عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۰
چو شمشیرم اندر نیام هنر
به قیمت بلند و به گوهر تمام
سزد گر نظیرم نیابد فلک
نگنجد دو شمشیر در یک نیام
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
گر چنگ تو نیست بلبل ای چنگ نواز
چون با گل رخسار تو گوید همه راز
آن بلبل و گل چرا همی دارد باز
از دیده من جمال و از گوش آواز
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۱
شگفت نیست چو با تیغ در مصاف آید
که تیغ کوه بلرزد ز دست تیغ زنش
لب ملوک همی بوسه بر بساطش داد
هنوز ناشده از لب طروات لبنش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گل خلعت نو داد دگر شاخ کهن را
بر سلطنت حسن سجل ساخت چمن را
شاخ گل خوش بو به ره باد سحرگاه
بگشود سر نافه غزالان ختن را
شد لاله به خمیازه به یاد می لعلت
از باده لبالب چو قدح دید دهن را
افراخت صراحی سر و گردن به توجه
تا خوش به کف مست دهده جام ذقن را
سر تا قدم نی به تماشا نگران شد
تا خوب دهد چنگ به مطرب برو تن را
حوران بهاری به نثار می و مطرب
در بوسه گرفتند سراپای چمن را
در عهد می و نغمه ز بس دید درستی
سنبل ز خم جعد برون کرد شکن را
گلبرگ بناگوش رخت بود مناسب
گل دست شد و بست بر او زلف رسن را
بر گوش خورد نعره احسنت «نظیری »
پرسی اگر از مرده صدساله سخن را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
خوی شه عربده جو افتادست
کشته یی بر سو کو افتاده ست
به ادب زی که سرمستان را
بد کمندی به گلو افتادست
بهش از شارع میخانه گذر
سرمستان چو کدو افتادست
در خرابات مغان مستان را
کاسه بشکسته سبو افتادست
آن که افتاده برین؟ در راهش
قدمش از تک و پو افتادست
خوشی ما ز گل و بستان نیست
صحبت یار نکو افتادست
خوش عبیری به هم آمیخته عشق
خو به خو بوی به بو افتادست
عشوه سنبل و گل دل خلدم
ره بر آن گلشن و کو افتادست
جای دل خرده مینا چینم
وه که بارم به غلو افتادست
دلبرم را سر رسوایی نیست
کار جیبم به رفو افتادست
با خودم دشمن جان باید بود
چه کنم دوست عدو افتادست
هر نفس دلق «نظیری » رنگی است
عشق را چشم برو افتادست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
شمع را زنده دلی در شب تار آخر شد
روز عشرت همه در خواب خمار آخر شد
شاخ سرکش شد و دست همه کوتاه بماند
جور گلچین و نزاع سر خار آخر شد
عندلیب ار نسراید به قفس معذورست
گل به بازار نبردند و بهار آخر شد
خلعت دهر به اندازه حال اکنون نیست
چرخ را رشته به هم رفت و مدار آخر شد
همچو دینار که در پای کریمان افتد
کس نگفت از چه شماریم و شمار آخر شد
کمتر از رنگ حنا بود به ما لطف جهان
سر و دستی نفشاندیم و نگار آخر شد
فکر ناآمده این است که امسال گذشت
غم آینده همان بود که یار آخر شد
نقش رخسار تو بر صفحه جان گشت رقم
پرده بر یک طرف انداز که کار آخر شد
شاهدان گوشه چشمی به «نظیری » دارند
هرچه دل، صید همی کرد و شکار آخر شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
باز نرگس را گلستان صاحب افسر کند
شاخ گل منبر نهد بلبل خطابت سر کند
غنچه گردد سبز مغفر سبزه زنگاری قبا
روز عرض آمد که هرکس برد خود دربر کند
از گل مستان بروید تاک می شوریده وار
لاله خونین ز خاک کشتگان سر برکند
حسن گل برقی به بستان افکند کز تاب آن
بلبل شوریده را همرنگ خاکستر کند
جلوه شورانگیز باشد هر که آید در سماع
باده عطرآمیز گردد هرکه در ساغر کند
ترسم از مخموری ساقی که هنگام صبوح
صبح را گم از فروغ لاله احمر کند
بر تن رنجور سودایی وزد باد بهار
استخوان را مومیایی مغز را عنبر کند
صبحدم دامن گشاید حله عطرآگین شود
از گل اخگر برفروزد غنچه را مجمر کند
سنبل اسرار می روید که از راز زمین
هرچه گوید ابر در گوش زمین باور کند
در روانی گوییا طبع «نظیری » شد چنان
کانچه آید در ضمیرش ثبت در دفتر کند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
به غمزه روز الستم همین معامله بود
ابد رسید و نیاسودم این چه مشغله بود
نصیب من ز ازل درد بی دوا گردید
که بردباری هرکس به قدر حوصله بود
ببوی من سبب اجتماع دل ها گشت
جنون که باعث آشفتگی سلسله بود
به صفحه نقش خط و خال خویشتن نقاش
نکو کشید که آیینه در مقابله بود
دلم ز سر دهانش به قیل و قال افتاد
لطیفه یی ز لبش صد هزار مسئله بود
لبش به دادن کامم نمود جهد اما
به غمزه کرد حوالت که بد معامله بود
فریب قول بداندیش گرگ فاسد گشت
ربود یوسفی از ما که چشم قافله بود
به نکته گفت خجل می کنم «نظیری » را
ز قول خویش فراموش کرد این صله بود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
پرده برداشته ام از غم پنهانی چند
به زیان می رود امروز گریبانی چند
زان ضعیفان که وفا داشت درین شهر اسیر
قفسی چند بجا مانده و زندانی چند
سر و سامان سخن کردن این جمعم نیست
پهلوی من بنشانید پریشانی چند
بس خرابیم ز یکدیگرمان نشناسند
مانده ایم از ده غارت زده ویرانی چند
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند
هیچ دل را ستم حادثه مجروح نکرد
که نه لعل تو بر آن ریخت نمکدانی چند
هیچ کس را سرپایی نزد ایام که ما
پشت دستی نگزیدیم به دندانی چند
بهر عشرت طلبی لخت دل آریم برون
چیده ایم از گل این بادیه دامانی چند
چشم بر فیض «نظیری » همه خوبان دارند
کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
هر سر شاخ درین باغ هوایی دارد
هر گلی رنگی و هر مرغ نوایی دارد
یک شکر کام امیدم همه شیرین کرده ست
نزد خود هر مگسی فر همایی دارد
برهمن هم ز در بتکده محروم نشد
در هر خانه زنی خانه جدایی دارد
حسن هر جلوه که از جای دلت را ببرد
از پیش گر بروی راه به جایی دارد
نیست در حلقه مستان ز من آلوده تری
اهل هر سلسله انگشت نمایی دارد
تا ز فردوس وصالش به فراق افتادم
هر که بر من گذرد طعن خطایی دارد
به فسون دهنش بار اقامت مگشا
کان سر چشمه عجب زهر گیایی دارد
تا نماید به غلط مهره فلک می بازد
گرچه خصلی ننهد ذوق دغایی دارد
حذر از شهرت خونریز کسی باید کرد
که اگر کشته شود نوحه سرایی دارد
به من آن کن که سزاوار جمال تو بود
شمع در سوزش پروانه سزایی دارد
غم مخور الفت معشوق «نظیری » باقیست
زان که هر ذره به خورشید بقایی دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
امروز کار و بار جهان را خراب گیر
فردا که شنبه است شگون از شراب گیر
دریاب سرخوشان چمن را بر هر صبوح
شبنم به روی بستر نرگس به خواب گیر
از سرو سرفراخته صوت حزین شنو
وز شاخ برفروخته مرغ کباب گیر
جز مهر دلبری که قوام حیات ازوست
تن را نمود دان و روان را سراب گیر
هر وقت بد که روی دهد آب سیل دان
هر نقش خوش که جلوه کند موج آب گیر
اشعار خوش بگوی و حلی بر ورق نگار
الفاظ تر بیار و شکر در گلاب گیر
خواهی ز کشف خلوتیان باخبر شوی
جام شراب درکش و طرف نقاب گیر
خواه از طریق بتکده خواه از ره حرم
از هر جهت که شاد شوی فتح باب گیر
هر ذره را به قدر طلب نور داده اند
در کار خویش شب پره را آفتاب گیر
فردا دگر به دوست «نظیری » حساب نیست
امروز هر سؤال که داری جواب گیر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
به بیرحمی دلی دارد دل صیاد از آن خوشتر
زبانی در کنایت سیلی استاد از آن خوشتر
به خود قیدی نداری با وجود حسن و زیبایی
ز هر خوبی که داری خاطر آزاد از آن خوشتر
فریب خنده می خواند عتاب غمزه می راند
ز خوبان خوش بود مهر و وفا بیداد از آن خوشتر
چو دریا می کشم دم در خود و در جوش می آیم
که خاموشی خوشش می آید و فریاد از آن خوشتر
ز بیدادش نمی نالم گرم زیر و زبر سازد
بنایی کو کند ویران نهد بنیاد از آن خوشتر
نثاری بر رخ او صد عوض در زیر لب دارد
برو جانی گر افشاندیم صد جان داد از آن خوشتر
«نظیری » جذبه یی باعث نصیحت می کند خاصت
اگر فضلی نداری عشق مادرزاد از آن خوشتر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
بزم خالی می شود مطرب خموش
ساقیا جامی بده جامی بنوش
تلخی از میگون لبان در کام ریز
نیم مستم از شراب نیم جوش
در دم آخر گران تر ده قدح
تا برندم مست از مجلس بدوش
دل به بدخویی نمی آید به دست
لطف و حسنت هست، در خوبی بکوش
گر گره بگشایی از بند قبا
خار گردد گل به جیب گل فروش
غمزه صد جا پرده دل می درد
تو خوشی می گوی و پندی می نیوش
تو درم بگشای، هرکس خوب نیست
پرده گو بر روی نازیبا بپوش
هیچ می دانی که در صحرا و باغ
تا سحر از غیب می آید سروش
خار و گل در جوش و ما شب خفته ایم
ناطقان خاموش و گنگان در خروش
صد چو بلبل مست دستانت شود
گر برآری پنبه همچون گل ز گوش
در غمم گفتی «نظیری » را چه رفت
هقل هوش و هقل هوش و هقل و هوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
منادیست در آن کو که خون زنده سبیل
به عشق نیست زیان قاتل است اجر قتیل
نگاه بر ره مردان غیب دوخته ایم
هنوز دیده به گردی نکرده ایم کحیل
رسوم فقر و توکل درازدستی نیست
نشسته ایم که خرما در اوفتد ز نخیل
به اضطراب، پدید آمدیم و نیست شدیم
که در نهاد کرم بود، غایت تعجیل
جمال و جاه موافق به هم نساخته اند
قبای سرو قصیر است و قد سرو طویل
شقاوت ازلی را، علاج نتوان کرد
به مهد، جبهه بدخو سیه کنند از نیل
به بر و بحر زمین، فرصت اقامت نیست
به چار حد جهان می زنند طبل رحیل
دمی سه چار، شبستان عمر روشن دار
که روغنت به چراغ است و نور در قندیل
خوشی باغ و گلستان طلب، نه مزرع و ده
وظیفه گر نشود وجه می خداست کفیل
قدح کش و به چمن صنع حق تماشا کن
بسست سرو به تکبیر و مرغ در تهلیل
به جان مپیچ «نظیری » اگر جنان خواهی
که بوی باغ و چمن نشنود دماغ بخیل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
به گل پیراهنی امیدوارم
که خوشبو سازد آغوش و کنارم
من آن آسیمه صیادم درین بحر
که در دامم نمی گنجد شکارم
قضا هم سنگ کوهم داده سودا
به مویی برتر از او بسته بارم
فشانم خوشه باران ز مژگان
به شورش ابر دشت و کوهسارم
شود شوریده تر هر دم گل و آب
ازین مرغابیان چشمه سارم
به امید وصال آن پری وش
به شکلی هر نفس بت می نگارم
به ایمان نایم از پندار بیرون
عجایب مؤمن زنار دارم
گریبان می درم از عشق و کارش
که تاب این سر و سودا ندارم
ز شهری زادگان عشق پرسید
یکی از عارفان آن دیارم
به این خشکی گر آزادم گذارند
ز سرسبزان وادی یادگارم
«نظیری » ذوق شب خیزان ز من پرس
که از بی گه درین وادی سوارم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
شد آخر روز بر ناییی و میل دل همان باقی
بلا گردید ضعف پیری و طغیان مشتاقی
ز بی باکی و رندی منفعل بودم چه دانستم
که در پیری کشد کارم به سالوسی و زراقی
فقیهان شاهد عادل نویسندم صلاح آنست
که در باقی کنم من بعد حرف شاهد و ساقی
به الطاف خداوندی امید واثقی دارم
فراموشم نمی گردد بشارت های مشتاقی
نوازش کن کزان لب های شیرین تلخ نافع تر
حیات خضر یابم گر دهی زهرم به تریاقی
جمال بوستان دیدم نه بخت و کار من ماند
بنفشه در سیه کاری و گل در ساده اوراقی
«نظیری » واله صوت و سخن چندین مکن خاطر
که ماند قصه را در جای نازک داستان باقی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
درک هر راز کجا زان عجمی زاده کنی
گرنه آیینه چو آیینه او ساده کنی
زیب مشاطه صفایی ندهد آن بهتر
که قناعت به همان حسن خداداده کنی
چون صبا معتکف طرف چمن شو شاید
خرده ای حاصل ازان غنچه نگشاده کنی
چون ارادت به کف کس نسپردست عنان
کوش تا همرهمی مردم آزاده کنی
زادی از صومعه بردار که در دیر مغان
رهن یک کاسه می خرقه و سجاده کنی
نفع و ضر همه در پرده غیب است چرا
تکیه بر مایه از پیش فرستاده کنی
ای سواری که جنیبت به قفا می تازی
گنهی نیست اگر رحم بر افتاده کنی
همچو شمعم همه تن مایه دیدار شود
گر شبی نزد خودم تا سحر استاده کنی
سبزه بر جوی دمیدست «نظیری » وقتست
با حریفان سمن بو به قدح باده کنی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۵ - این قصیده در روز فرخ مولود صاحب زاده برخوردار میرزا ایرج بن عبدالرحیم خان و در مدح والده مخدره گفته شده
بر زمین آورده رحمت را دعای مستجاب
زاده مه بر دامن صبح سعادت آفتاب
ثانی بلقیس پیمان بسته با جمشید عهد
عیسی مریم برون آورده رخسار از حجاب
کوکبی آورده جای گوهر از دریا صدف
اختری افکنده جای قطره از گردون سحاب
طیلسان و خرقه از شادی دراندازد فلک
گر ز خورشید جمالش دایه بردارد نقاب
ناف این آهوی مشکین، دایه یارب کی برید؟
کز صبا عالم به دامن می ستاند مشک ناب
آفتاب برج فیروزی که تیغ صبح را
چرخ بهر روز مولودش برآرد از قراب
در نقابش چهره و زنگ از دل عالم زدود
باش تا آید به تخت این آفتاب از مهد خواب
عافیت را از کمال بی کسی دل می طپید
ملک و ملت این زمان آمد برون از اضطراب
شاد باش ای چرخ سرگردان که جستی از فتور
خوش بمان ای دهر بی پایان که رستی ز انقلاب
آفتاب از خنده شادی بشوید روی خویش
کاسمان اختر کند از بهر بختش انتخاب
گوهر گوی گریبان زلیخای زمان
دانه یاقوت تاج دولت افراسیاب
محرم آن خلد عصمت کز هراس بندگیش
شاهدان نغمه را در پرده می زاید رباب
هر نسیمی کز حریم او وزد بیرون برد
مستی از چشم بتان و نشئه از طبع شراب
پرده دار خادمان این حریم قدس را
هیچ کس هرگز ندید از غایت عصمت به خواب
می زند نهیش به طفلی ماه نو را بر زمین
کز شفق بهر چه می سازد سر ناخن خضاب
شحنه او چون سیاست بهر شب گردی کند
پاره سازد برقع کتان به روی ماهتاب
زان نهد خال سیه رخسار سرخ لاله را
کو به روی بوستان خندیده در عهد شباب
آنکه گر نهیش کند در چارسوی داوری
منهی اعلام را تعیین ز بهر احتساب
کی رود بر نامه اعمال کس کلک خطا
کی کشد شرم عقوبت هیچ کس روز حساب
ماه بزم آرای تخت خسرو گیتی ستان
شمع خلوتگاه انس و داور مالک رقاب
خان خانان گوهر درج شرف عبدالرحیم
کاسمان با طالع او بسته عقد آفتاب
یافته چون ابر از یمن سفر در ثمین
دیده همچون آفتاب از فیض گشتن لعل ناب
عیسی دولت سوی معراج نصرت می شتافت
آفتاب آمد که اینجا پا سبک کن از رکاب
رفت در ظلمت سکندر آب حیوان را ندید
چون دلیل منزل خود گشت خضرش داد آب
بر سلیمان ظفر جبریل نازل گشتت و گفت
روزگار دولتت باقیست کم تر کن شتاب
قصه کوته عزم تسخیر دکن موقوف کرد
مژده مولود ایرج بدر خورشید انتساب
روز مولودش اقامت قرعه تاریخ زد
«خیر مقدم » آمد از توفیق یزدانش خطاب
شیر رایت بر هوای عزم عشرت سرکشید
بر عنان رخش نصرت داده باب عیش یاب
مجلسی آراست گیتی خوشتر از صحن سپهر
داد جامه پاره ای را بر کنار آفتاب
دیده را از سرمه بی خوابی افسون کرده بخت
چهره را از گونه بیداری آرا کرده خواب
بر کمین گاه دماغ و دل فتاده هر طرف
در سماع بی خودی رنگ از گل و بوی از گلاب
داده صبح عشرتش رخسار عذرا را صفا
کرده شام زینتش زلف زلیخا را خضاب
راه فکر از خرمی در عرصه او ناپدید
جای غم از خوشدلی در ساحت او نیک یاب
شوق را می خوردنت از خنده شیرین کرده لب
خوش دلی را مستیت آورده بیرون از حجاب
در بیان حال این معنی ز شعر انوری
بهر تضمین می کنم بیتی مناسب انتخاب
«این منم در خدمتت یارب به کف جزو مدیح
وین تویی بر مسند ناز و به کف جام شراب »
چون تویی آنگه منش مداح شکر ای کام بخش
چون منی و آنگه تواش ممدوح رحم ای کامیاب
هودج فکرت به دوش طبع قدسی چون نهم
آفتاب آنجا ز حیرت چشم می مالد ز خواب
چون رسم بر در حریم کبریای قدس را
حاجب قربم اگر مانع شود سوزم حجاب
با چنین حالت که گفتم در حریم بزم تو
بر لب از خجلت زبان خاییده می آرم جواب
مهر را تا هست اصلی زاده لعل قیمتی
بحر را تا هست فرزند خلف در خوشاب
سر برافرازد پدر از فخر این کوکب چو مهر
بشکفد مادر ز قدر این گهر همچون سحاب
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴
اسرار گلستان به بصارت دریاب
مرغان بخروشند عبارت دریاب
ز آیینه گل کرشمه نرگس را
دریافته سرو باغ اشارت دریاب
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
گلبرگ چو گونه های الوانت نیست
خورشید به نور دل تابانت نتیست
از صبح بیاض گردنت خور بدمد
جز نور به مشرق گریبانت نیست