عبارات مورد جستجو در ۱۶۱ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۰
به دانه ایست خالت افتاده در زنخدان
باید که گوش داری ز آسیب روزگارش
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۳ - در مقدمه شاهنامه به مدح مظفرالدین شاه در ۱۳۲۱
ای آن شهریاری که دیهیم و تخت
نبیند چو تو شاه پیروز بخت
نیارد ستاره چو تو روشنی
ندارد چو تو چرخ شیر اوژنی
بدین گیتی اندر توئی کدخدای
توئی نیز او را به دیگر سرای
درود خدا بر سرشت تو باد
بر آن باغ و بستان و کشت تو باد
بر آن لاله و سوسن و شنبلید
بر آن سرو شمشاد و ناژو و بید
به بهرام و کیوان و خورشید تو
مه و مهر و برجیس و ناهید تو
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۷
ای به بوسیدن خاک در چرخ آسایت
جویبار فلک و اخضر گردون تشنه
تیغ سیراب تر سبز تو با آنهمه آب
روز و شب هست به خون یا به شبیخون تشنه
تشنه شربت مرگ است عدو تا تیغت
از جگر تافتگی هست به هر خون تشنه
ز آتش صولت تو باد تهمتن رفته
زآب انصاف تو در خاک فریدون تشنه
به تولای درت بخت همایون مشتاق
به تمنای رخت طایر میمون تشنه
تو چو موسی شده بر عز تجلی واله
خصم خوارت شده در خاک چو قارون تشنه
بر کمال هنرت عق سکندر عاشق
به زلال سخنت جان فلاطون تشنه
حاسدت هست چو مستسقی بر ساحل آز
اندرون آب تبه گشته و بیرون تشنه
بنده را لهجه نظمی است که با لهجه او
شد به آب سخنش لولو مکنون تشنه
خانه چشم مرا آب ز سر شد ز پری
وانگهی مردم او بی رخ تو چون تشنه
به فسون جهد نمایم که کنم در خوابش
نشود آری در خواب به افسون تشنه
غرق سیلاب دو چشمان نیمی با لب خشک
گر به خونم نشدی اختر وارون تشنه
لب من تشنه بوسیدن خاک در تست
چون به آب لب لیلی لب مجنون تشنه
در چنین وقتی کآید گل میگون شراب
وه که چونم به دمی زان می گلگون تشنه
سوسماران همه را چشمه حیوان مشرب
از قضا دان که بود ماهی ذوالنون تشنه
خوان انعام تو گسترده و من گرسنه تر
همچو ملاح بود بر لب جیحون تشنه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بود روز و شبم تا کی سیاه از دود آه من
برآ رخشنده خورشید من و تابنده ماه من
نه ز ابری قطره‌ای و نه ز جوئی رشحه‌ای دیدم
گرفت آخر ز تاب تشنگی آتش گیاه من
بجز نومیدیم سوزان بهر آتش که میخواهی
نه من ز امیدواران توام امیدگاه من
مده گر رخصت نظاره‌ام گیرم فتد هر دم
بر آن رخسار و برگردد بصد حسرت نگاه من
من آنشمعم شبستان محبت را که پیدا شد
ز آغاز آب و آتش در جهان از اشک و آه من
ز بیداد غمش مشتاق دایم در فغان باشد
رسد تا کی به داد دادخواهی دادخواه من
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۳
چون دل نهد از بیم هلاک من و تو
بر الفت تن روان پاک من و تو
فرداست که قالب دگر ساخته‌اند
از آتش و آب و باد و خاک من و تو
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
با چرخ مدور به جفا مقرونی
وز ماه منور به جمال افزونی
ای ماه مگر دایره گردونی
کز دایره مراد من بیرونی
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۳
می رسد خشک لب از شط فرات اکبر من
نوجوان اکبر من
سیلانی بکن ای چشمه چشم تر من
نوجوان اکبر من
کسوت عمر تو تا این خم فیروزه نمون
لعلی آورد به خون
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من
نوجوان اکبر من
تا ابد داغ تو ای زاده آزاده نهاد
نتوان برد زیاد
از ازل کاش نمی زاد مرا مادر من
نوجوان اکبر من
تا ز شست ستم خصم خدنگ افکن تو
شد مشبک تن تو
بیخت پرویزن غم خاک عزا بر سر من
نوجوان اکبر من
کرد تا لطمه باد اجل ای نخل جوان
باغ عمر تو خزان
ریخت از شاخ طراوات همه برگ و برمن
نوجوان اکبر من
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها
خسروی کرد عطا
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من
نوجوان اکبر من
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چوخسم
تا به دامانت رسم
کاش بر باد دهد توده خاکستر من
نوجوان اکبر من
تا تهی جام باقیات ز مدار مه و مهر
دور مینای سپهر
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من
نوجوان اکبر من
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق
خورد آسیب محاق
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من
نوجوان اکبر من
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال
تا گشودی پر و بال
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من
نوجوان اکبر من
گر بر این باطله یغما کرم شبه رسول
نکشد خط قبول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من
نوجوان اکبر من
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۱
زهی صیت عدلت همه جا گرفته
مقامت محل ثریا گرفته
زکلک سیه فرق زر چهره ی تو
جهان جمله لؤلوی لالا گرفته
نسیمت، جهان خوشتر از خلد کرده
علوت مکان برتر از جا گرفته
زقدرت، محل، چرخ و انجم فزوده
زذاتت، شرف، دین و دنیا گرفته
سرشک عدو چون مثالث روان شد
زشنگرف چون آل تمغا گرفته
زنور تجلی رای منیرت
درت پایه ی طور سینا گرفته
به دستت درون، تیغ گوهر نگارت
نهنگی است مسکن به دریا گرفته
به صابون خورشید تا دست شویی
جهان پیشت این طشت مینا گرفته
زسهم شورهای کین تو، آتش
وطن در دل سنگ خارا گرفته
چو خورشید تیغی برآورده رایت
به یک دم زدن، عالمی را گرفته
به یاری شمشیر عزمت قضا را
نبینی یکی دشمن نا گرفته
چنان اقتضا کرد تقویم حکمت
که یا کشته بینی عدو، یا گرفته
ملک سیرتا! کمترین بنده قمری
مه بود از جهان کنج عنقا گرفته
بحمدالله اکنون به فر همایت
چو سیمرغ شد راه صحرا گرفته
نظر بر وی افکن که نیکو نباشد
زچون او غریبی نظر وا گرفته
الا تا بود عقل با آستانت
کم این نهم سقف اعلا گرفته،
زجیب فلک رای پیرت زبرباد
کفت دامن بخت برنا گرفته
به یک دست زلف نگارین بسوده
به دست دگر جام صهبا گرفته
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱
هین در فکن به جام، شراب مغانه را
پرنور کن ز قبلهٔ زردشت خانه را
سرد است، گرم کن زتف آتش شراب
این هفت سردسیر خراب زمانه را
هرچند ضد یکدگرند این چهار طبع
یک باده آشتی دهد این چارگانه را
از پرده ی عراق دل من ملول شد
یک ره بزن به پرده ی دیگر چغانه را
خواهی که دل چولاله زانده تهی کنی
پرکن زمی چو غنچه لبالب چمانه را
یک ره به یک دو باده، سبکسار شو ازانک
بار گران، ضعیف کند، زور شانه را
در پا فکنده دان زگرانی تو سنگ را
بر سر نهاده از سبکی بین تو شانه را
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۸ - درمکافات
یکی خواست کز گل بگیرد گلاب
گل افکنددر دیگ وبر رویش آب
به زیرش همی آتش تیزکرد
به گرمی چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در دیگ آمد به جوش
صدائی از آن دیگم آمد به گوش
که می گفت آن آب با گل سخن
که ای نازنین چهر نازک بدن
چه کردی که افتاده ای در عذاب
نمی بینم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل ای آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتیاج
من ازخودگناهی ندارم سراغ
ولی چند روزی که بودم به باغ
مرا عاشقی بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقی تمام
دمی می شدم گر زچشمش نهان
همی بر فلک می شد از او فغان
نمی گشت یکدم ز پیشم جدا
دل وجان همی کرد بهرم فدا
به شوخی بپایش زدم بسکه خار
مکافاتم این است در روزگار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح تاج الدین محمود
آب گل برد آنکه دارد آتش عنبر دخان
خاک از آتش گلشن و باد از دخان عنبر فشان
گلشن عنبرفشان از باد و خاک آسان کند
آنکه آب گل برد از آتش عنبر دخان
باد پیمودم که دارم آبروئی نزد دوست
آتش دل کرده در خاکستر سینه نهان
خاک پوش آتش دل برد سیلاب مژه
جان چه رنجانم که در تن بادپیمائی است جان
چون نهاد من ز باد و خاک و آب و آتش است
باد و خاک و آب و آتش را نهادم بر میان
گرم و سرد آتش و آب و غم تیمار دوست
همچو باد آرم سبک گر همچو خاک آید گران
اندران موسم که گردد باد عنبر بیز خاک
آتش افروزد رخ لاله بآب آسمان
عنبر آتش پرست دوست راند هم بباد
وز مژه بر خاک پایش ریزم آب ارغوان
دوست آب دیده نستاند بر بهای خاک پای
زر آتشکون خوهد گوید پس از باد وزان
با وجود تاج دین محمود هم بخشد ز خاک
زر چون آتش بهای شعر چون آب روان
تاج دین آن آب لطف خاک علم باد دست
صدر آتش هست گردنکش گردون توان
آنکه بی آب دواتش خاک توران هست چون
مجمری بی عود و آتش کشتئی بی بادبان
آنکه پیش کلک او باشد چو پیش باد خاک
خنجر . . . آب داده نیزه آتش سنان
وانکه ایزد زآب و خاک رأفت و رحمت سرشت
باد خلق او که بی آتش بود چون مشک و بان
باد خاک کوی او را گر دهد تحفه بآب
زر آتشکون بکف عبهر برآید زابدان
باد پایش را سپهر آبگون از ماه نو
نعل آتشگون نهد بر خاک پیمای جهان
حاتم طائی ز باد برو از خاک کرم
زآتش دوزخ چو یاقوتست با آب روان
کلک او کز خاک رست و آب جوی فضل خورد
خاتم است از زور باد آتش فتد در نیستان
باد رنگین کرد نام شعر آتش خاطری
خاک رنگین نام زر با آب تر این نام ازان
دست او دایم بآب روی آتش خاطران
خاک رنگین می سپارد باد رنگین بی نشان
خاک با زاری کند بی آب لهوانگیز زر
باد دستیها کند و آتش زند در سوزیان
کز چه در خاک سمرقند آتش فتنه نشاند
آب انصاف وی از باد هری دارد نشان
خاک و باد و آب و آتش گوهران بودند و من
ساختم در سلک مدح او بحکم امتحان
نزد دانا خاک و باد و آب و آتش گوهرند
تاج را زیبند و تاج ارزد بگوهرهای کان
تا بود دمسازی و الفت میان آب و خاک
تا بود با آب و آتش هم بر این آئین نشان
چشمه آب حیات دشمنانش خشک باد
خاک بر سر باد در تن آتش اندر خانمان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - وله
ظل شه را چو زری سوی صفاهان شد رای
چرخ گردید زمین سای و زمین چرخ آسای
زیر خرگاه وی از بخت هزاران بختی
گرد اردوی وی ازچرخ دوصد پرده سرای
چهر خورشید همی تافت زآئینه پیل
بانگ ناهید همی خاست زآهنگ درای
هرکجا کرد مکان شد چو ارم محنت کاه
هر کجا گشت مکین شد چو حرم مجد افزای
ای بسا پهنه که شد صارم او پیل افکن
ای بسا بیشه که شد نیزه او شیر ربای
ری بنالید که مشتاق توام زود مپوی
جی ببالید که مفتون توام دیر مپای
او همی رفت و همی بخت دویدش درپی
او همی راند و همی چرخ فتادش برپای
بخت گفتا که غریبم مگذار و مگذر
چرخ گفتا که به خلیم بگمار و بگرای
شه بدلداری بخت و بطرف گیری چرخ
هر دو را گشت بظل علمش راهنمای
سرکشانش بپذیرائی و از بیم و امید
گاه از راه گریزان وگهی ره پیمای
این بدان گفت که ازسطوت او ترس و مرو
آن بدین گفت که بر رافت او بین و بیای
این دژم حال که خود را که برد نزد نهنگ
اف اگر حمله اش ازخشم شود کام گشای
آن فرحناک که سودیست اگر زین دریاست
وه اگر موجه اش از مهر شود گوهر زای
شاه نیز از قبل فطرت خود در این فکر
که چسان از دل هر قوم شود غم فرسای
گه بتدبیر که افزوده کند گنج غنی
گه بتمهید که بزدوده کند رنج گدای
همتش را سرآبادی در ملک ملک
غیرتش را دل آزادی برخلق خدای
شب و روزی دو بدینگونه یکران انگیخت
شد صفاهان را چون پیش نزاهت بخشای
برسر تخت چو خورشید فرا رفت بر او
من چو برجیس بدین چامه شدم مدح سرای
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - ماده تاریخ دیگر
ای نسخه کارگاه مانی
فهرست کتاب کامرانی
چون کعبه سرآمد زمینی
چون مهر چراغ آسمانی
نی شاهدی و چو شاهد شوخ
هر لحظه کرشمه می‌فشانی
بر پیکر تو ز بس لطافت
ترسم که کند صفا گرانی
فرزند عزیز آفتابی
او پیر شد و تو نوجوانی
می‌زیبد اگر کنی به خورشید
در کفه روشنی گرانی
در ساحت قدرت آسمان را
آورد زمین به میهمانی
چون دید شکوه حضرت تو
بوسید زمین به پاسبانی
در جوف تو خضر کرده پنهان
سرچشمه آب زندگانی
تا ساحت مسند خراسان
یابد ز تو عمر جاودانی
نی ز آب و گلی که روح پاکی
در پیکر خاک تیره‌جانی
رضوان گویی به ما فرستاد
قصری ز بهشت ارمغانی
نی‌نی که بهشتی و از آن شد
تاریخ بهشت کامرانی
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ای چرخ بر آتشم نهی همچو سپند
کز سفله طبیعتان کنی دفع گزند
ای سفله به ما مضایفه تا کی و چند
کز تست چراغ ما به بادی خرسند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۴ - باب الدال الدبور
بود آن صولت نفس عقورت
باستیلا چون باد دبورت
ز غرب طبع جسمانی بمشهور
و زد کش خواند عارف مغرب نور
دگر باد صبا کز مشرق آید
باستیلا چو روح مشفق آید
از آنرو گفت پیغمبر که نصرت
مرا بود از صبا در صبح رحمت
همان باد دبور آمد هلاکت
گروه عاد را با صد فلاکت
مرا یعنی از آنمشرق فتوح است
کز و اندر تموج باد روح است
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۵۷
کی گِتْ بو که وَرْفِ سَرْکَلِنْ آتشْ، وَشْ!
دَراییِنْ زنگی و دییِنْ آتشْ‌رِهْ خِشْ!
مِنْ حَیْروُنِ ته چیرمهْ بالا سُوره وَشْ
نٰاوَرْف اوُ بُونه وُ ناکه میرِنه آتَشْ
دل سنگه منی،اُوچییِهْدارنه مه چِشْ؟
دلْ اوُئه منی، چیوَرْ نمیرْنِهْ آتَشْ؟
اینه وَر عَجایبْ مه بالا سُورِوَشْ،
اُورِهْ سَنگْ بَزالیتهْ، سنگْ دارْنه آتَشْ
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
گفت و گو
... باری، حکایتی ست
حتی شنیده‌ام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط،‌ پاک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیده‌ام آنجا
باران بال و پر
می‌بارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصلهٔ دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانه‌ها
مرغ سعادتی که در افسانه می‌پرید
هر سو زند صلا
کای هر کی! بیا
زنبیل خویش پر کن، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیده‌ام آنجا
چی؟
لبخند می‌زنی؟
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی
آری، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی، الحق که آیتی ست
اما
من خواب دیده‌ام
تو خواب دیده‌ای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سترون
سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهی‌های دیگر آمده‌اند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت
اینک من، بهین فرزند دریاها
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوه‌اش را در پناه من
ز خورشیدی که دایم می‌مکد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم می‌مکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می‌خندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه می‌کرد غار تیره با خمیازه ی جاوید
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا
غریو از تشنگان برخاست
باران است ... هی! باران
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودان‌ها تشنگان، با چهره‌های مات
فشرده بین کف‌ها کاسه‌های بی قراری را
تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد
می‌دانم
تحمل می‌کنم این حسرت و چشم انتظاری را
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمی‌آید؟
نمی‌دانم ولی این ابر بارانی ست، می‌دانم
ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی
شکایت می‌کنند از من لبان خشک عطشانم
شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمی‌اید؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشن‌گان در پچ پچ افتادند
آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دوره گرد گفت با لبخند زهرآگین
فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد
مهدی اخوان ثالث : زمستان
آب و آتش
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز، اما از شگفتی‌ها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعله‌های آبی زیبا
آه
سوزدم تا زنده‌ام یادش که ما بودیم
آتشی سوزان و سوزاننده و زنده
چشمهٔ بس پاکی روشن
هم فروغ و فر دیرین را فروزنده
هم چراغ شب زدای معبر فردا
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب می‌پاشند بر آن، می‌کند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند
آب‌های شومی و تاریکی و بیداد
خاست فریادی، و درد آلود فریادی
من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد، این از یاد
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و می‌گویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان که رفته است و می‌رود
بر باد
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
بی خبر
یادش به خیر،
عهدِ جوان،
که تا سحر،
با ماه می نشستم،
از خواب، بی خبر!
اکنون که می دمد سحر، از سوی خاوران
بینم شبم گذشته،
ز مهتاب بی خبر!

این سان، که خواب غفلتم، از راه مبرد
ترسم که بگذرد ز سرم آب، بی خبر!