عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵
ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما؟
نامم نهاده بودی بدخوی جنگجوی
با هر کسی همی گله کردی ز خوی ما
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما
گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گر مست آب ما که کهن شد سبوی ما
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیر خیر چه گردی به کوی ما؟
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح خواجهٔ جلیل عبد الرزاق بن احمد بن حسن میمندی
ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب
همی‌دوید به گردون بر آفتاب طلب
خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم
نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب
چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید
نشاط کرد و طرب کرد و بود جای طرب
فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد
به روی روشن او چشم تیرهٔ چون شب
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
زعشق هرکه خجل شد ازو مدار عجب
بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه
فرو کشید بر آن روی او کبود قصب
برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود
حلال کرد به ما بر حرام کردهٔ رب
اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست
ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب
بدین طرب همه شب دوش تا سپیدهٔ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب
نماز شام همه نیکوان به عید شدند
طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب
بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی
چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب
ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان
به خوبتر لقبی گفت سیدا مرحب
به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزارگونه لقب
هوا هزار فزونست و مر مرا دو هواست
و زان دو دور ندانم شدن به هیچ سبب
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
هوای خدمت آن خواجهٔ بزرگ نسب
جلیل، عبدالرزاق احمد آنکه برش
ز جان عزیزترند اهل علم و اهل ادب
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب
کمینه مرغی کز باغ او به دشت شود
ز چنگ باز به منقار بر کشد مخلب
به روز معرکه با دشمن خدای، علی
به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب
گهی که علم افادت کند سجود کند
ز بس فصاحت او، پیش او، روان وهب
ستارگان همه خوانند نام او که بوند
به زیر مرکب او بر کواکب مثقب
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام و یلب
ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد
هزیمتی را افسون زننده گشت هرب
عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید
گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب
بزرگوار عطاهای او خطیبانند
همی‌کنند و بر هر کجا رسند خطب
گذر نیابد بر بحر جود او خورشید
اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب
ایا سپهر برین مرکب ترا میدان
چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره‌شان ز ذنب
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
به وقت بار، عنا بر دهد به جای عنب
بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود
عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب
کلاه داری و دل داری و نسب داری
بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب
بر آسمان برینی به قدر وین نه عجب
عجبتر آنکه بدین قدر نیستی معجب
تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت
از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب
اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد
مکان زر بشود خاره بر که نخشب
چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند
سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب
همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع
بود پس دو جمادی رونده ماه رجب
همیشه تا نبود خانه زحل میزان
چنان کجا نبود برج مشتری عقرب
جهان به کام تو باد و فلک مطیع تو باد
موافق از تو به راحت عدو ز تو به کرب
خجسته بادت عید و چو عید باد مدام
همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده‌ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده‌ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آنگاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینی‌ست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد را پرستی
کفش را ستای، ار سخا را ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو
چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و همکنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز و شب در دعایی
ترا دیده‌ام قادر و پارسا بس
شگفتست با قادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نز جنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همتی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و درشگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیده‌ام صد مظالم
از آن هر یکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی، شور شهری نشانی
حدیثی کنی، کار خلقی گشایی
به روی و ریا کارکردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو درخور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
از این تازه‌رویی، وزین خوش لقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژخایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو برکشیدهٔ خدایی
همی تا بود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بجز مر ترا هیچ کس را مبادا
ز بعد ملک بر جهان کدخدایی
چنانچون تو یکتا دلی مهر او را
دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایهٔ رافت او بپایی
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر تو و شاه مدحتسرایی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
خاکی دلم که در لب آن نازنین گریخت
تشنه است کاندر آب‌خور آتشین گریخت
نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب
تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت
آدم فریب گندم‌گون عارضی بدید
شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت
تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد
کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت
بیرون گریخت از ره چشمم میان اشک
الا به پای آب نشاید چنین گریخت
آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان
در مرغزار سنبل آهوی چین گریخت
در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل
بس عقل کو ز عشق ملامت گزین گریخت
از زعفران روی من و مشک زلف دوست
تعویذ کرده‌ام ز من آن دیو ازین گریخت
خاقانیا حدیث فلک در زمین به است
کامسال طالعت ز فلک در زمین گریخت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود
صبر پی گم کرد چون هم‌دست دستانت نبود
صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران
ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود
ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان
زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود
قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت
لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود
خوش‌دلی گفتی که داری الله الله این مگوی
بود این دولت مرا اما به دورانت نبود
فتنه را برسر گرفتم چون سرکار از تو داشت
عقل را در پا فکندم چون بفرمانت نبود
وصل تو درخواستم از کعبتین یعنی سه شش
چون بدیدم جز سه یک از دست هجرانت نبود
از جفا بر حرف تو انگشت نتوانم نهاد
کز وفا تا تو توئی حرفی به دیوانت نبود
آتش غم در دل تابان خاقانی زدی
این همه کردی و می‌گویم که تاوانت نبود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
دل بستهٔ زلف تو شد از من چه نویسد
جان ساکن فردوس شد از من چه نویسد
جانی که تو را یافت به قالب چه نشیند
مرغی که تو را شد ز نشیمن چه نویسد
سرمایه توئی، چون تو شدی، دل که و دین چه
چون روز بشد دیده ز روزن چه نویسد
آن دل که بماند از تو و وصل تو چه باشد
ساغر که شکست از می روشن چه نویسد
پیمود نیارم به نفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد
گفتم که کشم پای به دامن در هیهات
پائی که به دام است ز دامن چه نویسد
من مست تو آنگه خرد این خود چه حدیث است
یا من ز خرد یا خرد از من چه نویسد
ای تر سخن چرب زبان ز آتش عشقت
من آب شدم آب ز روغن چه نویسد
نامه ننویسد به تو خاقانی و عذر است
کز تو به تو نتوان گله کردن، چه نویسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
مکن کز چشم من بر خاک سیل آتشین خیزد
نترسی ز آن چنان سیلی کزو آتش چنین خیزد
گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگ‌جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد
کله کژ کرده می‌آئی قبای فستقی در بر
کمانکش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد
چو تو در خندهٔ شیرین دو چاه از ماه بنمائی
مرا در گریهٔ تلخم دو دریا بر زمین خیزد
بگریم تا مرا بینی سلیمان نگین رفته
بخندی تا ز یاقوتت سلیمان را نگین خیزد
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ می‌زاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد
بده عناب چون سازی کمند زلف چین بر چین
مرا عناب‌وار از روی خون آلوده چین خیزد
نو باری اشک خون می‌بار خاقانی در این انده
که انده شحنهٔ عشق است و سیم شحنه زین خیزد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
آباد بر آن شب که شب وصلت ما بود
زیرا که نه شب بود که تاریخ بقا بود
بودند بسی سوختگان گرد در او
لیکن به سرا پردهٔ او بار مرا بود
من سایه شدم او ز پس چشم رقیبان
بر صورت من راست چو خورشید سما بود
بر چشم من آن ماه جهان‌سوز رقم بود
بر عشق وی این آه جهان‌سوز گوا بود
از وی طلب عهد و ز من لفظ بلی بود
از من سخن عذر و ازو عین رضا بود
بیرون ز قضا و ز قدر بود وصالش
چه جای قدر بود و چه پروای قضا بود
هر نعت که در وصف مثالش بشنودم
با صورت وصلش همه آن وصف خطا بود
من شیفته از شادی و پرسان ز دل خویش
کای دل به جهان اینکه مرا بود که را بود
من بودم و او و صفت حال من و او
صاحب خبران صبح‌دم و باد صبا بود
تا لاجرم امروز سمر شد که شب دوش
پروانه‌ای اندر حرم شمع صفا بود
آواز ز عشاق برآمد که فلان شب
معراج دگر نوبت خاقانی ما بود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
آن خال جو سنگش ببین، آن روی گندمگون نگر
بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خون‌نگر
هست از پری رخساره‌ای در نسل آدم شورشی
شور بنی آدم همه ز آن روی گندمگون نگر
من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می
این گریهٔ ناساز بین آن خندهٔ موزون نگر
باغی است طاووس رخش ماری است افسون‌گر در او
شهری چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر
او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش
خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر
بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته
آن چیست کانگه دیده‌ای بازار عشق اکنون نگر
دل کشته‌ام در پای تو شب زنده دارم لاجرم
خوابم همه شب کاسته زین درد روز افزون نگر
من عاشق و او بی‌خبر، او ماه نو من شیفته
او از من و من زو جدا، این حال بوقلمون نگر
در غمزهٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
از هستی خود که یاد دارم
جز سایه نماند یادگارم
ور سایه ز من بریده گردد
هم نیست عجب ز روزگارم
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم
از هم‌نفسان مرا چراغی است
زان هیچ نفس زدن نیارم
زان بیم که از نفس بمیرد
در کام نفس شکسته دارم
چون هم‌نفسی کنم تمنا
بر آینه چشم برگمارم
ترسم ز نفاق آینه هم
زان نتوانم که دم برآرم
خاقانی‌وار وام ایام
از کیسهٔ عمر می‌گزارم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
خون دلم مخور که غمان تو می‌خورم
رحمی بکن که زخم سنان تو می‌خورم
هر می که دیده ریخت به پالونهٔ مژه
یاد خیال انس رسان تو می‌خورم
گفتی چه می‌خوری که سفالین لبت پر است
درد فراق ناگذران تو می‌خورم
ای ساقی فراق گرانی همی برم
نوشی بزن سبک که گران تو می‌خورم
طعنه زنی مرا که غم جان همی خوری
جان آن توست من غم از آن تو می‌خورم
هر دشمنی که زهر دهد دوستکانیم
زهرش به یاد نوش لبان تو می‌خورم
گفتی که از سگان کی؟ از سگان تو
کسیب دست سنگ فشان تو می‌خورم
رنجه مکن زبانت به دشنام چون منی
حقا که من دریغ زبان تو می‌خورم
بر دست تو چو تیر تو لرزم ز چشم بد
هرگه که زخم تیر و کمان تو می‌خورم
مسمار بر لبم زدی و نعل بر جبین
پس ذم کنی مرا که غمان تو می‌خورم
من خاک پایم آب دهان ز آتش هوات
وانگه چو نای دم ز دهان تو می‌خورم
کافور دان شود ز دم سرد من فلک
از بس که دم ز غالیه دان تو می‌خورم
بردی گمان که بر دل خاقانی اندهی است
من اندهش به بوی گمان تو می‌خورم
خاک توام ولیک چه خاکی که جرعه ریز
از جام شاه ملک ستان تو می‌خورم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
ما از عراق جان غم آلود می‌بریم
وز آتش جگر دل پردود می‌بریم
در گریهٔ وداع تذروان کبک لب
طاووس‌وار پای گل‌آلود می‌بریم
شب‌ها ز بس که سوزش تب‌ها همی کشیم
لب‌ها کبود و آبله فرسود می‌بریم
داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود می‌بریم
یاری ز دست رفته غم کار می‌خوریم
مایه زیان شده هوس سود می‌بریم
خونین دلی به صبر سر اندوده وز سرشک
خاکین رخی چو کاه گل‌اندود می‌بریم
گل درد سر برآورد و ما درد سر چو گل
دیر آوریم و زحمت خود زود می‌بریم
گفتی چو می‌برید ز بغداد زاد راه
صد دجله خون که دیده به پالود می‌بریم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
خوش خوش از عشق تو جانی می‌کنم
وز گهر در دیده کانی می‌کنم
بر سر عقل آستینی می‌زنم
از در صبر آستانی می‌کنم
هر که از غیر تو لافی می‌زند
از سر غیرت جهانی می‌کنم
تا دلم کردی نشان تیر هجر
صد خدنگ از هر نشانی می‌کنم
تا سنان انداز شد مژگان تو
هر دم از سینه سنانی می‌کنم
مار ضحاک است زلفت کز غمش
قصر شادی هر زمانی می‌کنم
در تن خویش از برای قوت او
مغزی از هر استخوانی می‌کنم
بر نگین جان خاقانی مقیم
مهر مهر مهربانی می‌کنم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
روی است بنامیزد یا ماه تمام است آن
زلف است تعالی الله یا تافته دام است آن
هر سال بدان آید خورشید به جوزا در
تا با کمر از پیشت گویند غلام است آن
در عهد تو زیبائی چیزی است که خاص است این
در عشق تو رسوائی کاری است که عام است آن
جانی که تو را شاید بر خلق فرو ناید
چیزی که تو را باید بر خلق حرام است آن
گفتم که به صبر از تو هم پخته شود کارم
امروز یقینم شد کاندیشهٔ خام است آن
من بستهٔ دام تو، سرمست مدام تو
آوخ که چه دام است این یارب چه مدام است آن
شب‌های فراقت را صبحی که پدید آید
با بیم رقیبانت هم اول شام است آن
یک جام نخست تو بربود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن
بی‌لام سر زلفت نون است قد چاکر
ای ماه چه نون است این یا نیز چه لام است آن
گفتی که چو خاقانی عشاق بسی دارم
صادقتر ازو عاشق بنمای کدام است آن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
افدی بنفس من بدت فی‌المهد عنی غافله
لوقابلت شمس‌الضحی حارت و صارت آفله
ماهی ستاره زیورش هر هفت کرده پیکرش
هر هشت خلد از منظرش دیدم میان قافله
قلت ار حمینی هیت لک فالقلب فی‌البلوی هلک
قالت جنون عادلک هاوی هموم قاتله
زلفش نگر دلال دل از من چه پرسی حال دل
زان زلف پرس احوال دل یا شکر دارد یا گله
قلت اسمحینی بالقبل قالت الی کم ذی‌الحیل
ارسل رسولا لایمل کم من دموع سائله
خاقانی اینک در پیش بوسه زنان بر هر پی‌اش
راند دواسبه بر پیش کو راند یکسر راحله
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
در دستت اوفتادم چون مرغ پر بریده
در پیشت ایستادم چون شمع سر بریده
چشم از تو می بدزدم پیش رقیب گویی
چشم بدم که ماندم از تو نظر بریده
از تیغ بی‌وفایی بینی چو برنشینی
حلق هزار خلقی بر رهگذر بریده
دیدی که تیر غازی مویی چگونه برد
ای تو میان جانم زان زارتر بریده
پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته
پیوند وصل داده هم بر اثر بریده
جان من از خیالت در عالم وصالت
هردم هزار منزل راه خطر بریده
در سایهٔ رکابت دلها ببین فتاده
بر پایهٔ سریرت سرها نگر بریده
خاقانی از هوایت در حلقهٔ ملامت
زنجیرها گسسته وز یکدگر بریده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
صید توام فکندی و در خون گذاشتی
صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی
وصلت چو دست سوخته می‌داشتی مرا
در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی
می‌داشتی چو مهرهٔ مارم به دوستی
دندان مار بر جگرم چون گماشتی
چون طفل، جنگ چند کنی آشتی بکن
کز جنگ طفل زود دمد بوی آشتی
نی نی به زرق مهرهٔ مارم دگر مبند
بر بازوئی که نام خسانش نگاشتی
خاقانیا درخت وفا کاشتن چه سود
چون بر جفا دهد ز وفائی که کاشتی
صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد
تو هم‌چنان در هوس شام و چاشتی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
یک زبان داری و صد عشوه‌گری
من و صد جان ز پی عشوه خری
از جگر خوردن توبه نکنی
زانکه پرورده به خون جگری
زهره داری تو ز بیم دل خویش
که بهر دم جگر ما بخوری
گفته بودی که تمامم به وفا
برو ای شوخ که بس مختصری
به دعای سحری خواستمت
کارم افتاد به آه سحری
دست هجر تو دهانم بر دوخت
تا نگویم که مکن پرده دری
چند در چند همی بینم جور
چکنم گر نکنم نوحه‌گری
آب خاقانی گفتی ببرم
برده‌ای بالله و حقا که بری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مرثیهٔ سپهبد کیالواشیر
عهد عشق نیکوان بدرود باد
وصل و هجران هر دوان بدرود باد
بر بساط ناز و در میدان کام
صلح و جنگ نیکوان بدرود باد
سبزه‌ای کان بود دام آهوان
بر سر سرو جوان بدرود باد
چون گوزنان هوی از جان برکشم
کان شکار آهوان بدرود باد
نعل در آتش نهادندی مرا
آن نهاد جاودان بدرود باد
صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت
همبر طاق ابروان بدرود باد
شاهدان بزم را گیسوی چنگ
بستن اندر گیسوان بدرود باد
گرد ترکستان عارض صف زده
آن سپاه هندوان بدرود باد
پادشاه تازه و تر و جوان
همچو شاخ ارغوان بدرود باد
تا توانی خون گری خاقانیا
کان جوانی و آن توان بدرود باد
ای جمال الدین چو اسپهبد نماند
حصن شنذان‌وار جوان بدرود باد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در رثاء خانوادهٔ خود
بی‌باغ رخت جهان مبینام
بی‌داغ غمت روان مبینام
بی‌وصل تو کاصل شادمانی است
تن را دل شادمان مبینام
بی‌لطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام
دل زنده شدی به بوی بویت
کان بوی ز دل نهان مبینام
بی‌بوی تو کاشنای جان است
رنگی ز حیات جان مبینام
تا جان گرو دمی است با جان
جز داو غمت روان مبینام
بر دیدهٔ‌خویش چون کبوتر
جز نام تو جاودان مبینام
بی‌سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام
یک دانهٔ آفتاب بی‌تو
بر گردن آسمان مبینام
از دانهٔ دل ز کشت شادی
یک خوشه به سالیان مبینام
در آینهٔ دل از خیالت
جز صورت جان عیان مبینام
در آینهٔ خیالت از خود
جز موی خیال سان مبینام
تا وصل تو زان جهان نیاید
دل را سر این جهان مبینام
جز اشک وداعی من و تو
طوفان جهان ستان مبینام
چون حقهٔ سینه برگشایم
جز نام تو در میان مبینام
گر عمر کران کنم به سودات
سودای تو را کران مبینام
گفتی دگری کنی، مفرمای
کاین در ورق گمان مبینام
بی‌تو من و عیش حاش‌لله
کز خواب خیال آن مبینام
خاقانی را ز دل چه پرسی
کانست که کس چنان مبینام
حالی که به دشمنان نخواهم
حسب دل دوستان مبینام
غمخوار تو را به خاک تبریز
جز خاک تو غم نشان مبینام