عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
بی آفتاب رویت روزم بود چو مویت
با زلف مشک بویت باشد شبم چو رویت
حسن هزار لیلی عشق هزار مجنون
داری وزان زیادت دارم به خاک کویت
یک سلسله ز مویت دیوانه را تمام است
بهر چه تاب دادی زنجیرهای مویت
با لب بگو که ما را تا چند تشنه داری
ای آب زندگانی دایم روان به جویت
عمر دراز دانی بهر چه دوست دارم
تا بیشتر نمایم کوشش به جست و جویت
محروم گشت چشمم از دیدنت و لیکن
دارد زبان نصیبی ما را به گفت و گویت
جان در فراق رویت کی بار تن کشیدی
او را اگر نبودی دایم مدد ز بویت
هر موی برتن من گر خود شود زبانی
هم در بیان نباید بعضی ز آرزویت
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چون کرد دیگر آن بت چابک سوار کوچ
آرام کرد از دل و صبر و قرار کوچ
پیوسته بیم هجر همی داشت این دلم
زین سان نبود ناگهش اندر شمار کوچ
از آب دیده سیل برانم به روز و شب
باشد که بعد ازین نکند آن نگار کوچ
در آب دیده غرقد کنم کوه و دشت را
تا بر جمال او نشا ند غبار کوچ
پاینده باد قد تو ای سرو نوبهار
سرو روان اگر کند از جویبار کوچ
امسال بوی جان به مشامم همی رسد
از منزلی که کردهای از وی تو پار کوچ
جایی رسید حسن تو کانجا نمی رسد
خورشید اگر کند به مثل صد هزار کوچ
شاید که گر کنار پر از خون کند همی
آن کس که چون تویی کندش از کنار کوچ
کاریست سخت مشکل وفنی ست بس عجب
رسمی ست این که گل کند از نزدخارکوچ
چشمش به صد کرشمه نگه کرد سوی من
یعنی روا بود که کنم در خمار کوچ
شیرین لبش به لطف همی گفت ای همام
معذور دار نیست مرا اختیار کوچ
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
از وقت صبح هست دلم را صفای صبح
جانم منور است به نور لقای صبح
از باد صبح گشت معطر دماغ من
دارد دلم همیشد هوای هوای صبح
یابد یقین ز ظلمت بیگانگی خلاص
هر جان آشنا که شود آشنای صبح
از تیغ صبح لشکر شب منهزم شود
تا شاه اختران بود اندر قفای صبح
ای شب جمال صبح سزای تو می دهد
جز روی یار من ندهد کس سزای صبح
این منزل لطافت جای قرار نیست
چون وصل دوست ازان شد لقای صبح
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
یاد باد آن راحت جان یاد باد
عاشقان را عهد جانان یاد باد
چون تماشا را به سروستان رویم
ود آن سرو خرامان یاد باد
غنچه های گل چو آید در نظر
آن لب شیرین خندان یاد باد
ما به جان بادوست پیمان بسته ایم
جاودانش آب حیوان یاد باد
روشنی کز روز وصلش یافتم
در شب تاریک هجران یاد باد
مهر با رویش به جان ورزیده ام
مهربان را مهر با نان یاد باد
تا زبان گویاست می گوید همام
بلبلان را از گلستان یاد باد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دلم شکست بدان زلف های پر شکنش
که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد
هزار جان گرامی فدای یک نفسش
که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد
گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم
نشان چگونه دهم ز آنچه در سخن دارد
بسی لطیفتر آمد ز جان ما تن او
کسی نشان ندهد کان نگار تن دارد
چو قامتش بخرامد جهانیان گویند
چرا صبا هوس سرو و نارون دارد
چو نقش او ننگارند صورتی در چین
زهی جمال که آن لعبت ختن دارد
نصیحتم بنوشید هیچ مگذارید
که دوست آینه نزدیک خویشتن دارد
گر او در آینه عکس جمال خود بیند
ز حسن خویش چه پروای مرد و زن دارد
هزار جان به لب آمد ز آرزوی لبش
که در فریفتن دل هزار فن دارد
که دزدد از لب او بوسه یی به صد حیله
ز سر و هشته فرو زلف چون رسن دارد
به خاک بوس درش راضیم که باشد دل
که با لبش هوس عشق باختن دارد
به تحفه پیش من آرید خاک پای کسی
که نسبتی به سر کوی یار من دارد
شود همام کسی کار به عمر خویش دمی
ز خوابگاه سگان درش وطن دارد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
هر گاو سر تو دارد پروای سر ندارد
مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد
هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد
سر بی نسیم زلفت از خاک بر ندارد
تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت
وان گه دو چشم خود را پیوسته تر ندارد
آنجا که حاضر آید آن شکل و آن شمایل
گر بنگرد به غیری چشمم نظر ندارد
سر تا قدم چو جانی ای آب زندگانی
کاین حسن و این لطافت هرگز بشر ندارد
سرهای عاشقانت بر خاک آستانت
چندان بود که آنجا کس رهگذر ندارد
هر یک به جست وجویی میلی کند
جانم ز منزل تو عزم سفر ندارد
به سویی وصفت چنان که باید دایم همام گوید
هر کان گهر نبخشد هر نی شکر ندارد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مگر سنگین دل است و جان ندارد
هر آن کس کاو چو تو جا نان ندارد
مبادا زنده در عالم دلی کاو
به زلف کافرت ایمان ندارد
مسلمانان مرا دردی ست در دل
کد جز دیدار او درمان ندارد
گل ارچه شاهد و رعناست لیکن
به پیش روی خوبت آن ندارد
چه نسبت می کنم گل را به رویت
که گل جز هفتدایی دوران ندارد
گلستان و گلت در پای میراد
که تو جان داری و گل جان ندارد
برو ای باد و با زلفش بگو تا
مرا زین بیش سرگردان ندارد
همام خسته را چندین مر نجان
گنه دل کرد وی تاوان ندارد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
روی زیبا چون تماشا را به گلزار آورد
شاخ گل را شرم بادا گر گلی بار آورد
گر صبا از زلف او بویی به سوی چین برد
مشک را در نسافه آهو به ز نهار آورد
کار بوی زلف او دارد که هنگام صبوح
عاشقان را بی سماع و باده در کار آورد
اگر بیفشاند سر زلف پریشان صبحگاه
باد پیش عاشقان عنبر به خروار آورد
ور نگارد صورتش نقاش در بتخانه یی
هربتی نزدیک رویش سجده صد بار آورد
سوی زلفش می فرستادم صبا را تا مگر
پیش ما پیغامی از دلهای افگار آورد
نی خیال است این باگر بگذرد بر زلف او
حلقه زلفش صبا را هم گرفتار آورد
چشم مستش تاکند بنیاد عقل و دین خراب
زاهدان را مست ولا یعقل به بازار آورد
گر همام از چشم مستش بی خبر گردد رو است
چشم مستش بیخودی در عقل هشیار آورد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
جان را به جای زلفت جای دگر نباشد
زین منزل خوش او را عزم سفر نباشد
جانا دلم ربودی گویی خبر ندارم
در زلف خود طلب کن زآنجا به در نباشد
رویی و صد لطافت چشمی و جمله آفت
زین خوبتر نباید زان نیکتر نباشد
در زیر خرمن گل داری شکرستانی
در هیچ بوستانی گل با شکر نباشد
نقشت همی پرستم گو سر برو ز دستم
سودای خوب رویان بی دردسر نباشد
جایی که تیرباران آید ز غمزه تو
جز جان نازنینان آنجا سپر نباشد
عاشق چنان به بویت از دور مست گردد
کار را اگر بگیری در بر خبر نباشد
هر عاشقی که چشمش روی تو دیده باشد
گر بنگرد به غیری صاحب نظر نباشد
در جان همام دارد امید روز وصلت
ای وای بر امیدش آن روز اگر نباشد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
چو رخسارت گل رنگین نباشد
شکر چون لعل تو شیرین نباشد
بدیدم عارض و روی تو گفتم
بدین خوبی گل و نسرین نباشد
نهان داری میان لعل پروین
به لعل اندر نان پروین نباشد
وفا می کن به رغم خوب رویان
که خوبان را وفا آیین نباشد
مکن جور و جفا برما ازین بیش
جفا بر عاشقان چندین نباشد
اگر چه عاشقان بسیار داری
ولی چون من یکی مسکین نباشد
مرا ای خسرو خوبان چو فرهاد
نصیبی زان لب شیرین نباشد
سری را کاستانت گشت بالین
دگر او را سر بالین نباشد
مرا روزی به دست آید شب وصل
ولیکن چون شب دوشین نباشد
کسی کا جز به وصلت شادمان نیست
چرا در هجر تو غمگین نباشد
همام اندر غزل در می چکاند
ز تو باری کم از تحسین نباشد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
اگر بختم دهد باری که یارم همنشین باشد
زهی مقبل که من باشم زهی دولت که این باشد
نباید این چنین ماهی برون از هیچ خرگاهی
نظیرش گرهمی خواهی مگر در حورعین باشد
میان ظلمت مویش به زیر پر تو رویش
گهی عقلم شود کافر گهی بر راه دین باشد
به شمع آسمان حاجت نباشد بعد ازین مارا
چنین تا بنده خورشیدی چو بر روی زمین باشد
چو بخرامد نگارینم نفیر از خلق برخیزد
نپندارم که طوبی را شمایل این چنین باشد
لب شیرین می گونش خرد را مست گرداند
از آن می کاب حیوانش غلام کمترین باشد
حدیثش دوست می دارم اگر خود هست نفرینم
که دشنام از لب شیرین به جای آفرین باشد
همام آن دم که می گوید حدیث زلف وخالش را
نفسها کز دهان او بر آید عنبرین باشد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
نباتت بر لب شکر برآمد
زمرد گرد یاقوتت در آمد
ز گلبرگ تو سنبل سر برآورد
زهی سنبل که از گل بر سر آمد
رخت منشور خوبی داشت بی خط
چو خطت بر مثال عنبر آمد
گواهی داد هر جا شاهدی بود
که در حسن تو خطی دیگر آمد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند
عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند
من دیوانه ز زنجیر نمی اندیشم
که کشیده ست مرا زلف مسلسل در بند
خسروان از پی نخجیر دوانند ولی
صیدخوبان به دل خویش در آید به کمند
نه چنان واله آن صورت و بالا شده ام
که مرا با دگری مهر بود با پیوند
گل رویت مگر از باغ بهشت آوردند
که به گلزار گلی نیست به رویت مانند
گر بود پرورش نیشکر از آب حیات
هم نسازند از آن چون لب شیرین تو قند
کردم اندیشه بدین حسن و لطافت که تویی
دگر از مادر ایتام نزاید فرزند
از تو نشکیبم و آرام نگیرم نفسی
عاشق آن است که از دوست نباشد خرسند
میدهد بوی خوشت هر نفس از شعرهمام
لاجرم ولوله یی در همه آفاق افکند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
میان ما و شما بود پیش از آن پیوند
که جان علوی ما شد درین قفس در بند
بجز دهان لطیفت که با نسیم گل است
ندید دیده مردم گلابدان از قند
لب خوشت که فدا باد آب حیوانش
نداد آبم و در جانم آتشی افکند
چگونه از ملک انسان شریفتر نبود
که ز آدمی چو تو پیدا می شود فرزند
از ذوق بی خبر است آن که می کند تشبیه
رخت به چشمهٔ خورشید و قد به سرو بلند
از آب و خاک نیاید کسی بدین خوبی
در آن جهان مگر از روح صورتی سازند
بگو که چاره من چیست از مشاهده ات
به حسن هیچ کسی چون نمی شود خرسند
اگر چه غیر تم آید میان شهر برای
زبان هر که مرا پند می دهد در بند
همام چون که سلامت کند ملول مشو
گرش جواب نگویی به زیر لب میخند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
سر تا قدم به آب حیاتت سرشته اند
دل ها مثال نقش تو بر جان نبشته اند
گر زاهدان صومعه بینند صورتت
عاشق شوند بر تو و گره خود فرشته اند
رویی چنین به حسن و لطافت ندیده ام
زین نوع گل دگر به جهان در نکشته اند
چون آمدی به منزل دنیا که از بهشت
خوبان نازنین را بیرون نهشته اند
مست شبانه بود همام از شراب عشق
آن صبح ها که طینت آدم سرشته اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
ماهرویان زلف مشکین را پریشان کرده اند
عاشقان دنیی و دین در کار ایشان کرده اند
نور صبح از پرده شب آشکارا می شود
گرچه عارض را به زیر زلف پنهان کرده اند
شاهدان در شهر عرض صورت خود داده اند
زاهدان میلی به راه بت پرستان کرده اند
بیدلان غوغا به کوی دوستان آورده اند
بلبلان مست آهنگی گلستان کرده اند
عقل های ما ز چشم مستشان لایعقیل است
زلفها دلهای ما را گوی چوگان کرده اند
پیش ازین در مجلس روحانیان ارواح ما
با جمال شاهدان میلی فراوان کرده اند
جان ما در قالب خاکی نمی گیرد قرار
در قفس مرغان وحشی را به زندان کرده اند
هر نثاری لایق خوبان نباشد لاجرم
مهر ورزان بر سر ایشان دل افشان کرده اند
تا نماند آب رویی چشمه خورشید
آفتاب روی ایشان را در فشان کرده اند
را چون همام آنها که چشم نیم مستت دیده اند
پشت برخمخانه های می فروشان کرده اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
گرچه سیاحان جهان گردیده اند
مثل رویت کافرم گردیده اند
مهر ورزان پیش نقش روی تو
بر جمال شاهدان خندیده اند
ماه رویان ز اشتیاقت سال ها
پای سرو و روی گل بوسیده اند
شاعران کردند تشبیهت به ماه
زین سخن صاحب دلان رنجیده اند
صبح دانی ناله مرغان ز چیست
بوی زلفت از صبا بشنیده اند
از ره چشمم گرفتی ملک دل
جمله دل ها در بالای دیده اند
سرزنش کردن نمی باید مرا
عشق پیش از عهد ما ورزیده اند
عاشقان را از ملامت باک نیست
کاین کنه دیر است کامرزیده اند
عشق را قومی که پنهان داشتند
شعله آتش به نی پوشیده اند
دوستی زانان نباید ای همام
کز حدیث دشمنان ترسیده اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
بنامیزد چنانت آفریدند
که پنداری ز جانت آفریدند
نمیدانم ز جان خوشتر چه باشد
که تا گویم که زانت آفریدند
البت کاب حیات ازوی چکان است
مگر زاب دهانت آفریدند
تماشاگاه جانم را بهشتی
بدان سرو روانت آفریدند
دهانت با میان هر لحظه گوید
که چون من بی نشانت آفریدند
به رویت کی رسد رویم که او را
برای آستانت آفریدند
قرار عاشقانت برد سحری
که در چشم و زبانت آفریدند
ز زخمت صیددلها چون برد جان
که با تیر و کمانت آفریدند
همام آن روز می ورزید عشقت
که جان عاشقانت آفریدند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
به کوی دوست که وهم و خیال ره نبرند
مجال کی بود آنجا که عاشقان گذرند
ندیده دید کس حسن بی نهایت او
ز فرق تا به قدم گر چه عارفان نظرند
چو هست آینه روی دوست حسن صور
برای عکس در آیینه ها همی نگرند
خیال بین که ز جانان وصال می جویند
خبر دهید به باران که جمله بی خبرند
اگر شمال و صبا را روانه گردانم
به آن دیار ره دور او به سر نبرند
بخوان همام دو بیت از حدیث خوش نفسی
که عاشقان سخنش را حیات جان شمرند
گروه عشق که ز اثبات محو در سفرند
به شهر نام و نشان می رسند می گذرند
چو مرغ و ماهی کاندر هوا و آب روند
نشان پی نگذارند ازان که بی اثرند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
می روی وز پی تو پیر و جوان می نگرند
به تعجب همه در صورت جان می نگرند
هست رویت گل خندان و جهانی مشتاق
همچو بلبل به تو در نعره زنان می نگرند
غیرتم هست ولی منکر حق نتوان بود
به تفرج به گل و سرو روان می نگرند
گر یکی را از نظر منع کنم می گوید
که تو هم می نگری گر دگران می نگرند
نتوان چشم کسی بست که در وی منگر
رایگان است نظر جمله جهان می نگرند
کس نداند که پری یا ملکی با مردم
در تو حیران شده خلقی به گمان می نگرند
عالمی منکر سودای هماهند ولی
زیر چشمت همه در چشم و دهان می نگرند
زاهدان نیز چو رندان همه شاهد بازند
فرق آن است که ایشان ز نهان می نگرند