عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
نمی گوید کسی امروز چرخ بی مروت را
که تا کی می خوری چون آب، خون اهل غیرت را
صف برگشته مژگانی که من سرگشتهٔ اویم
چو مجنون برده از چشم غزالان خواب راحت را
بود هرگوشه برپا محشر داغ نمک سودی
ببین در سینه من شور صحرای قیامت را
فلک را فارغ از تدبیر کار رزق خود کردم
گزیدم شمع سان از بس که انگشت ندامت را
به عادت اینکه در هر لمحه مژگان می زنی برهم
کف افسوس باشد چشم خواب آلود غفلت را
حزین گر می کنی، پیش از رقیبان جان نثارش را
مکن چون غافلان از کف رها دامان فرصت را
که تا کی می خوری چون آب، خون اهل غیرت را
صف برگشته مژگانی که من سرگشتهٔ اویم
چو مجنون برده از چشم غزالان خواب راحت را
بود هرگوشه برپا محشر داغ نمک سودی
ببین در سینه من شور صحرای قیامت را
فلک را فارغ از تدبیر کار رزق خود کردم
گزیدم شمع سان از بس که انگشت ندامت را
به عادت اینکه در هر لمحه مژگان می زنی برهم
کف افسوس باشد چشم خواب آلود غفلت را
حزین گر می کنی، پیش از رقیبان جان نثارش را
مکن چون غافلان از کف رها دامان فرصت را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
تمنا چون نسوزد در ضمیر من؟ که می باشد
تف صحرای محشر، سینه های دل فگاران را
نیم کوته نظر کز نارساییهای خود سنجم
به آن زلف مسلسل، امتداد روزگاران را
تهی کف رفتن بی قسمتان از من بدان ماند
که باز آرند از میخانه خالی، هوشیاران را
گل خرم دلی بی نکهت او نشکفد جایی
بهار عهد جمشید است جام می گساران را
سراید یک نیستان ناله را هر استخوان من
در آن وادی که چون مورند شیران، نی سواران را
شکوهی عاشقان راعشق بخشیده ست کز وحشت
پلنگ آهو شود نخجیرگاه داغداران را
زمین سینه ام از آب پیکان تو گلشن شد
نخواهد خاک این آماجگه، جز تیر باران را
گریبان چاک باشد دلق ما تردامنان تا کی؟
به می آلوده گردان خرقهٔ پرهیزگاران را
حزین ، از خامه مشکین سوادم چون رقم ریزد
ورق ماند به دستم، عارض نوخط عذران را
تف صحرای محشر، سینه های دل فگاران را
نیم کوته نظر کز نارساییهای خود سنجم
به آن زلف مسلسل، امتداد روزگاران را
تهی کف رفتن بی قسمتان از من بدان ماند
که باز آرند از میخانه خالی، هوشیاران را
گل خرم دلی بی نکهت او نشکفد جایی
بهار عهد جمشید است جام می گساران را
سراید یک نیستان ناله را هر استخوان من
در آن وادی که چون مورند شیران، نی سواران را
شکوهی عاشقان راعشق بخشیده ست کز وحشت
پلنگ آهو شود نخجیرگاه داغداران را
زمین سینه ام از آب پیکان تو گلشن شد
نخواهد خاک این آماجگه، جز تیر باران را
گریبان چاک باشد دلق ما تردامنان تا کی؟
به می آلوده گردان خرقهٔ پرهیزگاران را
حزین ، از خامه مشکین سوادم چون رقم ریزد
ورق ماند به دستم، عارض نوخط عذران را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
هلاک جلوه ام قد قیامت دستگاهان را
خراب شیوه ام شمشاد این محشر پناهان را
فدای نازپرور تیغ مژگانی که از شوخی
به خاک بی نیازی ریخت، خون بی گناهان را
تسلی چون تواند شد، دل غلتیده در خونم
نگه در قبضهٔ ناز است، این مژگان سیاهان را
نمی گردد به موزونی، طرف با خال مشکینت
اگر در سرمه خوابانند چشم خوش نگاهان را
سرت گردم بر اوج سروری طرف کله بشکن
شکست آن پُرشکن کاکل، سپاه کج کلاهان را
بود شور اسیران خانه زاد ناز محبوبان
تغافل کارفرما شد خروش دادخواهان را
حزین افتاده ام در حلقه روشن سوادانش
به چشم من چه منتها بود خاک صفاهان را
خراب شیوه ام شمشاد این محشر پناهان را
فدای نازپرور تیغ مژگانی که از شوخی
به خاک بی نیازی ریخت، خون بی گناهان را
تسلی چون تواند شد، دل غلتیده در خونم
نگه در قبضهٔ ناز است، این مژگان سیاهان را
نمی گردد به موزونی، طرف با خال مشکینت
اگر در سرمه خوابانند چشم خوش نگاهان را
سرت گردم بر اوج سروری طرف کله بشکن
شکست آن پُرشکن کاکل، سپاه کج کلاهان را
بود شور اسیران خانه زاد ناز محبوبان
تغافل کارفرما شد خروش دادخواهان را
حزین افتاده ام در حلقه روشن سوادانش
به چشم من چه منتها بود خاک صفاهان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
کشم خط از سواد خامه زلف عنبرافشان را
به داغ رشک سوزد خامهام ناف غزالان را
ز چاک سینه چون خورشید محشر بشکفد داغم
گر آن گل پیرهن چون صبح بگشاید گریبان را
به اشک خود از آن کان ملاحت کام می گیرم
گلو شیرین کند شوراب زمزم، کعبه جویان را
به چشم کم مبین ای کج نظر زخم نمایانم
گلستان کرده آب خنجر او، این خیابان را
بلند است از تپیدنهای دل گلبانگ ناقوسم
گذار افتد به این بتخانه کاش، آن نامسلمان را
پریشان دل، به شام تیره بختی الفتی دارد
خیال زلف لیلی می کند، خواب پریشان را
خروش سینه، کام زخم دل در لذت اندازد
نمک چش داغ مجنون است شور این بیابان را
شفق پرورده اشک است، رنگ زعفران زارم
ز رشک سرخ رویی داغ کردم لاله زاران را
دو دستم زیر سنگ سرگرانی مانده از عمری
مگرگیرد نیازم دامن ناز خرامان را
ز غمخواری فتد در لجّه خون سینه چاکم
که طوفان است موج بخیه، این زخم نمایان را
نه آنم کز جفای عشق آسان دست بردارم
به دامان قیامت میبرم چاک گریبان را
دل و جان از خموشی سوخت، باید شمع محفل شد
شکستن درگلو زین بیش نتوان آه سوزان را
ز شادی بسته می گردد زبان شکوه آلودم
تبسم گر به زخمم بشکند مهر نمکدان را
شکستی راه در غربت نیابد نونهال من
پی قتل که دیگر بر شکستی طرف دامان را؟
ستم در دور چشمت میر دیوان مروّت شد
به خون بیگناهان آب دادی تیغ مژگان را
بفرما شمع من پروانه گرد سرت گردم
به دل مپسند داغ حسرت رنگ پرافشان را
شب حسرت نصیبیهای بخت من سحر گردد
کنی گر جادهٔ نظاره ام، صبح گریبان را
حزین از خود شدم در حیرت سنبل بناگوشی
ز بوی گل بود افسانه، خواب نوبهاران را
به داغ رشک سوزد خامهام ناف غزالان را
ز چاک سینه چون خورشید محشر بشکفد داغم
گر آن گل پیرهن چون صبح بگشاید گریبان را
به اشک خود از آن کان ملاحت کام می گیرم
گلو شیرین کند شوراب زمزم، کعبه جویان را
به چشم کم مبین ای کج نظر زخم نمایانم
گلستان کرده آب خنجر او، این خیابان را
بلند است از تپیدنهای دل گلبانگ ناقوسم
گذار افتد به این بتخانه کاش، آن نامسلمان را
پریشان دل، به شام تیره بختی الفتی دارد
خیال زلف لیلی می کند، خواب پریشان را
خروش سینه، کام زخم دل در لذت اندازد
نمک چش داغ مجنون است شور این بیابان را
شفق پرورده اشک است، رنگ زعفران زارم
ز رشک سرخ رویی داغ کردم لاله زاران را
دو دستم زیر سنگ سرگرانی مانده از عمری
مگرگیرد نیازم دامن ناز خرامان را
ز غمخواری فتد در لجّه خون سینه چاکم
که طوفان است موج بخیه، این زخم نمایان را
نه آنم کز جفای عشق آسان دست بردارم
به دامان قیامت میبرم چاک گریبان را
دل و جان از خموشی سوخت، باید شمع محفل شد
شکستن درگلو زین بیش نتوان آه سوزان را
ز شادی بسته می گردد زبان شکوه آلودم
تبسم گر به زخمم بشکند مهر نمکدان را
شکستی راه در غربت نیابد نونهال من
پی قتل که دیگر بر شکستی طرف دامان را؟
ستم در دور چشمت میر دیوان مروّت شد
به خون بیگناهان آب دادی تیغ مژگان را
بفرما شمع من پروانه گرد سرت گردم
به دل مپسند داغ حسرت رنگ پرافشان را
شب حسرت نصیبیهای بخت من سحر گردد
کنی گر جادهٔ نظاره ام، صبح گریبان را
حزین از خود شدم در حیرت سنبل بناگوشی
ز بوی گل بود افسانه، خواب نوبهاران را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
ای جنت نقد از رخ زیبای تو ما را
شد دیده بهشتی ز تماشای تو ما را
مست آمدی و تیغ به کف سر طلبیدی
آسایش جان گشت تقاضای تو ما را
هر داغ که از هجر تو اندوخته بودیم
خورشید شد، از طلعت غرای تو ما را
درعشق تو صیقل گری آه سحرخیز
کرد آینهٔ حسن دلارای تو ما را
بی سرو، تذروی نشود زمزمه پرداز
شد ناله رسا از قد رعنای تو ما را
پیداست سرافرازی سرو تو ز آهم
این شعله بلند است ز بالای تو ما را
دانیم ازین شورش عشقی که به دل ریخت
بر باد رود گرد، به صحرای تو ما را
شد دیده بهشتی ز تماشای تو ما را
مست آمدی و تیغ به کف سر طلبیدی
آسایش جان گشت تقاضای تو ما را
هر داغ که از هجر تو اندوخته بودیم
خورشید شد، از طلعت غرای تو ما را
درعشق تو صیقل گری آه سحرخیز
کرد آینهٔ حسن دلارای تو ما را
بی سرو، تذروی نشود زمزمه پرداز
شد ناله رسا از قد رعنای تو ما را
پیداست سرافرازی سرو تو ز آهم
این شعله بلند است ز بالای تو ما را
دانیم ازین شورش عشقی که به دل ریخت
بر باد رود گرد، به صحرای تو ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
عاشق مهجور، وصل دلستان بیند به خواب
دیدهٔ محتاج، گنج شایگان بیند به خواب
بعد این چشم من آن سرو روان بیند به خواب
دیدهٔ عاشق مگر بخت جوان بیند به خواب
دل کجا و طرهٔ نازک نهالان از کجا؟
مرغ بی بال و پر ما، آشیان بیند به خواب
مرگ عاشق گفتم او را مهربان سازد نشد
قمری ما سرو او را سرگران بیند به خواب
دولت بیدار را در دیده ریزم خاک خشک
گرجبینم سجدهٔ آن آستان بیند به خواب
مرگ هر کس در حقیقت نقش حال زندگی ست
هر چه کس بیند به بیداری، همان بیند به خواب
صبح محشر سرگران برخیزد از خواب لحد
گر شبی زاهد، خرابات مغان بیند به خواب
وصا ازکف رفته را دیگرکجا یابی حزین ؟
در خزان بلبل بهار بی خزان بیند به خواب
دیدهٔ محتاج، گنج شایگان بیند به خواب
بعد این چشم من آن سرو روان بیند به خواب
دیدهٔ عاشق مگر بخت جوان بیند به خواب
دل کجا و طرهٔ نازک نهالان از کجا؟
مرغ بی بال و پر ما، آشیان بیند به خواب
مرگ عاشق گفتم او را مهربان سازد نشد
قمری ما سرو او را سرگران بیند به خواب
دولت بیدار را در دیده ریزم خاک خشک
گرجبینم سجدهٔ آن آستان بیند به خواب
مرگ هر کس در حقیقت نقش حال زندگی ست
هر چه کس بیند به بیداری، همان بیند به خواب
صبح محشر سرگران برخیزد از خواب لحد
گر شبی زاهد، خرابات مغان بیند به خواب
وصا ازکف رفته را دیگرکجا یابی حزین ؟
در خزان بلبل بهار بی خزان بیند به خواب
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
کامم چشید هر چه نگاهش عتاب داشت
زخمم مکید تا دم شمشیر آب داشت
یک رخنه نیست بی گل داغی به سینه ام
در خانه چشم روزن من آفتاب داشت
میزد قدم به وادی وصف رخت، مگر
کامشب به کوچه، خامهٔ ما ماهتاب داشت؟
زان پیشترکه چهره به می ارغوان کنی
داغت چو برگ لاله دلم را کباب داشت
غمگین نیم که لب نگشودی به پرسشم
این بی زبان کجا سر و برگ جواب داشت؟
حیرت هم از تحمّل دیدار عاجز است
از عارض تو، آینه چشم پر آب داشت
جان را پی نثار رخت شمع دیده ور
در آستین گریهٔ پا در رکاب داشت
تا بود فکر خال و خطی در خیال من
هر نقطه ام چو نافهٔ چین مشک ناب داشت
شد موج زن به قلزم اندیشه مطلعی
از بس که نبض خامهٔ من اضطراب داشت
در میکشی نگار من از بس حجاب داشت
پیمانه در کفش عرق آفتاب داشت
دیشب به کوی او شدم از رشک بدگمان
رنگ شکستهٔ عجبی ماهتاب داشت
زلفش به قتلم این همه بی رحم دل نبود
تا تیغ آه، جوهری از پیچ و تاب داشت
زان پیشتر که طرح شود نقش آب و گل
معمار عشق، خانهٔ ما را خراب داشت
روزی که نقش دولتم از بوریا نشست
مخمل به چشم دولت بیدار خواب داشت
مخفی نماندی از نظر نکتهسنج من
دیوان عمر اگر ورق انتخاب داشت
سردی رسیده می کند آتش طلب، حزین
سرمای زهد خشک، مرا بر شراب داشت
زخمم مکید تا دم شمشیر آب داشت
یک رخنه نیست بی گل داغی به سینه ام
در خانه چشم روزن من آفتاب داشت
میزد قدم به وادی وصف رخت، مگر
کامشب به کوچه، خامهٔ ما ماهتاب داشت؟
زان پیشترکه چهره به می ارغوان کنی
داغت چو برگ لاله دلم را کباب داشت
غمگین نیم که لب نگشودی به پرسشم
این بی زبان کجا سر و برگ جواب داشت؟
حیرت هم از تحمّل دیدار عاجز است
از عارض تو، آینه چشم پر آب داشت
جان را پی نثار رخت شمع دیده ور
در آستین گریهٔ پا در رکاب داشت
تا بود فکر خال و خطی در خیال من
هر نقطه ام چو نافهٔ چین مشک ناب داشت
شد موج زن به قلزم اندیشه مطلعی
از بس که نبض خامهٔ من اضطراب داشت
در میکشی نگار من از بس حجاب داشت
پیمانه در کفش عرق آفتاب داشت
دیشب به کوی او شدم از رشک بدگمان
رنگ شکستهٔ عجبی ماهتاب داشت
زلفش به قتلم این همه بی رحم دل نبود
تا تیغ آه، جوهری از پیچ و تاب داشت
زان پیشتر که طرح شود نقش آب و گل
معمار عشق، خانهٔ ما را خراب داشت
روزی که نقش دولتم از بوریا نشست
مخمل به چشم دولت بیدار خواب داشت
مخفی نماندی از نظر نکتهسنج من
دیوان عمر اگر ورق انتخاب داشت
سردی رسیده می کند آتش طلب، حزین
سرمای زهد خشک، مرا بر شراب داشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
فتنهٔ روز جزا در قدم جلوهٔ اوست
با قیامت قد او دست و گریبان برخاست
چون برد شمع، سرخود به سلامت بیرون؟
صبح از بزم تو، با زخم نمایان برخاست
چقدر حوصله ساز است دل آب شده
شبنم از کوی تو با دیدهٔ حیران برخاست
ای خرد، عمر تو کم، در غم دنیا بنشین
ای جنون وقت تو خوش، بوی بهاران برخاست
این غزل گوشزد واله دانادل کن
آنکه از مهد، مسیحای سخندان برخاست
به صریر قلم پرده گشای تو حزین
شوری از حلقه مرغان خوش الحان برخاست
با قیامت قد او دست و گریبان برخاست
چون برد شمع، سرخود به سلامت بیرون؟
صبح از بزم تو، با زخم نمایان برخاست
چقدر حوصله ساز است دل آب شده
شبنم از کوی تو با دیدهٔ حیران برخاست
ای خرد، عمر تو کم، در غم دنیا بنشین
ای جنون وقت تو خوش، بوی بهاران برخاست
این غزل گوشزد واله دانادل کن
آنکه از مهد، مسیحای سخندان برخاست
به صریر قلم پرده گشای تو حزین
شوری از حلقه مرغان خوش الحان برخاست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
در مجلس ما خون دل است اینکه به جام است
هر قطره که از دل نتراویده حرام است
با جلوهء او در چه حساب است وجودم؟
چون صبح دمد، شمع سحرگاه، تمام است
تا ز آتش می، چهرهٔ زاهد نشود سرخ
با او نتوان راز دلی گفت، که خام است
تلقین لب لعلی جان پرور ساقیست
گر ذکر دوام است و گر شرب مدام است
نامم به بدی در همه آفاق علم باد
رسوا شدهٔ عشق تو را ننگ ز نام است
یک جلوه ات، از هر دو جهان گرد برآورد
سرها همه خاک قدمت، این چه خرام است؟
جان را نبود غیرقبول تو کمالی
قربان شده ی تیغ تو را کار تمام است
یک نقش مراد است که دل باختهٔ اوست
ای کج نظران، غیر در این عرصه کدام است؟
پیش دل سرگشتهٔ گرداب محبت
عالم همه گر کام نهنگ است، به کام است
یک گام به فرق تن خاکی کن و برخیز
از کوی تو، تا کعبهٔ مقصود، دو گام است
هر پارهٔ سنگی به نظر طور تجلّی ست
ای بی بصران، کعبه و بتخانه کدام است؟
موقوف به یک جلوه ی آن عارض زیباست
رنگ رخ من پرتو مِهر لب بام است
دام خط هندوی تو را، مهر اسیر است
شمع قد دلجوی تو را، ماه غلام است
شد مشک فشان، دود کباب دل ریشم
با باد صبا بوی خط غالیه فام است
خاصان تو از راحت کونین خلاصند
آسودگی عشق نصیب دل عام است
در باغ حزین کس نکند فهم، صفیرت
این زمزمه آن مرغ شناسد که به دام است
هر قطره که از دل نتراویده حرام است
با جلوهء او در چه حساب است وجودم؟
چون صبح دمد، شمع سحرگاه، تمام است
تا ز آتش می، چهرهٔ زاهد نشود سرخ
با او نتوان راز دلی گفت، که خام است
تلقین لب لعلی جان پرور ساقیست
گر ذکر دوام است و گر شرب مدام است
نامم به بدی در همه آفاق علم باد
رسوا شدهٔ عشق تو را ننگ ز نام است
یک جلوه ات، از هر دو جهان گرد برآورد
سرها همه خاک قدمت، این چه خرام است؟
جان را نبود غیرقبول تو کمالی
قربان شده ی تیغ تو را کار تمام است
یک نقش مراد است که دل باختهٔ اوست
ای کج نظران، غیر در این عرصه کدام است؟
پیش دل سرگشتهٔ گرداب محبت
عالم همه گر کام نهنگ است، به کام است
یک گام به فرق تن خاکی کن و برخیز
از کوی تو، تا کعبهٔ مقصود، دو گام است
هر پارهٔ سنگی به نظر طور تجلّی ست
ای بی بصران، کعبه و بتخانه کدام است؟
موقوف به یک جلوه ی آن عارض زیباست
رنگ رخ من پرتو مِهر لب بام است
دام خط هندوی تو را، مهر اسیر است
شمع قد دلجوی تو را، ماه غلام است
شد مشک فشان، دود کباب دل ریشم
با باد صبا بوی خط غالیه فام است
خاصان تو از راحت کونین خلاصند
آسودگی عشق نصیب دل عام است
در باغ حزین کس نکند فهم، صفیرت
این زمزمه آن مرغ شناسد که به دام است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
عهد پیرانه سری، عشق جوان افتاده ست
جوش ایّام بهارم، به خزان افتاده ست
در فضایی که زند موج طلب، حیرت ما
کعبه، سرگشته تر از ریگ روان افتاده ست
عشق می گویم و چون شمع، لبم می سوزد
راز پنهان من امشب، به زبان افتادهست
از سر کوی تو نَبوَد رَهِ بیرون شدنم
بس که بر روی هم اینجا، دل و جان افتاده ست
به ادایی دو جهان دین و دل آرد به کمند
پیچ و تابی که در آن موی میان افتاده ست
نگه شوخ تو، در خار و خس هستی ما
گرمتر از نفس سوختگان افتادهست
مد احسان رسا، قامت یار است حزین
همه جا سایهٔ آن سرو روان افتاده ست
جوش ایّام بهارم، به خزان افتاده ست
در فضایی که زند موج طلب، حیرت ما
کعبه، سرگشته تر از ریگ روان افتاده ست
عشق می گویم و چون شمع، لبم می سوزد
راز پنهان من امشب، به زبان افتادهست
از سر کوی تو نَبوَد رَهِ بیرون شدنم
بس که بر روی هم اینجا، دل و جان افتاده ست
به ادایی دو جهان دین و دل آرد به کمند
پیچ و تابی که در آن موی میان افتاده ست
نگه شوخ تو، در خار و خس هستی ما
گرمتر از نفس سوختگان افتادهست
مد احسان رسا، قامت یار است حزین
همه جا سایهٔ آن سرو روان افتاده ست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
در پی دلشدگان غمزه ی طنازی هست
با خرابی زدگان، خانه براندازی هست
گرچه ما سبزهٔ خوابیدهٔ این گلزاریم
سر ما در قدم سرو سرافرازی هست
هرگز از خویش نکردیم سخن ساز، چو نی
لب خاموشی ما، گوش بر آوازی هست
چیده از دام و قفس، طرفه بساطی هر سو
عشق پنداشته ما را پر پروازی هست
گر بنازم به غمش، لنگر تمکین چه کنم؟
در گریبان خسی برق سبک تازی هست
در و دیوار جهان گوش بر آواز دل اند
مگشا پرده ی این راز، که غمّازی هست
از طلسم تن خاکی، رخ امّید متاب
که در این مشت غبار آینه پردازی هست
می تراود ز لبم زمزمه بی خواست، حزین
می توان یافت، درین پرده، سخن سازی هست
با خرابی زدگان، خانه براندازی هست
گرچه ما سبزهٔ خوابیدهٔ این گلزاریم
سر ما در قدم سرو سرافرازی هست
هرگز از خویش نکردیم سخن ساز، چو نی
لب خاموشی ما، گوش بر آوازی هست
چیده از دام و قفس، طرفه بساطی هر سو
عشق پنداشته ما را پر پروازی هست
گر بنازم به غمش، لنگر تمکین چه کنم؟
در گریبان خسی برق سبک تازی هست
در و دیوار جهان گوش بر آواز دل اند
مگشا پرده ی این راز، که غمّازی هست
از طلسم تن خاکی، رخ امّید متاب
که در این مشت غبار آینه پردازی هست
می تراود ز لبم زمزمه بی خواست، حزین
می توان یافت، درین پرده، سخن سازی هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
دارد سر ما شورش سودایی اگر هست
باشد دل ما، عاشق شیدایی اگر هست
در دایرهٔ عشق پریشان نظر اوست
آیینه صفت چشم تماشایی اگر هست
در سینه ی تنگ است که جولانگه لیلی ست
مجنون مرا دامن صحرایی اگر هست
در عشق به غیر از دل آوارهٔ من نیست
سودا زدهٔ بادیه پیمایی اگر هست
ای دل بزن امروز مرا بر سر مژگان
از لخت جگر، لاله حمرایی اگر هست
از عالم حیرت نرود آینه بیرون
محو تو بود دیده بینایی اگر هست
ما طاقت نظارهٔ دیدار نداریم
برقع بگشا، جان شکیبایی اگر هست
یک شام رسد پایه آغاز به انجام
چون شمع به سر آتش سودایی اگر هست
جز دیدهٔ پوشیده ما قسمت کس نیست
در دایره چرخ تماشایی اگر هست
در راه طلب آبله فرسود نسازی
بگذار به فرق دو جهان پایی اگر هست
طراح خزان کیست درین باغ ببینید؟
در جوش بهاران چمن آرایی اگر هست
در دعوی اقبال، سر از ناز برافراز
رخسار نیازت، به کف پایی اگر هست
از جدول تیغ است که جان تشنه لب اوست
در مشرب ما آب گوارایی اگر هست
برکف دل و جان، معرکه آرای شکستیم
با شیشهٔ ما کینهٔ خارایی اگر هست
در گور بدن، چند کنی خاک نشینی؟
از خویش برآ، همّت والایی اگر هست
حاجت رود از خویش به درگاه کریمان
از طبع لئیم است، تقاضایی اگر هست
باشد به کف آوردن دامان خیالت
در خلوت اندیشه، تمنایی اگر هست
گردید حزین ، از نفست، زنده جهانی
باشد دم پاک تو، مسیحایی اگر هست
باشد دل ما، عاشق شیدایی اگر هست
در دایرهٔ عشق پریشان نظر اوست
آیینه صفت چشم تماشایی اگر هست
در سینه ی تنگ است که جولانگه لیلی ست
مجنون مرا دامن صحرایی اگر هست
در عشق به غیر از دل آوارهٔ من نیست
سودا زدهٔ بادیه پیمایی اگر هست
ای دل بزن امروز مرا بر سر مژگان
از لخت جگر، لاله حمرایی اگر هست
از عالم حیرت نرود آینه بیرون
محو تو بود دیده بینایی اگر هست
ما طاقت نظارهٔ دیدار نداریم
برقع بگشا، جان شکیبایی اگر هست
یک شام رسد پایه آغاز به انجام
چون شمع به سر آتش سودایی اگر هست
جز دیدهٔ پوشیده ما قسمت کس نیست
در دایره چرخ تماشایی اگر هست
در راه طلب آبله فرسود نسازی
بگذار به فرق دو جهان پایی اگر هست
طراح خزان کیست درین باغ ببینید؟
در جوش بهاران چمن آرایی اگر هست
در دعوی اقبال، سر از ناز برافراز
رخسار نیازت، به کف پایی اگر هست
از جدول تیغ است که جان تشنه لب اوست
در مشرب ما آب گوارایی اگر هست
برکف دل و جان، معرکه آرای شکستیم
با شیشهٔ ما کینهٔ خارایی اگر هست
در گور بدن، چند کنی خاک نشینی؟
از خویش برآ، همّت والایی اگر هست
حاجت رود از خویش به درگاه کریمان
از طبع لئیم است، تقاضایی اگر هست
باشد به کف آوردن دامان خیالت
در خلوت اندیشه، تمنایی اگر هست
گردید حزین ، از نفست، زنده جهانی
باشد دم پاک تو، مسیحایی اگر هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
از بس که تو را خوی، به عشاق گران است
بی قدر متاع سر بازار تو جان است
ته جرعه ای از ناز به گلزار فشاندی
زان روز، لب غنچه ز خونابه کشان است
جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم
دل خون شد و مغروری ناز تو همان است
زبن پیش چنین در نظرت خار نبودم
هم بزم رقیبان شده ای، این گل آن است
گر پشت دو تا شد، سر سرو تو سلامت
غم نیست اگر پیر شدم، عشق جوان است
گلگونه دولت نبود در خور مردان
این غازه گری، لایق رخسار زنان است
ز افسانهٔ گرم تو حزین ، جان و دلم سوخت
فریادکه این نالهٔ آتش نفسان است
بی قدر متاع سر بازار تو جان است
ته جرعه ای از ناز به گلزار فشاندی
زان روز، لب غنچه ز خونابه کشان است
جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم
دل خون شد و مغروری ناز تو همان است
زبن پیش چنین در نظرت خار نبودم
هم بزم رقیبان شده ای، این گل آن است
گر پشت دو تا شد، سر سرو تو سلامت
غم نیست اگر پیر شدم، عشق جوان است
گلگونه دولت نبود در خور مردان
این غازه گری، لایق رخسار زنان است
ز افسانهٔ گرم تو حزین ، جان و دلم سوخت
فریادکه این نالهٔ آتش نفسان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
چه دولتی است که دردت نصیب جان من است!
همای تیر تو را، طعمه استخوان من است
تو خود به پرسش من لعل جانفزا بگشا
که قفل خامشی عشق، بر زبان من است
چه شدکه دسترس سیرگلبشانم نیست؟
بهار در قدم چشم خونفشان من است
عنان گسسته تر از شوق لامکان سیرم
سپهر بی سر و پا، گرد کاروان من است
رواست لاله اگر کاسه داشت پیش کفم
گلیست داغ،که مخصوص گلستان من است
حزبن ، ز خانه به دوشان این گلستانم
همیشه مشت پر خویش آشیان من است
همای تیر تو را، طعمه استخوان من است
تو خود به پرسش من لعل جانفزا بگشا
که قفل خامشی عشق، بر زبان من است
چه شدکه دسترس سیرگلبشانم نیست؟
بهار در قدم چشم خونفشان من است
عنان گسسته تر از شوق لامکان سیرم
سپهر بی سر و پا، گرد کاروان من است
رواست لاله اگر کاسه داشت پیش کفم
گلیست داغ،که مخصوص گلستان من است
حزبن ، ز خانه به دوشان این گلستانم
همیشه مشت پر خویش آشیان من است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
لعلت حیات بخش دل و جان عاشق است
آبش زلال چشمه حیوان عاشق است
شوریدگی برون نرود از دماغ ما
زنجیر زلف، سلسله جنبان عاشق است
مژگان به هم نمی زنم از شور رستخیز
غوغای حشر، خواب پریشان عاشق است
باغ و بهار عشرت ما در کنار ماست
دامن ز اشک سرخ، گلستان عاشق است
حبل المتین زلف تو را نیست کوتهی
زنّار کفر و سبحهٔ ایمان عاشق است
افتاده برق خرمن پندار کفر و دین
این آتشی که در دل سوزان عاشق است
گر شور پسته تو نمکدان به داغ ریخت
شیرین تبسمت شکرستان عاشق است
برخاست دور خطّ تو شور از دل حزین
ایام نغمه سنجی دستان عاشق است
آبش زلال چشمه حیوان عاشق است
شوریدگی برون نرود از دماغ ما
زنجیر زلف، سلسله جنبان عاشق است
مژگان به هم نمی زنم از شور رستخیز
غوغای حشر، خواب پریشان عاشق است
باغ و بهار عشرت ما در کنار ماست
دامن ز اشک سرخ، گلستان عاشق است
حبل المتین زلف تو را نیست کوتهی
زنّار کفر و سبحهٔ ایمان عاشق است
افتاده برق خرمن پندار کفر و دین
این آتشی که در دل سوزان عاشق است
گر شور پسته تو نمکدان به داغ ریخت
شیرین تبسمت شکرستان عاشق است
برخاست دور خطّ تو شور از دل حزین
ایام نغمه سنجی دستان عاشق است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
از شرم، زبانم به گلستان تو بسته ست
صد نکته به یک خندهٔ پنهان تو بسته ست
ما در چه شماریم که گردون سبک سیر
خود را به صف آبله پایان تو بسته ست؟
بشکاف دلم را که لبالب شده از خون
این عقده به یک جنبش مژگان تو بسته ست
جزکیش تو، از ملت دیگرخبرم نیست
ایمان من ای عشق، به ایمان تو بسته ست
حاصل نکند طوطی مست از شکرستان
طرفی که خط از پستهٔ خندان تو بسته ست
جمعیت عالم همه آشفته نسازی
دلها به سر زلف پریشان تو بسته ست
از لوح دلش محو نگردد چو سویدا
نقشی که حزین از خط ریحان تو بسته ست
صد نکته به یک خندهٔ پنهان تو بسته ست
ما در چه شماریم که گردون سبک سیر
خود را به صف آبله پایان تو بسته ست؟
بشکاف دلم را که لبالب شده از خون
این عقده به یک جنبش مژگان تو بسته ست
جزکیش تو، از ملت دیگرخبرم نیست
ایمان من ای عشق، به ایمان تو بسته ست
حاصل نکند طوطی مست از شکرستان
طرفی که خط از پستهٔ خندان تو بسته ست
جمعیت عالم همه آشفته نسازی
دلها به سر زلف پریشان تو بسته ست
از لوح دلش محو نگردد چو سویدا
نقشی که حزین از خط ریحان تو بسته ست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
یاری که غمی می برد از یاد، شراب است
خون گرمی اگر هست درین بزم، کباب است
ناصح مدم افسون، که خراباتی عشقیم
این گوش، پر از زمزمهٔ چنگ و رباب است
هر جا که دلی بود به معمورهٔ امکان
در عهد تو ای خانه برانداز، خراب است
خاکستر دلها، همه بر باد فنا رفت
برق نگهت باز چرا گرم عتاب است؟
دیدار طلب باش که در دیدهٔ مردان
آسودگی هر دو جهان یک مژه خواب است
در راه تو، چون گرد فشاندیم ز دامن
بی تابی و صبری که درنگ است و شتاب است
گاهی شرر از دیده فرو ریزد و گه اشک
کز لعل می آلود تو، در آتش و آب است
هنگامهٔ معشوق بود گرم ز عاشق
از آتش دلهاست که آن طرّه به تاب است
از دلق می آلود مپرسید حزین را
کایام گل و جوش مل و عهد شباب است
خون گرمی اگر هست درین بزم، کباب است
ناصح مدم افسون، که خراباتی عشقیم
این گوش، پر از زمزمهٔ چنگ و رباب است
هر جا که دلی بود به معمورهٔ امکان
در عهد تو ای خانه برانداز، خراب است
خاکستر دلها، همه بر باد فنا رفت
برق نگهت باز چرا گرم عتاب است؟
دیدار طلب باش که در دیدهٔ مردان
آسودگی هر دو جهان یک مژه خواب است
در راه تو، چون گرد فشاندیم ز دامن
بی تابی و صبری که درنگ است و شتاب است
گاهی شرر از دیده فرو ریزد و گه اشک
کز لعل می آلود تو، در آتش و آب است
هنگامهٔ معشوق بود گرم ز عاشق
از آتش دلهاست که آن طرّه به تاب است
از دلق می آلود مپرسید حزین را
کایام گل و جوش مل و عهد شباب است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
به گرد عارض او خط عنبرین پیداست
چو سبزه ای که بر اطراف یاسمین پیداست
ز نام تقوی من، بلکه سرگران شده ای؟
که از جبین تو چون موج باده، چین پیداست
محبتم به دلت کرده گوییا اثری
ز التفات نهان تو، این چنین پیداست
ترحمی، که مرا استخوان ز کاهش غم
به رنگ پنبهٔ داغم، ز آستین پیداست
گرفتم آنکه، نهفتی ز خلق خون مرا
خدنگ غمزه خونریزت از کمین پیداست
به خلق خوش، شده ای شهرهٔ جهان لیکن
کم التفاتیت، از خاطر حزین پیداست
چو سبزه ای که بر اطراف یاسمین پیداست
ز نام تقوی من، بلکه سرگران شده ای؟
که از جبین تو چون موج باده، چین پیداست
محبتم به دلت کرده گوییا اثری
ز التفات نهان تو، این چنین پیداست
ترحمی، که مرا استخوان ز کاهش غم
به رنگ پنبهٔ داغم، ز آستین پیداست
گرفتم آنکه، نهفتی ز خلق خون مرا
خدنگ غمزه خونریزت از کمین پیداست
به خلق خوش، شده ای شهرهٔ جهان لیکن
کم التفاتیت، از خاطر حزین پیداست