عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
خودسری‌گرد دل تنگ نگردد هرگز
غنچه تا وانشود رنگ نگردد هرگز
سرمهٔ چشم ادب‌پرور جمعیت ماست
ساز ما خفت آهنگ نگردد هرگز
بی‌سخن عذر ضعیفی همه جا مقبول است
سعی رنج قدم لنگ نگردد هرگز
سایه خفت‌کش اندیشهٔ پامالی نیست
خاکساری سبب ننگ نگردد هرگز
ترک هستی کن اگر صافی دل می‌خواهی
از نفس‌، آینه بیرنگ نگردد هرگز
دور وهمی‌ست‌که بر جام سپهر افتاده‌ست
بی‌تکلف سر بی‌ننگ نگردد هرگز
هرکه دارد تپشی در جگر از شعلهٔ عشق
گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز
پستی طبع‌که چون آبلهٔ پا ازلی‌ست
گر تناسخ زند اورنگ نگردد هرگز
فکر روزی‌ست‌که پرمی‌کشد از مغز وقار
آسیا تا نشود سنگ نگردد هرگز
کلفت هر دو جهان درگره حسرت ماست
دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز
بیدل از طورکلامت همه حیرت‌زده‌ایم
در بهاری‌که تویی رنگ نگردد هرگز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۴
فتیله‌ای به دل بیخبر ز داغ افروز
علاج خانهٔ تاربک‌ کن چراغ افروز
ز باده برق عتاب آب دادنت ستم است
که‌ گفت چهره برافروز و بی‌دماغ افروز؟
پری‌رخان به هزار انجمن قدح زده‌اند
تو این چراغ طرب یک دو گل به باغ افروز
دلیل منزل تحقیق ترک واسطه است
به سوز جاده و شمع ره سراغ افروز
امید شعلهٔ آواز بلبلان تا چند
به دود یاس دمی آشیان زاغ افروز
به غیر آبلهٔ پا دلیل راحت نیست
به این چراغ تو هم‌گوشهٔ فراغ افروز
اگر فتیلهٔ موج می‌ات به تاب رسد
هزار انجمن از برق یک ایاغ افروز
دمی ‌که صفحه به ذوق فنا زدی آتش
ره طلب به‌ گهرهای شبچراغ افروز
فروغ بزم وفا مغتنم شمر بیدل
چراغ اگر نفروزد کسی تو داغ افروز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۵
خون شد دل و ز اشک اثر می‌کشد هنوز
ساز آب‌گشت و نغمهٔ تر می‌کشد هنوز
حیرت به نقش صفحهٔ امکان قلم‌کشید
مژگان خمار زیر و زبر می‌کشد هنوز
خلقی در این جنونکدهٔ وهم‌، چون هلال
از سرگذشته تیغ و، سپر می‌کشد هنوز
جوش غبار کم نشد از خاک رفتگان
منزل رسیده رنج سفر می‌کشد هنوز
ما را به وهم نشئهٔ تجرید داغ کرد
عریانیی‌که جامه ز بر می‌کشد هنوز
نامحرمی به وصل هم از ما نمی‌رود
حیرت قدح ز حلقهٔ در می‌کشد هنوز
فرش است دستگاه حلاوت به‌کنج فقر
نی گشته بوریا و شکر می‌کشد هنوز
نشکسته گرد رنگ ز پرواز دم مزن
عنقا ز آشیان توپر می‌کشد هنوز
ای شمع نقش پردهٔ تحقیق دیگر است
تصویرت انتظار سحر می‌کشد هنوز
تخفیف حرص خواجه نشد پیکر دوتا
این گاو مرده بار دو خر می‌کشد هنوز
بیدل چه‌گنجهاکه نشد طعمهٔ زمین
قارون به خاک رفته و زر می‌کشد هنوز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۷
بی‌پرده است و نیست عیان راز من هنوز
از خاک می‌دمد چوگلم پیرهن هنوز
عمریست‌ چون‌ نفس همه جهدم ولی چه سود
یک‌گام هم نرفته‌ام از خویشتن هنوز
چون شمع خامشی‌که فروزی دوباره‌اش
می‌سوزدم سپهر به داغ‌کهن هنوز
ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست
یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز
عالم به این فروغ نظر جلوه‌گاه‌ کیست
شمع خیال سوخته است انجمن هنوز
فریاد ما به پردهٔ دل بال می‌زند
نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز
اندوه غربت آب نکرده‌ست پیکرت
گل نیست ای ستمزده‌، راه وطن هنوز
آسودگی ‌چو آب‌ گهر تهمت من است
دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز
مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی
جمع است رشته‌های امل در کفن هنوز
یک جلوه انتظار تو در خاطرم‌ گذشت
آیینه می‌دمد ز سراپای من هنوز
برق تحیرم چه شد از خویش رفته‌ام
پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز
خاکستری ز آتش من‌گل نکرده است
دل غافل است از نمک سوختن هنوز
از بی‌نصیبی من غفلت هوا مپرس
درخون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز
بیدل غبار قافلهٔ هرزه ‌تازی‌ام
مقصد گم است و می‌روم از خویشتن هنوز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۸
خارخارت ‌کشت و پیش حرص بیکاری هنوز
در تردد ناخنت فرسود و سر خاری هنوز
می‌شماری‌گام و راهی می‌کنی قطع از هوس
کعبه پر دور است در تسبیح و زناری هنوز
زین‌بیابان‌آنچه‌طی‌گردید جزکاهش‌که داشت
همچو شمع از خامسوزی داغ رفتاری هنوز
ریشه‌ات بگسیخت ساز اندیشهٔ مضراب چند
شد نفس بی‌بال و در پرواز منقاری هنوز
صبح جزشبنم‌گلی زین باغ نومیدی نچید
گریه ‌یکسر حاصل است وخنده می‌کاری هنوز
عبرت آفات دهر از خواب بیدارت نکرد
بیخبر در سایهٔ این کهنه دیواری هنوز
جان پاکی، تاکی‌افسردن به‌کلفتگاه جسم
یوسفت در چاه مرد و برنمی‌آری هنوز
چشم‌بندی بی‌تمیزی را نمی‌باشد علاج
درکف است آیینه و محروم دیداری هنوز
غنچه تاکی در عدم بفریبد افسون‌ گلش
سر به بادت رفته و در بند دستاری هنوز
همسری با ذره‌ات آب حیا در خاک ریخت
زین هوس هم اندکی ‌کم شو که بسیاری هنوز
بر در هر سفله می‌مالی جبین احتیاج
خاک بر فرق توهم آبروداری هنوز
نیست بیدل هرکسی شایستهٔ خواب عدم
از تو تا افسانه‌ای باقیست بیداری هنوز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۹
دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز
چون‌ کاغذ آتش زده غربال شرربیز
چون شمع مپرسید ز سامان بهارم
سیلاب بنای خودم از رنگ عرق‌ریز
تحقیق ز صنعتگری وهم مبراست
ازهرچه در آینه نمایند بپرهیز
مرد طلبی از دل معذور حذرکن
زآن پیش که لنگت کند از آبله بگریز
بر رنگ ادب تهمت پرواز جنون است
یاقوت به آتش ندهد شعلهٔ مهمیز
اخلاص‌، به اظهار، مکدر مپسندید
چون شکر ز دل زد به زبان شدگله‌آمیز
هر خار وگل آیینهٔ تعظیم بهار است
ای کوفتهٔ خواب گران یک مژه برخیز
از مغتنمات است تماشای دویی هم
تامحرم‌خودنیستی باآینه‌مستیز
بیگانهٔ طور دل بلبل نتوان زیست
بر شاخ گلی رو به تکلف قفس آویز
با ساز نفس قطع تعلق چه خیال است
تیغی که تو داری به فسون‌ها نشود تیز
بیدل به فغان زین قفست نیست رهایی
ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۰
غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز
شه قلمرو فقری به این علم برخیز
به فیض عام ز امید قطع نتوان ‌کرد
زبخت خفته میندیش و صبحدم برخیز
غبار دل به زمین نقش خواهدت بستن
کنون که بار سر و دوش توست کم برخیز
فرونشسته‌تر از جسم مرده است جهان
دو روز گو به جنون جوشی ورم برخیز
ز اغنیا به تواضع مباش غرهٔ امن
چو اعتماد ز دیوارهای خم برخیز
حریف معنی تحقیق بودن آسان نیست
به سرنگونی جاوید چون قلم برخیز
شریک غفلت و آگاهی رفیقان باش
به خواب چون مژه‌ها با هم و به هم برخیز
غبار هرزه‌دو دشت آفتی چه بلاست
تو راکه گفت ز خاک ره عدم برخیز؟
درای قافلهٔ صبح می‌دهد آواز
که ای ستم‌زده رفتیم ما، تو هم برخیز
چو شمع سیرگریبان عصای همت تست
به خود فرو رو و از فرق تا قدم برخیز
در این ستمکده نومید خفته‌ای بیدل
به آرزوی دلت می‌دهم قسم برخیز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۱
دل مصفاکن شرر در خرمن اسباب ریز
آینه صیقل زن و نقش جهان در آب ریز
در تغافل‌خانهٔ اسباب فرش مخملی است
زین تماشا جمع کن مژگان و رنگ خواب ریز
غنچه آزاد است از گلبازی تمثال رنگ
ای حیا آیینهٔ ما هم به این آداب ریز
کم مدار از شمع محفل پاس ناموس وفا
آب گرد و بر غبار خاطر احباب ریز
زان ستمگر حسرت جام نگاهی داشتم
تا توانی بر سر خاکم شراب ناب ریز
دامنی کز کلفت آزادت کند ازکف مده
چون نوا بر در زن از هر ساز و بر مضراب ریز
فکر هستی سر به جیب انفعالت آب کرد
گردبادی جوش زن خاکی در این گرداب ریز
سجدهٔ طاق سپهرت نقش جمعیت نبست
بعد از این رنگ خمی بیرون این محراب ریز
خشک بر جا مانده‌ایم ای ابر رحمت همتی
خاکی از بنیاد ما بردار و بر سیلاب ریز
عمرها شد صورتم را می‌کشی بی‌انفعال
ای مصور در صدف خشک است رنگت آب‌ریز
نقش هستی بیدل از کلفت‌طرازان صفاست
تا تویی در هرکجایی سایهٔ مهتاب ریز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۲
ای بیخودی بر آینهٔ وهم رنگ ریز
یعنی غبار ما به سر نام و ننگ ریز
شور شکست‌شیشه‌در این‌بزم‌قلقل است
چندی به جام وهم شراب ترنگ ریز
موقوف‌ گریه نیست بساط بهار عجز
خونت نماند برجگر از چهره رنگ ریز
ای جستجو اگر هوس آرمیدنی‌ست
ما را بجای آبله در پای لنگ ریز
روزی دو در وفاکدهٔ فقر صبر کن
بر شیشه‌خانهٔ هوسی چند سنگ ریز
رنگ ادب نریختی از شرم آب شو
گوهر نبسته‌ای چو عرق بی‌درنگ ریز
یک دشت وحشت است چمنزار کاینات
آیینهٔ خیال ز داغ پلنگ ریز
ای نوبهار، بیهوده نقاش وحشتی
یک برگ ‌گل زعالم تصویر رنگ ریز
دلهای خلق قابل تأثیر عجز نیست
پرواز ناله در پر و بال خدنگ ریز
عمری‌ست امتحانکدهٔ درد الفتیم
یارب دل ‌گداختهٔ ما ز سنگ ریز
آرامگاه وحشت رنگند غنچه‌ها
خونم بر آستانهٔ دلهای تنگ ریز
مفت است اگر به وهم غنا متهم شوی
چون تار، ساز آنچه نداری ز چنگ ریز
تا وعده‌گاه خنجر نازت کشیده‌ام
خون فسرده‌ای‌که چه‌گویم چه رنگ ریز
غارت سرشتهٔ نگه کافر توایم
یاد از غبار ماکن و طرح فرنگ ریز
بیدل مآل هستی موهوم ما فناست
این قطره را همان به دهان نهنگ ریز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۳
به دل ز مقصد موهوم خار خار مریز
در امید مزن خون انتظار مریز
مبند دل به هوای جهان بیحاصاا
ز جهل‌، تخم تعلق به شوره‌زار مریز
به یک دو اشک‌، غم ماتم‌که خواهی داشت
گل چراغ فضولی به هر مزار مریز
حدیث عشق سزاوار گوش زاهد نیست
زلال آب‌گهر در دهان مار مریز
به عرض بیخردان جوهرکلام مبر
به سنگ و خشت دم تیغ آبدار مریز
به تردماغی کروفر از حیا مگذر
ز اوج ناز به پستی چو آبشار مریز
ز آفتاب قیامت اگر خبر داری
به فرق بیکلهان سایه‌کن‌، غبار مریز
خجالت است شکفتن به عالم اوهام
در آن چمن‌که نه‌ای رنگ این بهار مریز
خراب گردش آن چشم نشئه‌پرور باش
به ساغر دگر آب رخ خمار مریز
اگرچه جرأت اهل نیاز بی‌ادبی است
زشرم آب شو و جز به پای یار مریز
به هرچه نازکنی انفعال همت توست
غبار ناشده در چشم انتظار مریز
به هر بنا که رسد دست طاقتت بیدل
به غیر ریختن رنگ اختیار مریز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۴
صاحب دل را نزیبد گفت‌وگو با هیچکس
محرم آیینه چون تمثال باید بی‌نفس
جز ندامت پرتوی از شمع هستی گل نکرد
نخل ماتم راست اشک از میوه‌های پیشرس
در بیابانی که مابار خموشی بسته‌ایم
با نگاه چشم حیران می‌دمد شور جرس
الفت اسباب دل را جوهرآیینه شد
آب می‌گردد نهان آخر ز جوش و خار و خس
ای ندامت آب گردان خاک بنیاد مرا
تا در این صورت توانم دست شستن از هوس
تیغ استغنای قاتل رنگی از من برنداشت
دست خون بسملم در دامن چاک است و بس
نیست‌گر پرواز سیر بیخودی هم عالمی‌ست
از شکست رنگ پیداکرده‌ام چاک قفس
خاکساری می‌رسد آخر به داد سرکشی
اضطراب موج راساحل بود فریادرس
چون‌ حیا غالب‌ شود غیر از خموشی‌ چاره نیست
هرکه باشد چون گهر در آب می‌دزدد نفس
لذت درد محبت هم تماشاکردنی‌ست
دل به‌ذوقی می‌خورد خونم‌که نتوان‌گفت بس
کاروان عمر بیدل مقصدش معلوم نیست
می‌چکد اشک و قیامت می‌کند شور جرس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۵
کاروان ما نداردگردی از صوت جرس
صبح بر دوش شکست رنگ می‌بندد نفس
در ترازویی‌ که صبر عاشقان سنجیده‌اند
کوه اگر گردد تحمل نیست همسنگ عدس
آشیان دل پناه هرزه‌گردیهای ماست
خانهٔ آیینه دارد جای آرام نفس
در ادبگاه ظهور از منت دونان منال
شعله هم‌کاه ضعیفی می‌شود محتاج خس
عافیت خواهی‌، در الفت سواد فقر زن
بهر صید خواب فرشی سایه می‌باشد نفس
از هوس با هیچ قانع شو که اینجا عنکبوت
می‌کند صید هما در سایهٔ بال مگس
صبح عیش و شام ‌کلفت توام یکدیگرند
شعله و دود آنقدر با هم ندارد پیش و پس
چون امل جوشید از طبعت فنا آماده باش
نیست بی‌فال سفر آشفتن موی فرس
گاه کندنها صدا می‌بالد از نقش نگین
بی خروشی ‌نیست ‌گر سنگی‌ خورد بر پای ‌کس
می‌روی از خود دمی هم وضع آزادی برآ
خانه را روشن ‌کن‌، آتش زن به بنیاد هوس
تا توانی صبر کن بیدل در این ‌کلفت‌ سرا
چون سحر آخر پر پرواز خواهد شد نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس
بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس
مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن
گوش‌مینا حلقه‌ای گر دارد آن جام است وبس
تا نفس باقی‌ست نتوان بست بال احتیاج
این غناهایی‌که ما داربم ابرام است و بس
از نشان ‌کعبهٔ مقصود آگه نیستم
اینقدر دانم که هستی‌ساز احرام است و بس
وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم
هر طرف جولان‌ کند نظاره یک گام است و بس
بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع
صبح ایجادم همان ‌گل‌ کردن شام است و بس
دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست
صحن این‌ کاشانه‌ها یکسر لب بام است و بس
کاش از خجلت شرارم برنمی‌آمد ز سنگ
سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس
برپر عنقا تو هر رنگی‌که می‌خواهی ببند
صورت آیینهٔ هستی همین نام است و بس
بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن
داغم از اندیشهٔ وصلی‌ که پیغام است و بس
پختگی دیگ سخن را باز می‌دارد ز جوش
تا خموشی ‌نیست بیدل مدعا خام‌ است و بس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۸
ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس
صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس
نوحه‌کن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل
آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس
از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال
آنچه تحسین دیده‌ای زین قوم دشنام است و بس
حق‌شناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو
جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس
گلرخان دام وفا از صید الفت چیده‌اند
گردش چشمی‌که هوش می‌برد جام است و بس
هرچه می‌بینی بساط‌ آرای عرض حیرت است
این گلستان سربه‌سر یک نخل بادام است و بس
هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق
جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس
در ره عشقت‌ که تدبیر آفت بیطاقتی‌ست
هر کجا واماندگی‌ گل‌ کرد آرام است و بس
بال آهی می‌کشد اشکی‌ که می‌ربزیم ما
شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی
اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس
چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست
جامه هرگه شسته‌گردد باب احرام است و بس
فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست
هر سخن‌ کز خامه‌اش می‌جوشد الهام است وبس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۹
چشم ‌وا کن ششجهت یارست و بس
هر چه خواهی‌ دید، دیدارست‌ و بس
سبحه بر زنار وهمی بسته‌اند
این‌گره‌ گر واشود تارست و بس
گر بلند و پست نفروشد تمیز
از زمین تا چرخ هموارست و بس
هر نفس صد رنگ بر دل می‌خلد
زندگانی نیش آزارست و بس
چند باید روز بازار هوس
چینی‌ات را مو شب تارست و بس
باغ امکان نیست آگاهی ثمر
جهل تا دانش جنون‌ کارست و بس
مبحث سود و زیان در خانه نیست
شور این سودا به بازارست و بس
کاری از تدبیر نتوان پیش برد
هر که در کار است‌، بیکارست و بس
دود نتوان بست بر دوش شرار
چون ‌ز خود رستی ‌نفس‌ بارست‌ و بس
جهل ما بیدل به آگاهی نساخت
نو ربر ظلمت شب تارست و بس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۰
زندگی محروم تکرارست و بس
چون شرر این جلوه یک بارست و بس
از عدم جویید صبح ای عاقلان
عالمی اینجا شب تارست و بس
از ضعیفی بر رخ تصویر ما
رنگ اگر گل می‌کند بارست و بس
غفلت ما پردهٔ بیگانگی‌ست
محرمان را غیر هم بارست و بس
کیست تا فهمد زبان عجز ما
ناله اینجا نبض بیمارست و بس
نیست آفاق از دل سنگین تهی
هرکجا رفتیم کهسارست و بس
از شکست شیشهٔ دلها مپرس
ششجهت یک نیشتر زارست و بس
در تحیر لذت دیدار کو
دیدهٔ آیینه بیدارست و بس
اختلاط خلق نبود بی‌گزند
بزم صحبت حلقهٔ مارست و بس
چون حباب از شیخی زاهد مپرس
این سر بی‌مغز دستارست و بس
ای سرت چون شعله پر باد غرور
اینکه‌ گردن می‌کشی‌، دارست و بس
بیدل از زندانیان الفتیم
بوی گل را رنگ، دیوارست و بس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۱
خودسر ز عافیت به تکلف برید و بس
آهی‌ که قد کشید به دل خط‌ کشید و بس
راه تلاش دیر و حرم طی نمی‌شود
باید به طوف آبلهٔ پا رسید و بس
جمعی‌ که در بهشت فراغ آرمیده‌اند
طی‌ کرده‌اند جادهٔ دشت امید و بس
دل با همه شهود ز تحقیق پی نبرد
آیینه آنچه دید همین عکس دید و بس
ناز سجود قبلهٔ توفیق می‌کشیم
زین‌ گردنی‌ که تا سر زانو خمید و بس
محمل‌کشان عجز، فلکتاز قدرتند
تا آفتاب سایه به پهلو دوید و بس
عیش بهار عشق ز پهلوی عجز نیست
در باغ نیز، شمع‌ گل از خویش چید و بس
ما را درین ستمکده تدبیر عافیت
ارشاد بسمل است‌ که باید تپید و بس
هیهات راه مقصد ما وانموده‌اند
بر جاده‌ای‌ که هیچ نگردد پدید و بس
خواندیم بی‌تمیز رقمهای خیر و شر
از نامه‌ای که بود سراسر سفید و بس
رفع تظلم دم پیری چه ممکن است
هرجا رسید صبح‌ گریبان د‌رید و بس
بیدل پیام وصل به حرمان رساندنی‌است
موسی برون پرده ندیدن شنید و بس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
غم نه‌تنها بر دلم نالید و بس
عیش هم بر فرصتم خندید و بس
گر طواف‌ کعبهٔ درد آرزوست
می‌توان گرد دلم گردید و بس
چون ‌گلم زین باغ عبرت داده‌اند
آنقدر دامن که باید چید و بس
جاده چون طی شد حضور منزل است
رشته می‌باید به پا پیچید و بس
علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ
اینقدر می‌بایدت فهمید و بس
صحبت دل با نفس معکوس بود
سبحه اینجا رشته‌ گردانید و بس
دل حرم تا دیر در خون می‌تپید
خانه راه خانه می‌پرسید و بس
چون شرر در راه ‌کس ‌گردی نبود
شرم فرصت چشم ما پوشید و بس
بر بهار عیش می‌نازد غنا
بیخبرکاین‌گل قناعت چید و بس
بیقرارم داشت درد احتیاج
ناله‌ای‌ کردم‌ که‌ کس نشنید و بس
منزل مقصود پرسیدم ز اشک
گفت باید یک مژه لغزید و بس
بیدل اسباب جهان چیزی نبود
زندگی خواب پریشان دید و بس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۳
بی‌پردگی ‌کسوت هستی ز حیا پرس
این جامه حریر است ز عریانی ما پرس
آه است سراغ نم اشکی ‌که نداریم
چون‌ گم شود آیینهٔ شبنم ز هوا پرس
اسرار وفا منحصر کام و زبان نیست
چون سبحه ز هر عضو من این نکته جدا پرس
از مجمل هر چیز عیان است مفصل
کیفیت ابرام هم از دست دعا پرس
مستقبل امید دو عالم همه ماضی است
این مسئله بر هرکه رسی رو به قفا پرس
عالم همه آوارهٔ پرواز خیال است
سرمنزل این قافله از بانگ درا پرس
جز تجربهٔ سنگ محک عیب و هنر نیست
رمز کرم و خسّت مردم ز گدا پرس
ای همت دونان سبب حاصل ‌کامت
تدبیر گشاد گره از ناخن ما پرس
واماندگی از شش جهت آغوش گشوده‌ست
راهی‌ که به جایی نرسد از همه جا پرس
در گرد تک و پوی سلف ناله جنون داشت
دل ‌گفت سراغ همه بی‌صوت و صدا پرس
بیدل به هوس طالب عنقا نتوان شد
تا گم شدن از خویش ره خانهٔ ما پرس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۴
پر تیره‌روزم از من بی ‌پا و سر مپرس
خاکم به باد تا ندهی از سحر مپرس
در دل برون دل چو نفس بال می‌زنم
آوارگی‌ گل وطن است از سفر مپرس
صبح آن زمان‌ که عرض نفس داد شبنم است
پروازم آب می‌شود از بال و پر مپرس
هستی فسانه است‌ کجا هجر و کو وصال
تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس
گشتیم غرق صد عرق ننگ از اعتبار
دریا ز سرگذشت رموز گهر مپرس
ما بیخودان ز معنی خود سخت غافلیم
هرچند سنگ آینه است از شرر مپرس
فرسود چاره‌ای ‌که طرف شد به رنج دهر
با صندل از معاملهٔ دردسر مپرس
هرکس درین بساط سراغ خودست و بس
نارفته در سواد عدم زان کمر مپرس
دل را به فهم معنی آن جلوه بار نیست
ناز پری ز کارگه شیشه‌گر مپرس
ثبت است رمز عشق به سطر زبان لال
مضمون نامه اینکه ز قاصد خبر مپرس
بیدل نگفتنی است حدیث جهان رنگ
صد بار بیش گفتم از این بیشتر مپرس