عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک
با صدف بود لبی در جگر دریا خشک
اشک‌گو دردسر تربیت ما نکشد
از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک
کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد
آرزو تشنه لب و وادی استغناخشک
واصل منزل مقصود شدن آسان نیست
تا به دریا برسد سیل شود صدجا خشک
پی رشح‌کرم آب رخ امید مریز
ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک
سعی مژگان چقدر نمی‌شد از دیدهٔ ما
کوشش ابر محالست‌کند دربا خشک
ای‌ خوش آن بحر سرشتی‌ که بود در طلبش
سینه لبریزگداز جگر و لبها خشک
لال مانده است زبانم به جواب ناصح
همچو برگی‌ که شود از اثر سرما خشک
زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست
چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک
عشق بی ‌رنگ از این وسوسه‌ها مستغنی است
دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک
بگذر از حاصل امکان‌ که درین مزرع وهم
سبزه‌ها ریخته تا بال و پر عنقا خشک
هم چو نظاره ‌که از دیدهٔ تر می‌گذرد
درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک
حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما
پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک
بیدل از دیده حیران غم اشکی خون‌کرد
خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک
باده چون آب‌گهرگشت درین مینا خشک
تشنه‌لب بس که دویدم به بیابان جنون
گشت چون ریگ روان آبله‌ام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلی‌گیرد
که‌کرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن
برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بی‌تاثیری
می‌شود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب
نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنه‌کامی‌ گل بی‌صرفگیی اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما
خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستی‌ست
سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما
یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل
آب آیینه نسازد اثر گرما خشک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۲
چو غنچه بسکه تپیدم ز وحشت دل تنگ
شکست بر رخ من آشیان طایر رنگ
صفای طبع به بخت سیاه باخته‌ایم
ز سایه آینهٔ ماهتاب ماست به زنگ
صدای پا نفروشد ز خویشتن رفتن
شکست رنگ نمی‌خواهد اعتبار ترنگ
ز یاس قامت پیری به آه ساخته‌ایم
کشیده‌ایم دلی درکمند گیسوی چنگ
کدام سنگ درین وادی از شرر خالیست
شتابهاست‌ به خون خفتهٔ فریب درنگ
به قدر شوخی تدبیر خجلتست اینجا
عصا مباد شود دستگاه کوشش لنگ
بهار حیرتم از عالم تقدس اوست
به‌ گلشنی‌ که منم رنگ هم ندارد رنگ
به قدر همت خود کسوتی نمی‌بینم
مباد جامهٔ عریانی‌ام بر آرد ننگ
گذشت عمر چو طاووس در پر افشانی
دلی نجستم از آیینه خانهٔ نیرنگ
به عبرتی نگشودم نظر درین‌ کهسار
که سرمه میل نهان‌ کرده است در رگ سنگ
به مکتبی‌ که نوشتند حرف ما بیدل
به تار ناله صریر قلم شکست آهنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۴
رسانده‌ایم درین عرصهٔ خیال آهنگ
چو شمع ناوک آهی به شوخی پر رنگ
ز ناامیدی دلها دلت چه غم دارد
شکست ساغر و میناست طبل عشرت سنگ
شرابخانهٔ هستی که عشق ساقی اوست
بجز خیال حدوث و قدم ندارد بنگ
درین چمن همه با جیب خویش ساخته‌ایم
کسی ندید که ‌گل دامن ‌که داشت به چنگ
سواد الفت این دشت عبرت‌اندوز است
نگاهی آب ده از سرمه‌دان داغ پلنگ
در آرزوی شکستی‌ که چشم بد مرساد
درین ستمکده ما هم رسیده‌ایم به رنگ
خیال اینهمه داغ غرور غفلت ماست
صفا ودیعت نازبست در طبیعت رنگ
به قلزمی ‌که فتد سایهٔ بناگوشت
گهر به رشته ‌کشد خارهای پشت نهنگ
چه آفتی تو که نقاش فتنهٔ نگهت
به رنگ رفته‌ کشد مخمل غبار فرنگ
چو گل جز این ‌که گریبان درم علاجی نیست
فشرده است به صد رنگ ‌کلفتم دل تنگ
هنوز شیشه نه‌ای‌، نشئه عالم دگر است
تفاوت عدم و کم‌، مدان پری تا سنگ
به دوش برق ‌کشیدیم بار خود بیدل
ز خویش رفتن ما اینقدر نداشت درنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۶
ز خودفروشی پرواز بسکه دارم ننگ
چو اشک شمع چکیده‌ست خونم آنسوی رنگ
به قدرآگهی اسباب وحشت است اینجا
سواد دیدهٔ آهو بس است داغ پلنگ
نمی‌شود طرف نرمخو درشتی دهر
به روی آب محالست ایستادن سنگ
تو ناخدای محیط غرور باش‌که من
ز جیب خوبش فرورفته‌ام به‌کام نهنگ
به نیم چشم‌زدن وصل مقصد است اینجا
شرارما نکشد زحمت ره و فرسنگ
به اعتبار اگر وارسی نمی‌ارزد
گشاده‌رویی‌گوهر به خجلت دل تنگ
به ذوق‌کینه ستم پیشه زندگی دارد
کمان همین نفسی می‌کشد به زورخدنگ
به قدر عجز ازین دامگاهت آزادیست
که دل شکاف قفس دارد از شکستن رنگ
جز این‌که کلفت بیجا کشد چه سازد کس
جهان‌المکده و آرزو نشاط آهنگ
ز صورت ارهمه معنی شوی رهایی نیست
فتاده است جهانی به قیدگاه فرنگ
به‌کسب نی نفسی زن صفای دل درباب
گشودن مژه آیینه راست رفتن رنگ
وبال دوش‌کسان بودن از حیا دور است
نبسته است‌کسی پا به‌گردنت چو تفنگ
درین محیط ز مضمون اعتبار مپرس
حباب بست نفس بسکه دید قافیه تنگ
چو نام تکیه به نقش نگین مکن بیدل
که جز شکست چه دارد سر رسیده به سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۹
گرم نوید کیست سروش شکست رنگ
کز خویش می‌روم به خروش شکست رنگ
جام سلامت از می آسودگی تهی است
غافل مشو ز باده‌فروش شکست رنگ
مانند نور شمع درین عبرت انجمن
بالیده‌ایم لیک ز جوش شکست رنگ
ای صبح‌ گر ز محمل عجزیم چاره نیست
باید نفس ‌کشید به دوش شکست رنگ
غیر از خزان چه‌ گرد کند رفتن بهار
خجلت نیاز بیهده‌ کوش شکست رنگ
چون موج برصحیفهٔ نیرنگ این محیط
نتوان نمود غیر نقوش شکست رنگ
آنجا که عجز قافله سالار وحشتست
صدکاروان دراست خروش شکست رنگ
آخر برای دیدهٔ بیخواب ما چو شمع
افسانه شد صدای خموش شکست رنگ
پرواز محو و منزل مقصود ناپدید
ما و دلیم باخته هوش شکست رنگ
شاید پیام بیخودی ما به او رسد
حرفی‌کشیده‌ایم به‌گوش شکست رنگ
بیدل‌ کجاست فرصت ‌گامی در این چمن
چون رنگ رفته‌ایم به دوش شکست رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
یک برک‌ گل نکرده ز روبت بهار رنگ
می‌غلتدم نگاه به صد لاله‌زار رنگ
تا چشم آرزو به رهت‌ کرده‌ام سفید
چندین سحر شکسته‌ام از انتظار رنگ
موج طراوت چمن نا امیدی‌ام
دارم شکستنی که ندارد هزار رنگ
بیر نگیی به هیچ تعلق گرفته‌ام
یعنی به رنگ بوی‌گلم درکنار رنگ
کومایه‌ای که قابل غارت شود کسی
ای صورت شکست غنیمت شمار رنگ
بر هر نفس ز خجلت هستی قیامتی است
صد رنگ می‌تپد به رخ شرمسار رنگ
قسمت درین چمن ز بهاران قویتر است
آفاق غرق خون شد و نگرفت خار رنگ
ما را چوگل به عرض دو عالم غرور ناز
کافیست زان بهار یک آیینه‌وار رنگ
سیر بهار ناز تو موقوف خلوتی است
ای بوی‌گل به حلقهٔ در واگذار رنگ
عمریست رنگ باختهٔ وحشت دلم
چون‌کرده هوشم این‌گل بی‌اختیار رنگ
جوش خیال انجمن بی‌نشانی‌ام
بیدل بهار من نکند آشکار رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۰
زخم تیغی ز تو برداشته‌ام همچو هلال
ریشه‌واری‌ به ‌نظر کاشته‌ام همچو هلال
قانعم زین چمنستان به رگ و برگ ‌گلی
از تبسم لبی انباشته‌ام همچو هلال
عاقبت سرکشی‌ام سجده فروشیها کرد
در دم تیغ سپر داشته‌ام همچو هلال
نشود عرض ‌کمالم‌ کلف چهرهٔ عجز
در بغل آینه نگذاشته‌ام همچو هلال
سقف‌ کوتاه فلک معرض رعنایی نیست
از خمیدن علم افراشته‌ام همچو هلال
ناتوانی چقدر جوهر قدرت دارد
آسمان بر مژه برداشته‌ام همچو هلال
بیدل از هستی من پا به رکاب است نمو
شام را هم سحر انگاشته‌ام همچو هلال
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۴
بازآکه بی‌جمالت توفان شکسته بر دل
تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل
سرو تو در چه‌ گلشن دارد خرام عشرت
چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل
از آه بی‌ا‌ثر هم ممنون التفاتیم
کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل
نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها
آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل
شبنم به باغ حسرت دیدار می‌پرستد
افتاده‌ام به راهت آیینه بسته بر دل
افسوس‌ازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد
در هر نفس‌کشیدن تیغ دو دسته بر دل
چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش
آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
ازکتاب آرزو بابی دگر نگشوده‌ام
همچو آه بیدلان سطری به خون آلوده‌ام
موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت
قدردان خود نی‌ام از بسکه با خود بوده‌ام
بی‌دماغی نشئهٔ اظهارم اما بسته‌اند
یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننموده‌ام
گر چراغ فطرت من پرتو آرایی‌ کند
می‌شود روشن سواد آفتاب از دوده‌ام
داده‌ام از دست دامان گلی کز حسرتش
رنگ‌ گردیده‌‌ست هر گه دست بر هم سوده‌ام
در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست
تا کجا منزل‌ کند گرد هوا فرسوده‌ام
بر چه امید است یارب اینقدر جان‌ کندنم
من که خجلت مزدتر از کار نافرموده‌ام
نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی
ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده‌ام
اینقدر یارب پر طاووس بالینم‌ که کرد
بسته‌ام صد چشم اما یک مژه نغنوده‌ام
دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست
خاک بر سرکرده باشم‌ گر به خویش افزوده‌ام
بیدل از خاکستر من شعله جولانی مخواه
اخگری در دامن فرسودگی آسوده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
مشت عرق زجبهه به هر باب ریختم
آلوده بود دست طمع آب ریختم
طوف خودم به مغز رساند از تلاش پوچ
گوهر شد آن کفی‌ که به‌گرداب ربختم
زان منتی‌ که سایهٔ دیوار غیر داشت
بردم سیاهی و به سر خواب ربختم
بی‌شمع دل جهان به شبستان خزیده بود
صیقل زدم بر آینه مهتاب ریختم
عشق از غبار من به جز آشفتگی نخواست
آتش به کارخانهٔ آداب ریختم
چندین زمین به آب رسانید و گل نشد
خاکی‌که بر سر از غم احباب ریختم
مستان دماغ ‌کعبه پرستی نداشتند
خشت خمی به صورت محراب ریختم
موجی به ترصدایی بسمل نشد بلند
صد رنگ خون نغمه ز مضراب ریختم
کردم زهر غبار سراغ وصال یار
هیهات آب‌گوهر نایاب ریختم
بیدل ز بیم معصیت تهمت آفرین
لرزیدم آنچنان که می ناب ریختم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۲
خاکم به سر که بی تو به ‌گلشن نسوختم
گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم
اجزای سنگ هم ز شرر بال می‌کشد
من بیخبر ز ننگ فسردن نسوختم
شاید پیام یأس به ‌گوش تو می‌رسد
داغم‌ که چون سپند به شیون نسوختم
جمعیتی ذخیرهٔ دل داشتم چو صبح
از یک نفس تلاش‌، چه خرمن نسوختم
بوبی نبردم از ثمر نخل عافیت
تا ربشهٔ نفس به دویدن نسوختم
افروختم به آتش یاقوت شمع خویش
باری به علت رگ گردن نسوختم
در دشت آرزو ز حنابندی هوس
رنگی نیافتم‌ که به سودن نسوختم
مشکل‌ که تابد از مژه بیرون نگاه شرم
گشتم چراغ و جز ته دامن نسوختم
شرم وفا به ساز چراغان زد از عرق
با هر فتیله‌ای‌ که چو روغن نسوختم
دوری به مرگ هم ز بتان داشت سوختن
مردم‌ که مردم و چو برهمن نسوختم
بیدل نپختم آرزوی مزرع امید
کاخر ز یأس سوخته خرمن نسوختم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۸
شب از یاد خطت سر رشتهٔ جان بود در دستم
ز موج گل رگ خواب گلستان بود در دستم
به غارت رفته‌ام تا ازکفم رفته‌ست‌گیرایی
چو بوی‌گل نمی‌دانم چه دامان بود در دستم
فراهم تا نمودم تار و پود کسوت هستی
به رنگ غنچه یک چاک‌گریبان بود در دستم
کف پایی نیفشاندم به عرض دستگاه خود
وگر نه یک جهان امید سامان بود در دستم
نفس در دل‌گره‌کردم به ناموس وفا ور نه
کلید نالهٔ چندین نیستان بود در دستم
سواد عجز روشن‌کردم و درس دعا خواندم
درین مکتب همین یک خط شبخوان بود در دستم
ز جنس‌ گوهر نایاب مطلب هر چه ‌گم‌کردم
کف افسوس فرصت نقد تاوان بود در دستم
پر افشانی ز موج‌ گوهرم صورت نمی‌بندد
سر این رشته تا بودم پریشان بود در دستم
سواد دشت امکان داشت بوی چین‌ گیسویی
اگر نه دامن خود هم چه امکان بود در دستم
به سعی نارسایی قطع امید از جهان‌کردم
تهی دستی همان شمشیر عریان بود در دستم
چو صبح ازکسوت هستی نبردم صرفهٔ چاکی
چه سازم جیب فرصت دامن افشان بود در دستم
شبم آمد به‌کف بیدل حضور دامن وصلی
که ناخن هم ز شوقش چشم حیران بود در دستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
کاش یک نم‌ گردش چشم تری می‌داشتم
تا درین میخانه من هم ساغری می‌داشتم
اعتبارم قطره واری صورت تمکین نبست
بحر می‌گشتم‌ گر آب گوهری می‌داشتم
دل درین ویرانه آغوش امیدی وا نکرد
ورنه با این فقر من هم کشوری می‌داشتم
شوخی نظاره‌ام در حسرت دیدار سوخت
کاش یک آیینه حیرت جوهری می‌داشتم
وسعتم چون غنچه در زندان دلتنگی فسرد
گر ز بالین می‌گذشتم بستری می‌داشتم
صورت انجام کار آیینه‌دار کس مباد
کو دماغ ناز تاکر و فری می‌داشتم
الفت جاهم نشد سرمایهٔ دون همتی
جای قارون می‌گرفتم گر زری می‌داشتم
چون نفس عشقم به برق بی‌نشانی پاک سوخت
صبح بودم‌ گر همه خاکستری می‌داشتم
انفعالم آب کرد از ناکسی هایم مپرس
خاک می‌کردم به‌راهت‌گر سری می‌داشتم
عشق بی پرواز من پروانهٔ شمعی نریخت
تا به قدر سوختن بال و پری می‌داشتم
دل به زندانگاه غفلت خاک بر سر می‌کند
کاش چشمی می‌گشودم تا دری می‌داشتم
بیدل از طبع درشت آیینه‌ام در زنگ ماند
آب اگر می‌گشت دل روشنگری می‌داشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۵
به جستجوی خود از سعی بی ‌دماغ ‌گذشتم
غبار من به فضا ماند کز سراغ‌ گذشتم
نچیدم از چمن فرصت یقین‌ گل رنگی
چو عمر هرزه خیالان به لهو و لاغ‌ گذشتم
شرار کاغذم آمد چمن پیام تغافل
به بال بلبلی آتش زدم ز باغ ‌گذشتم
نساخت حوصلهٔ شوق با مراتب همت
ز بس بلند شد این نشئه از دماغ‌ گذشتم
بهانه جوی هوس بود دور گردش رنگم
چو می‌ببوس لبی از سرایاغ ‌گذشتم
نقاب راز دو عالم شکافتم به خیالت
ز صدهزار شبستان به یک چراغ‌ گذشتم
جنون ترک علایق هزار سلسله دارد
گر این بلاست رهایی من از فراغ‌ گذشتم
اگر به لهو و لعب بردن است گوی محبت
ز دوستی به پل بستن جناغ ‌گذشتم
نوای الفت این همرهان‌ کشید به ماتم
ز کاروان به دراهای بانگ زاغ گذشتم
چرا چو شمع ننازم به قدردانی الفت
که من ز آتش سوزنده هم‌ به داغ‌ گذشتم
نیافتم چمن عافیت چو دامن عزلت
به پای خفتهٔ بیدل ز باغ و راغ‌ گذشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۸
تا به در یوزهٔ راحت طلبیدن رفتم
مژه‌ گشتم سر مویی به خمیدن رفتم
صبح از بی نفسی قابل اظهار نبود
زین‌ گلستان به غبار ندمیدن رفتم
تا به مقصد بلدم‌ گشت زمینگیری عجز
همه جا پیشتر از سعی رسیدن رفتم
نبض جهدم شرر کاغذ آتش زده است
یک مژه راه به صد چشم پریدن رفتم
چون هلالم چقدر نشئهٔ تسلیم رساست
سرکشی داغ شد از بس به خمیدن رفتم
شور این بزم جنون خیره دماغی می‌خواست
دل نپرداخت به افسانه شنیدن رفتم
این شبستان به چراغان هوس یمن نداشت
که به صد چشم همان داغ ندیدن رفتم
یأس بر حیرت حال‌ گهرم می‌گرید
قطره‌ای داشتم از یاد چکیدن رفتم
سیر گلزار تمنای تو طاووسم کرد
غوطه در رنگ زدم تا به پریدن رفتم
بیدل آندم‌ که به تسلیم شکستم دامن
تا در امن به پای نرسیدن رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
شب از رویت سخنهایی بهار اندوده می‌گفتم
زگیسو هرکه می‌پرسید مشک سوده می‌گفتم
وفا در هیچ صورت نیست ننگ آلود کمظرفی
ز خود چون صفر اگر می‌کاستم افزوده می‌گفتم
خرابات حضورم‌ گردش چشم که بود امشب
که من از هر چه می‌گفتم قدح پیموده می‌گفتم
گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما
هنوز افسانهٔ بال قفس فرسوده می‌گفتم
ندامت هم نبود از چاره‌کاران سیهکاری
عبث با اشک درد دامن آلوده می‌گفتم
جنون‌کرد وگریبانها درید از بند بند من
دو روزی بیش ازین حرفی‌که لب نگشوده می‌گفتم
ز غیرت فرصت ذوق طلب دامن‌کشید از من
به جرم آن‌که حرف دست برهم سوده می‌گفتم
نواهای سپند من عبث داغ تپیدن شد
به حیرت‌گر نفس می‌سوختم آسوده می‌گفتم
گه از وحدت نفس راندم‌،‌گه ازکثرت جنون خواندم
شنیدن داشت هذیانی‌که من نغنوده می‌گفتم
سخنها داشتم از دستگاه علم و فن بیدل
به خاموشی یقینم شدکه پر بیهوده می‌گفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۸
چشمش افکنده طرح بیدادم
سرمه ‌کو تا رسد به فریادم
سرو تهمت قفس چه چاره ‌کند
پا به ‌گل کرده‌اند آزادم
شبنم انفعال خاصیتم
همه آب است و خاک بنیادم
از فسون نفس مگوی و مپرس
خاک نا گشته می‌برد بادم
درد عشق امتحان راحت داشت
همچو آتش به بستر افتادم
دلش آزادی‌ام نمی‌خواهد
قفس است آرزوی صیادم
او دلم داد تا به خود نگرم
من هم آیینه در کفش دادم
خالی‌ام از خود و پر از یادش
شیشهٔ مجلس پری زادم
بی‌دماغانه نشکند چه کند
شیشه می‌خواست دل فرستادم
نفسی هست جان ‌کنی مفت است
تیشه دارم هنوز فرهادم
نظم و نثری ‌که می کنم ‌تحریر
به‌ که در زندگی ‌کند شادم
ورنه حیفست نقشم از پس مرگ
گل زند بر مزار بهزادم
این زمان هرچه دارم از من نیست
داشتم آنچه رفت از یادم
نیستی هم به داد من نرسید
مرگ مرد آن زمان ‌که من زادم
یأس من امتحان نمی‌خواهد
بیدلم عبرت خدا دادم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۹
قیامت می‌کند حسرت مپرس از طبع نا شادم
که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم
زمانی در سواد سایهٔ مژگان تأمل کن
مگر از سرمه دریابی شکست رنگ فریادم
حضور نیستی افسون شرکت بر نمی‌دارد
دو عالم با فراموشی بدل‌ کن تا کنی یادم
گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت
امیر الفت خود کن اگر می‌خواهی آزادم
چو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نمی‌خواهد
به علم آرمیدن لغزش پایی‌ست استادم
به سامان دلم آوارهٔ صد دشت بیتابی
ز منزل جاده‌ام دور است یا رب ‌گم شود زادم
طراوت برده‌ام از آب و گرمی از دل آتش
چو یاقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم
فلک مشکل حریف منع پروازم تواند شد
چو آواز جرس‌ گیرم قفس سازد ز فولادم
درین صحرای حیرت دانه و دامی نمی‌باشد
همان چون بلبل تصویر نقاش است صیادم
علاج خانهٔ زنبور نتوان ‌کرد بی آتش
رکاب ناله گیرم تا ستاند از فلک دادم
نفس را دام الفت خواند‌ه ام چون صبح و زین غافل
که بیرون می‌برد زین خاکدان آخر همین بادم
غبار جان کنی بر بال وحشت بسته‌ام بیدل
صدای بیستونم قاصد مکتوب فرهادم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم
به این آتش که من دارم مگر آتش‌ کند سردم
اسیر ششدر و تدبیر آزادی جنونست این
چو طاس نرد هر نقشی‌که آوردم نیاوردم
چو شبنم شرم پیدایی‌ست آثار سراغ من
عرق چندان که می‌بالد بلندی می‌کند گردم
چو اوراق خزان بی‌اعتبارم خوانده‌اند اما
جهانی رنگ سیلی خورده است از چهرهٔ زردم
در آن مکتب که استغنا عیار معنی‌ام ‌گیرد
کلاه جم بنازد بر شکست‌گوشهٔ فردم
ز خویشم می‌برد یاد خرام او به آن مستی
که‌گل پیمانه‌گرداند اگر چون رنگ برگردم
ز عریانی درین میدان ندارم ننگ رسوایی
شکوه جوهر تیغم خط پیشانی مردم
وفایم خجلت ناقدردانی برنمی‌دارد
اگر بر آبله پا می‌نهم دل می‌کند دردم
نی‌ام بیدل خجالت مایهٔ ننگ تهی‌دستی
چو مضمون در خیال هر که می‌آیم ره آوردم