عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - وله ایضا
صدر احرار شهای الدّین ، ای گاه سخا
کان ودریا شده از دست کفت چون کف دست
دشمن از غصّۀ جاه تو چو غنچه دلتنگ
طمع از جام عطای تو چو نرگس سر مست
شرف خانة جوزا که به رفعت مثلست
گشته در جنب سرا پردۀ اقبال تو بست
همة اندیشة غمها ز دل او برخاست
در همه عمر خود آن کس که دمی با تو نشست
به سیه کاری از خدمت تو دورم کرد
که سیه بادا روی فلک سفله پرست
تا در هجر تو بر من بگشادست قضا
در شادی و طرب چرخ برویم در بست
مدّتی رفت که از من کرمت یاد نکرد
والحق ازغصّۀ آن جان ز تن من بگسست
نرسم من به تو وز تو نرسد نامه به من
این چنین حادثه را هم سببی دانم هست
شقّۀ کاغذ دانم ز منت نیست دریغ
زانکه در حقّ منت هست کرمها پیوست
یا زبان قلمت چون ره من بسته شدست
یا نه چون پای رهی دست دبیرت بشکست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - ایضا له
صدر آزادگان و خواجۀ دهر
که از وجان مردمی شادست
بر سرکان ز وجود او خاکست
در کف بحر با کفش با دست
پیش دستش چو سرو برپایست
اندرین عهد هر که آزادست
ای جوان دولتی که همتایت
مادر روزگار کم زادست
عالم مردمیّ و کشور جود
از دل و همّت تو آبادست
دارم از تو یکی سوال کزو
بر دل من هزار بیدادست
خاطری سخت بلعجب دارم
که از و جان من بفردیادست
نان که دی خورده ام ندارم یاد
که بنزد منش که بنهادست
باز مرسوم جبّه و دستار
که مرا صدر محترم دادست
پنج شش سال رفت از آن تاریخ
این زمانم هنوز بریادست
نیک سرگشته ام در این معنی
هیچ دانی که از چه افتادست؟
بگشا مشکلم که مشکل من
جز که طبع کریم نگشادست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - وله ایضا
اینت سردی که این زمستان کرد
که همه کاره ما پریشان کرد
تاختن کرد لشکر بهمن
خانه بر خلق همچو زندان کرد
آب را تخته بند کرد به جوی
شاخ را از لباس عریان کرد
باد سرد از بخارهای نفس
چاه یخدان چه ز نخدان کرد
لشکر غز نکرد در کرمان
آنچه امسال برف و باران کرد
خانه ها خود نبود آبادان
باد و باران تمام ویران کرد
پارهم برف بود و باران لیک
نعمت خواجه کارم آسان کرد
جبّه فرمود و پوستین بخشید
گندمم داد و نان در انبان کرد
عمل و زرّ و غلّه و تشریف
نه زیک نوع لطف و احسان کرد
لیک امسال آن عنایتها
در حق من عظیم نقصان کرد
رسمهای هزار ساله که بود
همه یکباره روی پنهان کرد
پشت گرمیّ من نداد ار چه
هر کسم پوستین فراوان کرد
آن همه رفت، اعتراضی نیست
گر به حق کرد و گر به بهتان کرد
ماند اینجا یک التماس حقیر
کین همه سردی از پی آن کرد
گر چه خود قطع رسم تتماجست
رسم تتماج قطع نتوان کرد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - ایضا له
ای صدر روزگار به عهد تو روزگار
خون دلم بشادی هر خس چه می خورد ؟
روزی ز روی لطف نگویی که خود فلان
در حالتی چنین خود رده کس چه می خورد؟
از خورد چونکه جانوران را گزیز نیست
دانم که نیست جان مقدّس ، چه می خورد؟
از ما نیافت هیچ و کسی دیگرش نداد
و او خود نداشت دستگهی ، پس چه می خورد؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - ایضا له
صدرا ز برای خدمت تو
گر بذل کنیم جان چه باشد؟
تا مدحت تست بر زبانم
شیرین تر ازین زبان چه باشد؟
جز خصمی دولت تو کردن
بدبختی جاودان چه باشد؟
بنیوش حکایتی که با آن
صد قصّه و داستان چه باشد؟
مهمان من آمدند قومی
وین بنده ز میهمان چه باشد؟
گر لاف زنم ز تیره روزی
روشنتر ازین نشان چه باشد؟
افلاس و خمار و این حریفان
زین بدتر در جهان چه باشد؟
سرد و ترش اندرین چنین جای
الّا رخ میزبان چه باشد؟
ایشان همه در حدیث مطرب
انده مخور ای فلان چه باشد؟
بسیار فتد چنین زیانها
خرج دو سه قلتبان چه باشد؟
من عذر همی کنم که تان خود
بر ذوق لب و دهان چه باشد؟
وز زیر دو لب همی کنم جنگ
کین محنت ناگهان چه باشد؟
تن در دادم چو در فتادم
حاصل ز غم و فغان چه باشد؟
کردم کرم آنچه بود حاصل
در خانۀ مفلسان چه باشد؟
چون ظاهرم این بود تجمّل
پیداست که در نهان چه باشد
نان نیز چو نانوا نیارد
بر سفره و گرد خوان چه باشد؟
از گوشت حدیث بر ندارم
در کارد باستخوان چه باشد؟
ور نقل طلب کنند از من
جز عربده آن زمان چه باشد؟
روشن ز میانه وجه باده است
تا خود پس از ینمان چه باشد؟
در خشم مشو که این گران بین
بفرست سبک، گران چه باشد؟
زنهار در آن مکن توقّف
در خورد توان آنچه باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۸ - ایضا له
زهی سپهر پناهی که فضل و دانش را
نماند جز در تو در جهان پناه دگر
ز خاک کفش تو آنکس که تاج سر سازد
زمان زمان ز شرف بر نهد کلاه دگر
ز زنگبار عدم تا کنون برون نامد
بنیک بختی چون مسندت سیاه دگر
تواضعی کن و در کار من نظر فرمای
که از تو منصف تر نیست پادشاه دگر
بنیک محضری از مشتری فزون آیم
چو حسن ظنّ تو ار باشدم گواه دگر
بخیره بدمشو از قول حاسدان با من
که نیست به زمنت هیچ نیکخواه دگر
اگر عنایت تو با من این چنین باشد
برفته باشم ازین شهر تا دو ماه دگر
لباس حرمت و جاهم چنان خلق گشتست
که تطریت نتوان کرد هیچ راه دگر
چنان شدست پراکنده این دل خونین
که هر دو قطره ازو می رود براه دگر
ز بیم دشمن هر گه که رای ناله کنم
بسینه در شکنم آه را به آه دگر
جوی ز خرمن هستی من بکف ناید
اگر بکاهی از لطف نیم کاه دگر
اگر چه حالی از من فراغتی داری
روا بود که بکار آیمت بگاه دگر
نه هر که مهر گیاهی بباغ بنشاند
ز بیخ برکند آنجا همه گیاه دگر
ز تو توقّع آن داشتم که بفزاید
مرا ز جود نو هر روز مال و جاه دگر
تو آفتابی و من آب ، برکش از خاکم
چو سایه در مفکن هر دمم بچاه دگر
برای کوری چرخ کبود را مگذار
کزین ستانه روم من بجا یگاه دگر
مگر عقوبت یک رنگیست مالش من
وگرنه نیست مرا بیش از ین گناه دگر
یقین شناسی که در حقّ من هر آنچه کنی
همه فسانه شود تا بدیرگاه دگر
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۰ - وله ایضا
جناب عالی نزدیک و من بخدمت دور
بنزد عقل همانا که نیستم معذور
و لیک رسم جهان ستمگر این بودست
که بیدلانرا دارد ز کام دل مهجور
شکفته گلبن وصل و نشسته من دلتنگ
کنار آب زلال و مرا جگر محرور
دلم ز سینه فغان می کند همی گوید
که ای خلاصۀ ایّام و پادشاه صدور
تویی که معدلتت هست خلق را شامل
تویی که عادت تو هست بر کرم مقصور
به غیبت تو ببین تا چه کرده باشد خود
فلک که با من این می کند بوقت حضور
نه جایگاه مقام و نه راه بیرون شو
بر آستان تحیّر بمانده ام محصور
چنین که حال دعا خلل پذیر شدست
مگر بهمّت صدر جهان شود مجبور
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۶ - ایضا له
ای ضمیر تو غیب را جاسوس
وی تو مسعود و دشمنت منحوس
مدّتی رفت تا مرا کرمت
نه ز مطعوم داد و نه ملبوس
کرده یی حبس رسم من بی جرم
وین هم از بخت و طالع معکوس
چیست موجب که از میان رسوم
رسم من گشت ناگهان مطموس
مکن ایخواجه رسم من بفرست
مشکن بیش از این مرا ناموس
ور گناهی حوالت است به من
غلّه مطلق کن و مرا محبوس
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۴ - ایضا له
شعر کی نزد تو فرستادم
لطفکی نیز کرده با آن ضم
التماسی حقیر کرده در و
که نیرزید پای مرد قلم
التفاتی بدان نفرمودی
یعنی از آن مرا چه بیش و چه کم؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۶ - وله ایضا
نگشته هیچ مرادی مرا ز تو حاصل
دریغ در سر کار تو رفت هر دو جهان
چنان که سعی من از خدمت تو ضایع شد
خدای سعی تو ضایع کناد در دو جهان
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۴ - وله ایضا
آه از این زندگیّ ناخوش من
وز دل و خاطر مشوّش من
سپر زخم حادثات شدست
دل پر تیر همچو ترکش من
در همه عصر خویش نشنیدست
بوی راحت دل بلاکش من
طمع خوشدلی ندارم از آنک
روز خوش کرده است شب خوش من
هم عفاالله مردم چشمم
کآبکی میزند بر آتش من
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۷ - .له ایضا
آن زن که پریر آمد در عقد نکاحت
بر مدحت او بود زبان در دهن تو
از بس که برو مهر تو می دیدم گفتم
کین زن ز برای تو برید کفن تو
امروزش دیدم خط بیزاری در دست
نفرینش دمادم شده بر جان و تن تو
امساک به معروف نکردیش همانا
معروف با امساک نبودست زن تو
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۱ - وله ایضا
زهی شکوه تو از روی ملک رنگ زدای
ضمیر تو بهمه کار خیر راهنمای
تویی که هست ترا آفتاب در سایه
تویی که هست ترا روزگار دست گرای
هوای دولت تو دوست ساز دشمن سوز
زبان خامۀ تو نقش بند طبع گشای
ز دولت تو همه کارها نظام گرفت
به چشک لطف در احوال من نظر فرمای
مرا که کار چو طوطی بود شکر خایی
روا بود چو ستوری ز غصّه آهن خای
نشسته ام به یکی کنج در، به خود مشغول
گزیده راه قناعت نه میرم و نه گدای
دعای دولت تو بی طمع همی گویم
نه همچو این دگرانم به مزد مدح سرای
سه اسبه لشکر غم بر سرم همی تازد
گرم تو دست نگیری چگونه دارم پای؟
ز بهر بسته زبانان شکسته دل شده ام
به دست لطف ز کار من این گره بگشای
چو رهزنان ز چه محبوس مانده اند چنین
نکرده هیچ گناه اسبکان ره پیمای
گرسنه بسته بر آخورنه کاه و نه سبزه
ز بینوایی چون خاطر من اندر وای
ز عشق جوشان دیده سپیده چون کافور
ز شوق که شان دیده برنگ کاه ربای
چنان ز بی علفی مانده اند بیچاره
که آخر شبشان شد بهشت روح فزای
تویی که یاری مظلوم می دهی شب و روز
برین ستم زدگان از سر کرم بخشای
ز عدل عام همه خلق در تن اسانی
ز جور خاص منم در تعب غریب آسای
تعرّض خر حلآج کس چو می نکند
بر اسب بنده تطاول چراست بهر خدای؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۵ - ایضاً له
ای که دایم بسر انگشت دها
شیر شیران بکفایت دوشی
وی که در وصف هنرمندی تو
عقل حیران شود از بی هوشی
وی که در وصف مروّت می جود
از کف ساقی همّت نوشی
وی که در شخص امل از سر لطف
هر زمان کسوت دیگر پوشی
روزها شد که نکردی یادم
چه بود موجب این فراموشی؟
گوشکی باز همی دار مرا
کز عزیزیم چو چشم و گوشی
سخت کوشیدم در خدمت تو
در حقم سست چرا می کوشی؟
تا بدین حق نیم احمق دانی
که بود پاسخ من خاموشی
چوب داری و مرا می باید
چه کنم چون سخنم ننیوشی؟
نیست اومید که بخشی بصلت
چشم دارم که بزر بفروشی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۵ - وله ایضا
ای صفات کرمت روحانی
وی تو در ملک نظام ثانی
هر کجا حضرت تو، آسایش
هر کجا دولت تو، آسانی
همه زرهای جهان را نقشست
سکّۀ جود تو بر پیشانی
سر کلک تو همی برباید
گوی حکم از فلک چوگانی
قهر تو موجب استیصالست
عدل تو مایۀ آبادانی
ذات پر معنی تو مشتملست
هر کجا درد بود درمانی
هر کجا کرد بود بارانی
هر کجا درد بود درمانی
گر نیم حاضر درگاه رفیع
نیستم غایب از و تا دانی
بتو مستظهرم از کلّ جهان
که سراسر کرم و احسانی
پیش از این داده ام اندر خدمت
شرح ظلم عمر لنبانی
آن بهر تیر و تبر شایسته
آن بهر محنت و رنج ارزانی
ظاهر و باطن او شرّ و فساد
صفت و صورت او شیطانی
یک زبانی نبود در دوزخ
به گرانجانی این دندانی
چار سالست که محبوس ویم
من دانا ز سر نادانی
حاصلی نیست ز سرمایه و سود
جز پریشانی و سر گردانی
این هم از طالع منحوس منست
که شکاریست سگ کهدانی
صاحبا ! صدرا! از بهر خدا
نه تو یاری ده مظلومانی؟
چه بود چیزی ازین افزونتر
که ز دندان ددم برهانی
مالش ظلم اگر می ندهی
مال من باری ازو بستانی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۶ - ایضا له
مخدوم کمال ملّت و دین
ای رای تو سوی نیک رایی
کار قلم تو نقشبندی
رسم کرمت گره گشایی
بر رغم زمانه لطف طبعت
بر دست گرفته جان فزایی
خطّ تو چو زلف ماه رویان
انداخته دام دلربایی
پیوسته خیال طلعت تو
در دید؟ ما چو روشنایی
از حد بگذشت اشتیاقم
چونی و چگونه یی کجایی؟
آن چیست که از تو نیست ما را ؟
با اینهمه دوری و جدایی
نه نامه، نه پرسش و نه پیغام
نه دوستی و نه آشنایی
سبحان الله ز طالع من
بگرفت زمانه بیوفایی
اکنون که ز هیچ سو ندارد
بازار هنروران روایی
بل هم بتو آورم که هستی
معشوقۀ روز بینوایی
مرسوم تو بود و بس رهی را
سرمایۀ اصل کد خدایی
وان نیز ز دست برد هجران
در پای فتاد چند لایی
معزولی و خرج و دست تنگی
آورد مرا به ژاژ خایی
در غیبت تو علاء دین را
از محتشمیّ و پادشایی
خود نیست بداعی التفاقی
چندان که همی کند گدایی
وز هیبت اوست دختر رز
بر بسته نقاب پارسایی
توفیق کرم نه هر کسی راست
کان هست عطیّتی خدایی
با آنکه مراست صد شکایت
از مجلس عالی علایی
شاید که تو شکر گویی از وی
زیبد که تواش همی ستایی
کز غایت بد ادایی او
معروف شدی به نیک ادایی
چون می نرزدیکی من انگور
پیش پسرت سر سنایی
ما نیز سه چار ساله مرسوم
بگذاشته ایم تا تو آیی
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - و قال ایضاً یرثی الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود
بر هیچ آدمی اجل ابقا نمی کند
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
کمال‌الدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا
زهی یار من نیست همتاش و الله
گرش دوست دارم بود جاش والله
ز صد ملک به سوز و سوداش حقا
ز صد صلح به خشم و صفراش والله
برای تری لفظ و الفاظ خوبش
توان گشت خاک کف پاش والله
تمنای وصلش همی کرد جانم
خطا بود جمله تمناش والله
دلم قفل محنت بروبر گشادی
دریغا اگر چرخ یاری ندادی
چه در دست کز چرخ در دل ندارم؟
چه کارست کز دهر مشکل ندارم؟
کرا باز گویم که در جمله عالم
نشان یکی شخص همدل ندارم؟
گه غمکشی هیچ همدم ندارم
گه مشورت هیچ عاقل ندارم
برون ننهم از خانه یک روز پایم
که تا زانو از پای در گل ندارم
دلا خیز تا رخت بر گاو بندم
که من برگ این جای و منزل ندارم
دو صد زخم خوردم که آهی نکردم
چه افتاد یا رب، گناهی نکردم
دمی از دل من جهانی بسوزد
تفی از دمم خان و مانی بسوزد
نیارم نبشتن یکی قصه از غم
زخواندنش ترسم زفانی بسوزد
شبی گر زسینه ره آه بدهم
نه استارگان کاسمانی بسوزد
چه دارم بدل در من اندیشۀ او
که هرشب بهرزه روانی بسوزد
بشاید اگر من بدین سینه اندر
ندارم دلی را که جانی بسوزد
گرفتم که دل عهد بشکست ، آری
فلک با دل من چه کین داشت باری؟
دل غمکش غصه خور داشتم من
کش از جان خود دوستر داشتم من
یکی شاخ امید بود آن دل من
که از اشک پیوسته تر داشتم من
همی تا که دانستم از وی نشانی
جهانی پر از شور و شر داشتم من
بسی جستم و چون نشانی نبد زو
دل از دل بیکباره برداشتم من
بایزد گر از وی خبر دیده ام من
خدا داند که از وی خبر داشتم من
مگر خود نبودست اندر تنم دل
وگرنه کجا شد اگر داشتم من ؟
پیامی که کرد او به منه از دل من ؟
سلامی که او بمن از دل من؟
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۳
گو به ساقی، کز ایاغی، ترکن دماغی
زان شرابی که شب مانده باقی
ای نگارا، می گسارا، ما را بیاور
شمعی و شهدی اندر اطاقی
چرخ پرکین، دهر پر شور، هرگز ندارد
جز دو رنگی و رسم نفاقی
خیر عشاق، جمع مشتاق، چرا ندارید
شوری و شوقی و اشتیاقی
منزل یار، جای اغیار شد، برآرید
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
از فراقش شد دلم خون، مطرباگو
به آواز ترک و حجاز و عراقی
من همیشه می ستایم ماه و مهرم
در کسوف و در خسوف و در محاقی
التفاتی کن به حالم ور نه از آن
در جهان بر زنم احتراقی
چرخ گردون دور وارون هرگز ندارد
بهر آزادگان جز نفاقی
ای وطن ما جمله از دل برکشیدیم
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
در غیابت شد فراقت در مجلس ما
آتش افروز جان های باقی
چون نگریم خون نگریم کز صلح جویان
هیچ نامانده غیر از نفاقی
گو به عارف تعزیت باد بهر ایران
خوش به لحن حجاز و عراقی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
مراد ز دست هنرهای خویشتن فریاد
که هریکی به دگرگونه داردم ناشاد
بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست
زمن مپرس که این نام بر تو چون افتاد ؟
هنر نهفته چو عنقا بماند ز آنک نماند
کسی که باز شناسد همای را از خاد
تنم گداخت چو موم از عنا درین فکرت
که آتش از چه نهادند در دل فولاد؟
چمن چگونه برآراست قامت عرعر؟
صبا چگونه بپیر است طره شمشاد ؟
دلم چه مایه جگر خورد تا بدانستم
که آدمی ز چه پیدا شد و پری ز چه زاد
ولیک هیچم از این در عراق ثابت نیست
تو خواه در همدان گیر و خواه در بغداد
مراد خود از هنر خویش نیست چندان بهر
خوشا فسانه شیرین وقصه فرهاد
تمتعی که من از فضل در جهان دیدم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد
کمینه مایه من شاعری است خود بنگر
که چند گونه کشیدم ز دست او فریاد
به پیش هر که از آن یاد می کنم طرفی
نمی کند پس از آن تا تواند از من یاد
ز شعر جنس غزل خوشترست و آن هم نیست
بضاعتی که توان ساختن از آن بنیاد
بنای عمر خرابی گرفت چند کنم
ز رنگ و بوی کسان خانه هوس آباد؟
مرا از آن چه که شیرین لبی است در کشمیر
مرا از آن چه که سیمین بری است در نوشاد ؟
برین بسنده کن از حال مدح هیچ مگوی
که شرح درد دل آن نمی توانم داد
بهین گلی که از او بشکفد مرا این است
که بنده خوانم خود را و سرو را آزاد
گهی لقب نهم آشفته زنگیی را حور
گهی خطاب کنم مست سفله ای را راد
هزار دامن گوهر نثارشان کردم
که هیچکس شَبَه یی در کنار من ننهاد
هزار بیت بگفتم که آب از او بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد
در این زمانه چو فریادرس نمی بینم
مرا رسد که رسانم بر آسمان فریاد
اگر عنایت شاهم چو چنگ ننوازد
چو نای حاصل فریاد من شود همه باد
سر ملوک جهان آنک زیبد و هستش
هزار بنده و چاکر چو کیقباد و قباد
خدایگانی که نسبت معانی او
حساب هفت فلک چون یکی است از هفتاد
امل ز رغبت او در سخا همی نازد
چو دایگان عروس از حریصی داماد
فلک ز بار بزرگیش عاجز است و سزد
که این ضعیف نهادست و آن قوی والاد
قضا مقر شد کانجا که حکم او بنشست
به پای خدمت و طاعت ببایدش استاد
چو حد مَحمِدت اینجا رسید وقت دعاست
خداش در همه وقتی معین و حافظ باد