عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
نداشت دیده من بی‌تو تاب خندهٔ صبح
ز اشک داد چو شبنم جواب خندهٔ صبح
تبسم‌ گل زخم جگر نمک دارد
قیامتی است نهان در نقاب خندهٔ صبح
نوشته‌اند دبیران دفتر نیرنگ
به روزنامچهٔ ‌گل حساب خندهٔ صبح
درین‌قلمرو وحشت‌کجاست فرصت عیش
مگرکشی نفسی در رکاب خندهٔ صبح
نشاط خسته‌دلان بین و سیر ماتم‌کن
که هیچ‌ گریه نیرزد به آب خندهٔ صبح
چه جلوه‌ام که ز فیض شکسته رنگی یأس
کشیده‌اند به روبم نقاب خندهٔ صبح
به حال زخم دلم‌کس نسوخت غیر از داغ
جز آفتاب ‌که باشد کتاب خندهٔ صبح
به غیر شبنم اشک از بهار عمر نماند
بجاست نقطهٔ چند ازکتاب خندهٔ صبح
به عیش نیم نفس ‌گر کشی مباش ایمن
که می‌کشند ز شبنم‌گلاب خندهٔ صبح
گمان مبر من و فرصت‌پرستی آمال
که شسته‌ام دو جهان را به آب خندهٔ صبح
درین چمن‌که امید نشاط نومیدی‌ست
ز رنگ باخته دارم سراب خندهٔ صبح
غبار رفته به بادم نفس‌شمار بقاست
به من‌کنید عزیزان خطاب خندهٔ صبح
رسید نشئهٔ پیری چه خفته‌ای بیدل
به‌ گریه زن قدحی از شراب خندهٔ صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
دل فتح و دست فتح و نظرفتح وکارفتح
گلجوش هر نفس زدنت صدهزار فتح
دستت به بازوی نسب مرتضی قوی
تیغ تو را همین حسب ذوالفقار فتح
یک غنچه غیر گل نتوان یافت تا ابد
در گلشنی که کرد حقش آبیار فتح
گردون چو زخم‌کهنه‌کند چارپاره‌اش
گر با دل عدوی‌ تو سازد دچار فتح
هرجا به عزم رزم ببالد اراده‌ات
مژگان گشودنی نکشد انتظار فتح
یارب چو آفتاب به هرجا قدم زنی
گردد رهت چو صبح کند آشکار فتح
چندانکه چشم کار کند گل دمیده گیر
چون آسمان گرفته جهان در کنار فتح
آغوش خرمی چقدر باز کرده‌ای
کافاق از تو باغ گل است ای بهار فتح
یکبار اگر رسد به زبان نام نصرتت
هشتاد و هشت وچارصد ارد شمار فتح
تا حشر ای سحاب چمن‌ساز بیدلان
بر مزرع امید دو عالم ببار فتح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
خجلم ز حسرت پیریی ‌که ز چشم تر نکشد قدح
ستم است داغ خمار شب به دم سحر نکشد قدح
ز شرار کاغذم آب شد تب و تاب عشرت میکشی
که به فرصت مژه بستنی‌کسی اینقدر نکشد قدح
ندمید یک گل ازین چمن‌ که ندید عبرت دلشکن
به‌کجاست فال طرب زدن‌که به دردسر نکشد قدح
ز بنای عالم رنگ و بو اثرثبات طرب مجو
که درین چمن ز می وفا گل بی‌جگرنکشد قدح
ز غنا و فقر هوکشان به خراب باده فسون مخوان
که به حرف وصوت‌پر و تهی غم‌خشک و تر نکشد قدح
به چمن ز سایهٔ سرو تو ندمید گردن شیشه‌ای
که چو طوق قمری از انجمن به هواش پر نکشد قدح
به خیال چشم تو می‌کشم زهزار خمکده رنگ می
قلم مصورنرگست چه‌کشد اگرنکشد قدح
به هوای عافیت اندکی به درآ ز دعوی میکشی
که ترا ز حوصله دشمنی چو شراب درنکشد قدح
ز شراب محفل‌کرو فر همه راست شورو شردگر
تو دماغ تازه‌کن آنقدرکه به مغز خر نکشد قدح
خط جام همت میکشان زده حلقه بر در مشربی
که چو حلقه‌گر همه خون شود به در دگر نکشد قدح
نرسد تردد این و آن به وقار مشرب بیدلی
که دماغ عالم موج و کف ز می ‌گهر نکشد قدح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
شب‌که حسنش برعرق پیچید سامان قدح
ناز مستی بود گلباز چراغان قدح
محو آن‌کیفیتیم از ما به غفلت نگذری
عالم آبی‌ست سیر چشم‌گریان قدح
هرکجا در یاد چشمت گریه‌ای سر می‌کنیم
می‌دریم از هر نم اشکی‌ گریبان قدح
در خراباتی که مستان ظرف همت چیده‌اند
نه فلک یک شیشه است از طاق نسیان قدح
فرصت‌ اینجا گردش‌ چشمی‌ و از خود رفتنی‌ست
اینقدر هستی نمی‌ارزد به دوران قدح
بوی رنگی برده‌ای گرد سرش‌کردانده‌گیر
باده‌ات یک پر زدن وارست مهمان قدح
مشرب انصاف ما خجلت‌کش خمیازه نیست
لب نمی‌آید به هم از شکر احسان قدح
چشم‌ اگر بی‌نم شد امید گداز دل قوی‌ست
شیشه دارد گردنی در رهن تاوان قدح
گر دل از تنگی برآید لاف آزادی بجاست
ناز مشرب نیست جز بر دست و دامان قدح
میکشان پر بی‌نوایند از بضاعتها مپرس
می‌کند وام عرق از شیشه عریان قدح
استعارات خیالی چند برهم بسته‌ایم
عمرها شد می‌پرد عنقا به مژگان قدح
فرصتت مفت‌است بیدل چند غافل زیستن
چشمکی دارد هوای نرگسستان قدح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
خلقی از پهلوی قدرت قصر و ایوان کرد طرح
ما ضعیفان طرح کردیم آنچه نتوان‌کرد طرح
سر به زانوی دل از ب‌ی‌دستگاهی خفته‌ایم
جامه‌ عریانی ما این گریبان‌ کرد طرح
بی‌تعلق عالمی دامان دشت ناز داشت
آرزوی خان و مان‌پرداز زندان‌ کرد طرح
تاکجا از طبع سرکش باید ایمن زیستن
چون ‌کمان ‌این ‌جنگجو در خانه ‌میدان ‌کرد طرح
کم نگردد چون نفس بی‌انقطاع زندگی
سودن دستی‌که طبع ناپشیمان‌کرد طرح
سخت دلکوب است مضمون‌یابی تدبیر رزق
گندم بسیار بر هم خورد تا نان کرد طرح
آسمان با شور دلها نسبت کهسار داشت
شیشه‌ای هرجا به‌سنگ آمد نیستان‌کرد طرح
بی‌تصنع خامهٔ نقاش آفات زمان
خواست‌توفال نقش‌بندد، رفت‌و انسان‌ کرد طرح
کلبهٔ ما ساز و برگ چشم پوشیدن نداشت
بوریا خواباند پهلویی‌که مژگان‌کرد طرح
هیچکس در چهاردیوار جسد آسوده نیست
یارب این منزل ‌کدامین خانه ویران‌کرد طرح
دلنشین ما نشد بیدل از این طاق و سرا
جز همین نقش‌کف‌ دستی‌ که دندان‌ کرد طرح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
مگو طاق و سرایی‌ کرده‌ام طرح
دل عبرت بنایی کرد‌ه‌ام طرح
ز نیرنگ تعلقها مپرسید
برای خود بلایی کرده‌ام طرح
ببینم تا چها می‌بایدم دید
چو هستی خودنمایی‌ کرده‌ام طرح
نگارستان رنگ انفعال است
اگر چون و چرایی کرده‌ام طرح
ز آثار بلندیهای طاقت
همین دست دعایی کرده‌ام طرح
شکست رنگ باید جمع‌کردن
که تصویر فنایی کرده‌ام طرح
چو صبحم نقشبند طاق اوهام
نفس‌واری هوایی کرده‌ام طرح
سراسر تازه گلزار خیالم
خیابان رسایی کرده‌ام طرح
هوای وعدهٔ دیدار گرم است
قیامت مدعایی کرده‌ام طرح
ندارم شکوه نذر خویش اما
نیاز افسون‌نوایی کرده‌ام طر‌ح
چرا چون آبله بر خود نبالم
سری در زیر پایی کرده‌ام طر‌ح
نه ‌گلزاری‌ست منظورم نه فردوس
برای خنده جایی کرده‌ام طرح
به این طارم مناز ای اوج اقبال
که من یک پشت پایی‌کرده‌ام‌.طرح
بیا بیدل‌ که درگلزار معنی
زمین دلگشایی کرده‌ام طرح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح
داد خون را با صفا آیینه‌دار شیر صلح
آخر از وضع جنون عذر علایق خواستم
کرد با عریانی ما خار دامنگیر صلح
زین تفنگ و تیر پرخاشی‌ که دارد جهل خلق
نیست ممکن تا نیارد در میان شمشیر صلح
مطلب نایاب ما را دشمنی آرام‌ کرد
با خموشی مشکل است ازآه بی‌تاثیر صلح
برتحمل زن ‌که می‌گردد دپن دیر نفاو
صلح ازتعجیل جنگ و جنگ ازتأخیر صلح
با قضا گر سر نخواهی داد کو پای‌ گریز
اختیاری نیست این آماج را با تیر صلح
مرد را چون تیغ در هر امر یکرو بودن است
نیست هنگام دعا بی‌خجلت تزویر صلح
عام شد رسم تعلق شرم آزادی‌کراست
خلق را چون حلقه با هم داد این زنجیرصلح
در طلسم‌ جمع ‌اضدادی ‌که ‌برهم‌ خوردنی‌ست
آب می‌گردم ز خجلت گر نماید دیر صلح
اعتبارات ‌آنچه دیدم ‌گفتم اوهام ‌است و بس
جنگ‌صد خواب پریشان شد به یک تعبیر صلح
دوش از پیر خرد جستم طریق عافیت
گفت ای غافل به هر تقدیر با تقدیر صلح
کاش رنگ عالم موهوم درهم بشکند
تنگ شد بیدل به جنگ لشکر تصویر صلح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
باز از پان‌گشت لعل نو خط دلدار سرخ
غنچه‌اش آمد برون از پرده زنگار سرخ
از فریب نرگس مخمور او غافل مباش
بی بلایی نیست رنگ چهره بیمار سرخ
آن بهار ناز دارد میل حسرتخانه‌ام
می‌توان کردن چو برگ گل در و دیوار سرخ
زین گلستان درکمین لاله‌زار دیگرم
عالمی محو گل و من داغ آن دستار سرخ
بی‌گداز درد نتوان داد عرض نشئه‌ای
باده هم می‌گردد از خون خوردن بسیار سرخ
قتل ارباب هوس بر اهل دل مکروه نیست
گر به خون‌ گاو سازد برهمن زنار سرخ
سعی ظالم در گزند خلق دارد عرض ناز
نیش پایی تا نگردد نیست روی خار سرخ
شوق خون شد کز جگر رنگی به دامان آوریم
لیک کو اشکی‌که باشد یک چکیدن‌وار سرخ
رنگها دارد فلک مغرور آرایش مباش
جامه‌ات زین خم نمی‌آید برون هر بار سرخ
از گداز وهم هستی عشق ساغر می‌زند
آتش از خاشاک خوردن می‌کند رخسار سرخ
خون ‌حسرت ‌کشتگان‌ در پرده‌ رنگ حناست
دامن قاتل بود دستی‌ که سازد یار سرخ
پیکرم از ناتوانی یک رگ گلِ خون نداشت
تا دم تیغ تومی‌کردم به آن مقدار سرخ
خانه‌ گر سطری ز رمز الفتش انشا کند
گردد از غیرت به رنگ شعله‌ام طومار سرخ
عاشقان را موج خون می‌باید از سر بگذرد
همچو گل از رنگ بی‌دردی مکن دستار سرخ
اینچنین ‌گر ناله خون‌آلود خواهد کرد گل
عندلیب ما چو طوطی می کند منقار سرخ
رنگ وهمی هم اگر جوشد ز هستی مفت ماست
کاین لباس تیره نتوان ساختن بسیار سرخ
عافیت رنگی ندارد در بهار اعتبار
بیدل از درد است چشم اهل این گلزار سرخ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
شد لب شیرین ادایش با من از ابرام تلخ
از تقاضای هوس کردم می این جام تلخ
پختگی در طبع ناقص بی‌دماغ تهمت است
دود می‌آید برون از چوبهای خام تلخ
امتداد عمر برد از چشم ما ذوق نگاه
کهنگی‌ها کرد آخر مغز این بادام تلخ
دشمن امن است موقع ناشناسی دم زدن
زندگی بر خود مکن چون مرغ بی‌هنگام تلخ
حرص زر آنگه حلاوت اختراع وهم کیست
کامها در جوش صفرا می‌شود ناکام تلخ
بی‌صداعی نیست شهرتهای اقبال جهان
موج‌چین زد بسکه شد آب عقیق ازنام تلخ
جوهر فطرت مکن باطل به تمهید غرض
ای ‌بسا مدحی‌ که ‌شد زین‌ شیوه‌ چون دشنام ‌تلخ
بسکه دارد طبع خلق از حق‌گذار‌ی انفعال
دادن جان نیست اپنجا چون ادای وام تلخ
انتظار صید مطلب‌سخت راحت دشمن است
خواب نتوان‌یافت جز در دیده‌های دام تلخ
گر ز ادبار آگهی بگذر ز اقبال هوس
ترک آغاز حلاوت نیست چون انجام تلخ
می‌کند بیدل‌ تبسم زهر چشمش را علاج
پسته‌اش خواهد نمک زد گر شود بادام تلخ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
تنگی آورده خانهٔ صیاد
یک دو چاک قفس‌کنید زیاد
سیرآن جلوه مفت فرصت ماست
نوبهاریم چشم بد مرساد
عشق چون شمع در تلاش سجود
سر ما را به پای ما سر داد
نفس آنست آنکه‌تا رسید به لب
گرد ما چون سحر قیامت زاد
دل تنگ آخر از جهان بردبم
عقده ای داشتیم و کس نگشاد
بیستون در غبار سرمه‌کم ست
ناله هم رفت در پی فرهاد
چیست شغل جهان حیرانی
خاک خوردن به قدر استعداد
ازکف وارثان نرفت برون
زر قارون‌، عمارت شداد
خفته‌ای زیر سقف بی‌دیوار
عیش این خانه‌ات مبارک باد
یار عمری‌ست‌نام ما نگرفت
این فراموشی ازکه دارد یاد
نامه دل بود درکف امید
برکه خواندم که باز نفرستاد
تا چراغم رسد به خاموشی
همه شب سرمه می‌کنم ایجاد
گردم این نه قفس نمی‌یابد
گر به زیر‌پرم‌کنند آزاد
چون سپندم در آتشی‌که مپرس
سرمه گردم اگرکنم فریاد
محمل‌شمع‌می‌کشم‌بیدل
خدمت پا به‌گردنم افتاد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
یأس‌فرسای تغافل دل ناشاد مباد
بیدلانیم فراموشی ما یاد مباد
عیش ما غیرگرفتاری دل چیزی نیست
یارب این صید ز دام و قفس آزاد مباد
پرگشودن ز اسیران محبت ستم است
ذوق آزادی ما خجلت صیاد مباد
عاشق از جان‌کنی حکم وفا غافل نیست
نقش شیرین به سر تربت فرهاد مباد
همه عنقا به قفس در طلب عنقاییم
آدمی بیخبر از فهم پریزاد مباد
صور در پردهٔ نومیدی دل خوابیده است
یارب این فتنه نوا قابل فریاد مباد
در عدم بیخبر از خویش فراغی داریم
صلح ما متهم نسبت اضداد مباد
نفس افشاگر راز دو جهان نومیدی‌ست
خاک این باد به جز در دهن باد مباد
های و هویی‌که نواسنج خرابات دل است
سر به هم کوفتن سبحهٔ زهاد مباد
صبح وشام‌، ازنفس سرد، غرض جویی چند
باد بادی‌ست به عالم ‌که چنین باد مباد
حیف همت‌ که‌ کسی چشم به عبرت دوزد
انتخاب دو جهان زحمت این صاد مباد
شبخون خط پرگار به مرکز مبرید
هرچه جز دل به عمارت رسد آباد مباد
حادثات آن همه تشویش ندارد بیدل
صبر زحمتکش اندیشهٔ بیداد مباد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
تا عرق‌،‌گلبرگ حسنت یک دوشبنم آب داد
خانهٔ خورشید رخت ناز بر سیلاب داد
کس به ضبط دل چه پردازد که عرض جلوه ات
حیرت آیینه را هم جوهر سیماب داد
در محبت غافل از آداب نتوان زبستن
حسن‌ گوش حلقه‌های زلف را هم تاب داد
نرگس مست بتان را وانکرد از خواب ناز
آنکه عاشق را چو شبنم دیده بیخواب داد
هرزه جولان بود سعی جستجوهای امید
یاس گل‌کرد و سراغ مطلب نایاب داد
می‌تپد خلقی به خون از یاد استغنای ناز
بیش ازین نتوان دم تیغ تغافل آب داد
خواب امنی در جهان بی‌تمیزی داشتم
چشم واکردن سرم در عالم اسباب داد
داشت غافل سرکشیهای شباب از طاعتم
قامت خم‌گشته یاد ازگوشهٔ محراب داد
اضطراب‌شعله عرض مسند خاکستر است
هرکه رفت ازخویش عبرت بر من بیتاب داد
استقامت در مزاج عافیت خون کرده‌ام
رشتهٔ امید من نگسسته نتوان تاب داد
بی‌طراوت بود بیدل‌ کوچه‌باغ انتظار
گریهٔ نومیدی آخر چشم ما را آب داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۶
حسنی که یادش آینهٔ حیرت آب داد
زان رنگ جلوه کرد که داد نقاب داد
هرجا بهار جلوه او در نظر گذشت
شکی‌که سر زد از مژه بوی‌گلاب داد
یک -جلوه داشت عاشق ومعشوق پیش این
خون ‌گردد امتیاز که عرض حجاب داد
پرواز شوق از عرق شرم‌گل نکرد
خاکم غبارهای تپیدن به آب داد
از حرص این قدر غم سباب می کشم
لب‌تشنگی سرم به محیط سراب داد
آخر ز گریه نشئهٔ شوقم بلند شد
اشک آنقدر چکید که جام شراب داد
زان گلستان که رنگ گلش داغ لاله است
نشکفت غنچه‌ای‌که نه بوی‌کباب داد
کم‌فرصتی به عرض تماشای این محیط
آیینهٔ خیال به دست حباب داد
از بس که معنی‌ام رقمی جز هوا نداشت
گردون به نقطهٔ شررم انتخاب داد
داغم ز رشک منتظری کز هجوم شوق
جان داد اگر به قاصد جانان جواب داد
چون صبح در معاملهٔ‌ گیر و دار عمر
چندان نه‌ایم ساده که باید حساب‌ داد
بیدل ز آبروطلبی دست شسته‌ایم
کاین آرزو بنای دو عالم به آب داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
سیل غمی‌ که داد جهان خراب داد
خاکم به باد داد به رنگی ‌که آب داد
راحت درین بساط جنون‌خیز مشکلست
مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد
یارب چه مشربم‌ که درین شعله انجمن
گردون می‌ام به ساغر اشک باب داد
اینست اگر شمار تب و تاب زندگی
امروز می‌توان به قیامت حساب داد
بر موج آفتی‌ که امید کنار نیست
تدبیر رخت اینقدرم اضطراب داد
سستی چه ممکن است رود از بنای عمر
نتوان به هپچ پیچ و خم این رشته تاب داد
وقت ترحم است‌کنون ای نسیم صبح
کان شوخ اختیار به دست نقاب داد
صد نوبهار خون شد و یک غنچه رنگ بست
تا بوسه رخش ناز ترا بر رکاب داد
یارب چه سحر کرد خط عنبرین یار
کزجوی شب به مزرع خورشید آب داد
تا می به لعل او رسد از خویش رفته است
شبنم نمی‌توان به کف آفتاب داد
انجام کار باده ‌کشان جز خمار نیست
خمیازه‌های جام می‌ام این شراب داد
‌ببدل سوال چشم بتان را طرف مشو
یعنی که سرمه ناشده باید جواب داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
شب‌که باد جلوه‌ات چشم خیالم آب داد
حیرت بیتابی ام آیینه بر سیماب داد
در محبت خودگدازی هم نشاط دیگر است
هر قدر دل آب‌ کردم یادم از مهتاب داد
با قضا غیر از ضعیفی پیش بردن مشکل است
پنجهٔ خورشید را نتوان به ‌کوشش تاب داد
تا کی از وضع حسد خواهی مشوش زیستن
عافیت بر باد دادن را نباید آب داد
چین ابرو, رنگ موج امن را درهم شکست
تنگ چشمی خار و خس در دید‌گرداب داد
تا توانی لب فروبند از فسون ما و من
رشته بی‌ساز است نتوان زحمت مضراب داد
گر همه در بزم خاک تیره بارت داده‌اند
سایه‌وار !زکف* نشاید دامن آداب داد
غفلت هستی‌ست اینجا، ساز بیداری ‌کجاست
همچو مخمل بایدم تا مرگ داد خواب داد
شش‌جهت راه من ازگرد تظلم بسته شد
بر در دل می‌برم از مطلب نایاب داد
پاس ناموس وفایم دل به درد آورده است
پیش خود باید جواب خاطر احباب داد
بیدل از لعلش به چندین رنگ محو حسرتم
این نمکدان داد آرامم به چشم خواب داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
شب‌که توفان جوشی چشم ترم آمد به یاد
فکر دل‌ کردم بلای دیگرم آمد به یاد
با کدامین آبرو خاک درش خواهی شدن
داغ شو ای جبهه دامان ترم آمد به یاد
نقش پایی‌ کرد گل بیتابی ا‌م در خون نشاند
پهلویی بر خاک دیدم بسترم آمد به یاد
ذره را دیدم پرافشان هوای نیستی
نقطه‌ای از انتخاب دفترم آمد به یاد
سجده منظورکی‌ام نقش جبینم جوش زد
خاک جولانکه خواهم شد سرم آمد به یاد
در گریبان غوطه خوردم رستم از آشوت دهر
کشتی‌ام می‌برد توفان لنگرم آمد به یاد
پی‌تو عمری در عدم هم ننگ هستی داشتم
سوختم برخویش ‌تا خاکسترم آمد به یاد
تا سحر بی‌پرده‌گردد شبنم از خود رفته است
الوداع ای همنشینان دلبرم آمد به یاد
جراتم از خجلت بیدستگاهی داغ ‌کرد
ناله شد پرواز تا عجز پرم آمد به یاد
حسرت توفان بهار عالم مخموریم
هرقدرگردید رنگم ساغرم آمد به یاد
ای فراموشی ‌کجایی تا به فریادم رسی
باز احوال دل غم‌پرورم آمد به یاد
بیدل اظهار کمالم محو نقصان بوده است
تا شکست آیینه، عرض جوهرم آمد به یاد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
چو ناله گرد نمودم اثر نمی‌تابد
بهار من هوس رنگ برنمی‌تابد
به یک نظر ز سراپای من قناعت کن
که داغ عرض مکرر شرر نمی‌تابد
به طبع بختم اگر خواب غالب است چه سود
که پنجهٔ مژه‌ام هیچ برنمی‌تابد
اشاره می‌کند از پا نشستن ‌کهسار
که بار نالهٔ دل هرکمر نمی‌تابد
گرفته است خیالت فضای امکان را
چه مهر و ماه‌ که بر بام و در نمی‌تابد
گشاد و بست نگاهی ز دل غنیمت دان
چراغ راه نفس آنقدر نمی‌تابد
نصیب نالهٔ ما هیچ جا رسیدن نیست
نهال یاس خیال ثمر نمی‌تابد
طراوت عرق شرم ما سیه کاری‌ست
که این ستاره به شام دگر نمی‌تابد
غبار آینه اظهار جوهر است اینجا
صفای طبع غرور هنر نمی‌تابد
طلسم‌خویش شکستن علاج‌ کلفت ماست
که شب نمی‌گذرد تا سحر نمی‌تابد
نگاه ما ز تماشای غیر مستغنی است
برون خوبش چراغ‌گهر نمی‌تابد
حباب سخت دلیرانه می‌زند بر موج
دل‌گرفته ز شمشیر سر نمی‌تابد
چو اشک درگره خود چکیدنی دارم
دماغ آبله تنن بیش برنمی‌تابد
خیال بسمل نیرنگ حیرتم بیدل
به خون تپیدن من بال و پر نمی‌تابد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
گذشت عمر و دل از حرص سر نمی‌تابد
کسی عنانم از این راه بر نمی‌تابد
درای محمل فرصت خروش صور گرفت
هنوز گوش من بی خبر نمی‌تابد
جهان ز مغز خرد پنبه‌زار اوهام است
چه سود برق جنون یک شرر نمی‌تابد
غبار عجز من و دامن خط تسلیم
ز پا فتادگی از جاده سر نمی‌تابد
نگاهم از کمر یار فرق نتوان کرد
کسی دو رشته بهم اینقدر نمی‌تابد
نشان من مگر از بی‌نشان توانی یافت
و گرنه هستی عاشق اثر نمی‌تابد
نمی‌توان زکف خاک من غبار انگیخت
جبین عجز به جز سجده بر نمی‌تابد
نزاکتی‌ست در آیینه خانهٔ هستی
که چون حباب هوای نظر نمی‌تابد
نگاه بر مژه دامن‌فشان استغناست
دماغ وحشت من بال و پر نمی‌تابد
خروش دهر بلند است بر تغافل زن
که این فسانه به جز گوش کر نمی‌تابد
شبی به روز رساندن‌ کمال فرصت ماست
چو شمع کوکب ما تا سحر نمی‌تابد
ز خویش می‌روم اینک تو هم بیا بیدل
که قاصد آمد و هوشم خبر نمی‌تابد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۴
چنین‌کزتاب می‌گلبرک حسنت شعله رنگ افتد
مصور گر کشد نقش تو آتش در فرنگ افتد
به دل پایی زن و بگذرکه با این سرگرانیها
تأمل گر کنی در خانهٔ آیینه سنگ افتد
جهان شور نفس دارد ز پاس دل مشو غافل
که این آیینه هرگه افتد از دستت به رنگ افتد
به تدبیر صفای طینت ظالم مبر زحمت
سیاهی نیست ممکن از سر داغ پلنگ افتد
مآل کار طاقتها به عجز آوردن است اینجا
چو جولان منفعل‌ گردد به بوس پای لنگ افتد
اگر مردی ز ترک ‌کینه صید رستگاری ‌کن
به قید زه نمی‌ماند کمان چون بی‌خدنگ افتد
تجدد پرفشان و غره ی عمر ابد بودن
نیاز خضر کن راهی‌که در صحرای بنگ افتد
ز خارا قیر می‌جوشاند اندوه‌گرانجانی
عرق می‌آرد آن باری‌که بر دوش درنگ افتد
قناعت ساحل امن است‌، افسون طمع مشنو
مبادا کشی درویش در کام نهنگ افتد
نفس پر می‌زند، چون صبح‌، دستی در گریبان زن
که فرصت دامن دیگر ندارد تا به چنگ افتد
قبول نازنینان تحفه‌ای دیگر نمی‌خواهد
الهی چون حنا خونی‌ که دارم نیمرنک افتد
ز افراط هوس ترسم بضاعت‌گم‌کنی بیدل
تبسم وقف لب کن گو معاش خنده تنگ افتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
به روی آن جهان جلوه‌، یک عالم نقاب افتد
که چشم خیره‌بینان در خیال آفتاب افتد
بقدر نفی ما آماده است اثبات یکتایی
کتان چندان‌که بارش بگسلد در ماهتاب افتد
مریض عشق تدبیر شفا را مرگ می‌داند
ز بیم‌ سوختن حیف ‌است اگر آتش ‌در آب افتد
دماغ لغزش مستان خجل شد ازفسردنها
نگاهش‌مایل‌شوخی‌ست‌یارب در شراب‌افتد
فسون گریهٔ عشاق تاثیر دگر دارد
به فریاد آرد آتش را سرشکی‌ کز کباب افتد
درافتادن به روی یکدگر دور است از آگاهی
ز مژگان هم اگر این اتفاق افتد به خواب افتد
کمال فطرت از سعی ادب غافل نمی‌باشد
به‌ضبط خویش افتد هرقدر در رشته‌تاب افتد
به افسون قبول خلق تاکی هرزه‌گو باشم
اگر حرفم به خاک افتد دعاها مستجاب افتد
در آن وادی ‌که من از شرم رعنایی عرق دارم
چو ابر از خاک ‌هر گردی که‌ برخیزد در آب‌ افتد
نمی‌جوشند گوهرطینتان با موج این دریا
برون می‌افتد از خط نقطه‌ای‌کان انتخاب افتد
به خود پرداختن هم بر نمی‌دارد دماغ اینجا
صفای طبع انسانی‌که در فکر دواب افتد
چه امکان‌ست بی‌تاثیری افسون محبت را
پر پروانه‌ گر بالین‌ کنی آتش به خواب افتد
به این هستی ز اسباب دگر تهمت مکش بیدل
نفس‌کم‌نیست آن‌باری‌که بر دوش حباب افتد