عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
نیاز نامهٔ ما عرض سجده عنوانیست
ز خامه آنچه برون ریخت نقش پیشانیست
درین جریده به تسخیر وحشیان خیال
صریر خامه نفسسوزی پریخوانیست
سروش انجمن عشق این ندا دارد
که هر چه میشنوی نغمهٔ تو میدانیست
چه جلوهها که از این انجمن نمیگذرد
تو فال آینه زن گر دماغ حیرانیست
مجاز پردهٔ ناموسی حقیقت توست
به هوش باش که زیر لباس عریانیست
دمیدهایم چو صبح از طبیعت وحشت
غبار ما همه آثار دامنفشانیست
عدم توهم هستیست هرچه باداباد
رسیدهایم به آبادیی که وبرانیست
به پیچ و تاب نفس دل مبند فارغ باش
که این غبار تپش کاکل پریشانیست
غرور شیوهٔ اهل ادب نمیباشد
سری که موج گهر میکشد گریبانیست
قماش فهم نداریم ورنه خوبان را
اتوی پیرهن ناز چین پیشانیست
به جزر و مد تلاطم سبب مخواه و مپرس
محیط سودن کفهای ناپشیمانیست
غبار مهلت هستی کسی چه بشکافد
ز خاک میشنویم اینکه باد زندانیست
مکن تهیهٔ آرایش دگر بیدل
چراغ محفل تسلیم چشم قربانیست
ز خامه آنچه برون ریخت نقش پیشانیست
درین جریده به تسخیر وحشیان خیال
صریر خامه نفسسوزی پریخوانیست
سروش انجمن عشق این ندا دارد
که هر چه میشنوی نغمهٔ تو میدانیست
چه جلوهها که از این انجمن نمیگذرد
تو فال آینه زن گر دماغ حیرانیست
مجاز پردهٔ ناموسی حقیقت توست
به هوش باش که زیر لباس عریانیست
دمیدهایم چو صبح از طبیعت وحشت
غبار ما همه آثار دامنفشانیست
عدم توهم هستیست هرچه باداباد
رسیدهایم به آبادیی که وبرانیست
به پیچ و تاب نفس دل مبند فارغ باش
که این غبار تپش کاکل پریشانیست
غرور شیوهٔ اهل ادب نمیباشد
سری که موج گهر میکشد گریبانیست
قماش فهم نداریم ورنه خوبان را
اتوی پیرهن ناز چین پیشانیست
به جزر و مد تلاطم سبب مخواه و مپرس
محیط سودن کفهای ناپشیمانیست
غبار مهلت هستی کسی چه بشکافد
ز خاک میشنویم اینکه باد زندانیست
مکن تهیهٔ آرایش دگر بیدل
چراغ محفل تسلیم چشم قربانیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
بر چهرهٔ آثار جهان رنگ سبب نیست
چون آتش یاقوت که تب دارد و تب نیست
وهم است که در شش جهتش ریشه دویدهست
سرسبزی این مزرعه بیبرگ کنب نیست
چشمی به تأمل نگشودهست نگاهت
بر وضع جهان گر عجبت نیست عجب نیست
تا زندهای امید غنا هرزه خیالیست
این آمد و رفت نفست غیر طلب نیست
شغل هوس خواجه مگر گم شود از مرگ
این حکهٔ هنگامهٔ حرص است جرب نیست
در هیچ صفت داد فضولی نتوان داد
تا دل هوس انشاست جهان جای طلب نیست
دور است شکست دل از آرایش تعمیر
این کارگه شیشهٔ رنگ است حلب نیست
تسلیم و سر و برگ فضولی چه جنون است
گر ریشه کند دانهات از کشت ادب نیست
کامل ادبان قانع یک سجده جبینند
مشتاق زمینبوس هوس تشنهٔ لب نیست
بیباده دل از زنگ طبیعت نتوان شست
افسوس که در آینهها آب عنب نیست
بیدل غم روز سیه از ما نتوان برد
چین سحر اینجا شکن دامن شب نیست
چون آتش یاقوت که تب دارد و تب نیست
وهم است که در شش جهتش ریشه دویدهست
سرسبزی این مزرعه بیبرگ کنب نیست
چشمی به تأمل نگشودهست نگاهت
بر وضع جهان گر عجبت نیست عجب نیست
تا زندهای امید غنا هرزه خیالیست
این آمد و رفت نفست غیر طلب نیست
شغل هوس خواجه مگر گم شود از مرگ
این حکهٔ هنگامهٔ حرص است جرب نیست
در هیچ صفت داد فضولی نتوان داد
تا دل هوس انشاست جهان جای طلب نیست
دور است شکست دل از آرایش تعمیر
این کارگه شیشهٔ رنگ است حلب نیست
تسلیم و سر و برگ فضولی چه جنون است
گر ریشه کند دانهات از کشت ادب نیست
کامل ادبان قانع یک سجده جبینند
مشتاق زمینبوس هوس تشنهٔ لب نیست
بیباده دل از زنگ طبیعت نتوان شست
افسوس که در آینهها آب عنب نیست
بیدل غم روز سیه از ما نتوان برد
چین سحر اینجا شکن دامن شب نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
برگ و سازم جز هجومگریهٔ بیتاب نیست
خانهٔ چشمیکه من دارمکم ازگرداب نیست
رشتهٔ قانون یأسم از نواهایم مپرس
درگسستن عالمی دارمکه در مضراب نیست
تا به ذوقگوهر مقصد توان زد چشمکی
در محیط آرزو یک حلقهٔگرداب نیست
دست و پا از آستین و دامن آنسو میزنیم
مشرب دیوانگان زندانی آداب نیست
در شبستان سیه بختی ز بسگمگشتهایم
سایهی ما نیز بار خاطر مهتاب نیست
زاهدا لاف محبت سزنی هشیار باش
زخم شمشیراست این خمیازهٔ محراب نیست
خار خار بوریا و دلق فقر از دل برآر
آتشاستایخواجهاینهامخملوسنجابنیست
دیدهها باز است و اسباب تماشا مغتنم
لیکدرملک خرد جز جنس غفلت یاب نیست
ز اخلاط سخترویانکینه جولان میکند
سنگ وآهن تا به هم ناید شرربیتاب نیست
حال دل پرسیدهای بیطاقتی آماده باش
شوخی افسانهٔ ما دستگاهخوابنیست
مدعا تحقیق و دل جنس امید، آه از شعور
ما چنان آیینهای داریمکانجا باب نیست
آنچهمیگویند عنقا ای زخود غافل تویی
گرتوانییافت خودرا مطلبینایاب نیست
شوخی تمثال هستی برنیابد پیکرم
آنقدر خاکمکه در آیینهٔ من آب نیست
بیدل آن برقنظرها آنچنان در پرده ماند
غافلانگرم انتظار و محرمان را تاب نیست
خانهٔ چشمیکه من دارمکم ازگرداب نیست
رشتهٔ قانون یأسم از نواهایم مپرس
درگسستن عالمی دارمکه در مضراب نیست
تا به ذوقگوهر مقصد توان زد چشمکی
در محیط آرزو یک حلقهٔگرداب نیست
دست و پا از آستین و دامن آنسو میزنیم
مشرب دیوانگان زندانی آداب نیست
در شبستان سیه بختی ز بسگمگشتهایم
سایهی ما نیز بار خاطر مهتاب نیست
زاهدا لاف محبت سزنی هشیار باش
زخم شمشیراست این خمیازهٔ محراب نیست
خار خار بوریا و دلق فقر از دل برآر
آتشاستایخواجهاینهامخملوسنجابنیست
دیدهها باز است و اسباب تماشا مغتنم
لیکدرملک خرد جز جنس غفلت یاب نیست
ز اخلاط سخترویانکینه جولان میکند
سنگ وآهن تا به هم ناید شرربیتاب نیست
حال دل پرسیدهای بیطاقتی آماده باش
شوخی افسانهٔ ما دستگاهخوابنیست
مدعا تحقیق و دل جنس امید، آه از شعور
ما چنان آیینهای داریمکانجا باب نیست
آنچهمیگویند عنقا ای زخود غافل تویی
گرتوانییافت خودرا مطلبینایاب نیست
شوخی تمثال هستی برنیابد پیکرم
آنقدر خاکمکه در آیینهٔ من آب نیست
بیدل آن برقنظرها آنچنان در پرده ماند
غافلانگرم انتظار و محرمان را تاب نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
بیرخت در چشمهٔ آیینه خاک است آب نیست
چشم مخملرازشوق پای بوست خواب نیست
بعدکشتن خون ما رنگ ست درپرواز شوق
آب وخاک بسملت ازعالم سیماب نیست
شوخی مهتاب و تمکینکتان پرظاهر است
بر بنای صبر ما شوقتکم از سیلاب نیست
کی تواند آینه عکس ترا در دل نهفت
ضبط اینگوهر به چنگ سعی هرگرداب نیست
سایه را آیینهٔ خورشید بودن مشکل است
خودبهخوددرجلوهباش اینجاکسیراتابنیست
خرقه از لخت جگر چون غنچه در برکردهایم
در دیار ما قماش دلدرستیبابنیست
ای حباب از سادگی دست دعا بالا مکن
در محیط عشق جز موج خطرمحرابنیست
برگ برگ اینگلستان پردهدار غفلت است
غنچهٔ بیدار اگرگلگشتگل بیخواب نیست
دور نبودگر فلک ییچد به خویش از نالهام
دود را از شعله حاصل غیرپیچ و تاب نیست
تا توانی چون نسیم آزادگی ازکف مده
آشنای رنگ جمعیتگل اسباب نیست
از فروغ این شبستان دست باید شست و بس
آب گردیدهست سامان طرب مهتاب نیست
بیدل از احباب دنیا چشم سرسبزی مدار
کشتاین شطرنجبازان دغل سیراب نیست
چشم مخملرازشوق پای بوست خواب نیست
بعدکشتن خون ما رنگ ست درپرواز شوق
آب وخاک بسملت ازعالم سیماب نیست
شوخی مهتاب و تمکینکتان پرظاهر است
بر بنای صبر ما شوقتکم از سیلاب نیست
کی تواند آینه عکس ترا در دل نهفت
ضبط اینگوهر به چنگ سعی هرگرداب نیست
سایه را آیینهٔ خورشید بودن مشکل است
خودبهخوددرجلوهباش اینجاکسیراتابنیست
خرقه از لخت جگر چون غنچه در برکردهایم
در دیار ما قماش دلدرستیبابنیست
ای حباب از سادگی دست دعا بالا مکن
در محیط عشق جز موج خطرمحرابنیست
برگ برگ اینگلستان پردهدار غفلت است
غنچهٔ بیدار اگرگلگشتگل بیخواب نیست
دور نبودگر فلک ییچد به خویش از نالهام
دود را از شعله حاصل غیرپیچ و تاب نیست
تا توانی چون نسیم آزادگی ازکف مده
آشنای رنگ جمعیتگل اسباب نیست
از فروغ این شبستان دست باید شست و بس
آب گردیدهست سامان طرب مهتاب نیست
بیدل از احباب دنیا چشم سرسبزی مدار
کشتاین شطرنجبازان دغل سیراب نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
جزخوندل زنقد سلامت به دست نیست
خط امان شیشه به غیر از شکست نیست
آرام عاشق آینهپردازی فناست
مانند شعلهایکه زپا تا نشست نیست
خلقی به وهم خویش پرافشان وحشت است
لیک آنقدر رمیکهکس از خویش رست نیست
بنیاد عجز ریختهٔ رنگ سرکشیست
در طرهایکه تاب ندارد شکست نیست
ماییم و سرنگونی ازپا فتادگی
در وادییکه نقش قدم نیز پست نیست
جمعیت حواس در آغوش بیخودیست
ازهوش بهره نیستکسی راکه مست نیست
دیوانگان اسیر خم و پیچ وحشتند
قلاب ماهیان توموج است شست نیست
دل صید شوق و دیده اسیر خیال توست
ویرانهکشوریکه به این بند و بست نیست
عالم فریب دیدهٔ عاشق نمیشود
آیینهٔ خیال تو صورتپرست نیست
آسودگی چگونه شود فرش عافیت
پای مراکه آبله هم زیردست نیست
بیدل بساط وهم به خود چیدهام چو صبح
ورنه زجنسهستی منهرچههستنیست
خط امان شیشه به غیر از شکست نیست
آرام عاشق آینهپردازی فناست
مانند شعلهایکه زپا تا نشست نیست
خلقی به وهم خویش پرافشان وحشت است
لیک آنقدر رمیکهکس از خویش رست نیست
بنیاد عجز ریختهٔ رنگ سرکشیست
در طرهایکه تاب ندارد شکست نیست
ماییم و سرنگونی ازپا فتادگی
در وادییکه نقش قدم نیز پست نیست
جمعیت حواس در آغوش بیخودیست
ازهوش بهره نیستکسی راکه مست نیست
دیوانگان اسیر خم و پیچ وحشتند
قلاب ماهیان توموج است شست نیست
دل صید شوق و دیده اسیر خیال توست
ویرانهکشوریکه به این بند و بست نیست
عالم فریب دیدهٔ عاشق نمیشود
آیینهٔ خیال تو صورتپرست نیست
آسودگی چگونه شود فرش عافیت
پای مراکه آبله هم زیردست نیست
بیدل بساط وهم به خود چیدهام چو صبح
ورنه زجنسهستی منهرچههستنیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
هیچکس چون من درین حرمانسرا ناشاد نیست
عمر در دام و قفس ضایع شد و صیاد نیست
کیست تا فهمد زبان بینواییهای من
از لب زخمم همین خون میچکد فریاد نیست
آسمانی در نظر داریم وارستن کجاست
در خیال این شیشه تا باشد پری آزاد نیست
با نفس گردد مقابل کاش شمع اعتبار
در زمین پست میسوزیم کانجا باد نیست
موج و کف مشکل که گردد محرم قعر محیط
عالمی بیتاب تحقیق است و استعداد نیست
زشتی ما را به طبع روشن افتادست کار
هر کجا آیینهپردازیست زنگی شاد نیست
طفل بازیگوش نسیانگاه سعی غفلتیم
هرچه خواندیم از دبیرستان عبرت، یاد نیست
هرچه باشی ناگزیر وهم باید بودنت
خاکشو، خون خور، طبیعت قابل ارشاد نیست
سجده پابرجاست از تعمیر عجز آگاه باش
غیر نقش پا شدن خشتی درین بنیاد نیست
پیکر خاکی به ذوق نیستی جان میکند
تا نگردد سوده سنگ سرمه بیفریاد نیست
دعوت آفاق کن گر جمع خواهی خاطرت
سیل تا مهمان نگردد خانهات آباد نیست
خفت تغییر بر تمکین ما نتوان گماشت
انفعال بال و پر در بیضهٔ فولاد نیست
عشق گاهی قدردان درد پیدا میکند
بیستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست
بینشان رنگیم و تصویر خیالی بستهایم
حیرت آیینه نقش خامهٔ بهزاد نیست
حرف جرأت، خجلت تسلیم کیشان وفاست
هر چه باداباد اینجا، هر چه باداباد نیست
ضعف پهلو بر کمر میباید از هستی گذشت
شمع اگر تا پای خود دارد سفر بیزاد نیست
انتخاب فطرت دیوان بیدل کردهایم
معنیاش را غیر صفر پوچ دیگر صاد نیست
عمر در دام و قفس ضایع شد و صیاد نیست
کیست تا فهمد زبان بینواییهای من
از لب زخمم همین خون میچکد فریاد نیست
آسمانی در نظر داریم وارستن کجاست
در خیال این شیشه تا باشد پری آزاد نیست
با نفس گردد مقابل کاش شمع اعتبار
در زمین پست میسوزیم کانجا باد نیست
موج و کف مشکل که گردد محرم قعر محیط
عالمی بیتاب تحقیق است و استعداد نیست
زشتی ما را به طبع روشن افتادست کار
هر کجا آیینهپردازیست زنگی شاد نیست
طفل بازیگوش نسیانگاه سعی غفلتیم
هرچه خواندیم از دبیرستان عبرت، یاد نیست
هرچه باشی ناگزیر وهم باید بودنت
خاکشو، خون خور، طبیعت قابل ارشاد نیست
سجده پابرجاست از تعمیر عجز آگاه باش
غیر نقش پا شدن خشتی درین بنیاد نیست
پیکر خاکی به ذوق نیستی جان میکند
تا نگردد سوده سنگ سرمه بیفریاد نیست
دعوت آفاق کن گر جمع خواهی خاطرت
سیل تا مهمان نگردد خانهات آباد نیست
خفت تغییر بر تمکین ما نتوان گماشت
انفعال بال و پر در بیضهٔ فولاد نیست
عشق گاهی قدردان درد پیدا میکند
بیستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست
بینشان رنگیم و تصویر خیالی بستهایم
حیرت آیینه نقش خامهٔ بهزاد نیست
حرف جرأت، خجلت تسلیم کیشان وفاست
هر چه باداباد اینجا، هر چه باداباد نیست
ضعف پهلو بر کمر میباید از هستی گذشت
شمع اگر تا پای خود دارد سفر بیزاد نیست
انتخاب فطرت دیوان بیدل کردهایم
معنیاش را غیر صفر پوچ دیگر صاد نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
بر تپیدنهای دل هم دیدهای واکردنیست
رقص بسمل عالمی دارد تماشاکردنیست
یا به خود آتش توان زد یا دلی بایدگداخت
گر دماغ عشق باشد اینقدرهاکردنیست
از ورقگردانی شام و سحر غافل مباش
زیرگردون آئچه امروز است فرداکردنیست
هرکف خاکی به جوش صدگدازآماده است
یک قلم اجزای این میخانه صهباکردنیست
خاکما خونگشت و خونها آبگردید وهنوز
عشقمیداندکه بیرویتچه با ماکردنیست
حشر آرامی دگر دارد غبار بیخودی
یک قیامت از شکست رنگ برپاکردنیست
بینشانی میزند موج از طلسمکاینات
گر همه رنگ استهم پرواز عنقاکردنیست
حیرتی دادم خبر از پردهٔ زنگار جسم
شاید این آیینه دل باشد مصفاکردنیست
مشرب درد تو دارم سیر عالمکردهام
گر همهٔکقطرهٔخوناست دلجا کردنیست
اضطرابم درگره دارد کف خاکستری
چون سپند از نالهٔ من سرمه انشاکردنیست
قامت خمگشته میگویند آغوش فناست
ناخنیگلکردهام این عقده هم واکردنیست
شخص تصویریم بیدل زکمال ما مپرس
حرف ما ناگفتنی وکار ما ناکردنیست
رقص بسمل عالمی دارد تماشاکردنیست
یا به خود آتش توان زد یا دلی بایدگداخت
گر دماغ عشق باشد اینقدرهاکردنیست
از ورقگردانی شام و سحر غافل مباش
زیرگردون آئچه امروز است فرداکردنیست
هرکف خاکی به جوش صدگدازآماده است
یک قلم اجزای این میخانه صهباکردنیست
خاکما خونگشت و خونها آبگردید وهنوز
عشقمیداندکه بیرویتچه با ماکردنیست
حشر آرامی دگر دارد غبار بیخودی
یک قیامت از شکست رنگ برپاکردنیست
بینشانی میزند موج از طلسمکاینات
گر همه رنگ استهم پرواز عنقاکردنیست
حیرتی دادم خبر از پردهٔ زنگار جسم
شاید این آیینه دل باشد مصفاکردنیست
مشرب درد تو دارم سیر عالمکردهام
گر همهٔکقطرهٔخوناست دلجا کردنیست
اضطرابم درگره دارد کف خاکستری
چون سپند از نالهٔ من سرمه انشاکردنیست
قامت خمگشته میگویند آغوش فناست
ناخنیگلکردهام این عقده هم واکردنیست
شخص تصویریم بیدل زکمال ما مپرس
حرف ما ناگفتنی وکار ما ناکردنیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
چون سحر طومارچاک سینهام واکردنیست
آرزو مستوریی داردکه رسواکردنیست
چون حبابم داغ دارد حیرت تکلیف شوق
دیده محروم نگاه و سیر دریاکردنیست
از نفس دزدیدن بویگلم غافل مباش
دامن پیچیدهای دارم که صحرا کردنیست
نیستم بیهوده گرد چارسوی اعتبار
مشت خاکی دارم و با باد سوداکردنیست
خواهشی کو، تا توانم فال نومیدی زدن
سوختن را نیز خاشاکی مهیاکردنیست
جیب نازی میدرد صبح بهار جلوهای
مژده ای آیینه رنگ رفته پیداکردنیست
میکند خاکستری گرد از نقاب اخگرم
قمریی در بیضه مینالدتماشاکردنیست
قید هستی برنتابد جوش استیلای عشق
چون هواگرمیکند بند قبا واکردنیست
کشتی موجی به توفان شکستن دادهایم
تا نفسباقیست دست عجز بالاکردنیست
پیکر خاکی ندارد چاره از عرض غبار
نسخهٔما بسکه بیربط است اجزاکردنیست
عجز می گوید به آواز حزین درگوش من
کز پر وامانده سیر عافیتها کردنیست
لطف معنی بیش ازین بیدل ندارد اعتبار
از خیال نازکت بویگل انشاکردنیست
آرزو مستوریی داردکه رسواکردنیست
چون حبابم داغ دارد حیرت تکلیف شوق
دیده محروم نگاه و سیر دریاکردنیست
از نفس دزدیدن بویگلم غافل مباش
دامن پیچیدهای دارم که صحرا کردنیست
نیستم بیهوده گرد چارسوی اعتبار
مشت خاکی دارم و با باد سوداکردنیست
خواهشی کو، تا توانم فال نومیدی زدن
سوختن را نیز خاشاکی مهیاکردنیست
جیب نازی میدرد صبح بهار جلوهای
مژده ای آیینه رنگ رفته پیداکردنیست
میکند خاکستری گرد از نقاب اخگرم
قمریی در بیضه مینالدتماشاکردنیست
قید هستی برنتابد جوش استیلای عشق
چون هواگرمیکند بند قبا واکردنیست
کشتی موجی به توفان شکستن دادهایم
تا نفسباقیست دست عجز بالاکردنیست
پیکر خاکی ندارد چاره از عرض غبار
نسخهٔما بسکه بیربط است اجزاکردنیست
عجز می گوید به آواز حزین درگوش من
کز پر وامانده سیر عافیتها کردنیست
لطف معنی بیش ازین بیدل ندارد اعتبار
از خیال نازکت بویگل انشاکردنیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
عمریست بهچشمم ز نم اشک اثر نیست
ای دل تو کجایی که غبارت به نظر نیست
محرومی غفلت نظری را چه علاج است
خلقیست درین خانه برون در و در نیست
وهم آینهٔ خلق به زنگارگرفتهست
گر چشمگشایی مژهات پیش نظر نیست
طاث همه را در دم شمشیر نشاندهست
تا سینه درین معرکه باقیست سپر نیست
با لعل بتان سهل مدان دعوی یاقوت
کم نیست دم لاف همان را که جگر نیست
تشویش تردّد مکش از فکر میانش
دست تو گر اینخا نشود حلقه کمر نیست
بی دردی ما زبر فلک سخت غریب است
در خانهٔ دودیم و کسی را مژه تر نیست
امید فنا نیز درین بزم فضولیست
این شمع در اینجا همه شام است و سحر نیست
چون شیشهٔ ساعت به فسونخانهٔ گردون
زبر قدم آن خاک نیابی که به سر نیست
معیار برومندی این باغ گرفتیم
سرها به سر دار رسیدهست ثمر نیست
جان و جسد عشق و هوس جمله سراب است
کس نیست کند فهم که هستی چقدر نیست
ایگرد پر افشان سحر در چه خیالی
چین کن زه دامن که گریبان دگر نیست
نامحرم پرواز فنایم چه توان کرد
چون رنگ پری دارم و سر در ته پر نیست
بیدل اگر این است سر و برگ شعورت
هرچند به آن جلوه رسی غیر خبر نیست
ای دل تو کجایی که غبارت به نظر نیست
محرومی غفلت نظری را چه علاج است
خلقیست درین خانه برون در و در نیست
وهم آینهٔ خلق به زنگارگرفتهست
گر چشمگشایی مژهات پیش نظر نیست
طاث همه را در دم شمشیر نشاندهست
تا سینه درین معرکه باقیست سپر نیست
با لعل بتان سهل مدان دعوی یاقوت
کم نیست دم لاف همان را که جگر نیست
تشویش تردّد مکش از فکر میانش
دست تو گر اینخا نشود حلقه کمر نیست
بی دردی ما زبر فلک سخت غریب است
در خانهٔ دودیم و کسی را مژه تر نیست
امید فنا نیز درین بزم فضولیست
این شمع در اینجا همه شام است و سحر نیست
چون شیشهٔ ساعت به فسونخانهٔ گردون
زبر قدم آن خاک نیابی که به سر نیست
معیار برومندی این باغ گرفتیم
سرها به سر دار رسیدهست ثمر نیست
جان و جسد عشق و هوس جمله سراب است
کس نیست کند فهم که هستی چقدر نیست
ایگرد پر افشان سحر در چه خیالی
چین کن زه دامن که گریبان دگر نیست
نامحرم پرواز فنایم چه توان کرد
چون رنگ پری دارم و سر در ته پر نیست
بیدل اگر این است سر و برگ شعورت
هرچند به آن جلوه رسی غیر خبر نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
بیادب بنیاد هستی عافیت دربار نیست
غیرضبط خود شکست موج را معمارنیست
هرکساینجاسودخوددر چشمپوشیدیده است
خودفروشان، عبرتی، آیینه در بازار نیست
حرصخلقی رادرینمحفل بهمخموریگداخت
غیر چشم سیر، جام هیچکس سرشار نیست
حسن و عشق آیینهٔ شهرتگرفت از اتفاق
تا نباشد از دو سر محکم صدا در تار نیست
سختی دل ناله را سنگ ره آزادگیست
رشته تا صاحبگره باشد رهش هموار نیست
تا فنا ما را همین تار نفس بایدگسیخت
شمع یک دم فارغ از واکردن زنار نیست
غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان
هرکجا افسانه باشد هیچکس بیدار نیست
تا توان از صورت انجام خود واقف شدن
باوجود نقش پا آیینهای درکار نیست
مفت چشم ماست سیراین چمن اما چه سود
اینقدر رنگیکه میبالدکم از دیوار نیست
اشک ما را پاس ناموس ضعیفی داغکرد
ورنه مژگان تا به جیب و داهن ال مقدار نیست
چون نفس یکسر وطن آوارهٔ نومیدیم
گرهمه دل جای ما باشدکه ما را بار نیست
کی توان بیدل حریف چاک رسوایی شدن
چون سحر پیراهن ما یکگریبانوار نیست
غیرضبط خود شکست موج را معمارنیست
هرکساینجاسودخوددر چشمپوشیدیده است
خودفروشان، عبرتی، آیینه در بازار نیست
حرصخلقی رادرینمحفل بهمخموریگداخت
غیر چشم سیر، جام هیچکس سرشار نیست
حسن و عشق آیینهٔ شهرتگرفت از اتفاق
تا نباشد از دو سر محکم صدا در تار نیست
سختی دل ناله را سنگ ره آزادگیست
رشته تا صاحبگره باشد رهش هموار نیست
تا فنا ما را همین تار نفس بایدگسیخت
شمع یک دم فارغ از واکردن زنار نیست
غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان
هرکجا افسانه باشد هیچکس بیدار نیست
تا توان از صورت انجام خود واقف شدن
باوجود نقش پا آیینهای درکار نیست
مفت چشم ماست سیراین چمن اما چه سود
اینقدر رنگیکه میبالدکم از دیوار نیست
اشک ما را پاس ناموس ضعیفی داغکرد
ورنه مژگان تا به جیب و داهن ال مقدار نیست
چون نفس یکسر وطن آوارهٔ نومیدیم
گرهمه دل جای ما باشدکه ما را بار نیست
کی توان بیدل حریف چاک رسوایی شدن
چون سحر پیراهن ما یکگریبانوار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
خواب رادر دیدهٔ حیران عاشق بار نیست
خانهٔ خورشید را با فرش مخملکار نیست
عشق مختار است با تدبیر عقلشکار نیست
اینکنم یا آنکنم شایستهٔ مختار نیست
شعلهٔ آواز ما در سرمه بالی میزند
شمع را از ضعف رنگ ناله در منقار نیست
حسن یکتایی وآغوش دویی، رهم است وهم
تا تو از آیینه مییابی اثر دیدار نیست
چارسوی دهر از شور زیانکاران پر است
آنکه با خود مایهای دارد درتن بازار نیست
در حصولگنج دنیا از بلا ایمن مباش
نقش روی درهمش جز پیچوتاب مار نیست
عبرت آیینه گیر، ای غافل از لاف کمال
عرض جوهر جزخراش چهرهٔ اظهار نیست
زین تعلقهاکه بر دوش تخیل بستهایم
آنچه از سر میتوان واکرد جز دستار نیست
آمد و رفت نفس دارد غبار حادثات
جز شکستنکاروان موج را در بار نیست
دل به ذوق وعدهٔ فرداست مغرور امل
عشقگوید چشم واکن فرصت این مقدار نیست
از هوا برپاست بیدل خانهٔ وهم حباب
درلباس هستی ما جزنفس یکتارنیست
خانهٔ خورشید را با فرش مخملکار نیست
عشق مختار است با تدبیر عقلشکار نیست
اینکنم یا آنکنم شایستهٔ مختار نیست
شعلهٔ آواز ما در سرمه بالی میزند
شمع را از ضعف رنگ ناله در منقار نیست
حسن یکتایی وآغوش دویی، رهم است وهم
تا تو از آیینه مییابی اثر دیدار نیست
چارسوی دهر از شور زیانکاران پر است
آنکه با خود مایهای دارد درتن بازار نیست
در حصولگنج دنیا از بلا ایمن مباش
نقش روی درهمش جز پیچوتاب مار نیست
عبرت آیینه گیر، ای غافل از لاف کمال
عرض جوهر جزخراش چهرهٔ اظهار نیست
زین تعلقهاکه بر دوش تخیل بستهایم
آنچه از سر میتوان واکرد جز دستار نیست
آمد و رفت نفس دارد غبار حادثات
جز شکستنکاروان موج را در بار نیست
دل به ذوق وعدهٔ فرداست مغرور امل
عشقگوید چشم واکن فرصت این مقدار نیست
از هوا برپاست بیدل خانهٔ وهم حباب
درلباس هستی ما جزنفس یکتارنیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
دیده حیرت نگاهان را به مژگان کار نیست
خانهٔ آیینه در بند در و دیوار نیست
انقیاد دور گردون برنتابد همتم
همچو مرکز حلقهٔگوشم خط پرگار نیست
ناتوانی سرمه در کار ضعیفان میکند
رنگ گل را درشکست خود لب اظهار نیست
میکشد بیمغز، رنج از دستگاه اعتبار
جز خم و پیچ از بزرگی حاصل دستار نیست
فارغاست از دود تا شد شعله خاکسترنشین
بر نمدپوشان غبار تهمت زنار نیست
سایه اینجا پرتو خورشید دارد در بغل
زنگ هم چون خلوت آیینه بیدیدار نیست
سد راهکس مبادا دورباش امتیاز
هر دو عالم خلوت یار است و ما را بار نیست
از اثرهای نفس چون صبح بویی بردهابم
بیش ازین آیینهٔ ما قابل زنگار نیست
غنچهٔدل چون حباب از خامشی دارد ثبات
خامهٔ ما را به جز پاس نفس دبوار نیست
گرز دنیا بگذریم افسون عقبا حایل است
منزلی تا هست باقی، راه ما هموارنیست
دیدهها باز است اما خواب میبینیم و بس
تا مژه بر هم نیابد هیچکس بیدار نیست
بسکه مردم دامن احسان ز هم واچیدهاند
بیدل از خسّت کسی را سایهٔ دیوار نیست
خانهٔ آیینه در بند در و دیوار نیست
انقیاد دور گردون برنتابد همتم
همچو مرکز حلقهٔگوشم خط پرگار نیست
ناتوانی سرمه در کار ضعیفان میکند
رنگ گل را درشکست خود لب اظهار نیست
میکشد بیمغز، رنج از دستگاه اعتبار
جز خم و پیچ از بزرگی حاصل دستار نیست
فارغاست از دود تا شد شعله خاکسترنشین
بر نمدپوشان غبار تهمت زنار نیست
سایه اینجا پرتو خورشید دارد در بغل
زنگ هم چون خلوت آیینه بیدیدار نیست
سد راهکس مبادا دورباش امتیاز
هر دو عالم خلوت یار است و ما را بار نیست
از اثرهای نفس چون صبح بویی بردهابم
بیش ازین آیینهٔ ما قابل زنگار نیست
غنچهٔدل چون حباب از خامشی دارد ثبات
خامهٔ ما را به جز پاس نفس دبوار نیست
گرز دنیا بگذریم افسون عقبا حایل است
منزلی تا هست باقی، راه ما هموارنیست
دیدهها باز است اما خواب میبینیم و بس
تا مژه بر هم نیابد هیچکس بیدار نیست
بسکه مردم دامن احسان ز هم واچیدهاند
بیدل از خسّت کسی را سایهٔ دیوار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
رنگعجزم لیک با وضع خموشم کار نیست
در شکست بال دارم نالهگر منقار نیست
در تأمل بیشتر دارد روانی شعر من
مصر عم از سکته جز شمشیر لنگردار نیست
عجزتجدید هوسها را نفس آیینه است
یک ورق عمریست میگردانم و تکرار نیست
اختلاط خودفروشانگر بهاین بیحاصلیست
خانهٔ آیینه را قفلی به از زنگار نیست
ازکمین عسیبجو آگاه باید دم زدن
گوشهای حاضران جز در پس دیوار نیست
محوگشتن منتهای مقصد شوق رساست
چون نگه غیر از تحیر مُهر این طومار نیست
بردباری طلینتم خاک تامل پیشهام
غیر هستی هر چه بر دوشم ببندی بار نیست
اشک چشم گوهرم، برق چراغ حیرتم
کوکبم یک غم اگر در خود تپد سیار نیست
غافل از سیرگداز دل نباید زیستن
هست در خون گشتنت رنگی که در گلزار نیست
هرکجا او جلوه دارد عرض هستی مفت ماست
عکس را آیینه میباید نفس در کار نیست
گر به این رنگ است بیدل انفعال هستیام
سنگ را هم آب گشتن آنقدر دشوار نیست
در شکست بال دارم نالهگر منقار نیست
در تأمل بیشتر دارد روانی شعر من
مصر عم از سکته جز شمشیر لنگردار نیست
عجزتجدید هوسها را نفس آیینه است
یک ورق عمریست میگردانم و تکرار نیست
اختلاط خودفروشانگر بهاین بیحاصلیست
خانهٔ آیینه را قفلی به از زنگار نیست
ازکمین عسیبجو آگاه باید دم زدن
گوشهای حاضران جز در پس دیوار نیست
محوگشتن منتهای مقصد شوق رساست
چون نگه غیر از تحیر مُهر این طومار نیست
بردباری طلینتم خاک تامل پیشهام
غیر هستی هر چه بر دوشم ببندی بار نیست
اشک چشم گوهرم، برق چراغ حیرتم
کوکبم یک غم اگر در خود تپد سیار نیست
غافل از سیرگداز دل نباید زیستن
هست در خون گشتنت رنگی که در گلزار نیست
هرکجا او جلوه دارد عرض هستی مفت ماست
عکس را آیینه میباید نفس در کار نیست
گر به این رنگ است بیدل انفعال هستیام
سنگ را هم آب گشتن آنقدر دشوار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
در طریق رفتن از خود رهبری درکار نیست
وحشت نظاره را بال وپری درکارنیست
کشتی تدبیر ما توفانی حکم قضاست
جز دم تسلیم اینجا لنگری درکار نیست
هر سر مو بهر غفلتپیشه بالین پر است
از برای خوابمخمل بستری درکار نیست
میبرد چونگردباد از خویش سرگردانیام
سرخوشدشتجنونرا ساغریدرکار نیست
در نیام هر نفس تیغ دو دم خوابیده است
چونسحر در قطع هستی خنجریدرکار نیست
مشت خاک ما سراپا فرش تسلیم است وبس
سجدهٔ ما را جبینی و سری درکار نیست
خویشرا از دیدهٔخودبین خود پوشیدن است
احتیاط ما برای دیگری درکار نیست
فکرمرکب در طریق فقر، سازگمرهیست
نفسدر فرمان اگر باشد خریدرکار نیست
جوش خون، نازکدلانرا پوست برتن میدرد
از ضعیفی بر رگگل نشتری درکار نیست
استقامت بس بود ارباب همت راکمال
بهر تیغکوه بیدل جوهری درکار نیست
وحشت نظاره را بال وپری درکارنیست
کشتی تدبیر ما توفانی حکم قضاست
جز دم تسلیم اینجا لنگری درکار نیست
هر سر مو بهر غفلتپیشه بالین پر است
از برای خوابمخمل بستری درکار نیست
میبرد چونگردباد از خویش سرگردانیام
سرخوشدشتجنونرا ساغریدرکار نیست
در نیام هر نفس تیغ دو دم خوابیده است
چونسحر در قطع هستی خنجریدرکار نیست
مشت خاک ما سراپا فرش تسلیم است وبس
سجدهٔ ما را جبینی و سری درکار نیست
خویشرا از دیدهٔخودبین خود پوشیدن است
احتیاط ما برای دیگری درکار نیست
فکرمرکب در طریق فقر، سازگمرهیست
نفسدر فرمان اگر باشد خریدرکار نیست
جوش خون، نازکدلانرا پوست برتن میدرد
از ضعیفی بر رگگل نشتری درکار نیست
استقامت بس بود ارباب همت راکمال
بهر تیغکوه بیدل جوهری درکار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
مستعرفان را شراب دیگری درکار نیست
جز طواف خویش دور ساغری درکار نیست
سعی پروازت چو بوی گل گر از خود رفتن است
تا شکست رنگ باشد شهپری در کار نیست
سوختن چون شمع اوج پایهٔ اقبال ماست
داغ مظور است اینجا اختری در کار نیست
صبح را اظهار شبنم خنده دنداننماست
سینهچاک شوق را چشم تری درکار نیست
خفت وتمکینحجاب نشئهٔ وارستگیست
بحر اگر باشی حباب و گوهری در کار نیست
شانه گر مشاطهٔ زلفت نباشد گو مباش
دفتر آشفتگی را مسطری در کار نیست
آتش خورشید را نبود کواکب جز سپند
حسنچون سرشار باشد زیوریدرکار نیست
شعلهها در پرده سعی جهان خوابیده است
گر نفس سوزدکسی آتشگری درکار نیست
اضطراب دل ز هر مویم چکیدن میکشد
چون رگ ابر بهارم نشتری در کار نیست
عالم عجز است اینجا جاه کو، شوکت کدام
تا توانی نالهکن کر و فری در کار نیست
خشت بنیاد تو بر هم چیدن مژگان بس است
در تغافلخانه، بام و منظری درکار نیست
زهد و تقوا همخوش است اما تکلف بر طرف
درد دل را بندهام دردسری در کار نیست
حرص قانع نیست بیدل ورنه از ساز معاش
آنچه ما درکار داریم اکثری در کار نیست
جز طواف خویش دور ساغری درکار نیست
سعی پروازت چو بوی گل گر از خود رفتن است
تا شکست رنگ باشد شهپری در کار نیست
سوختن چون شمع اوج پایهٔ اقبال ماست
داغ مظور است اینجا اختری در کار نیست
صبح را اظهار شبنم خنده دنداننماست
سینهچاک شوق را چشم تری درکار نیست
خفت وتمکینحجاب نشئهٔ وارستگیست
بحر اگر باشی حباب و گوهری در کار نیست
شانه گر مشاطهٔ زلفت نباشد گو مباش
دفتر آشفتگی را مسطری در کار نیست
آتش خورشید را نبود کواکب جز سپند
حسنچون سرشار باشد زیوریدرکار نیست
شعلهها در پرده سعی جهان خوابیده است
گر نفس سوزدکسی آتشگری درکار نیست
اضطراب دل ز هر مویم چکیدن میکشد
چون رگ ابر بهارم نشتری در کار نیست
عالم عجز است اینجا جاه کو، شوکت کدام
تا توانی نالهکن کر و فری در کار نیست
خشت بنیاد تو بر هم چیدن مژگان بس است
در تغافلخانه، بام و منظری درکار نیست
زهد و تقوا همخوش است اما تکلف بر طرف
درد دل را بندهام دردسری در کار نیست
حرص قانع نیست بیدل ورنه از ساز معاش
آنچه ما درکار داریم اکثری در کار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
سرمنزل ثبات قدم جادهساز نیست
لغزیدهایم، ورنه ره ما، دراز نیست
بر دوش نیستی نتوان بست ننگ جهد
رفتن ز خویش ناقهٔ راه حجاز نیست
تشویش انتظار قیامت قیامت است
ما را دماغ این همه ابرام ناز نیست
مژگان بههرچه بازکنی، مفت حیرت است
عشقهوس، همیندوسهروز است،باز نیست
گر محرم اشاره مژگان او شوی
در سرمه نغمهایستکه در هیچ ساز نیست
بیاخثیار حیرتم، از حیرتم مپرس
آیینه است آینه، آیینهساز نیست
زیر فلک به کاهش دل ساز و صبرکن
درکارگاه شیشهگران جز گداز نیست
نقصان آبروکش و نام گهر مبر
سوداگر جهان غرض امتیاز نیست
جز همت آنچه ساز جهان تنزل است
باید نشیب کرد، تصور فراز نیست
ما عجزپیشهها همه معشوق طینتیم
لیک آن بضاعتیکه توانکرد، ناز نیست
سودای خضر، راست نیاید به تیغ عشق
ایثار نقد کیسهٔ عمر دراز نیست
عجز نفس چه پرده گشاید ز راز دل
ما را نشاندهاند بر آن در که باز نیست
بیدل گداز دل خور و دندان به لب فشار
بر خوان عشق دعوت نان و پیاز نیست
لغزیدهایم، ورنه ره ما، دراز نیست
بر دوش نیستی نتوان بست ننگ جهد
رفتن ز خویش ناقهٔ راه حجاز نیست
تشویش انتظار قیامت قیامت است
ما را دماغ این همه ابرام ناز نیست
مژگان بههرچه بازکنی، مفت حیرت است
عشقهوس، همیندوسهروز است،باز نیست
گر محرم اشاره مژگان او شوی
در سرمه نغمهایستکه در هیچ ساز نیست
بیاخثیار حیرتم، از حیرتم مپرس
آیینه است آینه، آیینهساز نیست
زیر فلک به کاهش دل ساز و صبرکن
درکارگاه شیشهگران جز گداز نیست
نقصان آبروکش و نام گهر مبر
سوداگر جهان غرض امتیاز نیست
جز همت آنچه ساز جهان تنزل است
باید نشیب کرد، تصور فراز نیست
ما عجزپیشهها همه معشوق طینتیم
لیک آن بضاعتیکه توانکرد، ناز نیست
سودای خضر، راست نیاید به تیغ عشق
ایثار نقد کیسهٔ عمر دراز نیست
عجز نفس چه پرده گشاید ز راز دل
ما را نشاندهاند بر آن در که باز نیست
بیدل گداز دل خور و دندان به لب فشار
بر خوان عشق دعوت نان و پیاز نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
زین عبارات جنون تحقیق بیناموس نیست
شیشه گو صد رنگ توفان کن پری طاووس نیست
اتحاد آیینهدار، رنگ اضدادست و بس
هر کجا لبیک وادزدد، نفس ناقوس نیست
لفظ و معنی گیر خواهی ظاهر و باطن تراش
رشتهای جز شمع در پیراهن فانوس نیست
تا تجدد جلوه دارد شبههٔ معنی بجاست
کس چه فهمد این عبارتها یکی مأنوس نیست
دامن صحرای مطلب بسکه خشک افتاده است
آبروها بر زمین میریزد و محسوس نیست
از سراغ رفتگان دل جمع باید داشتن
کان همه آواز پا، جز در کف افسوس نیست
در محبت مرگ هم چون زندگی دام وفاست
اینورق هرچند برگردد،خطشمعکوس نیست
تشنهلب باید گذشت از وصل معشوقان هند
هیچ ننگی در برهمنزادگان چون بوس نیست
کار پیچ و تاب موجم با گهر افتاده است
آنچه می خواهد تمنا در دل مایوس نیست
بسکه بیدل سازناموس محبت نازک است
شیشهٔ اشکیکه رنگش بشکنی بیکوس نیست
شیشه گو صد رنگ توفان کن پری طاووس نیست
اتحاد آیینهدار، رنگ اضدادست و بس
هر کجا لبیک وادزدد، نفس ناقوس نیست
لفظ و معنی گیر خواهی ظاهر و باطن تراش
رشتهای جز شمع در پیراهن فانوس نیست
تا تجدد جلوه دارد شبههٔ معنی بجاست
کس چه فهمد این عبارتها یکی مأنوس نیست
دامن صحرای مطلب بسکه خشک افتاده است
آبروها بر زمین میریزد و محسوس نیست
از سراغ رفتگان دل جمع باید داشتن
کان همه آواز پا، جز در کف افسوس نیست
در محبت مرگ هم چون زندگی دام وفاست
اینورق هرچند برگردد،خطشمعکوس نیست
تشنهلب باید گذشت از وصل معشوقان هند
هیچ ننگی در برهمنزادگان چون بوس نیست
کار پیچ و تاب موجم با گهر افتاده است
آنچه می خواهد تمنا در دل مایوس نیست
بسکه بیدل سازناموس محبت نازک است
شیشهٔ اشکیکه رنگش بشکنی بیکوس نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
صنعت نیرنگ دل بر فطرت کس فاش نیست
آینه تصوبرها میبندد و نقاش نیست
جوش اشیا، اشتباه ذات بیهمتاش نیست
کثرت صورت غبار وحدت نقاش نیست
کفر و دین، شک و یقین سازیست بیآهنگ ربط
هوش اگر داری بفهم ای بیخبر پرخاش نیست
عقلگو خون شو به دور اندیشی رد و قبول
در حضورآباد استغنا برو، یا باش نیست
هرچه خواهی در غبار نیستی آماده گیر
!ی تنک سرمایه، چون هستی، عدم قلاش نیست
چون حباب این چیدن و واچیدن افسون هواست
خیمهٔ اوهام را غیر از نفس فراش نیست
بیتکلف زی تب و تاب امید و یاس چند
عالم شوق است اینجا جای بوک وکاش نیست
شوخ چشمی برنمیدارد ادبگاه جلال
قدردان آفتاب امروز جز خفاش نیست
موج دریای تعینگر همین جوش من است
آنچه خلق، آب بقا دارد،گمان جز شاش نیست
ربش گاوی چیست؟ امید مراد از مردگان
زین مزارات آنکه چیزی یافت جز نباش نیست
بگذر از افسانهٔ تحقیق، فهم این است و بس
تا تو آگاهی رموز هیچ چیزت فاش نیست
نوبهار آیینه در دست از هجوم رنگ و بوست
بیدل این الفاظ غیر از صورت معناش نیست
آینه تصوبرها میبندد و نقاش نیست
جوش اشیا، اشتباه ذات بیهمتاش نیست
کثرت صورت غبار وحدت نقاش نیست
کفر و دین، شک و یقین سازیست بیآهنگ ربط
هوش اگر داری بفهم ای بیخبر پرخاش نیست
عقلگو خون شو به دور اندیشی رد و قبول
در حضورآباد استغنا برو، یا باش نیست
هرچه خواهی در غبار نیستی آماده گیر
!ی تنک سرمایه، چون هستی، عدم قلاش نیست
چون حباب این چیدن و واچیدن افسون هواست
خیمهٔ اوهام را غیر از نفس فراش نیست
بیتکلف زی تب و تاب امید و یاس چند
عالم شوق است اینجا جای بوک وکاش نیست
شوخ چشمی برنمیدارد ادبگاه جلال
قدردان آفتاب امروز جز خفاش نیست
موج دریای تعینگر همین جوش من است
آنچه خلق، آب بقا دارد،گمان جز شاش نیست
ربش گاوی چیست؟ امید مراد از مردگان
زین مزارات آنکه چیزی یافت جز نباش نیست
بگذر از افسانهٔ تحقیق، فهم این است و بس
تا تو آگاهی رموز هیچ چیزت فاش نیست
نوبهار آیینه در دست از هجوم رنگ و بوست
بیدل این الفاظ غیر از صورت معناش نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
عاشقی مقدور هر عیاش نیست
غمکشیدن، صنعت نقاش نیست
حسن محجوبیکه ما را داغکرد
گر قیامت فاش گردد فاش نیست
گر شوی آگه، ز آداب حضور
محرم خورشید جز خفاش نیست
بینیازی، از تصنع فارغ است
بزم دل، گستردهٔ فراش نیست
گرد اوهام، اندکی باید نشاند
هستی آخر عرصهٔ پرخاش نیست
شش جهت فرش است استغنای فقر
مفلسی درهیچ جا قلاش نیست
با تکلف مرگ هم ذلتکشیست
ازکفن گر بگذری نباش نیست
نُه فلک از شور بیمغزی پر است
این مکان جز گنبد خشخاش نیست
چشم راحت چون نفس، از دل مدار
خانهٔ آیینهات شبباش نیست
استقامت رفته گیر از ساز شمع
سرکشی با هر که باشد پاش نیست
ای هوس مهمان خوان زندگی
غصه باید خوردن اینجا آش نیست
در تغافلخانهٔ ابروی اوست
بی دل آن طاقی که نقشش قاش نیست
غمکشیدن، صنعت نقاش نیست
حسن محجوبیکه ما را داغکرد
گر قیامت فاش گردد فاش نیست
گر شوی آگه، ز آداب حضور
محرم خورشید جز خفاش نیست
بینیازی، از تصنع فارغ است
بزم دل، گستردهٔ فراش نیست
گرد اوهام، اندکی باید نشاند
هستی آخر عرصهٔ پرخاش نیست
شش جهت فرش است استغنای فقر
مفلسی درهیچ جا قلاش نیست
با تکلف مرگ هم ذلتکشیست
ازکفن گر بگذری نباش نیست
نُه فلک از شور بیمغزی پر است
این مکان جز گنبد خشخاش نیست
چشم راحت چون نفس، از دل مدار
خانهٔ آیینهات شبباش نیست
استقامت رفته گیر از ساز شمع
سرکشی با هر که باشد پاش نیست
ای هوس مهمان خوان زندگی
غصه باید خوردن اینجا آش نیست
در تغافلخانهٔ ابروی اوست
بی دل آن طاقی که نقشش قاش نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
برق با شوقم شراری بیش نیست
شعله طفل نیسواری بیش نیست
آرزوهای دو عالم دستگاه
ازکف خاکم غباری بیش نیست
چون شرارم یک نگه عرض است و بس
آینه اینجا دچاری بیش نیست
لاله وگل زخمی خمیازهاند
عیش اینگلشن خماری بیش نیست
تا بهکی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینهداری بیش نیست
میرود صبح و اشارت میکند
کاینگلستان خندهواری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است
وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست
دست از اسباب جهان برداشتن
سعیگر مرد استکاری بیش نیست
چون سحر نقدیکه در دامان تست
گربیفشانی غباری بیش نیست
چند در بند نفس فرسودنست
محوآن دامیکه تاری بیش نیست
صد جهان معنی به لفظ ماگم است
این نهانها آشکاری بیش نیست
غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط
از تنک آبیکناری بیش نیست
ای شرر از همرهان غافل مباش
فرصت ما نیزباری بیش نیست
بیدل اینکمهمتان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست
شعله طفل نیسواری بیش نیست
آرزوهای دو عالم دستگاه
ازکف خاکم غباری بیش نیست
چون شرارم یک نگه عرض است و بس
آینه اینجا دچاری بیش نیست
لاله وگل زخمی خمیازهاند
عیش اینگلشن خماری بیش نیست
تا بهکی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینهداری بیش نیست
میرود صبح و اشارت میکند
کاینگلستان خندهواری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است
وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست
دست از اسباب جهان برداشتن
سعیگر مرد استکاری بیش نیست
چون سحر نقدیکه در دامان تست
گربیفشانی غباری بیش نیست
چند در بند نفس فرسودنست
محوآن دامیکه تاری بیش نیست
صد جهان معنی به لفظ ماگم است
این نهانها آشکاری بیش نیست
غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط
از تنک آبیکناری بیش نیست
ای شرر از همرهان غافل مباش
فرصت ما نیزباری بیش نیست
بیدل اینکمهمتان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست