عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰
چون شفق از رنگ خونم هیچکس‌گلچین نشد
ناخنی هم زین حنای بی‌نمک رنگین نشد
از ازل مغز سر من پنبهٔ‌گوش من است
بهر خواب غفلتم دردسر بالین نشد
در محیطی‌کاستقامت صید دام موج بود
گوهر بی‌طاقت ما محرم تمکین نشد
بی‌لبت از آب حیوان خضر خونها می‌خورد
تا چرا از خاکساران خط مشکین نشد
ناز هستی در تماشاخانهٔ دل عیب نیست
کیست در سیر بهار آیینهٔ خودبین نشد
بی‌جگر خوردن‌، بهار طرز نتوان تازه‌کرد
غوطه تا در خون نزد فطرت‌، سخن رنگین نشد
چشم زخمم تا به روی تیغ او واکرده‌اند
از روانی موج خون را چون نگه تسکین نشد
بسکه ما را عافیت آیینه‌دار آفت است
آشیان هم جز فشار پنجهٔ شاهین نشد
داغم از وارستگیهای دعای بی‌اثر
کز فسون مدعا زحمتکش آمین نشد
عاقل از وضع ضلالت آگهی ازکف نداد
بی‌خبر ازکفر هم بگذشت و اهل دین نشد
همت وارستگان وامانده اسباب نیست
ز اختلاط سنگ‌، پرواز شرر سنگین نشد
هرقدر بیدل دماغ سعی راحت سوختیم
همچو آتش جز همان خاکسترم بالین نشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
پر هما چه‌ کند بخت اگر دگرگون شد
اطاقه است دم ماکیان چو واژون شد
در اهل مزبله کسب کمال کناسی‌ست
نباید اینهمه مقبول عالم دون شد
جنون حرص پس از مرگ نیز درکار است
هزار گنج ته خاک ملک قارون شد
فسانهٔ تو اگر موجد عدم نشود
مبرهن است‌ که لیلی نماند و مجنون شد
به‌گفتگو مده ازکاف حضور جسیت
عنان ‌گسست چو از دانه ریشه بیرون شد
حصول آبله‌پا مزد بی‌سر و پایی‌ست
کفیل این‌گهرم سعی‌کوه و هامون شد
عروج عالم اقبال بیخودی دگر است
به‌گردش آنچه ز رنگم پریدگردون شد
نوای ساز رعونت قیامت‌انگیز است
به خدمت رگ ‌گردن نمی‌توان خون شد
بهار غیرت مرد آبیاری خون داشت
عرق چکید به‌ کیفتی ‌که‌ گلگون شد
زمان فرصت هر چیز مغتنم شمرید
که تا به حشر نخواهد شد آنچه اکنون شد
بر آن ستمزده بیدل ز عالم اوهام
چه ظلم رفت که مجنون نشد فلاطون شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۲
حیرت‌کفیل پر زدن‌گفتگو نشد
شادم که آب آینه‌ام شعله‌خو نشد
مردیم تشنه در طلب آب تیغ او
آخر ز سرگذشت و نصیب‌گلو نشد
افسوس ناله‌ای ‌که به‌ کویش رهی نبرد
آه از دلی‌ که خون شد و در پای او نشد
آسایشم به راه تو یک نقش پا نبست
جمیعتم ز زلف تو یک تار مو نشد
عمری‌ست خدمت لب خاموش می‌کنم
ای بخت ناز کن‌ که نفس هرزه‌گو نشد
بی‌قدر نیست شبنم حیرت بهار عشق
نگداخت دل‌ که آینهٔ آبرو نشد
اشیا مثال آینهٔ بی‌نشانیند
نشکفت ازین چمن گل رنگی که بو نشد
وهم ظهور سر به گریبان خجلت است
فکری نداد رو که سر ما فرو نشد
بیگانه است مشرب فقر و غنا زهم
ساغر نگشت کشتی و مینا کدو نشد
بیدل چو شمع ساخت جبین نیازما
با سجده‌ای که غیر گدازش وضو نشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
آهی به هوا چتر زد و چرخ برین‌ شد
داغی به غبار الم آسود و زمین شد
بشکست طلسم دل و زد کوس محبت
پاشید غبار نفس و آه حزین شد
نظاره به صورت زد و نیرنگ‌ کمان ریخت
اندیشه به معنی نظری‌ کرد و یقین شد
آن آینه ‌کز عرض صفا نیز حیا داشت
تا چشم‌گشودیم پریخانهٔ چین شد
غفلت چه فسون خواند که در خلوت تحقیق
برگشت نگاهم ز خود و آینه‌بین شد
گل‌کرد ز مسجودی من سجده‌ فروشی
یعنی چو هلالم خم محراب جبین شد
عنقایی‌ام از شهرت خودگشت فزون تر
آخر پی‌گمنامی من نقش‌ نگین شد
دل خواست به ‌گردون نگرد زیر قدم دید
آن بود که در یک نظر انداختن این شد
هر لحظه هوایی‌ست عنان‌تاب دماغم
رخشی که ندارم به خیال اینهمه زین شد
از عالم حیرانی من هیچ مپرسید
آیینه ‌کمند نگهی بود که چین شد
وقت است‌که بر بی‌کسی عشق بگرییم
کاین شعله ز خار و خس ما خاک‌نشین شد
در غیب و شهادت من و معشوق همانیم
بیدل تو بر آنی ‌که چنان بود و چنین شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۴
شب حسرت دیدار توام دام ‌کمین شد
هر ذره ز اجزای من آیینه‌نگین شد
خاکستر از اخگر چقدر شور برآورد
دل سف‌رخت به رنگی‌که‌کبابم نمکین شد
عبرتکدهٔ دهر ز بس خصم تسلی است
چون چشم شررخانهٔ من خانهٔ زین شد
برق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت
صد ناله تمنا نفس بازپسین شد
زنداز نیرنگ خیالم چه توان‌کرد
رحم است بر آن شخص‌که او آینه‌بین شد
انکار نمود آنچه ز صافی به در افتاد
جوهربه‌رخ‌آینه روشنگرچین شد
موهوس و این لنگر ادبار چه سوداست
چون سایه نباید کلف روی زمین شد
ازبس بسه ره حسسرت صیاد نشستم
وحشت به تغافل زد وپروازکمین شد
گر هیچ نباشد به تپش خون شدنی هست
ای آینه دل شو که نخواهی به ازین شد
بیدل عدم و هستی ما هیچ ندارد
جزگرد خیالی‌که نه آن بود و نه این شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد
از گاو فلک صبح مگر شیر بدوشد
آربش‌کر و فر دونان همه پوچ‌ست
زان پوست مجو مغز که از آبله جوشد
تحقیق ز تمثال چه‌گل دسته نماید
حیف است‌ کسی در طلب آینه ‌کوشد
جز جبههٔ ما کز تری آرد عرقی چند
کس آب ز سرچشمهٔ خورشید ننوشد
درکیسهٔ ما مایه خیال است درم نیست
دریا گهر راز به ماهی چه فروشد
یک گوش تهی نیست ز افسون تغافل
حرفی که توان گفت مگر پنبه نیوشد
بیدل به حیا چاره افلاس توان‌کرد
عریانی اگر جامه ندارد مژه پوشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶
کسی ‌که نیک و بد هوشیار و مست بپوشد
خدا عیوب وی از چشم هر که هست بپوشد
به دستگاه نشاید وبال بخل کشیدن
حذر کنید از آن آستین ‌که دست بپوشد
بهار رنگ تماشاست الوداع تعلّق
غبار نیست ‌که چشمت دمی ‌که جست بپوشد
تلاش موج جنون است نارسیده به ‌گوهر
عیوب آبله‌پایان همین نشست بپوشد
کمال پر نگشاید به کارگاه دنائت
هوا بلندی خود در زمین پست بپوشد
ترحمی‌ است به نخجیر اگر کمان‌کش ما را
سزد که چشم به وقت‌ گشاد شست بپوشد
حیا به ضبط نگه مانع خیال نگردد
گمان مبر ره شوق ‌آنکه چشم بست بپوشد
ز وهم جاه چه موهاست در دماغ تعیّن
غرور چینی این انجمن شکست بپوشد
گل بهشت شود غنچه بهر بوس دهانت
لب تو زاهد اگر عیب می‌پرست بپوشد
به طعن بیدل دیوانه سربرهنه نیایی
مباد کفش ز پا برکند به دست بپوشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ می‌جوشد
نوای محفل قدرت به صد آهنگ می‌جوشد
بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد
اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ می‌جوشد
جهان را بی‌تأمّل کرده‌ای نظاره زین غافل
که این حیرت‌فزا از سینه‌های تنگ می جوشد
در این‌ صحرا که یکسر بال‌ طاووس است اجزایش
غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۹
حال دل از دوری دلبر نمی‌دانم چه شد
ریخت اشکی بر زمین دیگر نمی‌دانم چه شد
از شکست دل نه‌تنها آب و رنگ عیش ریخت
ناله‌ای هم داشت این ساغر نمی‌دانم چه شد
باس هستی برد از صد نیستی انسوبرم
سوختم چندان‌که خاکستر نمی‌دانم چه شد
صفحهٔ آیینه‌، حرت‌جوهر این‌عبرت است
کای حریفان نقش اسکندر نمی‌دانم چه شد
گردش رنگی و چشمکهای اشکی داشتم
این زمان آن چرخ و آن اختر نمی‌دانم چه شد
دو‌ش در طوفان نومیدی تلاطم کرد آه
کشتی دل بود بی‌لنگر نمی‌دانم چه شد
د‌ر رهت از همت افسر طراز آبله
پای من سر شد برتر نمی‌دانم چه‌شد
از دمیدن دانهٔ من ‌کوچه‌گرد بیکسی‌ست
مشت خاکی داشتم بر سر نمی‌دانم چه شد
بیدماغ وحشتم‌، از ساز آرامم مپرس
پهلویی گردانده ام بستر نمی‌دانم چه شد
عرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس
قطره‌، دریاگشت‌، پیغمبر نمی‌دانم چه شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
حاصلم زبن مزرع بی‌بر نمی‌دانم چه شد
خاک بودم خون شدم دیگر نمی‌دانم چه شد
ناله بالی می‌زند دیگر مپرس از حال دل
رشته در خون می‌تپدگوهر نمی‌دانم چه شد
ساخنم با غم دماغ ساغر عیشم نماند
در بهشت آتش زدم کوثر نمی‌دانم چه شد
محرم عجز آشناییهای حیرت نیستیم
اینقدر دانم‌که سعی پر نمی‌دانم چه شد
بیش ازبن در خلوت تحقیق وصلم بار نیست
جستجوها خاک شد دیگر نمی‌دانم چه شد
مشت خونی ‌کز تپیدن صد جهان امید داشت
تا درت دل بود آنسوتر نمی‌دانم چه شد
سیر حسنی دآشتم در حیوت‌آباد خفال
تا شکست آیینه‌ام دلر نمی‌دانم چه شد
دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم
او رقم‌کم‌کرد و من دفتر نمی‌دانم چه شد
بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ‌ است
تا چو اشک از پا فتادم سر نمی‌دانم چه شد
بیدل اکنون با خودم غیراز ندامت هیج نعست
آنچه بی‌خود داشتم در بر نمی‌دانم چه شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد
محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد
به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است
اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد
غم فنا و بقا هرزه‌ فکری وهم است
جنون‌تراش حدوث و قدم نخواهی شد
هزار مرحله دوری ز دامن مقصود
اگرچو دست ز سودن بهم نخواهی شد
برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد
به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد
مقلد هوس از دعوی طرب رسواست
ز شکل خنده بهار ارم نخواهی شد
مباد در غم واماندگی به باد روی
چو شمع آنهمه خار قدم نخواهی شد
طواف دل نفسی چند چون نفس کم نیست
تلاش بسمل دیر و حرم نخواهی شد
چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار
ز بار منت افلاک خم نخواهی شد
غبار کوی ادب سرکش فضولی نیست
اگر به باد دهندت علم نخواهی شد
به محفلی‌که در اقران موافقت‌سنجی است
کم زیاده‌ سری گیر کم نخواهی شد
چوگل دمی‌که‌گسست اتفاق رشتهٔ عهد
دگر خمارکش ربط هم نخواهی شد
سراغ ملک یقین بیدل از هوس دور است
رفیق قافلهٔ کیف و کم نخواهی شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۲
باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد
خون خورد صد شعله تا داغی به سامان بشکفد
آببار ما ادبکاران گداز جرأت است
چشم ما مشکل‌ که بر رخسار جانان بشکفد
بیدماغی فرصت‌اندیش شکست رنگ نیست
گل به رنگ صبح بابد دامن‌افشان بشکفد
تنگنای عرصهٔ موهوم امکان را کجاست
اتفدر وسعت‌که یک زخم نمایان بشکفد
در شکست من طلسم عیش امکان بسته‌اند
رنگ آغوشی‌کشد تا این‌گلستان بشکفد
مهرورزی نیست اینجا کم ز باد مهرگان
چاک زن جیب وفا تا طبع یاران بشکفد
وضع مستوری غبار مشرب مجنون مباد
داغ دل یارب به رنگ ناله عریان بشکفد
قابل نظارِِهٔ آن جلوه‌گشتن مشکل است
گرهمه صد نرگسستان چشم حیران بشکفد
هیچ تخمی قابل سرسبزی امید نیست
اشک بایدکاشتن چندان که توفان بشکفد
زبن‌ چمن محروم دارد چشم خواب‌آلوده‌ام
بی‌بهاری‌نیست حیرت‌کاش مژگان بشکفد
در گلستانی‌ که دارد اشک بیدل شبنمی
برگ برگش نالهٔ بلبل به دامان بشکفد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۳
وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد
تا به دامان قیامت چین دامان بشکفد
اشک مژگان‌پرورم‌، از حسرتم غافل مباش
ناله‌اندودست آن گل کز نیستان بشکفد
کو نسیم مژده وصلی که از پرواز شوق
غنچهٔ دل در برم تا کوی جانان بشکفد
می‌توان با صد خیابان بهشتم طرح داد
یک مژه چشمی که بر روی عزیزان بشکفد
تا قیامت در کف خاکی که نقش پای اوست
دل تپد، آیینه بالد،‌گل دمد، جان بشکفد
هستی جاوبد ریزدگل به دامان عدم
یک تبسم‌وار اگر آن لعل خندان بشکفد
گل‌فروشان جنون را دستگاهی لازم است
غنچهٔ این باغ ترسم بی‌گریبان بشکفد
ناله‌ها از کلفت بی‌دردی دل آب شد
یارب این گلشن به بخت عندلیبان بشکفد
نیست غیر از شرم حاجت ابر گلزار کرم
می‌کند سایل عرق تا دست احسان بشکفد
بر دل مایوس بیدل پشت دستی می‌گزم
غنچهٔ این عقده کاش از سعی دندان بشکفد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
به یاد آستانت هرکه سر بر خاک می‌مالد
غبارش چون سحر پیشانی افلاک می‌مالد
گهر حل می‌کند یا شبنمی در پرده می‌بیزد
حیا چیزی بر آن رخسار آتشناک می‌مالد
امل افسون بیباکی‌ست در عبرتگه امکان
بقدر ریشه مستی آستین تاک می‌مالد
سخن بی‌پرده‌کم‌گوییدکاین افسانهٔ عبرت
به‌ گوشی تا خورد اول لب بیباک می‌مالد
به ذوق سدره و طوبی تو هم دندان به سوهان زن
امل ‌کام جهانی را به این مسواک می‌مالد
صفای‌دامن صبح و نم شبنم چه ننگ است این
فلک صابون همین بر خامه‌های پاک می‌مالد
در‌بن‌گلشن ز وضع لاله وگل سیر عبرت‌کن
که یک ‌مژگان گشودن‌ سینه بر ضد چاک می‌مالد
سیه‌چشمی‌ست امشب ساقی مستان‌که نیرنگش
به جام هرکه اندازد نظر تم‌-‌یاک می‌مالد
به چندین زنگ ازآن نقش قدم ‌گل می‌توان چیدن
به رفتارت پر طاووس رو بر خاک می‌مالد
مشو از امتیاز خیر و شر طنبور این محفل
که عبرت گوش هر کس درخور ادراک می‌مالد
مگر سعی ندامت هم دلی انشاکند بیدل
نفس دستی به صد امید برگ تاک می‌مالد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۵
سپند بزم تو تا بیقرار گردد و نالد
تپیدن از دل من آشکار گردد و نالد
هزارکعبه و لبیک محو شوق‌پرستی
که‌گرد دل چونفس یکدوبارگردد و نالد
چه نغمه‌ها که ندارد ز خود تهی شدن من
به ذوق آنکه نفس نی سوار گردد و نالد
ز ساز جرات عشاق‌گل نکرد نوایی
مگر ضعیفی این قوم تارگردد و نالد
من و تظلم الفت‌ کدام دوست چه دشمن
ستم رسیده به هرکس دچار گردد و نالد
چو طایری که دهد آشیان به غارت آتش
نفس به‌گرد من خاکسارگردد و نالد
به ‌گریه خو مکن ای دید‌‌ه کز چکیدن اشکی
دل شکسته مباد آشکار گردد و نالد
هزار قافله شور جرس به چنگ امید
چه باشد اینهمه یک ناله‌وارگردد و نالد
ز روزگار وفا چشم دارم آن‌همه فرصت
که سخت‌جانی من کوهسارگردد ونالد
در آتش افکن وترک ادب مخواه ز بیدل
سپند نیست که بی‌اختیار گردد و نالد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
اگر سور است وگر ماتم دل‌مایوس می‌نالد
درین نه دیر کلفت خیز یک ناقوس می‌نالد
ندارد آسیای چرخ غیر از دور ناکامی
همه‌ گر رنگ گردانی‌ کف افسوس می‌نالد
درین‌ محفل نیفشانده ست بال آهنگ‌ آزادی
به چندین زیر و بم نومیدیی محبوس می‌نالد
فروغ‌ شمع دیدی ‌، فهم اسرار خموشان ‌کن
بقدر رشته اینجا پرده فانوس می‌نالد
پی مقصد قدم ننهاده باید خاک ‌گردیدن
درای سعی ما چون اشک پر معکوس می‌نالد
به‌ خاموشی ز افسون شخن‌چینان مباش ایمن
نگه بیش از نفس در دیدهٔ جاسوس می‌نالد
غرض هیچ و تظلم سینه ‌کوب عرض بی مغزی
عیار فطرت یاران گرفتم کوس می‌نالد
چنین لبریز نیرنگ خیال کیست اجزایم
که رنگم تا شکست انشا کند طاووس می‌نالد
وفا مشکل که خواهد خامشی ‌از ساز مشتاقان
نفس دزدی عرق بر جبههٔ ناموس می‌نالد
زخود رفتیم اما محرم ما کس نشد بپدل
درای محمل دل سخت نامحسوس می‌نالد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
دل باز به جوش یارب آمد
شب‌ رفت و سحرنشد شب‌ آمد
اشک از مژه بسکه بی‌اثر پخت
رحمم به زوال‌ کوکب آمد
بی‌ روی تو یاد خلد کردم
مرگی به عیادت تب آمد
شرمندهٔ رسم انتظارم
جانی‌ که نبود بر لب آمد
مستان خبریست در خط جام
قاصد ز دیار مشرب آمد
وضع عقلای عصر دیدم
دیوانهٔ ما مؤدب آمد
از اهل دول حیا مجویید
اخلاق کجاست‌، منصب آمد
از رفتن آبرو خبر گیر
هرجا اظهار مطلب آمد
گفتم چو سخن‌، رسم‌ به‌ گوشی
هرگام به پیش من لب آمد
راجت در کسب نیستی بود
از هر عمل این مجرب آمد
بیدل نشدم دچار تحقیق
آیینه به دست من شب آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۹
نتوان به تلاش از غم اسباب برآمد
گوهر چه نفس سوخت ‌که از آب برآمد
غافل نتوان بود به خمخانهٔ توفیق
ز آن جوش‌ که دردی ز می ناب برآمد
خواه انجمن‌آرا شد و خواه آینه پرداخت
از خانهٔ خورشید همین تاب برآمد
نیرنگ نفس شور دو عالم به عدم بست
در ساز نبود اینکه ز مضراب برآمد
ای دیده‌وران چارهٔ حیرت چه خیال است
آیینه عبث طالب سیماب برآمد
از ساحل این بحر زبان می‌کشد آتش
کشتی به چه امید ز گرداب برآمد
بیش از همه در عالم غیرت خجلم‌ کرد
آن‌ کار که بی‌منت احباب برآمد
این دشت ز بس منفعل‌ کوشش ما بود
خاکی‌ که بر آن دست زدیم آب برآمد
زین باغ به‌ کیفین رنگی نرسیدیم
دریا همه یک ‌گوهر نایاب برآمد
پیدایی او صرفهٔ موهومی ما نیست
با سایه مگوییدکه مهتاب برآمد
زان گرمی نازی که دمید ازکف پایش
مخمل عرقی‌کردکه از خواب برآمد
بیدل چو مه نو به سجودکه خمیدی
کامروز چراغ تو ز محراب برآمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰
عالم همه زین میکده بیهوش برآمد
چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد
چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی
سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد
حرفی به زبان آمده صد جلدکتاب‌ست
عنقا به خیال که فراموش برآمد
ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست
آهی‌که دل امروز کشد دوش برآمد
بی‌مطلبی آینه‌، جمعیت دلهاست
موج‌گهر از عالم آغوش برآمد
کیفیت مو داشت‌ گل شیب و شبابت
پیش ازکفن این جلوه سیه‌پوش برآمد
این دیر خرابات خیالی‌ست که اینجا
تا شعلهٔ جواله قدح‌نوش برآمد
دون‌طبع همان منفعل عرض بزرگی‌ست
دستار نمود آبله پاپوش برآمد
بر منظر معنی‌که ز اوهام بلندست
نتوان به خیالات هوس ‌گوش برآمد
صد مرحله طی‌کرد خرد در طلب اما
آخرپی ما آن طرف هوش برآمد
از نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم
فریاد که ساز همه خاموش برآمد
دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود
سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد
بیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی
زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱
تمام شوقیم لیک غافل‌که دل به راه‌که می‌خرامد
جگربه داغ‌که می‌نشیند نفس به آه‌که می‌خرامد
ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بی‌نیازی
نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاه‌که می‌خرامد
اگرنه رنگ ازگل تو دارد بهار موهوم هستی ما
به پردهٔ چاک این‌کتانها فروغ ماه‌که می‌خرامد
غبار هر ذره می‌فروشد به حیرت آیینهٔ تپیدن
رم غزالان این بیابان پی نگاه‌که می‌خرامد
ز رنگ‌گل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی
دراین‌گلستان ندانم امروزکه کج‌کلاه که می‌خرامد
اگر امید فنا نباشد نوید آفت‌زدای هستی
به این سر و برگ خلق آواره در پناه‌ که می‌خرامد
نگه به هرجا رسد چوشبنم زشرم می‌باید آب‌گشتن
اگر بداندکه بی‌محابا به جلوه‌گاه که می‌خرامد
به هرزه درپردهٔ من و ما غرور اوهام پیش بردی
نگشتی آگه که در دماغت هوای جاه که می‌خرامد
مگر ز چشمش غلط نگاهی فتاد بر حال زار بیدل
وگرنه آن برق بی‌نیازی پی گیاه که می‌خرامد