عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
شد باد سحر مشک فشان عنبر بیز
آن باده مشکبوی در ساغر ریز
زد شانه صبا طره سنبل، برخیز
آن سنبل طره را بزن شانه تو نیز
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
بر گوشه طره تو آن دانه خال
افتاده بچین نافه ای از ناف غزال
یکدانه و صد هزار دامش در پی
یک خوشه، هزار خوشه چین از دنبال
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
باشد ز سرو قد تو خرم های باغ
در گلستان ز روز تو برگ و نوای باغ
چون خاک آستان تو فردوس جنت است
بخشد نسیم از سر کویت عطای باغ
تا داد غنچه زر بصبا و گره گشاد
قمری و عندلیب چمن شد گدای باغ
از وصل خویش تا گل صد برگ جانبداد
آمد بگوش جمله مرغان صلای باغ
باغ دل است گلشن مستان صبحدم
باشد ز جام باده صافی صفای باغ
کوهی اگر چه از چمن و باغ فارغ است
گفت این غزل چو بلبل دستان سرای باغ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
از سیه چشم توروزم سیه است
آفت جان ودل از یک نگه است
گردچشمت ز پی غارت دل
مژه صف بسته چو شاه و سپه است
نه چو بالای توسرو است به باغ
نه چو رخسار تو تابنده مه است
در بر سرو نه کس دیده قبا
بر سر ماه نه گاهی کله است
بر سر سرونه ماهی است تمام
بر رخ ماه نه زلف سیه است
کی دهی ره به گدای چومنی
که گدای در توپادشه است
این گنه به ز ثواب است مرا
گر نگه بر رخ خوبان گنه است
گفتم ای دل به ره عشق مرو
زآنکه در هر قدمی چه به ره است
گفت دیدم به زنخدانش چهی
که همی میل دلم سوی چه است
گر چه از عشق بلند اقبالم
لیکن از چشم تو روزم سیه است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
نه همی حسن چهره دارددوست
کآنچه حسن است درجهان با اوست
حسن دلبر نباشد از خط و خال
چه بری لذت از گل ار بی بوست
بد گر از اورسد نباشد بد
خوب رو بدهم ار کند نیکوست
قامت من که گشته خم چوهلال
نه ز پیری است بلکه ز آن ابروست
اینکه بینی چنینم آشفته
نه ز سودا بود کز آن گیسوست
زخم کز دوست خوشتر از مرهم
درد کز اوست بهتر از داروست
زلف اورا به شکل چوگان دید
که دل من به پیش اوچون گوست
چه غم از مویه گر چومو شده ام
هم میان نگار من چون موست
دل ز عشق رخش بلند اقبال
نکند گر کنندش از تن پوست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
چه سان از رخ دهم نسبت به ماهت
توهستی گل چرا خوانم گیاهت
به عالم چون تو نبود خوبرویی
خدا از چشم بد دارد نگاهت
توشاه کشور حسنی و باشد
صف برگشته مژگانت سپاهت
اگر سروی چه می باشد قبایت
وگر ماهی چه می باشد کلاهت
سیه کردند آخر روزما را
خط وخال و دوچشمان سیاهت
مرانم بی گناه از در گنه نیست
اگر گویی که این باشد گناهت
غبار راه او کحل البصر شد
بلند اقبال تا شدخاک راهت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
سیاووش است گردیده زره پوش
ویا زلف است بردوش سیاووش
تعالی الله از آن زلف وبناگوش
که بردند از دلم صبر از سرم هوش
نمی باشد اگر ضحاک از چیست
دو مار از زلف دارد بر سر دوش
شد از آندم که دیدم روی او را
غم گیتی مرا از دل فراموش
ز دیدارش ز سر تا پا شدم چشم
زگفتارش ز پا تا سرشدم گوش
اگر آن خوبرو بدخو است غم نیست
که باشد خار با گل نیش با نوش
بلنداقبال اقبالت بلند است
که با آن ماهرو گشتی هم آغوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
برده ای رونق زمشک تر ز زلف
نرخ را بشکستی از عنبر زلف
داده ای یک شهر را مستی ز چشم
کرده ای یک خلق راکافر ززلف
آبرو بردی زسیسنبر زخط
رنگ وبوبردی ز مشک تر ز زلف
نسبتی با روی نیکوی توداشت
داشت گر مه بالش وبستر ز زلف
سرونارد بار وسروقد تو
مشک تر پیوسته آرد بر زلف
شورشی خواهی در اندازی به خلق
فتنه ای داری به زیر سر زلف
ورنه از مژگان کشی خنجر زچه
کرده ای جوشن چرا در بر ز زلف
پادشاه ملک حسنی وکشی
از پی تاراج دل لشکر ززلف
شد بلنداقبال از آشفتگی
شهره هر شهر چون دلبر ز زلف
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
از بس که آفریده گلت را خدا ملیح
پا تا به سر ملیحی و سر تا به پا ملیح
چشم و لب و دهان و بناگوش و غبغبت
هر یک به شیوه‌ای خوش و هر یک به جا ملیح
شرم و حیا، تو را به ملاحت فزوده است
خوش آنکه شد ز دولت شرم و حیا ملیح
تا عندلیب نغمه سراید ز عشق گل
باشد بیاد روی تو، گفتار ما ملیح
(صابر) چو غنچه شو متبسم، چو گل مخند
زیرا که نیست خندهٔ دندان‌نما ملیح
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح دهقان سعدالدین
ای رخ و زلفت چنانک ماه بمشکین کمند
ساخته نظاره گاه بر سر سرو بلند
منظر ماه منیر از بر سرو سهی
طرفه و نادر بود خاصه بمشگین کمند
ای بت بادام چشم پسته دهان قند لب
در غم عشق تو نیست چاره این مستمند
ای که شبی تا بروز وعده وصلم دهی
وی که بنقلم نهی پسته و بادام و قند
کی چو دو لعل تو هست گر بدو نیمه کنی
از سر سرو سهی دانه نار خجند
کی چو دو جزع تو هست گر بقلم برکشی
زیر دو مشکین کمان نقش دو بادام کند
گونه رخسار تست آتش افروخته
خال سیاهت بر او سوخته تخم سپند
صبح گر از چشم بد بر تو گزندی رسد
خال و رخ تو ز دور دفع کنند آن گزند
هست پسند من آنک از تو بوم با نصیب
صحبت من بی نصاب بر تو بیاید پسند
چند من اندر پیت زار بگریم همی
طیره گری را تو زان گریه من خند خند
گریه من خنده شد چون بسعادت رسید
گنج هنر سعد دین از سفر اورجند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - در مدح عمید احمد
من ندارم باور ار گوئی که به زانسان پری
روی آن زیبا پسر بین تا بود زینسان پری
در جمال آن پسر بنگر که اندر روی او
خیره ماند آدمی و عاجز و حیران پری
با پری گر گوی نیکوئی بمیدان بفکند
گوی و چوگان بفکند بگریز از میدان پری
ایکه اوصاف پری دانی جمال او به بین
تا بود ماننده دیوار آن جانان پری
قامت چون سرو بستانست جانان مرا
نیست از قامت چو سرو بوستان ایجان پری
سروچون ماند بقد آن نگارین بیشتر
در میان سرو بستانی کند اوان پری
درو مرجانست دندان و لب جانان و نیست
با لب و دندان همچون در و چون مرجان پری
گوی سیمین دارد و چوگان مشکین آن پسر
با چنین گوی و چنین چوگان کند جولان پری
درو مرجان لب و دندان او را هر زمان
بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری
با چنین گوی و چنین چوگان بمیدان نبرد
بفکند گوی از جمالت بشکند چوگان پری
گر پری زانسان بخوبی نه بدی هرگز بدی
سالها متواری و پنهانی از انسان پری
آن پری کوهست پیدا نیست زانسان خوبتر
چشم انسان خیره ماند در جمال آن پری
آدمی پنهان شود همچون پری از شرم او
بر خلاف آنکه گردد زآدمی پنهان پری
هست برهان آن پری را کآدمی صورت شود
ور چنین گوئی ندارد هرگز این برهان پری
اینک اینک چون غلامان عرصه می خواهد زدن
عارض خود پیش صدر عارض غلمان پری
خواجه عالم حکیم عارض احمد آنکه او
فخر انسانست و او را میبرد فرمان پری
صف زده بینی پری رویان به عرش تخت او
چون سلیمانست گوئی خواجه و ایشان پری
مجلس او همچو بستان سلمانست باز
صف کشیده پیش او چون سرو در بستان پری
هر پری کز امر او بیرون شود شیطان شود
چون درآرد سر بخط او شود شیطان پری
خدمت او تاج دارد بر سر ایمان خویش
گر زدینداران همی دارد درست ایمان پری
چون پری بینم به پیش خدمتش گردد یقین
کافریدست از برای خدمتش یزدان پری
تا چو خلق او بگیرد بهره از بوی خوشش
گاهگاهی آدمی را زان کند نقصان پری
کرد پیمان خواجه تا شعری برآرم در دریف
من ردیف شعر خود کردم بدان پیمان پری
هست انسان بنده احسان درست است این سخن
او زانسان پیش دارد بنده احسان پری
جان و انسان بنده فرمانبرش بادا مدام
تا بتازی هست انسان آدمی و جان پری
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - در مدح صدرالدین
خسرو سیارگان بیرون شد از برج حمل
برج تو از فر خسرو یافت مقدار و محل
مال و گنج گاه قسمت کرد بر سهل و جبل
بست بستان را از گوهرهای گوناگون جلل
از جواهر شد مرصع باغ و بستان زین قبل
سخت بی همتا و نادر باشد از روی مثل
خسرو اندر آسمان وینجا پدید از وی عمل
همچو اینجا صاحب و اقبال او بر آسمان
بوی زلف دلربایان باد بر صحرا وزید
همچو خط جانفزا دمید از خاک خوید
آب چشم ابر عاشق وار بر بستان چکید
همچو روی نیکوان در بوستان گل بشکفید
بلبل اندر بوستان شد مست ناخورده نبید
مست وار از عشق گل دستان و الحان برکشید
از پس پیری جوانی در جهان آید پدید
گوئی از اقبال صاحب همچو جنت شد جهان
باغ و بستان از در دیدار شد دیدار کن
کار عشرت ساز و کار دیگر اندر کار کن
لهو و شادی و نشاط و خرمی بسیار کن
با بتان و گلرخان آهنگ زی گلزار کن
عیش را تدبیر ساز و لهو را هنجار کن
عندلیب خفته را از خواب خوش بیدار کن
بستن با عندلیب چابک الحان یار کن
مدح صدر دین و دنیا صاحب عادل بخوان
صاحب عادل که ظلم اندر گداز از عدل او
بر دل ظالم نهد مظلوم گاز از عدل او
رسم و آئین عمر شد تازه باز از عدل او
جفت گردد در رمه گرگ و نهاز از عدل او
بر سر شاهین و در بازوی باز از عدل او
میکند کبک و کبوتر جای باز از عدل او
می کند از صعوه شهباز احتراز از عدل او
سازد اندر جنگل شهباز صعوه آشیان
آن خداوندی که از بخت جوان و رای پیر
ملک را بر ملک داران از قلم دارد چو تیر
از چنو دستاربندی بی عدیل و بی نظیر
نیست الحق تاجدار ملک تورانرا گزیر
از صریر کلک صدر و فر فرخنده ضمیر
فرخ و میمون بود بر پادشا تاج و سریر
پادشاهی را که باشد صاحب عادل وزیر
گردد از اقبال صاحب پادشا صاحبقران
ای ندیده چشم دولت چون تو صاحبدولتی
هرکه بیند روی تو زان پس نبیند محنتی
نیست در گیتی چو تو صدر مبارک طلعتی
نیست بر روی زمین مثل تو گردون همتی
از خلایق نیست چون تو نیک خلق و سیرتی
معنئی تو از جهان و دیگران چون صورتی
هستی از ایزد تعالی بندگانرا نعمتی
شکر گویم از تو تا بر ما بمانی جاودان
هرکه خواهد کز شرف بر آسمان پهلو زند
چنگ در فتراک صاحبدولتی چون تو زند
وانکه یک گام از خط فرمان تو یکسو زند
چرخ نگذارد مران یک گام را تا دو زند
دهر بر اعدای تو تیغ از دل و بازو زند
دهر چون تیغع از دل و بازو زند نیکو زند
وانکه در حکم تو بنهد گردن و زانو زند
مرکب دولت درآرد بخت نیکش زیر ران
ای همه دنیا باقبال تو شادان شاد باش
دین قوی بنیاد شد از تو قوی بنیاد باش
عالم از داد تو آبادان شود باداد باش
عالم آبادان کن و در عالم آباد باش
خلق هست از تو بآزادی ز غم آزاد باش
عام مسگین را بباب داد دادن داد باش
مر عروس دولت جاوید را داماد باش
وز سبکباری رعیت ساز کابین گران
تا جهان باشد جهان بادا بکام و رأی تو
ملک در فرمان کلک مملکت آرای تو
سرمه چشم بزرگان باد خاک پای تو
وز بزرگان هیچکس ننشیند اندر جای تو
باد در حفظ ملک دین تو و دنیای تو
دولت و اقبال باد این بنده آن مولای تو
همچو گردون سبز بادا فرق گردون سای تو
وز بد گردون تن و جان تو بادا در امان
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - شهاب الدین مؤید
شهاب دین موید که بر سپهر هنر
بنور خاطری از آفتاب و از مه بیش
بآفتاب و به مه آن کند طبیعت تو
که آفتاب بخوامیش و ماهتاب بخویش
عطارد از تو برد بر فلک بغیرت و رشک
چو خاطر تو شود تیز کام و نظم اندیش
بنوک خامه و زنبور خانه خاطر
گهی چشانی نوش و گهی خوزانی نیش
چو دستخط خطابخش تو بزیبائی
کدام جعد مسلسل کدام زلف نخیش
توانگری بکمال از نصاب فضل و هنر
توانگران هنرپیشه پیش تو درویش
بمن که سوزنیم گرچه کم نیم از سیر
بفضل بر، نظری کن بچشم همت خویش
ضرورتستکه بیگانه خویش خواهم کرد
بدینطریق که بیگانه میپرستم و خویش
سروش دادم تلقین که خواهم از تو عطا
سروش اگر نبدی کان سور بود سریش
ز حال و کار پریشان خود بمجلس تو
گشاده کردم سرو گشاده شد سر ریش
بجود و فضل تو از دیگران ستوده تری
چنانکه جود ز بخل و چنانکه دین از کیش
ز کیش کدیه کشیدم سهام و بر تو گشاد
هدف ز جود تو خواهد یکی مصحف کیش
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۷
باقی است در آن لب مزه شیر هنوز
منسوخ نشد زان خط چون قیر هنوز
خط را یله کن که از کمان ابروی تو
چشم ز چپ و راست می زند تیر هنوز
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷ - ریش دلبر
تاختن آورد بر بتان ختن ریش
باز نگردد بمکر و حیلت و فن ریش
بر دل خوبان اینزمانه بیکبار
کرد گشاده در بلا و محن ریش
وای و دریغا که خیر خیر سپه کرد
عارض آن ماهروی سیم ذقن ریش
آوخ و درد او حسرتا که برآورد
گرد ز فرق بتان چین و شکن ریش
دلبر من ریش را برابر من کرد
آوخ ازین دلبر و برابر من ریش
بوسه گهی کاندر او حلاوت جان بود
راست بزد چون خلیده نی، بسمن ریش
چه نخ دوست را ز زلف رسن بود
چاه شد انباشته، چو گشت رسن ریش
دار حسن گشت یار من بدرازی
چون رسن آویخته ز دار حسن ریش
تنگدلم، کان نگار تنگ دهن را
تنگ در آمد بگرد تنگ دهن، ریش
کشن پر از نیشکر برآمد و بگرفت
جای بر آن شکرین عقیق، یمن ریش
گرد بناگوش آن نگارین بگرفت
جای شکن گیر زلفق توبه شکن ریش
پیش شمن شانه آن صنم زدی از زلف
زد بدل زلف شانه پیش شمن ریش
بتکده عشق را و تن رخ او بود
بت نپرسند شمن چو گشت و تن ریش
ای پدر از درد ریش کندن فرزند
جامه درو خاک پاش بر سرو کن ریش
جان پدر رحم کن بجان پدر بر
سست بیکبارگی فرو مفکن ریش
من صفت ریش تو چه دانم کردن
ای همه تن ریش و باز ای همه تن ریش
ای چو خران . . . ر خورده، ریش فرومان
تا چو دم گاو درکشی بدهن ریش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
پنجه می‌بازد خرد آن دست چوگان‌باز را
دست می‌بوسد هنر آن شست تیرانداز را
مرکبش را مست نازی گفته‌ام کز هر خرام
در جلو می‌افکند چابک‌وشان ناز را
بلهوس را رام با خود کرد پُر بی‌عزّتی‌ست
گر نیاویزد به یک سو طرّهٔ طنّاز را
سحر و معجز را به یک دست آن پری می‌پرورد
می‌کشد در چشم جادو سرمهٔ اعجاز را
در هوای دام زلفش بال بر هم می‌زنم
من که عمری در قفس پرورده‌ام پرواز را
می‌رساند خویشتن را پیش شاهین شکار
برکشد چون در شکار آواز طبل باز را
گو‌ش‌ها خامست فیّاض اینقدر فریاد چیست
اندکی برکش ازین آهسته‌تر آواز را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
اختر بی‌نور ما شمع مزار ما بس است
تیره‌بختی‌های عالم یادگار ما بس است
در وداع دوستان دیدیم شور رستخیز
ای قیامت زحمت مشت غبار ما بس است
صد گلستان داغ پروردیم در یک غنچه دل
عالمی را رونق فصل بهار ما بس است
در فن بی‌اعتباری شهرة عالم شدیم
این قدر در هر دو عالم اعتبار ما بس است
ای فلک با خود قرار ناامیدی داده‌ایم
بعد ازین آزار جان بیقرار ما بس است
تا فتند سررشتة تدبیرها در پیچ و تاب
یک گره از رشتة زلفی به کار ما بس است
سیر تبریزی هم از ایّام مهلت یافتیم
این قدر فیّاض مهر از روزگار ما بس است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
تا همچو گل پیاله شکفتن گرفته است
از توبه همچو غنچه دل من گرفته است
روی پیاله سرخ که میخانه را ازو
دیوار و در طراوت گلشن گرفته است
در بزم یار شیشه به این سادگی که هست
خون هزار توبه به گردن گرفته است
ما را اگر ز بزم تو اندیشه مانع است
لطف ترا که گوشة دامن گرفته است؟
فیّاض درد دل چه کنی سر که از غرور
نازک‌دلش طبیعت آهن گرفته است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
یک نفس خود را ز غم آزاد می‌باید گرفت
صرفه‌ای از عمر بی‌بنیاد می‌باید گرفت
حلقة فتراک را در گوش می‌باید کشید
سرمه از گرد ره صیّاد می‌باید گرفت
ذوق خندیدن گرت انگشت بر لب می‌زند
خویشتن را همچو گل بر باد می‌باید گرفت
در محبّت با دلی از شیشه نازک‌تر که هست
جان آهن سینة فولاد می‌باید گرفت
پای تدبیر محبَّت می‌رسد آخر به سنگ
غیرتی از تیشة فرهاد می‌باید گرفت
در فن جانبازی عشّاق هم تعلیم‌هاست
سر خط این مشق از استاد می‌باید گرفت
دلبری را شیوه‌ها جز حسن مادرزاد هست
شمّه‌ای گفتم دگرها یاد می‌باید گرفت
ساغر پر تا خط بغداد بر لب بی‌غمی است
پادشه را خطة بغداد می‌باید گرفت
ترا چو خط طَرَفِ روی لاله رنگ گرفت
ز رشک آینة آفتاب زنگ گرفت
شکست قیمت لعل آن لب و به خنده شکست
گرفت ملک دل آن غمزه و به جنگ گرفت
به شکوه گرم زبان‌آوری شدم افسوس
که آن دهن سر راهم گرفت و تنگ گرفت
به دوستی تو گر شهره‌ام عجب نبود
مرا که گوهر اشک از رخ تو رنگ گرفت
چه اعتراض دلش سخت اگر بود، فیاض
نکرده است ز سختی کسی به سنگ، گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
شاه اجل به حکم تو فرمان روان کند
سر خیل فتنه هر چه تو گویی چنان کند
تاب نگه ندارم و داغم کزین ادا
آن بدگمان مباد تغافل گمان کند
چون زه کند کمان تغافل نگاه ناز
هر جا که هست سینة ما را نشان کند
فردا که ناتوانی ما را کنند وزن
میزان خدنگ قامت خود را کمان کند
چون عرض پیچ و تاب دهد جلوة قدش
فیّاض را تصور موی میان کند