عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
اگر در کشتنم تأخیر کردی
نبود از مرحمت تقصیر کردی
رها کردی چو من دیوانه ای
گرفتی زلف را زنجیر کردی
را از دل خونها چکید آن دم که بر ما
بقصد جان مزه چون تیر کردی
چه شوخی ای پسر کز عهد طفلی
بخونم میل بیش از شیر کردی
رقیبا مینمانی آدمی شکل
تو آن هیأت چرا تغییر کردی
نکردی سجده زاهد برآن روی
به بیدینی مرا تکفیر کردی
کمال احوال درد خویش با بار
چو گفتی نیک بد تقریر کردی
نبود از مرحمت تقصیر کردی
رها کردی چو من دیوانه ای
گرفتی زلف را زنجیر کردی
را از دل خونها چکید آن دم که بر ما
بقصد جان مزه چون تیر کردی
چه شوخی ای پسر کز عهد طفلی
بخونم میل بیش از شیر کردی
رقیبا مینمانی آدمی شکل
تو آن هیأت چرا تغییر کردی
نکردی سجده زاهد برآن روی
به بیدینی مرا تکفیر کردی
کمال احوال درد خویش با بار
چو گفتی نیک بد تقریر کردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۶
ای آفتاب روی تو در اوج دلبری
پروانه چراغ رخت شمع خاوری
سودای زلف تست که روزم سیاه کرد
تا خود به حسن رونق خورشید می بری
زاف است آنکه حلقه زند گرد آفتاب
با مشک می دمد ز بناگوش مشتری
بالای دل فریب تو گویم به راستی
سرویست گلعذار به بستان دلبری
دیباچه صحیفة حسن و لطافت است
بر صفحه جمال نر آن خط عنبری
روشن شود مراد دل من هر آینه
آن دم که روی خویش در آئینه بنگری
جائت چگونه خوانم جانم فدای نست
عمرت چگونه گویم کز عمر خوشتری
اشکم به آب دیده گواهی می دهد
خونی که ریخت جادوی چشمت به ساحری
سوی کمال مرحمتی کن به وصل خویش
کز حد گذشت جور و جفا و ستمگری
پروانه چراغ رخت شمع خاوری
سودای زلف تست که روزم سیاه کرد
تا خود به حسن رونق خورشید می بری
زاف است آنکه حلقه زند گرد آفتاب
با مشک می دمد ز بناگوش مشتری
بالای دل فریب تو گویم به راستی
سرویست گلعذار به بستان دلبری
دیباچه صحیفة حسن و لطافت است
بر صفحه جمال نر آن خط عنبری
روشن شود مراد دل من هر آینه
آن دم که روی خویش در آئینه بنگری
جائت چگونه خوانم جانم فدای نست
عمرت چگونه گویم کز عمر خوشتری
اشکم به آب دیده گواهی می دهد
خونی که ریخت جادوی چشمت به ساحری
سوی کمال مرحمتی کن به وصل خویش
کز حد گذشت جور و جفا و ستمگری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
ای آیت حسن از رخ خوب تو مثالی
از رنگ رخت دفتر گل نقش خیالی
خوبان جهان حسن دل افروز و ملاحت
دارند و لیکن نه چنین حسن و جمالی
عودیست دل سوخته بر باد وصالت
کز آتش هجران تو اش نیست ملالی
با آنکه بود آتش لعل تو جگر سوز
هرگز نبود خوشتر ازو آب زلالی
عمریست که بر باد هوا می گذرانیم
زیرا که نباشد ز تو امید وصالی
باری به کمال از سر رحمت نظری کن
امروز که حسن تو گرفتست جمالی
از رنگ رخت دفتر گل نقش خیالی
خوبان جهان حسن دل افروز و ملاحت
دارند و لیکن نه چنین حسن و جمالی
عودیست دل سوخته بر باد وصالت
کز آتش هجران تو اش نیست ملالی
با آنکه بود آتش لعل تو جگر سوز
هرگز نبود خوشتر ازو آب زلالی
عمریست که بر باد هوا می گذرانیم
زیرا که نباشد ز تو امید وصالی
باری به کمال از سر رحمت نظری کن
امروز که حسن تو گرفتست جمالی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
ای از خط تو زنگ بر آئینه شاهی
تو شاهی و پیش تو بتان جمله سپاهی
آن لب نه زلال است که خمریست بهشتی
آن نقطه نه خال است که سریست آلهی
رویت به غلامی دلم خط به در آورد
میداد بر آن خط دل من نیز گواهی
تو جان طلبی از من و من بوس چه پرسی
هردم که چه خواهی تو ز ما هرچه تو خواهی
خون همه بیراهه بریزی و چو بینیم
یک روز براهت همه گوئیمه براهی
ای رفته بفکر نقش زلف بدست آر
تدبیر رسن کن که فرو رفته بچاهی
نقش دهن تنگ تو در چشم کمال است
چون چشمه حیوان شده پنهان به سیاهی
تو شاهی و پیش تو بتان جمله سپاهی
آن لب نه زلال است که خمریست بهشتی
آن نقطه نه خال است که سریست آلهی
رویت به غلامی دلم خط به در آورد
میداد بر آن خط دل من نیز گواهی
تو جان طلبی از من و من بوس چه پرسی
هردم که چه خواهی تو ز ما هرچه تو خواهی
خون همه بیراهه بریزی و چو بینیم
یک روز براهت همه گوئیمه براهی
ای رفته بفکر نقش زلف بدست آر
تدبیر رسن کن که فرو رفته بچاهی
نقش دهن تنگ تو در چشم کمال است
چون چشمه حیوان شده پنهان به سیاهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۰
ای درد درون جان چه باشی
ای سوز درون نهان چه باشی
ای خون دل از زمین چه جویی
ای ناله بر آسمان چه باشی
ای اشک روان برون شو از چشم
در خانه مردمان چه باشی
ای بی تو تنم ننی ز جان دور
دور از من ناتوان چه باشی
ای ساکن کوی ماهرویان
در منزل نا امان چه باشی
ای آنکه ز پیش راندیم دی
امروز دگر بر آن چه باشی
ای شوخ کمال سوخت بیتو
زین سوخته بر کران چه باشی
ای سوز درون نهان چه باشی
ای خون دل از زمین چه جویی
ای ناله بر آسمان چه باشی
ای اشک روان برون شو از چشم
در خانه مردمان چه باشی
ای بی تو تنم ننی ز جان دور
دور از من ناتوان چه باشی
ای ساکن کوی ماهرویان
در منزل نا امان چه باشی
ای آنکه ز پیش راندیم دی
امروز دگر بر آن چه باشی
ای شوخ کمال سوخت بیتو
زین سوخته بر کران چه باشی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
ای دل این بیچارگی و مستمندی تا یکی
چون نداری روی درمان دردمندی تابکی
بر دل پرخون من بگریست امشب چشم جام
شمع مجلس را بگو کاین هرزه خندی تابکی
از هواداران ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و لوندی تابکی
پیش قد بارهای سرو سهی شرمی بدار
در چمن با پای چوبین سر بلندی تابکی
با تو خود را کرد مانندی گل از باد هوا
گفت در رویش صبا کاین خود پسندی تابکی
غمزه جادویت از ما چند پوشاند نظر
عالمی کردی مسخر چشم بندی تابکی
گونیم هردم که بیرون شو کمال از شهر ما
این سمرقندی گریهای خجندی تابکی
چون نداری روی درمان دردمندی تابکی
بر دل پرخون من بگریست امشب چشم جام
شمع مجلس را بگو کاین هرزه خندی تابکی
از هواداران ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و لوندی تابکی
پیش قد بارهای سرو سهی شرمی بدار
در چمن با پای چوبین سر بلندی تابکی
با تو خود را کرد مانندی گل از باد هوا
گفت در رویش صبا کاین خود پسندی تابکی
غمزه جادویت از ما چند پوشاند نظر
عالمی کردی مسخر چشم بندی تابکی
گونیم هردم که بیرون شو کمال از شهر ما
این سمرقندی گریهای خجندی تابکی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
ای رخت آیت حسن و دهنت لطف خدای
به حدیثی بگشای آن لب و لطفی بنمای
خانه تست دل و دیده ز باران سرشک
اگر این خانه چکد آب در آن خانه در آی
شد ز نظارگیان خانه همسایه خراب
به من با تو که فرمود که بر بام برآی
زاهد شهر بخشکیست ز چوبی کمتر
که چو نعلین نمالیده بروی آن کف پای
گفته بودی که شبی باده خورم با تو بیا
همچو پیمان من و وعده خود دیر میای
روز باران سرشکم مرو از خانه به باغ
که رود پای تو چون سرو فرو در گل و لای
بوستانیست سرای از گل آن روی کمال
به سرای آمدی ای بلبل خوشگو به سرای
به حدیثی بگشای آن لب و لطفی بنمای
خانه تست دل و دیده ز باران سرشک
اگر این خانه چکد آب در آن خانه در آی
شد ز نظارگیان خانه همسایه خراب
به من با تو که فرمود که بر بام برآی
زاهد شهر بخشکیست ز چوبی کمتر
که چو نعلین نمالیده بروی آن کف پای
گفته بودی که شبی باده خورم با تو بیا
همچو پیمان من و وعده خود دیر میای
روز باران سرشکم مرو از خانه به باغ
که رود پای تو چون سرو فرو در گل و لای
بوستانیست سرای از گل آن روی کمال
به سرای آمدی ای بلبل خوشگو به سرای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
ای صبا برخاک کوی یار ما خوش میروی
شبه سراندازان برآن زلف دوتا خوش میروی
میروی و باز میگوئی به زلفش خال ما
گرچه میگونی پریشان ای صبا خوش میروی
واعظا تحسین خود تاکی که خوشها میروم
گر به زودی میروی از پیش ما خوش میروی
ناو کش چون میرود در سینه می گوید دلم
گر از آن مژگانی ای تیر بلا خوش میروی
میروی در جان همه وقتی و می آید خوشم
زآنکه تو آب حیاتی دایما خوش میروی
گر قبا پوشی چو غنچه ور کله هم لاله وار
با کله خوش می برآنی در قبا خوش میروی
گر رود مطرب ببزمی خواند ابیات کمال
هر کرا جانیست گوید مطربا خوش میروی
شبه سراندازان برآن زلف دوتا خوش میروی
میروی و باز میگوئی به زلفش خال ما
گرچه میگونی پریشان ای صبا خوش میروی
واعظا تحسین خود تاکی که خوشها میروم
گر به زودی میروی از پیش ما خوش میروی
ناو کش چون میرود در سینه می گوید دلم
گر از آن مژگانی ای تیر بلا خوش میروی
میروی در جان همه وقتی و می آید خوشم
زآنکه تو آب حیاتی دایما خوش میروی
گر قبا پوشی چو غنچه ور کله هم لاله وار
با کله خوش می برآنی در قبا خوش میروی
گر رود مطرب ببزمی خواند ابیات کمال
هر کرا جانیست گوید مطربا خوش میروی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۵
ای صبا تاکی به زلف بار بازی می کنی
سر دهی بر باد چون بسیار بازی می کنی
از هوا گر بر زمین افتی چو زلف او رواست
بر رسنها چون شبان تار بازی می کنی
با لب او عشق میبازی دلا خونت حلال
چون به جان خویش دیگر بار بازی می کنی
مرهم ریشت دهم گفتی ندانم میدهی
با زه شوخی با من انگار بازی می کنی
در دبیرستان بدین شوخی و طفلی لوح مهر
چون بیاموزی که در تکرار بازی می کنی
در گلستان آی وعکس زلف و رخ بنگر در آب
گر شب مهتاب در گلزار بازی می کنی
برگ ریزان بهار زندگی آمد کمال
چند با خویان گلرخسار بازی می کنی
سر دهی بر باد چون بسیار بازی می کنی
از هوا گر بر زمین افتی چو زلف او رواست
بر رسنها چون شبان تار بازی می کنی
با لب او عشق میبازی دلا خونت حلال
چون به جان خویش دیگر بار بازی می کنی
مرهم ریشت دهم گفتی ندانم میدهی
با زه شوخی با من انگار بازی می کنی
در دبیرستان بدین شوخی و طفلی لوح مهر
چون بیاموزی که در تکرار بازی می کنی
در گلستان آی وعکس زلف و رخ بنگر در آب
گر شب مهتاب در گلزار بازی می کنی
برگ ریزان بهار زندگی آمد کمال
چند با خویان گلرخسار بازی می کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
ای گل روی ترا چون من بهر سو بلبلی
از تو دارد این مثل شهرت که شهری و گلی
می کند در دور حسنت دل همه وقتی خروش
وقت گل هرگز نباشد بلبلی بی غلغلی
زلف بر رخ به تشویش است ز آه سرد ما
همچو بر برگ گل از باد سحرگه سنبلی
فتنه ها دارند در سر عتبرین مویان شوخ
ز آنکه در زیر کله دارند هریک کاکلی
مطربا فرمان من بشنو روان گو یک دو صوت
چون زحلق شیشه از هر سو برآمد قلقلی
گو کله بر آسمان افکن ز شادی لاله وار
هر که می گیرد به باده گلرخی جام ملی
جز سر کویش اقامت را نمی شاید کمال
زانکه عالم بر سر آب است تا محکم پلی
از تو دارد این مثل شهرت که شهری و گلی
می کند در دور حسنت دل همه وقتی خروش
وقت گل هرگز نباشد بلبلی بی غلغلی
زلف بر رخ به تشویش است ز آه سرد ما
همچو بر برگ گل از باد سحرگه سنبلی
فتنه ها دارند در سر عتبرین مویان شوخ
ز آنکه در زیر کله دارند هریک کاکلی
مطربا فرمان من بشنو روان گو یک دو صوت
چون زحلق شیشه از هر سو برآمد قلقلی
گو کله بر آسمان افکن ز شادی لاله وار
هر که می گیرد به باده گلرخی جام ملی
جز سر کویش اقامت را نمی شاید کمال
زانکه عالم بر سر آب است تا محکم پلی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
این چه نبهاست وین چه شیرینی
وآن چه گفتار و آن شکر چینی
صورت جان در آب عارض بین
با چنان رخ رواست خود بینی
گرمنت پیش خویش بنشانم
تو نه آن آتشی که بنشینی
سوز جانم که کشته آنم
ریز خونم که تشنه اینی
زاهدا مستم از لبش منو تو
بیخبر از شراب رنگینی
در نگیرد به هیچ نر آتش
دامن از آه ما چه در چینی
چو فتادی به زلف یار کمال
بینی افتادگی و مسکینی
وآن چه گفتار و آن شکر چینی
صورت جان در آب عارض بین
با چنان رخ رواست خود بینی
گرمنت پیش خویش بنشانم
تو نه آن آتشی که بنشینی
سوز جانم که کشته آنم
ریز خونم که تشنه اینی
زاهدا مستم از لبش منو تو
بیخبر از شراب رنگینی
در نگیرد به هیچ نر آتش
دامن از آه ما چه در چینی
چو فتادی به زلف یار کمال
بینی افتادگی و مسکینی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
ای ولوله عشق تو بره هر ر کویی
رندان سر کوی تو مست از تو به بویی
پیش تو بسر آیم و زآن لب طلیم جام
از خاکم اگر نیز بسازند سبویی
دل در خم چوگان سر زلف تو گوییست
هر دل که جز این گفته بود بیهده گوئی
با روی نو از باد، بهشتم، هوس حور
جائی که تو باشی که کند باد چو اونی
تن رست ز نبهای غم از وصل میانت
صد شکر کزین عارضه جسیمه بمونی
اگر شحنه بجوید ز تو درد دل ما را
ابروی تو سونی جهد و چشم نو سونی
امروز کمال از رخ او چشم بر افروز
کر طالع خود بافتهای روز تکونی
رندان سر کوی تو مست از تو به بویی
پیش تو بسر آیم و زآن لب طلیم جام
از خاکم اگر نیز بسازند سبویی
دل در خم چوگان سر زلف تو گوییست
هر دل که جز این گفته بود بیهده گوئی
با روی نو از باد، بهشتم، هوس حور
جائی که تو باشی که کند باد چو اونی
تن رست ز نبهای غم از وصل میانت
صد شکر کزین عارضه جسیمه بمونی
اگر شحنه بجوید ز تو درد دل ما را
ابروی تو سونی جهد و چشم نو سونی
امروز کمال از رخ او چشم بر افروز
کر طالع خود بافتهای روز تکونی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
با تو ه را نمی رسد دعوی
شاهدند آن دو رخ برینه معنی
گر بدیدی ز دور سرو تو حور
ننشستی به سایه طوبی
مانده برمیم آن دهان حیران
چشم نظارگی چو دیده هی
ب گفتمش در جواب کشتن ما
نی نوشتی به غمزه گفت که نی
ایرا نیست عاشق کشی روا چه کنم
چشم معشوق میدهد فتوی
خون مجنون سوخته است آن زلف
که در آمد بگردن لیلی
آه از آن دانه های خال کمال
که زد آتش بخرمن نقوی
شاهدند آن دو رخ برینه معنی
گر بدیدی ز دور سرو تو حور
ننشستی به سایه طوبی
مانده برمیم آن دهان حیران
چشم نظارگی چو دیده هی
ب گفتمش در جواب کشتن ما
نی نوشتی به غمزه گفت که نی
ایرا نیست عاشق کشی روا چه کنم
چشم معشوق میدهد فتوی
خون مجنون سوخته است آن زلف
که در آمد بگردن لیلی
آه از آن دانه های خال کمال
که زد آتش بخرمن نقوی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
باز به ناز کش مرا چیست که ناز می کنی
ناز نمی کنم دگر گونی و باز میکنی
من چو شهید عشقم و بر در تو بهشتیم
بر رخ من در بهشت از چه فراز می کنی
از دهنت چو میرود پیش دو لب حکایتی
جان مرا در آن سخن محرم راز می کنی
از تو چگونه جان برم چون تو به مرغ آن حرم
حمله باز می کنی چشم چو باز میکنی
چشم بعارضش دلا چیست ز زلف او گله
وقت چنین لطیف و تو قصه دراز می کنی
با رخ دوست زاهدا رو چو به قبله شد ترا
عرض نیاز کن چرا عرض نماز می کنی
زایر کعبه را بگو حلقہ بگوش این درم
گوش که می کند که تو وصف حجاز می کنی
کمال تا ابد خاک یک آستان و بس
بندگی شهی گزین گر چو ایاز می کنی
ناز نمی کنم دگر گونی و باز میکنی
من چو شهید عشقم و بر در تو بهشتیم
بر رخ من در بهشت از چه فراز می کنی
از دهنت چو میرود پیش دو لب حکایتی
جان مرا در آن سخن محرم راز می کنی
از تو چگونه جان برم چون تو به مرغ آن حرم
حمله باز می کنی چشم چو باز میکنی
چشم بعارضش دلا چیست ز زلف او گله
وقت چنین لطیف و تو قصه دراز می کنی
با رخ دوست زاهدا رو چو به قبله شد ترا
عرض نیاز کن چرا عرض نماز می کنی
زایر کعبه را بگو حلقہ بگوش این درم
گوش که می کند که تو وصف حجاز می کنی
کمال تا ابد خاک یک آستان و بس
بندگی شهی گزین گر چو ایاز می کنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
باز بگذشتی بر آن زلفه ای نسیم مشکبوی
در شب تاریک چون رفتی برآن راه چو موی
گفتمش بر لوح رخسار تو بی معنیست خط
گفت خط خالی ز معنی نیست بی معنی مگوی
گرچه رقت آن عارض چون آب باز از جوی چشم
چشم آن دارم که آب رفته باز آید بجوی
گو مثر شبنم عذار لاله و رخسار گل
تا به نو کمتر فروشد حسن هر ناشنه روی
ا گر بجوئی در زکات حسن مسکینتر کسی
چون دل من از همه مسکینتر است او را بجوی
من به بازی زلف او بشکستم و زلفش دلم
بشکند آری به بازی اینچنین چوگان و گوی
خون ما آن غمزه می ریزد به زلف و رخ کمال
عاشقان را ناز و شیوه می کشد نه رنگ رویه
در شب تاریک چون رفتی برآن راه چو موی
گفتمش بر لوح رخسار تو بی معنیست خط
گفت خط خالی ز معنی نیست بی معنی مگوی
گرچه رقت آن عارض چون آب باز از جوی چشم
چشم آن دارم که آب رفته باز آید بجوی
گو مثر شبنم عذار لاله و رخسار گل
تا به نو کمتر فروشد حسن هر ناشنه روی
ا گر بجوئی در زکات حسن مسکینتر کسی
چون دل من از همه مسکینتر است او را بجوی
من به بازی زلف او بشکستم و زلفش دلم
بشکند آری به بازی اینچنین چوگان و گوی
خون ما آن غمزه می ریزد به زلف و رخ کمال
عاشقان را ناز و شیوه می کشد نه رنگ رویه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
باز دست از جانفشانان بر فشاندی
داد بیدادی ز مظلومان ستاندی
رفتی و آن عارض چون آب و آتش
یاد گارم در دل و در دیده ماندی
بر تو گفتی سوره ای خوانم چو میری
مردم و الحمدالله هم نخواندی
داشتی در سر که خونم ریزی از چشم
کامت این بود از دلم این نیز راندی
جای ده اشک مرا بر خاک آن در
کز پی این وعده بسیارش دواندی
می رسد بر آسمان دود دل من
قصه سوزم بدین غایت رساندی
پیش خود بنشان کمال او را ازین پس
غم مخور از سوختن آتش نشاندی
داد بیدادی ز مظلومان ستاندی
رفتی و آن عارض چون آب و آتش
یاد گارم در دل و در دیده ماندی
بر تو گفتی سوره ای خوانم چو میری
مردم و الحمدالله هم نخواندی
داشتی در سر که خونم ریزی از چشم
کامت این بود از دلم این نیز راندی
جای ده اشک مرا بر خاک آن در
کز پی این وعده بسیارش دواندی
می رسد بر آسمان دود دل من
قصه سوزم بدین غایت رساندی
پیش خود بنشان کمال او را ازین پس
غم مخور از سوختن آتش نشاندی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
بازم از طلعت خود دیده منور کردی
مجلس من بسر زلف معطر کردی
بر سر کشته هجران گذری از سر مهر
خیر مقدم قدم آوردی و در خور کردی
به مقابل نبود . با تو مگر دیدی روی
که بر آئینه رخ خویش برابر کردی
ملک دلها غم روی تو به تاراج ببرد
تا برو مملکت حسن مقرر کردی
گرچه کردی به ننم نسبت آن موی میان
بنگرش کز غم این ننگه چه لاغر کردی
داد خواهان بسر آن خاک قدم کردم گفت
داد خود بافتی این خاک چو بر سر کردی
یاد می دادکه آزار دل ریش کمال
گفته بودی نکنم دیگر و دیگر کردی
مجلس من بسر زلف معطر کردی
بر سر کشته هجران گذری از سر مهر
خیر مقدم قدم آوردی و در خور کردی
به مقابل نبود . با تو مگر دیدی روی
که بر آئینه رخ خویش برابر کردی
ملک دلها غم روی تو به تاراج ببرد
تا برو مملکت حسن مقرر کردی
گرچه کردی به ننم نسبت آن موی میان
بنگرش کز غم این ننگه چه لاغر کردی
داد خواهان بسر آن خاک قدم کردم گفت
داد خود بافتی این خاک چو بر سر کردی
یاد می دادکه آزار دل ریش کمال
گفته بودی نکنم دیگر و دیگر کردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
با من این بودت ز اول شرط باری
کآخر الأمرم به یاد همه نیاری
بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین
عهد بستی و شکست از بیقراری
با رقیبان گرانجان بیش منشین
نون لطیفی طاقت ایشان نداری
سر میروی تنها براه و من چو سایه
دره پیته افتان و خیزان از نزاری
بعد ازینت با خدا خواهم سپردن
زآنکه رسم عاشق آمد جانسپاری
با سگته گفتم چو آیم شب برآن در
می باشد ز نو کآن در گذاری
بانگ زد بر من به جنگ و گفت تاکی
هر شب اینجا آنی و دردسر آری
دوش دیدم بر سر کوی تو دل را
گفتم ای مسکین تو باری در چه کاری
گفت من بیش از کمال اینجا رسیدم
تا کنیم از یکدیگر فریاد و زاری
کآخر الأمرم به یاد همه نیاری
بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین
عهد بستی و شکست از بیقراری
با رقیبان گرانجان بیش منشین
نون لطیفی طاقت ایشان نداری
سر میروی تنها براه و من چو سایه
دره پیته افتان و خیزان از نزاری
بعد ازینت با خدا خواهم سپردن
زآنکه رسم عاشق آمد جانسپاری
با سگته گفتم چو آیم شب برآن در
می باشد ز نو کآن در گذاری
بانگ زد بر من به جنگ و گفت تاکی
هر شب اینجا آنی و دردسر آری
دوش دیدم بر سر کوی تو دل را
گفتم ای مسکین تو باری در چه کاری
گفت من بیش از کمال اینجا رسیدم
تا کنیم از یکدیگر فریاد و زاری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۰
بر گل به پای سرو چو رفتار می کنی
از لطف پای نازکت افگار می کنی
اگر حال دل ز غمزه بپرسی چه گویمت
خوش می کنی که پرسش بیمار می کنی
پندی بده به زلف که خونهای بیدلان
چندین چرا بگردن خود بار می کنی
با غمزه هم بگوی که در پیش مردم
خواهم زدن که شوخی بسیار می کنی
گفتی جمال خویش نمایم به عاشقان
این خود کرامتی است که اظهار می کنی
ای طوطی این حدیث شکربار از آن تست
با گفته منست که تکرار می کنی
سعدی اگر چو طوطی گویا بود کمال
طوطی خموش به چو نو گفتار می کنی
از لطف پای نازکت افگار می کنی
اگر حال دل ز غمزه بپرسی چه گویمت
خوش می کنی که پرسش بیمار می کنی
پندی بده به زلف که خونهای بیدلان
چندین چرا بگردن خود بار می کنی
با غمزه هم بگوی که در پیش مردم
خواهم زدن که شوخی بسیار می کنی
گفتی جمال خویش نمایم به عاشقان
این خود کرامتی است که اظهار می کنی
ای طوطی این حدیث شکربار از آن تست
با گفته منست که تکرار می کنی
سعدی اگر چو طوطی گویا بود کمال
طوطی خموش به چو نو گفتار می کنی