عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
معنی طلبی، بساط صورت ته کن
بگذار حزین فسانه، ساز ره کن
در مجلس حال، قال را ره نبود
دل می خواهی زبان خود کوته کن
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۷
چو تر هرگز نگردید، از می وصل تو دامانها
ز مخموری بود خمیازه ای، چاک گریبانها
خیال توبه، نقشی بود بر آب فراموشی
در آن عهدی که با پیمانه می بستیم پیمانها
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷۴
چهره نما که در چمن، شور هزار گل کند
طرّه گشا که در خزان، بوی بهار گل کند
سپند آتش خویشم، کسی دوا چه کند؟
به بی قراری من صبر بی نوا چه کند؟
حزین سوخته دل، می دهد به حسرت جان
زمانه عهد شکن، یار بی وفا چه کند؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۷
نماید بی سبب حاصل، مسبب مدعای من
چو موج آید به ساحل، کشتی بی ناخدای من
به دنیا، خانهٔ از نقش پا برچیده ای دارم
چه خواهد برد سیلاب حوادث، از سرای من
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۷ - دربارهٔ پدر دانشمند خود سروده است
آذین چو کلام کلک بندد
تا در عدن به سلک بندد
دامان نفس، غبار دل روفت
چون نوبت نطق، کوس را کوفت
طغراکش همّت سرافراز
عنوان صحیفه کرد آغاز
از نام بلند مطلع نور
بر لوح کهن کتاب مسطور
والا پدر من است و استاد
اورنگ نشین ملک ارشاد
دریاکش لجۤهٔ فتوت
سرمایهٔ مردی و مروّت
عیسی نفس معارف اندیش
خورشید افاضتِ ملک کیش
نیرو ده خسروان معنی
جان سخن و روان معنی
آن فارس فکرت فلک سیر
دانای رموز منطق الطّیر
آن مردم چشم رهنمایی
سر حلقهٔ بینش آزمایی
سرمایه دِهِ گهرفروشان
دریاکش بزم باده نوشان
حلامه رسد؟! بنای گیتی
خورشید بلند رای گیتی
پرگار نِهِ رواق گردون
بیجاده دِهِ نطاق گردون
بوطالب هاشمی چو بگذشت
بوطالب زاهدی عیان گشت
او نصرت احمد آنچنان کرد
این خدمت ملّتش به جان کرد
خمخانه کش شراب دانش
سرچشمه گشای آب دانش
ای خاتمهٔ خردپژوهان
سرخیل محمّدی شکوهان
مهر از تو به پرتو اکتسابی
زو ذرگی، از تو آفتابی
فیض سحری به من دمیدی
صبحم ز شب سیه بریدی
رفتیّ و گذاشتی نژندم
از ناله چو نای بندبندم
بی عزّ عنایتت فقیرم
بی سایهٔ تو یتیم میرم
از مرکز خاکدان برونی
چون مردمی از جهان برونی
رفتی تو و پای سعی خفتم
تایخ وفات 《 خضر 》 گفتم
افزون بود از حد تناهی
بر روح تو رحمت الهی
از کوثر رحمتی قدح نوش
این سوخته را مکن فراموش
این خامه که ترجمان معنی ست
وصاف خدایگان معنی ست
سلطان محققان عالم
استاد افاضل معظّم
برهان الحق و الحقیقت
سلطان الشّرع و الطّریقت
چون بحر، محیط خوشدم، دل
در مدحت حجه الافاضل
آن خاتم مبران صادق
برهان حقیقت الحقایق
شهر دل و شهریار حکمت
اورنگ نشین اوج رفعت
خورشید هنر، حکیم مطلق
علّامهٔ دهر، حجهٔ الحق
حلال رموز باستانی
مفتاح کنوز آسمانی
او صادق و من به مدح صادق
تنها به ستایش، اوست لایق
ای مجمل ما ز تو مفصّل
صبح دومی و عقل اول
ای خضر سبکروان مینو
مشایی موکبت ارسطو
ای چشم و چراغ آفرینش
عین الشرف و سواد بینش
نطقم که چو آب زندگانی ست
وین سینه که مخزن معانی است
این خاطر روشن گهر سنج
این حربه سنان شایگان گنج
یک رشحه ز بحر بی کران است
از تربیت خدایگان است
نتوانم ادای حق نعمت
بر خاک تو بارد ابر رحمت
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۵ - ستایش خاقان سخن
سخن گوهر لجّهٔ سرمدی ست
بهین حجّت معجز احمدی ست
سخن چشمهٔ زندگانی بود
سخن نعمت جاودانی بود
سخن را به فرق سپهر افسری ست
به عالم، سخن سنج را سروری ست
زگنج سخن مایه دار است دل
چو نبود سخن، دل بود مشتِ گل
سخن گوهر و ابر نیسان دل است
سخن هدهد است و سلیمان دل است
به نطق، آدمی زاده انسان بود
حریف زبان بسته، حیوان بود
ولیکن نه هرکس سخن گستر است
بسا لب، که خاموشیش درخور است
شراب ار نداری به خم، پرمجوش
چو گوهرفروشی ندانی، خموش
ز آواز گردد عیان، حالها
خوشا حال سربستهٔ لال ها
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۸ - در صفت خاموشی گوید
تو را تا نباشد گرانمایه ای
به از خامشی، نیست پیرایه ای
نداری زبان سخن گستری
چرا مستمع را، جگر می خوری؟
به گفتار، ضایع مکن خویش را
مشوران دل حکمت اندیش را
حزین، ار چه گفتار در شان توست
سخن، کار کلک زبان دان توست
خمش کن، که گوهر شناسنده نیست
بهای خزف ریزه و دُر یکی ست
ستاینده خواهد نیوشنده ای
تو بیهوده تا چند، کوشنده ای؟
ز داننده، کم گفتن اکنون نکوست
جهان پر ز نادان بسیار گوست
گذشتند یاران معنی گرای
چو رهرو نبینی مجنبان درای
نهفتن سخن را ز نابخردان
صواب است، مگشای بیجا زبان
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۴ - نخل بندی این دلگشا چمن به ستایش خاقان سخن
قلم اوّلین زادهٔ قدرت است
نگارندهٔ دفتر حکمت است
بدایع پدید آمد از حرف کن
مؤثّر خداوند و مبدع سخن
قلم نقش بند کلام اللّه است
زبان جدل زین سخن کوته است
قلم چهره پرداز حسن و جمال
قلم والی کشور ذوالجلال
دبستان حق را معلّم قلم
سخنور قلم، علم و عالم قلم
سخن جان معنیّ و معنی سخن
معانی نیابد بیان، بی سخن
جماد و نبات است و حیوان خموش
خلافت به انسان ز نطق است و هوش
سخن زندگی بخشد افسرده را
به رگ می زند نشتری مرده را
سخن دُرِّ غلتان عمّان دل
صفا پرور جیب و دامان دل
سخن گوهر افروز طبع ادیب
سخن حکمت آموز و دولت نصیب
سخن شور آشفته حالان عشق
سخن نیست غیر از نمکدان عشق
بود چشمهٔ زندگانی سخن
مسیحا سخن، یار جانی سخن
شنیدم سحر می سرایید نی
سخن نوبهار و خموشی ست دی
چه خوش گفت دوشینه گوینده ای
سخن جان بود گر نیوشنده ای
بلند است بس جایگاه سخن
کلام الله اینک گواه سخن
بسی کرده ام طی، نشیب و فراز
چه نسبت سخن را به عمر دراز؟
که آخر بود عمر را کوتهی
نگردد فروغ سخن منتهی
جهان سرورانند گویندگان
سخن شان به اقبال دل قهرمان
به هر ملک ناپایدار است حکم
سخن را مدام استوار است حکم
نوشتیم بر طاق فیروزه فام
کلام الملوک ملوک الکلام
درین پر فِتَن عصر آخر زمان
زمین شد چراگاه نابخردان
ز خر خصلتان، مشتی افسرده دم
نوازندهٔ کهنه طبل شکم
مسیحای وقتند از ابلهی
بم و زیرکوبند طبل تهی
دهنها به دعوی گشودند و لاف
بینباشتندی به ژاژ این شکاف
هم آوازگشتند با هم خران
بشوریده مغز خرد پروران
ازین مرده ذشکلان مالا کور
سراسیمه شد لفظ ومعنی نفور
برآشفته گردید کلک دبیر
که منکر صدایی ست صوت الحمیر
ز نیرنگ گردون نیلوفری
مگر دل به یزدان برد، داوری
درین اهرمن گاه وحشت فزای
پژوهیده دنیای آشوب زای
امید از خداوند دارم امان
هو المنعم الفضل و المستعان
به آیین فرزانگیّ و مِهی
خردمندیم می کند دلدهی
که گیتیست اضداد را انجمن
نشاید ازین غم پریشان شدن
چه عذب فراتش چه ملح اجاج
به جایی بود هر یکی را رواج
ز نکهت اگر پشک راند سخن
زیانی ندارد به مشک ختن
گر انکوزه اندازه را می شناخت
به گلشن سر از نازکی می فراخت
وگر جیفه هم داشتی آگهی
به پهلو ننازیدی از فربهی
گرفتی اگر خر، عیار نهیق
نگشتی به لحن مغنی رفیق
اگر می شد آگه، نکوهیده زاغ
نخوردی دل بلبل و گل به باغ
زغن گر شدی رنجه از صوت خویش
نخستی جگرهای مرغان به نیش
اگر حد خود پاس می داشت سیر
کجا فاش گشتی به عهد عبیر؟
گل آنجا که بند قبا کرده باز
نمی آمد از پرده بیرون، پیاز
خریدار سرگین بود گر جعل
چه کاهش رساند به شان عسل؟
چه شد گند نا، گر ز هر جا دمید؟
به عنبر زیانی نخواهد رسید
غم و رنج دنیا به ما سهل شد
چو با مصطفی چیره بوجهل شد
پلیدی مخنث ز فوج یزید
سر سبط خیرالبشر را برید
عوانان امیرند و عارف به قید
جُحی طبل خصمی زند با جنید
چو ابر جهالت شود منجلی
کجا فخر رازی کجا بوعلی؟
هزاران ازین گونه در روزگار
عیان است و داننده بی اختیار
ببین کارپردازی چرخ پیر
درین عبرتستان و عبرت بگیر
حزین، از دل افسردگی سود چیست؟
صریر نیت شکوه آلود چیست؟
اگر زشت و زیبا ببینی مرنج
به صورت میاویز و معنی بسنج
گل و خار در پرورش همسرند
درین خاکدان از یک آبشخورند
چرایی در اندیشهٔ دلخراش؟
فضولی ست اندیشه، تسلیم باش
خدایا برین بندهٔ بوالفضول
نبندی در فضل و جود و قبول
صباحی که زادم به بخت سعید
سیه بود موی من و رو سفید
کنون مویم از گردش روزگار
سفید است و روی من از جُرم، تار
ز روی من این تیرگی را بشوی
که از من بد و از تو آید نکوی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۹ - کام بخشی خامهٔ حکمت نگار به یاد خلاصهٔ ادوار و نقاوهٔ اخیار والد بزرگوار حشره الله مع الاطهار
عطارد مرا گشته آموزگار
به توصیف علّامهٔ روزگار
رصد بند گردون نیلوفری
خدیو سریر بلد اختری
مرا والد و عقل کل را پسر
یتیمان علم و هنر را پدر
به جان ره گرا، اوج تقدیس را
به دل، وارث حکمت ادریس را
بهین گوهر پاک این نُه صدف
خلف را شرف، بوالبشر را خلف
مسیحا دم خسته حالان دهر
پناه ضعیف و یتیمان شهر
رخ و سر، بزرگان گردن فراز
بر آن سدّه، گلگونه ساز نیاز
دل خاره طبعانش از آه گرم
چو پولاد در دست داوود نرم
تنش چون خیال از ریاضت نزار
هلال قدش تیغ فرسوده کار
در انوار او مهر چون ذرّه گم
ضمیرش دل افروز صبح دوم
ز سر جوش فکرش خرد کامیاب
زلال خضر پیش فیضش سراب
فلاطون اگر ته نشین شد به خُم
خجالت به خلوت کشیدش که نُم
به بیداربختان قدح بخش نور
حدیثش به دلمردگان بانگ صور
ز ایوان قدرش، فلک آستان
به بام جلالش ملک پاسبان
پر از عطر خلقش گریبان گل
غلام به اخلاص ختم رسل
لبش فیض بخش و کفش زرفشان
به امداد او زال رستم نشان
چو خورشید تابنده در مکرمت
چو نیسان بارنده در مرحمت
در اقطار معنی فروکوفت کوس
پر از صیت او قبّهٔ آبنوس
در اقلیم رفعت فرازنده کوه
بر اورنگ عزت، سلیمان شکوه
به لب قیمت آب حیوان شکست
به یاقوت، لعل بدخشان شکست
درستی ازو یافت علم و عمل
برون کرد از ملک و ملت خلل
خلیل آیت موسوی منزلت
مسیحا دم مصطفی معدلت
عدیل ملک در سجود و رکوع
ز جهدش مهذّب اصول و فروع
ز خطش سواد جهان روشن است
پی حفظ دین نبی جوشن است
صریر نیش ناسخ رود بود
روان پرور لحن داوود بود
مقام کلامش به اعلا رسید
سر خامه اش تا ثریا رسید
شهنشاه اورنگ دانشوری
بلندی دِه پایهٔ سروری
حقایق شناس معارف پناه
حکیم خردپرور جهل کاه
مشکی ندارد به شانش شکی
ارسطو ز مشائیانش یکی
زتوصیف اوگر برنجد حسود
نیاید ز خس، بستن زنده رود
محال است کز دست دهقان و بیل
شود بسته سیلاب دریای نیل
اگر ملحد انکار قرآن کند
بگو ماتم از مرگ ایمان کند
کند خیره ابله خردمند را
به ناخن خراشد چو الوند را
ندانسته کالیوه کردار دنگ
که در دام ماهی نیاید نهنگ
کجا کام حاصل کند خام ریش؟
که می دزدد از ابلهی دام خویش
مرا هست چون صبح صادق نفس
گواهم خداوند فریادرس
نوشتم به وصفش اگر یک دو حرف
نگنجد درین ظرف، دریای ژرف
عبادت شمارم ثناخوانیش
تو از ابلهی، بذله می دانیش
نراندم به مدح بزرگان قلم
ز فرماندهان عرب یا عجم
مگر مدح پیغمبر و آل او
که هرکس بگوید، خوشا حال او
کنم گر مدیح نیاکان خود
ادا می کنم حق ایمان خود
پدر را کنم گر ستایشگری
امیدم که حق باشدش مشتری
اگر سود دنیا غرض داشتم
وگر از طمع دانه می کاشتم
تفاخرکنان سروران جهان
خریدار بودند شعرم به جان
زبان می گشودم به نام یکی
شکر می فشاندم به کام یکی
چو می کردم این باده، در جام او
همی زنده می داشتم نام او
به بر داشت تشریف احسان من
زدی بوسهای طرف دامان من
نبودی دربغ از منش ملک و مال
ولی بود بر همّت من وبال
به گردون نیامد سر من فرود
مرا یک جبین است و یک جا سجود
پشیزی ز صدگنج نابرده ام
که دنیا بود پشتِ پا خورده ام
جهان مشت خاکی ست در راه من
زند کی رَهِ جان آگاه من؟
به کونین افشانده ام دامنی
که درکوی حق یافتم مأمنی
پدر را از آن می ستاید دلم
که فیضش رسانید تا منزلم
سبک می شمارم چنان مغز و پوست
که سنگینی استخوانم ازوست
بر آن تربت پاک بادا نثار
درود از من و رحمت کردگار
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۱ - حکایت
فرود آمد از تخت شاهی قباد
که عمر است کاه و اجل تندباد
بیاراست پیرایه بخش جهان
سریر کیانی به نوشیروان
جوان بود شهزادهٔ شیرگیر
به بازو تهمتن، به همّت دلیر
ز نیرنگ ایام نادیده رنج
سپه بیکران بود و آماده گنج
فلک رام بود و جهانش به کام
زمین زیر فرمان، زمانش غلام
دو پیکر خط بندگی داده بود
به خدمت کمر بسته استاده بود
به دولت جهاندار باهوش و رای
خدا بنده بود و خرد آزمای
نبودی سرش پای بند غرور
سلیمان، گران سر نباشد به مور
چو بنشست بر تخت فرماندهی
ره عدل بگزید و رسم مهی
ز عدل قویدست کشورگشای
کشید از میان جور، یکباره پای
همایون فرخنده بگشود بال
بیاراست ملک و ببخشید مال
شدی تلخ گر عیش یک تن ز خلق
گره می شدش آب شیرین به حلق
یکی گفتش ای خسرو دادگر
به عدل این چنین کس نبسته کمر
به رنج اندری در رفاه عباد
تو را شهریاری که تعلیم داد؟
جهاندار، گفتش به عهد صغر
که بودم به نخجیرگه با پدر
به سنگی سگی را یکی پا شکست
به چُستی قضا نیز بگشاد دست
شکست از لگد پای آن سنگ زن
یکی باره، با سُمّ خارا شکن
به تقدیر فرمانده دادگر
چه دیدم پس از چند گام دگر
که شد در زمین پای یکران نهان
نیامد برون، تا شکست استخوان
چو دیدم به اندک زمان این سه چیز
مهیا مکافات را با ستیز
مرا باز شد دیدهٔ اعتبار
عجب ماندم ازگردش روزگار
مروّت کشید آستین دلم
شد انصاف نقش نگین دلم
برآنم که تا عمر بخشد خدای
برون ننهم از جادهٔ عدل پای
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۵ - حکایت
گذشتم به شب زنده داری سحر
ز صحرانشینان آن بوم و بر
چو مجنون در آن دشت تنها نشین
در اطراف او بود روشن، زمین
شب تار ازو لیلهٔ القدر بود
فروزانتر از پرتو بدر بود
زهر جانبش تا دو صد گام ره
تو گفتی که افتاده پرتو ز مَه
در آن روشنی چون گرفتم قرار
تفحص نمودم، یمین و یسار
شرار درخشان به سرمنزلش
ندیدم بغیر از چراغ دلش
برآوردم آنگاه مصحف ز جیب
بخواندم به امداد آن نور غیب
تعجب کنان گفتم ای حق پرست
چه سان آمدت این کرامت به دست؟
بخندید و گفت ای سراپا شعور
من از ظلمتم در عجب، تو ز نور
جهان جمله انوار ذات خداست
تو را از فروغی تعجب چراست؟
من اهل کرامت نیم ای شفیق
نه سلطان بسطامیم نه شقیق
دودانگی به مزدوری اندوختم
به خاک کسی شمعی افروختم
از آن شب، شب تیرهام روز شد
چراغ دلم، محفل افروز شد
حزین، از شبت تیرگی دور باد
دلت زنده، خاکت پر از نور باد
به بالین دل، شمع داغی ببر
زیارتگهی را چراغی ببر
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۹ - حکایت در توسّلی کلّی به حریم جلال قادر بی همتا و تجافی از ماسوا
سفر پیشم آمد شبی فصل دی
ره، از قاقم برف، پوشیده پی
نهان از رفیقان و یاران خویش
گرفتم به تنهایی آن راه پیش
شبی تیره دل بود اوا ره ناپدید
به فرسودگی پای سعیم رسید
چو بیچاره شد رای فرزانگی
زدم بر قدم، بانگ مردانگی
به مردی شود کار مردان درست
ز سستی شود عاقبت کار، سست
چو نیمی گذشت از شب قیرگون
قضا شد به معموره ای رهنمون
نه یاری در آن بوم و برداشتم
نه جایی که آرم بسر داشتم
بگشتم ز بیگانه روییِّ دهر
غریبانه چون روستایی به شهر
سگان غریوافکن از هر کمین
گرفتند غوغا چو شیر عرین
چو مردم ندانند دشمن ز دوست
اگر سگ نداند، چه تاوان بروست؟
نمودم به هر کوچه، لختی شتاب
نگردید از هیچ سو فتح باب
ز بسیاری برف و سرمای سخت
کشیدم به گلخن سحرگاه رخت
یکی مغ در آن، آتش افروز بود
که از گرم خویی جگرسوز بود
به گفتار ناخوش به کردار زشت
که بر فرق او باد خاک کنشت
به دل، مشت زن شد ز حرف درشت
شناسا نشد کاین درفش است و مُشت
حکیمانه بستم لب از پاسخش
شد از طرح من فیل ماتی رخش
ز تندی خجل گشت و خاموش شد
جفاکیش، زین فن، وفاکوش شد
ز آتش عیان شد پس از ماندگی
به اسکندرم چشمهٔ زندگی
مرا بخت خرم به دیماه زشت
ز گلخن دمانید، اردی بهشت
چو در دیده دودش شکر خواب شد
رمادش مرا فرش سنجاب شد
به ناگه یکی مست شوریده سر
تن از بیم لرزان چو شاخ از تبر
هراسان درآمد ز تاب عسس
گره در گلو گشته، تار نفس
در آن کنج گلخن خزید از هراس
تضرّع کنان با مغ ناسپاس
مرا خنده آمد بر اطوار او
گشودم زبان را به تیمار او
دل آساییش دادم و دلدهی
به آیین فرزانگی و مهی
چو مهرم دم غمگساری گماشت
به خویش آمد اندک، ز بیمی که داشت
به عذر آوری گفت آن نیم مست
که نشتر مرا در رگ جان شکست
چنین کز عسس، دارد آلوده باک
تو گر داشتی از خداوند پاک
مرا سوختی جان ز شرمندگی
تو بر عرش سودی سر بندگی
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۶ - حکایت از تاریخ دهقان در صعوبت صحبت احمقان
رقم کرده با نوک کلک دبیر
به نامه، جهاندیده دهقان پیر
که از عهد شیث و کیومرث و جم
چنین است رسم ملوک عجم
که چون خشم گیرند بر عاقلان
نشانندشان همسرِ جاهلان
غضب چون نمایند بر بخردی
به زندان کنند اندرش با ددی
نه آن دد که مردم دری کار اوست
همان دد که از مردم سفله خوست
بتر زین نباشد عذابی الیم
که با احمقی همسر افتد حکیم
کریمی که جفت لئیمان شود
برو سختی مردن آسان شود
ازین است کز سرور کاینات
جهان معانی، علیه الصّلات
چنین است فرمان که باشد سه تن
سزای ترحّم، به دور زمَن
عزیزی که چرخش به خواری کشد
توانگر که از فقر تلخی چشد
سیم بخردی کز جفای سپهر
شود سُخرهٔ جاهل دیو چهر
خدای کرم گستر ذوالجلال
نیوشندهٔ راز و دانای حال
مرا زین سه محنت رهایی دهد
وزین بستگی، دلگشایی دهد
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۷ - در نوائب زمان و معاتبهٔ سفلگان گوید
به عهدی که طبعم نوا ساز بود
سریر نیم نغمه پرداز بود
حماری به دعوی دهن بازکرد
ز خر خانه ای عرعر آغاز کرد
چو سنبل برآشفت کلک دبیر
که منکر صداییست، صوت الحمیر
چو خر دعوی نکته سنجی کند
ورق زشت، چون روی زنجی کند
چها می کند سفله پرور جهان؟
الی الله اشکو کروب الزمان
به جایی رسیده ست ادراک و هش
که خر نغمه سنج است و بلبل خمش
مرا پنجهٔ شیرگیر قلم
بر آن شد که نایش بپیچد به هم
بدرّد بر اندام، چرم خبیث
روانش بنالد که اَینَ المغیث
سر مار را کوفتن طاعت است
ز رَه خار و خس روفتن حکمت است
چو کژدم گذاری فراغت چمد
تن آسایی از خلق یزدان بَرد
ولیکن نیارست طبع غیور
که سرپنجه بازد به خفاش کور
نزیبد که در گیر و دار سگان
شود رنجهه بازوی شیر ژیان
مرا خامه شیر است، بل اردشیر
که افکنده در مغز گردون صریر
به جایی که گردن فرازی کند
سر خصم با نیزه بازی کند
چو گردد علم کاویانی درفش
رخ مدعی چیست؟ زرد و بنفش
چنین است هنجار گردون پیر
که با بلبلان، زاغ سنجد صفیر
تغافل کند خامه ام تن زده
که بی بانگ خر نیست این خرکده
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۹ - حکایت در مکافات درست کرداران و مجازات نیکوکاران
شنیدستم از راوی باستان
که سلطان عادل انوشیروان
گذر کرد روزی به دهقان پیر
که هر موی او بود چون جوی شیر
به صورت کمان بود آن خسته حال
که می کشت با قامت خم، نهال
عجب ماند سلطان با رای و هوش
ز پیر امل پرور سخت کوش
عنان تکاور کشید از نورد
پی آزمون جهان دیده مرد
حکیمانه پرسید ازو کاین نهال
ثمر می رساند پس از چند سال؟
جهان دیده گفتا جهان دار را
که خواهد ثمر، سال بسیار را
جهان دار گفتش خِهی حرص و آز
که طی کرده ای راه عمر دراز
هنوزت درین تنگنای محل
فراخ است، میدان طول اَمَل
تبسم کنان، پیر روشن روان
به پاسخ چنین گفت کای نکته دان
نیم بند فرمان آز و اَمَل
که دل می خراشم به ذوق عمل
به یک عمر درکشتزار جهان
نخوردیم جز کشتهٔ دیگران
کنونم، مکافات را کار بند
بکاریم تا دیگران برخورند
جهان دار گفتش زِه ای زنده پیر
مرا زنده کردی به این خوش صفیر
چو کان خرد دید در پیکرش
ببخشید یک پیل بالازرش
چو احسان شه دید پیر نژند
بخندید کای شاه فیروزمند
بدین چستی و چابکی از نهال
ثمر یافتم، دولت بی همال
به این زودی ای خسرو کامکار
کدامین نهال است کآید به بار؟
شه این نکته بشنید و چون گل شکفت
دو چندان زرش داد و بدرود گفت
حزین، از دل و دست فرسوده کار
مکافات نیکان چه داری بیار
تو را جز سخن گفتن نغز نیست
ز کردار جز خامه در دست چیست؟
سر خامه ات آسمان سای باد
کلامت به دلها پذیرای باد
نپیچیده تا پنجه ات روزگار
به دلها نهال نوایی بکار
نگویی که باقی ست فرصت هنوز
چه دانی که بیند شبت روی روز؟
چو مرغ سحرخوان نوایی بزن
به این خفته شکلان صلایی بزن
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۲۲
اشرف و احسن صحف، قرآن
می نماید ادای حق بیان
ما نماینده ایم، اسما را
همه ذات و صفات اشیا را
از تقیّد گرفته تا اطلاق
در مزایای انفس و آفاق
تا شود روشن این که آنچه عیان
شده در دیده های دیده وران
ذات حق است در مظاهر خویش
جلوه فرمای نور باهر خویش
شاهد نور، نور بس باشد
دیده را این ظهور بس باشد
چون دمید آفتاب، شک چه بود؟
زر خورشید را محک چه بود؟
او شناسندهٔ عیار خود است
این انها کار کسی ست، کار خود است
لیک از آنجا که شد احاطه مناط
چاره نبود محیط را ز محاط
جز بدینسان، لقای اوست محال
ذاتش از این و آن بود متعال
گفته زین رو، که هر طرف به نگاه
قد تولّوا فَثَّمَ وَجهُ الله
حزین لاهیجی : مطمح الانظار
بخش ۱ - مثنوی مطمح الانظار
ای دل افسرده خروشت کجاست؟
خامشی از زمزمه، جوشت کجاست؟
ملک سخن زیر لوای تو بود
رامش دلها ز نوای تو بود
طنطنهٔ پرده گشاییت کو؟
دبدبهٔ نغمه سراییت کو؟
زمزمهٔ سینه خراشت چه شد؟
ناله ی الماس تراشت چه شد؟
طرز نوایت زده از تازگی
مقرعه، بر کوس خوش آوازگی
زیر نگین، ملک سخن داشتی
معجز هاروت شکن داشتی
شور قیامت ز نیت می دمید
فیض طرب در چمنت می چمید
بود تو را خامهٔ مشکین رقم
ملک گشاتر، ز کیانی علم
رعشه قلم را ز بنانت فکند
صرصر دی سرو جوانت فکند
آتش غم نالهٔ جانکاه سوخت
در نفس آباد گلو، آه سوخت
آتش پنهان تو را دود نیست
لعل لبت خون دل آلود نیست
شعله برافروزی داغت نماند
پیهِ دماغی به چراغت نماند
آوخ ازین کلفت و افسردگی
با همه آتش نفسی، مردگی
محرم دل کو؟ که سرایم غمی
همنفسی کو؟ که برآرم دمی
خاک نشین است حزین، اخگرت
خاک نهاده ست به بالین سرت
مرکز خاکی نپذیرد ثبات
خیز ازبن رهگذر حادثات
صاف سلوکش همه آلایش است
رفتن ازین مرحله آسایش است
چون تو همایی، پر همّت برآر
این ده ویرانه به جغدان گذار
هان نشوی از هوس دیده تنگ
شیفته لیل و نهار دو رنگ
ز ابرص روز و شب این کهنه دهر
غیر دو رنگی نتوان یافت بهر
دیدهٔ پهناور بینش فروز
باز کن و دیدهٔ حیلت بسوز
پردهٔ شب باز به پیش چراغ
شعبده انگیز بود در دماغ
باصره کالیوه، کند، هوش دنگ
لعبت این پرده بود ریو و رنگ
لولی دنیا چه وفایی کند؟
گردش گردون چه بقایی کند؟
عهد سبکسر نکشیده ست دیر
مهر فلک سست و جهان زود سیر
از رَهِ سیلاب، خطر داشتن
ناگزران است گذر داشتن
ره سپر عمر ز پنجه گذشت
خاتمه بر دفتر هستی نوشت
نیر شیب تو دمید از شباب
صبح برافکند ز عارض نقاب
سبزه خزان گشت و سمن زار رست
موی چو مشک تو به کافور شُست
شمع فروزندهٔ سیّاره نیست
هوش به سر، نور به نظّاره نیست
گوهر ارزنده ات از تاج رفت
خیز که سرمایه به تاراج رفت
جلوهٔ تو شمع سحرگاهی است
قافله سالار نفس راهی است
در دلت آن شعله که افروخت درد
جسم گدازان تو را جمله خورد
شمع صفت، تیرگیت نور شد
بوتهٔ خارت شجر طور شد
پرده به دستان دگر ساز کن
خطبهٔ دیوان نو آغاز کن
تازه نما، بار بدی پرده را
شهد چشان، کام جگر خورده را
خیمه به رامشگهِ تجرید زن
وجدکنان نغمهٔ توحید زن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
چو بحر نامتناهیست دایما موّاج
حجاب وحدت دریاست کثرت امواج
جهان و هرچه در او هست جنبش دریاست
ز قعر بحر بساحل همی کند اخراج
دلم که ساحل بینهایت اوست
بود مدام بامواج بحر او محتاج
علاج درد دلم غیر موج دریا نیست
چو طرفه درد که موحش بود در او علاج
بهر خسی برسد زین محیط در و گهر
یکی بخس رسد از وی یکی بگوهر باج
از این محیط که عالم بجنّت اوست سراب
مراست عذب و فرات و تراست ملح اجاج
بلون و طعم اگر مختلف همی گردد
ز اختلاف محل است و انحراف مزاج
هر آنچه مغربی از کاینات حاصل کرد
بگرد بحر محیطش بیکزمان تاراج
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
میکند بر دل تجلی مهر رویش هر نفس
تا که گردد نور ماه دل ز مهرش مقتبس
آنچه عالم خوانمش خورشید او راسایه است
در حقیقت سایه و خورشید یک چیزند و بس
چشم عنقابین مگس را نیست زان نشناسدش
گرچه عنقا را بچشم خود عیان بیند مگس
دیده بگشا بر سر خوان خلیل شه نشین
بهره از سر خلقت جو نه از نان و عدس
بلبلا اندر قفس گلشن ز یادت رفته است
چتد گویم قصه گلشن بمرغی در قفس
لقمه مردان نمیشاید بطفلی باز داد
سرّ سلطان را نشاید گفت هرگز با عسس
سرّ دریا را بقطره چند گویی مغربی
رو زبان بر بند از ین گونه سخنها سپس
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
تویی خلاصه ارکان انجم و افلاک
ولی چه سود که خود را نمیکنی ادراک
تو مهر مشرق جانی بغرب جسم نهان
تو درّ گوهر پاکی فتاده در دل خاک
توئی که آینه ذات پاک اللهی
ولی چه فایده هرگز نگردی آینه پاک
غرض تویی ز وجود همه جهان ور نی
لما یکَون فی السکَون کائن لولاک
همه جهان بتو شاد و خرّم و خندان
تو از برای چه دائم نشسته ای غمناک
همه جهان بتو مشغول تو ز خود غافل
همه ز غفلت تو خائفند و تو بی باک
نجات تو بتو است و هلاک تو از تو
ولی تو باز ندانی نجات را ز هلاک
تو عین نون بسیطی و موج بحر محیط
چنان مکن که شوی ظلمت خس و خاشاک
اگر چو مغربی آیی ز کاینات آزاد
بیکقدم بتوانی شر از سمک بسماک