عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶ - جمع و تفریق
ای گل به شکر آنکه در این بوستان گلی
خوش دار خاطری ز خزان دیده بلبلی
فردا که رهزنان دی از راه می رسند
نه بلبلی به جای گذارند و نه گلی
دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید
امشب بیا که نیست به فردا تقبلی
گلچین گشوده دست تطاول خدای را
ای گل بهر نسیم نشاید تمایلی
گردون ز جمع ما همه تفریق می کند
با این حساب باز نماند تفاضلی
عمر منت مجال تغافل نمی دهد
مشنو که هست شرط محبت تغافلی
ای باغبان که سوختی از قهرم آشیان
روزی ببینمت که نه سروی نه سنبلی
حالی خوش است کام حریفان به دور جام
گر دور روزگار نیابد تحولی
گر دوستان به علم و هنر تکیه کرده اند
ما را هنر نداده خدا جز توکلی
عاشق به کار خویش تعلل چرا کند
گردون به کار فتنه ندارد تعللی
شکرانه تفضل حسنت خدای را
با شهریار عاشق شیدا تفضلی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴ - نی محزون
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه ی مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه ی بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر می شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا گر آیین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آیینی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹ - جمال بقیت اللهی
سپاه صبح زد از ماه خیمه تا ماهی
ستاره کوکبه آفتاب خرگاهی
به لاجورد افق ته کشیده برکه ی شب
مه و ستاره طپیدن گرفته چون ماهی
صلای رحلت شب داد و طلعت خورشید
خروس دهکده از صیحه سحرگاهی
به جستجوی تو ای صبح در شبان سیاه
بسا که قافله آه کرده ام راهی
نمانده چشمه آب بقا به ظلمت دهر
بجز چراغ جمال بقیت اللهی
برآی از افق ای مشعل هدایت شرق
برآر گله این گمرهان ز گمراهی
ز سایه ئی که به خاک افکنی خوشم چکنم
همای عرش کجا و کبوتر چاهی
بشارتی به خدا خواندن و خدا دیدن
که این بشر همه خودبینی است و خودخواهی
به گوش آنکه صدای خدا نمی شنود
حدیث عشق من افسانه ئی بود واهی
تو کوه و کاه چه دانی که شهریارا چیست
به کوه محنت من بین و چهره کاهی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
در سیر چمن دیدم سرو چمن آرائی
زیبا تن و اندامی رعنا قد و بالائی
در پرده عذار او در بسته گلستانی
در رمز دهان او سر بسته معمائی
ای عقل وداعم کن خوش خوش که درین ایام
دل می‌بردم هر روز جائی به تماشائی
با آن که جهانگیرست شمشیر زبان من
از سحر خیالاتم در عرض تمنائی
در گوش دلم تکرار بس راز همی‌گوید
آن غمزه که می‌گوید صد نکته به ایمائی
هان ای سر سودائی راز هوس گرمست
پا در ره سودانه اما نخوری پائی
از منع ببندی لب درلانه که خوبان را
باشد به زمان ما هر منع تقاضائی
ای مرغ همایون فال زین بال فشانیها
دل رفت ز جا گویا داری خبر از جائی
از دغدغهٔ ایمن شو کز پاکی عشق تو
سجاده بر آب انداخت دامن به می آلائی
ای عقل سپرداری بگذار که رد دلها
گر دیده خدنگ افکن بازوی توانائی
بر محتشم افکن ره تا گردی ازین آگه
کاندر نفسی داری طوطی شکر خائی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۶۳
دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی
حریفان می‌کنید امروز یا فردا تماشائی
دگر خواهند دید احباب در بازار رسوائی
دوان عریان تنی ژولیده موئی وحشی آسائی
دگر دیوانه‌ای از بند خواهد جست پر وحشت
کزو در هر سر کو سر زند شوری و غوغائی
دگر گرینده چشمی خواهد از سیلاب رانیها
زهر تفتنده دشت انگیخت شورانگیز دریائی
دگر پست و بلند ملک غم را می‌کند یکسان
پی صحرانوردی کوه گردی دشت پیمائی
ز تخم اشگ دیگر لاله خواهد کشت در صحرا
چو مجنون دامن هامون به خون دیده آلائی
وداع همدمان کن محتشم تا فرصتی داری
که ایام فراغت نیست جز امروز و فردائی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - از زبان منجم ماوراء النهر که تقویم آورده بود گفته‌است
ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین
زبدهٔ دور زمانی عمدهٔ روی زمین
خلق را در دین و دنیا از برای مصلحت
عروةالوثقی تویی امروز و هم حبل‌المتین
بر تو غیب آسمان چون عیب عالم ظاهرست
زان که چون عقلی و جان هم پیشوا و هم پیش بین
نی بدن آوردم این تقویم تا ز احکام او
بازدانی راز گردون در شهور و در سنین
من نکو دانم که پیش رای تو نقاش وهم
نقش کردست این همه احکام در لوح یقین
زان وسیلت ساختم خود را وگر نز روی عقل
بر لب دجله بنفروشد کس آب پارگین
گر یکی تقویم داری گو دو باش از بهر آنک
هر کجا نوشک نشاید هم نشاید انگبین
خواجه را اندر خزان بل تا دو باشد بوستان
غر چه را در مهرگان بل تا دو باشد پوستین
بر سپهر تو چه تنگی کرده باشد آفتاب
در بهشت تو چه رحمت کرده باشد حور عین
ماوراء النهری و صفرایی تواند این طایفه
خاصه چون باشند با صفرا و سودا همنشین
این چنین صفرا ز سرکه و انگبین کی به شود
کانگبین از مستعان سازی و سرکه از مستعین
سرکه اینجا طبع من شد انگبین احسان تو
من چو در سرکه فزودم تو مکن کم ز انگبین
شین دین اندر غریبی از همه رسواترست
باز خر یک ره مرااز شین دین ای زین دین
تا یمین‌ست و یسار اندر بزرگی و شرف
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۳
ای فلک شمس شرف جاه تو
باد بر افزون چو مه یکشبه
بر تنم از سرما آمد فراز
پوست بر آن سان که بر آتش دبه
شد کتفم رقص کنان می‌زنم
سنج به دندان و به لب دبدبه
نزد تو زان آمدم ایرا که هست
دیدن خورشید غم بی‌جبه
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - در مدح میرامین‌الدین محمد گوید
آن سپهر ایوانکه از بخت بلند
داردش کیوان به صد اخلاص پاس
وان فلک مسند که می‌گوید ملک
پاسبان آستانش را سپاس
میرامین‌الدین محمد که آسمان
ارتفاع از شان او کرد اقتباس
وز بلندی زد سر ایوان وی
طعنهٔ کوته کمندی بر حواس
آن که دارد اطلس زر دوز چرخ
پیش فرش مجلسش قدر پلاس
وانکه دارد قبهٔ زرین مهر
پیش گل میخ درش رنگ نحاس
هم مه و ناهید را هر شام گه
روبخشت آستان او مماس
هم رخ خورشید را هر صبح دم
با در گردون اساس او مساس
در سجود آستانش چرخ را
از نهیب پاسبان در دل هراس
چون خیال منزل دقت پسند
گشت او را در دل دقت‌شناس
کرد برپا این چنین قصری که هست
آسمان یک طاقش از روی قیاس
داد ترتیب این چنین کاخی که هست
پایه‌اش را جز به اوج خور تماس
حاصل این عالی بناصورت چو بست
از خرد تاریخ او شد التماس
طبع سحرانگیز پوشانید تیز
از دو تاریخ این دو مصرع را لباس
قصر گردون طاق کیوان پاسبان
کاخ عالی پایهٔ اعلی اساس
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۶ - وله ایضا
اگر خرمنی را تبه کرد برقی
که دودش گذر کرد از چرخ گردون
وگر خانه‌ای را ز جا کند سیلی
که صد دیده گردیده چون ابر نیسان
وگر بحر جمعیتی خورده برهم
که یک شهر را پرتوش کرده ویران
اجل گرد ماتم رسانیده دیگر
ز صحرای غبرا به ایوان کیهان
چو موجی زد این بحر یارب که یک سر
تبه گشت و برخاست صد گونه طوفان
چو باد مخالف برآمد که یک گل
تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان
که داد ای فلک آخرین تیغ کینت
که پیوند یاران بریدی بدین سان
که کرد ای سپهر این قدرها دلیرت
که کار به این مشکلی کردی آسان
چه مقصود بودت که یک دودمان را
چراغ فرح کشتی از باد حرمان
زدی بی‌محل چنگ در حبیب عمرش
دریدی ز سنگین دلی تا به دامان
تو را از دل آمد که آن تازه گل را
کنی همچو خاشاک با خاک یکسان
تو چون کندی از باغ جان گلبنی را
که گل بوی گل داشت از نکهت آن
تو چون جیب جان پاره کردی گلی را
که می‌آمدش بوی جان از گریبان
درین ماتم ای دوستان دور نبود
اگر از دل دشمنان خیزد افغان
سزد گر ازین غصهٔ بدخواه صد ره
گزد پشت دست تاسف به دندان
چو او بود مقصود و گلزار هستی
پدر را درین برک ریزنده بستان
چو گلدسته‌ای بود آن نخل نورس
که از گلشن جانش آورد دوران
همان به که از بهر تاریخ فوتش
به کلک بدایع رقم خوش نویسان
نویسند مقصود گلزار هستی
نگارند گلدستهٔ گلشن جان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۹ - قطعه
تبارک‌الله ازین حوض خانهٔ دلکش
که در شک جوی جنانست و آبروی جهان
بنای بی‌خللش چون بنای روضه خلد
هوای معتدلش چون هوای عالم جان
فکنده طرح شگرفی مهندس تردست
که می‌چکد به مثل آب از طراوت آن
زبان خامه نقاش کرده صنعتها
که در ثناش زبون است خامه دو زبان
چه فیضهاست در این منزل ترقی بخش
که در زمین شریفش به عکس طبع زمان
مزاج عنصر آتش گرفته عنصر آب
که شعله‌وار به اوج از حضیض گشته روان
چه جای آب که خاک از شرافت این بوم
سزد که میل به بالا نماید از پایان
فلک در آینه عرض و فرش دید و نداد
نشان ز فرش چنین و خبر ز عرش چنان
خدای عالمش از چشم بد نگهدارد
که مانده است برو چشم عالمی حیران
بدیدهٔ خرد این حوض خانه را شانی است
که می‌دهد ز بهشت حیات بخش نشان
بنا نمودن این حوض راست تاریخی
که به اویست مطابق بنای حوض جنان
نکرد محتشم اندر صفات این منزل
به صد زبان یکی از صدهزار نکته بیان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۰ - ایضا در مرثیه گوید
گل حدیقه دل خواجگی که بود قدش
نهال تازه رس بی مثال گلشن جان
ز پا فتاد و خرد گفت بهر تاریخش
هزار حیف ازان نونهال گلشن جان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - ماده تاریخ فوت
از باغ جلال ملت آن تازه نهال
چون رفت و خرد حساب کمیت سال
کافاق آراست
از طبعم خواست
گل دستهٔ گلشن جلال افزون دید
شد دور درین ولا نهالی ز جلال
زان مدت و گفت
وان هم شد راست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
شروان به باغ خلد برین ماند از نعیم
کز باغ خلد نوبر نعما رسد مرا
دارای دار ملکت او شاه مشرق است
کانواع نعمت از در دارا رسد مرا
دریاست شاه و من چو گیا تشنهٔ امید
کز دست شاه تحفهٔ دریا رسد مرا
شروان به فر اوست شرفوان و خیروان
من شکر گوی خیر و شرف تا رسد مرا
امسال پنجم است کز آنجا بیامدم
هر روز روزی نو از آنجا رسد مرا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - در مدح منوچهر شروان شاه برای بستن سد باقلانی
قطب سپهر رفعت یعنی رکاب شاه
در اوج‌دار ملک رسید از کران آب
زان پس که تاخت رخش به هرا چو نوبهار
چون باد دی ببست رکاب و عنان آب
وز آرزوی سکهٔ او هم به فر او
زر درست شد درم ماهیان اب
دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ
صافی نهنگ و جای جواهر بسان آب
شمشیر اوست اینهٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب
هرگز که آب دید مصور در آینه
یا آینه که دید مصفا میان آب
هرگز در آینه نتوان دید افتاب
این افتاب و آینه بین در مکان آب
خرقه شد از حسام ملمع نمای شاه
گاهی نسیج آتش و گه پرنیان اب
الحق چو صوفیی است مجرد حسام او
کز خون وضو کند نکند امتحان آب
مانا که خسف خاک بدل بود آب را
شاه اطلاع یافت مگر بر نهان آب
ز آب محیط دید کمر بر میان خاک
از جرم خاک بست کمر بر میان آب
انباشت شاه معدهٔ آب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب
از بس که خاک در جگر آب سده بست
مستسقی حسام ملک گشت جان آب
چندان برآمد از جگر آب ناله‌ها
کافاق گشت زهره شکاف از فغان آب
شه رای کرد چون که علی الله آب دید
کارد بهم دهان علی الله خوان آب
شد آب پیش شاه و شفیع آورید خضر
خضر آمد الغیاث کنان از زبان آب
گفت ای به بسته عین کمال از کمال تو
این یک دو مه گشاده رها کن دهان آب
شاه از برای حرمت خضر از طریق لطف
الیاس را بداد برات امان آب
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سراید زمان آب
خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹
قبلهٔ ابدال قلهٔ سبلان دان
کو ز شرف کعبه‌وار قطب کمال است
کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
جامهٔ احرامیان که کعبهٔ حال است
در خبری خوانده‌ام فضیلت آن را
خاست مرا آرزوش قرب سه سال است
رفتم تا بر سرش نثار کنم جان
کوست عروسی که امهات جبال است
چادر بر سر کشید تا بن دامن
یعنی بکرم من این چه لاف محال است
مقعد چندین هزار ساله عجوزی
بکر کجا ماند این چه نادره حال است
موسی و خضر آمده به صومعهٔ او
صومعه دارد مگر فقیر مثال است
هست همانا بزرگ بینی آن زال
چادر از آن عیب پوش بینی زال است
گفتم چادر ز روی باز نگیری
بکر نه‌ای شرم داشتن چه خصال است
از پس بکران غیب چادر غیرت
بفکن خاقانیا که بر تو حلال است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۵
شب که مثال مه ذی‌الحجه دید
صورت طغراش ز مه برکشید
تا نهم ماه به طغرای ماه
حاج توانند به موقف رسید
چشم فلک بود مگر آفتاب
ماه نوش ابرو و کس می‌ندید
چشم پدید آمده پنهان بماند
ابروی پنهان شده آمد پدید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۹
چه شد که بادیه بربود رنگ خاقانی
که صبح فام شد از راه و شام‌گون آمد
در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف
چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد
میار طعنه در آن کش سموم بادیه سوخت
که آن سفر ز عذاب سقر فزون آمد
مکن به لون سیه دیگ را شکسته، ببین
که از دهان کدام اژدها برون آمد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷
جوی دل رفته دار خاقانی
که آب دولت هنوز خواهد بود
فلک از سرخ و زرد و شام و سحر
بر قدت خلعه دوز خواهد بود
حال اگر ز آنچه بود تیره‌تر است
عاقبت دل فروز خواهد بود
شب نبینی که تیره‌تر گردد
آن زمانی که روز خواهد بود
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵
روزی میان بادیه بر لشکر عجم
دست عرب چو غمزهٔ ترکان سنان کشید
دیوان میغ رنگ سنان‌کش چو آفتاب
کز نوک نیزه‌شان سرکیوان زیان کشید
میغ از هوا به یاری آ میغ چهرگان
آمد ز برق نیزهٔ آتش فشان کشید
ما عاجز دو میغ که بر دامن فلک
قوس قزح علامتی از پرنیان کشید
من در کمان نظاره که ناگه برید بخت
چون آب در دوید و چو آتش زبان کشید
گفتا مترس ازین گره ناخدای ترس
کاینک خدای کعبه بر ایشان کمان کشید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۴
منه غرامت خاقانیا نهاد فلک را
ببین فلک به چه ماند در آن نهاد که هستش
فلک به مسخرهٔ مست پشت خم ز فتادن
ز زخم سیلی مردان کبود گردن پستش
به شب هزار پسر جرعه ریخته به سرش بر
به روز مشعلهٔ تاب‌ناک داده به دستش