عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بسته یی پای من و گویی: برو جای دگر
رفتمی جای دگر، گر بودمی پای دگر
ریختی خونم تماشا را و روز بازخواست
این تماشا را بود از پی، تماشای دگر
سایه ی خود وامگیر ای سرو قد از من، مباد
بر سر افتد سایه ام از سرو بالای دگر
وعده ی قتل به فردا داد و من بس ناتوان
ترسم آن روز افتد این فردا به فردای دگر
گر برد بخت از پی مشکم سوی صحرای چین
آهوی مشکین رود ز آنجا به صحرای دگر
هیچ مرغی را نباشد ناله بی تأثیر، لیک
بوستان جای دگر دارد، قفس جای دگر!
غیر یار آذر امیدی نیست از عالم مرا
نیست جز معشوق عاشق را تمنای دگر
رفتمی جای دگر، گر بودمی پای دگر
ریختی خونم تماشا را و روز بازخواست
این تماشا را بود از پی، تماشای دگر
سایه ی خود وامگیر ای سرو قد از من، مباد
بر سر افتد سایه ام از سرو بالای دگر
وعده ی قتل به فردا داد و من بس ناتوان
ترسم آن روز افتد این فردا به فردای دگر
گر برد بخت از پی مشکم سوی صحرای چین
آهوی مشکین رود ز آنجا به صحرای دگر
هیچ مرغی را نباشد ناله بی تأثیر، لیک
بوستان جای دگر دارد، قفس جای دگر!
غیر یار آذر امیدی نیست از عالم مرا
نیست جز معشوق عاشق را تمنای دگر
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
مهی، که مایه ی شادی عالم است غمش
بود شکایت بسیار من، ز لطف کمش
مرا فراق وی آن روز کشت و، میترسم
که روز حشر بقتلم کنند متهمش!
منش ستمگری آموختم، ندانستم
که من نخست دهم جان بخواری از ستمش
فگند تیغ و یم سر بپای او، شادم
که بر نداشتم آن روز هم سر از قدمش
فغان که روز فراقم، زمان زمان آمد؛
بیاد سوی رقیبان، نگاه دمبدمش
فگند عشق، به بتخانه یی مرا کز ناز
ندیده گوشه ی چشمی برهمن از صنمش
چه مرغ نامه ام آذر برد بکوی بتی
که نیست باک ز قتل کبوتر حرمش؟!
بود شکایت بسیار من، ز لطف کمش
مرا فراق وی آن روز کشت و، میترسم
که روز حشر بقتلم کنند متهمش!
منش ستمگری آموختم، ندانستم
که من نخست دهم جان بخواری از ستمش
فگند تیغ و یم سر بپای او، شادم
که بر نداشتم آن روز هم سر از قدمش
فغان که روز فراقم، زمان زمان آمد؛
بیاد سوی رقیبان، نگاه دمبدمش
فگند عشق، به بتخانه یی مرا کز ناز
ندیده گوشه ی چشمی برهمن از صنمش
چه مرغ نامه ام آذر برد بکوی بتی
که نیست باک ز قتل کبوتر حرمش؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
در قفس خود را بیاد آشیان انداختم
ناله سر کردم که آتش در جهان انداختم
با کمال ناامیدی، حرف وصل یار را
آنقدر گفتم، که خود را در گمان انداختم
مطرب از فرهاد و مجنون، حرف عشقی میزند
من هم از خود داستانی در میان انداختم
ترک مطلب تا نکردم، ناله تأثیری نکرد
چشم پوشیدم، خدنگی بر نشان انداختم
وای بر حال ملایک امشب آذر کز غمش
ناوک آهی بسوی آسمان انداختم!
ناله سر کردم که آتش در جهان انداختم
با کمال ناامیدی، حرف وصل یار را
آنقدر گفتم، که خود را در گمان انداختم
مطرب از فرهاد و مجنون، حرف عشقی میزند
من هم از خود داستانی در میان انداختم
ترک مطلب تا نکردم، ناله تأثیری نکرد
چشم پوشیدم، خدنگی بر نشان انداختم
وای بر حال ملایک امشب آذر کز غمش
ناوک آهی بسوی آسمان انداختم!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
غمین، چند از برت با چشم خون آلود برخیزم؟!
رها کن، تا جمالت بینم و خشنود برخیزم!
نشانده بر درت ناخوانده شوقم، تا چه فرمایی؟
اگر مقبول بنشینم، وگر مردود برخیزم؟!
پس از دیری نشستم دوش، چون در گوشه یی سرمست
نشاندی غیر را پهلوی من، تا زود برخیزم
چو در بزمت نشستم، مضطرب گشتی، سرت گردم
اگر از رفتنم دل خواهدت آسود برخیزم!
زدی از دیدن بیگانگان، صد طعنه بر دربان
مرادت زین سخن، گر رفتن من بود برخیزم!
ز یار امیدوار، از آسمانم بدگمان یا رب؛
نشاند تا کجا چون ز آستان فرمود برخیزم!
چو در مجلس نشینم، تا نرنجد غیر ازو؛ پنهان
نوید خلوت خاصم دهد، تا زود برخیزم!
ز رشک غیر، در بزمش کشم تا چند آه آذر؟!
نشد تا تیره در چشمم جهان زین دود برخیزم!!
رها کن، تا جمالت بینم و خشنود برخیزم!
نشانده بر درت ناخوانده شوقم، تا چه فرمایی؟
اگر مقبول بنشینم، وگر مردود برخیزم؟!
پس از دیری نشستم دوش، چون در گوشه یی سرمست
نشاندی غیر را پهلوی من، تا زود برخیزم
چو در بزمت نشستم، مضطرب گشتی، سرت گردم
اگر از رفتنم دل خواهدت آسود برخیزم!
زدی از دیدن بیگانگان، صد طعنه بر دربان
مرادت زین سخن، گر رفتن من بود برخیزم!
ز یار امیدوار، از آسمانم بدگمان یا رب؛
نشاند تا کجا چون ز آستان فرمود برخیزم!
چو در مجلس نشینم، تا نرنجد غیر ازو؛ پنهان
نوید خلوت خاصم دهد، تا زود برخیزم!
ز رشک غیر، در بزمش کشم تا چند آه آذر؟!
نشد تا تیره در چشمم جهان زین دود برخیزم!!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
اشک من کآب زلالی است که نتوان گفتن
تازگی بخش نهالی است که نتوان گفتن
برده ای چون دلم از دست، مپرس از حالم
حال دل باخته، حالی است که نتوان گفتن
سرکش افتاده بسی گلبن این باغ، ولی
بلبلش را پروبالی است که نتوان گفتن!
درد دل من، همه این است که بوسم پایت؛
در دل غیر خیالی است که نتوان گفتن
بزم هر کس، ز چراغی است فروزان و زمن
روشن از شمع جمالی است که نتوان گفتن
ننشیند بسر سرو، که مرغ دل من
سایه پرورد نهالی است که نتوان گفتن!
گفتی: آذر که سگ کوی بتان بود چه شد؟!
پی رم کرده غزالی است که نتوان گفتن
تازگی بخش نهالی است که نتوان گفتن
برده ای چون دلم از دست، مپرس از حالم
حال دل باخته، حالی است که نتوان گفتن
سرکش افتاده بسی گلبن این باغ، ولی
بلبلش را پروبالی است که نتوان گفتن!
درد دل من، همه این است که بوسم پایت؛
در دل غیر خیالی است که نتوان گفتن
بزم هر کس، ز چراغی است فروزان و زمن
روشن از شمع جمالی است که نتوان گفتن
ننشیند بسر سرو، که مرغ دل من
سایه پرورد نهالی است که نتوان گفتن!
گفتی: آذر که سگ کوی بتان بود چه شد؟!
پی رم کرده غزالی است که نتوان گفتن
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چرا، هر جا مرا دیدی،از آنجا آمدی بیرون؟!
محابا کرده ز آنجا بی محابا آمدی بیرون؟!
ز بزم غیر، رشکم برد بیرون شب؛ ندانستم
در آن غمخانه ماندی تا سحر، یا آمدی بیرون؟!
شنیدم شب ببزم غیر ماندی، مردم از غیرت؛
نخواهم زنده شد، گیرم که فردا آمدی بیرون!
زدی آتش بجان بلبل و قمری که از گلشن
سحر چون شاخ گل ای سرو بالا آمدی بیرون
ز تنهایی ننالم، لیک از آن نالم که در خلوت
مرا بگذاشتی تنها و تنها آمدی بیرون
محابا کرده ز آنجا بی محابا آمدی بیرون؟!
ز بزم غیر، رشکم برد بیرون شب؛ ندانستم
در آن غمخانه ماندی تا سحر، یا آمدی بیرون؟!
شنیدم شب ببزم غیر ماندی، مردم از غیرت؛
نخواهم زنده شد، گیرم که فردا آمدی بیرون!
زدی آتش بجان بلبل و قمری که از گلشن
سحر چون شاخ گل ای سرو بالا آمدی بیرون
ز تنهایی ننالم، لیک از آن نالم که در خلوت
مرا بگذاشتی تنها و تنها آمدی بیرون
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ز میان میروم اینک، بکنارم بنشین
بنشین، هست زمانی بتو کارم بنشین
آمدی، کز غم بیرون ز شمارم پرسی
بنشین، تا بتو یک یک بشمارم بنشین
از برم رفتی و، میمیرم ازین غم باری
بکنارم ننشستی، بمزارم بنشین
ای که احوال دل زار، ز من میپرسی؛
بنشین، تا بتو گوید دل زارم، بنشین
گفتمش آذر، هوس روی تو دارم چکنم؟!
گفت: جایی که فتد بر تو گذارم بنشین
بنشین، هست زمانی بتو کارم بنشین
آمدی، کز غم بیرون ز شمارم پرسی
بنشین، تا بتو یک یک بشمارم بنشین
از برم رفتی و، میمیرم ازین غم باری
بکنارم ننشستی، بمزارم بنشین
ای که احوال دل زار، ز من میپرسی؛
بنشین، تا بتو گوید دل زارم، بنشین
گفتمش آذر، هوس روی تو دارم چکنم؟!
گفت: جایی که فتد بر تو گذارم بنشین
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
بزبان حال دارم، گله بینهایت از تو؛
چکنم نمیتوانم که کنم شکایت از تو؟!
بکش و بسوز یارا، دل دردمند ما را؛
بسزای آنکه دارد نظر عنایت از تو
مکن این قدر شکایت ز غمش دلا، مبادا
که کند ببزم وصلش دگری حکایت از تو!
ز فراق غوطه در خون زدم و، ز ساده لوحی
چکنم که باز دارم طمع حمایت از تو؟!
سر خود بگیر آذر برو از میانه شاید
بکسی غم محبت نکند سرایت از تو!
چکنم نمیتوانم که کنم شکایت از تو؟!
بکش و بسوز یارا، دل دردمند ما را؛
بسزای آنکه دارد نظر عنایت از تو
مکن این قدر شکایت ز غمش دلا، مبادا
که کند ببزم وصلش دگری حکایت از تو!
ز فراق غوطه در خون زدم و، ز ساده لوحی
چکنم که باز دارم طمع حمایت از تو؟!
سر خود بگیر آذر برو از میانه شاید
بکسی غم محبت نکند سرایت از تو!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
کی یار ریزد خون یار، آنگاه یاری همچو تو؟!
آخر که از یاران بگو کرده است کاری همچو تو؟!
تازی تو گر رخش جفا، کی جان برند اهل وفا؟!
مسکین شکاری کز قفا، دارد شکاری همچو تو؟!
خونم بریز ای سیم تن، چون کس نخواهد خواستن؛
خون گدایی همچو من، از شهریاری همچو تو!
از بس ز غم خون خوردنم، مشکل بود جان بردنم؛
ظلم است از غم مردنم، با غمگساری همچو تو!
بس از پی ات ای بیوفا افتادم، افتادم ز پا ؛
اما سگی چون من کجا، گیرد شکاری همچو تو؟!
ای گل نیم غمیگن بسی، گر بینمت با هر خسی؛
دانم نسازد با کسی، ناسازگاری همچو تو!
دی گفتمش: سرو و سمن، بر رسته چون تو در چمن؛
او گفت: گفتی همچو من؟! - من گفتم: آری همچو تو!
گفتا: ازین کو پس برو، دل کن بیار نو گرو؛
گفتم: نه حرفی میشنو کو یار و یاری همچو تو؟!
گفتا: نگردد کس دگر، خونین دل و خونین جگر
آذر بود یاری اگر، در هر دیاری همچو تو!
آخر که از یاران بگو کرده است کاری همچو تو؟!
تازی تو گر رخش جفا، کی جان برند اهل وفا؟!
مسکین شکاری کز قفا، دارد شکاری همچو تو؟!
خونم بریز ای سیم تن، چون کس نخواهد خواستن؛
خون گدایی همچو من، از شهریاری همچو تو!
از بس ز غم خون خوردنم، مشکل بود جان بردنم؛
ظلم است از غم مردنم، با غمگساری همچو تو!
بس از پی ات ای بیوفا افتادم، افتادم ز پا ؛
اما سگی چون من کجا، گیرد شکاری همچو تو؟!
ای گل نیم غمیگن بسی، گر بینمت با هر خسی؛
دانم نسازد با کسی، ناسازگاری همچو تو!
دی گفتمش: سرو و سمن، بر رسته چون تو در چمن؛
او گفت: گفتی همچو من؟! - من گفتم: آری همچو تو!
گفتا: ازین کو پس برو، دل کن بیار نو گرو؛
گفتم: نه حرفی میشنو کو یار و یاری همچو تو؟!
گفتا: نگردد کس دگر، خونین دل و خونین جگر
آذر بود یاری اگر، در هر دیاری همچو تو!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
غیر را خون دل از دیده روان است که تو
خون ما ریزی و، ما را غرض آن است که تو
نشوی شهره بعاشق کشی اندر همه شهر
آری آیین مروت نه چنان است که تو
بی سبب رسم و ره جور و جفا گیری پیش
ور زنی بیگنهم تیغ، همان است که تو
کشته باشی ز ستم صید حرم تا دانی
لیک بر طبع من این ظلم گران است که تو
بهر دلجویی غیرم کشی، اما چو کشی
چشمم آن روز بهر سو نگران است که تو
از پی نعش من آیی، ولی آن دم میدان
که کسان را همه این ورد زبان است که تو
قاتل آذری از من دگر از حیله مپرس
کز نکویان که تو را کشت؟ عیان است که تو!
خون ما ریزی و، ما را غرض آن است که تو
نشوی شهره بعاشق کشی اندر همه شهر
آری آیین مروت نه چنان است که تو
بی سبب رسم و ره جور و جفا گیری پیش
ور زنی بیگنهم تیغ، همان است که تو
کشته باشی ز ستم صید حرم تا دانی
لیک بر طبع من این ظلم گران است که تو
بهر دلجویی غیرم کشی، اما چو کشی
چشمم آن روز بهر سو نگران است که تو
از پی نعش من آیی، ولی آن دم میدان
که کسان را همه این ورد زبان است که تو
قاتل آذری از من دگر از حیله مپرس
کز نکویان که تو را کشت؟ عیان است که تو!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
نمیکنم گله، اما ز بیوفائی تو
بآن رسیده که آسان شود جدایی تو
خدای داند و، آن کز تو شد چو من نومید؛
که اعتماد نشاید بر آشنایی تو
ز خلف وعده، برندی چو من برآری نام؛
اگر چه شهره ی شهر است پارسایی تو
غمم فزود ز عذر تغافل تو، دریغ
که شد شکسته ترم دل ز مومیایی تو
ره خرابه ام، از دیگران مپرس و بیا
که میکند دل گمگشته رهنمایی تو
صبا، بگو به صباحی، که از نوای هزار
هزار بار مرا به سخن سرایی تو
ولی ز زلف عروسان طبع آذر نیز
دمد عبیر چو بیند گرهگشایی تو!
بآن رسیده که آسان شود جدایی تو
خدای داند و، آن کز تو شد چو من نومید؛
که اعتماد نشاید بر آشنایی تو
ز خلف وعده، برندی چو من برآری نام؛
اگر چه شهره ی شهر است پارسایی تو
غمم فزود ز عذر تغافل تو، دریغ
که شد شکسته ترم دل ز مومیایی تو
ره خرابه ام، از دیگران مپرس و بیا
که میکند دل گمگشته رهنمایی تو
صبا، بگو به صباحی، که از نوای هزار
هزار بار مرا به سخن سرایی تو
ولی ز زلف عروسان طبع آذر نیز
دمد عبیر چو بیند گرهگشایی تو!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کجایی یوسف ثانی، کجایی؟!
جدا از پیر کنعانی کجایی؟!
به دست اهرمن، حیف است خاتم
تو ای دست سلیمانی کجایی؟!
سرت گردم، کنون از صحبت دوش
نداری گر پشیمانی کجایی
چو افتد فکر معموری به خاطر
همین گویم که ویرانی کجایی؟!
چو گیرد دامنم را خار امید
همین نالم که عریانی کجایی؟!
مسلمانان نمی پرسند حالم
کجایی ای مسلمانی کجایی؟!
مگو از کعبه و بت خانه آذر
که می دانم نمی دانی کجایی؟!
جدا از پیر کنعانی کجایی؟!
به دست اهرمن، حیف است خاتم
تو ای دست سلیمانی کجایی؟!
سرت گردم، کنون از صحبت دوش
نداری گر پشیمانی کجایی
چو افتد فکر معموری به خاطر
همین گویم که ویرانی کجایی؟!
چو گیرد دامنم را خار امید
همین نالم که عریانی کجایی؟!
مسلمانان نمی پرسند حالم
کجایی ای مسلمانی کجایی؟!
مگو از کعبه و بت خانه آذر
که می دانم نمی دانی کجایی؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۹
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵