عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۲۴ - در صفت وصال
چنین زیبا نگاری دلستانی
به رعنائی و خوبی داستانی
چنان بر عاشق خود مهربان بود
که گوئی عاشق جان و جهان بود
نبودی با منش جز مهربانی
ندیدیم جز از او شیرین زبانی
مدامم خرمی دمساز بودی
به رویش چشم جانم باز بودی
به دل گفتم که ای مدهوش بیمار
غمش را در میان جان نگهدار
کزین خوشتر کسی دلبر نیابد
به خوبی کس از این بهتر نیابد
بهم خوش بود ما را روزگاری
به وصلش داشتم خوش کار و باری
سعادت یار و بختم همنشین بود
زمان در حکم و اقبالم قرین بود
ز طالع خرم و دلشاد بودم
ز بند هر غمی آزاد بودم
جهان محکوم و دولت یاورم بود
فلک مامور و اختر چاکرم بود
کنون زان عیش جز خون در دلم نیست
در آن شادی به جز غم حاصلم نیست
تنی خسته دلی غمناک دارم
به دستی باد و دستی خاک دارم
به رعنائی و خوبی داستانی
چنان بر عاشق خود مهربان بود
که گوئی عاشق جان و جهان بود
نبودی با منش جز مهربانی
ندیدیم جز از او شیرین زبانی
مدامم خرمی دمساز بودی
به رویش چشم جانم باز بودی
به دل گفتم که ای مدهوش بیمار
غمش را در میان جان نگهدار
کزین خوشتر کسی دلبر نیابد
به خوبی کس از این بهتر نیابد
بهم خوش بود ما را روزگاری
به وصلش داشتم خوش کار و باری
سعادت یار و بختم همنشین بود
زمان در حکم و اقبالم قرین بود
ز طالع خرم و دلشاد بودم
ز بند هر غمی آزاد بودم
جهان محکوم و دولت یاورم بود
فلک مامور و اختر چاکرم بود
کنون زان عیش جز خون در دلم نیست
در آن شادی به جز غم حاصلم نیست
تنی خسته دلی غمناک دارم
به دستی باد و دستی خاک دارم
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۳۱ - پیغام فرستادن عاشق بمعشوق
الا ای باد عنبر بوی مشکین
ندیم و مونس عشاق مسکین
شفا و راحت هر دردمندی
دوا و چارهٔ هر مستمندی
علاج سینهٔ دل خستگانی
مداوای به غم پیوستگانی
تو آری نامه از یاران به یاران
تو سازی مرهم امیدواران
انیس خاطر بیچارگانی
مفرح نامهٔ آوارگانی
حدیث درد دلها با تو گویند
کلید شادمانی از تو جویند
ز روی مردمی وز راه یاری
دمی بازم رهان زین نوحهکاری
سحرگاهی گذاری کن به جائی
به کوی مهربانی آشنائی
بدان منزل که شیرین جانم آنجاست
دوای درد بیدرمانم آنجاست
بدان رشگ بهشت جاودانی
که مسکن دارد آن جان جوانی
قدم بر آستان دلستان نه
ز خاکش دیدهٔ جان را جلا ده
به آزرم از جمالش پرده بردار
بنه در پیش او بر خاک رخسار
سلام و بندگیهای فراوان
از این مسکین بدان خورشید خوبان
سلامی کز نسیمش جان فزاید
سلامی کز دمش دل برگشاید
سلامی طیرهٔ مشگ تتاری
سلامی رشگ گلبرگ بهاری
سلامی جانفزا چون وصل جانان
سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشق زاید
ز سر تا پای او بوی دل آید
رسان ای خوش نسیم نوبهاری
حدیثم عرضه دار از روی یاری
بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو
اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو
ز سودای غمت دیوانه گشتم
به عشقت در جهان افسانه گشتم
دلارام ودل و جانم تو بودی
مراد از کفر و ایمانم تو بودی
وصالت همدم و همراز من بود
خیالت روز و شب دمساز من بود
به وصلت سال و مه در کامرانی
همیکردم به عشرت زندگانی
چنان در وصل تو خو کرده بودم
چنان مهرت به جان پرورده بودم
که گر یک لحظه بیرویت گذشتی
جهان برچشم من تاریک گشتی
به صد زاری برفتی هوشم از هوش
تنم در تاب رفتی سینه در جوش
کنون شد مدتی تا دورم از تو
بدل خسته به تن رنجورم از تو
برفتی و مرا تنها بماندی
چو مجنون بر سر راهم نشاندی
دلم در آتش سوزان فکندی
مرا در غصهٔ هجران فکندی
نهادی داغ هجران بر دل ریش
گرفتی چون دل ریشم سر خویش
تو آنجا خرم و شادان نشسته
من اینجا در غم از جان دست شسته
تو آنجا در نشاط و شادمانی
به عزت میگذاری زندگانی
من اینجا دیده بر راهت نهاده
به پیغام تو گوش جان گشاده
کجائی ای مداوای دل من
بیا بگشای از دل مشگل من
کجات آن هر زمان از دلنوازی
کجات آن در وفا گردن فرازی
کنون عمریست ای سرو قبا پوش
که رفتی و مرا کردی فراموش
نمیگوئی مرا بیچارهای هست
ز ملک عافیت آوارهای هست
اسیری دردمندی مهربانی
غریبی بیدلی بیخانمانی
ز خویش و آشنا بیگانه گشته
ز سودای غمم دیوانه گشته
نمیگوئی که روزی آرمش یاد
کنم جانش ز بند محنت آزاد
بدو از لطف پیغامی فرستم
به درمانده دلش کامی فرستم
دل درماندگانرا بردی از هوش
به آخر دستشان کردی فراموش
ز راه و رسم دلداری نباشد
فرامشکاری از یاری نباشد
بمردم نازنینا در فراقت
به جان آمد دلم در اشتیاقت
بمردم یاد کن وز غم بیندیش
مرا مپسند در هجران از این بیش
نگارینا به حق دوستداری
دلاراما به حق جانسپاری
به حق صحبت دیرینهٔ ما
به حق یوسف و حزن زلیخا
به آب دیدهٔ من در فراقت
به آه و نالهٔ من ز اشتیاقت
که پیمان مشکن و عهدم نگه دار
مخور بر جان من زنهار زنهار
چنان کن ای برخ خورشید خاور
که تا در زندگی یکبار دیگر
سعادت باز بر من رو نماید
در اقبال بر من برگشاید
به چشم خویشتن رویت ببینم
به کام خویشتن پیشت نشینم
بیابم از فراقت رستگاری
نباید بردت از من شرمساری
صبا از روی لطف و راه یاری
چو پیغامم سراسر عرضه داری
بخواه از لعل نوشینش جوابی
بجوی شادیم باز آر آبی
زمانی باز گرد و زود بشتاب
مرا یکبار دیگر زنده دریاب
به پیغامش روانم تازه گردان
ز بویش مغز جانم تازه گردان
تو تا باز آئیم ای باد شبگیر
دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر
من مسکین سر گردان بییار
به عادت شیون آغازم دگر بار
ز روی بیدلی و بیقراری
همی مویم همی گویم به زاری
ندیم و مونس عشاق مسکین
شفا و راحت هر دردمندی
دوا و چارهٔ هر مستمندی
علاج سینهٔ دل خستگانی
مداوای به غم پیوستگانی
تو آری نامه از یاران به یاران
تو سازی مرهم امیدواران
انیس خاطر بیچارگانی
مفرح نامهٔ آوارگانی
حدیث درد دلها با تو گویند
کلید شادمانی از تو جویند
ز روی مردمی وز راه یاری
دمی بازم رهان زین نوحهکاری
سحرگاهی گذاری کن به جائی
به کوی مهربانی آشنائی
بدان منزل که شیرین جانم آنجاست
دوای درد بیدرمانم آنجاست
بدان رشگ بهشت جاودانی
که مسکن دارد آن جان جوانی
قدم بر آستان دلستان نه
ز خاکش دیدهٔ جان را جلا ده
به آزرم از جمالش پرده بردار
بنه در پیش او بر خاک رخسار
سلام و بندگیهای فراوان
از این مسکین بدان خورشید خوبان
سلامی کز نسیمش جان فزاید
سلامی کز دمش دل برگشاید
سلامی طیرهٔ مشگ تتاری
سلامی رشگ گلبرگ بهاری
سلامی جانفزا چون وصل جانان
سلامی خوش چو خوی مهربانان
سلامی کز وجودش عشق زاید
ز سر تا پای او بوی دل آید
رسان ای خوش نسیم نوبهاری
حدیثم عرضه دار از روی یاری
بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو
اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو
ز سودای غمت دیوانه گشتم
به عشقت در جهان افسانه گشتم
دلارام ودل و جانم تو بودی
مراد از کفر و ایمانم تو بودی
وصالت همدم و همراز من بود
خیالت روز و شب دمساز من بود
به وصلت سال و مه در کامرانی
همیکردم به عشرت زندگانی
چنان در وصل تو خو کرده بودم
چنان مهرت به جان پرورده بودم
که گر یک لحظه بیرویت گذشتی
جهان برچشم من تاریک گشتی
به صد زاری برفتی هوشم از هوش
تنم در تاب رفتی سینه در جوش
کنون شد مدتی تا دورم از تو
بدل خسته به تن رنجورم از تو
برفتی و مرا تنها بماندی
چو مجنون بر سر راهم نشاندی
دلم در آتش سوزان فکندی
مرا در غصهٔ هجران فکندی
نهادی داغ هجران بر دل ریش
گرفتی چون دل ریشم سر خویش
تو آنجا خرم و شادان نشسته
من اینجا در غم از جان دست شسته
تو آنجا در نشاط و شادمانی
به عزت میگذاری زندگانی
من اینجا دیده بر راهت نهاده
به پیغام تو گوش جان گشاده
کجائی ای مداوای دل من
بیا بگشای از دل مشگل من
کجات آن هر زمان از دلنوازی
کجات آن در وفا گردن فرازی
کنون عمریست ای سرو قبا پوش
که رفتی و مرا کردی فراموش
نمیگوئی مرا بیچارهای هست
ز ملک عافیت آوارهای هست
اسیری دردمندی مهربانی
غریبی بیدلی بیخانمانی
ز خویش و آشنا بیگانه گشته
ز سودای غمم دیوانه گشته
نمیگوئی که روزی آرمش یاد
کنم جانش ز بند محنت آزاد
بدو از لطف پیغامی فرستم
به درمانده دلش کامی فرستم
دل درماندگانرا بردی از هوش
به آخر دستشان کردی فراموش
ز راه و رسم دلداری نباشد
فرامشکاری از یاری نباشد
بمردم نازنینا در فراقت
به جان آمد دلم در اشتیاقت
بمردم یاد کن وز غم بیندیش
مرا مپسند در هجران از این بیش
نگارینا به حق دوستداری
دلاراما به حق جانسپاری
به حق صحبت دیرینهٔ ما
به حق یوسف و حزن زلیخا
به آب دیدهٔ من در فراقت
به آه و نالهٔ من ز اشتیاقت
که پیمان مشکن و عهدم نگه دار
مخور بر جان من زنهار زنهار
چنان کن ای برخ خورشید خاور
که تا در زندگی یکبار دیگر
سعادت باز بر من رو نماید
در اقبال بر من برگشاید
به چشم خویشتن رویت ببینم
به کام خویشتن پیشت نشینم
بیابم از فراقت رستگاری
نباید بردت از من شرمساری
صبا از روی لطف و راه یاری
چو پیغامم سراسر عرضه داری
بخواه از لعل نوشینش جوابی
بجوی شادیم باز آر آبی
زمانی باز گرد و زود بشتاب
مرا یکبار دیگر زنده دریاب
به پیغامش روانم تازه گردان
ز بویش مغز جانم تازه گردان
تو تا باز آئیم ای باد شبگیر
دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر
من مسکین سر گردان بییار
به عادت شیون آغازم دگر بار
ز روی بیدلی و بیقراری
همی مویم همی گویم به زاری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۷۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۹۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۲۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۵۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۵۹
با غمش خو کردم امشب گرچه در زاری گذشت
یاد میکردم از آن شبها که در یاری گذشت
مردمان گویند چونی در خیال زلف او
چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت
ناخوش آن وقتی که بر زندهدلان بی عشق رفت
ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت
ماجرای دوش میپرسی که چون بگذشت حال
ای سرت گردم چه میپرسی به دشواری گذشت
یاد میکردم از آن شبها که در یاری گذشت
مردمان گویند چونی در خیال زلف او
چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت
ناخوش آن وقتی که بر زندهدلان بی عشق رفت
ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت
ماجرای دوش میپرسی که چون بگذشت حال
ای سرت گردم چه میپرسی به دشواری گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۶۰
مهی گذشت که آن مه به سوی ما نگذشت
شبی نرفت که برجان ما بلا نگذشت
مرا ز عارض او دیر شد گلی نشگفت
چو گلبنی که بر او هیچگه صبا نگذشت
گذشت در دل من صد هزار تیر جفا
که هیچ در دل آن یار بیوفا نگذشت
مسیح من چو مرا دم نداد جان دادم
ولیک عمر ندانم گذشت یا نگذشت
کبوتری نبرد سوی دوست نامهٔ من
کز آتش دل من مرغ در هوا نگذشت
چه سود ملک سلیمانت خسروا به سخن
که هدهد تو گهی جانب سبا نگذشت
شبی نرفت که برجان ما بلا نگذشت
مرا ز عارض او دیر شد گلی نشگفت
چو گلبنی که بر او هیچگه صبا نگذشت
گذشت در دل من صد هزار تیر جفا
که هیچ در دل آن یار بیوفا نگذشت
مسیح من چو مرا دم نداد جان دادم
ولیک عمر ندانم گذشت یا نگذشت
کبوتری نبرد سوی دوست نامهٔ من
کز آتش دل من مرغ در هوا نگذشت
چه سود ملک سلیمانت خسروا به سخن
که هدهد تو گهی جانب سبا نگذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۸۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۱۶ - غزلی که درپایان تصنیف قران السعدین سروده است
نامه تمام گشت ، به جانان که میبرد؟
پیغام کالبد به سوی جان که می برد؟
این خط پر ز مهر به دلبر که میدهد؟
وین دردسر به مهر به درمان که میبرد؟
این نامه نیست پیرهن کاغذین ماست
پرخون زدست هجر، به جانان که می برد؟
جانان مرا به هجر تو هر مونسی که هست
غم می برد ولی غم هجران که می برد؟
گفتی نگاهدار به فرمان خویش دل
دارم ولی بگوی که فرمان که میبرد؟
دردا که دل ز خسرو بیچاره میرود
واگاه نی ز بردن دل ، آن که میبرد!
پیغام کالبد به سوی جان که می برد؟
این خط پر ز مهر به دلبر که میدهد؟
وین دردسر به مهر به درمان که میبرد؟
این نامه نیست پیرهن کاغذین ماست
پرخون زدست هجر، به جانان که می برد؟
جانان مرا به هجر تو هر مونسی که هست
غم می برد ولی غم هجران که می برد؟
گفتی نگاهدار به فرمان خویش دل
دارم ولی بگوی که فرمان که میبرد؟
دردا که دل ز خسرو بیچاره میرود
واگاه نی ز بردن دل ، آن که میبرد!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۲۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۸۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۴۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۴۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۷۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۸۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۰۸
گر مرا با بخت کاری نیست گو هرگز مباش
ور به سامان روزگاری نیست گو هرگز مباش
هر خسی را از گلستان جهان گلها شگفت
گر مرا بوی بهاری نیست گو هرگز مباش
چهرهٔ زرین و سیمین سینهٔ ترکان بستم
بازور سیمم شماری نیست گو هرگز مباش
آسمان وا راست دامان مراد ناکسان
گر مرا پیوند واری نیست هرگز گو مباش
غم خود ازعشقست گو در جان من جاوید باد
گر غم را غمگساری نیست هرگز گو مباش
عشق بازی با خیال یار هم شبها خوشست
باری ار بوس و کناری نیست گو هرگز مباش
مجلس عیشست و جز خسرو همه مستند اگر
ناکسی و نابکاری نیست گو هرگز مباش
ور به سامان روزگاری نیست گو هرگز مباش
هر خسی را از گلستان جهان گلها شگفت
گر مرا بوی بهاری نیست گو هرگز مباش
چهرهٔ زرین و سیمین سینهٔ ترکان بستم
بازور سیمم شماری نیست گو هرگز مباش
آسمان وا راست دامان مراد ناکسان
گر مرا پیوند واری نیست هرگز گو مباش
غم خود ازعشقست گو در جان من جاوید باد
گر غم را غمگساری نیست هرگز گو مباش
عشق بازی با خیال یار هم شبها خوشست
باری ار بوس و کناری نیست گو هرگز مباش
مجلس عیشست و جز خسرو همه مستند اگر
ناکسی و نابکاری نیست گو هرگز مباش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۲۲