عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
رحم بر زاری من یار ندارد چه کنم
یار پروای من زار ندارد چه کنم
دلم از طعنه اغیار بجان آمد و یار
خبر از طعنه اغیار ندارد چه کنم
دیده عمریست که خونبار شدست از غم او
او غم دیده خونبار ندارد چه کنم
در غم عشق به از صبر ندیدم کاری
دل شیدا سر این کار ندارد چه کنم
چون نماند ز تو پنهان غم ناگفته من
با تو کس قدرت گفتار ندارد چه کنم
نیست بی محنت اغیار وصال رخ یار
باغ عالم گل بی خار ندارد چه کنم
درد دل چند کنم شرح فضولی بر یار
یار فکر من افگار ندارد چه کنم
یار پروای من زار ندارد چه کنم
دلم از طعنه اغیار بجان آمد و یار
خبر از طعنه اغیار ندارد چه کنم
دیده عمریست که خونبار شدست از غم او
او غم دیده خونبار ندارد چه کنم
در غم عشق به از صبر ندیدم کاری
دل شیدا سر این کار ندارد چه کنم
چون نماند ز تو پنهان غم ناگفته من
با تو کس قدرت گفتار ندارد چه کنم
نیست بی محنت اغیار وصال رخ یار
باغ عالم گل بی خار ندارد چه کنم
درد دل چند کنم شرح فضولی بر یار
یار فکر من افگار ندارد چه کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
تا کی اسیر سلسله غم شود دلم
پر غم از آن دو گیسوی پر خم شود دلم
انداخته مرا بغم گیسوان تو
یارب چو گیسوان تو در هم شود دلم
در عشق بحث می کند از اعتبار صبر
ترسم درین مباحثه ملزم شود دلم
در آستانه ملکی خاک گشته است
آنجا امید هست که آدم شود دلم
الفت برید از همه عالم بدان رسید
کز بی کسی یگانه عالم شود دلم
صد پاره شد دلم ز غم دوریت بیا
باشد که پاره بتو خرم شود دلم
در بی کسی فضولی از آن لب سخن بگوی
باشد بدین سبب بتو همدم شود دلم
پر غم از آن دو گیسوی پر خم شود دلم
انداخته مرا بغم گیسوان تو
یارب چو گیسوان تو در هم شود دلم
در عشق بحث می کند از اعتبار صبر
ترسم درین مباحثه ملزم شود دلم
در آستانه ملکی خاک گشته است
آنجا امید هست که آدم شود دلم
الفت برید از همه عالم بدان رسید
کز بی کسی یگانه عالم شود دلم
صد پاره شد دلم ز غم دوریت بیا
باشد که پاره بتو خرم شود دلم
در بی کسی فضولی از آن لب سخن بگوی
باشد بدین سبب بتو همدم شود دلم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
سرم خاکیست بعد از رفتنت در رهگذر مانده
نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده
من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن
چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده
سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم
تویی این با خیالی از توام پیش نظر مانده
چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز
اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده
نه من تنها شدم در عشق آن زیبا پسر محزون
درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده
سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده
زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده
فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما
چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده
نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده
من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن
چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده
سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم
تویی این با خیالی از توام پیش نظر مانده
چو گشتم از همه تدبیرها در دفع غم عاجز
اجل بگرفت دامانم که تدبیر دگر مانده
نه من تنها شدم در عشق آن زیبا پسر محزون
درین بیت الحزن یعقوب هم دور از پسر مانده
سوی من راه پرسیده بلا چون راه گم کرده
زده غم دست در دامان من هر جا که درمانده
فضولی نیستم قانع بیک دیدن ازو اما
چه سازم چاره از عمری که دارم زین قدر مانده
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
ای که تا یار منی در پی آزار منی
کشم آزار ترا چون نکشم یار منی
سر ز سنگ ستم و تیغ جفایت نکشم
دلبر پر ستم و یار جفاکار منی
دل ز تیر تو تن از داغ تو ذوقی دارد
ذوق بخش دل زار و تن افگار منی
خبری نیست ز خود بی تو دل زار مرا
تو چرا بی خبر از حال دل زار منی
نیست شبها غم بیداری من بر تو نهان
لله الحمد تو در دیده بیدار منی
مرض عشق نشد بر تو مشخص ناصح
گر چه عمریست طبیب دل بیمار منی
چند در عشق زنی طعنه فضولی بر من
ز تو خشنود نیم منکر اطوار منی
کشم آزار ترا چون نکشم یار منی
سر ز سنگ ستم و تیغ جفایت نکشم
دلبر پر ستم و یار جفاکار منی
دل ز تیر تو تن از داغ تو ذوقی دارد
ذوق بخش دل زار و تن افگار منی
خبری نیست ز خود بی تو دل زار مرا
تو چرا بی خبر از حال دل زار منی
نیست شبها غم بیداری من بر تو نهان
لله الحمد تو در دیده بیدار منی
مرض عشق نشد بر تو مشخص ناصح
گر چه عمریست طبیب دل بیمار منی
چند در عشق زنی طعنه فضولی بر من
ز تو خشنود نیم منکر اطوار منی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
نمودی لطف پیشم آمدی کردی ستم رفتی
رسیدی بی خودم کردی بخود تا آمدم رفتی
طبیب دردمندانی ولی از بس که بی دردی
مرا در کنج غم بگذاشتی با صد الم رفتی
تو آتش پاره من شمع بودم زنده با وصلت
دریغا سوختی آخر مرا سر تا قدم رفتی
رهاندی از غم رسوایی و سرگشتگی ما را
نکو رفتی که کردی بسته زنجیر غم رفتی
ترا ای اشک خونین هیچ قدری نیست در کویش
فتادی از نظر از بس که آنجا دم بدم رفتی
دلا خواهی پریشان ساخت روز و روزگارم را
خطا کردی سوی آن گیسوان خم بخم رفتی
گلی بردی فضولی تحفه حوران بهشتی را
نکو رفتی کزین گلشن بداغ آن صنم رفتی
رسیدی بی خودم کردی بخود تا آمدم رفتی
طبیب دردمندانی ولی از بس که بی دردی
مرا در کنج غم بگذاشتی با صد الم رفتی
تو آتش پاره من شمع بودم زنده با وصلت
دریغا سوختی آخر مرا سر تا قدم رفتی
رهاندی از غم رسوایی و سرگشتگی ما را
نکو رفتی که کردی بسته زنجیر غم رفتی
ترا ای اشک خونین هیچ قدری نیست در کویش
فتادی از نظر از بس که آنجا دم بدم رفتی
دلا خواهی پریشان ساخت روز و روزگارم را
خطا کردی سوی آن گیسوان خم بخم رفتی
گلی بردی فضولی تحفه حوران بهشتی را
نکو رفتی کزین گلشن بداغ آن صنم رفتی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
ما چه کردیم چه گفتیم چه دیدی چه شنیدی
که ما ز قطع نظر کردی و پیوند بریدی
بتو گفتم مشنو در حق من قول رقیبان
آه ازین غم که شنیدی سخن من نشنیدی
بی تو فریاد کنان جان بسپردم بعیادت
نرسیدی بسر من نه بفریاد رسیدی
حال من گشت ز نادیدن زلف تو پریشان
این پریشانی دیگر که تو این حال ندیدی
رغبت شیوه ناخوب ز خوبان چه مناسب
تو که خوبی نه خوش است این که ره جور بریدی
نکشیدند مگر بار تو ای مه که بدین سان
دامن از صحبت احباب بصد ناز کشیدی
عاقبت یار جفاکار وفا کرد فضولی
یافتی آن چه دمادم ز خدا می طلبیدی
که ما ز قطع نظر کردی و پیوند بریدی
بتو گفتم مشنو در حق من قول رقیبان
آه ازین غم که شنیدی سخن من نشنیدی
بی تو فریاد کنان جان بسپردم بعیادت
نرسیدی بسر من نه بفریاد رسیدی
حال من گشت ز نادیدن زلف تو پریشان
این پریشانی دیگر که تو این حال ندیدی
رغبت شیوه ناخوب ز خوبان چه مناسب
تو که خوبی نه خوش است این که ره جور بریدی
نکشیدند مگر بار تو ای مه که بدین سان
دامن از صحبت احباب بصد ناز کشیدی
عاقبت یار جفاکار وفا کرد فضولی
یافتی آن چه دمادم ز خدا می طلبیدی
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
کیست آن سرو که بر راه گذر می گذرد
نور چشم است که بر اهل نظر می گذرد
درد دل بین که طبیب از سر حسرت ما را
خسته، افتاده همی بیند و در می گذرد
غرق دریای سرشکم عجب این کز غم تو
تشنه جان می دهد و آب ز سر می گذرد
زیردستان جهان را ز زبردستی تو
حال چون کار جهان زیر و زبر می گذرد
وقت آمد اگر از بهر دل خسته ما
دل پاکت ز خطای همه درمی گذرد
من به مسکینی اگر جبه ز سر نفکندم
تیر آهم به سحرگه ز سپر می گذرد
رمقی بیش نمانده است ز بیمار غمت
قدمی رنجه کن ای دوست که درمی گذرد
(آب چشمم ز غمت دی به کمرگاه رسید
دوش، تا دوش شد، امروز ز سر می گذرد)
تا به ساحل رسد از بحر غمت کشتی صبر
روزگاری است که بر خون جگر می گذرد
خبر درد دل دوست که گوید بر فضل
جز نسیمی که به هنگام سحر می گذرد
نور چشم است که بر اهل نظر می گذرد
درد دل بین که طبیب از سر حسرت ما را
خسته، افتاده همی بیند و در می گذرد
غرق دریای سرشکم عجب این کز غم تو
تشنه جان می دهد و آب ز سر می گذرد
زیردستان جهان را ز زبردستی تو
حال چون کار جهان زیر و زبر می گذرد
وقت آمد اگر از بهر دل خسته ما
دل پاکت ز خطای همه درمی گذرد
من به مسکینی اگر جبه ز سر نفکندم
تیر آهم به سحرگه ز سپر می گذرد
رمقی بیش نمانده است ز بیمار غمت
قدمی رنجه کن ای دوست که درمی گذرد
(آب چشمم ز غمت دی به کمرگاه رسید
دوش، تا دوش شد، امروز ز سر می گذرد)
تا به ساحل رسد از بحر غمت کشتی صبر
روزگاری است که بر خون جگر می گذرد
خبر درد دل دوست که گوید بر فضل
جز نسیمی که به هنگام سحر می گذرد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مأوای غمت جز دل پردرد نباشد
تشریف بلا جامه هر مرد نباشد
ای سرو گل اندام! که در باغ دو عالم
چون روی دلارای تو یک ورد نباشد
بر بوی سر زلف تو یک گوشه نشین نیست
امروز در این شهر که شبگرد نباشد
شهباز غم عشق رخت صید نسازد
آن را که دل از حادثه پردرد نباشد
در عشق رخت آنکه شد افروخته چون شمع
بی دیده گریان و رخ زرد نباشد
از گرمی اشکم چه عجب دیده اگر سوخت
خون جگر است اشک من آن سرد نباشد
گردی به من آر از درش ای باد کزان در
چون بهتر از این هیچ ره آورد نباشد
جز خون جگر هرچه خوری در غم عشقش
ای عاشق سودازده! در خورد نباشد
بر خاک درش آب زن، ای دیده خونبار!
تا بر در یار از ره ما گرد نباشد
گرچه همه درد است غم عشق تو، خون باد
آن دل که به جان طالب این درد نباشد
در عشق تو فرد است نسیمی ز دو عالم
عاشق نبود کز دو جهان فرد نباشد
تشریف بلا جامه هر مرد نباشد
ای سرو گل اندام! که در باغ دو عالم
چون روی دلارای تو یک ورد نباشد
بر بوی سر زلف تو یک گوشه نشین نیست
امروز در این شهر که شبگرد نباشد
شهباز غم عشق رخت صید نسازد
آن را که دل از حادثه پردرد نباشد
در عشق رخت آنکه شد افروخته چون شمع
بی دیده گریان و رخ زرد نباشد
از گرمی اشکم چه عجب دیده اگر سوخت
خون جگر است اشک من آن سرد نباشد
گردی به من آر از درش ای باد کزان در
چون بهتر از این هیچ ره آورد نباشد
جز خون جگر هرچه خوری در غم عشقش
ای عاشق سودازده! در خورد نباشد
بر خاک درش آب زن، ای دیده خونبار!
تا بر در یار از ره ما گرد نباشد
گرچه همه درد است غم عشق تو، خون باد
آن دل که به جان طالب این درد نباشد
در عشق تو فرد است نسیمی ز دو عالم
عاشق نبود کز دو جهان فرد نباشد
ادیب الممالک : قصاید عربی
ایضا این قصیده را فرستادم
ایا من جرت من حد مقوله العضب
عیون کماء الخضر عن مرسف عذب
و تلعب بالاقلام کفک و الندی
کلعب الصبافی الروض بالغصن الرطب
سقی الله ایاما مضت فی دیارکم
و طوبی لمن ناجاک فی ساحة القرب
سلام علی الرکب الذین و قوفهم
بحضرتک العلیاء فی المنزل الرحب
رمتنی ید الایام سهما مشعبا
رمیت بها فوق الجلامید فی الشعب
و قد ذبحتنی العین من صارم الهوی
کما یذبح العشاق من شفره الهدب
بنات المنایا صاد فتنی و قلقلت
بنات صدور فی فوادی و فی جنبی
صروف اللیالی طرقت بی بدائها
والفتنی الایام فی اعظم الخطب
فما فی خطوب الدهر اعظم لوحه
من الهجر و البین الممیت بلا ذنب
لا حتمل الافات الا فراقکم
فما الموت الا دون ذالحادث الصعب
متی غاب عن عینی محیاک لم ازل
تکفکف عینی الدمع کالعارض الصب
ابا جعفر ان لم تصدق مقالتی
لانکرت معنی القلب یهدی الی القلب
ففی کل داء معضل و ملمه
توکلت بالله العلی امه حسبی
عیون کماء الخضر عن مرسف عذب
و تلعب بالاقلام کفک و الندی
کلعب الصبافی الروض بالغصن الرطب
سقی الله ایاما مضت فی دیارکم
و طوبی لمن ناجاک فی ساحة القرب
سلام علی الرکب الذین و قوفهم
بحضرتک العلیاء فی المنزل الرحب
رمتنی ید الایام سهما مشعبا
رمیت بها فوق الجلامید فی الشعب
و قد ذبحتنی العین من صارم الهوی
کما یذبح العشاق من شفره الهدب
بنات المنایا صاد فتنی و قلقلت
بنات صدور فی فوادی و فی جنبی
صروف اللیالی طرقت بی بدائها
والفتنی الایام فی اعظم الخطب
فما فی خطوب الدهر اعظم لوحه
من الهجر و البین الممیت بلا ذنب
لا حتمل الافات الا فراقکم
فما الموت الا دون ذالحادث الصعب
متی غاب عن عینی محیاک لم ازل
تکفکف عینی الدمع کالعارض الصب
ابا جعفر ان لم تصدق مقالتی
لانکرت معنی القلب یهدی الی القلب
ففی کل داء معضل و ملمه
توکلت بالله العلی امه حسبی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
مهر در بیت الشرف شد ما به زندان اندریم
ماه طالع گشت و ما با نحس کیوان اندریم
غرقه دریای اشگیم از غمش سر تا قدم
لیک از هجران او در نار سوزان اندریم
ای تن آسان مانده در ساحل باستخلاص ما
همتی بگمار کاندر موج طوفان اندریم
پرتوی ای مهر رحمت لطفی ای باد بهار
زانکه ما در دست سرمای زمستان اندریم
ای ز وصل دوستان آسوده در دارالسرور
یاد کن از ما که در این بیت الاحزان اندریم
روزگاری شد که با جمعی پریشان روزگار
بسته در زنجیر آن زلف پریشان اندریم
چون سکندر تشنه آب حیاتیم از لبش
زین سبب دیری است در ظلمات هجران اندریم
گر چه می نالیم چون بلبل ز هجرانش مدام
لیک از یاد رخش در باغ و بستان اندریم
نامسلمانست چشمش ای مسلمانان فغان
کاین زمان در دست ترکی نامسلمان اندریم
دیو در خلوتگه ماره ندارد کآشکار
با یر پرویان غیبی در شبستان اندریم
سرکشی کردیم از فرمان عقل اما بطوع
شهریار عشق را گردن بفرمان اندریم
از امیری خواستم اسرار پیر عشق را
گفت ما با کودکان در یک دبستان اندریم
ماه طالع گشت و ما با نحس کیوان اندریم
غرقه دریای اشگیم از غمش سر تا قدم
لیک از هجران او در نار سوزان اندریم
ای تن آسان مانده در ساحل باستخلاص ما
همتی بگمار کاندر موج طوفان اندریم
پرتوی ای مهر رحمت لطفی ای باد بهار
زانکه ما در دست سرمای زمستان اندریم
ای ز وصل دوستان آسوده در دارالسرور
یاد کن از ما که در این بیت الاحزان اندریم
روزگاری شد که با جمعی پریشان روزگار
بسته در زنجیر آن زلف پریشان اندریم
چون سکندر تشنه آب حیاتیم از لبش
زین سبب دیری است در ظلمات هجران اندریم
گر چه می نالیم چون بلبل ز هجرانش مدام
لیک از یاد رخش در باغ و بستان اندریم
نامسلمانست چشمش ای مسلمانان فغان
کاین زمان در دست ترکی نامسلمان اندریم
دیو در خلوتگه ماره ندارد کآشکار
با یر پرویان غیبی در شبستان اندریم
سرکشی کردیم از فرمان عقل اما بطوع
شهریار عشق را گردن بفرمان اندریم
از امیری خواستم اسرار پیر عشق را
گفت ما با کودکان در یک دبستان اندریم
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۷
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵
مرده بودم از غمت، بر سر رسیدی دی مرا؟
من ندیدم گر تو را، شادم که تو دیدی مرا
خون خود بخشیدمت، کز رشک وقت کشتنم؛
غیر چون کرد التماس من، نبخشیدی مرا
امشب و امروز، کز روی تو چشمم روشن است
در نظر ناید دگر ماهی و خورشیدی مرا
گفت: فردا ریزمت خون، هست فردا ای رقیب؛
روز نوروزی تو را، امشب شب عیدی مرا!
خسته بودم از غم، اکنون خسته تر گشتم زرشک؛
چون تو از اغیار حال خسته پرسیدی مرا!
ناامیدی بین، که غیر امیدواریهای خود
گفت چندان، کز تو اکنون نیست امیدی مرا
بود از آب دیده ام راز دل آذر آشکار
آه اگر امروز در کویش کسی دیدی مرا
من ندیدم گر تو را، شادم که تو دیدی مرا
خون خود بخشیدمت، کز رشک وقت کشتنم؛
غیر چون کرد التماس من، نبخشیدی مرا
امشب و امروز، کز روی تو چشمم روشن است
در نظر ناید دگر ماهی و خورشیدی مرا
گفت: فردا ریزمت خون، هست فردا ای رقیب؛
روز نوروزی تو را، امشب شب عیدی مرا!
خسته بودم از غم، اکنون خسته تر گشتم زرشک؛
چون تو از اغیار حال خسته پرسیدی مرا!
ناامیدی بین، که غیر امیدواریهای خود
گفت چندان، کز تو اکنون نیست امیدی مرا
بود از آب دیده ام راز دل آذر آشکار
آه اگر امروز در کویش کسی دیدی مرا
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶
درد دل گویم و، بر طبع گران است تو را
چه کنم؟! گوش به حرف دگران است تو را!
مکن انکار دلم اینهمه، انگار که رفت؛
وز پیش دیده به حسرت نگران است تو را!
غیر میخواهدم از کوی تو آواره کند
وای بر حالم اگر میل بر آن است تو را
گر شبی با من غمگین گذرانی، چه شود؟!
ای که ایام بشادی گذران است تو را!
آذری را که کنون از نظر انداخته ای
یکی از جمله یی خونین جگران است تو را!
چه کنم؟! گوش به حرف دگران است تو را!
مکن انکار دلم اینهمه، انگار که رفت؛
وز پیش دیده به حسرت نگران است تو را!
غیر میخواهدم از کوی تو آواره کند
وای بر حالم اگر میل بر آن است تو را
گر شبی با من غمگین گذرانی، چه شود؟!
ای که ایام بشادی گذران است تو را!
آذری را که کنون از نظر انداخته ای
یکی از جمله یی خونین جگران است تو را!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
از بس دل امشبم ز تو نامهربان پر است
از گریه میکنم تهی و همچنان پر است
رحمی به دامن تهی ام کن، خدای را
اکنون که دامنت ز گل ای باغبان پر است!
ای صید کش، تهی شد اگر یک قفس تو را؛
از صید غم مخور، که هزار آشیان پر است
خالی است کیسه ات چو ز نقد وفا، چه سود
ما را گراز متاع محبت دکان پر است؟!
از رشک غیر، کشتن آذر چه لازم است؟!
گر بد گمان ازو شده ای، امتحان پر است
از گریه میکنم تهی و همچنان پر است
رحمی به دامن تهی ام کن، خدای را
اکنون که دامنت ز گل ای باغبان پر است!
ای صید کش، تهی شد اگر یک قفس تو را؛
از صید غم مخور، که هزار آشیان پر است
خالی است کیسه ات چو ز نقد وفا، چه سود
ما را گراز متاع محبت دکان پر است؟!
از رشک غیر، کشتن آذر چه لازم است؟!
گر بد گمان ازو شده ای، امتحان پر است
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ما را دگری جز سگ او یار نباشد
او را اگر از یاری ما عار نباشد
چندان ستمم از تو خوش آید که چو پرسند
از ضعف مرا قوت گفتار نباشد
میلت به پرستاری کس نیست، وگرنه
کس نیست که از درد تو بیمار نباشد
فریاد، که در کوی تو از اهل وفا نیست
یک نامه که در رخنه ی دیوار نباشد
صیاد مرا، دل نکشد جانب گلشن
تا ناله ی مرغان گرفتار نباشد
کارم شده، احوال من از غیر چه پرسی؟!
بگذار بمیرم، به منت کار نباشد
تا چند کنی شکوه ز بی طاقتی آذر؟!
خاموش که همسایه در آزار نباشد
او را اگر از یاری ما عار نباشد
چندان ستمم از تو خوش آید که چو پرسند
از ضعف مرا قوت گفتار نباشد
میلت به پرستاری کس نیست، وگرنه
کس نیست که از درد تو بیمار نباشد
فریاد، که در کوی تو از اهل وفا نیست
یک نامه که در رخنه ی دیوار نباشد
صیاد مرا، دل نکشد جانب گلشن
تا ناله ی مرغان گرفتار نباشد
کارم شده، احوال من از غیر چه پرسی؟!
بگذار بمیرم، به منت کار نباشد
تا چند کنی شکوه ز بی طاقتی آذر؟!
خاموش که همسایه در آزار نباشد