عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
برآنم که گر جامی آرم به چنگ
زنم سنگ بر شیشۀ نام و ننگ
از آنم شتاب است در دور جام
که دوران عمرم ندارد درنگ
نیندیشم از سختی راه دور
نباشد گرم توسن بخت لنگ
گر افتد بدستم گریبان مرگ
در آغوش جان گیرمش تنگ تنگ
اگر غرق دریای اشکم چه باک
نترسد ز طغیان دریا نهنگ
نرنجم که جانانه ام دست بست
اگرچه به دشمن دهد پالهنگ
بده ساقی آن آب یاقوت فام
ببین بر رخم اشک بیجاده رنگ
چه تدبیر کرد آن خردمند مرد
که پای طرب بست بر پای چنگ
مزن دم ز ناگفتنی کز کمان
چو بگذشت واپس نیاید خدنگ
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
هرکه بیند عکس ساقی را به جام
از می تلخش نگردد تلخ کام
چون نمیدانی که تیر انداز کیست
لاجرم از زخم مینالی مدام
در چراغ عقل نبود آن فروغ
کآدمی را وارهاند از ظلام
هم مگر خورشید عشق آرد به روز
یا فروغ جام این تاریک شام
من دوای درد خود دانسته ام
از کف ساقی شراب لعل فام
شاهباز دست شه بودم که بست
حلقۀ زلف تو پایم چون حمام
بوسه و دشنام را یک یک بده
تا بدانم زان دو شیرین تر کدام
شِکّر از نِی کسب شیرینی نکرد
چاشنی از لعل جانان کرده وام
سر نزد هرگز به سعی باغبان
سروی از بستان بدینسان خوشخرام
جز مِی مردافکن عشق غیور
عقل سرکش را که خواهد کرد رام
باده میباید بدین شکرانه خورد
که به زاهد شد می گلگون حرام
ساقیا زان شیشه ام جامی بیار
تا زنم بر سنگ شیشۀ ننگ و نام
می فروش از ذوق می آگه تر است
هیچ کس جز جم نداند سرّ جام
می ندانم وصل و هجران از چه روست
آنقدر ناپایدار و مستدام
عاشقان را گر نبود امید وصل
عمر را با هجر کی بودی دوام؟
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
ساقیا می ده که تا ما عاقلیم
در فنون عشقبازی جاهلیم
بسکه غافل خفته وقت کشت و کار
گاه محصول است و ما بیحاصلیم
لذت هستی به مستی حاصل است
ما به کلی زین دو معنی غافلیم
بر امید زخم دیگر زنده ایم
ورنه از زخم نخستین بسملیم
سرو باغ خلد بودیم و کنون
بر لب جوی جهان پا در گلیم
طلعت جانان ز جان محجوب نیست
ما میان جان و جانان حایلیم
از بلا غافل نشیند تنگ دل
ما گروه عاشقان دریا دلیم
موج طوفان بلا از سر گذشت
ما چنان فارغ که اندر ساحلیم
بار بگشودند همراهان و ما
هم در اول گام و اول منزلیم
مهر رخشانیم لیکن چون خلیل
رو به ما آرد غبارا آفلیم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
به کامم زهر شد تریاق هستی
به مِی ساقی بشوی اوراق هستی
نبود ار نیستی پایان هر هست
نگشتی هیچ کس مشتاق هستی
اگر دستم نبستی رشتۀ مهر
شکست افکندمی بر طاق هستی
نهان در جوهر عشق آتشی هست
که تاثیر وی است احراق هستی
مرا با دوست پیمان محبت
بود محکمتر از میثاق هستی
به نَرد نیستی تا باختم عشق
گرو بردم ز جفت و طاق هستی
دلیل راه عشق آمد وگرنه
ندارد عقل استحقاق هستی
اگر همت نبودی همره خاک
نگشتی قابل اشراق هستی
غبار از بحر حیرت کی برآید
که سر تاپاست استغراق هستی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
سفالین خُمُّ و در وی لعلگون می
کبدر فی الدجی والشّمس فی فِی
زجاجی جام بین کز عهد جمشید
گذر ننموده سنگ فتنه بر وی
نشاید فرق کرد از غایت لطف
که می در جام یا جام است در می
در او نشکسته دور چرخ گردون
حبابی را که آورد از جَم و کِی
بیابانی است در پیشم خطرناک
که در وی خنگ گردون افکند پی
نیاسایم در او هر چند بر من
سر آید روزگار بهمن و دی
وگر صد باره عمر من سر آید
دگر ره نفخۀ عشقم کند حی
از آن گم کرده پی دارم سراغی
که هی بر اسب همت میزنم هی
جهان خالی ز مجنون است ورنه
ز لیلی نیست خالی هرگز این حی
همه گوشم که خواند مطرب غیب
به راه راستم با نالۀ نی
بیا ساقی بیا تا دست شوئیم
درین سرچشمه من از جان و تو از می
غبارا از میان برخیز و برخیز
که با خود می نشاید بود و با وی
غبار همدانی : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲
چه خوش بی در عدم ویرانه ای بی
مرا چون جغد در وی لانه ای بی
ببینم آنکه جائی بی به عالم
که آنجا نام آب و دانه ای بی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱
خورشید رخت چو گشت پیدا
ذرّات دو کَون شد هویدا
مهر رخ تو چو سایه انداخت
زان سایه پدید گشت اشیاء
هر ذرّه ز نور مهر رویت
خورشید صفت شد آشکارا
هم ذرّه به مهر گشت موجود
هم مهر به ذرّه گشت پیدا
دریای وجود موج زن شد
موجی بفکند سوی صحرا
آن موج فرو شد و بر آمد
در کسوت و صورتی دلارا
بر رسته بنفشۀ معانی
چون خطّ خوش نگار رعنا
بشکفته شقایق حقایق
بنموده هزار سرو بالا
این جمله چو بود عین آن موج
و آن موج چه بود عین دریا
هر جزو که هست عین کلّست
پس کلّ باشد سراسر اجزا
اجزا چه بود مظاهر کلّ
اشیاء چه بود ظلال اسماء
اسماء چه بود ظهور خورشید
خورشید جمال ذات والا
صحرا چه بود زمین امکان
کانست کتاب حقتعالی
ای مغربی این حدیث بگذار
سرّ دو جهان مکن هویدا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ز روی ذات بر افکن نقاب اسما را
نهان به اسم مکن چهرۀ مسمّا را
نقاب بر فکن از روی و عزم صحرا کن
ز کنج خلوت وحدت دمی تماشا را
اگر چه پرتو انوار ذات محو کند
چو این نقاب بر افتد جمیع اشیا را
اگر چه ما و منی نیز جز توئی
تو نیست زماو من بِسِتان یک زمان من و ما را
اگر چه سایۀ عنقا مغربست جهان
و لیک سایه حجاب آمده است عنقا را
نقوش کثرت امواج ظاهر دریا
حجاب وحدت باطن بس است دریا را
فروغ چهرۀ عذرای خود نهان دارد
ز چشم وامق بیدل عذار عذرا را
نمی سزد که نهان گردی از اولو الابصار
که نور دیده تویی چشمهای بینا را
ز مغربی چو تویی ناظر رخ زیبات
نهان از و مکن ای دوست روی زیبا را
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای جمله جهان در رخ جان بخش تو پیدا‏
‏وی روی تو در آینۀ کَون هویدا‏
‏‏تا شاهد حسن تو در آیینه نظر کرد‏
‏عکس رخ خود دید، دید شد واله و شیدا
هر لحظه رخت داد جمال رخ خودرا
بر دیده ی خود جلوه به صد کسوت زیبا
از دیده ی عشاق برون کرد نگاهی
تا حسن خود از روی بتان کرد تماشا
رویت ز پی جلوه گری آینه ساخت
آن آینه را نام نهاد آدم و حوّا
حسن رخ خود را به مه روی در او دید
زان روی شد او آینه جمله ی اسما
چون ناظر و منظور تویی غیر تو کس نیست
پس از چه سبب گشت پدید این همه غوغا
ای مغربی آفاق پر از ولوله گردد
سلطان جمال چون بزند خیمه به صحرا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای جمله جهان در رخ جانبخش تو پیدا‏
‏وی روی تو در آینۀ کَون هویدا‏
‏‏تا شاهد حسن تو در آیینه نظر کرد‏
‏عکس رخ خود دید، دید شد واله و شیدا
هر لحظه رخت داد جمال رخ خودرا
بر دیده ی خود جلوه به صد کسوت زیبا
از دیده ی عشاق برون کرد نگاهی
تا حسن خود از روی بتان کرد تماشا
رویت ز پی جلوه گری آینه ساخت
آن آینه را نام نهاد آدم و حوّا
حسن رخ خود را بمه روی در او دید
زان روی شد او آینه جمله اسما
چون ناظر و منظور توئی غیر تو کس نیست
پس از چه سبب گشت پدید این همه غوغا
ای مغربی افاق پر از ولوله گردد
سلطان جمال چون بزند خیمه به صحرا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷
به دست خویش چهل صبح بامداد الست
ندید تخم گای تا نکشت در گل ما
چه ماه بود که از آسمان فرود آمد
نشست خوش متمکن به برج منزل ما
ملک که بود که افتاد در چه بابل
چه سحرهاست در این قمر چاه بابل ما
چه موج ها که پیاپی همی رسد هر دم
ز جوش و جنبش دریای او به ساحل ما
هزار نقش به یک لحظه می پذیرد دل
ببین چه نقش پذیر است قلب قابل ما
به هر گره که وی از زلف خویش بگشاید
از او گشاده شود صد مشکل ما
اگر ز حضرت ما آرزوی مقبولیست
بیاز هندوی او شو که هست مقبل ما
چو مغربی نظر از عین کائنات بدوز
اگر کمال طلب میکنی ز کامل ما
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸
هیچ دانی که کیستیم و شما
سایه ی آفتاب نور خدا
سایه ی آفتاب تابش اوست
تابش مهر هست عین ضیا
نیست خورشید از شعاع بعید
نیست سایه از آفتاب جدا
سایه و آفتاب یک چیزند
هست او واحد کثیر نما
چون یکی بود سایه ی خورشید
یا رب این کثرت از چه شد پیدا
نظر از عین کائنات بدوز
تا که سایه نمایدت یکتا
بگذر از سایه زانکه خورشید است
آن که تو سایه خوانیش هر جا
شیی واحد بگو که چون گردد
عین هستی جمله ی اشیا
هست یک عین این همه اعیان
یک مسما است این همه اسما
ذات و وجهت و اسم و نعت و صفت
عقل و نفس است طبع و شکل قوا
جمله نقش معینات و بیند
هرچه هستند در زمین و سما
به هزاران هزار نقش غریب
مینماید به خویشتن خود را
هست اندر جهان کهنه و نو
آخرین نامش آدم و حوا
گاه مجنون شود گهی لیلی
گاه وامق بود گهی عذرا
آنچه امواج خوانمش مجراست
گشته ظاهر مکسوت من و ما
نقش این موج بحر بی پایان
مغربی و سنایی است و سنا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹
بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را
که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را
اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی
چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا
اگر امواج دریا را به جز دریا نمی بینی
یقین دانم که نتوانی مسما دید اسما را
چو واحد کردی اعدادت نشاید سر به سر واحد
چو فردایی یکی بینی پری و دی فردا را
ز کثرت سوی وحدت شو ز وحدت سوی کثرت آی
ز راه وحدت و کثرت توان دانستن اسما را
چه دانی زیر و بالای زمین و آسمان چون تو
ندید استی تو ور خود زیر بالا را
چو مستی نسخه جانان فرو رو در خود و ادوان
ز پنهانی و پیداییست این پنهان و پیدا را
الا ای مغربی عنقای مغرب را اگر گویی
برون از مشرق و مغرب بباید جست عنقا را
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای صفات بیکران تو طلسم گنج ذات
گنج ذات تو گشته مخفی ز طلسمات صفات
هست عالم سر به سر نقش طلسم گنج تو
از طلسم و نقش هرگز حل نگردو مشکلات
ای صفاتت نقشبند کارگاه هردو کَون
سایه نور صفات توست نقش کاینات
ظل نقش کاینات از نور تو دارد ظهور
زانکه باشد انبساطش بر جمیع ممکنات
پرتو نور است سایه خود ندارد اختیار
زان سبب هرگز نباشد یک زمان او را ثبات
سایه ی ناچیز گوید هر زمانی نور را
ای به تو ظاهر شده ماهمچو تو ظاهر به ذات
سایه هستی مینماید لیکن او را اصل نیست
نیست را از هست اگر بشناختی یابی نجات
کی خورد خضر حیات از آب حیوان شربتی
تا تو ظلمت را تصور کرده ای آب حیات
ای دل سرگشته ی حیران بساط مغربی
بی جهت را گر همی جویی گذر کن از جهات
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
ای روی تو مهر و کَون ذرات
ذات تو برون ز نفی و اثبات
ذرّات کجا رسند در مهر
ذرات کجا و مهر هیهات
اسماء و صفات کَون هر یک
در ذات تو اند محو لذّات
نی اسم و نه نعت بود آنجا
نه رسم و نه شکل و وضع همتات
چون خاست ظهور از مظاهر
اسما و صفات را کمالات
موجود شدند بهر این کار
ارضین و عناصر و سماوات
مسطور معین و مبین
شد برورق وجود آیات
از روی نگار و از قوابل
دیدیم عیان بی محادات
یک معنی و صد هزار صورت
یک صورت و صد هزار مرآت
مصباح رخ تو را نگارا
کَونین زجاجه است مشکوات
مهر تو به مغربی عیان شد
با آنکه عیان از اوست ذرّات
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای کائنات ذات تو را مظهر صفات
وی پیش اهل دیده صفات تو به ز ذات
تا روی دل فریب تو آهنگ جلوه کرد
شد جلوه گاه روی تو مجموع کاینات
تا آفتاب حسن و جمالت ظهور کرد
ظاهر شدند جمله ذرات ممکنات
از بس که ابر فیض تو بارید بر عدم
سر بر زد از زمین عدم چشمه ی حیات
خاک عدم نکرد ز آیات یک نظر
شد مورد تجلی واردات
ز صنام صومنات چو حسن تو جلوه کرد
شد بت پرست عابد اصنام سومنات
لات و منا ت را ز سر شوق سجده کرد
کافر چو دید حسن تو را از منات و لات
ای چرخ را به چرخ آورده عشق تو
از شوق تست جمله افلاک را برات
ای طفل لطف ایزد بی چون که چون تویی
هرگز ندیده دیده ابا و امهات
ای مخزن خزاین وی خازن امین
وی مشکل دو عالم و سر حل مشکلات
ای مرکز و مدار وجود و محیط خود
وی همچو قطب ثابت و چون چرخ بی ثبات
گر سوی تو سلام فرستم تویی سلام
ور بر تو من صلات فرستم تویی صلات
کی چون دهد تو را به تو آخر بگو مرا؟
ای تو تو را مزکی و تو تو را زکات
یا اجمل الجمال و یا املح الملاح
یا لطف اللطایف یا نکته النکات
یا اشمل ابمظاهر یا اکمل الظهور
یا برزخ البرازخ و یا جامع الشتات
هم گنج و هم طلسمی هم جسم و هم روان
هم اسم و هم مسما هم ذات و هم صفات
هم مغربی و هم مشرقی و شرق
هم عرش و فرش و عنصر افلاک و هم جهات
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ای از دو جهان نهان عیان کیست
وی عین عیان پس این نهان کیست
آن کس که به صد هزار صورت
هر لحظه همی شود عیان کیست
وانکس که به صد هزار جلوه
بنمود جمال هر زمان کیست
گویی که نماهنم از دو عالم
پیدا شده در یکان یکان کیست
گفتم که همیشه من خموشم
گویا شده پس به هر زبان کیست
گفتی که ز جسم و جان برونم
پوشیده لباس جسم و جان کیست
گفتی که نه اینم و نه آنم
پس آنکه بود همین هم آن کیست
ای آنکه گرفته کرانه
باللّه درین میان کیست
آن کس که همی کند تجلی
از حسن و جمال دلبران کیست
وانکس که نمود خود را
وآشوب فکنده در جهان کیست
ای آنکه تو مانده در کمالی
ناکرده یقین که در کمان کیست
از دیده ی مغربی نهان شو
وز دیده ی او ببین عیان کیست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ور هزاران جام گوناگون شرابی بیش نیست
گر چه بسیارند انجم آفتابی بیش نیست
گرچه برخیزد ز آب بحر موج بی شوار
کثرت اندر موج باشد لیکن آبی بیش نیست
چون خطایی کرد با خود گشت پیدا کائنات
علّت ایجاد عالم پس خطایی بیش نیست
یک سخن پرسید از خود در جهان جان و دل
جمله ارواح را زانرو جوابی بیش نیست
گر چه بسیاری در ایمنی کتب کتب مرقوم گشت
جمله را خواندیم حرفت از کتابی بیش نیست
اینکه عالم را وجود آبرویی می نهی
در بیابان عدم عالم سرابی بیش نیست
چیست عالم ایکه میپرسی نشان و نام او
بر محیط هستی مطلق حبابی بیش نیست
ای که هستی تو اندر روی دلبر شد نقاب
برفکن از روی دلبر چون نقابی بیش نیست
مغربی آمد حجاب راه جان مغربی
درگذر از روی چه آخر حجابی بیش نیست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
مهر سر گشته کافتاب کجاست
آب هر سودان که آب کجاست
خواب دوشم ز دیده ام پرسید
کاین جهان را مگو که خواب کجاست
مست پرسان که مست را دیدی
یارب آن بیخود و خراب کجاست
باده در میکده همی کرده
کرد مجلسی که کو شراب کجاست
یار خود بی نقاب می گردد
که همان یار بی نقاب کجاست
همه سرگشته مضطرب احوال
رسته گاو ز اضطراب کجاست
همه در پرده خویش را جویان
عارف رسته از حجاب کجاست
چند پرسی که خود کلید خودی
چیست مفتاح و فتح باب کجاست
مغربی چون تو مهر مشرقی ای
چند پرسی که آفتاب کجاست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
اگر ز روی براندازد او نقاب صفات
دو کَون سوخته گردد ز نور پرتو ذات
به پیش تاب تجلی ذات محو شود
چنانکه هست کشته از فروغ صفات
مجوز کَون و ثباتی به پیش برتو او
که بسته را نتوان بافت پیش باد ثبات
دلا نقاب برافکن ز روی او و مپرس
ز آنکه سوخته گردی در آتش سبحات
بنور روی تو کان نور نورا نوار است
بخاک کوی تو کان آتش است و آب حیات
ازین هلاک میندیش و باش مردانه
که آن هلاک بود موجب خلاص و نجات
اگر تو محو نگردی کجا شوی مثبت
بمحو خویش طلب گر طلب کنی ثبات
بمغربی است نهان آفتاب رخسارش
اگرچه هست عیان از فروغ او ذرات