رسم
که دلم ابر کرم گردد و چشمم در بار
ساقی، از روز ازل بنده مسکین توایم
دفع مخموری ما جام رها کن، خم آر
هر کسی را ز شرابات خدا بخش رسید
زاهد آمد که: مرا بخش ولیکن خروار
هر که منصور شد، او جام «انالحق » برداشت
چون تو منصور شدی جام «انالحق » بردار
گر ز مستان حقی، در ره تحقیق و یقین
باده می نوش ولی کاسه مستان مشمار
قاسمی، در دو جهان بر خور از آن یار نکو
تا نهم نام تو در هر دو جهان برخوردار
سر تسلیم ندارد، سرش از تن بردار
من همان لحظه بدریای یقین تو رسم
که دلم ابر کرم گردد و چشمم در بار
ساقی، از روز ازل بنده مسکین توایم
دفع مخموری ما جام رها کن، خم آر
هر کسی را ز شرابات خدا بخش رسید
زاهد آمد که: مرا بخش ولیکن خروار
هر که منصور شد، او جام «انالحق » برداشت
چون تو منصور شدی جام «انالحق » بردار
گر ز مستان حقی، در ره تحقیق و یقین
باده می نوش ولی کاسه مستان مشمار
قاسمی، در دو جهان بر خور از آن یار نکو
تا نهم نام تو در هر دو جهان برخوردار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
طالبانی که اسیرند درین حبس بدن
عیسی جان نشناسد ز گهواره تن
آینه گفت ترا: زشت و سیه رویی داشت
بر رخ خویش زن، ای دوست، بر آیینه مزن
چشم حق بین بجز از حضرت حق هیچ ندید
نه باول، نه بآخر، نه بسر، نی بعلن
نغمه بلبل سرمست بیان عشقست
چو از این درگذری حقبق زاغست و زغن
راه حق شیوه تحقیق و عیانست، ای دل
نتوان راه خدا رفت بتقلید و بظن
از قضا عشق تو ناگاه کمینی بگشاد
دل من برد بغارت، دل من، وا دل من!
قاسم از پیر مغان رطل گران می طلبد
اگر از باده نابست، گر از دردی دن
عیسی جان نشناسد ز گهواره تن
آینه گفت ترا: زشت و سیه رویی داشت
بر رخ خویش زن، ای دوست، بر آیینه مزن
چشم حق بین بجز از حضرت حق هیچ ندید
نه باول، نه بآخر، نه بسر، نی بعلن
نغمه بلبل سرمست بیان عشقست
چو از این درگذری حقبق زاغست و زغن
راه حق شیوه تحقیق و عیانست، ای دل
نتوان راه خدا رفت بتقلید و بظن
از قضا عشق تو ناگاه کمینی بگشاد
دل من برد بغارت، دل من، وا دل من!
قاسم از پیر مغان رطل گران می طلبد
اگر از باده نابست، گر از دردی دن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
ای عاشقان، ای عاشقان، هنگام آن شد کز جهان
مرغ دلم طیران کند بالای هفتم آسمان
کاشانه را ویران کنم، می خانه را عمران کنم
در لامکان جولان کنم، چون درکشم رطل گران
بر هم زنم بت خانه را، عاقل کنم دیوانه را
ساجد کنم بیگانه را، در پیش تخت شاه جان
دل را ز غم بی غم کنم، حق را بحق محرم کنم
مجروح را مرهم کنم، هستم طبیب مهربان
از رومیان لشکر کشم، مرکب بمیدان درکشم
شمشیر بران برکشم، برهم زنم هندوستان
از «لا» زنم در «لا» زنم، «لا» بر سر «الا» زنم
من بیخ «لا» را برکنم، چون دارم از «الا» نشان
سیمرغ قاف قربتم، شهباز دست قدرتم
غواص بحر حکمتم گوهر شناس انس و جان
بر کهربا لؤلؤ زنم، بر قصر قیصر «قو» زنم
از سوز دل «یاهو» زنم، تا آتش افتد در جهان
قاسم، سخن کوتاه کن، برخیز و عزم راه کن
شکر بر طوطی فگن، مردار پیش کرکسان
مرغ دلم طیران کند بالای هفتم آسمان
کاشانه را ویران کنم، می خانه را عمران کنم
در لامکان جولان کنم، چون درکشم رطل گران
بر هم زنم بت خانه را، عاقل کنم دیوانه را
ساجد کنم بیگانه را، در پیش تخت شاه جان
دل را ز غم بی غم کنم، حق را بحق محرم کنم
مجروح را مرهم کنم، هستم طبیب مهربان
از رومیان لشکر کشم، مرکب بمیدان درکشم
شمشیر بران برکشم، برهم زنم هندوستان
از «لا» زنم در «لا» زنم، «لا» بر سر «الا» زنم
من بیخ «لا» را برکنم، چون دارم از «الا» نشان
سیمرغ قاف قربتم، شهباز دست قدرتم
غواص بحر حکمتم گوهر شناس انس و جان
بر کهربا لؤلؤ زنم، بر قصر قیصر «قو» زنم
از سوز دل «یاهو» زنم، تا آتش افتد در جهان
قاسم، سخن کوتاه کن، برخیز و عزم راه کن
شکر بر طوطی فگن، مردار پیش کرکسان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
بشنو ز عشق رمزی، حیران مباش، حیران
یک جام به ز صد جم در بزم می پرستان
آن کس که صاف نوشد، در راه زهد کوشد
لیکن خبر ندارد از ذوق درد نوشان
ای جان جان جانم، در حال من نظر کن
تا دل بناله آید، تا جان شود خروشان
چون با تو باشد این دل جان را غمی نباشد
در عرصه قیامت، روز صراط و میزان
در راه عشق جانان، حیران مباش، حیران
صحوست ضد حیرت، کفرست ضد ایمان
کافر بوقت مردن روی آورد بدان رو
چون روی نیک بیند، از بد شود پشیمان
خواهی سماع مستان خوش گردد، ای دل و جان
یا در میان چرخ آ، یا آستین برافشان
دل پرده دارد اما، دارد بتو تولی
این پردها بسوزد از آه دردمندان
آشفته گشت قاسم آن دم که گشت پیدا
بر چهره مشعشع آن زلفها پریشان
یک جام به ز صد جم در بزم می پرستان
آن کس که صاف نوشد، در راه زهد کوشد
لیکن خبر ندارد از ذوق درد نوشان
ای جان جان جانم، در حال من نظر کن
تا دل بناله آید، تا جان شود خروشان
چون با تو باشد این دل جان را غمی نباشد
در عرصه قیامت، روز صراط و میزان
در راه عشق جانان، حیران مباش، حیران
صحوست ضد حیرت، کفرست ضد ایمان
کافر بوقت مردن روی آورد بدان رو
چون روی نیک بیند، از بد شود پشیمان
خواهی سماع مستان خوش گردد، ای دل و جان
یا در میان چرخ آ، یا آستین برافشان
دل پرده دارد اما، دارد بتو تولی
این پردها بسوزد از آه دردمندان
آشفته گشت قاسم آن دم که گشت پیدا
بر چهره مشعشع آن زلفها پریشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
حیات تن ز جان آمد، حیات جان ز جان جان
زهی حکمت،زهی قدرت، زهی سلطان جاویدان!
چه محرومی؟ چه محجوبی؟ که اندر عالم خوبی
دلت نوری نمی بیند بغیر از عرصه امکان
گدایی کن ز هر جامی، که تا یابی سرانجامی
مگر وقتی بدست آری ز فیض مجلس مستان
تبرا کن ز ما و من، درآ در وادی ایمن
ببین روشن تر از روشن چراغ موسی عمران
بیا، ساقی، بده جامی، بفرما لطف و انعامی
بجان آمد دل تنگم ز دست عقل سرگردان
ز جام عشق حیرانم، سر از پا وا نمی دانم
زهی عشق و زهی مستی، زهی حیرت، زهی حیران!
بیا، قاسم اگر صافی، ز حکمت ها چه می لافی؟
حکیمان در ره جانان ببرهانند سرگردان
زهی حکمت،زهی قدرت، زهی سلطان جاویدان!
چه محرومی؟ چه محجوبی؟ که اندر عالم خوبی
دلت نوری نمی بیند بغیر از عرصه امکان
گدایی کن ز هر جامی، که تا یابی سرانجامی
مگر وقتی بدست آری ز فیض مجلس مستان
تبرا کن ز ما و من، درآ در وادی ایمن
ببین روشن تر از روشن چراغ موسی عمران
بیا، ساقی، بده جامی، بفرما لطف و انعامی
بجان آمد دل تنگم ز دست عقل سرگردان
ز جام عشق حیرانم، سر از پا وا نمی دانم
زهی عشق و زهی مستی، زهی حیرت، زهی حیران!
بیا، قاسم اگر صافی، ز حکمت ها چه می لافی؟
حکیمان در ره جانان ببرهانند سرگردان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
«فوز النجات » می طلبی؟ جام می ستان
بستان و خوش بنوش، بشادی دوستان
«فوز النجات » گم شد و گمره شد آن فقیه
«فوز النجات » باده قدسست جاودان
ای دل، نگاه دار ادب در طریق عشق
تا بی صفا نمانی از ذوق صوفیان
در مسکن عجیب، که جای نشست نیست
بر بند بار خود، که برفتند کاروان
این کاروان عشق، که خوش میرود بشوق
با دوست می روند عنان در پی عنان
ما گم شدیم در صفت «حی لایموت »
از بی خبر خبر طلب، از بی نشان نشان
یک شعله زد محبت و عشاق را بسوخت
کردند ترک خویشتن و ترک خان و مان
اسرار عشق را، که نگویند با کسی
رمزیست بر کناره و سریست در میان
جور حبیب و طعن رقیب و جفای چرخ
زین قصه دوستان همه گویند داستان
جورم مکن، رقیب، که از حد گذشت جور
دل جور هیچ کس نکشد، غیر دلستان
قاسم،کجا رسی بوصالش؟ عجب مدار
او شاه بی نشان و تو با نام و با نشان
بستان و خوش بنوش، بشادی دوستان
«فوز النجات » گم شد و گمره شد آن فقیه
«فوز النجات » باده قدسست جاودان
ای دل، نگاه دار ادب در طریق عشق
تا بی صفا نمانی از ذوق صوفیان
در مسکن عجیب، که جای نشست نیست
بر بند بار خود، که برفتند کاروان
این کاروان عشق، که خوش میرود بشوق
با دوست می روند عنان در پی عنان
ما گم شدیم در صفت «حی لایموت »
از بی خبر خبر طلب، از بی نشان نشان
یک شعله زد محبت و عشاق را بسوخت
کردند ترک خویشتن و ترک خان و مان
اسرار عشق را، که نگویند با کسی
رمزیست بر کناره و سریست در میان
جور حبیب و طعن رقیب و جفای چرخ
زین قصه دوستان همه گویند داستان
جورم مکن، رقیب، که از حد گذشت جور
دل جور هیچ کس نکشد، غیر دلستان
قاسم،کجا رسی بوصالش؟ عجب مدار
او شاه بی نشان و تو با نام و با نشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
نیم مستان ترا سرگشته چون پرگار کن
آخر ای جان و جهان، جامی دگر در کار کن
فتنه در خواب قیامت خفته است، ای جان، دگر
زلف مشکین برفشان و فتنه را بیدار کن
هوشیاران را ز جام شوق خود سرمست ساز
هر کرا بد مست بینی ساعتی هشیار کن
عقل جز وی رهزن راهست، ازو غافل مشو
یا بترک عقل گیر و یا بترک یار کن
هان و هان! تا هستی خود را نبینی در میان
گر ببینی، خود گناهی، از خود استغفار کن
گر خدا خوانی مکن اسرار عرفان فاش فاش
ور خدا دانی، بیا، اسرار حق اظهار کن
قاسمی، جای مدارا نیست با کوران راه
گر ببینی منکر حق را تو هم انکار کن
آخر ای جان و جهان، جامی دگر در کار کن
فتنه در خواب قیامت خفته است، ای جان، دگر
زلف مشکین برفشان و فتنه را بیدار کن
هوشیاران را ز جام شوق خود سرمست ساز
هر کرا بد مست بینی ساعتی هشیار کن
عقل جز وی رهزن راهست، ازو غافل مشو
یا بترک عقل گیر و یا بترک یار کن
هان و هان! تا هستی خود را نبینی در میان
گر ببینی، خود گناهی، از خود استغفار کن
گر خدا خوانی مکن اسرار عرفان فاش فاش
ور خدا دانی، بیا، اسرار حق اظهار کن
قاسمی، جای مدارا نیست با کوران راه
گر ببینی منکر حق را تو هم انکار کن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
پیر مغان کجاست؟ که آن مرد دوربین
چون فکر در دل آمد و چون شیر در کمین
هرجا که هست پیر مغان، با هزار جان
ما را همیشه روی نیازست بر زمین
وصفش چگونه گویم و شرحش چسان دهم؟
آنرا که آفتاب عیانست بر جبین
هرچا که بینمش همه جانم جهان شود
زان مهر ذره پرور و زان ماه نازنین
با روی او حکایت «ایاک نعبد» است
با خوی او شفاعت «ایاک نستعین »
عالم بشیوه های ملاحت گرفته است
آن ماه دل فروز من، آن شاه راستین
پیر مغانه گفت و غلط گفت، قاسمی
پیر مغان مگوی، که نوریست راست بین
چون فکر در دل آمد و چون شیر در کمین
هرجا که هست پیر مغان، با هزار جان
ما را همیشه روی نیازست بر زمین
وصفش چگونه گویم و شرحش چسان دهم؟
آنرا که آفتاب عیانست بر جبین
هرچا که بینمش همه جانم جهان شود
زان مهر ذره پرور و زان ماه نازنین
با روی او حکایت «ایاک نعبد» است
با خوی او شفاعت «ایاک نستعین »
عالم بشیوه های ملاحت گرفته است
آن ماه دل فروز من، آن شاه راستین
پیر مغانه گفت و غلط گفت، قاسمی
پیر مغان مگوی، که نوریست راست بین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
تو محیطی و دیگران همه جو
همه را روبتست، از همه رو
تا سر مویی از تو برجایست
نبری ره بدوست، یکسر مو
با همه همدمی و هم نفسی
همه جویان که : دوست کو، کو، کو؟
جمله در جمله است فی الجمله
همه را گر بجویی، از همه جو
نیل مقصود در فنا آمد
سر بنه، جان بنه، بهانه مجو
گر تو غواص بحر تحقیقی
در بدریا طلب،مجو از جو
گر تو بیمار عشق جانانی
قاسمی، « لاطبیب الا هو »
همه را روبتست، از همه رو
تا سر مویی از تو برجایست
نبری ره بدوست، یکسر مو
با همه همدمی و هم نفسی
همه جویان که : دوست کو، کو، کو؟
جمله در جمله است فی الجمله
همه را گر بجویی، از همه جو
نیل مقصود در فنا آمد
سر بنه، جان بنه، بهانه مجو
گر تو غواص بحر تحقیقی
در بدریا طلب،مجو از جو
گر تو بیمار عشق جانانی
قاسمی، « لاطبیب الا هو »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
پیش ما قصه جام و جم و جمشید مگو
هرچه میگویی بجز از طلعت خورشید مگو
هرکجا حسن رخش تاختن آرد، آنجا
همه تأیید بود، هیچ ز تأیید مگو
هرکجا عید جمالش بنماید، آنجا
زود قربان شو و دیگر سخن از عید مگو
هرکجا عشق و محبت بروآنهابرسد
امر نافذ نگر و سرعت تنفیذ مگو
گر دلت از دو جهان فارغ و آزاد آمد
سخن از بیم مران، قصه امید مگو
گل خوشبو بمیان چمن ار جلوه دهد
با چنین جلوه رنگین سخن بید مگو
چون ترا یار بتحقیق نماید دیدار
بیش ازین قصه افسانه و تقلید مگو
سخن لطف تو گفتیم در اطراف چمن
عقل فرمود کزین دولت جاوید مگو
گر بدان خانه رسی وز تو سؤالی پرسند
قاسم، از دیده بگو، قصه نادید مگو
هرچه میگویی بجز از طلعت خورشید مگو
هرکجا حسن رخش تاختن آرد، آنجا
همه تأیید بود، هیچ ز تأیید مگو
هرکجا عید جمالش بنماید، آنجا
زود قربان شو و دیگر سخن از عید مگو
هرکجا عشق و محبت بروآنهابرسد
امر نافذ نگر و سرعت تنفیذ مگو
گر دلت از دو جهان فارغ و آزاد آمد
سخن از بیم مران، قصه امید مگو
گل خوشبو بمیان چمن ار جلوه دهد
با چنین جلوه رنگین سخن بید مگو
چون ترا یار بتحقیق نماید دیدار
بیش ازین قصه افسانه و تقلید مگو
سخن لطف تو گفتیم در اطراف چمن
عقل فرمود کزین دولت جاوید مگو
گر بدان خانه رسی وز تو سؤالی پرسند
قاسم، از دیده بگو، قصه نادید مگو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
روی مه را جلوه دادی، زلف میگون تاب ده
گلبن جان مرا از جوی وصلت آب ده
گر تو مرد آشنایی وقت را فرصت شمار
باده بستان، اختر تزویر را پرتاب ده
توبه کردن در حقیقت بازگشت دل بود
گر یقین همراه داری دل بدان تواب ده
عاقلان را بر سریر حرمت و عزت نشان
عاشقان را در صبوحی باده های ناب ده
سیل عشق آمد خروشان، دم مزن، هشیار باش
هر تعلق را، که پیش آید، بدان سیلاب ده
گر همی خواهی که در خوابش ببینی ناگهان
دل بدو تسلیم کن، پس دیده را با خواب ده
هرکسی را نام ده در خورد او، ای قاسمی
نام عشق لاابالی «اعجب العجاب » ده
گلبن جان مرا از جوی وصلت آب ده
گر تو مرد آشنایی وقت را فرصت شمار
باده بستان، اختر تزویر را پرتاب ده
توبه کردن در حقیقت بازگشت دل بود
گر یقین همراه داری دل بدان تواب ده
عاقلان را بر سریر حرمت و عزت نشان
عاشقان را در صبوحی باده های ناب ده
سیل عشق آمد خروشان، دم مزن، هشیار باش
هر تعلق را، که پیش آید، بدان سیلاب ده
گر همی خواهی که در خوابش ببینی ناگهان
دل بدو تسلیم کن، پس دیده را با خواب ده
هرکسی را نام ده در خورد او، ای قاسمی
نام عشق لاابالی «اعجب العجاب » ده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
چو با تست مقصود، هرجا که هستی
گرش باز دانی ز هجران برستی
درین جست و جو دور رفتی وگر نی
چو خود را بدانی ازین جو بجستی
ز تحصیل عرفان محصل همین شد
که: حاصل تویی زین بلندی و پستی
ازان منتظم شد بتو نظم عالم
که شد بیت لطفی ز دیوان هستی
زهی!ساقی جان، که از لطف و احسان
ز بد مستی ما سر خم نبستی
ز جام خدا باده ناب بستان
که این می پرستی به از خود پرستی
بده یک دو جام دگر قاسمی را
که وقت خمارست و پایان مستی
گرش باز دانی ز هجران برستی
درین جست و جو دور رفتی وگر نی
چو خود را بدانی ازین جو بجستی
ز تحصیل عرفان محصل همین شد
که: حاصل تویی زین بلندی و پستی
ازان منتظم شد بتو نظم عالم
که شد بیت لطفی ز دیوان هستی
زهی!ساقی جان، که از لطف و احسان
ز بد مستی ما سر خم نبستی
ز جام خدا باده ناب بستان
که این می پرستی به از خود پرستی
بده یک دو جام دگر قاسمی را
که وقت خمارست و پایان مستی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
چه غمست آخر از غم؟ چو تو در میانه باشی
غم جانانه باشد چو تو در میان نباشی
می فیض فضل جانان نرسد بکامت، ای جان
اگر از میان گریزی وگر از کرانه باشی
اگر از غرور مستی، نرسی بملک هستی
تو کجا حریف آن رطل می مغانه باشی؟
سخن از سر صفا گو، ز صفات یار ما گو
چه شدت؟ چو بودت آخر؟ که هم فسانه باشی؟
همه ذل و پستی تو، ز چه بد؟ ز هستی تو
چو ز خویش فرد گشتی ز جهان یگانه باشی
نفسی نکو نظر کن، تو ز خویشتن سفر کن
که تو هم خزانه داری و تو هم خزانه باشی
بمیان دشت و صحرا، بکنار جوی دیدم
چو بشهر باز جویم بمیان خانه باشی
ز قبول خلق مستی ز هوای خود پرستی
اگر این چنین بمانی صنم زمانه باشی
هله! قاسمی، که مرغان همه ظلمتند و عدوان
بچنین زبان همان به که بر آشیانه باشی
غم جانانه باشد چو تو در میان نباشی
می فیض فضل جانان نرسد بکامت، ای جان
اگر از میان گریزی وگر از کرانه باشی
اگر از غرور مستی، نرسی بملک هستی
تو کجا حریف آن رطل می مغانه باشی؟
سخن از سر صفا گو، ز صفات یار ما گو
چه شدت؟ چو بودت آخر؟ که هم فسانه باشی؟
همه ذل و پستی تو، ز چه بد؟ ز هستی تو
چو ز خویش فرد گشتی ز جهان یگانه باشی
نفسی نکو نظر کن، تو ز خویشتن سفر کن
که تو هم خزانه داری و تو هم خزانه باشی
بمیان دشت و صحرا، بکنار جوی دیدم
چو بشهر باز جویم بمیان خانه باشی
ز قبول خلق مستی ز هوای خود پرستی
اگر این چنین بمانی صنم زمانه باشی
هله! قاسمی، که مرغان همه ظلمتند و عدوان
بچنین زبان همان به که بر آشیانه باشی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
ای خواجه، جمالست و جهانست و جوانی
می نوش می ناب بگل بانگ اغانی
سودن سر خود بر در می خانه فراوان
سودیست که اسرار خرابات بدانی
اسرار خرابات که اسرار عظیمست
با کس نتوان گفت، که سریست نهانی
سریست درین خانه، مسرت شود افزون
رمزی اگر از سر خرابات بخوانی
گر زانکه بجان گردی از جان و جهان دور
سودش نتوان گفت، که در عین زیانی
ساقی، گه لطفست، بجانها نظری کن
خوردیم شرابات، تهی گشت اوانی
سریست درین کوچه، که با کس نتوان گفت
ای وصل تو مستبشر ابواب معانی
جان را بخرابات حقایق برسان زود
ما هیچ مدانیم و تو شاه همه دانی
قاسم چه کند گر نشود واله و حیران؟
با جمله ذرات چو در عین عیانی
می نوش می ناب بگل بانگ اغانی
سودن سر خود بر در می خانه فراوان
سودیست که اسرار خرابات بدانی
اسرار خرابات که اسرار عظیمست
با کس نتوان گفت، که سریست نهانی
سریست درین خانه، مسرت شود افزون
رمزی اگر از سر خرابات بخوانی
گر زانکه بجان گردی از جان و جهان دور
سودش نتوان گفت، که در عین زیانی
ساقی، گه لطفست، بجانها نظری کن
خوردیم شرابات، تهی گشت اوانی
سریست درین کوچه، که با کس نتوان گفت
ای وصل تو مستبشر ابواب معانی
جان را بخرابات حقایق برسان زود
ما هیچ مدانیم و تو شاه همه دانی
قاسم چه کند گر نشود واله و حیران؟
با جمله ذرات چو در عین عیانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
هله! ای عشق کهن سال، که هر روز نوی
بنده فرمان تو هرجا که ضعیفست و قوی
قیمت عشق ندانست دل و غافل ماند
قیمت در شب افروز نداند قروی
وصف آن یار ندانی، که ز دانش دوری
قدر جانان نشناسی، که بجان در گروی
در ره ار یک دل و یک رنگ شوی مقبولی
راه وحدت نتوان رفت بوصف بغوی
باغبانا، بجهان تخم نکو باید کاشت
هرچه کشتی، بیقین، باز همان را دروی
هرکرا لطف خدا شامل احوال شود
ره بمقصود برد زود بوصف نبوی
قاسمی،قصه جانان بصفت ناید راست
ره تحقیق میسر نشود تا نروی
بنده فرمان تو هرجا که ضعیفست و قوی
قیمت عشق ندانست دل و غافل ماند
قیمت در شب افروز نداند قروی
وصف آن یار ندانی، که ز دانش دوری
قدر جانان نشناسی، که بجان در گروی
در ره ار یک دل و یک رنگ شوی مقبولی
راه وحدت نتوان رفت بوصف بغوی
باغبانا، بجهان تخم نکو باید کاشت
هرچه کشتی، بیقین، باز همان را دروی
هرکرا لطف خدا شامل احوال شود
ره بمقصود برد زود بوصف نبوی
قاسمی،قصه جانان بصفت ناید راست
ره تحقیق میسر نشود تا نروی
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۸
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۵
قاسم انوار : ملمعات ترکی
شماره ۴
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۲ - حکایت
خارپشتی بد میان کوهسار
خویشتن را کرده پنهان زیر خار
در گریبان برده سر فارغ ز خلق
هم ز خارخویش خود را کرده دلق
در میان سنگلاخی تشنه لب
وز کمال تشنگی در عین تب
رو به جائع میان کوه و دشت
از برای طعمه ای میک رد گشت
میدوید از حیله هر سو جانور
ناگهش بر خار پشت آمد گذر
بر سرش کرد از حیل بولی روان
خار پشتک را بباران شد گمان
خسته را از تشنگی لب خشک بود
بهر باران سر برون آورد زود
جنبشش را دید روبه،شاد شد
در زمانش طعمه کرد،آزاد شد
خویشتن بنمود جان بر باد داد
از طریق خودنمائی، داد! داد!
خودنمایی کار مرد راه نیست
خودنما از درد دین آگاه نیست
خویشتن را کرده پنهان زیر خار
در گریبان برده سر فارغ ز خلق
هم ز خارخویش خود را کرده دلق
در میان سنگلاخی تشنه لب
وز کمال تشنگی در عین تب
رو به جائع میان کوه و دشت
از برای طعمه ای میک رد گشت
میدوید از حیله هر سو جانور
ناگهش بر خار پشت آمد گذر
بر سرش کرد از حیل بولی روان
خار پشتک را بباران شد گمان
خسته را از تشنگی لب خشک بود
بهر باران سر برون آورد زود
جنبشش را دید روبه،شاد شد
در زمانش طعمه کرد،آزاد شد
خویشتن بنمود جان بر باد داد
از طریق خودنمائی، داد! داد!
خودنمایی کار مرد راه نیست
خودنما از درد دین آگاه نیست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۰ - در معرفت صفات القلب
مخزن اسرار ربانی دلست
محرم انوار روحانی دلست
خانه دل معدن صدق و صفاست
مظهر انوار ذات کبریاست
دل چه باشد؟ کاشف اطوار روح
دل چه باشد؟ قابل امطار روح
زهد و تقوی،قربت و خوف و رجا
اعتبار و صدق و اخلاص و صفا
فقر و تفویض و تفکر،نور فکر
نور عقل و نور خشیت،نور ذکر
جملگی اوصاف دل گردد ترا
گرکنی پاکش ز شرک ماسوا
ای اسیر درد بی درمان دلت
غرقه در دریای بی پایان دلت
دل بدست دیو مگذار،ای پسر
باز ازو بستان وباز آر،ای پسر
دیو را بیرون کن از دیوان دل
مدتی مردانه شو دربان دل
محرم انوار روحانی دلست
خانه دل معدن صدق و صفاست
مظهر انوار ذات کبریاست
دل چه باشد؟ کاشف اطوار روح
دل چه باشد؟ قابل امطار روح
زهد و تقوی،قربت و خوف و رجا
اعتبار و صدق و اخلاص و صفا
فقر و تفویض و تفکر،نور فکر
نور عقل و نور خشیت،نور ذکر
جملگی اوصاف دل گردد ترا
گرکنی پاکش ز شرک ماسوا
ای اسیر درد بی درمان دلت
غرقه در دریای بی پایان دلت
دل بدست دیو مگذار،ای پسر
باز ازو بستان وباز آر،ای پسر
دیو را بیرون کن از دیوان دل
مدتی مردانه شو دربان دل