عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۹
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۷۹
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۹۴
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۱۱
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
نوشین لبی که لعلش نو کرد جام جم را
هست از پیش خرابی درویش و محتشم را
من خاک پای مستی کانجا که ریخت جرعه
لغزید پای رندان صد صاحب کرم را
گر در شراب عشقم از تیغ می زنی حد
ای مست محتسب کش، حدیست این ستم را
گفتی که غم همی خور، من خود خورم و لیکن
ای گنج شادمانی، اندازه ایست غم را
صوفی که لقمه جوید مشنو حدیث عشقش
کز دل نصیب نبود درمانده شکم را
از حاجی بیابان پرسید ذوق زمزم
چه آگهی زکعبه پرنده حرم را
هست آرزوی جانان کز خلق رو بتابم
من اختیار کردم خلوتگه عدم را
چون کشتی است باری ور هست بیش ور کم
تسلیم کرد خسرو، بگذار بیش و کم را
هست از پیش خرابی درویش و محتشم را
من خاک پای مستی کانجا که ریخت جرعه
لغزید پای رندان صد صاحب کرم را
گر در شراب عشقم از تیغ می زنی حد
ای مست محتسب کش، حدیست این ستم را
گفتی که غم همی خور، من خود خورم و لیکن
ای گنج شادمانی، اندازه ایست غم را
صوفی که لقمه جوید مشنو حدیث عشقش
کز دل نصیب نبود درمانده شکم را
از حاجی بیابان پرسید ذوق زمزم
چه آگهی زکعبه پرنده حرم را
هست آرزوی جانان کز خلق رو بتابم
من اختیار کردم خلوتگه عدم را
چون کشتی است باری ور هست بیش ور کم
تسلیم کرد خسرو، بگذار بیش و کم را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
رخت صبوری تمام سوخته شد سینه را
شعله فروزان هنوز آتش دیرینه را
غم که مرا در دل است کس نکند باورم
پیش که پاره کنم وای من این سینه را
رخ بنما بر مراد، گر نه به خون منی
آب به سیری مده تشنه دیرینه را
توبه ز می کرده بود دل که تو ساقی شدی
باز همان حال شد احمد پارینه را
من چو ز سر خواستم، چشم تو پیکار جست
خنجر نو ده به دست ترک کهن کینه را
صوفی ما شد خراب دوش به یک بانگ چنگ
پیش بریشم کشید خرقه پشمینه را
بر سر خسرو اگر طعنه زند هر کسی
روی سیاه مراست عیب تو آیینه را
شعله فروزان هنوز آتش دیرینه را
غم که مرا در دل است کس نکند باورم
پیش که پاره کنم وای من این سینه را
رخ بنما بر مراد، گر نه به خون منی
آب به سیری مده تشنه دیرینه را
توبه ز می کرده بود دل که تو ساقی شدی
باز همان حال شد احمد پارینه را
من چو ز سر خواستم، چشم تو پیکار جست
خنجر نو ده به دست ترک کهن کینه را
صوفی ما شد خراب دوش به یک بانگ چنگ
پیش بریشم کشید خرقه پشمینه را
بر سر خسرو اگر طعنه زند هر کسی
روی سیاه مراست عیب تو آیینه را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
چون گذر بر خاک داری بر سرت این باد چیست
چون ز گل بنیاد داری دل بر این بنیاد چیست
کار چون تقدیر دارد ز اختران رنجش چراست
چون کند سلطان سیاست ناله از جلاد چیست
یاسمینها چون همه رخسار و زلف نیکوانست
نام این نسرین چرا شد، نام آن شمشاد چیست
چون بقا را در جهان پیش خرد سرمایه نیست
این به ریشت باد چندین، در بروتت باد نیست
دولت و محنت چو هر دو بر کسی پابنده نیست
زین دلت غمگین چرا شد زان درونت شاد نیست
آفت مردم طمع شد از خود و مردم مرنج
مرغ را دانه بلا شد طعنه بر صیاد چیست
خون خلقی ریزی و ناگه گرت ریزند خون
چون ستم خو می کنی از دیگران فریاد چیست
چند تن پروردن، ای از عالم دل بی خبر
چون دلت ویرانه است این آب و گل آباد چیست
یارکی دارند که خسرو می خورد غم چون شکر
بر دل شیرین چه روشن کانده فرهاد چیست
چون ز گل بنیاد داری دل بر این بنیاد چیست
کار چون تقدیر دارد ز اختران رنجش چراست
چون کند سلطان سیاست ناله از جلاد چیست
یاسمینها چون همه رخسار و زلف نیکوانست
نام این نسرین چرا شد، نام آن شمشاد چیست
چون بقا را در جهان پیش خرد سرمایه نیست
این به ریشت باد چندین، در بروتت باد نیست
دولت و محنت چو هر دو بر کسی پابنده نیست
زین دلت غمگین چرا شد زان درونت شاد نیست
آفت مردم طمع شد از خود و مردم مرنج
مرغ را دانه بلا شد طعنه بر صیاد چیست
خون خلقی ریزی و ناگه گرت ریزند خون
چون ستم خو می کنی از دیگران فریاد چیست
چند تن پروردن، ای از عالم دل بی خبر
چون دلت ویرانه است این آب و گل آباد چیست
یارکی دارند که خسرو می خورد غم چون شکر
بر دل شیرین چه روشن کانده فرهاد چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
شب گذشته ست و اول سحر است
بانگ بلبل به می نویدگر است
وقت او خوش که در چنین وقتی
باده بر دست و نازنین به بر است
کشتی باده نه به کف، باری
عمر ازینسان رود چو بر گذر است
چند گویی که مست و بی خبری
هر که او مست نیست بی خبر است
صرفه خشک زاهدان را باد
هر چه ما راست در شراب تر است
ساقیا، غوطه ده مرا در می
که می آشام شعله در جگر است
گر چه بد مستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
گر به میخانه مفسدان شراب
پادشاهند، بنده خاک در است
خسروا، چند از گنه ترسی
رو که عفو خدای معتبر است
بانگ بلبل به می نویدگر است
وقت او خوش که در چنین وقتی
باده بر دست و نازنین به بر است
کشتی باده نه به کف، باری
عمر ازینسان رود چو بر گذر است
چند گویی که مست و بی خبری
هر که او مست نیست بی خبر است
صرفه خشک زاهدان را باد
هر چه ما راست در شراب تر است
ساقیا، غوطه ده مرا در می
که می آشام شعله در جگر است
گر چه بد مستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
گر به میخانه مفسدان شراب
پادشاهند، بنده خاک در است
خسروا، چند از گنه ترسی
رو که عفو خدای معتبر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
سخن در پرده می گویی، زبان دانی همین باشد
دلم از غمزه می جویی، فسون خوانی همین باشد
اگر فرمان دهی بر من، طریق بندگی دارم
چو می دانی طریق بنده فرمانی همین باشد
مرا کشتی به تیغ غم، نمی گویم پشیمان شو
سری ز افسوس در جنبان، پشیمان همین باشد
سلیمان دولتی از رخ، چرا خط می کشی بر من
به موران می دهی خاتم، سلیمانی همین باشد
زهر مو بسته ای زنار و می گویی مسلمانم
بگویید، ای مسلمانان، مسلمانی همین باشد؟
در خوبان زدی، خسرو، همی دانم سزا دیدی
سزای آنچنان کاری، نمی دانی همین باشد؟
دلم از غمزه می جویی، فسون خوانی همین باشد
اگر فرمان دهی بر من، طریق بندگی دارم
چو می دانی طریق بنده فرمانی همین باشد
مرا کشتی به تیغ غم، نمی گویم پشیمان شو
سری ز افسوس در جنبان، پشیمان همین باشد
سلیمان دولتی از رخ، چرا خط می کشی بر من
به موران می دهی خاتم، سلیمانی همین باشد
زهر مو بسته ای زنار و می گویی مسلمانم
بگویید، ای مسلمانان، مسلمانی همین باشد؟
در خوبان زدی، خسرو، همی دانم سزا دیدی
سزای آنچنان کاری، نمی دانی همین باشد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
جانم فدای قامتی کافاق را حیران کند
از ناز چون گردد روان، رو در میان جان کند
گر جور و گر رحمت کند من راضیم از جان و دل
بگذار خود کام مرا تا هر چه خواهد آن کند
جانا، بر آب چشم من خنده به رعنای مزن
هر قطره کز چشمم چکد، صد خانه را ویران کند
آن نیم جانی که از غمش مانده ست آن هم رفته دان
یک ره به زیر هر دو لب گو خنده پنهان کند
من بر درش جان می کنم در آرزوی یک نظر
با آنکه دشوار آیدش کار مرا آسان کند
باری طبیب از بهر من زحمت چه می بیند دگر؟
عیسی به جان آید، اگر درد مرا درمان کند
ای آن که پندم می دهی کز دل برون کن راز را
از دیده فرمانت کشم، گر دل مرا فرمان کند
بیهوده چندین بتا، خون در مسلمانی مکن
اسلام کی داند کسی کو غارت ایمان کند
گر خسروا، خون ریزدت پرسش مکن، گردن بنه
کز مصلحت نبود برون هر خون که آن سلطان کند
از ناز چون گردد روان، رو در میان جان کند
گر جور و گر رحمت کند من راضیم از جان و دل
بگذار خود کام مرا تا هر چه خواهد آن کند
جانا، بر آب چشم من خنده به رعنای مزن
هر قطره کز چشمم چکد، صد خانه را ویران کند
آن نیم جانی که از غمش مانده ست آن هم رفته دان
یک ره به زیر هر دو لب گو خنده پنهان کند
من بر درش جان می کنم در آرزوی یک نظر
با آنکه دشوار آیدش کار مرا آسان کند
باری طبیب از بهر من زحمت چه می بیند دگر؟
عیسی به جان آید، اگر درد مرا درمان کند
ای آن که پندم می دهی کز دل برون کن راز را
از دیده فرمانت کشم، گر دل مرا فرمان کند
بیهوده چندین بتا، خون در مسلمانی مکن
اسلام کی داند کسی کو غارت ایمان کند
گر خسروا، خون ریزدت پرسش مکن، گردن بنه
کز مصلحت نبود برون هر خون که آن سلطان کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
اهل خرد که از همه عالم بریده اند
داند خرد که از چه به کنج آرمیده اند
دانندگان که وقت جهان خوش بدیده اند
خوش وقت شان که گوشه عزلت گزیده اند
محرم درون پرده مقصود نیستند
جز عاشقان که پرده عصمت دریده اند
برتر جهان به جاده همت که کاهل اند
آن بختیان که سدره و طوبی چریده اند
در بیضه پر مرغ بروید، برون تر آی
کت پر دهد، کزان به بلندی پریده اند
جان نیز هست با دگران این گروه را
کز بهر عزم عالم وحدت پریده اند
نارفته ره، رونده به جایی نمی رسد
ناچار رفته اند ره، آنگه رسیده اند
وان جان کنان که در غم مال است جان شان
جان داده اند و پاره خاکی خریده اند
خسرو، مگوی بد که درین گنبد از صدا
خلق آنچه گفته اند، همان را شنیده اند
داند خرد که از چه به کنج آرمیده اند
دانندگان که وقت جهان خوش بدیده اند
خوش وقت شان که گوشه عزلت گزیده اند
محرم درون پرده مقصود نیستند
جز عاشقان که پرده عصمت دریده اند
برتر جهان به جاده همت که کاهل اند
آن بختیان که سدره و طوبی چریده اند
در بیضه پر مرغ بروید، برون تر آی
کت پر دهد، کزان به بلندی پریده اند
جان نیز هست با دگران این گروه را
کز بهر عزم عالم وحدت پریده اند
نارفته ره، رونده به جایی نمی رسد
ناچار رفته اند ره، آنگه رسیده اند
وان جان کنان که در غم مال است جان شان
جان داده اند و پاره خاکی خریده اند
خسرو، مگوی بد که درین گنبد از صدا
خلق آنچه گفته اند، همان را شنیده اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
باز این دلم خدنگ بلا را نشانه شد
وین زهر ماروش به سوی ما روانه شد
بیدار بخت ما که تو دیدی، به خواب رفت
وان عیشهای خوش که شنیدی، فسانه شد
عقلی که در فراخی عیشم رفیق بود
چون دید تنگی دل من بر کرانه شد
مرغی که آسمان قفس بود میهمان
بنگر قفس شکست و سوی آشیانه شد
آن سر که صوفیانه کلاهش گران نمود
بهر بتان سبوکش خمارخانه شد
صوفی که داغ را به هزار آب دیده شست
زاهد بدار چه، مست شراب مغانه شد
دوری هجر خود رگ جانم گسسته بود
تیغی که زد رقیب بدانم بهانه شد
گه کاهشی ز دشن و گه طعنه ای ز دوست
مسکین کسی که بسته بند زمانه شد
خسرو ز بس غبار حسد خاک می خورد
زان خاک ره که لازم آن آستانه شد
وین زهر ماروش به سوی ما روانه شد
بیدار بخت ما که تو دیدی، به خواب رفت
وان عیشهای خوش که شنیدی، فسانه شد
عقلی که در فراخی عیشم رفیق بود
چون دید تنگی دل من بر کرانه شد
مرغی که آسمان قفس بود میهمان
بنگر قفس شکست و سوی آشیانه شد
آن سر که صوفیانه کلاهش گران نمود
بهر بتان سبوکش خمارخانه شد
صوفی که داغ را به هزار آب دیده شست
زاهد بدار چه، مست شراب مغانه شد
دوری هجر خود رگ جانم گسسته بود
تیغی که زد رقیب بدانم بهانه شد
گه کاهشی ز دشن و گه طعنه ای ز دوست
مسکین کسی که بسته بند زمانه شد
خسرو ز بس غبار حسد خاک می خورد
زان خاک ره که لازم آن آستانه شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
شوخی نگر که آن بت عیار می کند
دل را به بند زلف گرفتار می کند
هر دم به شیوه ای ز کسی می برد دلی
در حلقه های زلف نگونسار می کند
دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست
حیف است گل که همدمی خار می کند
انکار عشقبازی ما می کنند خلق
ما خاک آن کسیم که این کار می کند
تا دید شیخ رونق بازار عاشقان
هر بامداد خرقه به بازار می کند
جز عقل عاقلان نکند صید چشم تو
مست است و قصد مردم هشیار می کند
در خورد دوست نیست نثار سر و ترا
خسرو سری که دارد ایثار می کند
دل را به بند زلف گرفتار می کند
هر دم به شیوه ای ز کسی می برد دلی
در حلقه های زلف نگونسار می کند
دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست
حیف است گل که همدمی خار می کند
انکار عشقبازی ما می کنند خلق
ما خاک آن کسیم که این کار می کند
تا دید شیخ رونق بازار عاشقان
هر بامداد خرقه به بازار می کند
جز عقل عاقلان نکند صید چشم تو
مست است و قصد مردم هشیار می کند
در خورد دوست نیست نثار سر و ترا
خسرو سری که دارد ایثار می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
آن خون که گاه مستی از آن مست ما چکد
از زلف فتنه بارد و از جان بلا چکد
شوید چو رخ به صبح، کند غرقه خلق را
هر قطره ای که از رخ آن آشنا چکد
ای زاهد، از دعای بد ایمن مشو که شب
مستان دعا کنند، که خون از دعا چکد
جام لبت که محتشمان را حلال باد
زو جرعه ای چه باشد، اگر بر گدا چکد
مردم در این هوس که شبی سر نهم به پاش
زانگونه کاب چشم منش زیر پا چکد
خاک درت به چشم من، از گریه خون خورم
تا خود جزای چشم من آن توتیا چکد
محکم قبا مبند که دامن بگیردت
خون هزار دل که ز بند قبا چکد
شمشیر آبدار کشیدی بر اهل عشق
دولت بود که ضربی از آن سوی ما چکد
تو می روی و از پی خونریز خویشتن
خسرو دوان که تا خوی اسپت کجا چکد؟
از زلف فتنه بارد و از جان بلا چکد
شوید چو رخ به صبح، کند غرقه خلق را
هر قطره ای که از رخ آن آشنا چکد
ای زاهد، از دعای بد ایمن مشو که شب
مستان دعا کنند، که خون از دعا چکد
جام لبت که محتشمان را حلال باد
زو جرعه ای چه باشد، اگر بر گدا چکد
مردم در این هوس که شبی سر نهم به پاش
زانگونه کاب چشم منش زیر پا چکد
خاک درت به چشم من، از گریه خون خورم
تا خود جزای چشم من آن توتیا چکد
محکم قبا مبند که دامن بگیردت
خون هزار دل که ز بند قبا چکد
شمشیر آبدار کشیدی بر اهل عشق
دولت بود که ضربی از آن سوی ما چکد
تو می روی و از پی خونریز خویشتن
خسرو دوان که تا خوی اسپت کجا چکد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
جماعتی که ز هم صحبتان جدا باشند
چگونه با خرد و صبر آشنا باشند
هلاکت من بیچاره از کسانی پرس
که چندگه ز عزیزان خود جدا باشند
ز بنده پرسی کاخر کجا همی باشی؟
ز خان و مان بدرافتادگان کجا باشند؟
به شهر چون تو حریفی بلای توبه خلق
عجب ز زاهد و صوفی که پارسا باشند
شراب صاف و سلامت ز بهر بیخبری ست
ولیک با خبران تشنه بلا باشند
دلا، ز کرده خود سوختی، نمی گفتی
که خوبرویان البته بیوفا باشند
بلای عشق بکش، خسروا، چو آن مرغان
که بند چنگل شاهین پادشا باشند
چگونه با خرد و صبر آشنا باشند
هلاکت من بیچاره از کسانی پرس
که چندگه ز عزیزان خود جدا باشند
ز بنده پرسی کاخر کجا همی باشی؟
ز خان و مان بدرافتادگان کجا باشند؟
به شهر چون تو حریفی بلای توبه خلق
عجب ز زاهد و صوفی که پارسا باشند
شراب صاف و سلامت ز بهر بیخبری ست
ولیک با خبران تشنه بلا باشند
دلا، ز کرده خود سوختی، نمی گفتی
که خوبرویان البته بیوفا باشند
بلای عشق بکش، خسروا، چو آن مرغان
که بند چنگل شاهین پادشا باشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
بدان دلفریبی که گیتی نماید
خردمند را دل نهادن نشاید
چه بندی دل اندر خیالات عالم؟
که آیینه رو عاریت می نماید
گره های غمزه مبین سخت و محکم
که چرخش ندید آن، مگر می گشاید
چه بیهوده گویی که پاینده مانم
تو مانی، اگر زندگانی نپاید؟
کسی زنده ماند به معنی و صورت
که از راه صورت به معنی گراید
دل خلق سنگین و دل در خرابی
ازان سنگها این عمارت نشاید
خس است آدمی، چون گرفتار زر شد
چون آن کاه کش کهربا می رباید
ز اصحاب ناجنس زادی نیابی
که استر شود جفت و کره نزاید
چو تو تلخ گویی، همان است پاسخ
عدوگاه دشنام شکر نخاید
بدان ماند از خام جستن بصیرت
که بر خشت خام ابلهی سر نساید
حدیث جهان گر ز من راست پرسی
«دروغی ست آسان که خسرو سراید»
خردمند را دل نهادن نشاید
چه بندی دل اندر خیالات عالم؟
که آیینه رو عاریت می نماید
گره های غمزه مبین سخت و محکم
که چرخش ندید آن، مگر می گشاید
چه بیهوده گویی که پاینده مانم
تو مانی، اگر زندگانی نپاید؟
کسی زنده ماند به معنی و صورت
که از راه صورت به معنی گراید
دل خلق سنگین و دل در خرابی
ازان سنگها این عمارت نشاید
خس است آدمی، چون گرفتار زر شد
چون آن کاه کش کهربا می رباید
ز اصحاب ناجنس زادی نیابی
که استر شود جفت و کره نزاید
چو تو تلخ گویی، همان است پاسخ
عدوگاه دشنام شکر نخاید
بدان ماند از خام جستن بصیرت
که بر خشت خام ابلهی سر نساید
حدیث جهان گر ز من راست پرسی
«دروغی ست آسان که خسرو سراید»
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
یاران که بوده اند ندانم کجا شدند؟
یارب، چه روز بود که از ما جدا شدند؟
گر نوبهار آید و پرسد ز دوستان
گو، ای صبا، که آن همه گلها گیا شدند
ای گل، چو آمدی ز زمین گو چگونه اند؟
آن رویها که در ته گرد فنا شدند
آن سروران که تاج سر خلق بوده اند
اکنون نظاره کن که همه خاک پا شدند
دنیاست خونبهای بسی خلق، وین زمان
بسیار کس که بر سر این خونبها شدند
خورشید بوده اند که رفتند زیر خاک
آن ذره ها که چون همه اندر هوا شدند
آنها که سیمیای جهان شان فریب داد
بگذاشتند کنج و پی کیمیا شدند
بازیچه ایست طفل فریب این متاع دهر
بی عقل مردمان که بدین مبتلا شدند
کس را چه شد که نقد مرادی نمی رسد
مانا که خازنان فلک بینوا شدند
خسرو، گریز کن که وفا نیست در جهان
زاهل جهان که همچو جهان بی وفا شدند
یارب، چه روز بود که از ما جدا شدند؟
گر نوبهار آید و پرسد ز دوستان
گو، ای صبا، که آن همه گلها گیا شدند
ای گل، چو آمدی ز زمین گو چگونه اند؟
آن رویها که در ته گرد فنا شدند
آن سروران که تاج سر خلق بوده اند
اکنون نظاره کن که همه خاک پا شدند
دنیاست خونبهای بسی خلق، وین زمان
بسیار کس که بر سر این خونبها شدند
خورشید بوده اند که رفتند زیر خاک
آن ذره ها که چون همه اندر هوا شدند
آنها که سیمیای جهان شان فریب داد
بگذاشتند کنج و پی کیمیا شدند
بازیچه ایست طفل فریب این متاع دهر
بی عقل مردمان که بدین مبتلا شدند
کس را چه شد که نقد مرادی نمی رسد
مانا که خازنان فلک بینوا شدند
خسرو، گریز کن که وفا نیست در جهان
زاهل جهان که همچو جهان بی وفا شدند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
ابر خوش است و وقت خوش است و هوای خوش
ساقی مست داده به مستان صلای خوش
باران خوش رسید و حریفان عیش را
گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش
امروز پارسایی زاهد زبی زریست
کو زر که بی خبر شود آن پارسای خوش
آن کس ز هوشیاری عقل است بی خبر
کز باده بی خبر نشود در هوای خوش
گر چه دعای توبه خوش است، ای فرشته، هان
تا سوی آسمان نبری این دعای خوش
مستان عشق را دل و جان وقف شاهد است
حجت ز خط ساقی و مطرب گوای خوش
بی روی خوب خوش نبود دل به هیچ جا
گل گر چه خوبرو بود و باغ جای خوش
عشق بتان، اگر چه بلایی ست جانگداز
خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش
ساقی مست داده به مستان صلای خوش
باران خوش رسید و حریفان عیش را
گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش
امروز پارسایی زاهد زبی زریست
کو زر که بی خبر شود آن پارسای خوش
آن کس ز هوشیاری عقل است بی خبر
کز باده بی خبر نشود در هوای خوش
گر چه دعای توبه خوش است، ای فرشته، هان
تا سوی آسمان نبری این دعای خوش
مستان عشق را دل و جان وقف شاهد است
حجت ز خط ساقی و مطرب گوای خوش
بی روی خوب خوش نبود دل به هیچ جا
گل گر چه خوبرو بود و باغ جای خوش
عشق بتان، اگر چه بلایی ست جانگداز
خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
شد آن که پای مرا بوسه می زند او باش
بیار باده که گشتم قلندر و قلاش
چو تو به رفت سر صوفیی چو من، ای مست
به جرعه تر کن و هم از سفال خم بتراش
مرا ز مقنع زاهد کنید خرقه زهد
کزین لباس فرو پوشم آن عبادت فاش
منم ز عشق تو خشخاش ذره ذره ولی
به مته چند توان سر برید از خشخاش؟
شدیم ما همه بی پوست، بس که چهره ما
بر آستانه سیمین بران گرفت خراش
به بزم آنکه دعایی کنند اهل صفا
زهی سعادت، اگر طعنه ام زنند اوباش
اگر ز خامه کج افتاد نقش ما، چه کنیم؟
چگونه عیب توانیم کرد بر نقاش!
نبود بر در مسجد چو خسروا، بارم
گرو به خانه خمار کردم این تن لاش
بیار باده که گشتم قلندر و قلاش
چو تو به رفت سر صوفیی چو من، ای مست
به جرعه تر کن و هم از سفال خم بتراش
مرا ز مقنع زاهد کنید خرقه زهد
کزین لباس فرو پوشم آن عبادت فاش
منم ز عشق تو خشخاش ذره ذره ولی
به مته چند توان سر برید از خشخاش؟
شدیم ما همه بی پوست، بس که چهره ما
بر آستانه سیمین بران گرفت خراش
به بزم آنکه دعایی کنند اهل صفا
زهی سعادت، اگر طعنه ام زنند اوباش
اگر ز خامه کج افتاد نقش ما، چه کنیم؟
چگونه عیب توانیم کرد بر نقاش!
نبود بر در مسجد چو خسروا، بارم
گرو به خانه خمار کردم این تن لاش