عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
به جان و دل ترا باشم، چه باشد گر مرا باشی
ز جان و دل جدا باشم چو از چشمم جدا باشی
زوال پادشاهی را ستم کردن سبب باشد
مکن بر دل ستم هرگز، چو بر دل پادشا باشی
تمامی داد دل باشد به دلبر دل عطا دادن
ز دل چون داد تو دادم، ستمکاره چرا باشی
ندانم تا چه دلداری که تا دلدار من گشتی
نه با دل مهربان گردی نه با عهد آشنا باشی
چه بد عهدی است کآوردی ز عهد عشق بر گشتن
نه با من عهدها کردی که با عهد و وفا باشی
مراگویی که یک ساعت نسازی با غم عشقم
چو از عشق تو می سوزم، تو آن ساعت کجا باشی
جمال جمله عالم، تو داری ازهمه خوبان
همه عالم مرا باشد که یک ساعت مرا باشی
میان ماه و رخسارت به خوبی باز نشناسم
و گر او بر فلک باشد تو اندر شهر ما باشی
ز جان و دل جدا باشم چو از چشمم جدا باشی
زوال پادشاهی را ستم کردن سبب باشد
مکن بر دل ستم هرگز، چو بر دل پادشا باشی
تمامی داد دل باشد به دلبر دل عطا دادن
ز دل چون داد تو دادم، ستمکاره چرا باشی
ندانم تا چه دلداری که تا دلدار من گشتی
نه با دل مهربان گردی نه با عهد آشنا باشی
چه بد عهدی است کآوردی ز عهد عشق بر گشتن
نه با من عهدها کردی که با عهد و وفا باشی
مراگویی که یک ساعت نسازی با غم عشقم
چو از عشق تو می سوزم، تو آن ساعت کجا باشی
جمال جمله عالم، تو داری ازهمه خوبان
همه عالم مرا باشد که یک ساعت مرا باشی
میان ماه و رخسارت به خوبی باز نشناسم
و گر او بر فلک باشد تو اندر شهر ما باشی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۴
او شد جوان و آه جوانی من برفت
یاقوت من زرفتن او کهربا شده است
تا در هوای عالم پیری فتاده ام
شخصم ضعیف گشت و دلم در هوا شده است
غم شد جوان چو روز جوانی من برفت
شادیم پیر گشت و نشاطم هبا شده است
آبی که روی من ز جوانی گرفته بود
در چشمم آمده ست و ز رویم جدا شده است
زین پیش عشق زلف دو تا بود در دلم
آن عشق هیچ گونه ندانم کجا شده است
پر گرد آسیاست سر من ز روزگار
این گشت روزگار مگر آسیا شده است
آن دلبری که دم نزدی بی وفای من
اکنون وفای او همه بر من جفا شده است
پیری پیام گوی من آمد که بیش از این
زلف دو تا مجوی که پشتم دو تا شده است
بر من جوانی من چون خود وفا نکرد
او نیز چون جوانی من بی وفا شده است
یاقوت من زرفتن او کهربا شده است
تا در هوای عالم پیری فتاده ام
شخصم ضعیف گشت و دلم در هوا شده است
غم شد جوان چو روز جوانی من برفت
شادیم پیر گشت و نشاطم هبا شده است
آبی که روی من ز جوانی گرفته بود
در چشمم آمده ست و ز رویم جدا شده است
زین پیش عشق زلف دو تا بود در دلم
آن عشق هیچ گونه ندانم کجا شده است
پر گرد آسیاست سر من ز روزگار
این گشت روزگار مگر آسیا شده است
آن دلبری که دم نزدی بی وفای من
اکنون وفای او همه بر من جفا شده است
پیری پیام گوی من آمد که بیش از این
زلف دو تا مجوی که پشتم دو تا شده است
بر من جوانی من چون خود وفا نکرد
او نیز چون جوانی من بی وفا شده است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
شرم می آید ز قاصد طفل محبوب مرا
بر سر راهش بیندازید مکتوب مرا
دست پرورد توام ای عشق، پاس من بدار
هرکه بیند از تو می داند بد و خوب و مرا
فرصتت بادا که می باید ستمکاری چنین
این قرار و طاقت و این صبر ایوب مرا
نازپرورد وصالم گوش بر حرفم مکن
آرزو بسیار باشد طبع محبوب مرا
بی سوالی خون خود در حشر می بخشم به او
زان که دانم از طلب عارست مطلوب مرا
شوخ طبعی، ز اختلاط غیرمنعت چون کنم
بیش ازین نتوان شنیدن حرف دلکوب مرا
امشب از یوسف رخی چشم «نظیری » روشن است
باز نوری هست در کاشانه یعقوب مرا
بر سر راهش بیندازید مکتوب مرا
دست پرورد توام ای عشق، پاس من بدار
هرکه بیند از تو می داند بد و خوب و مرا
فرصتت بادا که می باید ستمکاری چنین
این قرار و طاقت و این صبر ایوب مرا
نازپرورد وصالم گوش بر حرفم مکن
آرزو بسیار باشد طبع محبوب مرا
بی سوالی خون خود در حشر می بخشم به او
زان که دانم از طلب عارست مطلوب مرا
شوخ طبعی، ز اختلاط غیرمنعت چون کنم
بیش ازین نتوان شنیدن حرف دلکوب مرا
امشب از یوسف رخی چشم «نظیری » روشن است
باز نوری هست در کاشانه یعقوب مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نشسته در ظلمم با قمر چه کار مرا
چراغ تیره شبم با سحر چه کار مرا
مسیح وار کند سیر بر فلک روحم
به این طلسم فروبسته در چه کار مرا
چو ذره محرم جاوید آفتاب شدم
به آشنایی مشتی شرر چه کار مرا
اگر قضا و قدر ز آسمان فرود آید
من و خیال تو با خیر و شر چه کار مرا
جنون به مغز دماغم فتیله می سوزد
به پنبه کاری داغ جگر چه کار مرا
ز طاعت به ریا کرده اجر می خواهم
چو بید کاشته ام با ثمر چه کار مرا
به اشک دیده آلوده عفو چون جویم
خزف فروخته ام با گهر چه کار مرا
هزارگونه شکایت به ضمن خاموشی است
به ناله ای که ندارد اثر چه کار مرا
به قهر تا نگدازی به مهر ننوازی
هلاک تلخ توام با شکر چه کار مرا
چو حسن تو به کسی در جهان نمی مانم
غریب در وطنم با سفر چه کار مرا
نه رحم مانده نه شفقت نه دوستی نه وفا
درین دیار «نظیری » دگر چه کار مرا
چراغ تیره شبم با سحر چه کار مرا
مسیح وار کند سیر بر فلک روحم
به این طلسم فروبسته در چه کار مرا
چو ذره محرم جاوید آفتاب شدم
به آشنایی مشتی شرر چه کار مرا
اگر قضا و قدر ز آسمان فرود آید
من و خیال تو با خیر و شر چه کار مرا
جنون به مغز دماغم فتیله می سوزد
به پنبه کاری داغ جگر چه کار مرا
ز طاعت به ریا کرده اجر می خواهم
چو بید کاشته ام با ثمر چه کار مرا
به اشک دیده آلوده عفو چون جویم
خزف فروخته ام با گهر چه کار مرا
هزارگونه شکایت به ضمن خاموشی است
به ناله ای که ندارد اثر چه کار مرا
به قهر تا نگدازی به مهر ننوازی
هلاک تلخ توام با شکر چه کار مرا
چو حسن تو به کسی در جهان نمی مانم
غریب در وطنم با سفر چه کار مرا
نه رحم مانده نه شفقت نه دوستی نه وفا
درین دیار «نظیری » دگر چه کار مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
فراق دوستان بسیار پیش آمد دل ما را
غم بیرون گرفت از ما هوای منزل ما را
گل افشان بود با تو هر بن خار و سر سنگی
تو چون رفتی از اینجا آفتی زد حاصل ما را
عفاک الله به قید عشقم از هستی برآوردی
به یک مشکل نمودی حل هزاران مشکل ما را
اگر مقبول اگر مردود حرف ما اثر دارد
توان تعویذ بازو کرد سحر باطل ما را
سرشت ما خواص مهر و طبع دوستی دارد
برهمن بت نمی سازد مگر مشت کل ما را
همه افسانه گیسو و رخسار تو می گویم
شب ما نور می بخشد چراغ محفل ما را
بشارت در گذر دادیم و شاهد در نظر داریم
به دیدار تو چشم افتاد بخت مقبل ما را
درین صحرا «نظیری » نیست لاغرتر ز ما صیدی
که بر فتراک می بندد شکار بسمل ما را
غم بیرون گرفت از ما هوای منزل ما را
گل افشان بود با تو هر بن خار و سر سنگی
تو چون رفتی از اینجا آفتی زد حاصل ما را
عفاک الله به قید عشقم از هستی برآوردی
به یک مشکل نمودی حل هزاران مشکل ما را
اگر مقبول اگر مردود حرف ما اثر دارد
توان تعویذ بازو کرد سحر باطل ما را
سرشت ما خواص مهر و طبع دوستی دارد
برهمن بت نمی سازد مگر مشت کل ما را
همه افسانه گیسو و رخسار تو می گویم
شب ما نور می بخشد چراغ محفل ما را
بشارت در گذر دادیم و شاهد در نظر داریم
به دیدار تو چشم افتاد بخت مقبل ما را
درین صحرا «نظیری » نیست لاغرتر ز ما صیدی
که بر فتراک می بندد شکار بسمل ما را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
جز محبت، هرچه بردم سود در محشر نداشت
دین و دانش عرض کردم کس به چیزی برنداشت
هر عمل را اجر سنجیدند در میزان حشر
قیمت چشم پرآبم چشمه کوثر نداشت
از دلم در عشق سوزی ماند و از جان شعله یی
هیزمی را کاتش ما سوخت خاکستر نداشت
در دل او درد ما از ناله تأثیری نکرد
برد مرغی نامه ما را که بال و پر نداشت
شکر کز غم مردم و پیشت نگشتم شرمسار
حال خود هرچند می گفتم دلت باور نداشت
کاتب اعمال چون اجر فراقم را نوشت
جز رقم بر وصل دادن چاره دیگر نداشت
از دل پردرد جانم را «نظیری » ریش کرد
کم دچارم شد که جیبی تا به دامن تر نداشت
دین و دانش عرض کردم کس به چیزی برنداشت
هر عمل را اجر سنجیدند در میزان حشر
قیمت چشم پرآبم چشمه کوثر نداشت
از دلم در عشق سوزی ماند و از جان شعله یی
هیزمی را کاتش ما سوخت خاکستر نداشت
در دل او درد ما از ناله تأثیری نکرد
برد مرغی نامه ما را که بال و پر نداشت
شکر کز غم مردم و پیشت نگشتم شرمسار
حال خود هرچند می گفتم دلت باور نداشت
کاتب اعمال چون اجر فراقم را نوشت
جز رقم بر وصل دادن چاره دیگر نداشت
از دل پردرد جانم را «نظیری » ریش کرد
کم دچارم شد که جیبی تا به دامن تر نداشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
خواهم این بستان پرغم را به شوری درشکست
این قفس تنگست بر مرغ تو بال و پر شکست
روزگار از خاطرم چون نیل از رخسار شست
آسمان بر آتشم چون عود در مجمر شکست
پای از پیش آمد و کارم ز پس دامن گرفت
دست در اندیشه یارم به زیر سر شکست
طعم شکر داد عشق ار در گلو کافور ریخت
تلخی می داد غم ور شیرم از شکر شکست
دیدنش بر حسرت من حسرت دیگر فزود
خواستم پیکان برآرم در جگر نشتر شکست
دوستان هرگز نبینند از محبت عیب دوست
خاطرم خوش شد اگر می ریخت گر ساغر شکست
در رخش آهی کشیدم خاطرش آزرده شد
باد بر بستان وزید و شاخ نازک تر، شکست
می کشم حرمان من بی ظرف در بزم وصال
شوق دل پیمانه ام را بر لب کوثر شکست
در برون در «نظیری » شد هلاک از انتظار
مژده ای بخشید مسکین را که مجلس برشکست
این قفس تنگست بر مرغ تو بال و پر شکست
روزگار از خاطرم چون نیل از رخسار شست
آسمان بر آتشم چون عود در مجمر شکست
پای از پیش آمد و کارم ز پس دامن گرفت
دست در اندیشه یارم به زیر سر شکست
طعم شکر داد عشق ار در گلو کافور ریخت
تلخی می داد غم ور شیرم از شکر شکست
دیدنش بر حسرت من حسرت دیگر فزود
خواستم پیکان برآرم در جگر نشتر شکست
دوستان هرگز نبینند از محبت عیب دوست
خاطرم خوش شد اگر می ریخت گر ساغر شکست
در رخش آهی کشیدم خاطرش آزرده شد
باد بر بستان وزید و شاخ نازک تر، شکست
می کشم حرمان من بی ظرف در بزم وصال
شوق دل پیمانه ام را بر لب کوثر شکست
در برون در «نظیری » شد هلاک از انتظار
مژده ای بخشید مسکین را که مجلس برشکست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
هوس چو دیر کشد شعله در نهاد افتد
به حد عشق رسد میل چون زیاد افتد
نشاط صحبت فرهاد رشک خسرو داشت
خوشست عشق اگر کار بر مراد افتد
به شهر و باده فرسودم و کسم نخرید
بلاست جنس گرانمایه در کساد افتد
چو قیمتی نهدم روزگار بفروشید
نه یوسفم که خریدار بر مراد افتد
مرا به دست تهی گوشه نقاب سپرد
کم است آدم مفلس به اعتماد افتد
خدنگ غمزه گره بر کمان ابرو چند
گشاد ده که همه کارها گشاد افتد
عنان دل ز ملامت بتاب و دستم گیر
که هر که را تو بگویی ز پا فتاد، افتد
ضمیر روشن تو لوح محو و اثبات است
که تا ز یاد برآید که تا بیاد افتد
چو ذره خلق جهان در هوات می گردند
بشر ندیده کسی کافتاب زاد افتد
تنم ز سیلی پند زمانه کاسته شد
چو طفل شوخ که در قید اوستاد افتد
حذر ز آه «نظیری » که خانمان سوز است
مباد این خس سوزان به دست باد افتد
به حد عشق رسد میل چون زیاد افتد
نشاط صحبت فرهاد رشک خسرو داشت
خوشست عشق اگر کار بر مراد افتد
به شهر و باده فرسودم و کسم نخرید
بلاست جنس گرانمایه در کساد افتد
چو قیمتی نهدم روزگار بفروشید
نه یوسفم که خریدار بر مراد افتد
مرا به دست تهی گوشه نقاب سپرد
کم است آدم مفلس به اعتماد افتد
خدنگ غمزه گره بر کمان ابرو چند
گشاد ده که همه کارها گشاد افتد
عنان دل ز ملامت بتاب و دستم گیر
که هر که را تو بگویی ز پا فتاد، افتد
ضمیر روشن تو لوح محو و اثبات است
که تا ز یاد برآید که تا بیاد افتد
چو ذره خلق جهان در هوات می گردند
بشر ندیده کسی کافتاب زاد افتد
تنم ز سیلی پند زمانه کاسته شد
چو طفل شوخ که در قید اوستاد افتد
حذر ز آه «نظیری » که خانمان سوز است
مباد این خس سوزان به دست باد افتد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
باعث راندنم از بزم به جز عار نبود
ورنه کس را به من و بودن من کار نبود
تا شدم از تو جدا تفرقه پامالم کرد
دولت آن بود که این فرقت دیدار نبود
همه آسان ز جدایی تو مشکل گردید
هیچ دشوار به دیدار تو دشوار نبود
به بدی در همه جا نام برآرم که مباد
خون من ریزی و گویند سزاوار نبود
ناله از بهر رهایی نکند مرغ اسیر
خورد افسوس زمانی که گرفتار نبود
عشقم از سود و زیان دو جهان فارغ کرد
از چه کارم به همه عمر همین کار نبود
خوش دلی کرد «نظیری» برش امشب خالی
صد سخن گفت که شایسته اظهار نبود
ورنه کس را به من و بودن من کار نبود
تا شدم از تو جدا تفرقه پامالم کرد
دولت آن بود که این فرقت دیدار نبود
همه آسان ز جدایی تو مشکل گردید
هیچ دشوار به دیدار تو دشوار نبود
به بدی در همه جا نام برآرم که مباد
خون من ریزی و گویند سزاوار نبود
ناله از بهر رهایی نکند مرغ اسیر
خورد افسوس زمانی که گرفتار نبود
عشقم از سود و زیان دو جهان فارغ کرد
از چه کارم به همه عمر همین کار نبود
خوش دلی کرد «نظیری» برش امشب خالی
صد سخن گفت که شایسته اظهار نبود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
روز از آن آید که با صد خواریم بر در کشد
پرده ناموس شب از روی کارم برکشد
بر سر پروانه شمع از بهر آن سوزد که هست
جذبه عشقی که خاکستر به خاکستر کشد
هیچ جا نگذشت کز وی فتنه یی باقی نماند
کاش چون آید غمت رخت از در دیگر کشد
از درش تصدیع کم کردم چو دانستم که او
خط نسیانی مرا یک باره بر دفتر کشد
غم که هر شب مجلسم افسرده زو می گشت رفت
امشب از جرأت چراغم دشنه بر صرصر کشد
چاره یی کز بی قراری تشنه وصل تو را
بر سراب ار چشم افتد دست از کوثر کشد
از فراق امشب «نظیری » مجلسم ماتمگهی است
بوی خون آید چو عودم شعله در مجمر کشد
پرده ناموس شب از روی کارم برکشد
بر سر پروانه شمع از بهر آن سوزد که هست
جذبه عشقی که خاکستر به خاکستر کشد
هیچ جا نگذشت کز وی فتنه یی باقی نماند
کاش چون آید غمت رخت از در دیگر کشد
از درش تصدیع کم کردم چو دانستم که او
خط نسیانی مرا یک باره بر دفتر کشد
غم که هر شب مجلسم افسرده زو می گشت رفت
امشب از جرأت چراغم دشنه بر صرصر کشد
چاره یی کز بی قراری تشنه وصل تو را
بر سراب ار چشم افتد دست از کوثر کشد
از فراق امشب «نظیری » مجلسم ماتمگهی است
بوی خون آید چو عودم شعله در مجمر کشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
بکش، بسوز، که نام امان نخواهم برد
دعا به درد سر آسمان نخواهم برد
مکن ملاحظه از کشتنم که روز جزا
ز رشک نام تو را بر زبان نخواهم برد
ز دل طپیدن آغاز عشق دانستم
کزین معامله غیر از زیان نخواهم برد
ز اضطراب دلم روز وصل معلومست
که از بلای شب هجر جان نخواهم برد
بس است چند کنی ای فراق بی رحمی
دگر به خویش تحمل گمان نخواهم برد
اگر ز دامن یوسف کنند بالینم
سری که وقف تو شد ز آستان نخواهم برد
به این ملال که من می روم بسوی چمن
چه جای غنچه که برگ خزان نخواهم برد
«نظیری » این چه بلندی و تیز پروازیست
ز شوق ره به سوی آشیان نخواهم برد
دعا به درد سر آسمان نخواهم برد
مکن ملاحظه از کشتنم که روز جزا
ز رشک نام تو را بر زبان نخواهم برد
ز دل طپیدن آغاز عشق دانستم
کزین معامله غیر از زیان نخواهم برد
ز اضطراب دلم روز وصل معلومست
که از بلای شب هجر جان نخواهم برد
بس است چند کنی ای فراق بی رحمی
دگر به خویش تحمل گمان نخواهم برد
اگر ز دامن یوسف کنند بالینم
سری که وقف تو شد ز آستان نخواهم برد
به این ملال که من می روم بسوی چمن
چه جای غنچه که برگ خزان نخواهم برد
«نظیری » این چه بلندی و تیز پروازیست
ز شوق ره به سوی آشیان نخواهم برد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
هر سر شاخ درین باغ هوایی دارد
هر گلی رنگی و هر مرغ نوایی دارد
یک شکر کام امیدم همه شیرین کرده ست
نزد خود هر مگسی فر همایی دارد
برهمن هم ز در بتکده محروم نشد
در هر خانه زنی خانه جدایی دارد
حسن هر جلوه که از جای دلت را ببرد
از پیش گر بروی راه به جایی دارد
نیست در حلقه مستان ز من آلوده تری
اهل هر سلسله انگشت نمایی دارد
تا ز فردوس وصالش به فراق افتادم
هر که بر من گذرد طعن خطایی دارد
به فسون دهنش بار اقامت مگشا
کان سر چشمه عجب زهر گیایی دارد
تا نماید به غلط مهره فلک می بازد
گرچه خصلی ننهد ذوق دغایی دارد
حذر از شهرت خونریز کسی باید کرد
که اگر کشته شود نوحه سرایی دارد
به من آن کن که سزاوار جمال تو بود
شمع در سوزش پروانه سزایی دارد
غم مخور الفت معشوق «نظیری » باقیست
زان که هر ذره به خورشید بقایی دارد
هر گلی رنگی و هر مرغ نوایی دارد
یک شکر کام امیدم همه شیرین کرده ست
نزد خود هر مگسی فر همایی دارد
برهمن هم ز در بتکده محروم نشد
در هر خانه زنی خانه جدایی دارد
حسن هر جلوه که از جای دلت را ببرد
از پیش گر بروی راه به جایی دارد
نیست در حلقه مستان ز من آلوده تری
اهل هر سلسله انگشت نمایی دارد
تا ز فردوس وصالش به فراق افتادم
هر که بر من گذرد طعن خطایی دارد
به فسون دهنش بار اقامت مگشا
کان سر چشمه عجب زهر گیایی دارد
تا نماید به غلط مهره فلک می بازد
گرچه خصلی ننهد ذوق دغایی دارد
حذر از شهرت خونریز کسی باید کرد
که اگر کشته شود نوحه سرایی دارد
به من آن کن که سزاوار جمال تو بود
شمع در سوزش پروانه سزایی دارد
غم مخور الفت معشوق «نظیری » باقیست
زان که هر ذره به خورشید بقایی دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
غم گرد فراق دید از دور
آویخت دگر به جان رنجور
از عشرت ناقص زمانه
کوتاه عمل ترم ز مخمور
رخساره خوش دلی نه بینم
دل شد ز فراق چشم بی نور
تقصیر نشد به گریه پنهان
در آب نشد دفینه مستور
زخم جگرم که می زنم جوش
کان نمکی که می کنی شور
کوته نشود به خامشی حرف
مرهم چه کند به زخم ناسور
آنجا که شراب شوق دادند
ته جرعه ز من گرفت منصور
بویی ز نشاط ما ندارد
آب و گل صدهزار فغفور
مشکل حالی و طرفه کاری
خود شاهد و خود نشسته مهجور
کار تو همه به دل موافق
از نیکویی تو چشم بد دور
زود از تو غنی شود «نظیری »
درویش یکی و شهر معمور
آویخت دگر به جان رنجور
از عشرت ناقص زمانه
کوتاه عمل ترم ز مخمور
رخساره خوش دلی نه بینم
دل شد ز فراق چشم بی نور
تقصیر نشد به گریه پنهان
در آب نشد دفینه مستور
زخم جگرم که می زنم جوش
کان نمکی که می کنی شور
کوته نشود به خامشی حرف
مرهم چه کند به زخم ناسور
آنجا که شراب شوق دادند
ته جرعه ز من گرفت منصور
بویی ز نشاط ما ندارد
آب و گل صدهزار فغفور
مشکل حالی و طرفه کاری
خود شاهد و خود نشسته مهجور
کار تو همه به دل موافق
از نیکویی تو چشم بد دور
زود از تو غنی شود «نظیری »
درویش یکی و شهر معمور
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
از فراق یار ناخشنود خویش
روی در نابود بینم بود خویش
بس که در سودا به شوق افتاده ام
از زیان خود ندانم سود خویش
خوبی او شد پدید از چشم من
سوختم بر آتش خود عود خویش
گر برآید از نمد آیینه ام
زشتی خویشم کند مردود خویش
از خطایم مغز جانم سوخته
سخت می ترسم ز آه و دود خویش
خاک معبدها رسانیدم به آب
از رخ زرد زمین فرسود خویش
وز گنهکاری ندیدم هیچگه
برکنار این فرق خاک آلود خویش
زنده زان مانم که یابم بوی وصل
از فراق عاقبت محمود خویش
روز فیروزی «نظیری » در پی است
دیده ام در اختر مسعود خویش
روی در نابود بینم بود خویش
بس که در سودا به شوق افتاده ام
از زیان خود ندانم سود خویش
خوبی او شد پدید از چشم من
سوختم بر آتش خود عود خویش
گر برآید از نمد آیینه ام
زشتی خویشم کند مردود خویش
از خطایم مغز جانم سوخته
سخت می ترسم ز آه و دود خویش
خاک معبدها رسانیدم به آب
از رخ زرد زمین فرسود خویش
وز گنهکاری ندیدم هیچگه
برکنار این فرق خاک آلود خویش
زنده زان مانم که یابم بوی وصل
از فراق عاقبت محمود خویش
روز فیروزی «نظیری » در پی است
دیده ام در اختر مسعود خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
می روم زین کوی و وز رشک محبت می روم
بسکه با من آشنا گشتی ز غیرت می روم
کرد شیرین اشگ تلخم را شکرخند وداع
حبیب و دامانی پر از نقل محبت می روم
نوحه بر خود می کند دیوار و در از رفتنم
می برم ذوق از جهان، از بس به حسرت می روم
حالتی دارم به این خواری که از خاک درش
گر به جنت خواندم رضوان، به منت می روم
از حجاب رفتن بیجا «نظیری » از درش
بخیه ها بر دیده از اشک ندامت می روم
بسکه با من آشنا گشتی ز غیرت می روم
کرد شیرین اشگ تلخم را شکرخند وداع
حبیب و دامانی پر از نقل محبت می روم
نوحه بر خود می کند دیوار و در از رفتنم
می برم ذوق از جهان، از بس به حسرت می روم
حالتی دارم به این خواری که از خاک درش
گر به جنت خواندم رضوان، به منت می روم
از حجاب رفتن بیجا «نظیری » از درش
بخیه ها بر دیده از اشک ندامت می روم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
خود را کباب ازین دل خودکام کرده ایم
این پاره آتشیست دلش نام کرده ام
گر روزگار دشمن من گشته دور نیست
خون ها ز رشگ در دل ایام کرده ام
این دل که در وصال تسلی ازو نبود
خرسندش از تغافل و دشنام کرده ام
بی صبرم آن چنانکه به قدر کرشمه یی
جانی گرو نهاده، دلی وام کرده ام
پیش خیال او حذر ای دل ز اضطراب
این صید را به حیله دمی رام کرده ام
شام فراق در نظرم داغ حسرتی است
هر می که روز وصل تو در جام کرده ام
از نیم جرعه لطف «نظیری » چه بی خودیست؟
این روز وصل بود که من شام کرده ام
این پاره آتشیست دلش نام کرده ام
گر روزگار دشمن من گشته دور نیست
خون ها ز رشگ در دل ایام کرده ام
این دل که در وصال تسلی ازو نبود
خرسندش از تغافل و دشنام کرده ام
بی صبرم آن چنانکه به قدر کرشمه یی
جانی گرو نهاده، دلی وام کرده ام
پیش خیال او حذر ای دل ز اضطراب
این صید را به حیله دمی رام کرده ام
شام فراق در نظرم داغ حسرتی است
هر می که روز وصل تو در جام کرده ام
از نیم جرعه لطف «نظیری » چه بی خودیست؟
این روز وصل بود که من شام کرده ام