عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
در مصطبهٔ عمر ز بد نامی چند
عاجز شده از سر زنش عامی چند
کو قوت پایی که مرا گیرد دست
تا پیش اجل باز روم گامی چند
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۵ - فرشتهٔ عشق
«‌اربس‌» اندر افسانهٔ باستان
به افرشتهٔ عشق شد داستان
چوگل‌روی‌و چون‌شاخهٔ گل‌برش
کمانی و تیری به چنگ اندرش
شبی بود طوفنده و پر درخش
سیاهی و برف اندر آفاق پخش
بناگه در خانهٔ دل زدند
به دیوانگی راه عاقل زدند
دل‌ از جای برجست و در برگشاد
همانگه «‌اریس» اندر آن پرگشاد
دو بال از تف برف گشته دژم
دو مژگان ز سرما فتاده بهم
لبانش چو جزع یمانی کبود
رخانش چو پیروزهٔ نابسود
ز برف و ز سرما تنی لرزدار
چو شاخ گل تازه در نوبهار
به‌دل گفت در آن‌سیاهی همی
که‌ مهمان‌ ناخوانده‌ خواهی همی‌؟
بدوگفت دل کودکا! اندر آی
که‌ وقف‌ است‌ بر دوستان‌ این‌ سرای
در این برف و سرما کجا بوده‌ای‌؟
که‌ ناخورده‌ای چیز و ناسوده‌ای‌؟
لبانت چو جزع یمانی چراست‌؟
رخانت‌ چو یاقوت کانی‌ چراست‌؟‌
چرا مژگان را بخم کرده‌ای
چرا نرگسان را دژم کرده‌ای
به‌دستت چرا هست تیر وکمان‌؟
بترسی مگر از بد بدگمان‌؟
درین گفتگو تا به‌مشکو شدند
به‌نرمی درآن وبژه پستو شدند
به‌پستویکی آتش افروخت دل
که او را برافریشته سوخت دل
دو دستش به گرمی بر آذرگرفت
چو شد گرم‌،‌ خوش‌طبعیش‌ درگرفت
کجا عشق خوش طبعی آغازدا
بلا بر دل عاشقان تازدا
خداوند عشق آستین برکشید
« کمان را به زه کرد و اندر کشید»
دل از شوخی عشق در تاب شد
که ناگه بر اوتیر پرتاب شد
خدنگی چو الماس افروخته
شرارش دل مرد و زن سوخته
خدنگی‌همه‌خواری و رنج و درد
گدازندهٔ سرزنش‌های سرد
خدنگی همه داغ وهول وبلا
همه اشگ و بیماری و ابتلا
خدنگ‌«‌اریس‌»‌ازکمان سرکشید
سراپای دل را به خون درکشیدا
خدنگش‌به‌دل‌خوردوتاپرنشست
فرشته بدان خانه اندر نشست
در آن دل مپندار پندار زشت
که‌ دست «‌اریس‌» اندر آن‌ مهر کشت
ز قلب کسان قلب شاعر جداست
دل شاعر آماج سهم خداست
چو باشد دل شاعری سوخته
جهان گردد از شعرش افروخته
به دل برق سوزنده دارم چه باک
اگرگفتهٔ من بود سوزناک
دل شاعری چون دل کودکی
برنجد چو در مهرت آرد شکی
دل‌ شاعران‌ چیست؟‌ دربای‌ ژرف‌!
بر آن دمبدم برق و باران و برف
نیاساید از برق و طوفان دمی
نه در سور و شادی‌، نه در ماتمی
دلی با چنین کبر و پهناوری
بدست آیدت گر بدست آوری
درآویزی از تار مویی نگون
نشانیش چون گل به زلف اندرون
توانی در او دست یازی همی
چو طفلان بدو لعب‌بازی همی
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
تصنیف (اشاره به حملۀ قشون روس تزاری به پایتخت)
گر رقیب آید بر دلبر من
جوشد از غیرت دل اندر بر من
مکر و شیادی بود لشکر او
عشق و آزادی بود لشکر من
من بی‌پروا را چه هراس از دشمن
خدا خدا دهد بر دشمن ظفری ما را
یا که من از خون او رنگ کنم بستر او
یاکه او از خون من رنگ کند پیکر من
دست‌از این دستهٔ‌شمشیرکه‌در دست من است
نکشم تا نکشد دست‌، رقیب از سر من
ای رقیبان وطن به کجا، به کجا خانهٔ ماست‌!
اندکی دورترک که نه این‌، که نه این جای شماست‌!
برچین برچین دامن که دامن ندهیم
برو ای ابله که ما تن ندهیم
ز آتشش پروا ندارد دل من
حالت پروانه دارد دل من
بسته صیادش پر و بال امید
چون پرد پروا ندارد دل من
من بی‌پروا را چه هراس از دشمن
خدا خدا دهد بر دشمن ظفری ما را
گرکشد خنجر بت کافر به قصد من و دل
ذره‌ای پروا ازین دعوا ندارد دل من
با رقیبان وطن از من دلخون گویید
دلبرم را به شما وانگذارد، دل من
ای رقیبان وطن به کجا، به کجا خانهٔ ماست‌!
اندکی دورترک که نه این‌، که نه این جای شماست‌!
برچین برچین دامن که دامن ندهیم
برو ای ابله که ما تن ندهیم
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۶
چنین گفت پس با سپه ساوه شاه
که از جادوی اندر آرید راه
بدان تا دل و چشم ایرانیان
بپیچد نیاید شما را زیان
همه جاودان جادوی ساختند
همی در هوا آتش انداختند
برآمد یکی باد و ابری سیاه
همی تیر بارید ازو بر سپاه
خروشید بهرام کای مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
بدین جادویها مدارید چشم
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادویست
ز چاره برایشان بباید گریست
خروشی برآمد ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادویی را ندادند راه
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد به‌پیش بره
چویک روی لشکر به‌هم برشکست
سوی قلب بهرام یازید دست
نگه کرد بهرام زان قلب‌گاه
گریزان سپه دید پیش سپاه
بیامد به‌نیزه سه تن را ز زین
نگون‌سار کرد و بزد بر زمین
همی‌گفت زین سان بود کارزار
همین بود رسم و همین بود کار
ندارید شرم از خدای جهان
نه از نامداران فرخ مهان
و زان پس بیامد سوی میمنه
چو شیر ژیان کو شود گرسنه
چنان لشکری رابه‌هم بردرید
درفش سپه‌دار شد ناپدید
و زان جایگه شد سوی قلب‌گاه
بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد این سخن
گر ای دون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه
برفتند وجستند راهی نبود
کزان راه شایست بالا نمود
چنین گفت با لشکر آرای خویش
که دیوار ما آهنینست پیش
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن
شود ایمن و جان به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید
چنین گفت با مهتران ساوه شاه
که پیلان بیارید پیش سپاه
به انبوه لشکر به جنگ آورید
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
چو از دور بهرام پیلان بدید
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
از آن پس چنین گفت با مهتران
که ای نام‌داران و جنگ آوران
کمانهای چاچی بزه برنهید
همه یکسره ترگ برسرنهید
به‌جان و سر شهریار جهان
گزین بزرگان و تاج مهان
که هرکس که بااو کمانست و تیر
کمان را بزه برنهد ناگزیر
خدنگی که پیکانش یازد به‌خون
سه چوبه به‌خرطوم پیل اندرون
نشانید و پس گرزها برکشید
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
سپهبد کمان را بزه برنهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد
به‌پیل اندرون تیر باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه
بخستند خرطوم پیلان به‌تیر
ز خون شد در و دشت چون آب‌گیر
از آن خستگی پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چو پیل آن‌چنان زخم پیکان بدید
همه لشکر خویش را بسپرید
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کام‌کاری ببرد
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
تلی بود خرم بدان جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه
یکی تخت زرین نهاده بروی
نشسته برو ساوهٔ رزم‌جوی
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت آن زنده پیلان مست
همی‌کوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
نشست از بر تازی اسب سمند
همی‌تاخت ترسان ز بیم گزند
بر ساوه بهرام چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی بدست
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
نه هنگام رازست و روز سخن
بتازید با تیغ‌های کهن
بر ایشان یکی تیر باران کنید
بکوشید وکار سواران کنید
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همی‌بود بر تخت زر با کلاه
و را دید برتازیی چون هزبر
همی‌تاخت در دشت برسان ابر
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
بمالید چاچی کمان را بدست
به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو آورد یال یلی رابه‌گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی
سر ساوه آمد بخاک اندرون
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی به‌تخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند
چو بهرام جنگی رسید اندروی
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
برید آن سر شاه‌وارش ز تن
نیامد کسی پیشش از انجمن
چوترکان رسیدند نزدیک شاه
فگنده تنی بود بی‌سر به راه
همه برگرفتند یکسر خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه
بسی پیل بسپرد مردم به‌پای
نشد زان سپه ده یکی باز جای
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به‌آوردگاه
چو بگذشت زان روز بد به زمان
ندیدند زنده یکی بد گمان
مگرآنک بودند گشته اسیر
روان‌ها به غم خسته و تن به تیر
همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تیغ هندی و تیر و کمان
به هرسوی افگنده بد بدگمان
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هرگوشه‌ای مانده اسبی به زین
همی‌گشت بهرام گرد سپاه
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
از آن پس بخراد برزین بگفت
که یک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کزان درد ما را بباید گریست
به هرجای خراد برزین بگشت
به هر پرده و خیمه‌ای برگذشت
کم آمد زلشکر یکی نامور
که بهرام بدنام آن پرهنر
ز تخم سیاوش گوی مهتری
سپهبد سواری دلاور سری
همی‌رفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابد بجایی نشان
تن خسته و کشته چندی کشید
ز بهرام جایی نشانی ندید
سپهدار زان کار شد دردمند
همی‌گفت زار ای گو مستمند
زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته را چون کلید آمد اوی
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را دید گفت
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
که ای دوزخی روی دور از بهشت
چه مردی و نام نژاد تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یک‌سوام
هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآیمش چون بود کارتنگ
به شب چیزهایی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بیش بایست جست
چو نیرنگ‌ها را نکردم درست
به‌ما اختر بد چنین بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت
اگر یابم از تو به جان زینهار
یکی پر هنر یافتی دست‌وار
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زمانی همی‌گفت کین روز جنگ
به کار آیدم چو شود کار تنگ
زمانی همی‌گفت برساوه شاه
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بریدن سرش
جدا کرد جان از تن بی‌برش
چو او رابکشتند بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد وراست
بزرگی و پیروزی و فرهی
بلندی و نیروی شاهنشهی
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه توجست
و زان پس بیامد دبیر بزرگ
چنین گفت کای پهلوان سترگ
فریدون یل چون تویک پهلوان
ندید و نه کسری نوشین روان
همت شیرمردی هم او رند و بند
که هرگز به جان‌ت مبادا گزند
همه شهر ایران به تو زنده‌اند
همه پهلوانان تو را بنده‌اند
بتو گشت بخت بزرگی بلند
به‌تو زیردستان شوند ارجمند
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فرخ نژادی و فرخ سری
ستون همه شهر و بوم و بری
پراگنده گشتند ز آوردگاه
بزرگان و هم پهلوان سپاه
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردهٔ آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
همی‌گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
به‌نزدیک یاران فریادرس
که تا هرک شد کشته از مهتران
بزرگان ترکان و جنگ آوران
سران‌شان ببرید یکسر ز تن
کسی راکه بد مهتر انجمن
درفشی درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری
اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند ز آوردگاه نبرد
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در فراوان سخن‌ها براند
از آن لشکر نامور بی‌شمار
از آن جنبش و گردش روزگار
از آن چاره و جنگ واز هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
که نگشاد روزی سواری میان
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
گزین کرد گوینده‌ای زان سپاه
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
درفشی کجا داشتی در نبرد
سران بزرگان توران زمین
چنان هم درفش سواران چین
بفرمود تا برستور نوند
به‌زودی برشاه ایران برند
اسیران و آن خواسته هرچ بود
همی‌داشت اندر هری نابسود
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر فراوان سوار
همان تا بود نیز دستور شاه
سوی جنگ پرموده بردن سپاه
ستور نوند اندر آمد ز جای
به‌پیش سواران یکی رهنمای
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی‌ساز واسب و بنه
رسیدند یکسر به‌توران زمین
سواران ترک و دلیران چین
چ وآمد بپرموده زان آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی
خروشی بر آمد ز ترکان به‌زار
برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوان‌را بر خویش خواند
به‌مژگان همی خون دل برفشاند
بپرسید کز لشکر بی‌شمار
که در رزم جستن نکردند کار
چنین داد پاسخ و را رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون
چو بهرام جنگی بهنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار
ز رستم فزونست هنگام جنگ
دلیران نگیرند پیشش درنگ
نبد لشکرش را ز ما صد یکی
نخست از دلیران ما کودکی
جهان‌دار یزدان و را برکشید
ازین بیش گویم نباید شنید
چو پرموده بشنید گفتار اوی
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
به‌درد دل آهنگ آورد کرد
سپه بودش از جنگیان صدهزار
همه نامدار از در کارزار
ز خرگاه لشکر به‌هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید
وزان پس کجا نامه پهلوان
بیامد بر شاه روشن روان
نشسته جهان‌دار با موبدان
همی‌گفت کای نامور بخردان
دو هفته بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
بباید بدین داستان‌ها زدن
همانگه که گفت این سخن شهریار
بیامد ز درگاه سالار بار
شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاوید بادا جهان‌دار شاد
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزم‌گاه
انوشه بدی شاد و رامش‌پذیر
که بخت بد اندیش توگشت پیر
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
که فغفور خواندیش وی‌را پدر
زده بر سرنیزه‌ها بر درست
همه شهر نظاره آن سرست
شهنشاه بشنید بر پای خاست
بزودی خم آورد بالای راست
همی‌بود بر پیش یزدان به‌پای
همی‌گفت کای داور رهنمای
بد اندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفریننده هور و ماه
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
بیاورد زان پس صد و سی هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد
سه یک دیگر از بهر آتشکده
همان بهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند
که در پیش آتشکده برنهند
سیم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود
کند یکسر آباد جوینده مرد
نباشد به راه اندرون بیم و درد
ببخشید پس چار ساله خراج
به درویش و آن را که بد تخت عاج
نبشتند پس نامه از شهریار
به هرکشوری سوی هرنامدار
که بهرام پیروز شد بر سپاه
بریدند بی‌بر سر ساوه شاه
پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
فرستادهٔ پهلوان رابخواند
به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
درختی به باغ بزرگی بکشت
یکی تخت سیمین فرستاد نیز
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
ز هیتال تا پیش رود برک
به بهرام بخشید و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردی از رزم‌گاه
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
که آورد باید بدین بارگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ایرانیان را فرستاد چیز
نبشته به هر شهر منشور نیز
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب جهان پهلوان خواستند
فرستاده چون پیش بهرام شد
سپهدار از و شاد و پدرام شد
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
فرستاد تا استواران خویش
جهان‌دیده ونام‌داران خویش
ببردند یک‌سر به درگاه شاه
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
ازو چون بپرموده شد آگهی
که جوید همی تخت شاهنشهی
دزی داشت پرموده افراز نام
کزان دز بدی ایمن و شادکام
نهاد آنچ بودش بدز در درم
ز دینار وز گوهر و بیش و کم
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی زرم‌گاه
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
به‌ره بر نکردند جایی درنگ
بدو منزل بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته دو رزم‌گاه
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت از در جنگ بود
دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت
نگه کرد پرموده را بدید
ز هامون یکی تند بالا گزید
سپه را سراسر همه برنشاند
چنان شد که در دشت جایی نماند
سپه دید پرموده چندانک دشت
ز دیدار ایشان همی خیره گشت
و را دید در پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیش‌رو را هزبرست جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
هم این رزم را کس خریدار نیست
سپهدار گردن‌کش و خشمناک
همی خون شود زیر او تیره خاک
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
چو پرموده آمد به پرده سرای
همی‌زد ز هر گونه از جنگ رای
همی‌گفت کین از هنرها یکیست
اگر چه سپه‌شان کنون اندکیست
سواران و گردان پر مایه‌اند
ز گردن‌کشان برترین پایه‌اند
سلیحست وبهرام‌شان پیش‌رو
که گردد سنان پیش او خار و خو
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون
اگر یار باشد جهان آفرین
به خون پدر خواهم از کوه کین
بدان‌گه که بهرام شد جنگ‌جوی
از ایران سوی ترک بنهاد روی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
نوخطی سلسله جنبان جنون است مرا
سبزه نیمرسی تشنه خون است مرا
چشم بدبین به خط پشت لب او مرساد!
که به آن تنگ دهن راهنمون است مرا
از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد
کاسه هر چند که چون لاله نگون است مرا
بود اگر قافله سالار غزالان مجنون
این زمان توشه کش دشت جنون است مرا
گر کنی خون به دل من همه عمر کم است
تیغ مژگان تو گر تشنه خون است مرا
بس که خون در دل ازین دوست نمایان دارم
دیدن دشمن خونخوار، شگون است مرا
به زبان گر نکنم شکر ترا، معذورم
بار احسان تو از برگ فزون است مرا
نکنم با گل بی خار، مبدل صائب
خارخاری که ازان گل به درون است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوی خودست
گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست
دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است
هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست
عاشق از بار لباس عاریت آسوده است
بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست
بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت
غنچه این بوستان دلداده بوی خودست
در دیار خودپسندان نور بینش توتیاست
دیو این خاک سیه دل واله روی خودست
در خیابان رعونت نیست رسم امتیاز
هر نهالی عاشق بالای دلجوی خودست
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست
هر که را دیدیم در آرایش روی خودست
تنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلا
متصل در زیر تیغ از چین ابروی خودست
بی زبانی می گشاید بندهای سخت را
در قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودست
تا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی است
شبنم این بوستان محو گل روی خودست
خصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمر
پشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودست
نیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهار
آبخورد سبزه ما از لب جوی خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۱
صورت شیرین اگر از لوح خارا می رود
از دل سنگین ما نقش تمنا می رود
می دود مجنون به زور عشق بر گرد جهان
آب دارد قوت از سرچشمه هر جا می رود
برنمی آید غرور حسن با تمکین عشق
یوسف از کنعان به سودای زلیخا می رود
عمر چون سیل و عدم دریا و ما خاروخسیم
در رکاب سیل، خار و خس به دریا می رود
مرگ را آلودگی کرده است بر ما ناگوار
نقره بی غش در آتش بی محابا می رود
از خیال بازگشت گلستان آسوده است
شبنمی کز جلوه خورشید از جا می رود
نیست صحبت را اثر در طینت آهن دلان
تیزی سوزن کی از قرب مسیحا می رود؟
در طریق عشق خار از پا کشیدن مشکل است
ریشه در دل می کند خاری که در پا می رود
در قیامت هم نمی یابد حریم سینه را
از خرام او دل هرکس که ازجا می رود
شرم مجنون شوخی از چشم غزالان برده است
بی نگهبان محمل لیلی به صحرا می رود
می رود داغ کلف صائب اگر از روی ماه
فکر خال و خط او هم از دل ما می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۰
زیر تیغ از جبهه چین مردان می باید گشود
بر رخ مهمان در کاشانه می باید گشود
عقده از کار پریشان خاطران روزگار
با تهیدستی به رنگ شانه می باید گشود
ابر نیسان آبرو را می دهد گوهر عوض
پیش مینا دست چون پیمانه می باید گشود
سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
در بهاران بند از دیوانه می باید گشود
گرچه بر آتش زدن را مشورت در کار نیست
فالی از بال و پر پروانه می باید گشود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
پیش طفلان دفتر افسانه می باید گشود
سر به جیب خاک می باید کشیدن در خزان
در بهاران بال و پر چون دانه می باید گشود
پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلی
سیل چون آمد در کاشانه می باید گشود
چون صدف باید اگر لب باز کردن ناگزیر
در هوای ابر سر مستانه می باید گشود
کوری جمعی که بر لب تشنگان بستند آب
چون محرم شد در میخانه می باید گشود
خوش بود با تازه رویان بی حجاب آمیختن
در هوای ابر سرمستانه می باید گشود
ثقل دستار تعین برنتابد بزم می
این گرانجان را ز سر رندانه می باید گشود
بستگی کفرست در آیین واصل گشتگان
از کمر زنار در بتخانه می باید گشود
چشم باید بست صائب اول از روی دو کون
بعد از آن بر چهره جانانه می باید گشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۱
وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید
خط باطل بر سواد شهر از سودا کشید
صدگل بی خار دارد در قفار هر زخم خار
پای زد بر دولت خود هر که خار از پا کشید
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من بجا
ساغر یک بزم می باید مرا تنها کشید
می شود در دیده ها شیرین تر از آب گهر
هر که چندی همچو عنبر تلخی دریا کشید
طالع ما کرد یاری، ورنه آهوی حرم
بر امید آن کمند زلف گردنها کشید
می کند در سایه افکندن کنون استادگی
سرو بالایی که از آغوش من بالا کشید
سر بلندان زور غفلت را ز سر وامی کنند
دور اول پنبه را از گوش خود مینا کشید
تنگ ظرفی در خرابات مغان غماز نیست
از لب پیمانه نتوان حرف مجلس واکشید
راستی زنهار چشم از مردم دنیا مدار
از عصا در خانه خود دست نابینا کشید
گوشه ای از وسعت مشرب اگر افتد به دست
در همین جا می توان در صحن جنت واکشید
می پرد از شوق می چشم امیدش همچنان
از خرابات مغان هر چند صائب پا کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۲
غم ز محنت خانه من شاد می آید برون
سیل از ویرانه ام آباد می آید برون
دامن دولت به آسانی نمی آید به دست
این هما از بیضه فولاد می آید برون
از غم عشاق حسن لاابالی فارغ است
با هزاران طوق، سرو آزاد می آید برون
تا گشاید عقده ای از زلف آن مشکین غزال
خون ز چشم شانه شمشاد می آید برون
در دل سنگین شیرین جای خود وا می کند
هر شرر کز تیشه فرهاد می آید برون
از خشن پوشان فریب نرم گفتاری مخور
کاین صفیر از خانه صیاد می آید برون
خنده دلهای بی غم می کند دل را سیاه
عاشق از سیر چمن ناشاد می آید برون
هر که زانو ته کند چون زلف در دیوان حسن
در فنون دلبری استاد می آید برون
از در و دیوار محنت خانه من چون جرس
صائب از شور جنون فریاد می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۴
کی بخت خفته وا کند از کار ما گره؟
از رشته هیچ کس نگشاید به پا گره
از ناخن هلال طرب وا نمی شود
عهدی که بسته است به ابروی ما گره
در دل هزار مطلب و یارای حرف نه
صد عقده بیش دارم و دست از قفا گره
با سخت گیری فلک سفله چون کنیم؟
با ناخن شکسته چه سازیم با گره؟
ناخن نماند در سر انگشت شانه را
در زلف و کاکل تو همان جابجا گره
از ابروی تو چین به دم تیغ تکیه زد
از کاکلت فتاد به دام بلا گره
تا چند سایه بر سر این ناکسان کند؟
ای کاش می فتاد به بال هما گره!
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۳۵
چون گل پی رنگینی دستار نباشم
چون آب روان تشنه رفتار نباشم
اشکم که به هر تنگ نظر گرم نجوشم
آهم که به هر سردنفس یار نباشم
ناقوس غریبانه به فریاد درآید
آن روز که در حلقه زنار نباشم
زین شهر چرا روی به صحرا نگذارم؟
دیوانه شدم، چند گرفتار نباشم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
مست من باز جدایی ز سر آغاز نهاد
راه خلقی زد و تهمت به سر ناز نهاد
خلق دیوانه شد آن لحظه که از رعنایی
کله کژ به سر سرو سرافراز نهاد
مست شد ده دل و در راه برآمد صد جان
در خرامش چو برآورد قدم، باز نهاد
ای عفاالله ز پی کشتن ما در چشمت
حسن خاصیت شمشیر سرانداز نهاد
ناله ام نیست خوش، اما ز نی سوخته پرس
عشق ذوقی که درین نغمه ناساز نهاد
هر طرف سوخته ای چند به خاک افتاده است
شمع خود سوزش پروانه چه آغاز نهاد؟
ای بسا خواجه مقامر که ز بعد مردن
سر به شاگردی آن چشم دغاباز نهاد
بو که خسرو سخنی بشنود از تو هر شب
زیر دیوار تو صد گوش به آواز نهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
بس که خون جگر از راه نظر بیرون شد
دل نمی باید ازین ورطه ره بیرون شد
ناوک چشم تو تا خون دلم ریخت ز چشم
در میان دل و چشم من آن دم خون شد
از تب هجر بمردیم به کنج غم و هیچ
کس نپرسید که آن خسته غمگین چون شد
تا چو ماه نو ازان مهر جدا افتادم
عمر من کم شد و مهر رخ او افزون شد
گر نه زنجیر دل از طره خوبان کردند
زلف لیلی ز چه رو سلسله مجنون شد
یار چون درج عقیقی به تبسم بگشاد
چشم خسرو چو صدف پر ز در مکنون شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
دلی که نرگس مستش به ناز بستاند
کراست زهره کز آن حیله ساز بستاند
زهی نواله شیرین دهان آن کس را
که چاشنی خود ازان لب به گاز بستاند
ببرد جانم و ای کاشکی که ندهد باز
نداد بوسه و یارب که باز بستاند
خوشا جوانی و مستی من دران ساعت
که من پیاله دهم، او به ناز بستاند
خیال برد صلاح مرا که روزی او
مرا ز خویشتن اندر نماز بستاند
بر آستانش برم آب دیده را به نیاز
مگر که تحفه اهل نیاز بستاند
کسی که دل ز خم زلف او برون آرد
کبوتری ست که از چنگ باز بستاند
دلم فروشد صد جان که تار مویش را
ز بهر مایه عمر دراز بستاند
قوی دلی که به معشوق او سپر سازد
نکو دلی که ز محمود ایاز بستاند
بسوخت خسرو و در آتش غمت بگداخت
مراد از تو به سوز و گداز بستاند
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۵ - مدح شیرزاد
راست کن طارم کاراسته شد گلشن
تازه کن جانها جانا به می روشن
بر جمال شه ساقی تو قدح ها ده
بر ثنای شه مطرب تو نواها زن
بازوی دولت و تاج شرف و ملت
شیرزاد آن شه پیل افکن شیر اوژن
آنکه در خدمت گیتی شودش بنده
وانکه از طاعت گردون نهدش گردن
بسطت جاهش در دهر برد لشکر
رفعت قدرش بر چرخ کشد دامن
لطف و خلقش را چون آب شود آتش
عنف و بأسش را چون موم شود آهن
ببرد رخشش گر چرخ بود مقصد
بگذرد زخمش گر کوه شود جوشن
دست لهوش را ناهید شود یاره
فرق عزش را خورشید سزد گر زن
روز بزم او یادی مکن از حاتم
وقت رزم او ذکری مبر از بیژن
باد در دولت تا عقل بود در سر
باد در نعمت تا روح بود در تن
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۵
فر ابدی و نعمت جاویدی
نخل عیشی و گلبن امیدی
خوبی و خوشی مشتری و ناهیدی
فرزند مهی نبیره خورشیدی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - د رمدح علاء الدین ابوبکر بن قماج
ای بتو ایام افتخار گرفته
دامن تو دولت استوار گرفته
حق بسداد تو اهتزاز نموده
دین بر شاد تو افتخار گرفته
از نفحات نسیم عدل تو گیتی
در مه دی نزهت بهار گرفته
خوانده سپهرت علاء دین و زنامت
روی معالی همه نگار گرفته
معتبرانی ، که سرکشان جهانند
از سر شمشیرت اعتبار گرفته
صولت سهم تو صد مصاف شکسته
هیبت جاه تو صد حصار گرفته
ز آتش تیغت ، که آب شرع بیفزود
طارم ازرق همه شرار گرفته
ناظر عزم تو و طلیعهٔ حزمت
راه بر احداث روزگار گرفته
بخت در اقبال تو مقام گزیده
چرخ بفرمان تو مدار گرفته
با دل و جان مخالفان جلالت
لشکر اندوه کار زار گرفته
خصم تو از گلبن امان و امانی
گل بتو کرده رها و خار گرفته
در صف هیجا ز مرکبان سپاهت
چهرهٔ عیش عدو غبار گرفته
ای چو پیمبر فلک ببوتهٔ هجرت
ذات شریف ترا عیار گرفته
از پی آن تا جهان قرار پذیرد
در وطن مشرکا قرار گرفته
شخص ترا کردگار از بد کفار
در کنف صدق زینهار گرفته
باز خرامیده سوی قبهٔ اسلام
وز تو هدی قدر و اقتدار گرفته
رایت عالیت را ، که آیت یمنست
فتح بصد مهر در کنار گرفته
شرع بجاه تو فرو فخر فزوده
ملک بعدل تو کار و بار گرفته
از قبل خدمت رکاب رفیعت
عرصهٔ عالم همه سوار گرفته
چرخ بدرگاه تو از آنچه که کردست
آمده و راه اعتذار گرفته
تا که بود همچو قعر بحر بشبها
سطح فلک در شاهوار گرفته
باد معالیت بی شمار و افاضل
از تو ایادی بی شمار گرفته
صدر تو معمور باد و هر چه صدورند
خدمت صدر تو اختیار گرفته
حافظ تو کردگار و پیشه حسامت
تقویت شرع کردگار گرفته
پنجهٔ گشاده بکینه شیر حوادث
جان عدوی ترا شکار گرفته
جامی : دفتر دوم
بخش ۸ - حکایت
داشت شاهی بر انس و جان غالب
دختری بلکه اختری ثاقب
از قضا روزی آن یگانه عصر
سر فرو کرد از کرانه قصر
حبشی زاده ای بدید از دور
دلربا همچو خال چهره حور
قامت آن سیاه چرده روان
چون الف کرد منزلش در جان
با سواد رخ و جبین و عذار
ساخت جا در دلش سویداوار
ماندش آن صورت پسندیده
چون سیاهی دیده در دیده
گر چه او بد سمر به ماه وشی
سوخت جانش به داغ آن حبشی
عجب افسانه ای و خوش لاغی
که زند بر تذرو ره زاغی
لیکن اینها ز عشق نیست شگفت
خود چه گل کان ز باغ او نشگفت
عشق در بند حسن و احسان است
عشق بنده ست و حسن سلطان است
هر کجا حسن می نماید روی
می نهد سر به سجده عشق آن سوی
حسن بود آنکه در لباس ایاز
خواند محمود را به کوی نیاز
حسن بود آن به کسوت لیلی
قیس را داده سوی خود میلی
حسن بود آن ز صورت عذار
عذر وامق نهاده بر صحرا
حسن بود آن کزان سیاه نمود
که ازان ماه صبر و دین بربود
صبر و دین چیست آن ستوده غلام
برد ازان ماه هر چه داشت تمام
هر چه از جنس هستی اش در دست
دید برد و به جای آن بنشست
یکسر از رنج خویشتن برهید
غیر معشوق خویش هیچ ندید
حبذا عاشقی که رست از خویش
هر چه جز دوست برگرفت از پیش
یکدل و یک جهت شد و یکروی
روی همت بتافت از همه سوی
دوست دانست و دوست دید و شنید
هر چه جز دوست دید ازان ببرید
دختر القصه ماند بی خور و خواب
دل پر آتش ز عشق و دیده پر آب
لب فرو بست از پرستاران
مهر بگسست از وفاداران
پشت بر بزم و عیش و شادی کرد
رو به دیوار نامرادی کرد
همه حیران کار او ماندند
سخن از کار و بار او راندند
آن یکی گفت راه او زد دیو
ساخت دیوانه اش به حیله و ریو
وان دگر گفت با پری شد یار
کارش از یاری پری شد زار
وان دگر گفت خوبیی به تمام
داشت، چشمش رسید از ایام
وان دگر گفت هیچ از اینها نیست
آفتش غیر عشق و سودا نیست
دلبری دیده دل به او داده
وز غمش در کشاکش افتاده
بود با او همیشه یک دایه
از فسون و فسانه پر مایه
گنده پیری که تا جوان بوده
هدف تیر این و آن بوده
زده بعد از جوانی گذران
دست در کارسازی دگران
چون لبش در فسون بجنبیدی
بر خود افسونگران بلرزیدی
ور زبان در فسانه بگشادی
مالش صد فسانه خوان دادی
گر چه از بهر سبحه داشت به فن
مهره ای چند کرده در گردن
بود چون سبحه اش به زخم درشت
خرد به مهره های گردن و پشت
ور چه می کرد نفس حیله گرش
وصله وصله مرقعی به برش
بود اولی ز دهر خونخواره
چون مرقع تنش به صد پاره
دایه چون حال دختر آنسان دید
بر وی آن درد و رنج نپسندید
پیش دختر نشست کای فرزند
که بود با تو روح را پیوند
حق چو نشو و نمای سرو تو جست
بر کنار منش نشاند نخست
لب تو کاینچنین شکر شکن است
پرورش یافته ز شیر من است
ابرویت را به وسمه پیوسته
نقش نو کلک صنع من بسته
تا نکردم به سرمه دست دراز
بود چشمت تهی ز سرمه ناز
بود روشن رخت چو صبح دوم
در شب تار موی مشکین گم
تا نبستم نغوله موی تو را
کس ندید آشکار روی تو را
هر شب از بهر خواب تا به سحر
از حریرت فکنده ام بستر
چون شده سیر نرگس تو ز خواب
گل روی تو شسته ام به گلاب
حق خدمت بسی گزارده شد
تا هلال تو ماه چارده شد
بار دیگر مکن ز رنج و ملال
بدل این ماه چارده به هلال
محنت روزگار نابرده
گل رویت چراست پژمرده
بود مقصود دل ز قد تو راست
این زمان قد تو خمیده چراست
دیده عمری به روی تو خوش زیست
این چنین زلف تو مشوش چیست
حال خود بازگو چه حال است این
اثر خواب یا خیال است این
یا به بیداریت کسی زد راه
وز تو بربود صبر و دل ناگاه
مهر خاموشی از لبت بگشای
سوی آن رهزنم رهی بنمای
گر بود همچو مه بر اوج بلند
آرم او را فرو به خم کمند
ور چو ماهی بود به بحر درون
کنم او را به مکر و حیله برون
چون فسون و فریب بندم کار
خواهد از کار من فلک زنهار
گر بود زاهدی به خود مغرور
یا حکیمی ز خود پرستی دور
آن به زهد از فسون من نرهد
وین به جهد از فریب من نجهد
دختر از دایه آن فسون چو شنید
بهتر از راست هیچ چاره ندید
نام و ناموس را به گوشه نهاد
پرده از روی کار خود بگشاد
حال خود آنچنان که واقع بود
بی تکلف به دایه باز نمود
دایه گفتا کفایت این کار
بکنم دل ز غصه فارغ دار
بنهم در کنار کام تو را
دور دارم ز عار نام تو را
این سخن عرضه کرد بی کم و کاست
بهر موعود خویشتن برخاست
سینه سوزان ز داغ آن حبشی
کرد هر جا سراغ آن حبشی
عاقبت یافت منزل او را
دید موزون شمایل او را
کرد با او به دوستی پیوند
شد یکی مادر و دگر فرزند
خانه خویشتن نشانش داد
راه آمد شدن بر او بگشاد
هیچ شامی نبودی و سحری
که نکردی به سوی او گذری
یک شب او را به پیش خویش نشاند
بر وی از بهر خواب افسون خواند
آنچنان خفت بر سر بستر
که نماندش ز حال خویش خبر
گر به دندان کسی لبش کندی
چین در ابروی خود نیفکندی
ور دو صد نیش، پای کرده دراز
نکشیدی به جانب خود باز
خواب او را چو دایه دید گران
بست در پشت خادمیش روان
برد چون تنگ مشک یا عنبر
یکسر او را به خانه دختر
نیکبختا کسی که رفت به خواب
چشم حس بست ازین جهان خراب
جذب معشوق گشت حامل او
برد تا پیشگاه محمل او
شبروان رنج بین و محنت کش
واو به صدر وصال خرم و خوش
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۲ - حکایت مجنون
عشق مجنون بدین مقام رسید
از تک و پوی و گفت و گوی رهید
داد با خود ترانه ای نو ساز
عشقبازی به عشق کرد آغاز
آستین زد به هر نو و کهنی
داد دامن به چنگ خاربنی
از درون نرم خارپشت آیین
وز برون با کسان درشت آیین
زیر آن خاربن قرار گرفت
ترک رفتن به کوی یار گرفت
چند روزی بر این نسق چو گذشت
بارها در ضمیر لیلی گشت
که چه حال اوفتاد مجنون را
بیخود آن مبتلای مفتون را
که نشانش به دشت پیدا نیست
هم تگ آهوان صحرا نیست
مانده است از گروه گوران دور
نفکند در صف گوزنان شور
روزها نشنوم ز کس رازش
شب نیاید به گوشم آوازش
آخرالامر هیچ چاره ندید
شرح حالش ز محرمان پرسید
قصه درد او بیان کردند
صورت حال او عیان کردند
نیمروزی به کام دمسازان
یافت در خواب چشم غمازان
چشم ها را کشید سرمه ناز
عقل و دین را درید پرده راز
کرد نعلین دلبری در پای
شد به گام وفا زمین فرسای
شد خرامنده تا بر مجنون
سایه افکند بر سر مجنون
بانگ زد کای ز عشق برخوردار
سایه انداخت وصل سر بردار
گفت مجنون کیی تو باز نمای
لب خامش به شرح راز گشای
گفت من آن که زخم او خوردی
به تمناش سر فرو بردی
منم آرام جان تو لیلی
قبله جاودان تو لیلی
گفت رو رو که آنچنانم من
که بجز عشق تو ندانم من
عشق تو ای نگار فرزانه
در دلم کرد آنچنان خانه
که تو را هم نماند گنجایی
خوشترم بعد ازین به تنهایی