عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
نیست دل را هوس دل شکنی بهتر ازین
صنمی را نبود برهمنی بهتر ازین
طرفه دستی ست غمت را به خراش جگرم
تیشه سعی نزد کوهکنی، بهتر ازین
جز حدیث لب لعلت به زبانم نگذشت
چه کنم یاد ندارم سخنی بهتر ازین
غوطه درخون خود از فرق زند تا به قدم
به شهید تو نزیبد کفنی بهتر ازین
دلم از خانهٔ آیینه صفا تاب تر است
یوسف حسن ندارد وطنی بهتر ازین
دل و یاد تو به هم الفت خاصی دارند
نیست در کوی وفا انجمنی بهتر ازین
سرو قد، سبزه خط و لاله رخ و غنچه دهن
کشور حسن ندارد چمنی بهتر ازین
به دعای تو مرا دست نیاز است بلند
چه برآید زکف همچو منی بهتر ازین؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
ز خط گلعذاران است سودایی دماغ من
نمک پرورده ی شور بهاران است داغ من
دمی در گلشنم، ضبط زبان خود کن ای بلبل
که نازکتر بود از پرده های گل دماغ من
کند سر دو عالم را، ز مستی نقل محفلها
کنی در ساغر جمشید اگر دُردِ ایاغ من
من بی حاصل از بس دورگرد مقصد خویشم
نفس در سینه ی برق است سوزان، در سراغ من
چو شمع از جان گدازی می کنم محفل فروزیها
حزین تا من نمی سوزم، نمی سوزد چراغ من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
ای درد تو یار جانی من
اندوه تو شادمانی من
پیرایه ی داغ توست چون شمع
سرمایه ی زندگانی من
بیماری من حلاوت آمیخت
با تلخی زندگانی من
آهن موم است از تب گرم
در پنجهٔ ناتوانی من
دشوار زمانه گشت آسان
از همّت سخت جانی من
عنقا که شنیده ای ز افواه
نامی ست ز بی نشانی من
گویند حزین به داستان ها
از نغمهٔ باستانی من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
گلگونه ی بهار است خوناب دیده ی من
گل در خزان ندارد رنگ پریدهٔ من
حیرتگه نگاهم، آیینه دار لیلی ست
مجنون وادی اوست هوش رمیدهٔ من
عشق تو خرمی داد، گلگشت خاطرم را
سرو چمن طراز است، آه کشیدهٔ من
پرواز ناتوانی، غیر از تپیدنی نیست
دام و قفس نخواهد بال بریده ی من
تو در جفا حریصی، من در وفا تمامم
زیبد به دامن تو، خون چکیدهٔ من
نومیدی است پایان، شام غم حزین را
از دیدهٔ سفید است، صبح دمیدهٔ من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
دیدی چهاکرد، غم با دل من؟
رسوا دل من، شیدا دل من
نور جمالت، شمع تجلی
تن کوه طور و موسی دل من
از خاطرم برد یاد تو تنگی
در خانه دارد، صحرا دل من
دارد تماشا خوش با تو سودا
خارا دل تو، مینا دل من
گرکافرم گفت زاهد، و گر مست
از کس ندارد پروا دل من
کرده ست جانان در جان تجلّی
در قطره دارد، دریا دل من
روز ازل سوخت داغت حزین را
آتش تو بودی، سینا دل من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
نمودی جلوه ای شیرین شمایل در خیال من
حنای پای گلگونت شود، خون حلال من
گرانی می کشد از تار کاکل، سرو ناز تو
نداری طاقت بار دلی، نازک نهال من
به این ضعفی که نتوانم نمودن راست، قامت را
کشیدی بر سرم تیغ جفا، ابرو هلال من
زتیغت بسمل من زخم دیگر آرزو دارد
هلاک خویت ای بیدادگر، رحمی به حال من
تنم دل شد، دل من جان، بنازم همّتت ساقی
به یک پیمانهٔ می، جام جم کردی سفال من
نمی یابد به جنت عاشق از قید غم آزادی
نمی گردد زگلشن شاد، مرغ بسته بال من
حزین چون غنچه برلب می زنم مهرخموشی را
مبادا در دلش رحم آورد عرض ملال من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
بگشای زلف و طرهٔ سنبل به تابکن
در دامن نسیم صبا مشک ناب کن
تنها ز باده، رنج خمارت نمی رود
یک جرعه خون گرم مرا در شراب کن
مطرب کفت ز دامن مطلب جدا مباد
دستی به تار طرّهٔ چنگ و رباب کن
زان پیشتر که گردش دوران کند خراب
ساقی مرا به یک دو سه ساغر خراب کن
گر بگذرد تو را نفسی در هوای دوست
ای دل ز عمر خویش همان را حساب کن
نقشت اگر درست نشیند درین بساط
آن را خیال جلوه نقش برآب کن
خواهی اگر گشاد دل کار بستگان
اول گره گشایی بند نقاب کن
زاهد غرور تقویت از سر نمی رود
مغزت ز می تهیست، کدوی شراب کن
پا را بکش به دامن آزادگی حزین
این گوشه را ز هر دو جهان انتخاب کن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
از اشک لاله رنگ گلی در کنار کن
شاخ خزان رسیدهٔ خود را بهار کن
مگذار رزق خاک شود مشت خون من
ای شوخ سرگران، کف پایی نگار کن
از ساغر کرام نصیبی ست خاک را
ته جرعه ای به کار من خاکسار کن
ازکار دل به عشق گره باز می شود
این دانهٔ سپند به آتش نثار کن
بی طاقتی کمال دهد کار عشق را
اوّل به غمزه غارت صبر و قرار کن
دیوانه را ز بند، شکوه دگر بود
دل را اسیر سلسله ی تابدار کن
همچون سبو به جرعه، می ام در گلو مریز
میخانه را به کام من میگسار کن
خالی کفت ز دامن مطلب حزین چراست؟
دستی چو شانه، در شکن زلف یارکن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
چشمت از ناز نبستهست در راز به من
رسد از جنبش مژگان تو آواز به من
مهر را ذره ناچیز نمی گردد بار
چون خریدی مده ای شوخ، مرا باز به من
سرنوشت دلم از داغ سویدا پیداست
روشن انجام شد از نقطهٔ آغاز به من
شهد بی منّت کوثر نسب مرگ کجاست؟
تا به کی زندگی تلخ، کند ناز به من؟
نیست احسان کمی ای فلک تنگ فضا
این که نگذاشته ای حسرت پرواز به من
به ادای سخنم گوش نگهدار حزین
چشم جادو نگه، آموخته اعجاز به من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
نقاب از چهره بگشا، شور محشر را تماشا کن
درآ در جلوه، آه شعله پیکر را تماشا کن
به جورم کوش و ظاهر کن عیار کامل صبرم
به رنگم بین و عشق سکه بر زر را تماشا کن
تکلّم شیوه شو، حسرت ده اعجاز مسیحا را
تبسّم آشنا شو، موج کوثر را تماشا کن
ز داغم پرده برگیر آتشی در جان دریا زن
ز چشمم آستین بردار و گوهر را تماشا کن
مبادا بلبلی چون من، سپند بزم بی تابی
قفس از نالهٔ من سوخت، مجمر را تماشا کن
به وجد آورده دل را شور آه آتش آلودم
به بال شعله می رقصد، سمندر را تماشا کن
حریف کاوش مژگان خون ریزش نیی زاهد
به دست آور رگ جانی و نشتر را تماشا کن
به چشم عاشقان رو در نقاب زلف می آید
به اوج طالع ما، سیر اختر را تماشا کن
نگسترد از کرم یک ره به فرقم سایه ی لطفی
وفای آفتاب ذرّه پرور را تماشا کن
سموم نالهٔ آتش نفس دارد پریشانم
غبارم را به شور آورده، صرصر را تماشا کن
به دام بوریا افتاده زاهد از زبونیها
به چشمی در نیامد، صید لاغر را تماشا کن
ز مرغان حرم در کام زاغان طعنه اندازد
مدار روزگار سفله پرور را تماشا کن
درین بزم از نوا سنجان چو مینا پنبه درگوشم
چو خر مطرب شود بنشین و عرعر را تماشا کن
حزین اعجاز کلکم را، هوس کرده ست نادانی
دم از اعجاز عیسی می زند، خر را تماشا کن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
هان ای حریف میکده، می در ایاغ کن
شوریدهٔ غمیم علاج دماغ کن
داغ مرا ز یک نگه گرم برفروز
روغن ز خون شعله مرا درچراغ کن
شمع توام، مباد گل جنّتم کنند
آن جبهه کش نیاز تو کردیم داغ کن
یک برق جلوه زن به سیه خانهٔ دلم
در چشمم اشک راگهر شبچراغ کن
گلزار داغ خرم و زخمم شکفته روست
یک ره ز چاک سینه درآ، گشتِ باغ کن
واپس تر است هر که نهد پی شمرده تر
ای خضرِ راه،گم شدگان را سراغ کن
کیفیّتی ست نالهٔ زار تو را حزین
زین خون چکان سرود، مرا تر دِماغ کن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
ز خون دیده باشد مایه دار، اشک غم آشامان
به آب خویش گردد آسیای گوهر غلتان
به حال زار بیمار غم، ای تیغ ستم رحمی
سرم را بیش ازین مپسند بر زانوی غمخواران
بهار حسن را شرط است ابر دیدهء عاشق
مخند ای شاخ گل بر چشم گریان هواداران
اگر نبود تو را پروای مهجوران عجب نبود
نمی دانی دل رسوا، نمی فهمی غم پنهان
حزین دور از وطن زین صعب تر دردی نمی باشد
بلای الفت دونان، غم مهجوری یاران
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
چون شمع ما را هم زبان، گرم سخن خواهد شدن
امشب عجب هنگامه ای در انجمن خواهد شدن
گاهی در آن زلف دو تا، افتاده گه در دست و پا
یارب نمی دانم کجا، دل را وطن خواهد شدن
زینسان که هست از هرگذر، وحشی غزالم جلوه گر
دامان صحرای نظر، دشت ختن خواهد شدن
شمع رخ روشنگرم سوزد اگر بال و پرم
پروانه از خاکسترم، عطر کفن خواهد شدن
امشب حریر شعله را خواهد فتاد آتش به جان
از تاب می ﺁﻥ گل بدن، ته پیرهن خواهد شدن
آسوده باشد خاطرت، ای بوالهوس از خوى او
جوری اگر در کوی او باشد به من خواهد شدن
زینسان اگر آسان کند شور جنون دشوارها
هر خار این وادی مرا سرو و سمن خواهد شدن
با عاشقان جور و جفا، با ناکسان مهر و وفا
این رسم نو در دل مرا، داغ کهن خواهد شدن
گر عندلیب خامه ات، ترک نوا گوید حزین
گلشن به مرغان چمن، بیت الحزن خواهد شدن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
گر چنین پر رخنه از سوز جگر خواهد شدن
نامه ى من، دام مرغ نامه بر خواهد شدن
دست بی صبری اگر از سینه ام فارغ شود
هر قدر چاکی ست، درکار جگر خواهد شدن
رنگ غمّاز است و دل نالان و مژگان خون فشان
عشقبازی های پنهانم سمر خواهد شدن
گر چنین ماند به دل اندوه آن نازک میان
رشته ی جان من آن موی کمر خواهد شدن
سرنوشت خود حزین از شمع محفل فهم کن
زندگانی صرف آه بی اثر خواهد شدن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
ساقی دم صبوح است، خورشید جام گردان
دور زمانه یکدم، حسب المرام گردان
بی می زلال کوثر زهر است در روانها
تلخ است کام جانها عیشی به کام گردان
مهر جهان فروزی، فیضت کران ندارد
از می هلال ساغر، ماه تمام گردان
دردی جام لعلی بر خاک عاشقان ﺭﯾﺰ
رخسار بوالهوس را، بیجاده فام گردان
بی باده شهر هستی امن و امان ندارد
بغداد خطّهٔ جام، دارالسّلام گردان
در مشرب فتوت، می را حلال کردی
در مذهب مروّت غم را حرام گردان
یک جرعه می رساند از فرش تا به عرشم
خاکی نهاد خود را عالی مقام گردان
کلکم ز نغمه چون نی میراب رحمت توست
دل را به حرمت می بیت الحرام گردان
رندی و مستیم را، شاهد پرستیم را
مشهور خاص کردی، معلوم عام گردان
با جان سخت عاشق گر کارزار خواهی
تیغ جگر شکافی از غمزه وام گردان
در حلقهٔ ارادت، کشور گدای عشقیم
کیهان خدای حسنی، ما را غلام گردان
در عشق شوخ چشمان، رم خوردگان عقلیم
وحشی نگاه خود را یک لمحه رام گردان
شبهای تیره روزان زان رخ صباح کردی
تاریک روز ما را، زان طرّه شام گردان
کنعانیان به بویی از مصر حسن شادند
پیغمبر صبا را، فرّخ پیام گردان
خون حزین بسمل از غمزه ریز و او را
در محضر قیامت فرخنده نام گردان
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
بی تو چسان به سر برد جان امیدوار من؟
ای بت دلفریب من، صبر من و قرار من
گوهر شاهوار من، مایه افتخار من
باغ من و بهار من، راحت روزگار من
جان من و جهان من، امن من و امان من
عین من و عیان من، سرّ من، آشکار من
زهر غم تو در جهان نوش و نشاط خستگان
تلخ تو در مذاق جان باده ی خوشگوار من
دل ز خم و سبوی تو، مست به های و هوی تو
مقصد دیده روی تو عشق تو اختیار من
سرور سرفراز من، مایهٔ سوز و ساز من
دلبر و دلنواز من، مونس و غمگسار من
دلبر بی نظیر من، مهر تو در ضمیر من
لطف تو دستگیر من، خواریت اعتبار من
دل به هوای روی تو، رفته به جستجوی تو
مانده در آرزوی تو، دیدهٔ اشکبار من
دوش که شمع سان تنم مایهٔ اشک و آه بود
آمد وکرد پرسشم، هوش ربا نگار من
گفت چگونه ای بگو، در غم من حزین من؟
بیکس من غریب من، خستهٔ سوگوار من
گفتم اگر وفا کنی، هست در انتظار تو
سینهٔ داغدار من، خاطر بی قرار من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
نگاه گرم آتشپاره ای برد اختیار من
بود در پنجه ی برق تجلّی، مشت خار من
شکوه بحر را در قطره گنجایی نمی باشد
نمی دانم چه سان گنجیده جانان در کنار من
جگرهای جراحت دیده را شور قیامت شد
سر زلفی به ناز افشانده گویی گلعذار من
به از جرم محبت نیست جرمی عشقبازان را
به خونم دست و تیغی سرخ کن، زیبا نگار من
به هر دل جلوه ای مستانه دارد سرو ناز تو
به هر سو یک جهان دیوانه داری، نوبهار من
نگاهت در کمین دارد کدامین زار خونین دل؟
کمان ناز را زه کرده ای، عاشق شکار من
حزین از روشنی با صبح محشر می زدی پهلو
اگر می بود زلفش را، غم شب های تار من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
ز درویشی بقا دارد دل روشن ضمیر من
زند پهلو به آب زندگی، موج حصیر من
کهن تاریخی عشقم که با داوود مدّتها
زبور ناله می سنجید کلک خوش صفیر من
به خواب مرگ نگذارد هجوم لرزه خسرو را
زند بر بیستون گر تیشه بازوی دلیر من
شکوه عشق دیدم از جهان پوشید چشمم را
سلیمان را نیارد در نظر، مور حقیر من
زنم دامان مژگان بر غبار تیرهء دنیا
سیاه از سرمه ی خواهش، نگردد چشم سیر من
در آن روزی که کردند آبیاری خاک آدم را
نمک پروردهٔ شور محبّت شد خمیر من
نیفشانم ز غیرت از کفن کافور جنّت را
غباری بس بود از رهگذار او عبیر من
به هر دستی کجا سالک دهد دست ارادت را؟
سبوی باده ی کهنه ست، پیر دستگیر من
به آب دیده پروردم، گل و خار گلستان را
خراش ناله دارد یاد بلبل از صفیر من
نگه در دیده می دزدم، نظر دانسته می پوشم
به سنگ از سخت رویان آمد اینجا بس که تیر من
حزین از زندگی این بس مرا کز بعد مرگ من
کند خوش اهل معنی را کلام دلپذیر من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
با این تنک سرمایگی، زحمت مکش زاری مکن
همچشمی مژگان من، ای ابر آزاری مکن
شاید کزین خون بحل یاد آرد آن بی رحم دل
ای تیغ هجر جان گسل زخم مرا کاری مکن
در عشق خونها خورده ام، رنگی به رخ آورده ام
رخسار زرّین مرا ای گریه گلناری مکن
شاید به سر وقتت رسد لغزیدن مستانه ای
ای عقل عالی منزلت بی صرفه خودداری مکن
فرداست کافتد بخیه ات بر روی کار ای حق پرست
امروز شرک خویش را در خرقه ستّاری مکن
یک بار در جولان ببین آن قامت نازآفرین
ناز خرامش بر زمین ای کبک کُهساری مکن
بگذار با روشندلان آن صفحهٔ رخساره را
ای سبزهٔ خط بیش ازین آیینه زنگاری مکن
از اوّل این جور و جفا خود بر سر آوردی مرا
ای چشم کافر ماجرا، بیهوده خونباری مکن
شد درکمینگاهت فدا سامان رند و پارسا
از دل تهی شد شیشه ها ای طرّه طرّاری مکن
نتوان به گیتی متّصل بر کین عالم بست دل
ای غمزه خونریزی بهل، ای عشوه خونخواری مکن
گر تر نکردی خنجری، سعیی که تا مژگان رسی
ای قطرهٔ خون بیش از این بر دل گرانباری مکن
جایی که گردد در جهان کلک حزین عنبر فشان
ای نافهٔ مشکین نفس، شوریده گفتاری مکن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
ز رخ چون آتش موسی نمودی، سینه سینا کن
لبت را چون دم عیسی ست، این دل مرده احیا کن
چو نگذاری به عقلم، رهنمون کن شور سودایی
ز شهر آواره ام چون می کنی، مجنون صحرا کن
فروزان چهره چون شمع آمدی، پروانه ات گردم
به بالینم دمی بنشین و جانبازی تماشا کن
گره در دیده ام گردید طوفان سرشک از غم
عنان گریه را بگذار و سیر موج دریا کن
حریف میگساران نیستی خشکی مکن زاهد
هماورد دل دریا نیی، ای خس مدارا کن
چو مرد دین نیی با نفس کافر برنمی آیی
سکندر نیستی اندیشه از نیروی دارا کن
حزین از خامه چون مشّاطهٔ حسن ادا گشتی
به کف تا شانه داری، عقده از زلف سخن وا کن