عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ساقی چه شد که آتش موسی ز می کند؟
مطرب کجاست تا دم عیسی به نی کند؟
یک عیش و عشرت است ولی منزلش دوتاست
عاقل به قصر جنّت و مجنون به حی کند
بنگر به فال سعد در اوراق روزگار
تا آگهت ز قصّه کاوس کی کند
وقت عزیز خویش به اندیشه داده ای
غافل که روزنامهٔ عمر تو طی کند
از کاوش زمانه به آزادگی رهی ست
این نیش خدِّ ناقهٔ آمال پی کند؟!
دندان حرص کُند به ترشی نمی شود
چین جبین علاج طمع پیشه کی کند؟
شاهنشهی ست عشق و درفش قلم حزین
تسخیر ملک نظم به اقبال وی کند
مطرب کجاست تا دم عیسی به نی کند؟
یک عیش و عشرت است ولی منزلش دوتاست
عاقل به قصر جنّت و مجنون به حی کند
بنگر به فال سعد در اوراق روزگار
تا آگهت ز قصّه کاوس کی کند
وقت عزیز خویش به اندیشه داده ای
غافل که روزنامهٔ عمر تو طی کند
از کاوش زمانه به آزادگی رهی ست
این نیش خدِّ ناقهٔ آمال پی کند؟!
دندان حرص کُند به ترشی نمی شود
چین جبین علاج طمع پیشه کی کند؟
شاهنشهی ست عشق و درفش قلم حزین
تسخیر ملک نظم به اقبال وی کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
به یک ایمای ابرو زندهٔ جاوید گردیدم
اشارت سوی من کردی هلال عید گردیدم
قدم گر رنجه می گردد، غباری مرحمت فرما
به راه انتظارت دیدهٔ امّید گردیدم
گلاب از خوی به می آمیختی خونم به جوش آمد
به خاکم درد جامی ریختی، جمشید گردیدم
بهار رنگ بستم دست پرورد خزان آمد
به هر رنگی که باید در جهان گردید، گردیدم
گلی از مزرع هستی نچیدم جز تهیدستی
سحاب رحمتت را آزمودم، بید گردیدم
بَرِ من رتبهٔ دیگر بود در عیب پوشی ها
بسی آیینه سان در عالم تجرید گردیدم
حزین ، افتادگی ها پایهٔ معراج رفعت شد
شدم تا خاک ره هر ذره را، خورشید گردیدم
اشارت سوی من کردی هلال عید گردیدم
قدم گر رنجه می گردد، غباری مرحمت فرما
به راه انتظارت دیدهٔ امّید گردیدم
گلاب از خوی به می آمیختی خونم به جوش آمد
به خاکم درد جامی ریختی، جمشید گردیدم
بهار رنگ بستم دست پرورد خزان آمد
به هر رنگی که باید در جهان گردید، گردیدم
گلی از مزرع هستی نچیدم جز تهیدستی
سحاب رحمتت را آزمودم، بید گردیدم
بَرِ من رتبهٔ دیگر بود در عیب پوشی ها
بسی آیینه سان در عالم تجرید گردیدم
حزین ، افتادگی ها پایهٔ معراج رفعت شد
شدم تا خاک ره هر ذره را، خورشید گردیدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
معنی کناره گیرد اگر از میان روم
خالی شود جهان چو برون از جهان روم
درکاروان شوق کسی بی دلیل نیست
دنبال بوی گل سحر از گلستان روم
پیش ره مرا نتواندکسی گرفت
خون دلم که از مژه ی خون فشان روم
بسیار دیده گردش ایام، نخل ما
همراه گل نیامده ام تا خزان روم
مردم ز هجر و دولت وصل تو رو نداد
هستم ز بخت پیر و به حسرت جوان روم
از یاد غیر، آتش غیرت به ما زدی
قربان شیوه های تو نامهربان روم
آمد شد بهار بسی دیدهام حزین
من برگ گل نیم که به باد خزان روم
خالی شود جهان چو برون از جهان روم
درکاروان شوق کسی بی دلیل نیست
دنبال بوی گل سحر از گلستان روم
پیش ره مرا نتواندکسی گرفت
خون دلم که از مژه ی خون فشان روم
بسیار دیده گردش ایام، نخل ما
همراه گل نیامده ام تا خزان روم
مردم ز هجر و دولت وصل تو رو نداد
هستم ز بخت پیر و به حسرت جوان روم
از یاد غیر، آتش غیرت به ما زدی
قربان شیوه های تو نامهربان روم
آمد شد بهار بسی دیدهام حزین
من برگ گل نیم که به باد خزان روم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
زان نور دیده، شد مژهٔ خون فشان تهی
از طایر مراد مباد آشیان تهی
رشک محبتم نگذارد نفس کشم
دل از حدیث شوق پر است و زبان تهی
ترسم رَوَد زِ یاد تو یکباره نام ما
ازکین ما مکن دل نامهربان تهی
خوش ظاهرند زاهد بی مغز و جوزِ پوچ
بیرون پر از فریب، ولیکن میان تهی
ساقی بیا به یک دو سبو دست ما بگیر
داریم ساغری، چو کف عاشقان تهی
نی را نوا نماند و جرس را صدا گرفت
ما را نشد ز ناله حزین ، استخوان تهی
از طایر مراد مباد آشیان تهی
رشک محبتم نگذارد نفس کشم
دل از حدیث شوق پر است و زبان تهی
ترسم رَوَد زِ یاد تو یکباره نام ما
ازکین ما مکن دل نامهربان تهی
خوش ظاهرند زاهد بی مغز و جوزِ پوچ
بیرون پر از فریب، ولیکن میان تهی
ساقی بیا به یک دو سبو دست ما بگیر
داریم ساغری، چو کف عاشقان تهی
نی را نوا نماند و جرس را صدا گرفت
ما را نشد ز ناله حزین ، استخوان تهی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
راه دل و دین را زدی ای طرفه صنم، های
مژگان تو خواباند به ما، تیغ ستم های
آوارهٔ کوی تو ندانم به چه حال است؟
یعنی دلم، آن کافر گم کرده صنم، های
صبر من و تمکین تو، ای عهد فراموش
ما را و تو را ساخته بیگانه ز هم، های
سرو تو صلایی به شهادت طلبان زد
خود را برسانید به این پای علم، های
با فیض کریمان کف محتاج حریف است
محرومی چشمم، عجب، ای خاک قدم، های
افتاده به دل، زخم به بالای هم از تو
ای غمزه، مبادا شکنی قدر ستم، های
امروز به پیچ و خم آزادی خویشم
یاد تو به خیر، ای شکن زلفِ به خم، های
تار نفس من به گلو، قید اسیریست
از حلقهٔ دامم برهان، وحشت رم، های
زاهد، خبر از ریزش مژگان منت نیست
دامان تری دارم ازین ابرِ کرم، های
فیض عجبی یافتم از پای خم می
ای سایه نشینان گلستان ارم، های
دل، بتکدهٔ ما و ادب سجده بَرِ اوست
ای ناصیه سایانِ حرمگاه صنم، های
ما برهمنان را، همه جا طور تجلّی ست
از یار نداری خبر، ای شیخ حرم، های
سامان خودی نیست به کف یک پر کاهم
شرمندهٔ هستی نکنی، های عدم، های
مرغ دل ما در پی پرواز فراغی ست
تا چند تپد در قفس شادی و غم، های
در بزم، حزین این همه خاموش چرایی؟
شوریده نوایی بزن از نای قلم، های
مژگان تو خواباند به ما، تیغ ستم های
آوارهٔ کوی تو ندانم به چه حال است؟
یعنی دلم، آن کافر گم کرده صنم، های
صبر من و تمکین تو، ای عهد فراموش
ما را و تو را ساخته بیگانه ز هم، های
سرو تو صلایی به شهادت طلبان زد
خود را برسانید به این پای علم، های
با فیض کریمان کف محتاج حریف است
محرومی چشمم، عجب، ای خاک قدم، های
افتاده به دل، زخم به بالای هم از تو
ای غمزه، مبادا شکنی قدر ستم، های
امروز به پیچ و خم آزادی خویشم
یاد تو به خیر، ای شکن زلفِ به خم، های
تار نفس من به گلو، قید اسیریست
از حلقهٔ دامم برهان، وحشت رم، های
زاهد، خبر از ریزش مژگان منت نیست
دامان تری دارم ازین ابرِ کرم، های
فیض عجبی یافتم از پای خم می
ای سایه نشینان گلستان ارم، های
دل، بتکدهٔ ما و ادب سجده بَرِ اوست
ای ناصیه سایانِ حرمگاه صنم، های
ما برهمنان را، همه جا طور تجلّی ست
از یار نداری خبر، ای شیخ حرم، های
سامان خودی نیست به کف یک پر کاهم
شرمندهٔ هستی نکنی، های عدم، های
مرغ دل ما در پی پرواز فراغی ست
تا چند تپد در قفس شادی و غم، های
در بزم، حزین این همه خاموش چرایی؟
شوریده نوایی بزن از نای قلم، های
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۱۰ - در مخاطبهٔ نفس و خاتمهٔ کتاب گوید
دریاب حزین، که در چه کاری
روی دل خویش با که داری
چل سال ز عمر بی وفا رفت
تن ماند ز جنبش و قوا رفت
بگذشت بهار زندگانی
برخاست نسیم مهرگانی
افسرد، گل نشاط در سر
زین شاخ نه برگ ماند و نه بر
قد، روی نهاده در خمیدن
تنگ آمده گوش از شنیدن
نور نظرت غبارناک است
چشم تو، چو دام زیر خاک است
از موی تو گشته تیرگی دور
بر مشک نشسته، گرد کافور
شب رفت، بس است آرمیدن
هین نیر شیب در دمیدن
بردار سری ز خواب غفلت
بگذار ز کف شراب غفلت
جنبید ز جای مرغ و ماهی
برخیز ز خواب صبحگاهی
خوابت، طرّار چشم بندی ست
در پیش گریوه بلندی ست
مگذار که بینشت رباید
بشتاب که ره به منزل آید
برخیز که عمر رفت در خواب
این یک نفسی که مانده دریاب
بگذار حدیث و لب فروبند
خاموش نشین، فسانه تا چند؟
آخر نه درای کاروانی
تا کی چو درای در فغانی؟
طنبور تنت گسسته تار است
مضراب، به دست رعشه دار است
نی در رگ ترهات بشکن
بفکن قلم و دوات بشکن
بنشین و به اشک عذرخواهی
از چهره ى جان بشو سیاهی
غافل منشین گرت بود هش
دیویست زمانه آدمی کش
دم را به شمردگی برآور
عمر تو دمیست، خوش سرآور
بر عرش زدی لوای خامه
زین نامهٔ عنبرین شمامه
با کلک تو جان جاودانی ست
سرچشمهٔ آب زندگانیست
ماهی پیکر تپد بر آذر
در خاک ز حسرتش سکندر
چون خضر، خجسته طالعی کو؟
تا تر سازد لبی ازین جو
در قصر سخن نبود رونق
رونق ز تو یافت، این خُوَرنَق
پیچیده به چرخ، بانگ کوست
ناهید دهد به خامه، بوست
بر نقد سخن، ز خوش نوایی
زد کلک تو سکّهٔ روایی
با زر چه کند حسود حامل
کاسد نشود عیار کامل
نازم این نقد موهبی را
کاشکسته درست مغربی را
بادا به فلک چو مهر تابان
پیوسته، جهان فروز و رخشان
از اوج شرف، مباد افولش
بخشد دل مقبلان قبولش
روی دل خویش با که داری
چل سال ز عمر بی وفا رفت
تن ماند ز جنبش و قوا رفت
بگذشت بهار زندگانی
برخاست نسیم مهرگانی
افسرد، گل نشاط در سر
زین شاخ نه برگ ماند و نه بر
قد، روی نهاده در خمیدن
تنگ آمده گوش از شنیدن
نور نظرت غبارناک است
چشم تو، چو دام زیر خاک است
از موی تو گشته تیرگی دور
بر مشک نشسته، گرد کافور
شب رفت، بس است آرمیدن
هین نیر شیب در دمیدن
بردار سری ز خواب غفلت
بگذار ز کف شراب غفلت
جنبید ز جای مرغ و ماهی
برخیز ز خواب صبحگاهی
خوابت، طرّار چشم بندی ست
در پیش گریوه بلندی ست
مگذار که بینشت رباید
بشتاب که ره به منزل آید
برخیز که عمر رفت در خواب
این یک نفسی که مانده دریاب
بگذار حدیث و لب فروبند
خاموش نشین، فسانه تا چند؟
آخر نه درای کاروانی
تا کی چو درای در فغانی؟
طنبور تنت گسسته تار است
مضراب، به دست رعشه دار است
نی در رگ ترهات بشکن
بفکن قلم و دوات بشکن
بنشین و به اشک عذرخواهی
از چهره ى جان بشو سیاهی
غافل منشین گرت بود هش
دیویست زمانه آدمی کش
دم را به شمردگی برآور
عمر تو دمیست، خوش سرآور
بر عرش زدی لوای خامه
زین نامهٔ عنبرین شمامه
با کلک تو جان جاودانی ست
سرچشمهٔ آب زندگانیست
ماهی پیکر تپد بر آذر
در خاک ز حسرتش سکندر
چون خضر، خجسته طالعی کو؟
تا تر سازد لبی ازین جو
در قصر سخن نبود رونق
رونق ز تو یافت، این خُوَرنَق
پیچیده به چرخ، بانگ کوست
ناهید دهد به خامه، بوست
بر نقد سخن، ز خوش نوایی
زد کلک تو سکّهٔ روایی
با زر چه کند حسود حامل
کاسد نشود عیار کامل
نازم این نقد موهبی را
کاشکسته درست مغربی را
بادا به فلک چو مهر تابان
پیوسته، جهان فروز و رخشان
از اوج شرف، مباد افولش
بخشد دل مقبلان قبولش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر باده کشانرا طرب از باده ناب است
روی تو بصد بار مرا به ز شراب است
دل رفت مرا خرقه و سجاده و تسبیح
در دجله بریزید که بغداد خراب است
هین دفتر دانائی من پاک بشوئید
کاین صفحه رخسار مرا به ز کتاب است
با من که بدریا زده ام شنعت تکفیر
تهدید بط ای مدعیان با شط آب است
صد چونمن اگر سوزد از این شعله تو خوشباش
من بیم تو دارم مثل سیخ و کباب است
می باد گران نوشد و با من بستیزد
از دست که نالم که مرا بخت بخوابست
مشکل من از ایندر ببرم جان بسلامت
من پیر و هنوز عشق تو را عهد شباب است
از چشم تو قهرم که ببوسی ندهد صلح
داند که میان من و لعلت شکراب است
عمرم همه با وعده فردای تو سر شد
چون تشنه که پویان پی دریای سرابست
شب عهد گذارد که دگر بیتو نخوابم
چون روز شود گویدم اینها همه خواب است
تا زنده ام ای گل هوس سنبل مویت
از چشمه چشمم نرود ریشه در آب است
روزی بغلط تیر نگاهی بمن انداز
کاینکار خطائی است که خوشتر ز صوابست
تا دیو نظر بر مه رویش نبرد راه
مژگان درازش بکمین تیر شهاب است
نیر کرم داور دین بدرقه ماست
در محکمه عدل چه پرواری حساب است
یاران طرب ما ز رخ ساقی حوض است
گر باده گشانرا طرب از باده ناب است
روی تو بصد بار مرا به ز شراب است
دل رفت مرا خرقه و سجاده و تسبیح
در دجله بریزید که بغداد خراب است
هین دفتر دانائی من پاک بشوئید
کاین صفحه رخسار مرا به ز کتاب است
با من که بدریا زده ام شنعت تکفیر
تهدید بط ای مدعیان با شط آب است
صد چونمن اگر سوزد از این شعله تو خوشباش
من بیم تو دارم مثل سیخ و کباب است
می باد گران نوشد و با من بستیزد
از دست که نالم که مرا بخت بخوابست
مشکل من از ایندر ببرم جان بسلامت
من پیر و هنوز عشق تو را عهد شباب است
از چشم تو قهرم که ببوسی ندهد صلح
داند که میان من و لعلت شکراب است
عمرم همه با وعده فردای تو سر شد
چون تشنه که پویان پی دریای سرابست
شب عهد گذارد که دگر بیتو نخوابم
چون روز شود گویدم اینها همه خواب است
تا زنده ام ای گل هوس سنبل مویت
از چشمه چشمم نرود ریشه در آب است
روزی بغلط تیر نگاهی بمن انداز
کاینکار خطائی است که خوشتر ز صوابست
تا دیو نظر بر مه رویش نبرد راه
مژگان درازش بکمین تیر شهاب است
نیر کرم داور دین بدرقه ماست
در محکمه عدل چه پرواری حساب است
یاران طرب ما ز رخ ساقی حوض است
گر باده گشانرا طرب از باده ناب است
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۱ - ایضاً در مدح حضرت اسد الله الغالب امیرالمؤمنین
از هوش جانگداز شد آب استخوان من
آن ققنسم کز آتش خود سوخت جان من
چون کرم قزکه دام وی آمد رضاب خویش
سحر نیان من شده عقد اللسان من
خم گشت پشت مردیم از کنجکاو دهر
دیدیکه چون کشید عجوزی کمان من
افکار سیه بار فکندم بچاه غم
آن یوسفم که گرگ من آمد شبانمن
چونمرغ شب چرا نکشم ناله های زار
کز تیر مار آه پراست آشیان من
آید بگوش صحفه دمادم زیردلی
چون نی هزار ناله ز کلک بنان من
از زعفران چهره و از ارغوان اشک
نتوان زهم شناخت بهار و خزان من
طبع آورد زبان سخن سنج را به نطق
شد طبع نکته سنج عقال زبان من
غارتگران درد و غم آورده روز خون
از چارسو بگنج دُر شایگان من
دل همچو سنگپاره دمادم جهد زجای
از تف آه سینۀ آتش فشان من
آنزر خالصم که بخارا کند فلک
جای محک ز کور دلی امتحان من
وانطوطیم که در قفسم کرده روزگار
یاران خبر برید بهندوستان من
وانکوکبم که از نظر نحس ناکسان
در برج غم و بال من آمد قران من
غم بحر خون و آه من انفاس جزر و مد
در وی چو تخته پاره دل ناتوان من
من پیل صید گشته و سرکوب جاهلان
مضراب آهنین فلک بیلبان من
پیلم میاد یاد ز هندوستان کند
جوز ستاره ریزد هر شب بخوان من
چشم بهان فضلم و بر چهره نیم شب
اشگروان ستارۀ هفت آسمان من
فیلاسفان صدر دبستان هفت خط
بر دست علم کودک سر عشر خوان من
در کلبۀ تفلسف من صد چو بوعلی
یا خسته از تسابق یوم الرهان من
بودم قین صدر نشینان بزم خاص
زامیزش عوام فروکاست شأن من
چون سنگ کیمیا بنظرها نهان شدم
کس آگهی نیافت ز سرّ نهان من
چون توتیا بدیده نشاندی مرا ز لطف
بردی پی ار زمانه بروح کیان من
قرع فلاطن است مرا چشم و خون اشک
بر دامن آب احمر و دل دیگدان من
کبریت احمر است مرا کبریای قدر
کاندر فراز قله قافست کان من
دردا که فیلسوف کهن سال دهر پیر
نشناخت قدر جوهر چاراخشجان من
بر گور غم ز آتش نمرودی از قصور
بشکست شیشه دل سیمابسان من
غافل که با لطافت طبعی که مرمر است
از حلم من بیاید و نارالخصان من
ماندم بصد حجاب ز خرگاه قرب دور
تا از کدام پرده بر آید فغان من
دادم مقام پاک و ستادم حضیض خاک
خاکم بسر نه سود من و نی زیان من
گوش از طنین خرمکسانم صدا گرفت
ایکاش بود منزل عنقامکان من
در ظلمت سکندرم ایکاش خضر بخت
زی بارگاه شاه کشیدی عنان من
شاهنشه سریر ولایت که از ازل
با مهر او سرشته گل خاندان من
روحانیان به تحفه براندازدمم عبیر
هر دم که نام او گذرد بر زبان من
در سایۀ وی ایمنم از دیو خیره سر
کز پاس اوست جوشن و برکستوان من
جز صوت او صدای دگر در طوی نبود
با این نوا پر است رگ استخوان من
دانی که ترجمان هویت لسان اوست
گو مدعی زنخ نزند برهوان من
خصم ار کند مخاصمه با من در اینحدیث
اینکوی و اینچمانه و این صولجان من
تو دست ایزدی و جهان دستگار تو
منت خدایرا که ادا شد ضمان من
معذورم از نفس ز مدیحت فرو کنم
ای برتر از خیال و قیاس و گمان من
ترسم که گر باوج ثنایت قدم نهم
آتش فتد بشهپر نطق و بیان من
گیرم که چون معانی وصفت ادا کنم
روح القدس سخن کند اندر دهان من
اوراق نه سپهر بود صحفه نگار
از شاخ سدره خامه طراز دنیان من
رضوان ز حوض کوثرم آرد همی مداد
آید دبیر راد فلک ترجمان من
با اینهمه حکایت مو راست وکیل بحر
ایخاک بر سر من و این داستان من
قافی که از حضیض وی عنقا پر افکند
تا خود کجا رسد مگس پرفشان من
خوشتر که ناقۀ سخن از عجز پی کنم
کاینراه نیست در خور توش و توانمن
شاها مرا بخا کدرت رخصتی فرست
کافسرده نک ز باد خزان گلستان من
تا بار دیگری مگر از دستبوس خویش
لطفت روان تازه دمد بر روان من
بالله ز پرنیان و حریر بهشت به
خاک درت حریر من و پرنیان من
آنذره که خلق نیارند در حساب
از خوان قسمتت بود آنذره ز آن من
لیکن سزد که باج ستانم زآفتاب
گر شهپر همات بود سایه بان من
نامی ز خود ستائیم از بر زبان گذشت
توقیر نام تو است ز توقیر شأن من
ز اصحاب کهف شد چو سگی نامور چرا
ز افلاک نگذرد ز تو نام و نشان من
آخر نه خود ز روی عنایت مرا بخواب
گفتی که تیر است سگ آستان من
تن را رخ ارز لوث معاصی بود سیاه
جان پر هوای توست ببخشا به جان من
آن ققنسم کز آتش خود سوخت جان من
چون کرم قزکه دام وی آمد رضاب خویش
سحر نیان من شده عقد اللسان من
خم گشت پشت مردیم از کنجکاو دهر
دیدیکه چون کشید عجوزی کمان من
افکار سیه بار فکندم بچاه غم
آن یوسفم که گرگ من آمد شبانمن
چونمرغ شب چرا نکشم ناله های زار
کز تیر مار آه پراست آشیان من
آید بگوش صحفه دمادم زیردلی
چون نی هزار ناله ز کلک بنان من
از زعفران چهره و از ارغوان اشک
نتوان زهم شناخت بهار و خزان من
طبع آورد زبان سخن سنج را به نطق
شد طبع نکته سنج عقال زبان من
غارتگران درد و غم آورده روز خون
از چارسو بگنج دُر شایگان من
دل همچو سنگپاره دمادم جهد زجای
از تف آه سینۀ آتش فشان من
آنزر خالصم که بخارا کند فلک
جای محک ز کور دلی امتحان من
وانطوطیم که در قفسم کرده روزگار
یاران خبر برید بهندوستان من
وانکوکبم که از نظر نحس ناکسان
در برج غم و بال من آمد قران من
غم بحر خون و آه من انفاس جزر و مد
در وی چو تخته پاره دل ناتوان من
من پیل صید گشته و سرکوب جاهلان
مضراب آهنین فلک بیلبان من
پیلم میاد یاد ز هندوستان کند
جوز ستاره ریزد هر شب بخوان من
چشم بهان فضلم و بر چهره نیم شب
اشگروان ستارۀ هفت آسمان من
فیلاسفان صدر دبستان هفت خط
بر دست علم کودک سر عشر خوان من
در کلبۀ تفلسف من صد چو بوعلی
یا خسته از تسابق یوم الرهان من
بودم قین صدر نشینان بزم خاص
زامیزش عوام فروکاست شأن من
چون سنگ کیمیا بنظرها نهان شدم
کس آگهی نیافت ز سرّ نهان من
چون توتیا بدیده نشاندی مرا ز لطف
بردی پی ار زمانه بروح کیان من
قرع فلاطن است مرا چشم و خون اشک
بر دامن آب احمر و دل دیگدان من
کبریت احمر است مرا کبریای قدر
کاندر فراز قله قافست کان من
دردا که فیلسوف کهن سال دهر پیر
نشناخت قدر جوهر چاراخشجان من
بر گور غم ز آتش نمرودی از قصور
بشکست شیشه دل سیمابسان من
غافل که با لطافت طبعی که مرمر است
از حلم من بیاید و نارالخصان من
ماندم بصد حجاب ز خرگاه قرب دور
تا از کدام پرده بر آید فغان من
دادم مقام پاک و ستادم حضیض خاک
خاکم بسر نه سود من و نی زیان من
گوش از طنین خرمکسانم صدا گرفت
ایکاش بود منزل عنقامکان من
در ظلمت سکندرم ایکاش خضر بخت
زی بارگاه شاه کشیدی عنان من
شاهنشه سریر ولایت که از ازل
با مهر او سرشته گل خاندان من
روحانیان به تحفه براندازدمم عبیر
هر دم که نام او گذرد بر زبان من
در سایۀ وی ایمنم از دیو خیره سر
کز پاس اوست جوشن و برکستوان من
جز صوت او صدای دگر در طوی نبود
با این نوا پر است رگ استخوان من
دانی که ترجمان هویت لسان اوست
گو مدعی زنخ نزند برهوان من
خصم ار کند مخاصمه با من در اینحدیث
اینکوی و اینچمانه و این صولجان من
تو دست ایزدی و جهان دستگار تو
منت خدایرا که ادا شد ضمان من
معذورم از نفس ز مدیحت فرو کنم
ای برتر از خیال و قیاس و گمان من
ترسم که گر باوج ثنایت قدم نهم
آتش فتد بشهپر نطق و بیان من
گیرم که چون معانی وصفت ادا کنم
روح القدس سخن کند اندر دهان من
اوراق نه سپهر بود صحفه نگار
از شاخ سدره خامه طراز دنیان من
رضوان ز حوض کوثرم آرد همی مداد
آید دبیر راد فلک ترجمان من
با اینهمه حکایت مو راست وکیل بحر
ایخاک بر سر من و این داستان من
قافی که از حضیض وی عنقا پر افکند
تا خود کجا رسد مگس پرفشان من
خوشتر که ناقۀ سخن از عجز پی کنم
کاینراه نیست در خور توش و توانمن
شاها مرا بخا کدرت رخصتی فرست
کافسرده نک ز باد خزان گلستان من
تا بار دیگری مگر از دستبوس خویش
لطفت روان تازه دمد بر روان من
بالله ز پرنیان و حریر بهشت به
خاک درت حریر من و پرنیان من
آنذره که خلق نیارند در حساب
از خوان قسمتت بود آنذره ز آن من
لیکن سزد که باج ستانم زآفتاب
گر شهپر همات بود سایه بان من
نامی ز خود ستائیم از بر زبان گذشت
توقیر نام تو است ز توقیر شأن من
ز اصحاب کهف شد چو سگی نامور چرا
ز افلاک نگذرد ز تو نام و نشان من
آخر نه خود ز روی عنایت مرا بخواب
گفتی که تیر است سگ آستان من
تن را رخ ارز لوث معاصی بود سیاه
جان پر هوای توست ببخشا به جان من
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۷
راز غم دوستان به کس نتوان گفت
هرچه ببینند باز پس نتوان گفت
ولوله شوق را هوا نتوان خواند
غلغله عشق را هوس نتوان گفت
در دل ما عقل و عشق راست نیاید
صعوه و سیمرغ هم قفس نتوان گفت
چیست جهان تا مرا به چشم درآید
بر لب دریا حدیث خس نتوان گفت
ره به سراپرده تو عقل نیارد
منزل سیمرغ با مگس نتوان گفت
گرچه مرا جز غم تو هم نفسی نیست
راز غمت پیش هم نفس نتوان گفت
هیچ کسانیم و سرّ هیچ کسی را
تا به تو گفتم به هیچ کس نتوان گفت
قصه دل خواستم که با تو بگویم
دیدم دل پیش تست پس نتوان گفت
وصل نیابی جلال زان که گدا را
در حرم شاه دسترس نتوان گفت
هرچه ببینند باز پس نتوان گفت
ولوله شوق را هوا نتوان خواند
غلغله عشق را هوس نتوان گفت
در دل ما عقل و عشق راست نیاید
صعوه و سیمرغ هم قفس نتوان گفت
چیست جهان تا مرا به چشم درآید
بر لب دریا حدیث خس نتوان گفت
ره به سراپرده تو عقل نیارد
منزل سیمرغ با مگس نتوان گفت
گرچه مرا جز غم تو هم نفسی نیست
راز غمت پیش هم نفس نتوان گفت
هیچ کسانیم و سرّ هیچ کسی را
تا به تو گفتم به هیچ کس نتوان گفت
قصه دل خواستم که با تو بگویم
دیدم دل پیش تست پس نتوان گفت
وصل نیابی جلال زان که گدا را
در حرم شاه دسترس نتوان گفت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۴
روزم چو شب تیره شد از درد جدائی
ای روشنی دیده غمدیده کجائی
حال من مجروح جگرخسته چه دانی
جانا چو نداری خبر از درد جدائی
گر بهر عیادت قدمی رنجه نکردی
باری چو بمیرم بسر تربتم آئی
از خسته دلان وه که چه فریاد برآید
ناگه تو اگر از در عشاق درآئی
آنرا که چو من صید غم عشق تو گردد
نی پای گریز است و نه امید رهائی
بی درد دلارام نمیگیردم آرام
ای درد دلارام توام عین دوائی
ما همچو حسین از غم تو چاره نداریم
تو چاره جان و دل بیچاره مائی
ای روشنی دیده غمدیده کجائی
حال من مجروح جگرخسته چه دانی
جانا چو نداری خبر از درد جدائی
گر بهر عیادت قدمی رنجه نکردی
باری چو بمیرم بسر تربتم آئی
از خسته دلان وه که چه فریاد برآید
ناگه تو اگر از در عشاق درآئی
آنرا که چو من صید غم عشق تو گردد
نی پای گریز است و نه امید رهائی
بی درد دلارام نمیگیردم آرام
ای درد دلارام توام عین دوائی
ما همچو حسین از غم تو چاره نداریم
تو چاره جان و دل بیچاره مائی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۶ - آوردن رام سیتا را در اوده و به خانۀ خود نشستن با یکدیگر
سعادت هر که را شد سایه گستر
شود دلخواه بختش سیر اختر
به دولت محنتش گردد فراموش
به یار نازنین خواهد هم آغوش
به خوشوقتی زید نازان مه و سال
به کام دل چو رام صاحب اقبال
که آورد آنچنان حور پری زاد
کزان شد بام قصرش جنّ ت آباد
ز نور افشان جبین آن دلارام
تجلی بر تجلی بر در و بام
چو رام آمد به قصر آسمان کاخ
به دست انداز شد بر ماه گستاخ
چو شوقش بر نقاب شرم زد دست
ز گلگشت تماشا دیده شد مست
تفرج کرد مهدخت بهاری
مهستان گلشن و خورشید زاری
شدی هر لحظه زان گلگشت امید
نظر گلدسته بند ماه و خورشید
دو آیینه مقابل رو نمودند
به یک دم زنگ غم از دل زدودند
به نظاره چنان ذوق نظر بود
که حیرت بر خیال یکدگر بود
گهی آویختی در شاخ سنبل
گهی تاراج کردی خرمن گل
گهی چون زلف در پایش ف تادی
گهی چون خال بر رخ بوسه دادی
گهی در شام زان روی جهانتاب
به وهم صبح بر می جستی از خواب
چو روزش شب شدی از زلف و خالش
چراغ طور بر کردی جمالش
زدی دندان برآن لعل شکرخند
عقیقش را به نام خویش می کند
چو دید از رام زین سان ترکتازی
صنم هم شد دلیر بوسه بازی
بدادی بوسه و از ناز می خواست
چو طفلی دادهٔ خود باز می خواست
چنان بوسیده لعل نازنینش
کزان شد نقش پیدا برنگینش
ز شرم خندهٔ آن لعل د ر پوش
در گوشش عرق شد در بناگوش
تبس م چون لبش را جلوه گه کرد
نمک از شکرستان چاشنی خورد
شکر پاسخ چکاند از نوش خندی
خمستان شراب ناب قندی
معطر بالش و بستر گل آگند
به خواب ناز بردی آن دو دلبند
تو گویی در ارم شد چشمۀ خور
به آب زندگانی شیر و شکر
گهی خفتی ز زلفش چشم بیدار
که دیدی روز روشن را شب تار
ز زلف و روی جانانش شب و روز
شب معراج بودی عید نوروز
دو بیدل مست ذوق جانفشانی
نیاز و ناز باز از همعنانی
حیا را آرزو در باز بسته
چو نامحرم برون در نشسته
دو سرو ناز با هم دوش بر دوش
ز باغ آرزو رسته همآغوش
صنم هر گه سرود ناز می گفت
برهمن سوز دل با ساز می گفت
فسون یکدلی تا عشق خوانده
صنم با برهمن فرقی نمانده
به بستر آن دو گل در خوبرویی
ز یک غنچه دو گل بشکفته گویی
گهی گفتی صنم بی باده خورده
که کم شد ناز من آیا که برده
گهی عاشق از آن معشوق طنّاز
نیاز خویش را می خواستی باز
یکی شد جان و تنها بی تکلّف
به نامی فرق چون ن قطه ترادف
من و تو از میان بیرون زده گام
نماندی امتیازی هر دو جز نام
بهار زندگیشان جاودان بود
به هر یک زان دویی گویی دو جان بود
حواس خاطر آن هر دو دلدار
نیارستی به تنها کرد یک کار
دو گل غرق عرق زآن سان که دانی
مه و خور شسته ز آب زندگانی
پس از دیری چو بگشاد آن معما
در ناسفته شد اسم مسما
ز رشک زندگیشان آسمان مرد
به ساز شادمانی غم همی خورد
گهی زین کار غیرت کار فرمود
اگر انصاف پرسی جای آن بود
شود دلخواه بختش سیر اختر
به دولت محنتش گردد فراموش
به یار نازنین خواهد هم آغوش
به خوشوقتی زید نازان مه و سال
به کام دل چو رام صاحب اقبال
که آورد آنچنان حور پری زاد
کزان شد بام قصرش جنّ ت آباد
ز نور افشان جبین آن دلارام
تجلی بر تجلی بر در و بام
چو رام آمد به قصر آسمان کاخ
به دست انداز شد بر ماه گستاخ
چو شوقش بر نقاب شرم زد دست
ز گلگشت تماشا دیده شد مست
تفرج کرد مهدخت بهاری
مهستان گلشن و خورشید زاری
شدی هر لحظه زان گلگشت امید
نظر گلدسته بند ماه و خورشید
دو آیینه مقابل رو نمودند
به یک دم زنگ غم از دل زدودند
به نظاره چنان ذوق نظر بود
که حیرت بر خیال یکدگر بود
گهی آویختی در شاخ سنبل
گهی تاراج کردی خرمن گل
گهی چون زلف در پایش ف تادی
گهی چون خال بر رخ بوسه دادی
گهی در شام زان روی جهانتاب
به وهم صبح بر می جستی از خواب
چو روزش شب شدی از زلف و خالش
چراغ طور بر کردی جمالش
زدی دندان برآن لعل شکرخند
عقیقش را به نام خویش می کند
چو دید از رام زین سان ترکتازی
صنم هم شد دلیر بوسه بازی
بدادی بوسه و از ناز می خواست
چو طفلی دادهٔ خود باز می خواست
چنان بوسیده لعل نازنینش
کزان شد نقش پیدا برنگینش
ز شرم خندهٔ آن لعل د ر پوش
در گوشش عرق شد در بناگوش
تبس م چون لبش را جلوه گه کرد
نمک از شکرستان چاشنی خورد
شکر پاسخ چکاند از نوش خندی
خمستان شراب ناب قندی
معطر بالش و بستر گل آگند
به خواب ناز بردی آن دو دلبند
تو گویی در ارم شد چشمۀ خور
به آب زندگانی شیر و شکر
گهی خفتی ز زلفش چشم بیدار
که دیدی روز روشن را شب تار
ز زلف و روی جانانش شب و روز
شب معراج بودی عید نوروز
دو بیدل مست ذوق جانفشانی
نیاز و ناز باز از همعنانی
حیا را آرزو در باز بسته
چو نامحرم برون در نشسته
دو سرو ناز با هم دوش بر دوش
ز باغ آرزو رسته همآغوش
صنم هر گه سرود ناز می گفت
برهمن سوز دل با ساز می گفت
فسون یکدلی تا عشق خوانده
صنم با برهمن فرقی نمانده
به بستر آن دو گل در خوبرویی
ز یک غنچه دو گل بشکفته گویی
گهی گفتی صنم بی باده خورده
که کم شد ناز من آیا که برده
گهی عاشق از آن معشوق طنّاز
نیاز خویش را می خواستی باز
یکی شد جان و تنها بی تکلّف
به نامی فرق چون ن قطه ترادف
من و تو از میان بیرون زده گام
نماندی امتیازی هر دو جز نام
بهار زندگیشان جاودان بود
به هر یک زان دویی گویی دو جان بود
حواس خاطر آن هر دو دلدار
نیارستی به تنها کرد یک کار
دو گل غرق عرق زآن سان که دانی
مه و خور شسته ز آب زندگانی
پس از دیری چو بگشاد آن معما
در ناسفته شد اسم مسما
ز رشک زندگیشان آسمان مرد
به ساز شادمانی غم همی خورد
گهی زین کار غیرت کار فرمود
اگر انصاف پرسی جای آن بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
گر سیل فتنه خیزد دل را چه مشکل افتد
جز اشک نیست ما را باری که بر گل افتد
عاقل بکار دنیا بسیار لاابالیست
همسایه جنونست عقلی که کامل افتد
سیلاب اشک مجنون تا دشتبان وادیست
کی گرد می تواند دنبال محمل افتد
از لرز بیقراری عکس افتد از کنارش
آینه گر برویت روزی مقابل افتد
یکدست تیغ و شهری سرگرم سرخ روئی
یک بخیه زخم شاید در دست صد دل افتد
گر روزگار خواهی از تو حساب گیرد
آسان شمار بر خود کاریکه مشکل افتد
دریادلان کریمند در آنچه خود نخواهند
تا خس بود کی از بحر گوهر بساحل افتد
راه گریز را هم چالاکیئی ضرور است
چون می گریزد از کار طبعی که کاهل افتد
کار کلیم باشد آنجا مگس پرانی
هر جا که دلربائی شیرین شمایل افتد
جز اشک نیست ما را باری که بر گل افتد
عاقل بکار دنیا بسیار لاابالیست
همسایه جنونست عقلی که کامل افتد
سیلاب اشک مجنون تا دشتبان وادیست
کی گرد می تواند دنبال محمل افتد
از لرز بیقراری عکس افتد از کنارش
آینه گر برویت روزی مقابل افتد
یکدست تیغ و شهری سرگرم سرخ روئی
یک بخیه زخم شاید در دست صد دل افتد
گر روزگار خواهی از تو حساب گیرد
آسان شمار بر خود کاریکه مشکل افتد
دریادلان کریمند در آنچه خود نخواهند
تا خس بود کی از بحر گوهر بساحل افتد
راه گریز را هم چالاکیئی ضرور است
چون می گریزد از کار طبعی که کاهل افتد
کار کلیم باشد آنجا مگس پرانی
هر جا که دلربائی شیرین شمایل افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
دوران ز عاریتها دندان ز ما گرفته
نوبت رسد بنانم چون آسیا گرفته
داریم در فراقت اشک بهانه جوئی
بدخوی تر ز طفل از شیر وا گرفته
صد برق ناامیدی کرده کمین ز هر سو
نخل امیدواری هر جا که پا گرفته
بر سفره زمانه کش غیر استخوان نیست
هر کس دمی نشسته طبع هما گرفته
صد دستگیرش ار هست نقش قدم نخیزد
تعلیم خاکساری گوئی زما گرفته
تمییز صاف از درد دوران نمی تواند
هر آستان نشینی در صدر جا گرفته
با آنکه هر دو زلفش در کشتنم یکی شد
هر تاری از ندامت ماتم جدا گرفته
ریزند خرقه پوشان خون در لباس تقوی
شمشیر این دلیران جا در عصا گرفته
آوارگان ندارند پیر طریق جز ما
هر کس کلیم شد پیر همت ز ما گرفته
نوبت رسد بنانم چون آسیا گرفته
داریم در فراقت اشک بهانه جوئی
بدخوی تر ز طفل از شیر وا گرفته
صد برق ناامیدی کرده کمین ز هر سو
نخل امیدواری هر جا که پا گرفته
بر سفره زمانه کش غیر استخوان نیست
هر کس دمی نشسته طبع هما گرفته
صد دستگیرش ار هست نقش قدم نخیزد
تعلیم خاکساری گوئی زما گرفته
تمییز صاف از درد دوران نمی تواند
هر آستان نشینی در صدر جا گرفته
با آنکه هر دو زلفش در کشتنم یکی شد
هر تاری از ندامت ماتم جدا گرفته
ریزند خرقه پوشان خون در لباس تقوی
شمشیر این دلیران جا در عصا گرفته
آوارگان ندارند پیر طریق جز ما
هر کس کلیم شد پیر همت ز ما گرفته
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۶
دوش اندر بزم وصل یار بودم تا بروز
شب همه شب مست آن دیدار بودم تا بروز
بی رقیب و مدعی در گلشن عیش و طرب
هم نشین با آن گل بی خار بودم تا بروز
گه گهی در خواب مستی بیخود و گاهی دگر
در هوای روی او بیدار بودم تا بروز
با خیال چشم مخمورش چو رند می پرست
یکدودم مست و دمی هشیار بودم تا بروز
دل پی دلبر برفت و باز آمد دلبرم
دور از آن مه بی دل و دلدار بودم تا بروز
شب ز فکر زلف او جان بود اندر پیچ و تاب
وز رخ او غرقه در انوار بودم تا بروز
بی اسیری فارغ از اغیار و طعن مدعی
در تماشای جمال یار بودم تا بروز
شب همه شب مست آن دیدار بودم تا بروز
بی رقیب و مدعی در گلشن عیش و طرب
هم نشین با آن گل بی خار بودم تا بروز
گه گهی در خواب مستی بیخود و گاهی دگر
در هوای روی او بیدار بودم تا بروز
با خیال چشم مخمورش چو رند می پرست
یکدودم مست و دمی هشیار بودم تا بروز
دل پی دلبر برفت و باز آمد دلبرم
دور از آن مه بی دل و دلدار بودم تا بروز
شب ز فکر زلف او جان بود اندر پیچ و تاب
وز رخ او غرقه در انوار بودم تا بروز
بی اسیری فارغ از اغیار و طعن مدعی
در تماشای جمال یار بودم تا بروز
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گر نمیسوزد دلم، این آه درد آلود چیست؟
آتشی گر نیست در کاشانه، چندین دود چیست؟
عاقبت چون روی در نابود دارد بود ما
اینهمه اندیشه بود و غم نابود چیست؟
ناوک آن غمزه هر کس راست، ما را هم رسد
چون مقدر گشت روزی، فکر دیر و زود چیست؟
درد دل را نیست بهبودی ز تشخیص علاج
ای طبیب، آخر بگو درد مرا بهبود چیست
گر نه از بهر ریا پوشیده ای این خرقه را
زاهد خودبین بگو، این قلب زراندود چیست
یک شب ای آرام جان زان زلف سرکش بازپرس
کز پریشانی دلها آخرت مقصود چیست؟
محنت شاهی و تعظیم رقیبان تا به کی؟
بندگانیم، این یکی مقبول و آن مردود چیست؟
آتشی گر نیست در کاشانه، چندین دود چیست؟
عاقبت چون روی در نابود دارد بود ما
اینهمه اندیشه بود و غم نابود چیست؟
ناوک آن غمزه هر کس راست، ما را هم رسد
چون مقدر گشت روزی، فکر دیر و زود چیست؟
درد دل را نیست بهبودی ز تشخیص علاج
ای طبیب، آخر بگو درد مرا بهبود چیست
گر نه از بهر ریا پوشیده ای این خرقه را
زاهد خودبین بگو، این قلب زراندود چیست
یک شب ای آرام جان زان زلف سرکش بازپرس
کز پریشانی دلها آخرت مقصود چیست؟
محنت شاهی و تعظیم رقیبان تا به کی؟
بندگانیم، این یکی مقبول و آن مردود چیست؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
امروز نسیم سحری بوی دگر داشت
گویی گذر از خاک سر کوی دگر داشت
ما یکدل و یکروی چنین، وان گل رعنا
افسوس که از هر طرفی روی دگر داشت
دی مردم از آن ذوق که در گفتن دشنام
با ماش سخن بود و نظر سوی دگر داشت
خوش وقت کسی موسم نوروز، که چون گل
هر روز سر آب و لب جوی دگر داشت
شاهی به تماشای مه عید نیامد
بیچاره نظر در خم ابروی دگر داشت
گویی گذر از خاک سر کوی دگر داشت
ما یکدل و یکروی چنین، وان گل رعنا
افسوس که از هر طرفی روی دگر داشت
دی مردم از آن ذوق که در گفتن دشنام
با ماش سخن بود و نظر سوی دگر داشت
خوش وقت کسی موسم نوروز، که چون گل
هر روز سر آب و لب جوی دگر داشت
شاهی به تماشای مه عید نیامد
بیچاره نظر در خم ابروی دگر داشت
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
ای روی دلربای تو باغ و بهار حسن
وی خط مشکبار تو نقش و نگار حسن
در باغ حسن تا گل خود روی تو شکفت
از دل برون نمیرودم خار خار حسن
در کارگاه صنع که تعیین کارها
کردند و شد حواله بروی تو کار حسن
هستند بیقرار چو زلف تو عالمی
تا دیده دید در خم زلفت قرار حسن
گر ماه عارضت بگشاید ز رخ نقاب
دیار کس نشان ندهد در دیار حسن
یوسف برفت و حسن ازین کهنه دیر برد
تو آمدی و شد ز تو نو روزگار حسن
ابن یمین و چشم تو هرگز نمیشوند
خالی دمی ز مستی عشق و خمار حسن
وی خط مشکبار تو نقش و نگار حسن
در باغ حسن تا گل خود روی تو شکفت
از دل برون نمیرودم خار خار حسن
در کارگاه صنع که تعیین کارها
کردند و شد حواله بروی تو کار حسن
هستند بیقرار چو زلف تو عالمی
تا دیده دید در خم زلفت قرار حسن
گر ماه عارضت بگشاید ز رخ نقاب
دیار کس نشان ندهد در دیار حسن
یوسف برفت و حسن ازین کهنه دیر برد
تو آمدی و شد ز تو نو روزگار حسن
ابن یمین و چشم تو هرگز نمیشوند
خالی دمی ز مستی عشق و خمار حسن
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣٠
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۶