عبارات مورد جستجو در ۳۷۲ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نیست
گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست
با تو نزدیکان نمیگویند درد دوریم
آری آری تندرستان را غم رنجور نیست
حور میگفتم تو را خواندی سگ کوی خودم
سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
این که میسازیم بر خوان غمت با تلخ و شور
جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
موکبت را دل چو با خود میبرد ای افتاب
تن چرا در سایهٔ آن رایت منصور نیست
محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر
کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست
گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست
با تو نزدیکان نمیگویند درد دوریم
آری آری تندرستان را غم رنجور نیست
حور میگفتم تو را خواندی سگ کوی خودم
سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
این که میسازیم بر خوان غمت با تلخ و شور
جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
موکبت را دل چو با خود میبرد ای افتاب
تن چرا در سایهٔ آن رایت منصور نیست
محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر
کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت
تا توانست از درم بیرون به حکم نازداشت
جراتم با آن که بیدهشت به صحبت میدواند
دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانهای
کز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشت
دل که در بزمش به حیلت دخل نتوانست کرد
گریه بر خواننده عقل حیل پرداز داشت
شد نصیب من که صید لاغرم اما ز دور
در کمان هر تیر کان ترک شکارانداز داشت
بر رخم محرومی صحبت در امید بست
خاصه آن صحبت که وی با محرمان راز داشت
محتشم کز قرب روز افزون تمام امید بود
کی خبر زین عشق هجر انجام وصل آغاز داشت
تا توانست از درم بیرون به حکم نازداشت
جراتم با آن که بیدهشت به صحبت میدواند
دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانهای
کز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشت
دل که در بزمش به حیلت دخل نتوانست کرد
گریه بر خواننده عقل حیل پرداز داشت
شد نصیب من که صید لاغرم اما ز دور
در کمان هر تیر کان ترک شکارانداز داشت
بر رخم محرومی صحبت در امید بست
خاصه آن صحبت که وی با محرمان راز داشت
محتشم کز قرب روز افزون تمام امید بود
کی خبر زین عشق هجر انجام وصل آغاز داشت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
کاش یارم از ستم دایم مکدر داشتی
یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی
کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا
یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی
کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود
ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی
آن که رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت
کاشکی خوی پری رویان دیگر داشتی
تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد
کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی
محتشم کز درد دوری خاک بر سر میکند
وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی
یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی
کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا
یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی
کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود
ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی
آن که رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت
کاشکی خوی پری رویان دیگر داشتی
تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد
کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی
محتشم کز درد دوری خاک بر سر میکند
وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۸
در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست
در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست
ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او
لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست
دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد
چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست
ای به شیرینی ز شکر در جهان معروفتر
شهد با چندان حلاوت چون تو شیرینکار نیست
چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من
گر به تیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست
بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود
کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست
تا درآید اندرو غمهای تو هر سو در است
خانهٔ دل را که جز نقش تو بر دیوار نیست
مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب
کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست
گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی
چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست
در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو
صورتش گر جان بود آن لفظ معنیدار نیست
هر که عاشق نیست از وصلت نیابد بهرهای
هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست
سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن
عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست
چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود
«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست»
در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست
ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او
لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست
دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد
چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست
ای به شیرینی ز شکر در جهان معروفتر
شهد با چندان حلاوت چون تو شیرینکار نیست
چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من
گر به تیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست
بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود
کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست
تا درآید اندرو غمهای تو هر سو در است
خانهٔ دل را که جز نقش تو بر دیوار نیست
مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب
کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست
گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی
چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست
در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو
صورتش گر جان بود آن لفظ معنیدار نیست
هر که عاشق نیست از وصلت نیابد بهرهای
هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست
سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن
عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست
چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود
«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست»
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که ماندهام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که ماندهام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۲۶ - در زوال وصال و شب فراق
من اندر عیش و بختم در کمین بود
چه شاید کرد چون طالع چنین بود
زناگه بخت وارون بر سرم تاخت
از آن خوش زندگانی دورم انداخت
ز هر سو دشمنانم را خبر شد
حدیث ما به هر جائی سمر شد
جهانی را از آن آگاه کردند
ز وصلش دست ما کوتاه کردند
چو خصمان را از این معنی خبر شد
حکایت بعد از این نوع دگر شد
در این معنی بسی تقریر کردند
به آخر دست این تدبیر کردند
که اینجا بودنش کاری است دشوار
بباید رفتنش زین ملک ناچار
بر این اندیشه یکسر دل نهادند
بر او زین قصه رمزی برگشادند
چو بشنید این سخن خورشید خوبان
ز رفتن شد تنش چون بید لرزان
گل اندامم درون پردهٔ راز
چو غنچه تنگ خوئی کرده آغاز
نفیر و ناله و شیون برآورد
خروش از جان مرد و زن برآورد
فغان بر گنبد گردان رسانید
صدای ناله بر کیوان رسانید
ز هر نوعی بسی در رفع کوشید
غریمش هر سخن کو گفت نشنید
کز اینجا طاقت دوری ندارم
چنین از عقل دستوری ندارم
به پشت بادپائی بر نشاندش
ز آب دیده در آذر نشاندش
براهش با پری همداستان کرد
پریوارش ز چشم من نهان کرد
چه شاید کرد چون طالع چنین بود
زناگه بخت وارون بر سرم تاخت
از آن خوش زندگانی دورم انداخت
ز هر سو دشمنانم را خبر شد
حدیث ما به هر جائی سمر شد
جهانی را از آن آگاه کردند
ز وصلش دست ما کوتاه کردند
چو خصمان را از این معنی خبر شد
حکایت بعد از این نوع دگر شد
در این معنی بسی تقریر کردند
به آخر دست این تدبیر کردند
که اینجا بودنش کاری است دشوار
بباید رفتنش زین ملک ناچار
بر این اندیشه یکسر دل نهادند
بر او زین قصه رمزی برگشادند
چو بشنید این سخن خورشید خوبان
ز رفتن شد تنش چون بید لرزان
گل اندامم درون پردهٔ راز
چو غنچه تنگ خوئی کرده آغاز
نفیر و ناله و شیون برآورد
خروش از جان مرد و زن برآورد
فغان بر گنبد گردان رسانید
صدای ناله بر کیوان رسانید
ز هر نوعی بسی در رفع کوشید
غریمش هر سخن کو گفت نشنید
کز اینجا طاقت دوری ندارم
چنین از عقل دستوری ندارم
به پشت بادپائی بر نشاندش
ز آب دیده در آذر نشاندش
براهش با پری همداستان کرد
پریوارش ز چشم من نهان کرد
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۲۷ - آگاه شدن عاشق از حال معشوق
چو این ناخوش خبر در گوشم آمد
به صد زاری دل اندر جوشم آمد
جهان آن عیش شیرینم بشورید
مرا زان ماه مهر افروز ببرید
ز درد دوریش دیوانه گشتم
ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم
چو بر جانم فراقش تاختن کرد
مرا شوریدهٔ هر انجمن کرد
دلم را نوبت شادی سرآمد
غمش نوبت زنان از در درآمد
فراقش ناگهانم مبتلی کرد
غمش پیراهن صبرم قبا کرد
تنم در غصهٔ هجران بفرسود
دلم خون گشت و از دیده بپالود
پدر کز من روانش باد پر نور
مرا پیرانه پندی داد مشهور
که در دل آتش سودا میفروز
ز حسن دلفروزان دیده بر دوز
مکن با دلبران پیوند یاری
مکن با جان خود زنهارخواری
من نادان چو پندش داشتم خوار
از آن گشتم بدین خواری گرفتار
ز جور دور گردان چند نالم
چنین تا کی بود آشفته حالم
مسلمانان ملامت کم کنیدم
خدا را چارهای همدم کنیدم
نه درد دل توانم گفت با کس
نه راه از پیش میدانم نه از پس
ندارم طاقت دوری ندارم
ندارم برگ مهجوری ندارم
تنی دارم ز دل در خون نشسته
ز موج اشگ در جیحون نشسته
دلی دارم در او غم توی در توی
روان خونابه از وی جوی در جوی
روانی ناوک غم درنشانده
وجودی در عدم راهی نمانده
غم از این خستهٔ تنها چه خواهی
ز من دلدادهٔ شیدا چه خواهی
دلم سیر آمد از جان و جوانی
خدایا چارهٔ کارم تو دانی
چو یاد آید مرا زان عیش شیرین
فرو بارد ز چشمم عقد پروین
چنان از شوق او افغان برآرم
که دود از گنبد گردان برآرم
گهی از دست دل در خون نشینم
گهی از دیده در جیحون نشینم
گهی بر حال زار خود بگریم
گهی بر روزگار خود بگریم
گهی از سوز جان افغان برآرم
نفیر از درد بیدرمان برآرم
به زاری جوی خون از دیده رانم
بوصف الحال خود این شعر خوانم
به صد زاری دل اندر جوشم آمد
جهان آن عیش شیرینم بشورید
مرا زان ماه مهر افروز ببرید
ز درد دوریش دیوانه گشتم
ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم
چو بر جانم فراقش تاختن کرد
مرا شوریدهٔ هر انجمن کرد
دلم را نوبت شادی سرآمد
غمش نوبت زنان از در درآمد
فراقش ناگهانم مبتلی کرد
غمش پیراهن صبرم قبا کرد
تنم در غصهٔ هجران بفرسود
دلم خون گشت و از دیده بپالود
پدر کز من روانش باد پر نور
مرا پیرانه پندی داد مشهور
که در دل آتش سودا میفروز
ز حسن دلفروزان دیده بر دوز
مکن با دلبران پیوند یاری
مکن با جان خود زنهارخواری
من نادان چو پندش داشتم خوار
از آن گشتم بدین خواری گرفتار
ز جور دور گردان چند نالم
چنین تا کی بود آشفته حالم
مسلمانان ملامت کم کنیدم
خدا را چارهای همدم کنیدم
نه درد دل توانم گفت با کس
نه راه از پیش میدانم نه از پس
ندارم طاقت دوری ندارم
ندارم برگ مهجوری ندارم
تنی دارم ز دل در خون نشسته
ز موج اشگ در جیحون نشسته
دلی دارم در او غم توی در توی
روان خونابه از وی جوی در جوی
روانی ناوک غم درنشانده
وجودی در عدم راهی نمانده
غم از این خستهٔ تنها چه خواهی
ز من دلدادهٔ شیدا چه خواهی
دلم سیر آمد از جان و جوانی
خدایا چارهٔ کارم تو دانی
چو یاد آید مرا زان عیش شیرین
فرو بارد ز چشمم عقد پروین
چنان از شوق او افغان برآرم
که دود از گنبد گردان برآرم
گهی از دست دل در خون نشینم
گهی از دیده در جیحون نشینم
گهی بر حال زار خود بگریم
گهی بر روزگار خود بگریم
گهی از سوز جان افغان برآرم
نفیر از درد بیدرمان برآرم
به زاری جوی خون از دیده رانم
بوصف الحال خود این شعر خوانم
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۸
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹ - در تهدید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۹ - فیالاشتیاق
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۶ - در مذمت شاعری
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۴ - قطعهٔ زیر از حکیم شجاعی است که به انوری نوشته است
ای انوری تویی که به فضل و هنر سزند
احرار روزگار و افاضل ترا رهی
بودند در قدیم امیران و شاعران
واکنون شدت مسلم بر شاعران شهی
هستت خبر که هستم دور از تو ناتوان
اشکم چو ناردانه و رخسار چون بهی
مشغول بودهای که نکردی عیادتم
یا خود مرا محل عیادت نمینهی
نینی ز ابلهی است مرا از تو این طمع
خیزد چنین طمع به حقیقت ز ابلهی
با رنج ناتوانی ای دوستان مرا
دل گشت پر ز انده و از صبر شد تهی
گوید طبیب بهتری امروز غم مخور
اینک برفت علت و آغاز شد بهی
غم این غمست و بس که ز من فوت میشود
در بزم صدر عالم رسم سهشنبهی
آن جنت نعیم اگر در جهان بود
ممکن ظهور جنت ماوی، فتلک هی
احرار روزگار و افاضل ترا رهی
بودند در قدیم امیران و شاعران
واکنون شدت مسلم بر شاعران شهی
هستت خبر که هستم دور از تو ناتوان
اشکم چو ناردانه و رخسار چون بهی
مشغول بودهای که نکردی عیادتم
یا خود مرا محل عیادت نمینهی
نینی ز ابلهی است مرا از تو این طمع
خیزد چنین طمع به حقیقت ز ابلهی
با رنج ناتوانی ای دوستان مرا
دل گشت پر ز انده و از صبر شد تهی
گوید طبیب بهتری امروز غم مخور
اینک برفت علت و آغاز شد بهی
غم این غمست و بس که ز من فوت میشود
در بزم صدر عالم رسم سهشنبهی
آن جنت نعیم اگر در جهان بود
ممکن ظهور جنت ماوی، فتلک هی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۳۰
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت گفتن بلبل وعتاب کردن باغبان و عذرخواستن گل
شبی دور از لب و دندان اغیار
به دندان میگزیدم من لب یار
درآمد باغبان با گل همی گفت
بگو تا خود که بود امشب ترا جفت
نقاب از روی خوبت که کشیده است
لب و لعلت بدندان که گزیده است
دم باد صبا خوردی شکفتی
به دست هر کس و ناکس بیفتی
لبانم نیم شب تا روز تر کرد
نسیم آمد دهانم پر ز زر کرد
دهانم خون بلبل میمکیده است
از آن خون قطرهٔ بر لب چکیده است
مکن عهد و وفا داری فراموش
بیا چون جان شیرینم در آغوش
ترا چون من هزاران بنده باشد
که سر در پای تو افکنده باشد
مرا چون تو به عالم هیچ کس نیست
شکیبم از وصالت یک نفس نیست
ترا بهتر ز من عاشق هزاراست
مرا بی روی خوبت کارزار است
لبانم خشک و چشمم اشگباران
زمین خشک را جانست باران
همی ترسم ازین دوران گردون
که دون را نیک کرده نیک را دون
بیک گردش که گرد خود بگردد
نظام کار نیک و بد بگردد
ترا در کورهٔ آتش بسوزد
مرا آتش به دل در بر فروزد
ترا باد خزان پژمرده دارد
مرا هجران تو افسرده دارد
مبادا روز ما را روشنائی
شب وصل ترا روز جدائی
مبادا بی وصالت روز ما خوش
که از هجران تو باشم بر آتش
مبادا بی وصالت زندگانی
که تو هستی مراد جاودانی
درین اندیشه بودند تا سحرگاه
نبودند از قضا آگه که ناگاه
به دندان میگزیدم من لب یار
درآمد باغبان با گل همی گفت
بگو تا خود که بود امشب ترا جفت
نقاب از روی خوبت که کشیده است
لب و لعلت بدندان که گزیده است
دم باد صبا خوردی شکفتی
به دست هر کس و ناکس بیفتی
لبانم نیم شب تا روز تر کرد
نسیم آمد دهانم پر ز زر کرد
دهانم خون بلبل میمکیده است
از آن خون قطرهٔ بر لب چکیده است
مکن عهد و وفا داری فراموش
بیا چون جان شیرینم در آغوش
ترا چون من هزاران بنده باشد
که سر در پای تو افکنده باشد
مرا چون تو به عالم هیچ کس نیست
شکیبم از وصالت یک نفس نیست
ترا بهتر ز من عاشق هزاراست
مرا بی روی خوبت کارزار است
لبانم خشک و چشمم اشگباران
زمین خشک را جانست باران
همی ترسم ازین دوران گردون
که دون را نیک کرده نیک را دون
بیک گردش که گرد خود بگردد
نظام کار نیک و بد بگردد
ترا در کورهٔ آتش بسوزد
مرا آتش به دل در بر فروزد
ترا باد خزان پژمرده دارد
مرا هجران تو افسرده دارد
مبادا روز ما را روشنائی
شب وصل ترا روز جدائی
مبادا بی وصالت روز ما خوش
که از هجران تو باشم بر آتش
مبادا بی وصالت زندگانی
که تو هستی مراد جاودانی
درین اندیشه بودند تا سحرگاه
نبودند از قضا آگه که ناگاه
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۲۲
عطار نیشابوری : باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق
شمارهٔ ۴۶
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۸
دلم در وادی خونخوار عشقی زار افتاده
دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده
ز بزم روح افزای وصال یار خود مانده
بزندان فراق و صحبت اغیار افتاده
رقیبان جمله در عیشند و آسایش بکام دل
منم در کوی او بیمار و بی تیمار افتاده
ندارم دست و پای زاری و اسباب غمخواری
که دست و پای زاری نیز چون من زار افتاده
نمیدانم چه گویم چون کنم با درد بیدرمان
زبان و دستم از گفتار و از کردار افتاده
همه کس عافیت یابند از لطف حبیب خود
من از لطف حبیب خویشتن بیمار افتاده
بنزد سید خود بندگان را عزتی باشد
دریغ از من بنزد سید خود خوار افتاده
ز بس از جا سبک خیزد به تار موئی آویزد
دل هر جائیم از دیدهٔ خونبار افتاده
بفریاد دل زارم رس ای دلدار دلداران
ببویت فیض در دنبال هز دلدار افتاده
دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده
ز بزم روح افزای وصال یار خود مانده
بزندان فراق و صحبت اغیار افتاده
رقیبان جمله در عیشند و آسایش بکام دل
منم در کوی او بیمار و بی تیمار افتاده
ندارم دست و پای زاری و اسباب غمخواری
که دست و پای زاری نیز چون من زار افتاده
نمیدانم چه گویم چون کنم با درد بیدرمان
زبان و دستم از گفتار و از کردار افتاده
همه کس عافیت یابند از لطف حبیب خود
من از لطف حبیب خویشتن بیمار افتاده
بنزد سید خود بندگان را عزتی باشد
دریغ از من بنزد سید خود خوار افتاده
ز بس از جا سبک خیزد به تار موئی آویزد
دل هر جائیم از دیدهٔ خونبار افتاده
بفریاد دل زارم رس ای دلدار دلداران
ببویت فیض در دنبال هز دلدار افتاده
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
نه قاصدی که پیامی، به نزد یار برد
نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد
چو باد راهروی صبح خیز میخواهم
که ناله سحر به گوش یار برد
صبا اگر چه رسول من است بیمار است
بدین بهانه مبادا که روزگار برد
فتادهایم به شهری غریب و یاری نیست
که قصهای ز فقیری به شهریار برد
من آن نیم که توانم بدان دیار شدن
صبا مگر ز سر خاک من غبار برد
تو اختیار منی از جهانیان و جهان
در آن هوس که ز دست من اختیار برد
غلام ساقی لعل توام که چاره من
به جرعه مینوشین خوشگوار برد
بیار ساقی از آن می که میپرستان را
دمی به کار بدارد، دمی ز کار برد
می میار که درد سر و خمار آرد
از آن می آرد که هوش آرد و خمار برد
هزار بار دلم هست و در میان دل نیست
در این میان دل سلمان کدام بار برد؟
نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد
چو باد راهروی صبح خیز میخواهم
که ناله سحر به گوش یار برد
صبا اگر چه رسول من است بیمار است
بدین بهانه مبادا که روزگار برد
فتادهایم به شهری غریب و یاری نیست
که قصهای ز فقیری به شهریار برد
من آن نیم که توانم بدان دیار شدن
صبا مگر ز سر خاک من غبار برد
تو اختیار منی از جهانیان و جهان
در آن هوس که ز دست من اختیار برد
غلام ساقی لعل توام که چاره من
به جرعه مینوشین خوشگوار برد
بیار ساقی از آن می که میپرستان را
دمی به کار بدارد، دمی ز کار برد
می میار که درد سر و خمار آرد
از آن می آرد که هوش آرد و خمار برد
هزار بار دلم هست و در میان دل نیست
در این میان دل سلمان کدام بار برد؟