عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
سوی من ای خجسته خو روی چرا نمیکنی
با همه لطف میکنی با دل ما نمیکنی
با همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شوی
دست بدست و روبرو روی بما نمیکنی
با همه دست در کمر از گل و خور شکفته‌تر
در دل خسته‌ام به جز خار جفا نمیکنی
گفتی اگر تو جان دهی سوی تو میکنم نظر
جان بلبم رسید و تو وعده وفا نمیکنی
آهم از آسمان گذشت ناله ز لامکان گذشت
سوختم از غم تو من رحم چرا نمیکنی
خون دلم ز دیده شد کار دل رمیده شد
جان ز تنم پریده شد های چها نمیکنی
فیض گذشت عمر و هیچ کار خدا نکردهٔ
وین دو سه روزه مانده را صرف قضا نمیکنی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما
تو مست می حسنی، من، مست می سودا
از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا
آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا
ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟
انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟
تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا
از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر
بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا
در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم
رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا
نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی
من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟
سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟
روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی
در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟
گر منم دور ز روی تو، دل من با توست
نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟
برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر
سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟
دل در آن چاه ز نخ مرد و به مویی کارش
بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟
نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است
می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟
پادشاه منی و من، ز گدایان توام
از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟
در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را
«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
ای که بر من می‌کشی خط و نمی‌خوانی مرا!
بر مثال نامه، بر خود چند پیچانی مرا؟
رانده‌اند ازل، بر ما بناکامی، قلم
نیستم، کام دل آخر تا به کی رانی مرا؟
در سر زلف تو کردم، عمر و آن عمر عزیز
سر به سر بر باد رفت، اندر پیشانی مرا
می‌دهم جان تا بر آرم با تو یکدم، چون کنم
هیچ کاری بر نمی‌آید، به آسانی مرا
همچو عود از من برآمد دود، تا کی دم دهی؟
آتشی بنشان بر آتش، چند بنشانی مرا؟
مرد سودایت نبودم، کردم و دیدم زیان
وین زمان سودی نمی‌دارد، پشیمانی مرا
از ازل داغ تو دارم، بر دل و روز ابد
کس نگیرد ظاهراً، با داغ سلطانی مرا
کرده بودم ترک ترکان کمان ابرو و باز
می‌برند از ره به چشم شوخ و پیشانی مرا
بنده‌ای باشد تو را سلمان گران باشد که آن
یک قبول حضرت خود، داری ارزانی مرا
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
چه می‌بری دل ما چون نگه نمی‌داری؟
چه دلبری که نمی‌آید از تو دلداری؟
چرا چو نافه آهو بریده‌ای از من؟
چرا چو مشک مرا می‌دهی جگر خواری؟
به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار
نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری
به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق
دو حالتی است مرا بی‌کسی و بیماری
به کویت آمدن ای یار، ما نمی‌یاریم
تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری
مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب
چو شمع سوختن و گریه است و بیداری
به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی
چنانکه داد به لعل لبت شکر باری
سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح
مگر به روز سپید آید این شب تاری
صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ
که در صباست گران خیزی و سبکباری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
نمی‌پرسی ز حال ما، نه از ما یاد می‌آری
عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟
دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت
چنان دل را چنین شاید که بی‌جرمی بیازاری؟
دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی
چه خیزد زین درون آخر برون از ناله و زاری
به آزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون
طمع دارم که باز آیی و ما را نیز با زاری
مرا تو ماه تابانی ولی بر دیگران تابی
مرا تو آب حیوانی اگر چه در دلم ناری
خوشا آن وقت و آن فرصت که اندر دولت وصلت
به صبح طلعتت تا روز می‌کردم شب تاری
رفیقان خفته و بیدار شب تا روز بخت من
دریغ آن عهد بیداری که خوابی بود پنداری
میان ما به غیر ما حجابی نیست می‌دانم
چه باشد گر در آیی وین حجاب از پیش برداری
به زاری و فغان از من چرا بیزار می‌گردی
دل سلمان تحمل چون تواند کرد بیزاری
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹
آصف ثانی رشیدالحق والدین آنکه هست
آسمان عکسی ز روی عالم آرای شما
صاحبا از ماجرای حال خود من شمه‌ای
عرض خواهم داشت بر رای اعلای شما
زان سبب بالای گردون خم شد اندر قدر صدر
کو به عکس راستی بنشست بالای شما
هر کجا عزم تو پای مردی آرد در رکاب
جز رکاب آنجا که دارد در جهان پای شما
آن تویی کز ابتدا در باب ارباب هنر
تربیت بودست و بخشش رسم آبای شما
وان منم کز گوهر نظمم مزین کرده‌است
گردن و گوش جهان را مدح بابای شما
با وجود آنکه استعداد و استحقاق من
روشن است امروز بر آیینه رای شما
از برای خرده‌ای زر جستن آزار من
بس عجب می‌دارم از طبع گهرزای شما
حاصل دی و پریرم همچنان تا چار ماه
صرف شد بر وعده امروز و فردای شما
سخت بی برگم بساز امروز کارم را که هست
بیش ازین ما را سر برگ تقاضای شما
آنچه انصاف است آمد شد خجل گشتم خجل
من ز خاک آستان آسمان سای شما
از قدمهای خود اکنون من خجالت می‌کشم
هم برین صورت کزین پیش از کرمهای شما
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۰
آصف کفایتا لطف و رافتت
با آنکه طبع بنده لطیف است چون کنم
از درد چشم نیست مجال ترددم
لیکن حضور خواجه شریف است چون کنم
بربسته‌ام دو دیده به عزم درت ولی
سرما قوی و دیده ضعیف است چون کنم
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰
نی دولت آنکه یار غارت بینم
نی فرصت آنکه در کنارت بینم
ماهی که همه وقت ز دورت بینم
عمری که همیشه در گذارت بینم
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
در سایه سرو
حال تو روشن است دلا از ملال تو
فریاد از دلی که نسوزد به حال تو
ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو
یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو
در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو؟
خار زبان دراز به گل طعنه می زند
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو
ناساز گشت نغمه جان پرورت رهی
باید که دست عشق دهد گوشمال تو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بتان تازه تراشیده ئی دریغ از تو
بتان تازه تراشیده ئی دریغ از تو
درون خویش نگاه دیده ئی دریغ از تو
چنان گداخته ئی از حرارت افرنگ
ز چشم خویش تراویده ئی دریغ از تو
به کوچه ئی که دهد خاک را بهای بلند
به نیم غمزه نیرزیده ئی دریغ از تو
گرفتم اینکه کتاب خرد فروخواندی
حدیث شوق نفهمیده ئی دریغ از تو
طواف کعبه زدی گرد دیر گردیدی
نگه به خویش نپیچیده ئی دریغ از تو
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در ستایش شاهزاده ی رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ا‌لله ثراه فرماید
در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است
در جسم منست آنچه به ‌گیسوی تو تاب است
دل بی‌تو بسی تنگتر از سنهٔ چنگ است
جان بی‌تو بسی زارتر از زیر رباب است
بر ما به تکبر نگری این چه غرورست
از ما به تغافل ‌گذری این چه عتاب است
بی ‌موی تو چون موی توام روز سیاهست
بی‌ چشم تو چون چشم توام حال خراب است
گویند که از نار بود مارگریزان
چون‌ است‌ که مار تو به نار تو حجاب است
عمریست‌ که بی‌ نار تو و مار تو ما را
هم دل به شکنج اندرو هم جان به عذاب است
بختت نه اگر دیدهٔ من بهرچه بیدار
چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است
از جان چه خبر گیری و از چشم چه پرسی
آن‌بی‌تو پر از آتش و این بی‌تو پر آب است
مهر من و جور تو و بی‌مهری ‌گردون
این هر سه برون چون کرم شه ز حساب است
دارای فلک قدر حسن‌شاه‌که‌گردون
با لطمهٔ پرّ مگسش پرّ ذباب است
رمحتث‌ن به چه ماند بسه بکس غمژمان تن‌ا
کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است
تیرش به چه ماند به ‌یکی پران شاهین
کز آن به بد اندیش جهان پرّ غراب است
با سطوت اوگر همه‌گردنده سپهرشت
با صولت او گر همه پاینده تراب است
ن‌ا خسته شکالیست‌که‌دراز هژبر اس
پربسته‌حمامیست‌که در چنگ عقاب است
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
کت ُملک‌ستان‌از مَلَک‌العرش خطاب‌است
گر مهر نه از غیرت رای تو سقیمست
ور چرخ نه از حسرت‌کاخ تو مصاب است
زرّین ز چه رو آن را همواره عذارست
مشک ز چه رو این را پیوسته ثیاب است
در بزم تو کاشوب سپهر از همه رویست
در کاخ تو کآزرم بهشت از همه باب است
هرجاکه نهی پای خدود است و جباه است
هرجاکه‌کنی روی قلوبست و رقاب است
تیغ‌ تو نهنگ و تن‌بدخواه تو بحرست
تیر تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است
با ابرکفت ابر یکی تیره دخانست
با بحر دلت بحر یکی خشک سراب است
گاو زمی از جنبش جیش‌تو ستو هست
شیر فلک از آتش تیغ تو کباب است
هر عرصه‌ که یکبار برو تاختن آری
تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است
هر چشمه که یک روز درو چهره بشویی
تا شام ابد جاری ازان چشمه گلاب است
هر پهنه ‌که یک روز درو تیغ بیازی
تا روز جزا معدن یاقوت مذاب است
بخت تو یکی تازه نهالست‌که طوبی
با نسبت او خردتر از برگ سداب است
بی‌طاعت تو هر چه ‌ثوابست‌ گناهست
با خدمت تو هرچه‌‌گناهست ثواب است
از قهر تو بر زانوی آمال عقال است
از مهر تو برگردن آجال طناب است
شاها به دلم هست یکی راز نهانی
افسون‌که بر چهره‌ام از شرم نقاب است
یک نیمهٔ پنجاه شد از عمر و هنوزم
نز جفت نصبسب و نه ز اولاد نصاب است
چیزی ‌که ز مردیم عیانست به مردم
ریشی‌است‌که آن‌نیز به‌خوناب خضاب است
بس نیزه‌ که بر چهره ز پرچم بودش ریش
خوانی اگرش مرد نه آیین صواب است
بت جوزی هندی‌که ود بر زنخثث‌ن موی
هرک آدمیش خواند از خیل دواب است
آن راکه نه‌همسر نه خ‌رر وخ‌راب فرشه اس
وادم همه‌محتاج خورو همسر و خواب است
هرکاو نکند زن‌کشدش سوی زنانفس
وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است
یزدان به نبی‌گفت و نبی‌گفت در آثار
تزویج نمایید که تزویج ثواب است
دختی است پریچهره‌که تا دیده برویش
مانند پری دیده تنم در تب و تاب است
بی‌جنّت رویش ‌که بود آتش بغداد
چشمم‌همه‌شب تا به‌سحر دجلهٔ‌آب است
گویند جگر گردد از آتش بریان
بی‌آتش رویش جگرم از چه‌کباب است
چون سوی توام روی امید از همه سویست
چون باب توام اصل مراد از همه باب است
در روی زمینم نه به‌غیر از تو مناص است
وز دور زمانم نه به غیر از تو مآب است
مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار
هرجاکه روم‌ سوی توام باز ایاب است
ناکامی من با چو تویی سخت عجیبست
بی‌مهری تو با چو منی سخت‌ عجاب است
برتافته ماری همه شب تا به سحرگاه
در پنجهٔ من همچو پکی سخت طناب است
چون دیدهٔ وامق همه شب اشک فشانست
چون طرهٔ عذرا همه‌دم در خم و تاب است
گر بوتهٔ اکسیر گران نیست پس از چه
پر زیبق محلول و پر از سیم مذاب است
مانندهٔ خونی ‌که به تندی جهد از رگ
خونی‌جهد ازوی‌که نه‌خون نقرهٔ‌ناب است
دیوانه صفت‌کف به دهان آرد گویی
از مستی شهوت چو یکی خم شراب است
گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست
جوشنده همی جوی کفش از بن ناب است
مانند غریبی است قوی هیکل و اعور
کز یاد وطن‌گریان برسان سحاب است
گاهی بخمدگاه سر از جیب برآرد
ماناکه دمی شیخ و دمی دیگر شاب است
پستان نه و چون پستان پر شیر سفیدست
عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است
قاآنی اگر هزل سرا گشته عجب نیست
کاورا دل از اندیشهٔ این‌ کار کباب است
گو قافیه تکرار پذیرد چه توان‌ کرد
مقصد چو فزون از حد و بیرون ز حساب است
تا شهوت پیری نه به مقدار جوانیست
تا قوت‌شیخی نه به معیار شباب است
رای تو رزین باد بدانگونه‌که شیخ است
بخت تو جوان باد بدانگونه‌که شاب است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰ - در تهنیت ورود مسعود امیرکبیر حسین خان د‌ر ملک فارس‌ گوید
ای اهل فارس ، مژده که از فضل کردگار
آمد به ملک فارس امیر بزرگوار
در موکبش سواره‌ گروه از پس‌ گروه
در لشکرش پیاده قطار از پی قطار
در پشت صد‌ کتیت با تیغ زرفشان
از پیش صد جنیبت با زین زرنگار
از یک‌طرف سواران با تیغ تابناک
وز یک‌طرف وشاقان با زلف تابدار
بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران
بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار
او را پذیره آمد تا اصفهان و ری
اعیان ملک‌پرور و اشراف نامدار
پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا
خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار
بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع
برگرد موکبش همه راچشم انتظار
از یک‌طرف سواران چون یک‌کنام شیر
با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار
وز یک‌ طرف وشاقان چون یک ‌بهشت حور
با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار
یک انجمن پری همه با رخش بادسیر
یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنه‌جوی
صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنه‌بار
هریک ز روی تافته یک‌کاشغر پری
هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار
هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش
هم مویشان چو عقرب جراره جان‌شکار
دلهای زندگان همه در خط و زلفشان
چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار
لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش
قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار
بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب
بگرفته در رطب همه لولوی آبدار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر
تل سمن به جای سرین هشته در ازار
پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن
پاشیده مشک ساده به‌گیسو به جای تار
قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان
خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار
ای اهل فارس دولت فرخنده ‌کرد روی
کاین دولت از خدای بماناد یادگار
ای عالمان ز فخر به ‌کیوان علم زنید
کامد تنی ‌که علم ازو یابد اشتهار
ای فاضلان ز وجد به ‌گردون قدم زنید
کامدکسی‌که فضل ازو جوید انتشار
ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل
کامد کسی ‌که ملک ازو گیرد اعتبار
هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس
آمد یلی ‌که بر سر شیران‌ کند مهار
هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم
آمدکسی‌که غازه‌کند بر رخ نگار
هان برزنید شانه به ‌گیسوی پرشکن
هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار
مجمر همی بسوزید از چهر آتشین
عنبر همی بسایید از خال مشکبار
از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ
وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار
ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید
در راه او ز شوق نمایید جان‌ نثار
هست این همان امیر که آزادتان نمود
از بند صد هزار جفاجوی نابکار
هست این همان امیر که بخشد و برفشاند
تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار
هست این همان امیر که از نعل توسنش
هر ماه نو به‌گوش‌کشد چرخ‌گوشوار
هست این همان امیر که در غوریان نمود
کاری ‌که ‌کرد در دز رویین سفندیار
هست این همان امیر که از سهم تیر او
اندر دهان مور خزد شیر مرغزار
هست این همان امیرکه هنگام امتحان
بر گرد آب زآتش سوزان ‌کشد حصار
هست این همان امیرکه از آتشین سنان
بر باد داده آبروی خصم خاکسار
طوبی لک ای امیر امیران کامران
کز همت تو دولت و دینست ‌کامگار
چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز
پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار
مهری الا به‌کلبهٔ بیچارگان بتاب
ابری هلا به‌کشتهٔ آزادگان ببار
گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن
تخم‌کرم بیفشان نخل وفا بکار
مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر
لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار
پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر
چشمی‌ که جز به روی تو بیند ز بن بر آر
میرا منم ‌که از شرف بندگی تو
بر خواجگان روی زمین دارم افتخار
چرخم‌ گر اختیارکند از جهان رواست
زیرا که من ترا به جهان ‌کردم اختیار
شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم
تا ماند این‌یک از من و آن از تو یادگار
از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان
از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار
خندان چو لاله مادح بخت تو قاه‌قاه
گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۱ - در مدح صدراعظم
دوش چون‌گشت‌جهان از سپه‌زنگ سیاه
از درم آن بت زنگی به در آمد ناگاه
با رخی غیرت مه‌ لیک به هنگام خسوف
خنده بر لب چو درخشی که جهد ز ابر سیاه
بینیش چون الف اما بسرهای دهن
ابرویش همچو یکی مد که نهی بر سر آه
همچو نرگس که به‌ نیمی شکفد در دل شب
چشم افکنده به صد شرم همی‌کرد نگاه
دو لبش آب خضر کرده نهان در ظلمات
غبغب او ز دل سوخته انباشته چاه
لب چو انگشت ول نیمه ی آنگشت آتس
مو چو سرطانش ولی چون شب سرطان کوتاه
مژه و ابرویش آمیخته بر دشنه و تیغ
سپه زنگ توگفتی شده عاصی بر شاه
چون یکی شب که دو روزش به میان درگیرد
می‌خرامید وز آصف دو غلامش همراه
ایستاد از طرفی روی‌کشیده درهم
راست چون چین به‌سر زلف نگارد دلخواه
گفتم ای از رخ تو گشته شب من شب قدر
روی به زلفین تو آورده شب قدر پناه
ای تو با بخت من سوخته توأم زاده
زی برادر به شب تیره که بنمودت راه
زان دوام گفت یکی تحفهٔ سردارست این
سر احرار پرستار شه و پشت سپاه
زان غلام این‌ چو شنید اشک روان کرد برو
کاه جرمم چه‌ که این گشت مرا بادافراه
هر زمان بر من و بر کلبهٔ من می‌نگریست
آه می‌زد که به دوزخ شده‌ام واویلاه
حجرهٔ خانهٔ او هفت و درونش هفتاد
گردهٔ سفرهٔ او پنج و به ‌گردش پنجاه
مطبخی دید بمانند یکی بیضه سپید
روزنش دید ز دود دل اطفال سیاه
کف به‌ کف سود که دیدی به چه روز افتادم
این بلا تا به من آمد به جزای چه‌ گناه
جامه‌عریانی و بسترحجر و غصه‌خورش
کس مبادا چو من خسته بدین حال تباه
کرد باید چو سگان پاس و ندید آش و طعام
برد باید چو خران بار و نخورد آب و گیاه
من به صد چرب زبانی و به شیرین سخنی
که به این چربی و شیرینیت آرم در راه
اهل و فرزند درآویخته چون سگ در من
کای به افسونگری و حیله فزون از روباه
با خداوند چه نیرنگ دگر کردستی
کت چنین هدیه فرستاد مکافات گناه
هیچ در خانه نهادی‌ که ‌گرفتی خادم
هیچ بر سفره فزودی که فزودی نانخواه
لطف حق بود که آن جاریه مرغوب نبود
ورنه چون روی ویم روز همی گ‌‌شت سیاه
آن یکش ‌گفت بی آرد بزن نان به تنور
وین یکش گفت ‌که بی‌دلو بکش آب از چاه
آن یکش گفت بزن وصله بر آن کهنه حصیر
وب‌ یکش گفت بکن بخیه بر این پاره‌کلاه
خواست دست آس یکی ‌گفت ‌که بر بام فلک
جست‌ گندم دگری‌ گفت‌ که در خرمن ماه
آن یکی جست همی از این کاین تحفهٔ زنگ
به‌کدامین هنر و مایه بود مرتبه خواه
جز شپش جمله به مساحی جبب و بغلش
گو چه آورده‌یی از خانهٔ آصف همراه
آن‌کنیز آن همه می‌دید و به من می‌خندید
من مسکین به زمین دوخته از شرم نگاه
از من و خانهٔ من شد همه نومید چو دید
که همه چیز ضعیفست مرا حتی الباه
عاقبت‌ گفت چه گویی چه کنم با همه طعن
گفتمش از کرم صدر جهان جوی پناه
خواجهٔ عالم عادل‌که ز ابر کف او
ازگل شوره بروید گل و از خار گیاه
آنکه از جودویت این غم جانکاه رسید
خواهدت باز رهانید ز طعن جانکاه
زبدهٔ زمرهٔ دانش و سر ارباب‌ کرم
آنکه بارکرمش پشت فلک‌کرده دوتاه
آنکه زان سیل‌که از ابر نوالش خیزد
نگذرد گر همه چرخست شناور به شناه
فلکش بندگی جاه‌ کند با رفعت
خردش پیروی رای‌کند بی‌اکراه
آن‌که وصف دل او شد بضیا نور قلوب
آنکه خاک در او شد ز شرف زیب جباه
خنده بر باغ بهشتش زند از نکهت خلق
طعنه بر اوج سپهرش زند از رفعت جاه
بویی از خلق وی افزود تبت رارتبت
حشوی از جاه وی افراخت فلک را خرگاه
ای که بگذاشته دعوی بر جود تو سحاب
اینک این دست در افشانت براین نکته‌ گواه
اندر آن بزم که قدر تو بود صدرنشین
چرخ را جای نشستن نبود جز درگاه
انوری دید به خواب آنکه جلال الوزرا
چل درم داد سپیدش پی هندوی سیاه
خواب نادیده و ناگفته به ‌من لطف تو داد
آن‌کنیزی‌که شبیهش نبود از اشباه
شکوه‌یی ‌گر به زبان رفت در آغاز سخن
بر زبان این سخنان نیز رود گاه به ‌گاه
با من ار چرخ به‌کینست تویی بر سر مهر
کم مباد از سر من لطف تو و سایهٔ شاه
سرورا حاسدم از رشک به حسرت‌گوید
به سخن در نسرشتست‌ کسی مهرگیاه
شعر چندان و نه چندانکه تو خواهی زر و سیم
این چه جادوست که برخاست از ایران ناگاه
این نه جادوست خداوندا کاین شاعری است
کس چنین در نتوان سفت مرا زین چه‌‌ گناه
شفقت شاه فزاینده و انصاف توام
حاسدم‌ گو تن ازین درد به بیهوده بکاه
بهر اثبات خداوند و پی نفی شریک
لااله است همی تا بسر الاالله
دست این حادثه از دامن اقبال تو دور
داردت از همه آفات خداوند نگاه
تا ‌جز افواه سخن را نبود جای عبور
به جز از ذکر جمیلت نبود درافواه
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۰ - و له فی المدیحه
آوخا کز کین چرخ چنبری
رنج را بر عیش دادم برتری
سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان
بر مسلمانی گزیدم کافری
نحس را بر سعد کردم اختیار
کردم آهنگ زحل از مشتری
از در نابخردی‌گشتم روان
جانب انگشت‌گر از عنبری
رو سوی بوجهل جهلان تافتم
از حریم حرمت پیغمبری
بر در یاجوجیان‌کردم‌گذار
از رواق شوکت اسکندری
بردم از موسی بهارونی پیام
جانب گوسالگان سامری
یعنی از درگاه دارا زی سرخس
اسب‌ راندم‌ سوی سالو از خری
از برای دیدن خفاش چند
دیده بربستم ز مهر خاوری
خسرو خاور حسن شه آنکه هست
دست جودش رشک ابر آذری
حیدری کز نیروی بازوی خویش
کرده در روز محابا صفدری
صفدری‌کز ذوالفقار تیغ تیز
کرده اندر دشت هیجا حیدری
آنکه خط استوا و خط قطب
کرده چرخ حشمتش را محوری
باشد از تاثیر نوش رافتش
زهر را خاصت سیسنبری
تفّ تیغش‌گر به دریا بگذرد
آب را بخشد خواص آذری
کرده فربه ملک را شمشیر او
گرچه همتا نیستش در لاغری
خسروا ای سطح درگاه ترا
با فراز عرش اعظم برتری
چون سلیمان عالمت زیر نگین
لیک بی‌خاصیت انگشتری
روزکین‌ کز شورش‌کند آوران
گسترد دوران بساط محشری
گرد راه‌و بانگ‌کوس و شور نای
بر ثریا راه یابد از ثری
چرخ رویاند ز خاک‌کشتگان
گونه‌گونه لالهای احمری
وانگهی زان لالها احمر شود
لونهای احمری گون اصفری
از غبار ره هوای‌کارزار
عزم‌ گردونی کند از اغبری
هر فریدون فرّه‌یی ضحاک‌وار
نیزه برگیرد چو مار حمیری
وزگرن پتک عمودگاوسر
کاوه‌وش هر تن‌ کند آهنگری
چون ‌تو بیرون‌ تازی از مکمن سمند
لرزه افتد در روان لشکری
ز آب شمشیر شرربارت زمین
یابد از زلزال طبع صرصری
باست اندر پیکر بدخواه ملک
گه نماید ناچخی‌گه خنجری
خسروا ای دست احسان ترا
در سخاوت دعوی پیغمبری
این منم قاآنی دوران‌که هست
در فنون نظم و نثرم ماهری
چون نیوشد نظم من در زیر خاک
آفرین گوید روان انوری
ور ببیند عنصری اشعار من
دفتر دانش بشوید عنصری
در سخن پیغمبرم وز کینه خصم
متهم سازد مرا در ساحری
تا بریزد برگها از شاخسار
ز اهتزاز بادهای آذری
باد ذاتت همچوذات لایزال
از زوال و شرکت و نقصان بری
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴
تحفه ی مرهم نگیرد سینه ی افکار ما
سایه ی گل برنتابد گوشه ی دستار ما
باعثی دارد رواج، سبحه کو، تزویر کو
تا ببندد صد گره بر رشته ی زنار ما
ما لب آلوده بهر توبه بگشاییم، لیک
بانگ عصیان می زند ناقوس استغفار ما
آتش افروز تب هجریم و هرگز کس ندید
جوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
مرحبا ای چاره، آسان می گشایی کار خلق
ناخنی بس تیز داری رخنه ای در کار ما
ساکن میخانه ی ما باش عرفی زانکه نیست
چشمه ی نور و صفا در سایه ی دیوار ما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۸
درد نایافت ز بی دردی اقبال من است
ور نه مقصود من افتاده به دنبال من است
با قضا سینه ی من صاف نگردد هرگز
شکوه ی من همه از جانب اهمال من است
هرگز از محنت ایام نبودم آزاد
فتنه همزاد من و حادثه هم سال من است
آستینی که دو عالم بت و زنار در اوست
گر به معنی نگری نامه ی اعمال من است
عرفی اصلاح پریشانی ام از یاد ببر
کانچه ادبار بود پیش من، اقبال من است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۷
شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز
که این معامله با طبع روستایی رفت
هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت
نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات
اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت
مقربان همه بیگانه اند از در دوست
غرور بود که نامش به آشنایی رفت
ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت
به آستان برهمن به چهره سایی رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک
باده چون آب‌گهرگشت درین مینا خشک
تشنه‌لب بس که دویدم به بیابان جنون
گشت چون ریگ روان آبله‌ام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلی‌گیرد
که‌کرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن
برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بی‌تاثیری
می‌شود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب
نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنه‌کامی‌ گل بی‌صرفگیی اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما
خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستی‌ست
سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما
یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل
آب آیینه نسازد اثر گرما خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۳
تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل
خون دو جهان ریخت به دامان تغافل
بر زخم که خواهی نمک افشاند که امروز
گل‌ کرده تبسم ز نمکدان تغافل
آنجا که تماشای تو منظور نظرهاست
چندین مژه چاکست گریبان تغافل
برگیست لبت از چمنستان تبسم
موجیست نگاه تو ز عمان تغافل
گیسوی تو مدّ الف آیت خوبی
ابروی تو بسم‌الله دیوان تغافل
امید به راه تو زمینگیر خیالیست
شاید نگهی واکشد از شان تغافل
چشم تو به این مستی و پیمان شکنیها
نشکست چرا ساغر پیمان تغافل
فردا که به قاتل‌ گرود خون شهیدان
دست من خون ‌گشته و دامان تغافل
صد صبح نمک بر جگر خستهٔ ما بست
آن غنچهٔ نشکفته نمکدان تغافل
در عشق تو دیگر به چه امید توان زیست
ای آینهٔ لطف تو برهان تغافل
عمریست‌ که دل تشنه لب دور نگاهیست
یارب که بگردد سر مژگان تغافل
بیدل شرری‌ گشت و به دامان نگه ریخت
گردی‌ که نکردیم به میدان تغافل