عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۷
بزرگوارا من در میان اهل عراق
به نعمت تو که محسود همگنان بودم
هموم و وحشت غربت بر آن تنعم و ناز
که داشتم به وطن اختیار فرمودم
چو طبع میل بدین خطه کرد و بود خطا
صواب دیدم و با او خلاف ننمودم
خرد نصیحت من کرد و من نکردم گوش
زمانه پند همی داد و من بنشنودم
دو سال خدمت این قوم کردم و امروز
ز بخت شاکر و از روزگار خشنودم
به جام هیچ بزرگی شبی نبردم دست
به نان هیچ کریمی دهن بنگشودم
خمار باده پارین هنوز در سرمست
که لب به جرعه ای از جام کس نیالودم
چو مدتی بکشیدم عنا بدانستم
که خاک خوردم چون مار و باد پیمودم
به ترک گفتم و رفتم چو اندرین دولت
چو دنب خر ز گزی هیچ می نیفرودم
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۸ - دو تعلیم
گروه سه دیگر جهان گشتگان
همه پخته کاران آغشتگان
ریاضت کشان در فنون هنر
ز اسرارِ مردانِ حق با خبر
ز دنیا و دین بهره برداشته
سر حرص و کین پی سپر داشته
خردمند پاکیزه اخلاق و خو
پرستندۀ رسم و راهِ نکو
به تعلیمِ ایشان شده بهره‌مند
به رأی رزین و به بخت بلند
مرا بود در عنفوان شباب
دو تعلیم و هر دو در اندر صواب
یکی با جوانان خودرأیِ مست
در افتادن و دست بردن به دست
یکی با نصیحت‌گرانِ کهن
مبارک‌دم و خوش‌دل و خوش‌سخن
چو یک هفته با هم‌سران بودمی
تماشا کنان مِی‌خوران بودمی
هوایِ مقاماتِ پیرانِ راز
مرا بر فگندی ازان جمع باز
زیارت به صاحب‌دلان بردمی
نسیمی از آن گل‌ستان بردمی
ز قلزم به مقدار ادراکِ خویش
نم‌آلوده می‌کردمی خاک خویش
نه خود کز صدف‌هایِ گوهر نثار
به زیور گران کردمی گوش‌وار
دمِ عیسوی زنده کردی موات
خضِر بودمی خورده آبِ حیات
از آن جمع چون رخت بر بستمی
ضرورت به اضداد پیوستمی
چو بر کف مدامت بود بر دوام
نگه‌داشت باید رهِ خاص و عام
تو هم ای پسر در سرایِ مجاز
چنان کاقتضا کرد با وقت ساز
بخود رأیی و خود پرستی مرو
که هستی به یک جام مستی گرو
بکوش ای پسر تا زِ مبدای کار
بنای طبیعت نِهی استوار
طبیعت چو بر خمر بنشست راست
پرستیدنِ می مسلّم‌ تراست
اگر عادت از ابتدا بد کنی
خلافِ ره و رسمِ بخرد کنی
شود با تو آن عادتِ بد قدیم
بمانی زِ بد در عذابِ الیم
و گر خوف را رسم نیکو کنی
بدن را به تدریج خوش‌خو کنی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هیچ دورانی چو عهد بی‌سرانجامی نبود
حیف ازان عمری که در خونابه آشامی نبود
در دل گرمم نماند افزون ز یک دوزخ شرر
هرگزم در عشق خوبان دل به این خامی نبود
غیرتم نگذاشت کو را شهره عالم کنم
گر نکردم خویش را رسوا، ز بدنامی نبود
هیچ نوشی را ندیدم کز عقب نیشی نداشت
آزمودم، هیچ کامی همچو ناکامی نبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
امشب ز دیده از قدح افزون گریستم
تا دل چو شیشه داشت نمی، خون گریستم
یک بار، دیده‌ام به غلط فال خواب زد
عمری ز شرمساری آن، خون گریستم
تلخی ندید عیش حریفان ز گریه‌ام
چون آمدم ز میکده بیرون، گریستم
تا کس به عشق او نبرد پی ز گریه‌ام
شبها به شهر و روز به هامون گریستم
روید به جای سبزه ازان خاک، نخل سرو
هرجا به یاد قد آن موزون گریستم
طوافن پناه برد به گیتی ز گریه‌ام
ای نوح سر بر آر، ببین چون گریستم
اول شدم شکفته ز ارسال نامه‌اش
آخر ز شرمساری مضمون گریستم
گویند دل به گریه تهی می‌شود ز درد
چون درد من فزود، چو افزون گریستم؟
هرکس که دید اشک من، اندوهگین شود
قدسی ز بس که با دل محزون گریستم
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۳۹
غم رفت از دل من و از سینه داغ هم
مهتاب نیست کلبه ما را چراغ هم
صد داغ سوختیم و ز دل تیرگی نرفت
روشن نکرد کلبه ما را چراغ هم
قدسی خبر ز قافله طاقتم مپرس
این کاروان گذشته ز ما بی سراغ هم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۰
چندی ز خرد، پختگی اندوخته‌ام
چندی چو شرر، سوختن آموخته‌ام
این دم که به حال خود نظر دوخته‌ام
نی خامم و نی پخته و نی سوخته‌ام
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۲۹
چه گویم و چه نویسم که زین سفر چه کشیدم
ز روزگار پیاپی بدیدم آنچه بدیدم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۹
غم عشقت خلاص ازرنج دنیا می کند ما را
مذاق تلخ، تلخی ها گوارا می کند ما را
کند آیینه را روشن نظر، خاکستر گلخن
غبار کلفت ایام، بینا می کند ما را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۰
گذرد گرم ز دل، آه سحرگاهی ما
باربر جاده نگردد، قدم راهی ما
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷۱
جنید قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ گفت روزی سری قُدِّسَ سِرُّهُ قازورۀ بمن داد تا بر طبیبی ترسا عرضه دارم چون طبیب از دور در آن نگریست فریاد برآورد و گفت هذا بَوْلٌ عاشِقٍقَداَحْرَقَ الْعِشْقُ کَبِدهُ مرا هیبت آن سخن از خود بی شعور کرد قازوره از دست من بیفتاد طبیب آن را از زمین بتبرک برداشت و گفت ما را این آب از برای دفع آتش مرض درباید چون بنزدیک سری باز آمدم از درد درگذار آمده با چشمی پر آب و دلی خراب حال با او گفتم گفت قاتَلَّهُ اللّه ما اَحْذَقَهُ چون این بگفت نوری از روی او لامع شد گمان بردم که مگر در خانه آفتابی طالع شد از بعد آن بروزی چند درگذشت و بساط حدوث درنوشت:
خون جگرم ز راه دیده
ای دوست ببین که چون روان شد
کین آتش عشق بی محابا
در جان شکسته‌ام عیان شد
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۵
شیخ گفت، روزی در میان سخن، که پیری بود نابینا و مؤمن، بدین مسجد آمدی، و به مسجد خویش اشارت کرد کی بر در مشهد شیخ هست، بنشستی و عصای خود در پس پشت خویش بنهادی. روزی ما به نزدیک وی در شدیم با خریطه بهم که از ادیب می‌آمدیم. برآن پیر سلام کردیم، جواب داد، و گفت پسر بابو بوالخیری؟ گفتیم آری. گفت چه می‌خوانی؟ گفتیم فلان کتاب. پیر گفت مشایخ گفته‌اند: حقّیقَةُ الْعِلْمِ ما کُشِفَ عَلَی السَّرایِر و ما نمی‌دانستیم آن روز که حقّیقت را معنی چیست و کشف چه باشد، تا بعد از شصت سال حقّ سبحانه و تعالی حقّیقت آن سخن ما را معلوم گردانید و روشن کرد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۰
آورده‌اند که چون شیخ عبداللّه باکورا آن داوری برخاست، بهر وقت به سلام شیخ آمدی و سخن گفتی. اما شیخ عبداللّه را به سماع و رقص شیخ انکار می‌بود و گاه گاه اظهار می‌کرد تا شبی بخواب دید کی هاتفی آواز داد کی قوموا و ارقصو لِلّه! یعنی برخیزید و رقص کنید برای خدای سبحانه و تعالی! بیدار شد و لاحول کرد و گفت این خواب شوریده بود کی مرا شیطان نمود. دیگر بار بخفت همچنین دید کی هاتفی می‌گوید کی «قوموا وارقصواللّه بیدار شد و لاحول کرد و ذکری بگفت و سورۀ دو سه از قرآن برخواند، در خواب شد همان دید دانست کی جز حقّ نتواند بود. بامداد برخاست و بخانقاه بزیارت شیخ آمد و شیخ را دید کی از اندرون خانه می‌گفت کی قوموا و ارقصواللّه. شیخ عبداللّه را آن انکار از دل دور شد.
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
هر قدم لغزیدنی فرش قدمگاه منست
چاه راهم چون قلم پیوسته همراه منست
گشته از افتادگی آن سرفرازی حاصلم
کاسمان در سایه دیوار کوتاه منست
از طریق راست خاشاک خطرها رفته اند
هر چه در راه منست از طبع گمراه منست
گرچه راهی را بسر طی می کنم همچون قلم
سرنوشت تازه ای هر گام در راه منست
روی مقصودی ندیدم هیچگاه از پرده پوش
سرمه افتاده از چشم اثر آه منست
بس شکست از کارگاه مومیائی دیده ام
روز بد هرگز نبیند گرچه بدخواه منست
کاهش فقر از غرور خاکساری کم نکرد
همت پرواز عنقا در پر کاه منست
این فغان جان و دل آخر نمی گردد کلیم
هر چه جانکاهست در این راه دلخواه منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
دارم آن سر که اگر در ره دشمن باشد
چون سر شیشه می عاریه بر تن باشد
حرص از طول امل تا بکمندت نکشد
باید این رشته بکوتاهی سوزن باشد
هر کسی حاصلی از مزرع امید برد
عشق دهقان چو بود آبله خرمن باشد
دیده آبله ها گر مزه از خار نیافت
نقص سالک بود ار پای بدامن باشد
مرد هرچند سرافراز بود همچون شمع
آخر کار همان به که فروتن باش
کار بر اهل سخن دهر ز بس سخت گرفت
قفس طوطی خوش لهجه ز آهن باشد
با تو دشمن نکند آنچه کند کینه او
زنگ آئینه دل کینه دشمن باشد
رخنه تیغ سیه تاب بود بیرخ دوست
کلبه ما چو قفس گر همه روزن باشد
سخن راست کلیم از من دیوانه شنو
عاجز نفس زنست ار چه تهمتن باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
نگویمت که دل از حاصل جهان بردار
بهر چه دسترست نیست دل از آن بردار
اگر نسیم ریاض وطن هوس داری
بناله دامن خرگاه آسمان بردار
بعندلیب شنیدم که باغبان می گفت
ز گلبنی که بود سرکش آشیان بردار
براه عشق که زاری و عجز می طلبند
ز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار
پیاله گر بکف آید به پند گو منکر
چو گل بود نظر از روی باغبان بردار
اگرچه صرفه پسندیده نیست از مستان
چو شیشه جلوه کند شمع از میان بردار
براه کعبه اگر می روم گوید عقل
که از برای رگ نفس استخوان بردار
زمانه هر چه دهد در بهای عمر مگیر
ز بد معامله گلخن بگلستان بردار
وطن تمام خس وخار بیکس است کلیم
برو سواد وطن را از آشیان بردار
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
دوش در خواب چو آن طره پیچان دیدم
صبح در بستر خود سنبل و ریحان دیدم
از هواداری آنزلف چنانم که اگر
برد خواب اجلم خواب پریشان دیدم
ایخوش آندم که زحیرت نزنم دیده بهم
تا زدم چشم بهم آفت طوفان دیدم
آنچه از لشکر تاتار ندیدست کسی
من زیک تار از آن زلف پریشان دیدم
گرد راه طلبم سرمه بینائی شد
چمنی در دل هر خار مغیلان دیدم
از سر صدق چو دستار بگردش گشتم
گر سری خالی از اندیشه سامان دیدم
هر که ز ابنای جهان است بمن حق دارد
زانکه از چین جبین همه سوهان دیدم
دارد ار منفتعی صحبت این چرخ چرا
خضر را معتقد سیر بیابان دیدم
راست گویند بود توبه پشیمان بودن
هر کرا دیدم، از توبه پشیمان دیدم
دهر بر عکس توقع چو کند کار کلیم
هر چه دشوار شمردم بخود آسان دیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
همه پاکان بحر و بر دیدم
چه تری ها زخشک وتر دیدم
نیک و بد در زمانه ما نیست
هر چه دیدم ز بد بتر دیدم
سوختن در فراق او این بود
پختگی ها کزین سفر دیدم
می رمم همچو سگ گزیده زآب
بسکه طوفان ز چشم تر دیدم
سرمه را دیده ام بآب دهد
دود آتشگه جگر دیدم
عقل را در سرم بچرخ آورد
پیچ و تابی کز آن کمر دیدم
می روم رو شکفته تا دم تیغ
چین پیشانی سپر دیدم
باطنش همچو پشت آینه بود
ظاهر هر که صاف تر دیدم
شیشه از سنگ آن ندید کلیم
که من از بالش هنر دیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
کامی ز روزگار ستمگر گرفته ایم
خود را اگر بخاک برابر گرفته ایم
گرمی ز جزوناری ما برطرف شدست
از بسکه حرف سرد بتن بر گرفته ایم
پر را بشکل خنجر صیاد دیده ایم
سر را ز شوق آن بته پر گرفته ایم
دریا بما رسیده اگر از می مراد
همچون صدف زآبله ساغر گرفته ایم
هرگز نگشته دود شکایت زما بلند
گر همچو شعله ز آتش غم در گرفته ایم
دندان که در غم تو نهادیم بر جگر
گوئی ز پنبه روزن مجمر گرفته ایم
بگذر ز کام تا بکنار تو جا کند
این بند را ز رشته گوهر گرفته ایم
تا رفته ایم در پس زانوی غم کلیم
جا در پناه سد سکندر گرفته ایم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
خواری از دهر دانش اندوخته دید
از بی ادبان جور ادب آموخته دید
با تیره دلان زمانه را کاری نیست
آفت از باد شمع افروخته دید
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
از کسب هنر خوشدلی از دستم رفت
سرمایه ناقابلی از دستم رفت
طرفی که زسعی خویش بستم این بود
کاسودگی کاهلی از دستم رفت