عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس می‌سازد
صدف را بی‌گهرگشتن‌کف افسوس می‌سازد
تعلقهای هستی با دلت چندان نمی‌پاید
نفس را یک دو دم این آینه محبوس می‌سازد
چه سازد خلق عاجز تا نسازد با گرفتاری
قفس را بی‌پریها عالم مانوس می‌سازد
فلک بر شش جهت واکرده است آغوش رسوایی
خیال بی‌خبر با پرده ناموس می‌سازد
به ‌گمنامی قناعت ‌کن ‌که جاف بی‌حیا طینت
به سرها چرم گاوی می‌کشد تا کوس می‌سازد
تو خواهی شور عالم گیر و خواهی غلغل محشر
فلک زین‌ رنگ چندین نغمه‌ها محسو‌س می سازد
نفس زیر عرق می‌پرورد شرم حباب اینجا
به پاس آبرو هر شمع با فانوس می‌سازد
خموشی ختم‌گفت‌وگوست لب بربند و فارغ شو
همین یک نقطه کار درس صد قاموس می‌سازد
چه‌سحر است این‌که افسونکاری‌مشاطهٔ حیرت
به دستت می‌دهد آیینه و طاووس می‌سازد
به یاد آستانت‌ گر همه چین بر جبین بندم
ادب لب می‌کند ایجاد و وقف بوس می سازد
فغان بی‌وجد نازی نیست کز دل برکشد بیدل
برهمن‌زاده‌ای در ‌دیر ما ناقوس می‌سازد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد
تمثال ‌گرفت آینه در دست‌ و به در زد
همت به سواد طلبت ‌گرد جنون داشت
نُه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد
رفتی و نیاسود غبارم چه توان‌کرد
بر آتش من ناز تو دامان سحر زد
بی‌روی تو از سیر چمن صرفه نبردم
هر لاله‌ که دیدم شبیخونم به نظر زد
زین ثابت و سیار سراغم چه خیال است
گردیدن رنگم به در چرخ دگر زد
بی ‌برگ طرب کرد مرا قامت پیری
خم‌گشتن این نخل به صد شاخ تبر زد
افسون شعور از نفسم دود برآورد
آبی ‌که به رو می‌زدم آتش به جگر زد
بی‌یاس، دل از فکر وطن بر نگرفتم
تا آبله‌پا گشت گهر فال سفر زد
پرواز نگاهی بتماشا نرساندم
چون شمع زسرتا قدمم یک مژه پرزد
مژگان بهم بسته سراپردهٔ دل بود
حیرت‌زده‌ام دامن این خیمه که بر زد
فریاد که رفتیم و به جایی نرسیدیم
صبح از نفس سوخته دامن به‌کمر زد
ما را ز بهارت چه رسد غیر تحیر
تمثال‌گلی بودکه آیینه به سر زد
دشنامی از آن لعل شنیدم‌ که مپرسید
می‌خواست به سنگم زند آخر به گهر زد
بیدل دل ما را نگهی برد به غارت
آن‌گل‌که تو دیدی چمنی بود نظر زد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۰
زبان به‌کام خموشی‌ کشد بیانش و لرزد
نگه ز دور به حیرت دهد نشانش ولرزد
نگه نظاره‌ کند از حیا نهانش و لرزد
زبان سخن‌ کند از تنگی دهانش و لرزد
چه شوکت است ادبگاه حسن را که تبسم
ببوسد از لب موج‌گهر دهانش و لرزد
قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم
که فکر مو شود ازحیرت میانش و لرزد
دمی‌که آرزوی دل به عرض شوق توکوشد
گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد
خیال ما کند آهنگ سجدهٔ سر راهت
برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزد
نظربه طینت بیتاب عاشق اینهمه سهل است
که همچو مو ج شود ناله برزبانش ولرزد
عجب مدار ز نیرنگ اختراع مروت
که همچوآه زدل بگذرد سنانش ولرزد
بود ترحم عشقت به حال ناکسی من
چو مشت خس‌ که ‌کند شعله امتحانش و لرزد
به محفل تو که اظهار مدعاست تحیر
نفس در آینه پنهان کند فغانش و لرزد
به وصل وحشتم از دل نمی‌رود چه توان کرد
که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزد
به عافیت نی‌ام ایمن ز آفتی‌ که ‌کشید
چون آن غریق ‌که آرند بر کرانش و لرزد
ز بسکه شرم سجودش گداخت پیکر بیدل
چو عکس آب نهد سر بر آستانش و لرزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
روزی ‌که قضا سر خط آفاق رقم زد
گفتم به ‌جبینم چه‌نوشتندقلم‌زد
غافل مشوید از نفس نعل درآتش
سرتا قدم شمع درین بزم قدم زد
چون مو به نظر سخت نگون‌سار دمیدیم
فواره این باغ به غربال علم زد
ساز طرب محفل اقبال شکست است
جامی‌که شنیدی تو قلک بر سر جم زد
زین خیره نگاهی ‌که شهان راست به درویش
پیداست که بر چشم یقین گرد حشم زد
واعظ به تکلف ندهی زحمت مستان
از باده نخواهد لب ساغر به قسم زد
صد شکر که چون صبح نکردیم فضولی
با ما نفسی بود که بر آینه کم زد
خواب عجبی داشت جهان لیک چه حاصل
دل‌ کرد جنونی‌ که نفس تا به عدم زد
فریاد که یک سجده به دل راه نبردیم
کوری همه را سر به در دیر و حرم زد
اقبال عرق کرد ز سامان حبابم
تا کوس به شهرت زند از شرم به نم زد
یارب دم پیری به چه راحت مژه بندم
بی‌ سایه شد آن ‌گوشهٔ دیوار که خم زد
بیدل سپر افکند چو مژگان ز ندامت
دستی ‌که ز دامان تو می‌ خواست بهم زد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۲
جام غرور کدام رنگ توان زد
شیشه نداریم بر چه سنگ توان زد
.از هوسم واخرید عذر ضعیفی
آبله‌بوسی به پای لنگ توان زد
قطره ‌محال است بی گهر دل جمعت
سست مگیر آن‌ گره ‌که تنگ توان زد
نقش نگینخانهٔ هوس اگر این است
گل به سر نامها ز ننگ توان زد
کوس و دهل مایهٔ شعور ندارد
دنگ نه‌ای چند دنگ دنگ توان زد
بس که شکستند عهدهای مروت
بر سر یاران پرکلنگ توان زد
چشم‌ گشا لیک بر رخ مژه بستن
آینه باش آنقدر که زنگ توان زد
دور چه ساغر زند کسی به تخیل
خنده مگر بر جهان بنگ توان زد
دامن مقصد که می‌کشد ز کف ما
گربه‌گریبان خویش چنگ توان زد
سخت چو فواره غافلی زته پا
سر به هوا تا کجا شلنگ توان زد
بیدل از اندوه اعتبار برون آ
تا پری این شیشه‌ها به سنگ‌توان زد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
آنکه ما را به جفا سوخته یا می‌سوزد
نتوان ‌گفت چرا سوخته یا می‌سوزد
پیش چشمش نکنی حاصل هستی خرمن
که به یک برق ادا سوخته یا می‌سوزد
تاکی ای آینه زحمت‌کش صیقل باشی
خانه‌ات برق صفا سوخته یا می‌سوزد
تپشی چند که در بال و پر شعلهٔ ماست
ذوق پرواز رسا سوخته یا می‌سوزد
کس نفهمید که چون شمع در این محفل وهم
عالمی‌ سر به هوا سوخته یا می‌سوزد
نور انصاف ‌گر این است‌ که شاهان دارند
سایه در بال هما سوخته یا می‌سوزد
وهم اسباب مپیماکه دماغ مجنون
در سویدا همه را سوخته یا می‌سوزد
من و آهی ‌که اگر سرکشد از جیب ادب
از سمک تا به سما سوخته یا می‌سوزد
مشت آبی که درین دیر توان یافت کجاست
هرچه دیدیم چو ما سوخته یا می‌سوزد
تاکی از لاف ‌کند گرم دماغ املت
نفسی چند که واسوخته یا می‌سوزد
شش جهت شور سپندی ا‌ست ندانم بیدل
دل آواره‌ کجا سوخته یا می‌سوزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد
همان د رکاسه ی سر خون او را گردنش ریزد
به ‌هرجا در رسد آوازهٔ ‌کوس ظفر جنگت
همه‌گر شیر باشد زهره‌اش چون‌آب می‌ریزد
غبار موکبت هرجا نماید غارت آهنگی
حسود از بی‌پر و بالی به دوش رنگ بگریزد
ببالد آفتاب اقتدار از چرخ اقبالت
به فرق دشمن جاهت فلک خاک سیه بیزد
دعای بیدلان از حق امید این اثر دارد
که یارب آتش از بنیاد اعدای تو برخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد
مگر مشتی عرق از من به‌جای ‌گرد برخیزد
مگو سهل‌است عاشق را به نومیدی علم‌گشتن
چها زپا نشیند تا یک آه سرد برخیزد
به‌مقصد برد شور یک‌جرس صد کاروان محمل
مباش از ناله غافل گر همه بی‌ درد بر خیزد
خیال آوارهٔ دشت هوای اوست اجزایم
مبادا حسرتی زین خاک بادآورد برخیزد
در آن وادی‌ که دامان تصرف بشکند رنگم
چو اوراق خزان نقش قدم هم زرد برخیزد
ازین دام تعلق بسکه دشوار است وارستن
تحیر نقش بندد گر نگاهی فرد برخیزد
اگر این است نیرنگ اثر زخم محبت را
نفس از سینه چون صبحم قفس‌پرورد برخیزد
بقدر اعتبار آیینه دارد جوهر هرکس
ز جرات‌ گیر اگر مو بر تن نامرد برخیزد
ز املاک هوس‌، دل نام کلفت مزرعی دارم
چو زخم آنجا همه‌گر خنده‌کارم درد برخیزد
ز سامان جنون جوش سحر خواهم زدن بیدل
گریبان می‌درم چندان که از من گرد برخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد
جبین بر خاک مالد گر ز رویم رنگ برخیزد
مژه واکردن آسان نیست زبن خوابی ‌که من دارم
ز صیقل آینه پاها خورد تا زنگ برخیزد
جهان ما و من ناموسگاه وهم می‌باشد
چه امکان است از اینجا رسم نام و ننگ برخیزد
غرورش را بساط عجز ما آموخت رعنایی
که آتش در نیستان چون فتد آهنگ برخیزد
گر آزادی درین زندان‌سرا تا کی به خون خفتن
دل بی‌مدعا از هر چه گردد تنگ برخیزد
جنون زین دشت و در هر جا غبار وحشتم گیرد
کنم گردی که دور از من به صد فرسنگ برخیزد
فلک در گردش‌ است از وهم ‌ممکن ‌نیست‌ وارستن
مگر از پیش چشم این کاسه‌های بنگ برخیزد
به حرف و صوت ازین کهسار نتوان برد افسردن
قیامت صور بندد بر صدا تا سنگ برخیزد
گرانجانی مکن تا ننگ خفّت‌ کم‌کشد همت
که هر کس مدتی یکجا نشیند لنگ برخیزد
فریب صلح از تعظیم مغروران مخور بیدل
رگ ‌گردن چو برخیزد به عزم جنگ برخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
چوگوهر قطره‌ام تاکی به آب افتدکه برخیزد
زمانی‌ کاش در پای حباب افتد که برخیزد
جهانی‌گشت از نامحرمی پامال افسردن
به ‌فکر خود کسی‌ زین‌ شیخ و شاب ‌افتد که برخیزد
به اقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دونان
مبادا سایه‌ای در آفتاب افتد که برخیزد
ز تقوا دامن عزلت‌گرفت وخاک شد زاهد
مگر چون شور مستی درشراب افتدکه برخیزد
به‌حشر خواجه‌ مپسند ای ‌فلک غیر از زمینگری
مباد این خر مکرر در خلاب افتدکه برخیزد
فسون شیشه‌، ما را ازپری نومیدکرد آخر
به‌روی‌کس محال‌است این‌نقاب‌افتدکه برخیزد
تحمل خجلت خفت نمی‌چیند درین محفل
سپند ما چرا دراضطراب افتد که برخیزد
درپن صحرا عروج ناز هرگردی‌ست دامانی
سر ما هم به فکر آن رکاب افتد که برخیزد
حیا مشکل‌ که‌ گیرد دامن رنگ چمن‌ خیزش
چوگل هرچند این آتش در آب افتدکه برخیزد
ز لنگرداری رسم توقع آب می‌گردم
خدایا بخت‌من چندان به خواب افتدکه برخیزد
نهان در آستین یأس دارم چون سحر دستی
غبار من دعای مستجاب افتدکه برخیزد
نمو ربطی ندارد با نهال مدعا بیدل
مگر آتش ‌درین ‌دیر خراب ‌افتدکه برخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
چه غفلت یارب از تقریر یأس انجام می‌خیزد
که دل تا وصل می‌گوید ز لب پیغام می‌خیزد
خیال چشم او داری طمع بگسل ز هشیاری
که اینجا صد جنون از روغن بادام می‌خیزد
چسان بیتابی عاشق نگیرد دامن حیرت
که از طرز خرامش ‌گردش ایام می‌خیزد
ز جوش خون دل بر حلقهٔ آن زلف می‌لرزم
که توفان شفق آخر ز قعر شام می‌خیزد
ز بزم می‌پرستان بی‌توقف بگذر ای زاهد
که آنجا هرکه بنشبند ز ننگ و نام می‌خیزد
کرم درکار تست ای بی‌خبر ترک فضولی‌کن
که از دست دعا برداشتن ابرام می‌خیزد
نه اشک اینجا زمین‌فرساست نی آهی هوا پیما
غبار بی‌عصاییها به این اندام می‌خیزد
سخن در پرده خون‌سازی به است از عرض اظهارش
که از تحسین این بی‌دانشان دشنام می‌خیزد
جنون آهنگ صید کیست یارب مست بیتابی
که چون زنجیر، شور از حلقه‌های دام می‌خیزد
عروج عشرت است امشب ز جوش خم مشو غافل
که صحن خانهٔ مستان به سیر بام می‌خیزد
نفس سرمایه‌ای بیدل ز سودای هوس بگذر
سحر هم از سر این خاکدان ناکام می‌خیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
بهار حیرت‌ست اینجا نه‌گل نی جام می‌خیزد
ز هستی تا عدم یک دیدهٔ بادام می‌خیزد
خروش فتنه زان چشم جنون آشام می‌خیزد
که جوش ‌الامان از جان خاص و عام می‌خیزد
دلیل شوق نیرنگ تماشای که شد یارب
که آب از آینه چون اشک بی‌آرام می‌خیزد
چه امکان‌ست صید خاکساران فنا کردن
به راه انتظار ما غبار از دام می‌خیزد
به‌طوف مدعا چون ناله عریان شو که عاشق را
فسردنها ز طوف جامهٔ احرام می‌خیزد
هوای پختگی داری کلاه فقر سامان‌کن
که از تاج سرافرازان خیال خام می‌خیزد
ز نادانی حباب باده می‌نامند بیدردان
به دیدار تو چشم حیرتی‌ کز جام می‌خیزد
نفس در دل شکستم شعله زد دود دماغ من
هوا در خانه می‌دزدم غبار از بام می‌خیزد
رمیدن برنمی‌تابد هوای عالم الفت
چو جوش سبزه ‌گرد این بیابان رام می‌خیزد
درین مزرع که دارد ریشه از ساز گرفتاری
اگر یک دانه افتد بر زمین صد دام می‌خیزد
دماغ جاده‌پیمایی ندارد رهرو شوقت
شرر اول قدم از خود به جای‌گام می‌خیزد
ر بس در آرزوی می سرا ‌پا حسرتم بیدل
نفس تا بر لبم آید صدای جام می‌خیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۱
به این ضعفی ‌که جسم زارم از بستر نمی‌خیزد
اگر بر خاک می‌افتد نگاهم برنمی‌خیزد
غبار ناتوانم با ضعیفی بسته‌ام عهدی
همه‌گر تا فلک بالم سرم زین در نمی‌خیزد
نفس‌عمر‌ی‌ست‌از دل‌می‌کشد دامن‌چه‌نازست این
غبار از سنگ اگر خیزد به این لنگر نمی‌خیزد
به وحشت دیده‌ام جون شمع تدبیر گران‌ خوابی
کزین محفل قدم تا برندارم سر نمی‌خیزد
فسردن سخت غمخواری‌ست بیمار تعین را
قیامت گر دمد موج از سرگوهر نمی‌خیزد
به درویشی غنیمت دار عیش بی‌کلاهی را
که غیر از درد دوش وگردن از افسر نمی‌خیزد
چنین در بستر خنثی‌ که خوابانید عالم را
که‌گردی هم به نام مرد ازین ‌کشور نمی‌خیزد
ز شور مجمع امکان به بیمغزی قناعت‌کن
که چون ‌دف جز صدای پوست زین ‌چنبر نمی‌خیزد
ازین همصحبتان قطع تمنای وفا کردم
خوشم‌ کز پهلوی من پهلوی لاغر نمی‌خیزد
ز شرم ما و من دارم بهشتی در نظرکانخا
جبین گر بی‌عرق‌شد موجش ازکوثر نمی‌خیزد
خطی بر صفحهٔ‌امکان‌کشیدم ای هوس بس کن
ز چین دامن ما صورت دیگر نمی‌خیزد
به مردن نیز غرق انفعال هستی‌ام بیدل
ز خاکم تا غباری هست آب از سر نمی‌خیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
نشئه دودی است‌ که از آتش می می‌خیزد
نغمه گردی‌ست که ازکوچهٔ نی می‌خیزد
از لب نو خط او گر سخن ایجادکنم
جام را مو به تن از موجهٔ می می‌خیزد
پیرگشتی ز اثرهای امل عبرت‌گیر
ازکمان بهر شکستن رگ وپی می‌خیزد
پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر
گرد جولان همه را گرچه ز پی می‌خیزد
چه خیال‌ست به خون تا به‌گلو ننشیند
هرکه چون شیشه رگ گردن وی می‌خیزد
دل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست
اینقدر نقش تحیر ز چه شی می‌خیزد
عالمی سلسله پیرای جنون است اما
گردباد دگر از وادی حی می‌خیزد
سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد
جوهر از آینه با مصقله‌ کی می‌خیزد
مشو از آفت دمسردی پیری غافل
دود از طبع نفس موسم دی می‌خیزد
بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم
از دلم ناله به زنجیر چو نی می‌خیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
خرد به عشق‌ کند حیله‌ساز جنگ و گریزد
چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد
به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد
قیامتی ‌که بزه باشدش خدنگ و گریزد
نگارخانهٔ امکان به و‌حشتی‌ست که گردون
کشند زره‌رزوشبش صورت پلنگ وگریزد
کنار امن مجویید از آن محیط که موجش
ز جیب خود به ‌در آرد سر نهنگ و گریزد
ازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی
مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزد
ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت
چو مؤمنی ‌که دلش ‌گیرد از فرنگ وگریزد
دل رمیدهٔ عاشق بهانه‌جوست به رنگی
که شیشه‌گر شکنی بشنود ترنگ و گریزد
سپندوار فتاده‌ست عمر نعل در آتش
بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد
کدام سیل نهاده‌ست روم به خانهٔ چشمم
که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزد
رمیدنی‌ست ز شور زمانه رو به قفایم
چو کودکی‌ که سگی را زند به سنگ و گریزد
مخوان به موج ‌گهر قصهٔ تعلق بیدل
مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
مباش غره به سامان این بنا که نریزد
جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد
مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی
عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد
به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم
همانقدر دم تیغت تنک‌نما که نریزد
قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان
نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد
به‌گوش منتظران ترانهٔ غم عشقت
فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم
کسی‌کجا برد این دانه زیر پا که نریزد
به باد رفتم و بر طبع‌کس نخورد غبارم
دگر چه سحرکند خاک بی‌عصا که نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی
گرفتم از مژه‌اش برکف دعا که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد
قدح به یاد توکج کرده‌ام بیا که نریزد
به این حنا که‌ گرفته است خون خلق به ‌گردن
اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد
غم مروت قاتل‌گداخت پیکر بیدل
مباد خون ‌کس ارزد به این بها که نریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۷
به ‌گرمی نگه از شعله تاب می‌ریزد
به نرمی سخن از گوهر آب می‌ریزد
طراوت عرق شرم را تماشا کن
چو برگ ‌گل ز نقابش ‌گلاب می‌ریزد
صبا به دامن آن زلف تا زند دستی
غبار شب ز دل آفتاب می‌ریزد
صفای خاطر ما آبیار جلوهٔ اوست
کتان شسته همان ماهتاب می ر‌یزد
به عالمی ‌که‌ کند عشق صنعت‌آرایی
چمن ز آتش و گلخن ز آب می‌ریزد
ز موج‌خیز غناکوه و دشت یک دپاست
خیال تشنه‌لب ما سراب می‌ریزد
به ذوق راحت از افتادگی مشو غافل
که لغزش مژه‌ها رنگ خواب می‌ریزد
بجو ز خاک‌نشینان سراغ ‌گوهر راز
که نقد گنج ز جیب خراب می‌ریزد
ذخیره‌ دل روشن نمی‌شود اسباب
که هرچه آینه‌گیرد درآب می‌ریزد
زمام‌ کار به تعجیل نسپری بیدل
که بال برق شرار از شتاب می‌ریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
باز اشکم به خیالت چه فسون می‌ریزد
مژه می ا‌فشرم آیینه برون می‌ریزد
هرکجا می‌گذری‌گرد پر طاووس است
نقش پایت چقدر بوقلمون می‌ریزد
چه اثر داشت دم تیغ جفایت‌که هسنوز
کلک تصویر شهیدان تو خون می‌ریزد
عبرت از وضع جهان‌گیر که شخص اقبال
آبرو بر در هر سفلهٔ دون می‌ریزد
عافیت‌ساز ترددکده دانش نیست
مفت‌گردی‌که به صحرای جنون می‌ریزد
جام تا شیشهٔ این بزم جنون جوش می‌اند
خون دل اینهمه بیرون و درون می‌ریزد
در دبستان ادب مشق کمالم این است
که الف می‌کشم و حلقهٔ نون می‌ریزد
سر بی‌سجده عرق بست به پیشانی من
می‌ام از شیشهٔ ناگشته نگون می‌ریزد
بیدل از قید دل آزاد نشین صحرا شو
وسعت ازتنگی این خانه برون می‌ریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۱
چاک کسوت فقرم رنگ خنده می‌ریزد
بخیه بی‌بهاری نیست‌ گل ز ژنده می‌ریزد
در دماغ پروانه بال می‌زند اشکم
قطره‌های این باران پر تپنده می‌ریزد
در عدم هم اجزایم دستگاه زنهاری ست
این غبار بر هر خاک خط‌ کشنده می ریزد
ریشه در هوا داربم تاکجا هوس‌ کاریم
دانهٔ شرر در خاک نارسنده می‌ریزد
باغ ما چمن دارد در زمین خاموشی
غنچه باش و گل می‌چین ‌گل به‌خنده می‌ریزد
بیخبر نگردیدی محرم کف افسوس
کاین درشتی طبعت از چه رنده می‌ریزد
گرد ناتوان ما چند بر هوا باشد
گر همه فلکتازست بال‌کنده می‌ریزد
نامه‌گر به راه افکند عذرخواه قاصد باش
بالها چو شمع اینجا از پرنده می‌ریزد
جوهر تلاش از حرص پایمال ناکامی‌ست
هر عرق‌که ما داریم این دونده می‌ریزد
پاس آبرو تا خون فرق نازکی دارد
این به تیغ می‌ر‌یزد آن به خنده می‌ریزد
جز حیا نمی‌باشد جوهر کرم بیدل
هرچه ریزشی دارد سرفکنده می‌ریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد
نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد
تک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد
به محیط می رسدم شنا عرقی اگربه حیا رسد
به فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشسته‌ام
پر صبح می‌کشم از بغل همه‌ گر نفس به هوا رسد
ز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان
همه جاست نشئه به شرط آن‌که دماغها به وفا رسد
نه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما
به سراغ‌گرد نفس‌کسی به‌کجا رسدکه به ما رسد
به‌گشاد دست‌ کرم قسم‌ که درین زیانکدهٔ ستم
نرسد به تهمت بستگی ز دری‌ که نان به‌گدا رسد
دل بینوا به‌کجا برد غم تنگدستی ومفلسی
مژه برهم آورد از حیاکه برهنه‌ای به قبا رسد
مگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعهٔ وفا
به فتادگی شکند عصا که فتاده‌ای به عصا رسد
به دعایی از لب عاجزان نگشوده‌ای در امتحان
که زآبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسد
به‌ کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی
مدو آنقدر به ره هوس‌ که به خواب آبله پا رسد
به قبول آن‌کف نازنین‌که‌کند شفاعت خون من
در صبر می‌زنم آنقدرکه بهار رنگ حنا رسد
سر رشتهٔ طرب آگهان به بهار می‌کشد از خزان
تو خیال بیدل اگر کنی زتو بگذرد به خدا رسد