عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۱
آنان که وصف تو تقریر می کنند
خواب ندیده را تعبیر می کنند
از صدق اهل بتکده هم اعتماد رفت
از بس که اهل صومعه تزویر می کنند
مردان کار راه نشین عباد شد
بازیچهٔ دوستان همه تزویر می کنند
ای بی غمان حذر که ندیمان بزم عشق
طفلان خام را به نفس پیر می کنند
هر چند آشنای رموزند زیرکان
نازک مگو حدیث که تکفیر می کنند
چون اهل راز نکته سرایند گوش دار
زیبق به گوش ریز چو تفسیر می کنند
منکر مشو چو نقش نبینی که اهل رمز
لوح و قلم گذاشته تحریر می کنند
اندیشه ای دریغ مدار از دل خراب
کاین خانه به وسوسه تعمیر می کنند
این آه و نالهٔ عرفی از آتش سرشته اند
مگشای لب، مباد که تأثیر می کنند
خواب ندیده را تعبیر می کنند
از صدق اهل بتکده هم اعتماد رفت
از بس که اهل صومعه تزویر می کنند
مردان کار راه نشین عباد شد
بازیچهٔ دوستان همه تزویر می کنند
ای بی غمان حذر که ندیمان بزم عشق
طفلان خام را به نفس پیر می کنند
هر چند آشنای رموزند زیرکان
نازک مگو حدیث که تکفیر می کنند
چون اهل راز نکته سرایند گوش دار
زیبق به گوش ریز چو تفسیر می کنند
منکر مشو چو نقش نبینی که اهل رمز
لوح و قلم گذاشته تحریر می کنند
اندیشه ای دریغ مدار از دل خراب
کاین خانه به وسوسه تعمیر می کنند
این آه و نالهٔ عرفی از آتش سرشته اند
مگشای لب، مباد که تأثیر می کنند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۲
بیا که نغمه گشایان نفس به نی بستند
پیاله را به لب شیشه های می بستند
دلی که مایهٔ آزادگیست، بی دردان
به ذوق سلطنت روم و ری بستند
فسانه ها که به بازیچه روزگار سرود
کسان به مسند جمشید و تاج کی بستند
بیا به ملک قناعت که دردسر نکشی
ز قصه ها که به همت فروش طی بستند
دلم به فصل خزان زاد و در بهاران مرد
ببین که کی در هستی گشاد و کی بستند
چو یاسمین خود ای باغ وصل خندان باش
که بلبلان تو دست خزان و دی بستند
کلید توبه خریدم برای قفل بهشت
ولی چه سود که دستم به جام می بستند
بگو ز عرفی مجنون به لیلی ای محرم
که بر اسیر تو راه طواف حی بستند
پیاله را به لب شیشه های می بستند
دلی که مایهٔ آزادگیست، بی دردان
به ذوق سلطنت روم و ری بستند
فسانه ها که به بازیچه روزگار سرود
کسان به مسند جمشید و تاج کی بستند
بیا به ملک قناعت که دردسر نکشی
ز قصه ها که به همت فروش طی بستند
دلم به فصل خزان زاد و در بهاران مرد
ببین که کی در هستی گشاد و کی بستند
چو یاسمین خود ای باغ وصل خندان باش
که بلبلان تو دست خزان و دی بستند
کلید توبه خریدم برای قفل بهشت
ولی چه سود که دستم به جام می بستند
بگو ز عرفی مجنون به لیلی ای محرم
که بر اسیر تو راه طواف حی بستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۱
روزی که هوسها در اقبال گشودند
آخر همه رفتند به جایی که نبودند
زین باغ گذشتند حریفان به ندامت
هر رنگ که گردید کفی بود که سودند
افسوس که این قافلهها بعد فنا هم
یک نقش قدم چشم به عبرت نگشودند
اسما همه در پرده ناموسی انسان
خود را به زبانی که نشد فهم ستودند
اعداد یکی بود چه پنهان و چه پیدا
ما چشم گشودیم کزین صفر فزودند
از حاصل هستی به فناییم تسلی
در مزرعهٔ ما همه ناکشته درودند
تاراجگران هستی موهوم ز فرصت
توفیق یقینی که نداریم ربودند
زین شکل حبابی که نمود از دویی رنگ
گفتم به کجا گل کنم آیینه نمودند
چون شمع به صیقل مزن آیینهٔ داغم
با هر نگهم انجمنی بود زدودند
خامشنفسان معنی اسرار حقیقت
گفتند در آن پرده که خود هم نشنودند
عبرت نگهان را به تماشاگه هستی
بیدل مژه بر دیده گران گشت غنودند
آخر همه رفتند به جایی که نبودند
زین باغ گذشتند حریفان به ندامت
هر رنگ که گردید کفی بود که سودند
افسوس که این قافلهها بعد فنا هم
یک نقش قدم چشم به عبرت نگشودند
اسما همه در پرده ناموسی انسان
خود را به زبانی که نشد فهم ستودند
اعداد یکی بود چه پنهان و چه پیدا
ما چشم گشودیم کزین صفر فزودند
از حاصل هستی به فناییم تسلی
در مزرعهٔ ما همه ناکشته درودند
تاراجگران هستی موهوم ز فرصت
توفیق یقینی که نداریم ربودند
زین شکل حبابی که نمود از دویی رنگ
گفتم به کجا گل کنم آیینه نمودند
چون شمع به صیقل مزن آیینهٔ داغم
با هر نگهم انجمنی بود زدودند
خامشنفسان معنی اسرار حقیقت
گفتند در آن پرده که خود هم نشنودند
عبرت نگهان را به تماشاگه هستی
بیدل مژه بر دیده گران گشت غنودند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
برای خاطرم غم آفریدند
طفیل چشم من یم آفریدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال توأم آفریدند
عرقگل کردهام از شرم هستی
مرا از چشم شبنم آفریدند
گهر موج آورد آیینه جوهر
دل بیآرزو کم آفریدند
جهان خونریز بنیاد است هشدار
سر سال از محرم آفریدند
وداع غنچه را گل نام کردند
طرب را ماتم غم آفریدند
علاجی نیست داغ بندگی را
اگر بیشم وگرکم آفریدند
کف خاکی که بر بادش توان داد
به خونگلکرده آدم آفریدند
طلسم زندگی الفت بنا نیست
نفس را یک قلم رم آفریدند
اگر عالم برای خویش پیداست
برای من مرا هم آفریدند
چه سان تابم سر از فرمان تسلیم
که چون ابرویم از خم آفریدند
دلم بیدل ندارد چاره از داغ
نگین را بهر خاتم آفریدند
طفیل چشم من یم آفریدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال توأم آفریدند
عرقگل کردهام از شرم هستی
مرا از چشم شبنم آفریدند
گهر موج آورد آیینه جوهر
دل بیآرزو کم آفریدند
جهان خونریز بنیاد است هشدار
سر سال از محرم آفریدند
وداع غنچه را گل نام کردند
طرب را ماتم غم آفریدند
علاجی نیست داغ بندگی را
اگر بیشم وگرکم آفریدند
کف خاکی که بر بادش توان داد
به خونگلکرده آدم آفریدند
طلسم زندگی الفت بنا نیست
نفس را یک قلم رم آفریدند
اگر عالم برای خویش پیداست
برای من مرا هم آفریدند
چه سان تابم سر از فرمان تسلیم
که چون ابرویم از خم آفریدند
دلم بیدل ندارد چاره از داغ
نگین را بهر خاتم آفریدند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
بهشوخی زد طربغم آفریدند
مکرر شد عسان سم آفریدند
نثار نازی از اندیشه گل کرد
دو عالم جان به یک دم آفریدند
به زخم اضطراب بسمل ما
ز خون رفته مرهم آفریدند
شکست عافیت آهنگ گردید
به هرجا ساز آدم آفریدند
جهان جوش بهار بینیازیست
به یک صورت دو گل کم آفریدند
به هرجا وحشت ما عرضه دادند
شرار و برق بیرم آفریدند
گل این بوستان آفت بهار است
شکست و رنگ توأم آفریدند
به تسکین دل مجروح بسمل
پر افشانده مرهم آفریدند
به پیری گریه کن کایینه ی صبح
برای عرض شبنم آفریدند
کریمان خون شوید از خجلت جود
که شهرت خاص حاتم آفریدند
چون ماه نو خم وضع سجودم
ز پیشانی مقدم آفریدند
نه مخموری نه مستی چیست بیدل
دماغت از چه عالم آفریدند
مکرر شد عسان سم آفریدند
نثار نازی از اندیشه گل کرد
دو عالم جان به یک دم آفریدند
به زخم اضطراب بسمل ما
ز خون رفته مرهم آفریدند
شکست عافیت آهنگ گردید
به هرجا ساز آدم آفریدند
جهان جوش بهار بینیازیست
به یک صورت دو گل کم آفریدند
به هرجا وحشت ما عرضه دادند
شرار و برق بیرم آفریدند
گل این بوستان آفت بهار است
شکست و رنگ توأم آفریدند
به تسکین دل مجروح بسمل
پر افشانده مرهم آفریدند
به پیری گریه کن کایینه ی صبح
برای عرض شبنم آفریدند
کریمان خون شوید از خجلت جود
که شهرت خاص حاتم آفریدند
چون ماه نو خم وضع سجودم
ز پیشانی مقدم آفریدند
نه مخموری نه مستی چیست بیدل
دماغت از چه عالم آفریدند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
ز بسکه منتظران چشم در ره یارند
چو نقش پا همهگر خفتهاند بیدارند
ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایههای دیوارند
درین بساط که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینهداران به رفع زنگارند
مرو به عرصهٔ دعوی که گردنافرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند
ز پیچ و تاب تعلق که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند
هوس ز زحمت کس دست برنمیدارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند
درین محیط به آیین موجهای گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند
نبرد بخت سیه شهرت از سخنسنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند
به خاک قافلهها سینهمال میگذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب گرانبارند
ز شغل مزرع بیحاصلی مگوی و مپرس
خیال میدروند و فسانه میکارند
خموش باش که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند
ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینهکهسارند
چو نقش پا همهگر خفتهاند بیدارند
ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایههای دیوارند
درین بساط که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینهداران به رفع زنگارند
مرو به عرصهٔ دعوی که گردنافرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند
ز پیچ و تاب تعلق که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند
هوس ز زحمت کس دست برنمیدارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند
درین محیط به آیین موجهای گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند
نبرد بخت سیه شهرت از سخنسنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند
به خاک قافلهها سینهمال میگذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب گرانبارند
ز شغل مزرع بیحاصلی مگوی و مپرس
خیال میدروند و فسانه میکارند
خموش باش که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند
ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینهکهسارند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
محرمانی که به آهنگ فنا مسرورند
تپش آمادهتر از خون رگ منصورند
نامجویان هوس را ز شکست اقبال
کاسهها آمده بر سنگ و همان فغفورند
جرسی نیست در این قافلهٔ بیسروپا
ناله این است که از منزل معنی دورند
نارسایی تک و تازند چه پست و چه بلند
تا به عنقا همه پرواز پر عصفورند
چشم عبرت به ره هرزهدوی بسیارست
لیک این آبلهها زبر قدم مستورند
صوف و اطلس همه را پردهدر رسواییست
تا کفن پیرهن خلق نگردد عورند
میروند از قد خم مایل مطلوب عدم
بوسه خواه لب افسوس کمین گورند
محرم نشئه به خمیازه نمیدوزد چشم
حلقههای در امید همه مخمورند
تا کجا واسطه را حایل تحقیق کنید
مژهها پیش نظر دود چراغ طورند
معنی از حوصلهٔ فهم بلند افتادهست
خرمن ماه همان دانه کشانش مورند
خلق چون سایه نهفت آینه در زنگ خیال
ورنه این نامهسیاهان به حقیقت نورند
بیدل از شبپره کیفیت خورشید مپرس
حق نهان نیست ولی خیرهنگاهان کورند
تپش آمادهتر از خون رگ منصورند
نامجویان هوس را ز شکست اقبال
کاسهها آمده بر سنگ و همان فغفورند
جرسی نیست در این قافلهٔ بیسروپا
ناله این است که از منزل معنی دورند
نارسایی تک و تازند چه پست و چه بلند
تا به عنقا همه پرواز پر عصفورند
چشم عبرت به ره هرزهدوی بسیارست
لیک این آبلهها زبر قدم مستورند
صوف و اطلس همه را پردهدر رسواییست
تا کفن پیرهن خلق نگردد عورند
میروند از قد خم مایل مطلوب عدم
بوسه خواه لب افسوس کمین گورند
محرم نشئه به خمیازه نمیدوزد چشم
حلقههای در امید همه مخمورند
تا کجا واسطه را حایل تحقیق کنید
مژهها پیش نظر دود چراغ طورند
معنی از حوصلهٔ فهم بلند افتادهست
خرمن ماه همان دانه کشانش مورند
خلق چون سایه نهفت آینه در زنگ خیال
ورنه این نامهسیاهان به حقیقت نورند
بیدل از شبپره کیفیت خورشید مپرس
حق نهان نیست ولی خیرهنگاهان کورند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
عاقبت شرم امل بر غفلت ما میزند
ربشهپردازی به خواب دانهها پا میزند
شش جهت کیفیت اسرار دلگلکرده است
رنگ می جام دگر بیرون مینا میزند
خانمان تنگی ندارد گر جنون دزد نفس
خودسری بر آتشت دامان صحرا میزند
تا کجا جمعیت دل نقش بندد آسمان
عمرها شد خجلت گوهر به دریا میزند
از دماغ خاکساری هیچکس آگاه نیست
آبله در زیر پا جام ثریا میزند
همنوای عبرتی درکار دارد درد دل
ناله درکهسار بر هر سنگ خود را میزند
بیگداز از طبع ما رفعکدورت مشکل است
در حقیقت شیشهگر صیقل به خارا میزند
احتیاجی نیستگر شرم طلب افتد به دست
بیحیاییها در چندین تقاضا میزند
جستوجوی خلق مقصد در قدم دارد تلاش
هرچه رفتار است بر نقش کف پا میزند
صانع اسراری از تحقیق خود غافل مباش
جز زبانت نیست آن بالی که عنقا میزند
هر نوا کز انجمن بالد ز دل باید شنید
ساز دیگر نیست مطرب زخمه بر ما میزند
شوخی تقدیر تمهید شکست رنگ ماست
قلقل خود سنگ بر سامان مینا میزند
زین هوسهایی که بیدل در تخیل چیدهایم
یأس اگر بر دل نزد امروز، فردا میزند
ربشهپردازی به خواب دانهها پا میزند
شش جهت کیفیت اسرار دلگلکرده است
رنگ می جام دگر بیرون مینا میزند
خانمان تنگی ندارد گر جنون دزد نفس
خودسری بر آتشت دامان صحرا میزند
تا کجا جمعیت دل نقش بندد آسمان
عمرها شد خجلت گوهر به دریا میزند
از دماغ خاکساری هیچکس آگاه نیست
آبله در زیر پا جام ثریا میزند
همنوای عبرتی درکار دارد درد دل
ناله درکهسار بر هر سنگ خود را میزند
بیگداز از طبع ما رفعکدورت مشکل است
در حقیقت شیشهگر صیقل به خارا میزند
احتیاجی نیستگر شرم طلب افتد به دست
بیحیاییها در چندین تقاضا میزند
جستوجوی خلق مقصد در قدم دارد تلاش
هرچه رفتار است بر نقش کف پا میزند
صانع اسراری از تحقیق خود غافل مباش
جز زبانت نیست آن بالی که عنقا میزند
هر نوا کز انجمن بالد ز دل باید شنید
ساز دیگر نیست مطرب زخمه بر ما میزند
شوخی تقدیر تمهید شکست رنگ ماست
قلقل خود سنگ بر سامان مینا میزند
زین هوسهایی که بیدل در تخیل چیدهایم
یأس اگر بر دل نزد امروز، فردا میزند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل میزند
رشته چون تابیده شد خود را به مغزل میزند
نشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست
مست و مخمورش قدح از چشم احول میزند
خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا
این نیستان آتشی دارد به مخمل میزند
ای بسا شیخی که ارشادش دلیل گمرهیست
غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل میزند
طینت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس
نشتر از رگگر شود فارغ به دنبل میزند
چاره در تدبیر ما بیچارگان خون میخورد
پیشتر از دردسر سودن به صندل میزند
درد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید
با نمک چون جوش زد می جام در خل میزند
بر مآل کار تا چشم که را روشن کنند
شمع در هر انجمن آیینه صیقل میزند
بس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز
امتحان طاس ناخن بر سر کل میزند
ترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر
کوس قدرت پای لنگ و پنجهٔ شل میزند
جاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند
همّتت پست است بیدل کی بر این تل میزند
رشته چون تابیده شد خود را به مغزل میزند
نشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست
مست و مخمورش قدح از چشم احول میزند
خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا
این نیستان آتشی دارد به مخمل میزند
ای بسا شیخی که ارشادش دلیل گمرهیست
غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل میزند
طینت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس
نشتر از رگگر شود فارغ به دنبل میزند
چاره در تدبیر ما بیچارگان خون میخورد
پیشتر از دردسر سودن به صندل میزند
درد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید
با نمک چون جوش زد می جام در خل میزند
بر مآل کار تا چشم که را روشن کنند
شمع در هر انجمن آیینه صیقل میزند
بس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز
امتحان طاس ناخن بر سر کل میزند
ترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر
کوس قدرت پای لنگ و پنجهٔ شل میزند
جاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند
همّتت پست است بیدل کی بر این تل میزند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۹
محوگریبان ادبکی سر به هر سو میزند
موجگهر از ششجهت بر خویش پهلو میزند
واکردن مژگان ادب میخواهد از شرم ظهور
اول دراین گلشن بهار از غنچه زانو میزند
زبن باغ هرجا وارسی جهل است با دانش طرف
بلبل به چهچهگرتند قمری بهکوکو میزند
تا چرخ و انجم ثابت است از خلق آسایش مجو
اندیشهٔ داغ پلنگ آتش به آهو میزند
تا آمد و رفت نفس میبافت وهم پیش و پس
ماسوره چون بیرشته شد بیرون ماکو میزند
پست و بلند قصر ناز از هم ندارد امتیاز
آن چین مایل از جبین پهلو بر ابرو میزند
شکل دویی پیدا کنم تا چشم بر خود واکنم
هر سورهٔ تمثال من آیینهٔ او میزند
داغم مخواه ای انتظار از تهمت افسردگی
تا یاد نشتر میکنم خون در رگم هو میزند
یا رب کجا تمکین فرو شد کفهٔ قدر شرر
آفاق کهسارست و سنگم بر ترازو میزند
بیدل گران افتاده است از عاجزی اجزای من
رنگی که پروازن دهم چون شمع بر رو میزند
موجگهر از ششجهت بر خویش پهلو میزند
واکردن مژگان ادب میخواهد از شرم ظهور
اول دراین گلشن بهار از غنچه زانو میزند
زبن باغ هرجا وارسی جهل است با دانش طرف
بلبل به چهچهگرتند قمری بهکوکو میزند
تا چرخ و انجم ثابت است از خلق آسایش مجو
اندیشهٔ داغ پلنگ آتش به آهو میزند
تا آمد و رفت نفس میبافت وهم پیش و پس
ماسوره چون بیرشته شد بیرون ماکو میزند
پست و بلند قصر ناز از هم ندارد امتیاز
آن چین مایل از جبین پهلو بر ابرو میزند
شکل دویی پیدا کنم تا چشم بر خود واکنم
هر سورهٔ تمثال من آیینهٔ او میزند
داغم مخواه ای انتظار از تهمت افسردگی
تا یاد نشتر میکنم خون در رگم هو میزند
یا رب کجا تمکین فرو شد کفهٔ قدر شرر
آفاق کهسارست و سنگم بر ترازو میزند
بیدل گران افتاده است از عاجزی اجزای من
رنگی که پروازن دهم چون شمع بر رو میزند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
برق خطی بر سیاهی میزند
هالهٔ مه تا به ماهی میزند
سجده مشتاق خم ابروی کیست
بر دماغم کجکلاهی میزند
معصیت در بارگاه رحمتش
خندهها بر بیگناهی میزند
ای عدم فرصت، شرارکاغذت
چشمک عبرت نگاهی میزند
بهر عبرت فرصتی در کار نیست
یک نگه برهرچه خواهی میزند
پُردلیها امتحانگاه بلاست
تیغ بر قلب سپاهی میزند
تا فسون بادبان دارد نفس
کشتی ما برتباهی میزند
بی تو گر مژگان بهم میآیدم
بر سر خوابم سیاهی میزند
بیدل از وصلی نویدم دادهاند
دل تپیدن کوس شاهی میزند
هالهٔ مه تا به ماهی میزند
سجده مشتاق خم ابروی کیست
بر دماغم کجکلاهی میزند
معصیت در بارگاه رحمتش
خندهها بر بیگناهی میزند
ای عدم فرصت، شرارکاغذت
چشمک عبرت نگاهی میزند
بهر عبرت فرصتی در کار نیست
یک نگه برهرچه خواهی میزند
پُردلیها امتحانگاه بلاست
تیغ بر قلب سپاهی میزند
تا فسون بادبان دارد نفس
کشتی ما برتباهی میزند
بی تو گر مژگان بهم میآیدم
بر سر خوابم سیاهی میزند
بیدل از وصلی نویدم دادهاند
دل تپیدن کوس شاهی میزند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
عشاق گر از سبحه و زنار نویسند
دردسر دلهای گرفتار نویسند
آن معنی تحقیق که تکرار ندارد
بر صفحه زنند آتش و یکبار نویسند
شرح جگر چاک من این کهنه دبیران
هر چند نویسند چه مقدار نویسند
صد جاست قلم خوردهٔ مژگان تغافل
آن نامه که خوبان به من زار نویسند
قاصد به محبان ز تمنا چه رساند
آیینه بیارید که دیدار نویسند
صد عمر ابد دفتر اعجاز گشاید
کز قامت موزون تو رفتار نویسند
امید پیامیست به زلف از دل تنگم
سطری اگر از نقطه گرهدار نویسند
زنهاری عجزند ضعیفان چه توان کرد
بر خاک مگر یکدو الفوار نویسند
بر صفحهٔ بیمطلبیام نقش تعین
کم هم ننوشتند که بسیار نویسند
بگذار که نقش خط پیشانی ما را
بر طاق پریخانهٔ اسرار نویسند
جز ناله اسیران قفس هیچ ندارند
خطی به هوا کاش ز منقار نویسند
حیف است تنزه رقمان قلم عفو
اعمال من از شرم نگون سار نویسند
منشور عذاب ابد است اینکه پس از مرگ
بر لوح مزارم دل بیمار نویسند
جز سجده نشد از ورق سایه نمودار
زین بیش خط جبهه چه هموار نویسند
تا حشر ز منت به ته سنگ بخوابم
گر بر سر من سایهٔ دیوار نویسند
در روز توان خواند خط جبههٔ بیدل
چون شمع همه گر به شب تار نویسند
دردسر دلهای گرفتار نویسند
آن معنی تحقیق که تکرار ندارد
بر صفحه زنند آتش و یکبار نویسند
شرح جگر چاک من این کهنه دبیران
هر چند نویسند چه مقدار نویسند
صد جاست قلم خوردهٔ مژگان تغافل
آن نامه که خوبان به من زار نویسند
قاصد به محبان ز تمنا چه رساند
آیینه بیارید که دیدار نویسند
صد عمر ابد دفتر اعجاز گشاید
کز قامت موزون تو رفتار نویسند
امید پیامیست به زلف از دل تنگم
سطری اگر از نقطه گرهدار نویسند
زنهاری عجزند ضعیفان چه توان کرد
بر خاک مگر یکدو الفوار نویسند
بر صفحهٔ بیمطلبیام نقش تعین
کم هم ننوشتند که بسیار نویسند
بگذار که نقش خط پیشانی ما را
بر طاق پریخانهٔ اسرار نویسند
جز ناله اسیران قفس هیچ ندارند
خطی به هوا کاش ز منقار نویسند
حیف است تنزه رقمان قلم عفو
اعمال من از شرم نگون سار نویسند
منشور عذاب ابد است اینکه پس از مرگ
بر لوح مزارم دل بیمار نویسند
جز سجده نشد از ورق سایه نمودار
زین بیش خط جبهه چه هموار نویسند
تا حشر ز منت به ته سنگ بخوابم
گر بر سر من سایهٔ دیوار نویسند
در روز توان خواند خط جبههٔ بیدل
چون شمع همه گر به شب تار نویسند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
تنپرستانکه به این آب و نمک عیاشند
بیتکلف همه بالیدن نان و آشند
سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو
پر و خالی و سبکمغزتر از خشخاشند
ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است
چشم اگر باز شود چون مژهها می پاشند
آه ازبن نامهسیاهانکه ز مشق من و ما
تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند
گفتگو گر ندرّد پرده، کسی اینجا نیست
همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند
شش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند
سایهپرورد قفای مژهٔ خفاشند
غارت هم چه خیالست رود از دلشان
در نظر تا کفنی هست همان نباشند
انفعالی اگر آید به میان استهزاست
این نماندوده جبینها عرقی میشاشند
عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق
کس ندانستکه یاران بهکجا میباشند
بیتمیز اهل دول میگذرند از سر جاه
همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند
پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل
رو میارید که این آینهها نقاشند
بیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر
این تحملنفسان عرصهٔ بیپرخاشند
بیتکلف همه بالیدن نان و آشند
سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو
پر و خالی و سبکمغزتر از خشخاشند
ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است
چشم اگر باز شود چون مژهها می پاشند
آه ازبن نامهسیاهانکه ز مشق من و ما
تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند
گفتگو گر ندرّد پرده، کسی اینجا نیست
همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند
شش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند
سایهپرورد قفای مژهٔ خفاشند
غارت هم چه خیالست رود از دلشان
در نظر تا کفنی هست همان نباشند
انفعالی اگر آید به میان استهزاست
این نماندوده جبینها عرقی میشاشند
عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق
کس ندانستکه یاران بهکجا میباشند
بیتمیز اهل دول میگذرند از سر جاه
همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند
پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل
رو میارید که این آینهها نقاشند
بیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر
این تحملنفسان عرصهٔ بیپرخاشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
گر خاک نشینان علم افراخته باشند
چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند
از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد
پیداستکه روها چقدر ساخته باشند
پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت
دستی چو غریق از ته آب آخته باشند
چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار
گو خلق هزار آینه پرداخته باشند
صبح و شفقی چند که گل میکند اینجا
رنگ همه رفتهست کجا باخته باشند
مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت
بگذار دمی چند که میتاخته باشند
حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر
ای کاش به این گوشهٔ دل ساخته باشند
یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق
در خاک هم این سوختگان فاخته باشند
عمریست نفس میکشم و میروم از خویش
این بار دل از دوش که انداخته باشند
هر اشک سراغی ز دل خون شدهای داشت
آن چیست در این بوته که نگداخته باشند
بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش
تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند
چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند
از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد
پیداستکه روها چقدر ساخته باشند
پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت
دستی چو غریق از ته آب آخته باشند
چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار
گو خلق هزار آینه پرداخته باشند
صبح و شفقی چند که گل میکند اینجا
رنگ همه رفتهست کجا باخته باشند
مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت
بگذار دمی چند که میتاخته باشند
حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر
ای کاش به این گوشهٔ دل ساخته باشند
یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق
در خاک هم این سوختگان فاخته باشند
عمریست نفس میکشم و میروم از خویش
این بار دل از دوش که انداخته باشند
هر اشک سراغی ز دل خون شدهای داشت
آن چیست در این بوته که نگداخته باشند
بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش
تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
حکم عشق است که تشریف تمنا بخشند
داغ این لالهستانها به دل ما بخشند
نتوان تاخت به انداز دماغ مستان
بال شوقی مگراز نشئه به صهبا بخشند
بیدلان خرده ی جانی که نثار تو کنند
نم آبیکه ندارند به دریا بخشند
چون می ازگرمی آن لعل به خون میغلتد
گرچه از شعله به یاقوت جگرها بخشند
روشناسان جنون از اثر نقش قدم
جوهرهوش به ایینهٔ صحرا بخشند
آرزو داغ امید است خدایا مپسند
که جگرخون شودونشئهبه صهبابخشند
ای خوش آن جود که از خجلت وضع سایل
لب به اظهار نیارند و به ایما بخشند
گر مزاج کرم آن است که من میدانم
عالمی را به خطای من تنها بخشند
تا فسردن نکشد ربشهٔ جولان امید
به که چون تخم به هر آبله صد پا بخشند
شرر عسافیت آوارهٔ دلتنگ مرا
سنگ هم دامن صحراست اگر جا بخشند
قول و فعل نفس افسانهٔ باد است اینجا
من نه انمکه نبخشند مرایا بخشند
به جناب کرم افسون ورع پیش مبر
بیگناهی گنهی نیست که آنجا بخشند
در مقامی که شفاعت خط آمرزشهاست
جرم مستان به صفای دل مینا بخشند
به پرکاه که بسته است حساب پرواز
دارم امید که بر ناکسیام وابخشند
پادشاهی به جنون جمع نگردد بیدل
تاج گیرند اگر آبلهٔ پا بخشند
داغ این لالهستانها به دل ما بخشند
نتوان تاخت به انداز دماغ مستان
بال شوقی مگراز نشئه به صهبا بخشند
بیدلان خرده ی جانی که نثار تو کنند
نم آبیکه ندارند به دریا بخشند
چون می ازگرمی آن لعل به خون میغلتد
گرچه از شعله به یاقوت جگرها بخشند
روشناسان جنون از اثر نقش قدم
جوهرهوش به ایینهٔ صحرا بخشند
آرزو داغ امید است خدایا مپسند
که جگرخون شودونشئهبه صهبابخشند
ای خوش آن جود که از خجلت وضع سایل
لب به اظهار نیارند و به ایما بخشند
گر مزاج کرم آن است که من میدانم
عالمی را به خطای من تنها بخشند
تا فسردن نکشد ربشهٔ جولان امید
به که چون تخم به هر آبله صد پا بخشند
شرر عسافیت آوارهٔ دلتنگ مرا
سنگ هم دامن صحراست اگر جا بخشند
قول و فعل نفس افسانهٔ باد است اینجا
من نه انمکه نبخشند مرایا بخشند
به جناب کرم افسون ورع پیش مبر
بیگناهی گنهی نیست که آنجا بخشند
در مقامی که شفاعت خط آمرزشهاست
جرم مستان به صفای دل مینا بخشند
به پرکاه که بسته است حساب پرواز
دارم امید که بر ناکسیام وابخشند
پادشاهی به جنون جمع نگردد بیدل
تاج گیرند اگر آبلهٔ پا بخشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۵
صد ابد عیش طربخانهٔ دنیا بخشند
نفسیگر به دل سوختهام جا بخشند
سیر خمخانهٔ کثرت به دماغم زده است
شایدم نشئهٔ تحقیق دو بالا بخشند
خون سعی از جگر سنگ چکاند هرجا
طاقتی از دل عشاق به مینا بخشند
آبروبی چوگل آینه برکف دارم
لالهرویان مگرم رنگ تماشا بخشند
فیض عشاق اگر عام کند رخص عشق
با خزان پیرهن رنگ ز سیما بخشند
شوق بر کسوت ناموس جنون میلرزد
عوض داغ مبادا ید بیضا بخشند
صبحگلزار وفا نالهٔ بیتاثیریست
اثر آن به که به انفاس مسیحا بخشند
نقش نیرنگ دو عالم رقم لوح دل است
همه از ماست گر این آینه بر ما بخشند
از نواهای یک آهنگ ازل هیچ مپرس
حکم سر دادن شوقست اگر پا بخشند
آرزو داغ امیدیست خدایا مپسند
که جگر خون شود و نشئه به صهبا بخشند
شسته میجوشد ازین بحرخط نسخهٔ موج
جرم ما قابل آن نیست که فردا بخشند
بیدل آزادی من در قفس گمنامیست
دام راه است اگر شهرت عنقا بخشند
نفسیگر به دل سوختهام جا بخشند
سیر خمخانهٔ کثرت به دماغم زده است
شایدم نشئهٔ تحقیق دو بالا بخشند
خون سعی از جگر سنگ چکاند هرجا
طاقتی از دل عشاق به مینا بخشند
آبروبی چوگل آینه برکف دارم
لالهرویان مگرم رنگ تماشا بخشند
فیض عشاق اگر عام کند رخص عشق
با خزان پیرهن رنگ ز سیما بخشند
شوق بر کسوت ناموس جنون میلرزد
عوض داغ مبادا ید بیضا بخشند
صبحگلزار وفا نالهٔ بیتاثیریست
اثر آن به که به انفاس مسیحا بخشند
نقش نیرنگ دو عالم رقم لوح دل است
همه از ماست گر این آینه بر ما بخشند
از نواهای یک آهنگ ازل هیچ مپرس
حکم سر دادن شوقست اگر پا بخشند
آرزو داغ امیدیست خدایا مپسند
که جگر خون شود و نشئه به صهبا بخشند
شسته میجوشد ازین بحرخط نسخهٔ موج
جرم ما قابل آن نیست که فردا بخشند
بیدل آزادی من در قفس گمنامیست
دام راه است اگر شهرت عنقا بخشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶
زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند
یک درم مهر دو لبکو که به سایل بخشند
جود مطلق به حسابیستکه از فضل قدیم
کم و بیش همهکس از هم غافل بخشند
سر متابید ز تسدمکه در عرصهٔ عشق
هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند
دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است
حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند
تو و تمکین تغافل، من و بیصبری درد
نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشند
دلکی دارم و چشمی که کجا باز کنم
کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند
لاف هستی زده از مرگ شفاعتخواه است
این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشند
گر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر
در دل بحر همان راحت ساحل بخشند
رهروانیم ز ما راست نیاید آرام
پای خوابیده همان بهکه به منزل بخشند
نیست خون من از آن ننگ که در محشر شرم
جرم آلودگی دامن قاتل بخشند
گرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد
چه خیال است که دولت به اراذل بخشند
به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم
دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند
یک درم مهر دو لبکو که به سایل بخشند
جود مطلق به حسابیستکه از فضل قدیم
کم و بیش همهکس از هم غافل بخشند
سر متابید ز تسدمکه در عرصهٔ عشق
هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند
دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است
حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند
تو و تمکین تغافل، من و بیصبری درد
نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشند
دلکی دارم و چشمی که کجا باز کنم
کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند
لاف هستی زده از مرگ شفاعتخواه است
این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشند
گر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر
در دل بحر همان راحت ساحل بخشند
رهروانیم ز ما راست نیاید آرام
پای خوابیده همان بهکه به منزل بخشند
نیست خون من از آن ننگ که در محشر شرم
جرم آلودگی دامن قاتل بخشند
گرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد
چه خیال است که دولت به اراذل بخشند
به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم
دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۷
از چه دعوی شمعها گردن به بالا میکشند
بر هوا حیف است چشمی کز ته پا میکشند
شبهه نتوانکرد رفع ازکارگاه عمر و وزید
روزگاری شد که از ما نام ما وامیکشند
معنی ما بیعبارت لفظ ما بیامتیاز
بوی گل نقشی ز ما پنهان و پیدا میکشند
میپرستان از خمار آگاه باید زیستن
انتقام عشرت امروز ، فردا میکشند
رحم بر قارونسرشتان کن که از افسون حرص
این خران زیر زمین هم بار دنیا میکشند
چون تعلقرفت دیگر ذوق آزادی کجاست
خار پا با شوخی رفتار یکجا میکشند
قانعان ساحل بیدستپاییهای عجز
دام ماهی گر کشند از آب دربا میکشند
بس که وقف مشرب اهل قناعت سرخوشیست
گر همه خمیازهٔ باشد جام صهبا میکشند
خواهد آخر بینفسگشتن به عریانیکشید
مدتی شد رشته از پیراهن ما میکشند
گوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست
کوه گر نالد همان قلقل ز مینا میکشند
تشنهٔ وصلم به آن حسرت که نقاشان صنع
گر کشند از پرده تصویرم زبانها می کشند
ما عبث بیدل به قید بام و در افسردهایم
خانمانها نیز رخت خود به صحرا میکشند
بر هوا حیف است چشمی کز ته پا میکشند
شبهه نتوانکرد رفع ازکارگاه عمر و وزید
روزگاری شد که از ما نام ما وامیکشند
معنی ما بیعبارت لفظ ما بیامتیاز
بوی گل نقشی ز ما پنهان و پیدا میکشند
میپرستان از خمار آگاه باید زیستن
انتقام عشرت امروز ، فردا میکشند
رحم بر قارونسرشتان کن که از افسون حرص
این خران زیر زمین هم بار دنیا میکشند
چون تعلقرفت دیگر ذوق آزادی کجاست
خار پا با شوخی رفتار یکجا میکشند
قانعان ساحل بیدستپاییهای عجز
دام ماهی گر کشند از آب دربا میکشند
بس که وقف مشرب اهل قناعت سرخوشیست
گر همه خمیازهٔ باشد جام صهبا میکشند
خواهد آخر بینفسگشتن به عریانیکشید
مدتی شد رشته از پیراهن ما میکشند
گوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست
کوه گر نالد همان قلقل ز مینا میکشند
تشنهٔ وصلم به آن حسرت که نقاشان صنع
گر کشند از پرده تصویرم زبانها می کشند
ما عبث بیدل به قید بام و در افسردهایم
خانمانها نیز رخت خود به صحرا میکشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۸
جماعتیکه نظرباز آن بر و دوشند
به جنبش مژه عرض هزارآغوشند
ز حسن معنی دیوانگان مشو غافل
که اینکبودتنان نیل آن بناگوشند
به صد زبان سخنساز خیل مژگانها
به دور چشم تو چون میل سرمه خاموشند
ز عارض و خط خوبان جز این نشد روشن
که شعلهها همه با دود دل هماغوشند
مقیدان خیالت چو صبح ازین گلشن
به هر طرفکهگذشتند دم بر دوشند
دربن محیط چوگرداب بیخودان غرور
زگردش سر بیمغز خود قدحنوشند
ز عبرت دم پیری کراست بهره که خلق
چو جام باده مهتاب پنبه درگوشند
فریب الفت امکان مخورکه مجلسیان
چوشمع تا مژه برهم نهی فراموشند
چه ممکن است حجاب فنا شود هستی
که نقشهای هوا چون سحر نفسپوشند
زگل حقیقت حسن بهار پرسیدم
به خندهگفتکه این رنگها برونجوشند
کسی به فهم حقیقت نمیرسد بیدل
جهانیان همه یک نارسایی هوشند
به جنبش مژه عرض هزارآغوشند
ز حسن معنی دیوانگان مشو غافل
که اینکبودتنان نیل آن بناگوشند
به صد زبان سخنساز خیل مژگانها
به دور چشم تو چون میل سرمه خاموشند
ز عارض و خط خوبان جز این نشد روشن
که شعلهها همه با دود دل هماغوشند
مقیدان خیالت چو صبح ازین گلشن
به هر طرفکهگذشتند دم بر دوشند
دربن محیط چوگرداب بیخودان غرور
زگردش سر بیمغز خود قدحنوشند
ز عبرت دم پیری کراست بهره که خلق
چو جام باده مهتاب پنبه درگوشند
فریب الفت امکان مخورکه مجلسیان
چوشمع تا مژه برهم نهی فراموشند
چه ممکن است حجاب فنا شود هستی
که نقشهای هوا چون سحر نفسپوشند
زگل حقیقت حسن بهار پرسیدم
به خندهگفتکه این رنگها برونجوشند
کسی به فهم حقیقت نمیرسد بیدل
جهانیان همه یک نارسایی هوشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۹
مبصّران حقیقت که سر به سر هوشند
به رنگ چشمهٔ آیینه فارغ از جوشند
نیاند چون صدف از شور این محیط آگاه
ز مغز خشک کسانی که پنبه در گوشند
علاج حیرت ما کن که رنگباختگان
شکست خاطر آیینه خانهٔ هوشند
زبان بیخودی رنگ کیست دریابد
شکستگان همه تن نالههای خاموشند
مرا معاینه شد ز اختلاط قمری و سرو
که خاکساری و آزادگی همآغوشند
ملایمت نشود جمع با درشتی طبع
که عکس و آینه با یکدگر نمیجوشند
به صبح عیش مباش ایمن از سیهروزی
مدام سایه و مهتاب دوش بر دوشند
ز شوخچشمی خویشند غافلان محجوب
برهنه است دو عالم اگر نظر پوشند
تو هر شکست که خواهی حوالهٔ ما کن
حباب و موج سراپا خمیدن دوشند
کجا رسیم به یاد خرام او بیدل
که عاجزان همه چون نقش پا فراموشند
به رنگ چشمهٔ آیینه فارغ از جوشند
نیاند چون صدف از شور این محیط آگاه
ز مغز خشک کسانی که پنبه در گوشند
علاج حیرت ما کن که رنگباختگان
شکست خاطر آیینه خانهٔ هوشند
زبان بیخودی رنگ کیست دریابد
شکستگان همه تن نالههای خاموشند
مرا معاینه شد ز اختلاط قمری و سرو
که خاکساری و آزادگی همآغوشند
ملایمت نشود جمع با درشتی طبع
که عکس و آینه با یکدگر نمیجوشند
به صبح عیش مباش ایمن از سیهروزی
مدام سایه و مهتاب دوش بر دوشند
ز شوخچشمی خویشند غافلان محجوب
برهنه است دو عالم اگر نظر پوشند
تو هر شکست که خواهی حوالهٔ ما کن
حباب و موج سراپا خمیدن دوشند
کجا رسیم به یاد خرام او بیدل
که عاجزان همه چون نقش پا فراموشند