عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۳
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۵
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۷
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای بلبل شوریده بکن تازه نفس را
شکرانه که بشکسته ی امروز قفس را
زاهد بچمن آمد و بلبل بفغان گفت
این بوی ریا چیست که بربست نفس را
جستند رقیبان زنوا محمل لیلی
ای کشا که از نافه گشایند جرس را
غوغای رقیبان بلب تو عجبی نیست
شاید بشکر راه به بندند مگس را
ای محتسب عقل چو آئی سوی بازار
در مجلس عشاق مده راه عسس را
داری تو بسر ذوق تماشای گلستان
ناچار بگلزار ببر زحمت خس را
جز خوردن حلوا نبود مقصد اغیار
از عشق نباشد خبر ارباب هوس را
ای کاش گرفتار شدی اهل ملامت
تا عیب نگویند بسودای تو کس را
نی را که بهر بند حدیثی است نهانی
محرم نشمرده است مگر نائی و بس را
ما سوخته گانیم و تغافل نه ثوابست
چون برق خدا را مجهان تند فرس را
مقصود وی آشفته بد از عشق شعاعی
موسی که تمنا کرد از طور قبس را
شکرانه که بشکسته ی امروز قفس را
زاهد بچمن آمد و بلبل بفغان گفت
این بوی ریا چیست که بربست نفس را
جستند رقیبان زنوا محمل لیلی
ای کشا که از نافه گشایند جرس را
غوغای رقیبان بلب تو عجبی نیست
شاید بشکر راه به بندند مگس را
ای محتسب عقل چو آئی سوی بازار
در مجلس عشاق مده راه عسس را
داری تو بسر ذوق تماشای گلستان
ناچار بگلزار ببر زحمت خس را
جز خوردن حلوا نبود مقصد اغیار
از عشق نباشد خبر ارباب هوس را
ای کاش گرفتار شدی اهل ملامت
تا عیب نگویند بسودای تو کس را
نی را که بهر بند حدیثی است نهانی
محرم نشمرده است مگر نائی و بس را
ما سوخته گانیم و تغافل نه ثوابست
چون برق خدا را مجهان تند فرس را
مقصود وی آشفته بد از عشق شعاعی
موسی که تمنا کرد از طور قبس را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
برفکن از بدن دلا زرق سیه پلاس را
آینه شو که تا بری لذت انعکاس را
زاهد و میگسار را نیک شناخت پیر ما
شیخ زمانه گو بنه کسوت التباس را
قامت تو کجا سزد خلعت اتحاد را
تا نکنی زتن برون عاریتی لباس را
نیست قیاس و وهم را راه بعشق سرمدی
گو بحکیم بشکند آینه قیاس را
ساقی میکشان بده مرهم قلب خستگان
تا که زکیمیای می زر کنم این نحاس را
پنج حواس وقف شد بر لب و چشم و زلف و خط
جادوی خمسه کزفسون پنج کند حواس را
رایض مدح شاه را توسن طبع رام شد
تا چو فرس بزین کشم حکمت بوفراس را
آشفته بر فلک پای گذاری از شرف
بوسه زنی بخاک اگر شاه فلک اساس را
ساقی بزم لم یزل مظهر شاهد ازل
دست خدا که بر درش ره نبود هراس را
آینه شو که تا بری لذت انعکاس را
زاهد و میگسار را نیک شناخت پیر ما
شیخ زمانه گو بنه کسوت التباس را
قامت تو کجا سزد خلعت اتحاد را
تا نکنی زتن برون عاریتی لباس را
نیست قیاس و وهم را راه بعشق سرمدی
گو بحکیم بشکند آینه قیاس را
ساقی میکشان بده مرهم قلب خستگان
تا که زکیمیای می زر کنم این نحاس را
پنج حواس وقف شد بر لب و چشم و زلف و خط
جادوی خمسه کزفسون پنج کند حواس را
رایض مدح شاه را توسن طبع رام شد
تا چو فرس بزین کشم حکمت بوفراس را
آشفته بر فلک پای گذاری از شرف
بوسه زنی بخاک اگر شاه فلک اساس را
ساقی بزم لم یزل مظهر شاهد ازل
دست خدا که بر درش ره نبود هراس را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مدد ای عشق که مغلوب هوائیم هوا
تو طبیب و همه محتاج دوائیم دوا
اسم اعظم توئی و دافع آفات و بلا
همتی زآن که گرفتار بلائیم بلا
ابر نیسان تو و ما کشته محتاج به آب
کان احسان تو و ما جمله گدائیم گدا
ره حی گم شده مجنون صفتم سرگردان
همگی گوش بر آواز درائیم درا
ما مریضیم و شفاخانه رحمت در تست
دردها مزمن و جویای شفائیم شفا
عملی کاو نبود بهر خدا عین ریاست
وه که از زمره ارباب ریائیم ریا
عشق آشفته کدام است علی دست خدا
دست بر دامن آن دست خدائیم خدا
تو طبیب و همه محتاج دوائیم دوا
اسم اعظم توئی و دافع آفات و بلا
همتی زآن که گرفتار بلائیم بلا
ابر نیسان تو و ما کشته محتاج به آب
کان احسان تو و ما جمله گدائیم گدا
ره حی گم شده مجنون صفتم سرگردان
همگی گوش بر آواز درائیم درا
ما مریضیم و شفاخانه رحمت در تست
دردها مزمن و جویای شفائیم شفا
عملی کاو نبود بهر خدا عین ریاست
وه که از زمره ارباب ریائیم ریا
عشق آشفته کدام است علی دست خدا
دست بر دامن آن دست خدائیم خدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کرد وقف غیر لعل شکرین خویش را
بر مگس آخر صلا زد انگبین خویش را
خط گرفته گرد لب گو یا سلیمان رخت
تا زدست اهرمن گیرد نگین خویش را
ساحران جمعند گو آن چشم جادو یک نظر
بهر اعجار آرد آن سحر مبین خویش را
در صدف پرورده چشمم لؤلؤ رنگین زاشک
تا نثار تو کند در ثمین خویش را
آفت دینند این کافر دلان پارسی
پارسایان گو نگه دارند دین خویش را
افعی زلفت بقصد مردم چشمان تست
گر غزال چین بیندیشد کمین خویش را
مرده زنده میکند ترسائی از لب ای سپهر
مژده ی ده عیسی گردون نشین خویش را
چون متاع دین و دل آماده دیدم لاجرم
مشتری گشتم مه زهره جبین خویش را
عاشقان با پرده دار دوست محرم گشته اند
آسمان دارد امین روح الامین خویش را
یوسف ثانیت خواندم لیک با یوسف بیا
تا مقدم بشمرد او دومین خویش را
آسمانا عرش اعظم جسته ام اندر زمین
کی بعرش تو دهم خاک زمین خویش را
هر کس آشفته بزلف تابداری شد اسیر
من ببر بگرفته ام حبل المتین خویش را
رشته مهر علی حبل الله مطلق بود
من زکف هرگز نخواهم داد دین خویش را
بر مگس آخر صلا زد انگبین خویش را
خط گرفته گرد لب گو یا سلیمان رخت
تا زدست اهرمن گیرد نگین خویش را
ساحران جمعند گو آن چشم جادو یک نظر
بهر اعجار آرد آن سحر مبین خویش را
در صدف پرورده چشمم لؤلؤ رنگین زاشک
تا نثار تو کند در ثمین خویش را
آفت دینند این کافر دلان پارسی
پارسایان گو نگه دارند دین خویش را
افعی زلفت بقصد مردم چشمان تست
گر غزال چین بیندیشد کمین خویش را
مرده زنده میکند ترسائی از لب ای سپهر
مژده ی ده عیسی گردون نشین خویش را
چون متاع دین و دل آماده دیدم لاجرم
مشتری گشتم مه زهره جبین خویش را
عاشقان با پرده دار دوست محرم گشته اند
آسمان دارد امین روح الامین خویش را
یوسف ثانیت خواندم لیک با یوسف بیا
تا مقدم بشمرد او دومین خویش را
آسمانا عرش اعظم جسته ام اندر زمین
کی بعرش تو دهم خاک زمین خویش را
هر کس آشفته بزلف تابداری شد اسیر
من ببر بگرفته ام حبل المتین خویش را
رشته مهر علی حبل الله مطلق بود
من زکف هرگز نخواهم داد دین خویش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
آفتاب طلعتت رازلف مشکین شد سحاب
عز من قال ان شمس قد توارت بالحجاب
گفتمش یا لیت بودی خاک راهت سر بگفت
قد یقول الکافر یا لیتنی کنت تراب
بی حساب این قوم تا کی خون مردم میخورند
انهم کانوا و لا یرجون من ربی حساب
کل من لم یعشق الوجه الحسن فی شرعنا
کافرو الکافر فی حقهم سوء العذاب
گر قرار دل بحرمان شد له بئس القرار
ور بقربان تو شد جانها لهم حسن المآب
زد سلیمان لاف حشمت با گدایان درت
رب اغفرلی زدعوی گفتی و ثم اناب
عاشقی چبود ولای شاه مردان مرتضی
مخزن علم لدنی آیت ام الکتاب
هر که اینجا بی بصیرت شد بود در حشر کور
جهد کن آشفته میلی کش بچشم ارتیاب
عز من قال ان شمس قد توارت بالحجاب
گفتمش یا لیت بودی خاک راهت سر بگفت
قد یقول الکافر یا لیتنی کنت تراب
بی حساب این قوم تا کی خون مردم میخورند
انهم کانوا و لا یرجون من ربی حساب
کل من لم یعشق الوجه الحسن فی شرعنا
کافرو الکافر فی حقهم سوء العذاب
گر قرار دل بحرمان شد له بئس القرار
ور بقربان تو شد جانها لهم حسن المآب
زد سلیمان لاف حشمت با گدایان درت
رب اغفرلی زدعوی گفتی و ثم اناب
عاشقی چبود ولای شاه مردان مرتضی
مخزن علم لدنی آیت ام الکتاب
هر که اینجا بی بصیرت شد بود در حشر کور
جهد کن آشفته میلی کش بچشم ارتیاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
که باز در به رخ اهرمن گشاد امشب
که غیر پا به سر کوی تو نهاد امشب
زدی به نشتر مژگان رگ رقیب نهان
که جوی خون زرگ دیده ام گشاد امشب
اشاره های نهانی به چشم گو نکند
که از نهان و عیان پرده برفتاد امشب
نگارم آینه وای رقیب تو کوری
عبث مقابلت آیینه ایستاد امشب
نه مستی می امشب چه هر شبست ای شوخ
به دستت این می ممزوج تا که داد امشب
مخور فریب رقیبان که دیو و راهزنند
کنم نصیحت جانا تو را زیاد امشب
مکن که خرمن حسنت به آه می سوزد
بکن به گفته ی آشفته اعتقاد امشب
بخوان تو نادعلی بهر دفع اهرمنان
بکن تو حرز زتعویذ اوستاد امشب
تو شاه کشور حسنی درآی از در عدل
مباد بر در حیدر بریم داد امشب
که غیر پا به سر کوی تو نهاد امشب
زدی به نشتر مژگان رگ رقیب نهان
که جوی خون زرگ دیده ام گشاد امشب
اشاره های نهانی به چشم گو نکند
که از نهان و عیان پرده برفتاد امشب
نگارم آینه وای رقیب تو کوری
عبث مقابلت آیینه ایستاد امشب
نه مستی می امشب چه هر شبست ای شوخ
به دستت این می ممزوج تا که داد امشب
مخور فریب رقیبان که دیو و راهزنند
کنم نصیحت جانا تو را زیاد امشب
مکن که خرمن حسنت به آه می سوزد
بکن به گفته ی آشفته اعتقاد امشب
بخوان تو نادعلی بهر دفع اهرمنان
بکن تو حرز زتعویذ اوستاد امشب
تو شاه کشور حسنی درآی از در عدل
مباد بر در حیدر بریم داد امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
لبش هنوز زطفلی نشسته از شیر است
که آهوی نگهش در کمینگه شیر است
علاج این دل شیدا ززلف آمد و بس
که گفت چاره دیوانه غیر زنجیر است
بدستم آن خم گیسو فتاد و طره زلف
اگر بود اثری هم در آه شبگیر است
بغیر آهوی چشمت که شیر گیر آمد
کی آهوان دگر را هوای نخجیر است
بدستیاری ابرو ببرد دل چشمت
که ترک عربدجو تکیه اش بشمشیر است
فریب زاهد و تسبیح او مخور ایدل
بهوش باش که این رشته دام تزویراست
علاج این دل سودائی ار لبش نکند
بگو طبیب که بیمار را چه تدبیر است
اگر نه زلف وی آشفته کی بمن آموخت
چرا چو طره او من گره گیر است
فزود عقلم و از سر ببرد رنج خمار
در این شراب خدا را بگو چه تأثیر است
که آهوی نگهش در کمینگه شیر است
علاج این دل شیدا ززلف آمد و بس
که گفت چاره دیوانه غیر زنجیر است
بدستم آن خم گیسو فتاد و طره زلف
اگر بود اثری هم در آه شبگیر است
بغیر آهوی چشمت که شیر گیر آمد
کی آهوان دگر را هوای نخجیر است
بدستیاری ابرو ببرد دل چشمت
که ترک عربدجو تکیه اش بشمشیر است
فریب زاهد و تسبیح او مخور ایدل
بهوش باش که این رشته دام تزویراست
علاج این دل سودائی ار لبش نکند
بگو طبیب که بیمار را چه تدبیر است
اگر نه زلف وی آشفته کی بمن آموخت
چرا چو طره او من گره گیر است
فزود عقلم و از سر ببرد رنج خمار
در این شراب خدا را بگو چه تأثیر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دل از دو جهان کرده بعشق تو قناعت
جان سوده بخاک حرمت جبهه طاعت
دل اهل ریاضت بود و با دهنت ساخت
با هیچ کند صبر به تنگی قناعت
از طعنه دشمن نروم من زدر دوست
گو سنگ ملامت بزن و تیر شناعت
ما را بجز از بار گنه نیست متاعی
جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت
شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر
از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت
جز جان پی ایثار توام نیست متاعی
جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت
شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر
از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت
جز جان پی ایثار توام نیست متاعی
با قیمت یوسف چکند تنگ بضاعت
گفتی بدم مرگ بود ساعت وصلم
من روز و شبان میشمرم آندم و ساعت
پروانه صفت گرد سر شمع بگردیم
کز سوختنش بزم فروزند جماعت
هر کس بامید عمل آید بصف حشر
آشفته درآید زدر عجز و ضراعت
المنت لله که ثمر حب علی داد
تخمی که در این مزرعه کردیم زراعت
دین و دل و صبر و خرد و جان و تنی بود
در دادم و شرمنده زتنگی بضاعت
طفلی بصف عشق بجولان چه درآید
رستم نزده لاف زمردی و شجاعت
جان سوده بخاک حرمت جبهه طاعت
دل اهل ریاضت بود و با دهنت ساخت
با هیچ کند صبر به تنگی قناعت
از طعنه دشمن نروم من زدر دوست
گو سنگ ملامت بزن و تیر شناعت
ما را بجز از بار گنه نیست متاعی
جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت
شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر
از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت
جز جان پی ایثار توام نیست متاعی
جز عفو تو کس را نشناسم بشفاعت
شاید مس قلب من خاکی شود اکسیر
از خاک سیه زر بکنند اهل صناعت
جز جان پی ایثار توام نیست متاعی
با قیمت یوسف چکند تنگ بضاعت
گفتی بدم مرگ بود ساعت وصلم
من روز و شبان میشمرم آندم و ساعت
پروانه صفت گرد سر شمع بگردیم
کز سوختنش بزم فروزند جماعت
هر کس بامید عمل آید بصف حشر
آشفته درآید زدر عجز و ضراعت
المنت لله که ثمر حب علی داد
تخمی که در این مزرعه کردیم زراعت
دین و دل و صبر و خرد و جان و تنی بود
در دادم و شرمنده زتنگی بضاعت
طفلی بصف عشق بجولان چه درآید
رستم نزده لاف زمردی و شجاعت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر کرا چشم هر نفس بکسی است
نیست عاشق یقین که بوالهوسی است
دل منه بر عروس ملک جهان
کاو بپنهان بعهد چون تو بسی است
جز بدامان دوست دست مزن
تا تو را پا بجا و دست رسی است
نفسی دامنش مده از دست
در جهانت اگر که هم نفسی است
روح در سینه بی هم آوازی
همچو مرغی که بسته در قفسی است
گو بحلوائیش که منع مکن
بر عسل پرفشان اگر مگسی است
روح مجنون میان قافله بود
تو مپندار ناله جرسی است
کیست آشفته در گلستانت
افتاده بباغ خار و خسی است
ای علی ای امیر عرش سریر
ناکسی گر گریخت در تو کسی است
نیست عاشق یقین که بوالهوسی است
دل منه بر عروس ملک جهان
کاو بپنهان بعهد چون تو بسی است
جز بدامان دوست دست مزن
تا تو را پا بجا و دست رسی است
نفسی دامنش مده از دست
در جهانت اگر که هم نفسی است
روح در سینه بی هم آوازی
همچو مرغی که بسته در قفسی است
گو بحلوائیش که منع مکن
بر عسل پرفشان اگر مگسی است
روح مجنون میان قافله بود
تو مپندار ناله جرسی است
کیست آشفته در گلستانت
افتاده بباغ خار و خسی است
ای علی ای امیر عرش سریر
ناکسی گر گریخت در تو کسی است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
آن فتنه زانجمن چو برخاست
شد قامت او قیامتی راست
شنعت نزند بعشق بازان
هر کس که زرمز عشق داناست
بالای تو گر بلاست شاید
هر فتنه و هر بلا زبالاست
بر خواسته ی زبزم و اما
نقش تو گمان مبر که برخاست
از غارت دل نمیشوی سیر
ای ترک مگر که خوان یغماست
از چیست زه کمانت ای عشق
کش چوبه تیر نخل خرماست
تو کسوت زشت خود بیفکن
کان نقش ازل تمام زیباست
آئینه صاف زنگ بگرفت
از رنگ تعلقی که بر ماست
آشفته سگ در علی شد
این مرتبت از خدای میخواست
از خاک در تو سر نپیچم
زیرا که پناه آدم اینجاست
شد قامت او قیامتی راست
شنعت نزند بعشق بازان
هر کس که زرمز عشق داناست
بالای تو گر بلاست شاید
هر فتنه و هر بلا زبالاست
بر خواسته ی زبزم و اما
نقش تو گمان مبر که برخاست
از غارت دل نمیشوی سیر
ای ترک مگر که خوان یغماست
از چیست زه کمانت ای عشق
کش چوبه تیر نخل خرماست
تو کسوت زشت خود بیفکن
کان نقش ازل تمام زیباست
آئینه صاف زنگ بگرفت
از رنگ تعلقی که بر ماست
آشفته سگ در علی شد
این مرتبت از خدای میخواست
از خاک در تو سر نپیچم
زیرا که پناه آدم اینجاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
محکی در میان دشمن و دوست
نیست جز دل ازو بجو که نکوست
دل چو آئینه کن ززنگ بری
تا ببینی خلاف دشمن و دوست
عیب خود را زدشمنان بشنو
که خطای تو دوست دارد دوست
دل احباب بسته بر موئی است
نگسلی رشته را که آن یکموست
غنچه از یک تبسم اندر باغ
فاش کرد آنچه را زتو بر توست
مهر اگر سر بمهر داری به
تا ندانند یار این یا اوست
عاشقان برد بار و نرم و سلیم
نازنین تند و سرکش و بدخوست
روی این طایفه زآینه است
دل ایشان زسنگ و آهن روست
لیک گر تو چو نافه پوشی عشق
مشک سازد عیان که در او بوست
هر که آهو گرفته بر عشاق
بیخبر زان دو آهوی جادوست
هر که آشفته چشم بر سوئی
دل ما زین و آن همه یکسوست
دل و جان را مجوی جز به نجف
که مقیم و مجاور آن کوست
نیست جز دل ازو بجو که نکوست
دل چو آئینه کن ززنگ بری
تا ببینی خلاف دشمن و دوست
عیب خود را زدشمنان بشنو
که خطای تو دوست دارد دوست
دل احباب بسته بر موئی است
نگسلی رشته را که آن یکموست
غنچه از یک تبسم اندر باغ
فاش کرد آنچه را زتو بر توست
مهر اگر سر بمهر داری به
تا ندانند یار این یا اوست
عاشقان برد بار و نرم و سلیم
نازنین تند و سرکش و بدخوست
روی این طایفه زآینه است
دل ایشان زسنگ و آهن روست
لیک گر تو چو نافه پوشی عشق
مشک سازد عیان که در او بوست
هر که آهو گرفته بر عشاق
بیخبر زان دو آهوی جادوست
هر که آشفته چشم بر سوئی
دل ما زین و آن همه یکسوست
دل و جان را مجوی جز به نجف
که مقیم و مجاور آن کوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
تن بی محبت و لاف زجان آدمیت
که بداغ عشق بسته است نشان آدمیت
شرفست آدمیرا بملک زعشق ورنه
چه میانه ملک بود و میان آدمیت
حیوان و مردمان را چه تمیز عشق نه جان
که دواب راست جانی و نه جان آدمیت
چو حدیث عشق عاشق نه بگوش سر نیوشد
سخنی بگوی واعظ بربان آدمیت
چه بصورت آدمی گشت مکان عشق اقدس
همه لامکان ببینی بمکان آدمیت
نه حیات جاودانیست زآب زندگانی
که خضر بماند باقی بروان آدمیت
بنهاد بال جبریل و بعرش رفت احمد
بگشای چشم و بنگر طیران آدمیت
نه که آدمیت اول هم از آدم صفی بود
زعلی شنید آشفته بیان آدمیت
چکنی تو غوص عنان که دراز صدف برآری
که بخاک درگه او شده کان آدمیت
که بداغ عشق بسته است نشان آدمیت
شرفست آدمیرا بملک زعشق ورنه
چه میانه ملک بود و میان آدمیت
حیوان و مردمان را چه تمیز عشق نه جان
که دواب راست جانی و نه جان آدمیت
چو حدیث عشق عاشق نه بگوش سر نیوشد
سخنی بگوی واعظ بربان آدمیت
چه بصورت آدمی گشت مکان عشق اقدس
همه لامکان ببینی بمکان آدمیت
نه حیات جاودانیست زآب زندگانی
که خضر بماند باقی بروان آدمیت
بنهاد بال جبریل و بعرش رفت احمد
بگشای چشم و بنگر طیران آدمیت
نه که آدمیت اول هم از آدم صفی بود
زعلی شنید آشفته بیان آدمیت
چکنی تو غوص عنان که دراز صدف برآری
که بخاک درگه او شده کان آدمیت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
نقش رخ یار سرو قامت
بر دل بنشست تا قیامت
کی سود کند مرا نصیحت
سودا ننشیند از ملامت
گشتیم بپا و سر جهان را
کردیم بکوی تو اقامت
هر کار که کرده ایم جز عشق
حاصل نشدش بجز ندامت
مگریز زعشق عافیت سوز
کو آفت دین شد و سلامت
شاید شوم ار علم برندی
کز عشق تو باشدم علامت
آشفته بکوی میکشان رو
وز پیر مغان بجو کرامت
آن صاحب رتبه سلونی
آن والی کشور امامت
از شیخ طمع ببر که هرگز
ناید زلئیم جز لئامت
بر دل بنشست تا قیامت
کی سود کند مرا نصیحت
سودا ننشیند از ملامت
گشتیم بپا و سر جهان را
کردیم بکوی تو اقامت
هر کار که کرده ایم جز عشق
حاصل نشدش بجز ندامت
مگریز زعشق عافیت سوز
کو آفت دین شد و سلامت
شاید شوم ار علم برندی
کز عشق تو باشدم علامت
آشفته بکوی میکشان رو
وز پیر مغان بجو کرامت
آن صاحب رتبه سلونی
آن والی کشور امامت
از شیخ طمع ببر که هرگز
ناید زلئیم جز لئامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
زعمر رفته دارم بس ندامت
بجامی گیرم از ساقی غرامت
مقیم آستان میکشان شو
که دوران را نباشد استقامت
بزن چندان که خواهی شنعت ای غیر
که عاشق غم ندارد از ملامت
بلای عشق برق عافیت سوز
نیستانست بستان سلامت
نماز میکشان آنگه قبول است
که در پای خم اندازد اقامت
چو قمری پر زند بر گرد او سرو
ببستان گر چمد آن سرو قامت
تو با آن قامت موزون برفتار
کجا بنشیند آشوب قیامت
بر او آشفته خوبی شد مسلم
بتو رندی و بر حیدر امامت
بداغ عشق تو معروف شهرم
غلامان را شناسد از علامت
بجامی گیرم از ساقی غرامت
مقیم آستان میکشان شو
که دوران را نباشد استقامت
بزن چندان که خواهی شنعت ای غیر
که عاشق غم ندارد از ملامت
بلای عشق برق عافیت سوز
نیستانست بستان سلامت
نماز میکشان آنگه قبول است
که در پای خم اندازد اقامت
چو قمری پر زند بر گرد او سرو
ببستان گر چمد آن سرو قامت
تو با آن قامت موزون برفتار
کجا بنشیند آشوب قیامت
بر او آشفته خوبی شد مسلم
بتو رندی و بر حیدر امامت
بداغ عشق تو معروف شهرم
غلامان را شناسد از علامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
آنچه در مذهب رندان طریقت گنه است
میگساری نه که آزار دل مرد ره است
خوردن خون رزان را تو گنه میدانی
خوردن خون کسن هیچ نگوئی گنه است
لافد از جامه و عمامه اسپید از شخی
آفتش باده گلناری و چشم سیه است
داد منصور چه سر بر سر دار عبرت
میتوان گفت که او خسرو صاحب کله است
گو مخوانند بفردوس برینش زنهار
هر که را خاک در میکده آرامگه است
از گدایان ره عشق گرفته کسوت
آنکه در مملکت حسن کنون پادشه است
نگه مست تو کافیست پی مستی عشق
سرخوش آشفته و مست تو از آن یک نگه است
گر تو را روی بیار است تفاوت نکند
اگرت جای بدیر است و یا خانقه است
ای بسا قاصد آهم که بکویت آمد
خبری باز نیاورده و چشمم بره است
رحمی ای نوح بساحل برسانم زکرم
که مرا کشتی امید بدریا تبه است
چون توئی دست خداوند بیا دستم گیر
دوستت از گنه آشفته اگر روسیه است
میگساری نه که آزار دل مرد ره است
خوردن خون رزان را تو گنه میدانی
خوردن خون کسن هیچ نگوئی گنه است
لافد از جامه و عمامه اسپید از شخی
آفتش باده گلناری و چشم سیه است
داد منصور چه سر بر سر دار عبرت
میتوان گفت که او خسرو صاحب کله است
گو مخوانند بفردوس برینش زنهار
هر که را خاک در میکده آرامگه است
از گدایان ره عشق گرفته کسوت
آنکه در مملکت حسن کنون پادشه است
نگه مست تو کافیست پی مستی عشق
سرخوش آشفته و مست تو از آن یک نگه است
گر تو را روی بیار است تفاوت نکند
اگرت جای بدیر است و یا خانقه است
ای بسا قاصد آهم که بکویت آمد
خبری باز نیاورده و چشمم بره است
رحمی ای نوح بساحل برسانم زکرم
که مرا کشتی امید بدریا تبه است
چون توئی دست خداوند بیا دستم گیر
دوستت از گنه آشفته اگر روسیه است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
خوب باشد گر زخوبان سر زند کردار زشت
احولی باشد که کس زشتی به بیند در بهشت
گر تو در کعبه نباشی ای بدا حال حرم
ور تو در بتخانه آئی ای خوشا وقت کنشت
کوثر وغلمان جنت را نیاری در نظر
گر بنوشی می زدست ساقی حورا سرشت
قصه حوری وغلمان بهشتی تابکی
گر بهشتی روی یاری باشدت بر طرف کشت
در جهان زاهد نصیب ما بهشت نقد کرد
آنکه بر طرف بناگوش بتان این خط نوشت
خاک ما را گل کن ای معمار مستان از شراب
تا زخاکم دست دو ران برنیاوره است خشت
از چه دانی ساخت جم جام جهان بین ای حکیم
از همان خشتی که بهر تجربت بر خم بهشت
مو بمو آشفته را در حلقه زلف تو بست
دست قدرت کز ازل این رشته صد تار رشت
حال کون و مکان پیشش نمی ارزد جوی
دانه حب علی هر کس بدشت دل نه کشت
احولی باشد که کس زشتی به بیند در بهشت
گر تو در کعبه نباشی ای بدا حال حرم
ور تو در بتخانه آئی ای خوشا وقت کنشت
کوثر وغلمان جنت را نیاری در نظر
گر بنوشی می زدست ساقی حورا سرشت
قصه حوری وغلمان بهشتی تابکی
گر بهشتی روی یاری باشدت بر طرف کشت
در جهان زاهد نصیب ما بهشت نقد کرد
آنکه بر طرف بناگوش بتان این خط نوشت
خاک ما را گل کن ای معمار مستان از شراب
تا زخاکم دست دو ران برنیاوره است خشت
از چه دانی ساخت جم جام جهان بین ای حکیم
از همان خشتی که بهر تجربت بر خم بهشت
مو بمو آشفته را در حلقه زلف تو بست
دست قدرت کز ازل این رشته صد تار رشت
حال کون و مکان پیشش نمی ارزد جوی
دانه حب علی هر کس بدشت دل نه کشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ای دل بسینه میطپی این اضطراب چیست
جانت بلب رسیده دگر این شتاب چیست
چون جام می بکف بود و لعل او لب
جان شادکام شد بدل این اضطراب چیست
عاشق بدوست دیده حق بین چو برگشود
غیری بجا نماند دگر اجتناب چیست
منعم زقدر نعمت اگر بیخبر بود
ماهی چو اوفتد بزمین داند آب چیست
جان را حجاب چهره جانان چه میکنی
بردار پرده را زمیان این حجاب چیست
گر سرخوشند مدعیان ساقی از شراب
من مستم آنچنان که ندانم شراب چیست
ای چشم فتنه خیز کز افسون ساحری
مردم بدور تو نشناسند خواب چیست
خیز و بیا بطوف خرابات زاهدا
تا گویمت که حاصل دیر خواب چیست
مطرب بزن نای حسینی به پرده راست
تا بشنوی که فتوی و چنگ و رباب چیست
با حب مرتضی روی آشفته چون بحشر
دانی در آن مصاف گناه و صواب چیست
جانت بلب رسیده دگر این شتاب چیست
چون جام می بکف بود و لعل او لب
جان شادکام شد بدل این اضطراب چیست
عاشق بدوست دیده حق بین چو برگشود
غیری بجا نماند دگر اجتناب چیست
منعم زقدر نعمت اگر بیخبر بود
ماهی چو اوفتد بزمین داند آب چیست
جان را حجاب چهره جانان چه میکنی
بردار پرده را زمیان این حجاب چیست
گر سرخوشند مدعیان ساقی از شراب
من مستم آنچنان که ندانم شراب چیست
ای چشم فتنه خیز کز افسون ساحری
مردم بدور تو نشناسند خواب چیست
خیز و بیا بطوف خرابات زاهدا
تا گویمت که حاصل دیر خواب چیست
مطرب بزن نای حسینی به پرده راست
تا بشنوی که فتوی و چنگ و رباب چیست
با حب مرتضی روی آشفته چون بحشر
دانی در آن مصاف گناه و صواب چیست