عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
عاشقم و عشق من زوال ندارد
رفتنم از کویت احتمال ندارد
وای به حالم، ز بی کسی که به کویت
هیچ کسم آگهی ز حال ندارد
چون ندهم تن به دوری تو که از پی
روز فراقت، شب وصال ندارد
کام دل از نخل قامت تو چه جویم؟!
غیر بر حسرت، این نهال ندارد!
شکوه ی جورش کجا برم که شهیدم
کرده و از کرده انفعال ندارد؟!
خون اسیری کنون مریز که دانی
در صف محشر زبان لال ندارد
چون نکند ناله در شکنجه ی دامش
مرغ دل آذر فراغ بال ندارد؟!
رفتنم از کویت احتمال ندارد
وای به حالم، ز بی کسی که به کویت
هیچ کسم آگهی ز حال ندارد
چون ندهم تن به دوری تو که از پی
روز فراقت، شب وصال ندارد
کام دل از نخل قامت تو چه جویم؟!
غیر بر حسرت، این نهال ندارد!
شکوه ی جورش کجا برم که شهیدم
کرده و از کرده انفعال ندارد؟!
خون اسیری کنون مریز که دانی
در صف محشر زبان لال ندارد
چون نکند ناله در شکنجه ی دامش
مرغ دل آذر فراغ بال ندارد؟!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
مگو مرگ است بی او زندگانی
که این ناکامی است آن کامرانی
لبم بست از شکایت عشق و آموخت
نگاهش را زبان بی زبانی
ز رشک خضر میمیرم که دانم
نمی بخشد جز آن لب زندگانی
غمش با ناتوانان سازگار است
توانایی مجو تا میتوانی
در آن گلشن چه دل بندم که باشد
پی گل چیدن آنجا باغبانی
جزای رنج یک نظاره بر شیخ
عجب نبود بهشت جاودانی
در این گلشن مرا داد الفت برق
فراق از زحمت هم آشیانی
مرا پایان کار جان سپردن
تو را آغاز عهد دلستانی
که این ناکامی است آن کامرانی
لبم بست از شکایت عشق و آموخت
نگاهش را زبان بی زبانی
ز رشک خضر میمیرم که دانم
نمی بخشد جز آن لب زندگانی
غمش با ناتوانان سازگار است
توانایی مجو تا میتوانی
در آن گلشن چه دل بندم که باشد
پی گل چیدن آنجا باغبانی
جزای رنج یک نظاره بر شیخ
عجب نبود بهشت جاودانی
در این گلشن مرا داد الفت برق
فراق از زحمت هم آشیانی
مرا پایان کار جان سپردن
تو را آغاز عهد دلستانی
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱ - تتبع خواجه
صبح است فیض اگر طلبی ترک خواب کن
تا چند مست خواب قدح پر شراب کن
ما را به شیشه می فکن و از عتاب و لطف
نی سنگ خاره افکن و نی لعل ناب کن
مُردم در انتظار تو ای عمر نازنین
یکره به آمدن نه به رفتن شتاب کن
روزی مقدر است نگردد زیاد و کم
گر تو وقار ورزی و گر اضطراب کن
ای مه ترا همی رسد از مستی و غرور
خواهی به چرخ ناز و به انجم عتاب کن
فانی شب وصال میی بی حساب دار
وانرا به ما به عمر مخلد حساب کن
تا چند مست خواب قدح پر شراب کن
ما را به شیشه می فکن و از عتاب و لطف
نی سنگ خاره افکن و نی لعل ناب کن
مُردم در انتظار تو ای عمر نازنین
یکره به آمدن نه به رفتن شتاب کن
روزی مقدر است نگردد زیاد و کم
گر تو وقار ورزی و گر اضطراب کن
ای مه ترا همی رسد از مستی و غرور
خواهی به چرخ ناز و به انجم عتاب کن
فانی شب وصال میی بی حساب دار
وانرا به ما به عمر مخلد حساب کن
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مژده ای دل که شب فرقت یار آخر شد
روز تاریک سرآمد شب تار آخر شد
یار از غیر برید الفت و با ما پیوست
بود ربطی که میان گل و خار آخر شد
از دم سرد خزان آنچه بگلشن میرفت
عاقبت از نفس گرم بهار آخر شد
صندل دردسرم شد می وصلش صد شکر
محنت مستی و اندوه خمار آخر شد
گشت آئینه صفت خاک چمن عکسپذیر
که ز صیقلگری ابر غبار آخر شد
میرسد آنچه بما از ستم هجر گذشت
میکشد آنچه دل از فرقت یار آخر شد
از گل آن جور که بر بلبل مسکین میرفت
عاقبت از اثر ناله زار آخر شد
میکشد آن همه محنت که ز هجران مشتاق
یارش از مهر چو آمد بکنار آخر شد
روز تاریک سرآمد شب تار آخر شد
یار از غیر برید الفت و با ما پیوست
بود ربطی که میان گل و خار آخر شد
از دم سرد خزان آنچه بگلشن میرفت
عاقبت از نفس گرم بهار آخر شد
صندل دردسرم شد می وصلش صد شکر
محنت مستی و اندوه خمار آخر شد
گشت آئینه صفت خاک چمن عکسپذیر
که ز صیقلگری ابر غبار آخر شد
میرسد آنچه بما از ستم هجر گذشت
میکشد آنچه دل از فرقت یار آخر شد
از گل آن جور که بر بلبل مسکین میرفت
عاقبت از اثر ناله زار آخر شد
میکشد آن همه محنت که ز هجران مشتاق
یارش از مهر چو آمد بکنار آخر شد
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
همه مقصود ما شد راست امروز
که آن مقصود دل با ماست امروز
گر آراید بهار نو جهان را
جهان را روی او آراست امروز
دلم دی وصل او حاجت همی خواست
رواگشت آنچه دی می خواست امروز
چو فر روی او امروز اینجاست
جمال نو بهار اینجاست امروز
زپیش او چو او بنشست با ما
غم نادیدنش برخاست امروز
هر آن شادی که از عالم نهان بود
از آن بر روز ما پیداست امروز
پری می گفت از او نیکوترم من
پدید آمد دروغ از راست امروز
گر اقبال مرا فرداست وعده
مرا با وصل او فرداست امروز
چو ما در سایه ی اقبال شاهیم
همه اقبالها ما راست امروز
که آن مقصود دل با ماست امروز
گر آراید بهار نو جهان را
جهان را روی او آراست امروز
دلم دی وصل او حاجت همی خواست
رواگشت آنچه دی می خواست امروز
چو فر روی او امروز اینجاست
جمال نو بهار اینجاست امروز
زپیش او چو او بنشست با ما
غم نادیدنش برخاست امروز
هر آن شادی که از عالم نهان بود
از آن بر روز ما پیداست امروز
پری می گفت از او نیکوترم من
پدید آمد دروغ از راست امروز
گر اقبال مرا فرداست وعده
مرا با وصل او فرداست امروز
چو ما در سایه ی اقبال شاهیم
همه اقبالها ما راست امروز
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۴
رسول خوب و مراسله مرغوب محبوب واصل، چندان لب و دیده بر بیاض آن و سواد این سودم که آن چون روی بخت من سیاه و این چون دیده ملازمان سفید شد، درباب قبا و چکن رخت به خانه خیاط کشیده جامه مطالبت بر انداختم بر قامت قبولش قصیرآمد، زیرا که در مطالبه اجرت دست و بغل گشاده به ذراع دراز نفسی و مقراض تند زبانی نپیموده گز می کرد و گز نکرده می درید، چندان درید و دوخت که پیراهن صبرم قبا گشت. دیدم چنانچه سر سوزنی ار خالق کهنه او را حوار انگاشته خیاطه مثال باریک شده سوراخ به سوراخش کشم، مادام ظهور حتی جمل فی سم الخیاط، سر ما بی کلاه خواهد بود، لاجرم کیک مناظرت از شلوارش برآوردم و پنبه وارش پوشیده دستش از شال کوتاه کردم، پولش دادم و گرفتم و به رسول سپردم و رفتم سگ یوسف عذار طریق مصر وصال را چون صیت حسن زلیخا پی سپر آمده، قطعه:
میرفت بکبر و ناز و می گفت
بی من چه کنی به لابه گفتم
بنشینم وصبر پیش گیرم
دنباله کار خویش گیرم
میرفت بکبر و ناز و می گفت
بی من چه کنی به لابه گفتم
بنشینم وصبر پیش گیرم
دنباله کار خویش گیرم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
چون صبح عید هفتم ماه رجب رسید
از شش طرف نوید هزاران طرب رسید
دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز
غارتگر عجم شه ی ترکان عرب رسید
سرگرم قتل کیست که چون مهر بامداد
با جامه ی غضب همه تن در غضب رسید
بهر اسیری دل و داغ درون من
با طره ی به تاب و عذاری به تن رسید
بستم زبان شکوه به شکرانه ی وصال
زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسید
صبح و صال قصه نرانم زشام هجر
کاین یک شکنجه آمد و آن یک تعب رسید
دیگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا
هر چند در مجاهده جانم به لب رسید
بر نخل نازت از شکرین بوس های تر
کو زهر خود چسود که ما را طلب رسید
تکیف می مکن به صفایی کش این دو روز
بی می ز لعل یار نشاطی عجب رسید
از شش طرف نوید هزاران طرب رسید
دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز
غارتگر عجم شه ی ترکان عرب رسید
سرگرم قتل کیست که چون مهر بامداد
با جامه ی غضب همه تن در غضب رسید
بهر اسیری دل و داغ درون من
با طره ی به تاب و عذاری به تن رسید
بستم زبان شکوه به شکرانه ی وصال
زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسید
صبح و صال قصه نرانم زشام هجر
کاین یک شکنجه آمد و آن یک تعب رسید
دیگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا
هر چند در مجاهده جانم به لب رسید
بر نخل نازت از شکرین بوس های تر
کو زهر خود چسود که ما را طلب رسید
تکیف می مکن به صفایی کش این دو روز
بی می ز لعل یار نشاطی عجب رسید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
روا بود خوری ار غم که جام وساقی نیست
مرا به زاهد این شهر دوستی نبود
که درزمانه چواوکس به بدسیاقی نیست
خلاف ساقی ومطرب که درهمه عالم
یکی چواین دوبه خوبی وخوش مذاقی نیست
تمام نائی از آن دلبر حجازی گفت
حکایتی به لبش زآن بت عراقی نیست
دمی نمی شود از پیش چشم دل غایب
وصال عاشق ومعشوق بالتلافی نیست
ز جوروکینه اهل جهان بلنداقبال
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
روا بود خوری ار غم که جام وساقی نیست
مرا به زاهد این شهر دوستی نبود
که درزمانه چواوکس به بدسیاقی نیست
خلاف ساقی ومطرب که درهمه عالم
یکی چواین دوبه خوبی وخوش مذاقی نیست
تمام نائی از آن دلبر حجازی گفت
حکایتی به لبش زآن بت عراقی نیست
دمی نمی شود از پیش چشم دل غایب
وصال عاشق ومعشوق بالتلافی نیست
ز جوروکینه اهل جهان بلنداقبال
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح نورنگ خان
عجب عجب که شب غم به صبحگاه رسید
نسیم وصل سواری ز گرد راه رسید
به فرق سوختهٔ غم در آفتاب ستم
ز سایبان حجاب کرم، پناه رسید
رساند باد به بلبل خبر که گل آمد
رسید مژده به گوش گدا که شاه رسید
ز خرّمی به سماع آمدند چون مستان
چو این نوید به پیران خانقاه رسید
هزار قد شده خم چون کمان به سجدهٔ شکر
که بر نشانهٔ مقصود، تیر آه رسید
حدیث کوته و افسانه مختصر، ز سفر
مه ستاره حشم، خان جم سپاه رسید
سحاب همّت خورشید مکرمت، نورنگ
که فیض نعمت عامش به ما سواه رسید
دلاوری که دم کین او به گوش جهان
ز آسمان و زمین وامصیبتاه رسید
به پای توسن او تا چو نعل سود جبین
به آسمان مه نو را پر کلاه رسید
فتاد کشتی آز از کفش به گردابی
که تا کران نتواند به صد شناه رسید
زهی رسیده به جایی ترا سریر جلال
که با سپهر به سرحدّ اشتباه رسید
به پای بوس تو آمد فلک، وگرنه چرا
بر آستان تو با قامت دو تاه رسید؟
ز آستان تو خورشید با هزار کمند
به جای شمسه بر ایوان بارگاه رسید
چو سایه مهر نهد رو بر آن زمین همه روز
که پای چتر تو با این علّو جاه رسید
نمود مهر دگر از فروغ آن به سپهر
اگر زرای تو پرتو به قعر چاه رسید
ز اشتیاق، شتابنده شد به استقبال
به گوش عفو تو چون مژدهٔ گناه رسید
فلک به خوان تو نسبت اگر نکرد درست
چرا شکست پیاپی به قرص ماه رسید
به دور عدل تو از کهربا عجب دارم
که دست او به گریبان برگ کاه رسید
ترا ز نالهٔ مظلوم دل به درد آمد
به غایتی که خجالت به دادخواه رسید
ز عیش دور تو یاد از سرور مستی داد
به مست خفته اگر قامتالصّلوه رسید
تو آفتابی و بهر ثبوت این دعوی
مرا چو صبح گواه از پی گواه رسید
ز ماهیان ید بیضا توان مشاهده کرد
دمی که پرتو رای تو بر میاه رسید
کمند مهر ز جا ذرّه را نجنبانید
ز ابر حلم تو گرنم به خاک راه رسید
عروج خاک سزد همچو آتش از جایی
که بندگان ترا بر زمین جباه رسید
کسی که سوختهٔ آتش عتاب تو شد
به حشر، نامهٔ اعمال او سیاه رسید
دمید سبزه چو مژگان یار، نیزه گذار
به هر زمین که ترا گردی از سپاه رسید
چنان سپاه تو برداشت خیل دشمن را
که تند سیل، تو گویی به مشت کاه رسید
به رنگ صاعقه، روز نبرد، گلگونت
به خصم تیزتر از ناوک نگاه رسید
میان معرکه دشمن چنان نمود ترا
که خون گرفته شکاری به صیدگاه رسید
عدو که تافت عنان از اطاعت تو مرنج
چو عاقبت به رکاب تو عذرخواه رسید
که هر که سر به اطاعت نهاد یزدان را
در اوّلش به زبان ذکر لااله رسید
سپهر منزلتا! بیتو ز آتش هجران
چه داغها که به جان و دل تباه رسید
نفس که سلسله جنبان زندگانی بود
به لب ز تیرگی دل چو دود آه رسید
زلال خضر و دم عیسوی چو زهر و سموم
به ناتوان تو جانسوز و عمرکاه رسید
رسید جان به لبم بارها و تافت عنان
ز استماع نویدی که گاهگاه رسید
به خاک پای تو کاین مژدهام نمود چنان
که قطرهای به لب تشنهٔ گیاه رسید
مرا به دیده کنون خواب عافیت خوش باد
که چشم بخت مرا وقت انتباه رسید
برآر دست دعا بهر مدّعا میلی
به شکر آنکه شب غم به صبحگاه رسید
همیشه تا به زبان بگذرد که صاحب جاه
به سرفرازی دیهیم و فرّگاه رسید
به فرّ جاه تو دیهیم و گاه، عالی باد
که دست از تو به صد افسر و کلاه رسید
به کُنه مدّت جاهت زمانه نتواناد
به ماه و سال ز تکرار سال و ماه رسید
نسیم وصل سواری ز گرد راه رسید
به فرق سوختهٔ غم در آفتاب ستم
ز سایبان حجاب کرم، پناه رسید
رساند باد به بلبل خبر که گل آمد
رسید مژده به گوش گدا که شاه رسید
ز خرّمی به سماع آمدند چون مستان
چو این نوید به پیران خانقاه رسید
هزار قد شده خم چون کمان به سجدهٔ شکر
که بر نشانهٔ مقصود، تیر آه رسید
حدیث کوته و افسانه مختصر، ز سفر
مه ستاره حشم، خان جم سپاه رسید
سحاب همّت خورشید مکرمت، نورنگ
که فیض نعمت عامش به ما سواه رسید
دلاوری که دم کین او به گوش جهان
ز آسمان و زمین وامصیبتاه رسید
به پای توسن او تا چو نعل سود جبین
به آسمان مه نو را پر کلاه رسید
فتاد کشتی آز از کفش به گردابی
که تا کران نتواند به صد شناه رسید
زهی رسیده به جایی ترا سریر جلال
که با سپهر به سرحدّ اشتباه رسید
به پای بوس تو آمد فلک، وگرنه چرا
بر آستان تو با قامت دو تاه رسید؟
ز آستان تو خورشید با هزار کمند
به جای شمسه بر ایوان بارگاه رسید
چو سایه مهر نهد رو بر آن زمین همه روز
که پای چتر تو با این علّو جاه رسید
نمود مهر دگر از فروغ آن به سپهر
اگر زرای تو پرتو به قعر چاه رسید
ز اشتیاق، شتابنده شد به استقبال
به گوش عفو تو چون مژدهٔ گناه رسید
فلک به خوان تو نسبت اگر نکرد درست
چرا شکست پیاپی به قرص ماه رسید
به دور عدل تو از کهربا عجب دارم
که دست او به گریبان برگ کاه رسید
ترا ز نالهٔ مظلوم دل به درد آمد
به غایتی که خجالت به دادخواه رسید
ز عیش دور تو یاد از سرور مستی داد
به مست خفته اگر قامتالصّلوه رسید
تو آفتابی و بهر ثبوت این دعوی
مرا چو صبح گواه از پی گواه رسید
ز ماهیان ید بیضا توان مشاهده کرد
دمی که پرتو رای تو بر میاه رسید
کمند مهر ز جا ذرّه را نجنبانید
ز ابر حلم تو گرنم به خاک راه رسید
عروج خاک سزد همچو آتش از جایی
که بندگان ترا بر زمین جباه رسید
کسی که سوختهٔ آتش عتاب تو شد
به حشر، نامهٔ اعمال او سیاه رسید
دمید سبزه چو مژگان یار، نیزه گذار
به هر زمین که ترا گردی از سپاه رسید
چنان سپاه تو برداشت خیل دشمن را
که تند سیل، تو گویی به مشت کاه رسید
به رنگ صاعقه، روز نبرد، گلگونت
به خصم تیزتر از ناوک نگاه رسید
میان معرکه دشمن چنان نمود ترا
که خون گرفته شکاری به صیدگاه رسید
عدو که تافت عنان از اطاعت تو مرنج
چو عاقبت به رکاب تو عذرخواه رسید
که هر که سر به اطاعت نهاد یزدان را
در اوّلش به زبان ذکر لااله رسید
سپهر منزلتا! بیتو ز آتش هجران
چه داغها که به جان و دل تباه رسید
نفس که سلسله جنبان زندگانی بود
به لب ز تیرگی دل چو دود آه رسید
زلال خضر و دم عیسوی چو زهر و سموم
به ناتوان تو جانسوز و عمرکاه رسید
رسید جان به لبم بارها و تافت عنان
ز استماع نویدی که گاهگاه رسید
به خاک پای تو کاین مژدهام نمود چنان
که قطرهای به لب تشنهٔ گیاه رسید
مرا به دیده کنون خواب عافیت خوش باد
که چشم بخت مرا وقت انتباه رسید
برآر دست دعا بهر مدّعا میلی
به شکر آنکه شب غم به صبحگاه رسید
همیشه تا به زبان بگذرد که صاحب جاه
به سرفرازی دیهیم و فرّگاه رسید
به فرّ جاه تو دیهیم و گاه، عالی باد
که دست از تو به صد افسر و کلاه رسید
به کُنه مدّت جاهت زمانه نتواناد
به ماه و سال ز تکرار سال و ماه رسید
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۵
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
تو هر چه ناز کنی ما اگر کنیم نیاز
نیازمند تو هستیم ناز میکن ناز
ز کعبه راه به کوی تو می توان بردن
از آنکه قنطره ای بر حقیقت است مجاز
حدیث عشق بر پیر عقل بردم دوش
چنان بخویش فرو رفت کش ندیدم باز
تو، باز حسن پراندی و من کبوتر دل
کبوتری که رود سوی باز ناید باز
تو گر، به حسن و جمالی ز جمع خوبان فرد
منم ز فضل و معانی زعاشقان ممتاز
شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد
که روز وصل بسی کوته است و قصه دراز
تو ای عشق نبدر است کوزند آن ترک
هزار شور برانگیزد از عراق و حجاز
گذشت ناوک نازش مرا ز جوشن جان
فغان ز دست کمان ابروان تیرانداز
نبات «زند» به مازندران شده است شکر
ز شهد شعر شکرریز «حاجب » شیراز
نیازمند تو هستیم ناز میکن ناز
ز کعبه راه به کوی تو می توان بردن
از آنکه قنطره ای بر حقیقت است مجاز
حدیث عشق بر پیر عقل بردم دوش
چنان بخویش فرو رفت کش ندیدم باز
تو، باز حسن پراندی و من کبوتر دل
کبوتری که رود سوی باز ناید باز
تو گر، به حسن و جمالی ز جمع خوبان فرد
منم ز فضل و معانی زعاشقان ممتاز
شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد
که روز وصل بسی کوته است و قصه دراز
تو ای عشق نبدر است کوزند آن ترک
هزار شور برانگیزد از عراق و حجاز
گذشت ناوک نازش مرا ز جوشن جان
فغان ز دست کمان ابروان تیرانداز
نبات «زند» به مازندران شده است شکر
ز شهد شعر شکرریز «حاجب » شیراز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۵
ساقیا ساغر شراب آور
ساغری زان شراب ناب آور
اینهمه سستی و تأمل چیست
خیز و جامی خوش از شتاب آور
چندگیری حساب از مستان
ساغر باده بی حساب آور
بهر ضعف دلم ز لعل لبش
شربت قند یا گلاب آور
جز لب او که بخشد آب حیات
آتشی کس ندیده آب آور
گنج وصلش بکنج جان خواهی
گذری در دل خراب آور
جلوه بایدت زنور علی
خیز و آئینه ز آفتاب آور
ساغری زان شراب ناب آور
اینهمه سستی و تأمل چیست
خیز و جامی خوش از شتاب آور
چندگیری حساب از مستان
ساغر باده بی حساب آور
بهر ضعف دلم ز لعل لبش
شربت قند یا گلاب آور
جز لب او که بخشد آب حیات
آتشی کس ندیده آب آور
گنج وصلش بکنج جان خواهی
گذری در دل خراب آور
جلوه بایدت زنور علی
خیز و آئینه ز آفتاب آور
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۶
مژده ای دل که دلبر آمد باز
تا برد دل به دل بر آمد باز
آفتابم که دوش رفت از بر
صبحدم از درم درآمد باز
ماهم از دیده گر چه غایب شد
همچو خورشید انور آمد باز
روز هجرت شب فراق گذشت
شاهد وصل در بر آمد باز
با اسیران بند غم گوئید
مژده کایام غم سرآمد باز
صف جانها بره بیارائید
کان صف آرای لشگرآمد باز
نخل عیشم که خشگ و بی بر بود
گشت شاداب و بی بر آمد باز
دل بود عود و سینه ام مجمر
بوی عودی ز مجمر آمد باز
طوطی جان ز لعل شیرینت
آرزومند شکر آمد باز
فلک خاصان عشق را در بحر
لطف عام تو لنگر آمد باز
بارها در ره تو نور علی
سر فدا کرد و سرور آمد باز
تا برد دل به دل بر آمد باز
آفتابم که دوش رفت از بر
صبحدم از درم درآمد باز
ماهم از دیده گر چه غایب شد
همچو خورشید انور آمد باز
روز هجرت شب فراق گذشت
شاهد وصل در بر آمد باز
با اسیران بند غم گوئید
مژده کایام غم سرآمد باز
صف جانها بره بیارائید
کان صف آرای لشگرآمد باز
نخل عیشم که خشگ و بی بر بود
گشت شاداب و بی بر آمد باز
دل بود عود و سینه ام مجمر
بوی عودی ز مجمر آمد باز
طوطی جان ز لعل شیرینت
آرزومند شکر آمد باز
فلک خاصان عشق را در بحر
لطف عام تو لنگر آمد باز
بارها در ره تو نور علی
سر فدا کرد و سرور آمد باز
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۹
موج و بحر و کشتی و طوفان منم
گوهر دریای بی پایان منم
تا گشایم دیده بر دیدار خویش
جلوه گر در چشم این و آن منم
در تن جانان منم ای جان عزیز
تن چه و جان چه که جان جان منم
عاشقان را روز و شب در وصل و هجر
نور و نار و جنت و نیران منم
صاحب الامر دیار جان و دل
فاش گویم اندر این دوران منم
تا بعشقش بیسر و سامان شدم
عاشقان را خوش سرو سامان منم
دمبدم رندانه چون نور علی
فیض بخش جمله رندان منم
گوهر دریای بی پایان منم
تا گشایم دیده بر دیدار خویش
جلوه گر در چشم این و آن منم
در تن جانان منم ای جان عزیز
تن چه و جان چه که جان جان منم
عاشقان را روز و شب در وصل و هجر
نور و نار و جنت و نیران منم
صاحب الامر دیار جان و دل
فاش گویم اندر این دوران منم
تا بعشقش بیسر و سامان شدم
عاشقان را خوش سرو سامان منم
دمبدم رندانه چون نور علی
فیض بخش جمله رندان منم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۸
بهار آمد ای بلبل خوش نفس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران بپیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که برباد تکیه نکرده است کس
بدست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدنبال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم بتن تا نفس باقیست
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران بپیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که برباد تکیه نکرده است کس
بدست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدنبال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم بتن تا نفس باقیست
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
احمد شاملو : هوای تازه
شعر ناتمام
سالم از سی رفت و، غلتکسان دَوَم
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیشِ رو میبینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بیقرار.
جان ز شوقِ وصلِ من میلرزدش،
آبم و، او میگدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.
آنک! آنک! با تنِ پُردردِ خویش
چون زنی در اشتیاقِ مردِ خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من کهام جز گورِ سرگردانِ من؟
من کهام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من کهام جز خار و، باد از پُشتِ او؟
من کهام جز وحشت و جرأت همه؟
من کهام جز خامُشی و همهمه؟
من کهام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من کهام جز لحظههایی در ابد؟
من کهام جز راه و جز پا توأمان؟
من کهام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من کهام جز نرمی و سختی بههم؟
من کهام جز زندگانی، جز عدم؟
من کهام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟
ای دریغ از پای بیپاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
گُل مگر از شوره من میخواستم؟
یا مگر آب از لجن میخواستم؟
بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!
با تنِ فرسوده، پای ریشریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.
گفتم این نامردمانِ سفلهزاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!
من سلام بیجوابی بودهام
طرحِ وهماندودِ خوابی بودهام.
زادهی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
۱۳۳۵
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیشِ رو میبینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بیقرار.
جان ز شوقِ وصلِ من میلرزدش،
آبم و، او میگدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.
آنک! آنک! با تنِ پُردردِ خویش
چون زنی در اشتیاقِ مردِ خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من کهام جز گورِ سرگردانِ من؟
من کهام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من کهام جز خار و، باد از پُشتِ او؟
من کهام جز وحشت و جرأت همه؟
من کهام جز خامُشی و همهمه؟
من کهام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من کهام جز لحظههایی در ابد؟
من کهام جز راه و جز پا توأمان؟
من کهام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من کهام جز نرمی و سختی بههم؟
من کهام جز زندگانی، جز عدم؟
من کهام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟
ای دریغ از پای بیپاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
گُل مگر از شوره من میخواستم؟
یا مگر آب از لجن میخواستم؟
بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!
با تنِ فرسوده، پای ریشریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.
گفتم این نامردمانِ سفلهزاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!
من سلام بیجوابی بودهام
طرحِ وهماندودِ خوابی بودهام.
زادهی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
۱۳۳۵
فروغ فرخزاد : اسیر
انتقام
باز کن از سر گیسویم بند
پند بس کن ، که نمی گیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر ، تا چند
از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزندهٔ لبهایم را
تا به کی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ، ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش
شاید از روزنهٔ چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است
شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا
گر تو دانی و جز اینست ، بگو
پس چه شد نامه ، چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش
منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق طوفانی بگذشتهٔ او
در دلش ناله کنان می میرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق تو را می گیرد
دست پیش آر و در آغوشش گیر
این لبش ، این لب گرمش ای مرد
این سر و سینهٔ سوزندهٔ او
این تنش ، این تن ِ نرمش ، ای مرد
پند بس کن ، که نمی گیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر ، تا چند
از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزندهٔ لبهایم را
تا به کی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ، ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش
شاید از روزنهٔ چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است
شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا
گر تو دانی و جز اینست ، بگو
پس چه شد نامه ، چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش
منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق طوفانی بگذشتهٔ او
در دلش ناله کنان می میرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق تو را می گیرد
دست پیش آر و در آغوشش گیر
این لبش ، این لب گرمش ای مرد
این سر و سینهٔ سوزندهٔ او
این تنش ، این تن ِ نرمش ، ای مرد
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۶
نشسته بودم و دیدم ز در بشیر آمد
که خیز و جان و دل آماده کن امیر آمد
امیرِ مملکتِ حُسن با چنان حشمت
چه خواب دید که سر وقتِ این فقیر آمد
چو دید از غمِ هجرانش سخت دلگیرم
به دلنوازیِ این پیرِ گوشه گیر آمد
نمانده بود مرا طاقتِ جدایی او
به موقع آمد و نیک آمد و هُژیر آمد
نکرده جنگ اسیرم نموده بود به خویش
کنون به سرکشیِ موقفِ اسیر آمد
شکایتِ شبِ هجران به او نباید کرد
که خود ز دردِ دلِ عاشقان خبیر آمد
چه زور بود که بر پیکرِ علیل رسید
چه نور بود که در دیدۀ ضریر آمد
کنون که آمده تا نصف شب نگاهش دار
ز دست زود مده دامنش که دیر آمد
که خیز و جان و دل آماده کن امیر آمد
امیرِ مملکتِ حُسن با چنان حشمت
چه خواب دید که سر وقتِ این فقیر آمد
چو دید از غمِ هجرانش سخت دلگیرم
به دلنوازیِ این پیرِ گوشه گیر آمد
نمانده بود مرا طاقتِ جدایی او
به موقع آمد و نیک آمد و هُژیر آمد
نکرده جنگ اسیرم نموده بود به خویش
کنون به سرکشیِ موقفِ اسیر آمد
شکایتِ شبِ هجران به او نباید کرد
که خود ز دردِ دلِ عاشقان خبیر آمد
چه زور بود که بر پیکرِ علیل رسید
چه نور بود که در دیدۀ ضریر آمد
کنون که آمده تا نصف شب نگاهش دار
ز دست زود مده دامنش که دیر آمد
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۰
به دست جام شراب و به گوش نغمۀ ساز
شبی خوشست خدایا دراز باد دراز !
چگونه کوته خواهم شبی که اندر وی
وصالِ دوست مهیّا و برگِ عشرت ساز
چگونه کوته خواهم شبی که سعدی گفت:
«که دوست را ننماید شبِ وِصال دراز»
شبی بُوَد که ازو گشت شامِ دولت روز
شبی بُوَد که ازو گشت صبحِ ملّت باز
شبی بُوَد که بتابید اندرو ماهی
که آفتاب نیارد شدن به او انباز
شبی است فرّخ و شهزاده نصرت الدّولهُ
نموده جشنی از عزّت و جلال جهاز
چگونه جشنی مانندِ جَنَّتِ موعود
ز چار جانب بگشوده بابِ نعمت و ناز
به وجد اندر هر سوی گلرخانِ چکل
به رقص اندر هرجای مهوشانِ طَراز
همه درخشد مانند نارِ ذاتِ وَقود
شرابِ گلگون اندر به سیمگون بِگماز
ز هر طرف شنوی نغمه های رود و سرود
به هر کجا نگری گونه های ساز و نواز
ز چرخ گوید ناهید از پی تبریک
خجسته بادا میلادِ شاهِ بنده نواز
شبی خوشست خدایا دراز باد دراز !
چگونه کوته خواهم شبی که اندر وی
وصالِ دوست مهیّا و برگِ عشرت ساز
چگونه کوته خواهم شبی که سعدی گفت:
«که دوست را ننماید شبِ وِصال دراز»
شبی بُوَد که ازو گشت شامِ دولت روز
شبی بُوَد که ازو گشت صبحِ ملّت باز
شبی بُوَد که بتابید اندرو ماهی
که آفتاب نیارد شدن به او انباز
شبی است فرّخ و شهزاده نصرت الدّولهُ
نموده جشنی از عزّت و جلال جهاز
چگونه جشنی مانندِ جَنَّتِ موعود
ز چار جانب بگشوده بابِ نعمت و ناز
به وجد اندر هر سوی گلرخانِ چکل
به رقص اندر هرجای مهوشانِ طَراز
همه درخشد مانند نارِ ذاتِ وَقود
شرابِ گلگون اندر به سیمگون بِگماز
ز هر طرف شنوی نغمه های رود و سرود
به هر کجا نگری گونه های ساز و نواز
ز چرخ گوید ناهید از پی تبریک
خجسته بادا میلادِ شاهِ بنده نواز