عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
عاشقم بر تو ز عاشق کشتنت
دوست کئی تا دوست تر دارم منت
سر طلب از من که آرم در نظر
بر سر آن هم در چشم روشنت
گر دهی خون شکاری غمزه را
من شکار غمزة صید افکنت
ماه دزدی می کند خویی ز تو
زآن در آبد هر شبی از روزنت
دیده ای داریم بر روی نو پاک
باکتر از دید ما دامنت
آستین گر ساعدت پوشد ز ما
خون ما در گردن پیراهنت
میرود زلف تو در خون کمال
خون ناحق میکند در گردنت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
عاشقم بر دلبری با کس چرا گویم که کیست
تو کهای باری رقیبا تا ترا گویم که کیست
آنکه هوشم برد از تن نکهت پیراهنش
گر بیاید باز با باد صبا گویم که کیست
چون ز روی خوب منعم می کنید ای زاهدان
قبله و محراب خود کی با شما گویم که کیست
عاشق خود را چرا هر بار کوئی بیوفا
گر نرنجد خاطر تو بی وفا گویم که کیست
در میان دلربایان از بتان شوخ چشم
گر نگیری خشم شوخ دلربا گویم که کیست
عاشق من کیست گوئی نا بریزم خون او
جانب من حمله کن شمشیر تا گویم که کیست
گویدم هر دم رقیبت کز گدایانی کمال
گر سگی و جنگ بگذارد گدا گویم که کیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
عجب آن دلبر جادو کجا رفت
ازین سو دل ربود آن سو کجا رفت
امید از ما سگان کو چو آهو
نیابد کس، پی اش آه او کجا رفت
به ره گوئی به گنجی مار رفتست
چنین در پاکشان گیسو کجا رفت
دل و عقلت نبردم گوید و جان
بلی هست این یکی آن در کجا رفت
رقیا آدمیت بار پرسیست
بپرسید آن پری رخ کر کجا رفت
نهاده در کمان تیر از پی صید
به آن چشم و به آن ابرو کجا رفت
کمال از غم چو زلفش سر به زانوست
رفیق و بار و همزانو کجا رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
عمریست که با او دل مسکین نگران است
ما در غم و او شادی جان دگران است
ای باد مبر خاک کف پاش به هر سو
کان روشنی دیده صاحب نظران است
تا بلبل و گل بافته بویت به گلستان
این نعره زنان از غم و آن جامه دران است
گر بر دل مجروح رسد نیر نو سهل است
این هم گذرد چون همه چیزی گذران است
دات نتوان گفت که بر سینه عذاب است
بارت نتوان گفته که بر دیده گران است
هم عمر به آخر شده و هم بسته به پایان
این راه مطلب را به کنار ونه کران است
گر ریختن خون کمال است مرادت
ما نیز بر آنیم که تیغ تو بران است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
عهد تو سست و وعده ها خام است
چشم شوخت میانه بادام است
غمزهات زخمه زلف و خالت عود
خون عاشق می و لبت جام است
زلف تو بهر صید از چپ و راست
چشم ها برگشاده چون دام است
جای دلهای نازکست آن زلف
بهترین آبگینه در شام است
آنکه گویند گرم روست پری
پیش روی تو نقش حمام است
آنچه ضایع شود بما ز لبت
بر رخ آب دهان و دشنام است
آمدی خیز و ریز خون کمال
بعد تشریف رسم انعام است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
عید شد خواهیم دیدن ماه یعنی روی دوست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست
دیده ها از بامها در جست و جوی ماه نو
عاشقان از پستی و بالا به جست و جوی دوست
لیلة القدری که در وی بود حلقه حلقه روح
بافتم آنها همه در حلقه های موی دوست
پیش رویش خواست خلقی سوخت عید از آفتاب
کرد دفع پرتو آن سایه گیسوی دوست
باد پیماید علم در عیدها پیش کسان
زانکه خود را بر کشد با قامت دلجوی دوست
عید اگر بازی کند چوگان و گوها بشکند
باز بتراشم من سرباز از سر گوی دوست
تا نماز عید نگذاریه مرو زین در کمال
عید گاه عاشقان چون نیست الأ کوی دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
غمت دارم مرا شادی همین است
از بختم جای آزادی همین است
ز بیدادت خراب آباد شد دل
درین ویرانه آبادی همین است
دگر بیداد نکنم بر تو گفتی
مرا داد از نو بیدادی همین است
ترا در دل ز ما گفتی چه شادی است
غلام تست دل شادی همین است
نکر آموخت چشمت از نو شیوه
درین شاگردی استادی همین است
از من پرسی دلی چون صید کردم
چه گویم حد صیادی همین است
کمال از خود ببر آنگه رو این راه
که قطع اینچنین وادی همین است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
غمت ریخت خونم شهادت همین است
شهادت چه باشد سعادت همین است
نه امروز رسم جفا کرد؛ تو
ترا سالها شد که عادت همین است
چو میرم ز دردت گذر بر مزارم
مرا از نو چشم عبادت همین است
نخواهی دمی بی جفا عاشقان را
ازین بیوفائی مرادت همین است
اگر بر درت باز مانم به خدمت
نشان قبول عبادت همین است
هلاک من از عشق باشد ارادت
مرید طلب را ارادت همین است
کمال از سگ کویش آموز افغان
که در عاشقی استفادت همین است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
کدام دل که ز عشق تو پای در گل نیست
چه جور کز تو بر آشفتگان بیدل نیست
بفرقت توام از زندگی ملال گرفت
که بی وصال تو از عمر هیچ حاصل نیست
حقیقت است که دارد طبیعت حیوان
کسی که روی تو دید و بطبع مایل نیست
نرفت سیل سرشکم ز آستان تو دور
که رفتن از در دولت طریق سایل نیست
ترا که عقل تمام است ناصحا باری
چرا نصیحت شخصی کنی که عاقل نیست
کمال حسن نرا بر تو چون کنده روشن
که هیچ آینه با آن جبین مقابل نیست
بغایتی برسید اتصال من با دوست
که جز کمال کسی در میانه حایل نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
گر جانب محب نظری با حبیب هست
غم نیست گر هزار هزارش رقیب هست
با کس مگو که چاره کنند درد عشق را
ای خواجه گر طبیب نباشد حبیب هست
سر در مکش ز ناله ما ای درخت ناز
هرجا که هست شاخ گلی عندلیب هست
گوشی که شد به حلقه عشق بنان گران
نشنیده ام که قابل پند ادیب هست
گر شحنه می برد سر واعظ به تیغ کند
کار شمشیر زنگ خورده بدست خطیب هست
در خورد گوش بار بدست من غریب
گر نیست گوهری سخنان غریب هست
از جام وصل هم رسدت قطرة کمال
کز جرعه خاک را همه وقتی نصیب هست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
گر چه از باران دیده خاک آن کو پر گل است
پای عاشق در گل از دست دل از دست دل است
بنده را گر پیش خویش از مقیلان خوانی رواست
هر که رو در قبله روی تو دارد مقبل است
دل همه تن اشک خونین گشت و آمد سوری چشم
تا فرود آید روان هر جا که او را منزل است
در اشکم دید بر خاک در و گفت این یتیم
روز گاری رفت و هم زینسان پرین در سائل است
میلها دارد به اشک و آه ما آن سرو ناز
سرو با آب و هوا هر جا که باشد مایل است
می نگنجد در دهان او ز ننگی جز سخن
گر من این معنی نگویم آن دهان خود قابل است
تیغ و خنجر چون حق آمد در خور خون حلال
گر بریزد خون عاشق حق بدست قاتل است
نیست مشکل دل ز جان بر داشتن بر عاشقان
دیده از دیدار خوبان بر گرفتن مشکل است
می دهد پندم ز روی خوب می گوید کمال
هرکه ما را این نصیحت می کند خود غافل است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گر حال دل به دوست نه امکان گفتن است
بر شمع سوز سینه پروانه روشن است
از من بگو به مدعی ای یار آشنا
من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است
آنرا که دل سوى لب او می کشد چو جام
بر سر نوشته اند که خونت بگردن است
جان نگذرد ز کوی تو کان عندلیب عیب
مرغی است کش حظیرة قدسی نشیمن است
آن دوستدار کز تو جدا می کند مرا
وان هم به حق صحبت دبرین که دشمن است
عاشق شکسته پای نه در پیش تست و بس
هر هر جا فتد چو زلف تو مسکین فروتن است
ای دل چو بشنوی خبر وصل از آن دهان
باور مکن که آن سخن نا معین است
نام کمال رفت به پاکیزه دامنی
تا در غمت به خون دل آلوده دامن است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
گر صورت چین با رخ خوب تو به دعواست
آنجا همگی صورت و اینجا همه معناست
ای باد بر آن روی نکو این همه برقع
رسمی است به این رسم برانداختن اولاست
از پرتو آن روی جناب سر آن کوی
طوریست که آنجا همه انوار نجلاست
زیر خم ابروی تو آن طرة مکسور
گوشی به تماشاگه طاق آمده کسراست
در کوثر اگر عکس فتد زآن قد و رخسار
گویند که در روضه در رضوان و در طوباست
گفتی چه دهی دل به سر زلف سیاهی
مجنون چه کند کاین کشش از جانب لیلاست
در مکتب عشق است کمال آمده چشمت
طفلی که روان کرده به گریه الف و باست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
گر عشق تو داغ جان گذار است
صد شکر که داغ دلنواز است
گر درد تو بار صحبت ماست
غم نیز ز محرمان راز است
دل کم نکند نیازمندی
سرمایة عاشقان نیازاست
محمود مگر به مرگ خود مرد
کو کشته غمزه باز است
پاکیزه رخی و پاک دامن
شایسته آنکه پاکباز است
با زلف تو نه ها که دارم
کوته نکنم که شب دراز است
حلقه چه زند کمال بردر
دایم در رحمت تو باز است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
گر قصد خون ماست پس از دل ربودنت
میباید آن رخ از پس برقع نمودنت
بیرون مشر ز دیده که با آن جمال و زیب
زیبد درون خانه پس پرده بودنت
هر چند خوبتر شود از بستن انگبین
شیرین ترست از آن به سخن لب گشودنت
گر دل شب فراق چنین ناله ها کشد
ای دل کسی به خواب نه بینه غنودنت
فریاد ما شنو، بنو گونیم نشنوی
فریاد و آه ما ز سخن ناشنودنت
ای بوی گل ترا به کف پاش نسبت است
مرغ چمن چنین نتواند ستودنت
آزردن از گزاف بود نور دیده را
تا کی کمال دیده بر آن پای سودنت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
گر کشندم به غمزه چشمانت
نیست ک دین عشق تاوانت
بر دلم آمدست تیر تو حیف
که جراحت کشید پیکانت
به آب حیات تر نکنند
تشنگان چه زنخدانت
سرو اگر در چمن کشد میدان
نیست در حسن مرد میدانت
طعنه بر گل زدی به صد گلبانگ
گر بدیدن هزار دستانت
آب تو آفریده اند از جان
آفرین خدای بر جانت
زاهد انگشت میگزد چو کمال
گر چه شیرین لبست و دندانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
گر کم شده ست با من اکنون ترا ارادت
باری ارادت من هر دم شود زیادت
بی آفتاب رویت برگشت طالع من
بازم سعادتی بخش ای اختر سعادت
دلجوئی غریبان عادت گرفتی اول
آخر چه شد که کردی یکباره ترک عادت
رنجور و دردمندیم بارا چه باشد آخر
گر خسته خاطری را باری کی عیادت
از ما چه طاعت آید شایسته قبولی
داریم چشم رحمت بی زحمت عبادت
تا نامراد مسکین یابد مراد از تو
مسکین شود مریدت بپذیر ہر مرادت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گر مرا از نظر انداختی این هم نظری است
هر جفائی که رسد از تو وفای دگری است
دل مجروح مرا هست برآن تیر گرفت
که چرا از حرم خاص تو او را گذری است
باش تا حسن نو روزی به ظهور انجامد
که از آن روز هنوز این رخ زیبا سحری است
ای حسود از سر کین عیب محبان تا چند
عیب خود بین تو که پنداشتهای آن هنری است
برسانید ز من با سگ کویش امشب
عفو فرما گرت از ناله ما دردسری است
دی رقیب از لب او داد به من مژده قتل
دهنش پر ز شکر باد که این خوش خبری است
وصل او می طلبی مختصر این است کمال
کین تما نه به اندازه هر مختصری است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گر مرا سر رود اندر غم جانان غم نیست
عاشق شیفته دل را خبر از عالم نیست
عهد بستی که دگر از تو نه بردارم دل
ترسم آنست که پیمان بنان محکم نیست
دارم از دست تو بسیار شکابت لیکن
با که گویم که درین حال کسم محرم نیست
جز به میل تو ندارد دل مسکین ذوقی
بلبل سوخته را باغ و گلستان کم نیست
به گدایان نظری دارند شاهانه جهان
لله الحمد نرا قاعد آن هم نیست
لب لعل تو چو جام است پر از آب حیات
چه توان کرد که با ما نفسی همدم نیست
رو غنیمت شمر امروز کمال این دم را
زانکه اندر دو جهان خوشتر ازین یکدم نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گر یار طبیب درد من نیست
دردا که امید زیستن نیست
بیمار را به تندرستی
جز ناله درون پیرهن نیست
هر سر که برید از در یار
ماند به سری که بریدن نیست
رویت همه با چراغ جستم
شمع به هیچ انجمن نیست
ماند به تو غنچه این قدر هست
کو را سخن و نرا دهن نیست
توبه ز نو بود بت شکستم
مؤمن نبود که بت شکن نیست
عالم سخن کمال بگرفت
امروز جز این سخن سخن نیست