عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
رازی که بدل دارم گر باز عیان گردد
از فتنه نپرهیزد آشوب جهان گردد
ده زان گهر تا کی ای ساقی افلاکی
تا جسم من خاکی عقل و دل و جان گردد
گر مرده روان جوید وز مرگ امان جوید
از باده نشان جوید بی نام و نشان گردد
ساقی ز خم باقی ده باده اشراقی
کاین غم سبک از ساقی وز رطل گران گردد
ریز آن می یزدانی در ساغر اهریمن
تا پیر بدان زشتی زیبا و جوان گردد
گر بخت جوان باشد دل پیرو جان باشد
با پیر مغان باشد تا پیر مغان گردد
زان پخته که هر خامی زر یافت سرانجامی
گر بنده زند جامی کاوس کیان گردد
باریک تر از مویم زان درد که گر بارش
بر کوه نهد بنیان باریک میان گردد
دل داد توان ما را کی بود گمان ما را
کز تاب سر موئی بی تاب و توان گردد
من جان بیان را دل بر موی عیان بستم
کاین سلسله محکم زنجیر بیان گردد
گر عبد امین باشد سلطان یقین باشد
چون کار چنین باشد درویش چنان گردد
درویش چو زد پائی بر کون و بچرخ آمد
بالاتر و والاتر از کون و مکان گردد
بر نفی زمان پوید دارای زمان جوید
اسرار زمان گوید خود قطب زمان گردد
آن غمزه و بالا را رمزیست که در حلش
تیر فلک بالا بی کلک و بنان گردد
بردار نقاب از گل بگشا گره از سنبل
تا شهر پر از بلبل با شور و فغان گردد
گر چشم خدا بیند در منظر ما بیند
با چشم صفا بیند تا یار عیان گردد
از فتنه نپرهیزد آشوب جهان گردد
ده زان گهر تا کی ای ساقی افلاکی
تا جسم من خاکی عقل و دل و جان گردد
گر مرده روان جوید وز مرگ امان جوید
از باده نشان جوید بی نام و نشان گردد
ساقی ز خم باقی ده باده اشراقی
کاین غم سبک از ساقی وز رطل گران گردد
ریز آن می یزدانی در ساغر اهریمن
تا پیر بدان زشتی زیبا و جوان گردد
گر بخت جوان باشد دل پیرو جان باشد
با پیر مغان باشد تا پیر مغان گردد
زان پخته که هر خامی زر یافت سرانجامی
گر بنده زند جامی کاوس کیان گردد
باریک تر از مویم زان درد که گر بارش
بر کوه نهد بنیان باریک میان گردد
دل داد توان ما را کی بود گمان ما را
کز تاب سر موئی بی تاب و توان گردد
من جان بیان را دل بر موی عیان بستم
کاین سلسله محکم زنجیر بیان گردد
گر عبد امین باشد سلطان یقین باشد
چون کار چنین باشد درویش چنان گردد
درویش چو زد پائی بر کون و بچرخ آمد
بالاتر و والاتر از کون و مکان گردد
بر نفی زمان پوید دارای زمان جوید
اسرار زمان گوید خود قطب زمان گردد
آن غمزه و بالا را رمزیست که در حلش
تیر فلک بالا بی کلک و بنان گردد
بردار نقاب از گل بگشا گره از سنبل
تا شهر پر از بلبل با شور و فغان گردد
گر چشم خدا بیند در منظر ما بیند
با چشم صفا بیند تا یار عیان گردد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
شمائید گروهی که طلبکار خدائید
اگر مرد ره فقر و فنائید شمائید
فنا عین بقا بود که مردند و رسیدند
گدایان ره فقر چه در بند بقائید
سمای دل و جانست تجلیگه خورشید
ندیدید که در پرده ارضید و سمائید
سویدای دل ماست سرای ملک العرش
شما بنده فرشید و گرفتار سرائید
کجائید خدا را بلدالامن بود جای
شما سخره تسخیر بلادید کجائید
زدائید اگر لوح دل از زنگ اضافات
همه جام جم و آئینه غیب نمائید
بسلطان ندهد باج که از فقر نهد تاج
سلاطین ملوکید و عبید فقرائید
کسای فلک و اطلستان فرش بساطست
اگر در گرو بیعت اصحاب کسائید
نه ابرید و نه بادید و بکشت ملک و ملک
بر از ابر مطیرید و به از باد صبائید
ببرید سر دیو هوی را و نشینید
بر اورنگ خلافت که سلیمان هوائید
شمائیکه گدایان سر و افسر و گنجید
سراپای برنجید نه شاه و نه گدائید
گدایان طلب را بحقارت نتوان دید
که با افسر فقرند و شما بی سر و پائید
عدوئید بر آن قوم که بر امر ولاتند
اگر والی خلقید که فرزند زنائید
زنانی که طلبکار خدایند خدایند
شما زن صفتان دشمن مردان خدائید
صفا نور بسیطست و محیطست باضداد
مگر ظلمت محضید که بر ضد صفائید
اگر مرد ره فقر و فنائید شمائید
فنا عین بقا بود که مردند و رسیدند
گدایان ره فقر چه در بند بقائید
سمای دل و جانست تجلیگه خورشید
ندیدید که در پرده ارضید و سمائید
سویدای دل ماست سرای ملک العرش
شما بنده فرشید و گرفتار سرائید
کجائید خدا را بلدالامن بود جای
شما سخره تسخیر بلادید کجائید
زدائید اگر لوح دل از زنگ اضافات
همه جام جم و آئینه غیب نمائید
بسلطان ندهد باج که از فقر نهد تاج
سلاطین ملوکید و عبید فقرائید
کسای فلک و اطلستان فرش بساطست
اگر در گرو بیعت اصحاب کسائید
نه ابرید و نه بادید و بکشت ملک و ملک
بر از ابر مطیرید و به از باد صبائید
ببرید سر دیو هوی را و نشینید
بر اورنگ خلافت که سلیمان هوائید
شمائیکه گدایان سر و افسر و گنجید
سراپای برنجید نه شاه و نه گدائید
گدایان طلب را بحقارت نتوان دید
که با افسر فقرند و شما بی سر و پائید
عدوئید بر آن قوم که بر امر ولاتند
اگر والی خلقید که فرزند زنائید
زنانی که طلبکار خدایند خدایند
شما زن صفتان دشمن مردان خدائید
صفا نور بسیطست و محیطست باضداد
مگر ظلمت محضید که بر ضد صفائید
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
شب دوش که بود اینکه بخلوتگه ما بود
درین خانه نبود آدم بیگانه، خدا بود
خدا بود درین خانه که شد بنده این خاک
اگر شاه زمین بود و اگر ماه سما بود
شه و ماه که باشند که ما بنده امریم
اگر شاه و اگر ماه که پرورده ما بود
کجا بود که تا پای ز سر جلوه بجان کرد
مگر در دل سودا زده بی سر و پا بود
بخلوتگه تقدیس همی بود شهنشاه
نه در تحت هوا بود نه در فوق هوا بود
خدا بود که یار دل ما بود دگر هیچ
که او شاه بقای ملک و ملک فنا بود
دل و صاحب دل بود یکی بود بتحقیق
بیائید و ببینید مگوئید دو تا بود
نه مه بود و نه انگشت و نه ابروی که تابید
مه من که بابروی کج انگشت نما بود
نه چون و نه چرا بود که دل آینه کردار
تجلی گه آن شاهد بیچون و چرا بود
نه درد و نه دوا بود که جان بوده گرفتار
درو تعبیه دردی که بهر درد دوا بود
برون بود ز حد پرده و من پرده برانداز
بهر پرده که برداشتم آن حور لقا بود
خرابات مغان بود و درو پیر مغان بود
اگر شاه زمین بود در آن کوی گدا بود
فراز سر نور سره ظلمات عدم بود
درون دل ظلمات عدم آب بقا بود
در آن آب نه خاشاک و نه خاک وز کدورات
بری بود که سرچشمه انوار صفا بود
صفا بود چو تیهو که بسر پنجه بازست
و بر دست شه آن باز ازل شاه رضا بود
رضا بود بچرخ احد و واحد خورشید
که صد بادیه بالاتر تسلیم و رضا بود
براهیم نبود آذر جان بود بعشاق
براهیم و سماعیل در آن کوی فدا بود
درین خانه نبود آدم بیگانه، خدا بود
خدا بود درین خانه که شد بنده این خاک
اگر شاه زمین بود و اگر ماه سما بود
شه و ماه که باشند که ما بنده امریم
اگر شاه و اگر ماه که پرورده ما بود
کجا بود که تا پای ز سر جلوه بجان کرد
مگر در دل سودا زده بی سر و پا بود
بخلوتگه تقدیس همی بود شهنشاه
نه در تحت هوا بود نه در فوق هوا بود
خدا بود که یار دل ما بود دگر هیچ
که او شاه بقای ملک و ملک فنا بود
دل و صاحب دل بود یکی بود بتحقیق
بیائید و ببینید مگوئید دو تا بود
نه مه بود و نه انگشت و نه ابروی که تابید
مه من که بابروی کج انگشت نما بود
نه چون و نه چرا بود که دل آینه کردار
تجلی گه آن شاهد بیچون و چرا بود
نه درد و نه دوا بود که جان بوده گرفتار
درو تعبیه دردی که بهر درد دوا بود
برون بود ز حد پرده و من پرده برانداز
بهر پرده که برداشتم آن حور لقا بود
خرابات مغان بود و درو پیر مغان بود
اگر شاه زمین بود در آن کوی گدا بود
فراز سر نور سره ظلمات عدم بود
درون دل ظلمات عدم آب بقا بود
در آن آب نه خاشاک و نه خاک وز کدورات
بری بود که سرچشمه انوار صفا بود
صفا بود چو تیهو که بسر پنجه بازست
و بر دست شه آن باز ازل شاه رضا بود
رضا بود بچرخ احد و واحد خورشید
که صد بادیه بالاتر تسلیم و رضا بود
براهیم نبود آذر جان بود بعشاق
براهیم و سماعیل در آن کوی فدا بود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرا که رسته ام از گل بهارکی داند
مرا که جسته ام از خار خارکی داند
کسی که دیده باغیار بست و یار ندید
اگر نظاره کند روی یار کی داند
بشور زار جمادی که شد مجاور خس
طراوت طرف لاله زار کی داند
بخورد و خواب عوامی که خوی کرده بدام
عوالم من شب زنده دار کی داند
کسی که کور دل و تیره بخت زاد زمام
فروغ چشم دل بخت یار کی داند
دلی که قطع امید از مقام و مرتبه کرد
مراتب دل امیدوار کی داند
موحدی که نداند بغیر وحدت ذات
بجبر کی نگرد اختیار کی داند
یکی که نیست بتوحید در شمار عدد
چو دید کس عدد بی شمار کی داند
دلی که رسته ز دور و مدار و اختر چرخ
ز چرخ و اختر و دور و مدار کی داند
نداده اند دو دل بر یکی چه جای هزار
اگر یکیست دل من هزار کی داند
دماغ آنکه چو آئینه زیر زنگ خمار
صفای صبح دل میگسار کی داند
کسی که رفرف روح و براق عقل ندید
عروج احمد رفرف سوار کی داند
میان بحر محیطست هر چه هست صفا
درین میانه موحد کنار کی داند
مرا که جسته ام از خار خارکی داند
کسی که دیده باغیار بست و یار ندید
اگر نظاره کند روی یار کی داند
بشور زار جمادی که شد مجاور خس
طراوت طرف لاله زار کی داند
بخورد و خواب عوامی که خوی کرده بدام
عوالم من شب زنده دار کی داند
کسی که کور دل و تیره بخت زاد زمام
فروغ چشم دل بخت یار کی داند
دلی که قطع امید از مقام و مرتبه کرد
مراتب دل امیدوار کی داند
موحدی که نداند بغیر وحدت ذات
بجبر کی نگرد اختیار کی داند
یکی که نیست بتوحید در شمار عدد
چو دید کس عدد بی شمار کی داند
دلی که رسته ز دور و مدار و اختر چرخ
ز چرخ و اختر و دور و مدار کی داند
نداده اند دو دل بر یکی چه جای هزار
اگر یکیست دل من هزار کی داند
دماغ آنکه چو آئینه زیر زنگ خمار
صفای صبح دل میگسار کی داند
کسی که رفرف روح و براق عقل ندید
عروج احمد رفرف سوار کی داند
میان بحر محیطست هر چه هست صفا
درین میانه موحد کنار کی داند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
روزی که من بدوش فکندم ردای فقر
پهلو زدم بملک جم از کبریای فقر
بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی
ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر
درویش دل بدولت دارا نمیدهد
دارای دولت آنکه بدل شد گدای فقر
سودم شود زیان و تجارات من تباه
گر بدهم و دو کون ستانم بهای فقر
جبریل شد مشرف صحن سرای ما
گشتیم تا مشرف صحن سرای فقر
دست ملک ز دامن درویش کوتهست
آنجا که نیست جای کس آنجاست جای فقر
ما را فنای فقر بملک بقا کشید
ملک بقا اگر طلبی در فنای فقر
شه گردد ار ز سلطنت فقر با خبر
بنهد هوای سلطنت اندر هوای فقر
گوئی که من شنیدم و بس از فضای دل
روزی که زد منادی دولت ندای فقر
حیران شود بصورت تصویر آفتاب
گر ما کشیم پرده ز روی صفای فقر
چونان صفا بحشمت سلطان قفا زنی
ای سالک ار قدم زنی اندر قفای فقر
پهلو زدم بملک جم از کبریای فقر
بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی
ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر
درویش دل بدولت دارا نمیدهد
دارای دولت آنکه بدل شد گدای فقر
سودم شود زیان و تجارات من تباه
گر بدهم و دو کون ستانم بهای فقر
جبریل شد مشرف صحن سرای ما
گشتیم تا مشرف صحن سرای فقر
دست ملک ز دامن درویش کوتهست
آنجا که نیست جای کس آنجاست جای فقر
ما را فنای فقر بملک بقا کشید
ملک بقا اگر طلبی در فنای فقر
شه گردد ار ز سلطنت فقر با خبر
بنهد هوای سلطنت اندر هوای فقر
گوئی که من شنیدم و بس از فضای دل
روزی که زد منادی دولت ندای فقر
حیران شود بصورت تصویر آفتاب
گر ما کشیم پرده ز روی صفای فقر
چونان صفا بحشمت سلطان قفا زنی
ای سالک ار قدم زنی اندر قفای فقر
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
جان و دل و دین و رگ و پوست عشق
در همه شیا بتکاپوست عشق
تخم بدل کاشته بی حاصلان
غافل ازین نکته که خودروست عشق
هر دو یکی باشد یا عشق اوست
در سر سودازده یا اوست عشق
عشق بود بحر خدائی گهر
یا که خدا قلزم و لولوست عشق
یا که نه لولوست نه دریای ژرف
ژرف چو او بینی هر دوست عشق
کرد بنیروی دو عالم شکار
برتر ازین هر دو بنیروست عشق
شیر فلک را شکند در مصاف
شیر غضبناک بی آهوست عشق
خواهی اگر خویش بسنجی بکار
سنگ گران کن گه ترازوست عشق
زو دل و بازوت ندارد گریز
نیروی دل قوت بازوست عشق
کوه گرانست میان مرا
بسته بزنجیر مگر موست عشق
بر فلک ار پشت نماید دوتاست
پشت ندارد همگی روست عشق
خالق این پنج دریچه حواس
خالق این گنبد نه توست عشق
کوی بکو در عقب او متاز
بر سر هر برزن و هر کوست عشق
گر تو بچوگان خدائی زنی
در گذر عرصه دل گوست عشق
زمزمه خلوت سر صفا
همهمه ساحت مینوست عشق
در همه شیا بتکاپوست عشق
تخم بدل کاشته بی حاصلان
غافل ازین نکته که خودروست عشق
هر دو یکی باشد یا عشق اوست
در سر سودازده یا اوست عشق
عشق بود بحر خدائی گهر
یا که خدا قلزم و لولوست عشق
یا که نه لولوست نه دریای ژرف
ژرف چو او بینی هر دوست عشق
کرد بنیروی دو عالم شکار
برتر ازین هر دو بنیروست عشق
شیر فلک را شکند در مصاف
شیر غضبناک بی آهوست عشق
خواهی اگر خویش بسنجی بکار
سنگ گران کن گه ترازوست عشق
زو دل و بازوت ندارد گریز
نیروی دل قوت بازوست عشق
کوه گرانست میان مرا
بسته بزنجیر مگر موست عشق
بر فلک ار پشت نماید دوتاست
پشت ندارد همگی روست عشق
خالق این پنج دریچه حواس
خالق این گنبد نه توست عشق
کوی بکو در عقب او متاز
بر سر هر برزن و هر کوست عشق
گر تو بچوگان خدائی زنی
در گذر عرصه دل گوست عشق
زمزمه خلوت سر صفا
همهمه ساحت مینوست عشق
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
چرخ دو تا گشته و یکتاست عشق
یک اثرست و همه اشیاست عشق
برگ گل گلبن توحید روح
بار درخت دل داناست عشق
تشنه تر از ماست باو سلسبیل
قطره چه و جوی چه دریاست عشق
عقل چه باشد که کند درک او
عقل ضعیفست و تواناست عشق
روح که چشم همه امیدهاست
کور شد از فرقت و بیناست عشق
لشکر ملک و ملکوت وجود
کشته و افکنده و تنهاست عشق
نیست سری کو ننهد زیر پای
در بر من بی سر و بی پاست عشق
بیشتر از من برخ خوب خویش
عاشق و شوریده و شیداست عشق
در دل دلباخته باشد نهان
در سر سودازده پیداست عشق
بهر تجلی گه موسای وقت
پاکتر از سینه سیناست عشق
جذبه دل باشد و سودای سر
جذب و دلست و سر و سوداست عشق
پیشتر از کون و مکان بود و باز
پیر شد این هر دو و برناست عشق
مختم و مبدای ظهور صفات
اما بی مختم و مبداست عشق
یک اثرست و همه اشیاست عشق
برگ گل گلبن توحید روح
بار درخت دل داناست عشق
تشنه تر از ماست باو سلسبیل
قطره چه و جوی چه دریاست عشق
عقل چه باشد که کند درک او
عقل ضعیفست و تواناست عشق
روح که چشم همه امیدهاست
کور شد از فرقت و بیناست عشق
لشکر ملک و ملکوت وجود
کشته و افکنده و تنهاست عشق
نیست سری کو ننهد زیر پای
در بر من بی سر و بی پاست عشق
بیشتر از من برخ خوب خویش
عاشق و شوریده و شیداست عشق
در دل دلباخته باشد نهان
در سر سودازده پیداست عشق
بهر تجلی گه موسای وقت
پاکتر از سینه سیناست عشق
جذبه دل باشد و سودای سر
جذب و دلست و سر و سوداست عشق
پیشتر از کون و مکان بود و باز
پیر شد این هر دو و برناست عشق
مختم و مبدای ظهور صفات
اما بی مختم و مبداست عشق
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ویرانه تن را بود گنجینه جان در بغل
اسکندرست این خاک و آب آئینه پنهان در بغل
یار آمد از بخت رهی در کوی من بافرهی
خورشید بر سرو سهی ناهید تابان در بغل
ماه بهشتی روی من تابید در مشکوی من
از مشرق زانوی من کم بود جانان در بغل
من شیشه طبع و آن پری آئینه روی و سنگدل
ایمن مباش از شیشه ئی کش هست سندان در بغل
من باز جستم یار را او خواست از من جان و سر
من پای کوب و دست زن سر بر کف و جان در بغل
با خصم بد اندیش گو خود را مزن بر من که من
دارم ز سیف الله دل شمشیر عریان در بغل
نه آسمان درویش دل گردون بود در پیش دل
چونان گدا برد سیه بر دوش و انبان در بغل
دل آسمان جان جان ماهش جمال داستان
کی داشت هرگز آسمان ماهی بدینسان در بغل
فرعون و دیو آواره شد زین در که دارد سر ما
بیضای موسی بر کف و دست سلیمان در بغل
چون موسی صاحب لوا وارسته از مصر هوی
دارم من از دست و عصاصد گونه برهان در بغل
شاه سریر عشق را بنشاند دل در آستین
پرورد پیر عشق را فرزند انسان در بغل
دارد دلم با آنکه او با کفر عشقست آشنا
انجیل عیسی بر زبان آیات فرقان در بغل
آن شیخ بی باطن نگر ظاهر بشکل آدمی
نقش بت اندر آستین تصویر شیطان در بغل
کس نیست در پهلوی من همخانه و همخوی من
عشق تو و زانوی من این در دل و آن در بغل
بین دولت ابدال را بین قال را بین حال را
پرورده این اطفال را آن قطب امکان در بغل
کثرت چو کوه کفر و من بر وحدت دل ثابتم
روید جبال کفر را اشجار ایمان در بغل
مهرست ضد قهر و من بر لطف و قهرت عاشقم
یک مادر قهر ترا صد طفل احسان در بغل
من بازوی فقرم ولی در آستین دولتم
بالای این درویش را پرورده سلطان در بغل
بر بام گیتی دل منه ای طفل تجرید صفا
کشت آنچه پرورد آدمی این تیره پستان در بغل
اسکندرست این خاک و آب آئینه پنهان در بغل
یار آمد از بخت رهی در کوی من بافرهی
خورشید بر سرو سهی ناهید تابان در بغل
ماه بهشتی روی من تابید در مشکوی من
از مشرق زانوی من کم بود جانان در بغل
من شیشه طبع و آن پری آئینه روی و سنگدل
ایمن مباش از شیشه ئی کش هست سندان در بغل
من باز جستم یار را او خواست از من جان و سر
من پای کوب و دست زن سر بر کف و جان در بغل
با خصم بد اندیش گو خود را مزن بر من که من
دارم ز سیف الله دل شمشیر عریان در بغل
نه آسمان درویش دل گردون بود در پیش دل
چونان گدا برد سیه بر دوش و انبان در بغل
دل آسمان جان جان ماهش جمال داستان
کی داشت هرگز آسمان ماهی بدینسان در بغل
فرعون و دیو آواره شد زین در که دارد سر ما
بیضای موسی بر کف و دست سلیمان در بغل
چون موسی صاحب لوا وارسته از مصر هوی
دارم من از دست و عصاصد گونه برهان در بغل
شاه سریر عشق را بنشاند دل در آستین
پرورد پیر عشق را فرزند انسان در بغل
دارد دلم با آنکه او با کفر عشقست آشنا
انجیل عیسی بر زبان آیات فرقان در بغل
آن شیخ بی باطن نگر ظاهر بشکل آدمی
نقش بت اندر آستین تصویر شیطان در بغل
کس نیست در پهلوی من همخانه و همخوی من
عشق تو و زانوی من این در دل و آن در بغل
بین دولت ابدال را بین قال را بین حال را
پرورده این اطفال را آن قطب امکان در بغل
کثرت چو کوه کفر و من بر وحدت دل ثابتم
روید جبال کفر را اشجار ایمان در بغل
مهرست ضد قهر و من بر لطف و قهرت عاشقم
یک مادر قهر ترا صد طفل احسان در بغل
من بازوی فقرم ولی در آستین دولتم
بالای این درویش را پرورده سلطان در بغل
بر بام گیتی دل منه ای طفل تجرید صفا
کشت آنچه پرورد آدمی این تیره پستان در بغل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
رفت در کسوت درویش که ما نشناسیم
ما نه آنیم که شه را ز گدا نشناسیم
میشناسیم ز پا تا سر ما جلوه اوست
مگر آندم که سر خویش ز پا نشناسیم
درد اثبات گدایان ترا نفی دواست
چه توان کرد که از درد دوا نشناسیم
خاک در خانه ز سلطان سرا با خبرست
کم ز خاکیم که سلطان سرا نشناسیم
ماهی و مرغ ز محبوب خدا باخبرند
ما چه جنسیم که محبوب خدا نشناسیم
طالب دنیی اگر شاه زمین عبد هویست
ما فقیران در دوست هوی نشناسیم
آتش ار بارد ازان ابر که در برق بلاست
بت پرستیم گر از عین رضا نشناسیم
ماه ما بر سر سرویست که بالیده ز خاک
ما مقیمان زمین خلق سما نشناسیم
ما سلیمان هوائیم زمین کی طلبیم
که بجز راکب مرکوب هوا نشناسیم
حبل سحریست که در دیده نماید چون مار
زانکه آن موسی با دست و عصا نشناسیم
ما دل از کف شدگان اهل خضوعیم و خشوع
جز دل و سینه بی کبر و ریا نشناسیم
نبود دار شفا جز در دارنده دل
مرض اینست که ما دار شفا نشناسیم
دولت و زندگی باقی ما فقر و فناست
ما فرو رفته بخود فقر و فنا نشناسیم
صورت صفوت سرست بمرآت صفا
همه آلوده زنگیم صفا نشناسیم
ما نه آنیم که شه را ز گدا نشناسیم
میشناسیم ز پا تا سر ما جلوه اوست
مگر آندم که سر خویش ز پا نشناسیم
درد اثبات گدایان ترا نفی دواست
چه توان کرد که از درد دوا نشناسیم
خاک در خانه ز سلطان سرا با خبرست
کم ز خاکیم که سلطان سرا نشناسیم
ماهی و مرغ ز محبوب خدا باخبرند
ما چه جنسیم که محبوب خدا نشناسیم
طالب دنیی اگر شاه زمین عبد هویست
ما فقیران در دوست هوی نشناسیم
آتش ار بارد ازان ابر که در برق بلاست
بت پرستیم گر از عین رضا نشناسیم
ماه ما بر سر سرویست که بالیده ز خاک
ما مقیمان زمین خلق سما نشناسیم
ما سلیمان هوائیم زمین کی طلبیم
که بجز راکب مرکوب هوا نشناسیم
حبل سحریست که در دیده نماید چون مار
زانکه آن موسی با دست و عصا نشناسیم
ما دل از کف شدگان اهل خضوعیم و خشوع
جز دل و سینه بی کبر و ریا نشناسیم
نبود دار شفا جز در دارنده دل
مرض اینست که ما دار شفا نشناسیم
دولت و زندگی باقی ما فقر و فناست
ما فرو رفته بخود فقر و فنا نشناسیم
صورت صفوت سرست بمرآت صفا
همه آلوده زنگیم صفا نشناسیم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ای خواجه مرا مفروش ارزان که گرانستم
تو بنده تن بینی من خواجه جانستم
تو عبد هوی دانی من جان سلیمانم
بر پشت هوا راکب سلطان جهانستم
یاقوت کند فعلم گر سنگ سیه باشد
زین ابر جهم ناگه من برق یمانستم
من مستم و هشیارم پنهان و پدیدارم
در دیده حق پیدا بر خلق نهانستم
مجنونم از آن زنجیر وان قامت چونان تیر
در روز جوانی پیر با پشت کمانستم
عشق امد و شد آباد در عین خرابی دل
من پیر خراباتم با آنکه جوانستم
تو خاک فروتن را می بین و من خاکی
خورشید بلند اختر بر چرخ کیانستم
در صورت و در معنی چون کوهم و چون چرخم
چون کوه بوم ساکن چون چرخ روانستم
از پرتو خورشیدم صد مرتبه بالاتر
او بر سر طینستی من بر سر طانستم
نه تن نه توان خواهد دلبر دل و جان خواهد
چون شاه چنان خواهد من بنده جنانستم
خاک ره من باشد زائینه مصفاتر
در میکده وحدت از دردکشانستم
برجسته ازین خاکم وارسته ز افلاکم
از لوث دوئی پاکم نه این و نه آنستم
دریای گهر ریزم زر بخشم و زر ریزم
اکسیر مهاتم نه بحر نه کانستم
شیر فلکی دارد در حمله گریز از من
در بیشه لاهوتی من شیر ژیانستم
در میکده باقی نوشم می اشراقی
هم ساغر و هم ساقی با پیر مغانستم
یک چند صفا بودم با نطق و بیان ایدل
چندیست نه من باقی نه نطق و بیانستم
تو بنده تن بینی من خواجه جانستم
تو عبد هوی دانی من جان سلیمانم
بر پشت هوا راکب سلطان جهانستم
یاقوت کند فعلم گر سنگ سیه باشد
زین ابر جهم ناگه من برق یمانستم
من مستم و هشیارم پنهان و پدیدارم
در دیده حق پیدا بر خلق نهانستم
مجنونم از آن زنجیر وان قامت چونان تیر
در روز جوانی پیر با پشت کمانستم
عشق امد و شد آباد در عین خرابی دل
من پیر خراباتم با آنکه جوانستم
تو خاک فروتن را می بین و من خاکی
خورشید بلند اختر بر چرخ کیانستم
در صورت و در معنی چون کوهم و چون چرخم
چون کوه بوم ساکن چون چرخ روانستم
از پرتو خورشیدم صد مرتبه بالاتر
او بر سر طینستی من بر سر طانستم
نه تن نه توان خواهد دلبر دل و جان خواهد
چون شاه چنان خواهد من بنده جنانستم
خاک ره من باشد زائینه مصفاتر
در میکده وحدت از دردکشانستم
برجسته ازین خاکم وارسته ز افلاکم
از لوث دوئی پاکم نه این و نه آنستم
دریای گهر ریزم زر بخشم و زر ریزم
اکسیر مهاتم نه بحر نه کانستم
شیر فلکی دارد در حمله گریز از من
در بیشه لاهوتی من شیر ژیانستم
در میکده باقی نوشم می اشراقی
هم ساغر و هم ساقی با پیر مغانستم
یک چند صفا بودم با نطق و بیان ایدل
چندیست نه من باقی نه نطق و بیانستم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
مدرس فقر و فنا را سبقیم
اولین نکته و آخر ورقیم
ورق آخر دیوان وجود
نکته اول موجود حقیم
آفتابیم و بابریم نهان
گه پدیدار بشکل شفقیم
گاه از برد انامل شاداب
گاه از آتش دل محترقیم
محیی عظم رمیم غفلات
منجی مهلکه من غرقیم
باطن ظاهر و پیدای نهان
جامع مجتمع مفترقیم
جلوه اقدس اسماء صفات
که مقدس شده در ما خلقیم
تن خاکیست که بر خاک رود
من و دل بر سر این نه طبقیم
نسق عشق صراطیست قویم
ما بقانون هدی زان نسقیم
در بردیده کفریم کمان
بر سر کاخ هدایت وهقیم
هم ز مصداق ابد مایفهم
هم بمفهوم ازل ماصدقیم
آخر لاحقه ختم کمال
اول سابقه ماسبقیم
ازلیم و ابدیم اندر حال
غیر ما باطل و ما عین حقیم
ز صفا رسته و در بحر فنا
سر فرو برده بدون غلقیم
اولین نکته و آخر ورقیم
ورق آخر دیوان وجود
نکته اول موجود حقیم
آفتابیم و بابریم نهان
گه پدیدار بشکل شفقیم
گاه از برد انامل شاداب
گاه از آتش دل محترقیم
محیی عظم رمیم غفلات
منجی مهلکه من غرقیم
باطن ظاهر و پیدای نهان
جامع مجتمع مفترقیم
جلوه اقدس اسماء صفات
که مقدس شده در ما خلقیم
تن خاکیست که بر خاک رود
من و دل بر سر این نه طبقیم
نسق عشق صراطیست قویم
ما بقانون هدی زان نسقیم
در بردیده کفریم کمان
بر سر کاخ هدایت وهقیم
هم ز مصداق ابد مایفهم
هم بمفهوم ازل ماصدقیم
آخر لاحقه ختم کمال
اول سابقه ماسبقیم
ازلیم و ابدیم اندر حال
غیر ما باطل و ما عین حقیم
ز صفا رسته و در بحر فنا
سر فرو برده بدون غلقیم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
روح وقتیم و کلیم سلفیم
صاحب نفحه و خورشید کفیم
بارش مزرعه فقر و فنا
آتش خرمن آب و علفیم
قمر بارغ بی ابر و غروب
فارغ از نقص و بری از کلفیم
طالع از شرق سمای دل پاک
آفتابیم و بیت الشرفیم
ما عرفنا بزبانیم و بدل
عارف سر سر من عرفیم
لامکان را ز مکانیم درود
از سماوات زمین را تحفیم
علم اسمای تو در مدرس ما
از پدر مانده که پور خلفیم
لب شیرین پسری برده ز دست
دل ما را که بشور و شعفیم
دف و چنگیم چو یار از بر ما
رفت چنگیم چو برگشت دفیم
بزن این دف نبواز این بر بط
بی نوازنده لطفت تلفیم
ساعتی در تک این بحر گهر
لحظه ئی بر سر دریات کفیم
آدم رسته ازین هفت اندام
گوهر جسته ازین نه صدفیم
از صفوف همه کون و مکان
آمدیم از عقب و پیش صفیم
گوهر قلزم افلاکی روح
بزمین تن خاکی خزفیم
زنده دستگاه فقر صفا
بنده درگه شاه نجفیم
صاحب نفحه و خورشید کفیم
بارش مزرعه فقر و فنا
آتش خرمن آب و علفیم
قمر بارغ بی ابر و غروب
فارغ از نقص و بری از کلفیم
طالع از شرق سمای دل پاک
آفتابیم و بیت الشرفیم
ما عرفنا بزبانیم و بدل
عارف سر سر من عرفیم
لامکان را ز مکانیم درود
از سماوات زمین را تحفیم
علم اسمای تو در مدرس ما
از پدر مانده که پور خلفیم
لب شیرین پسری برده ز دست
دل ما را که بشور و شعفیم
دف و چنگیم چو یار از بر ما
رفت چنگیم چو برگشت دفیم
بزن این دف نبواز این بر بط
بی نوازنده لطفت تلفیم
ساعتی در تک این بحر گهر
لحظه ئی بر سر دریات کفیم
آدم رسته ازین هفت اندام
گوهر جسته ازین نه صدفیم
از صفوف همه کون و مکان
آمدیم از عقب و پیش صفیم
گوهر قلزم افلاکی روح
بزمین تن خاکی خزفیم
زنده دستگاه فقر صفا
بنده درگه شاه نجفیم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم
این خانه هستی را از بیخ براندازم
تن خانه گور آمد جان جیفه گورستان
زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم
دیوانه ام و داند دیوانه بخود خواند
او سلسله جنباند من عربده آغازم
با روح قدس همراه بودیم و بماند از من
من بال نیفکندم بی روح قدس تازم
در ششدر عشقش دل واماند در این بازی
گر پاک نبازم جان با نرد غمش بازم
در آتشم و راهی جز صبر نمیدانم
هم گریم و هم خندم هم سوزم و هم سازم
دل بسته سودایم این سلسله از پایم
بردار که بگریزم بگذار که بگدازم
از بال بیفشانم این گرد علایق را
بر خاک به ننشینم بر ساعد شه بازم
من آینه ذاتم این زنگ طبیعت را
از آینه بزدایم این آینه بطرازم
بگرفته ز سر تا پا آئینه دهم صیقل
تا عکس بیندازد آن دلبر طنازم
من بچه شهبازم بر دوش و سر سلطان
گر ناز کنم صد ره شه باز کشد نازم
اورنگ خلافت را داود مزامیرم
سر میشکند سنگم دل میبرد آوازم
من مورم و نشمارم بر باد سلیمان را
در بادیه عشقش من از همه ممتازم
راز ازلی مشکل پوشید توان از دل
دل خواجه این منزل من محرم این رازم
در قاف احد دارد سیمرغ صفا منزل
زین شمع نمی برد پروانه پروازم
این خانه هستی را از بیخ براندازم
تن خانه گور آمد جان جیفه گورستان
زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم
دیوانه ام و داند دیوانه بخود خواند
او سلسله جنباند من عربده آغازم
با روح قدس همراه بودیم و بماند از من
من بال نیفکندم بی روح قدس تازم
در ششدر عشقش دل واماند در این بازی
گر پاک نبازم جان با نرد غمش بازم
در آتشم و راهی جز صبر نمیدانم
هم گریم و هم خندم هم سوزم و هم سازم
دل بسته سودایم این سلسله از پایم
بردار که بگریزم بگذار که بگدازم
از بال بیفشانم این گرد علایق را
بر خاک به ننشینم بر ساعد شه بازم
من آینه ذاتم این زنگ طبیعت را
از آینه بزدایم این آینه بطرازم
بگرفته ز سر تا پا آئینه دهم صیقل
تا عکس بیندازد آن دلبر طنازم
من بچه شهبازم بر دوش و سر سلطان
گر ناز کنم صد ره شه باز کشد نازم
اورنگ خلافت را داود مزامیرم
سر میشکند سنگم دل میبرد آوازم
من مورم و نشمارم بر باد سلیمان را
در بادیه عشقش من از همه ممتازم
راز ازلی مشکل پوشید توان از دل
دل خواجه این منزل من محرم این رازم
در قاف احد دارد سیمرغ صفا منزل
زین شمع نمی برد پروانه پروازم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
حیرتست این کوی یاران را صلا باید زدن
گام سمت وادی فقر و فنا باید زدن
نیست سلطان را درین وادی گذر دست نیاز
دولت ار خواهی بدامان گدا باید زدن
موسیا از جان گذشتن روی جانان دیدنست
تکیه بر حق پای بر دست و عصا باید زدن
در چنین میدان اگر تیغ آید از سر باک نیست
بلکه بر بازوی قاتل مرحبا باید زدن
مستیی شرطست دید یار را نز درد جهل
باده تحقیق از جام بلا باید زدن
در کف فقرست مفتاح در گنج وجود
پای اسکتبار بر فرق غنا باید زدن
مرگ نبود مردن عشاق را در کیش عشق
سور توحیدست این زیروستا باید زدن
کرد دل را عشق دردانگیز یکتا در جنون
دست در زنجیر آن زلف دوتا باید زدن
جلوه الا الله ار خواهی چو منصوران یار
کوس سبحانی فراز دار لا باید زدن
در خم چوگان کثرت بودن از ناراستیست
گوی از میدان توحید خدا باید زدن
گر بکشتن دست بدهد پای هشتن در وصال
پیش روی دوست در خون دست و پا باید زدن
کی رسی ای پای بند تن بسربازان یار
گام در این ره ب آئین صفا باید زدن
در قفای بنده معنی قدم خواهی نهاد
حشمت سلطان صورت را قفا باید زدن
گام سمت وادی فقر و فنا باید زدن
نیست سلطان را درین وادی گذر دست نیاز
دولت ار خواهی بدامان گدا باید زدن
موسیا از جان گذشتن روی جانان دیدنست
تکیه بر حق پای بر دست و عصا باید زدن
در چنین میدان اگر تیغ آید از سر باک نیست
بلکه بر بازوی قاتل مرحبا باید زدن
مستیی شرطست دید یار را نز درد جهل
باده تحقیق از جام بلا باید زدن
در کف فقرست مفتاح در گنج وجود
پای اسکتبار بر فرق غنا باید زدن
مرگ نبود مردن عشاق را در کیش عشق
سور توحیدست این زیروستا باید زدن
کرد دل را عشق دردانگیز یکتا در جنون
دست در زنجیر آن زلف دوتا باید زدن
جلوه الا الله ار خواهی چو منصوران یار
کوس سبحانی فراز دار لا باید زدن
در خم چوگان کثرت بودن از ناراستیست
گوی از میدان توحید خدا باید زدن
گر بکشتن دست بدهد پای هشتن در وصال
پیش روی دوست در خون دست و پا باید زدن
کی رسی ای پای بند تن بسربازان یار
گام در این ره ب آئین صفا باید زدن
در قفای بنده معنی قدم خواهی نهاد
حشمت سلطان صورت را قفا باید زدن
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
من تاجرم بدکه بازار خویشتن
بر دست نقد جان و خریدار خویشتن
هر دانشی که بود مرا صرف دید شد
دیوانه شد دلم پی دیدار خویشتن
ایوان ملک قصر ملک دیده ام کنون
بنشسته ام بسایه دیوار خویشتن
سلطان دل ز خاک در خود بسر نهاد
هر افسری که دید سزاوار خویشتن
از راه کوی خویش رسیدند بر مراد
عشاق دوست در طلب یار خویشتن
گشتیم بسکه کوس اناالحق زدیم فاش
منصور پایدار سر دار خویشتن
پرگار خویشتن دل و نبود بغیر دل
در دور خویش مرکز پرگار خویشتن
دیدم تمام کون و مکان را بچشم سر
من غیر خود ندیدم در دار خویشتن
سیاره است و ثابت من عقل و عشق من
من آسمان ثابت و سیار خویشتن
در عین شادمانی و عیش مدام خویش
در حیرتم ز انده بسیار خویشتن
دار حقیقتست بنازم هزار بار
بر صنع دست و پنجه معمار خویشتن
از خویشتن رهائی و باز آمدن بخویش
شرطست در سلوک گرفتار خویشتن
افکنده ام ز دوش دل خویش بار غیر
آسوده ام ز قلب سبکبار خویشتن
سرشار سر وحدت اطلاقی خودم
سرگرم خمر خانه خمار خویشتن
در کار نفی خویشم و نفی صفای خویش
کس نیست همچو من پی آزار خویشتن
بی پرده گویم آنچه بود نیست غیر یار
من جسته ام ز پرده پندار خویشتن
بر دست نقد جان و خریدار خویشتن
هر دانشی که بود مرا صرف دید شد
دیوانه شد دلم پی دیدار خویشتن
ایوان ملک قصر ملک دیده ام کنون
بنشسته ام بسایه دیوار خویشتن
سلطان دل ز خاک در خود بسر نهاد
هر افسری که دید سزاوار خویشتن
از راه کوی خویش رسیدند بر مراد
عشاق دوست در طلب یار خویشتن
گشتیم بسکه کوس اناالحق زدیم فاش
منصور پایدار سر دار خویشتن
پرگار خویشتن دل و نبود بغیر دل
در دور خویش مرکز پرگار خویشتن
دیدم تمام کون و مکان را بچشم سر
من غیر خود ندیدم در دار خویشتن
سیاره است و ثابت من عقل و عشق من
من آسمان ثابت و سیار خویشتن
در عین شادمانی و عیش مدام خویش
در حیرتم ز انده بسیار خویشتن
دار حقیقتست بنازم هزار بار
بر صنع دست و پنجه معمار خویشتن
از خویشتن رهائی و باز آمدن بخویش
شرطست در سلوک گرفتار خویشتن
افکنده ام ز دوش دل خویش بار غیر
آسوده ام ز قلب سبکبار خویشتن
سرشار سر وحدت اطلاقی خودم
سرگرم خمر خانه خمار خویشتن
در کار نفی خویشم و نفی صفای خویش
کس نیست همچو من پی آزار خویشتن
بی پرده گویم آنچه بود نیست غیر یار
من جسته ام ز پرده پندار خویشتن
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
دور عشقست گر ای نطقه دل خون باشی
به ازانست کزین دایره بیرون باشی
نبرد ره دل آباد بگلگونه غیب
ای خوش آندم که خراب از می گلگون باشی
ای نیاورده بکف دامن دولت در فقر
گرد ره باش که تاج سر گردون باشی
پای بر عرش حقیقت ننهی ایکه بعقل
صاحب دستگه هوش فلاطون باشی
عاشقان را بصلاح و حکم عقل چکار
مصلحت دید من آنست که مجنون باشی
ای شه ملک ترا دولت درویش بدست
نیست گر صاحب گنجینه قارون باشی
گر شوی خاک گدای در میخانه عشق
مالک ملک جم و گنج فریدون باشی
چند در چون و چرائی تو و در بند خودی
بیخودی خوی کن ای خواجه که بیچون باشی
نتوانی که زنی رایت اقبال بچرخ
تو که وابسته این گنبد وارون باشی
کس بافسون و به افسانه نشد محرم راز
ایکه در عالم افسانه و افسون باشی
گر دو صد سال کنی سلطنت ایدل بنشاط
می نیرزد بیکی لحظه که محزون باشی
مگر از لشکر اندوه چه دیدی در روز
که نخوابیده و در فکر شبیخون باشی
نبری جان که تو دیوانه و طفلند عوام
هم مگر معتکف دامن هامون باشی
کوه را سیل تو چون کاه برد بر سر آب
مگر ای چشم صفا لجه آمون باشی
به ازانست کزین دایره بیرون باشی
نبرد ره دل آباد بگلگونه غیب
ای خوش آندم که خراب از می گلگون باشی
ای نیاورده بکف دامن دولت در فقر
گرد ره باش که تاج سر گردون باشی
پای بر عرش حقیقت ننهی ایکه بعقل
صاحب دستگه هوش فلاطون باشی
عاشقان را بصلاح و حکم عقل چکار
مصلحت دید من آنست که مجنون باشی
ای شه ملک ترا دولت درویش بدست
نیست گر صاحب گنجینه قارون باشی
گر شوی خاک گدای در میخانه عشق
مالک ملک جم و گنج فریدون باشی
چند در چون و چرائی تو و در بند خودی
بیخودی خوی کن ای خواجه که بیچون باشی
نتوانی که زنی رایت اقبال بچرخ
تو که وابسته این گنبد وارون باشی
کس بافسون و به افسانه نشد محرم راز
ایکه در عالم افسانه و افسون باشی
گر دو صد سال کنی سلطنت ایدل بنشاط
می نیرزد بیکی لحظه که محزون باشی
مگر از لشکر اندوه چه دیدی در روز
که نخوابیده و در فکر شبیخون باشی
نبری جان که تو دیوانه و طفلند عوام
هم مگر معتکف دامن هامون باشی
کوه را سیل تو چون کاه برد بر سر آب
مگر ای چشم صفا لجه آمون باشی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
در ارض سما نبود آن دلبر هر جائی
منزل نکند الا در سینه سودائی
در هیچ لبی نبود کز او نبود حرفی
با آنکه بود دائم همصحبت تنهائی
در هیچ سری نبود کز او نبود سری
با آنکه بود پنهان در پرده یکتائی
مجنون سر ماهم کان ماه هلال ابروی
از خلق بود پنهان با این همه پیدائی
پیدائی آن گوهر در وصف نمیگنجد
این گوهریان جویند از مردم دریائی
دانائی و بینائی از وحدت و در کثرت
بینائی ما پنهان در پرده دانائی
بر صبر کنند امرم مخلوق و عجب دارم
در عقل سبک سنگی با عشق شکیبانی
ای طوبی این بستان بر خیز و قیامت کن
بخرام و تماشا کن غوغای تماشائی
آرایش هر محفل زان روی نکو باشد
ای دلبر مشتاقان بنمای خودآرائی
گر پرده منم بردار از روی که ابرستی
خورشید حقیقت را خود بینی و خود رائی
پژمانم و رنجورم از شدت مخموری
ای ساقی سر مستان بنمای پذیرائی
از زهد و ورع کی شد مقصود صفا حاصل
باز ایدل بی سامان سرمستی و شیدائی
منزل نکند الا در سینه سودائی
در هیچ لبی نبود کز او نبود حرفی
با آنکه بود دائم همصحبت تنهائی
در هیچ سری نبود کز او نبود سری
با آنکه بود پنهان در پرده یکتائی
مجنون سر ماهم کان ماه هلال ابروی
از خلق بود پنهان با این همه پیدائی
پیدائی آن گوهر در وصف نمیگنجد
این گوهریان جویند از مردم دریائی
دانائی و بینائی از وحدت و در کثرت
بینائی ما پنهان در پرده دانائی
بر صبر کنند امرم مخلوق و عجب دارم
در عقل سبک سنگی با عشق شکیبانی
ای طوبی این بستان بر خیز و قیامت کن
بخرام و تماشا کن غوغای تماشائی
آرایش هر محفل زان روی نکو باشد
ای دلبر مشتاقان بنمای خودآرائی
گر پرده منم بردار از روی که ابرستی
خورشید حقیقت را خود بینی و خود رائی
پژمانم و رنجورم از شدت مخموری
ای ساقی سر مستان بنمای پذیرائی
از زهد و ورع کی شد مقصود صفا حاصل
باز ایدل بی سامان سرمستی و شیدائی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیده
دیماه دم سپیده و سرما
ای ترک بیار آتش مینا
آن آتش مشگبوی کن روشن
تا دیده عقل را کنی بینا
آن شعله همچو لاله مینو
افروز بزیر حقه مینا
شنگرف بسای در دل مشکو
سیماب زدند کوه را سیما
بردست بگیر ساتکین می
بنمای چو موسی آن ید بیضا
تا خلق برند پی بدین برهان
بر آتش طور و سینه سینا
از گرمی می برودت بهمن
تبدیل کنند مردم دانا
در گردش ساغری چو ماه نو
از پنجه ترکی آفتاب آسا
چو نشاهدمن که گونه خورشید
میتابد و نیست چو نرخش رخشا
بت روی منا تو شاهد چینی
یا شاه بتان خلخ و یغما
ای گونه لعل و خط زنگارت
جام سحر و صحیفه خضرا
با قد تو قد سرو ناموزون
باروی تو روی ماه نازیبا
قد تو که آفتاب گردونی
چون تیر بود بترکش جوزا
تیریکه مهش کمان بود پنهان
مشتاب چو تیر تا شود پیدا
گویند که مشک تر همی زاید
در تاتر و ناف آهوی صحرا
مشکوی مراست تا تری ترکی
کش مشگ دمد ز لاله حمرا
نشگفت که مشگ سوزد از آتش
میسوزم من ب آتش سودا
کت مشک سیاه می نیفروزد
با آنکه ب آتش افکنی عمدا
اندام و دلت بنرمی و سختی
دارند چنو که خاره و خارا
در سینه یکی حکایت از سندان
در جامه یکی شکایت از دیبا
بر سرو دمیده بینمت سنبل
برسیم سپید عنبر سارا
در عنبر تست لاله نعمان
در سنبل تست عبهر شهلا
با آنکه نشسته در دل و جانی
ای جان و دلم بدیدنت دروا
عشق تو نشسته بر سر برزن
وصل تو نهفته در پر عنقا
من دست زنم درین فرا پستی
بر دامن شاه عالم بالا
از بحر نخست گوهر هشتم
دریای چهار لؤلؤی لالا
گردون چهار اختر خاتم
کاین چار چو گوهرند و او دریا
دارای نه آسمان تو در تو
دارنده هفت ارض تا بر تا
سلطان سمای روح وارض تن
قیوم چهار ام و هفت آبا
او جان و جمیع ما سوی پیکر
او کل و تمام کائنات اجزا
بگذشته از آن که علم الانسان
مالم یعلم ستایمش زان سا
اسمای خدا بذات او قائم
قیوم و قدیر و حی و بی همتا
دائر بوی است بی وی این اوصاف
قائم بوی است بی وی این اسما
او نیست خداست قل هوالواحد
کاین پست ز خویش رست و شد والا
وارست ز طبع و نفس و عقل و جان
بر سر خفا رسید بل اخفی
انسان شد و این خزانه عرشی
الاست چو یافت نقد گنج لا
از خویش و ز غیر خویش شد فانی
باقیست باو فلیس هو الا
سلطان گه ولایت مطلق
کو هست مدیر کن فکان تنها
میر ملکوتیان روشن دل
پیر جبروتیان جان پیرا
مجموع وجود پیشگاهستش
من ملک ندیده ام بدین پهنا
او شخص وجود و هیکل موجود
عرش و فلک و ملک همه اعضا
در نقطه خاک مرکز هستی
پیدا شد و شد چو نقطه پا برجا
نه دائره سپهر از آن دائم
گردند بگرد مرکز غبرا
آن نقطه رضاست کز سر کلکش
بر لوح قضا قدر کند انشا
افشا کند از قضای اجمالی
سر قدر از قضا شود افشا
احیا کند این نفوس انسانی
انفاس شه از اماته احیا
هر نفس باختیار مرد از خود
در پای ولی ولیش کرد احیا
این قلعه کفر را کند بنیان
وز شهر الوهی آورد بنا
خشت آوردش ز قالب وحدت
سنگ آوردش ز کوه استغنا
آبش همه آب صفوت آدم
خاکش همه خاک طینت یحیی
سقف و در و بام او ز هم ریزد
سقف و در و بام تازه آرد تا
شهریش کند مکان کروبی
خلوتگه یار و خالی از اعدا
مانند خلیل خانه ئی سازد
سر حلقه دین و قبله دنیا
آراسته تر ز نیر اعظم
پیراسته تر ز ذروه اعلی
ای پادشهی که هست درویشت
دارای گه سکندر و دارا
زان سنگ که سود سم شهپایت
ترصیع کنند افسر کسری
معلول نخست بود عقل کل
از خاک در تو کرد استشفا
نفس اول بود طفل ابجد خوان
عشق تو معارفش نمود القا
همواره تمام حظ لاهوتی
از دفتر عشق کرد استیفا
فرمان وجود تست گر هستی
سلطان شهود باشدش طغرا
سر عطسه آدم صفی عیسی
سر خیل مجردان تن فرسا
واماند ز بندگان اسرارت
در سیر ببند چادر ترسا
خورشید ترا سماست قیومی
عیسی است بر آستانه خورشا
گر خاتم خاص احمدش خواند
بترائی از فطانت بترا
فرقست میان عیسی و احمد
وز اشیا تا بمنتهی الاشیا
بر زمره اولیای ختمیین
تو خاتم و هفت باب و چار ابنا
بر پیکر جمله خلعت لولاک
بر تارک جمله تاج کرمنا
بر دست جمیع از ابد ساغر
در ساغر جمله از ازل صهبا
بالای تمام هیکل وحدت
کز صرف وجودشان بود بالا
این چارده نور پاک یک نورند
از مختمشان گرفته تا مبدا
در وحدت عین آخرست اول
از چشم صفا ببین که بینی ها
از دیده دوست میتوان دیدن
حسن رخ دوست بی من و بی ما
دجال نبرد راه بر مهدی
خورشید ندید کور مادرزا
جان سالک و راه دور و شب تاریک
ای برق بجه ز جانب صنعا
تا بگذرد این تجلی برقی
سالک بسر سلوک بنهد پا
ای شمس حقیقت رضا سر زن
از غرب سمای سر جابلسا
کز نور تو آفتاب جان گردد
ذرات زمین جسم جابلقا
این ساخته سرمه صفاهانی
ای عقل بکش بدیده حورا
تا دیده حور آشنا گردد
با خاک قدوم عروه الوثقی
ای ترک بیار آتش مینا
آن آتش مشگبوی کن روشن
تا دیده عقل را کنی بینا
آن شعله همچو لاله مینو
افروز بزیر حقه مینا
شنگرف بسای در دل مشکو
سیماب زدند کوه را سیما
بردست بگیر ساتکین می
بنمای چو موسی آن ید بیضا
تا خلق برند پی بدین برهان
بر آتش طور و سینه سینا
از گرمی می برودت بهمن
تبدیل کنند مردم دانا
در گردش ساغری چو ماه نو
از پنجه ترکی آفتاب آسا
چو نشاهدمن که گونه خورشید
میتابد و نیست چو نرخش رخشا
بت روی منا تو شاهد چینی
یا شاه بتان خلخ و یغما
ای گونه لعل و خط زنگارت
جام سحر و صحیفه خضرا
با قد تو قد سرو ناموزون
باروی تو روی ماه نازیبا
قد تو که آفتاب گردونی
چون تیر بود بترکش جوزا
تیریکه مهش کمان بود پنهان
مشتاب چو تیر تا شود پیدا
گویند که مشک تر همی زاید
در تاتر و ناف آهوی صحرا
مشکوی مراست تا تری ترکی
کش مشگ دمد ز لاله حمرا
نشگفت که مشگ سوزد از آتش
میسوزم من ب آتش سودا
کت مشک سیاه می نیفروزد
با آنکه ب آتش افکنی عمدا
اندام و دلت بنرمی و سختی
دارند چنو که خاره و خارا
در سینه یکی حکایت از سندان
در جامه یکی شکایت از دیبا
بر سرو دمیده بینمت سنبل
برسیم سپید عنبر سارا
در عنبر تست لاله نعمان
در سنبل تست عبهر شهلا
با آنکه نشسته در دل و جانی
ای جان و دلم بدیدنت دروا
عشق تو نشسته بر سر برزن
وصل تو نهفته در پر عنقا
من دست زنم درین فرا پستی
بر دامن شاه عالم بالا
از بحر نخست گوهر هشتم
دریای چهار لؤلؤی لالا
گردون چهار اختر خاتم
کاین چار چو گوهرند و او دریا
دارای نه آسمان تو در تو
دارنده هفت ارض تا بر تا
سلطان سمای روح وارض تن
قیوم چهار ام و هفت آبا
او جان و جمیع ما سوی پیکر
او کل و تمام کائنات اجزا
بگذشته از آن که علم الانسان
مالم یعلم ستایمش زان سا
اسمای خدا بذات او قائم
قیوم و قدیر و حی و بی همتا
دائر بوی است بی وی این اوصاف
قائم بوی است بی وی این اسما
او نیست خداست قل هوالواحد
کاین پست ز خویش رست و شد والا
وارست ز طبع و نفس و عقل و جان
بر سر خفا رسید بل اخفی
انسان شد و این خزانه عرشی
الاست چو یافت نقد گنج لا
از خویش و ز غیر خویش شد فانی
باقیست باو فلیس هو الا
سلطان گه ولایت مطلق
کو هست مدیر کن فکان تنها
میر ملکوتیان روشن دل
پیر جبروتیان جان پیرا
مجموع وجود پیشگاهستش
من ملک ندیده ام بدین پهنا
او شخص وجود و هیکل موجود
عرش و فلک و ملک همه اعضا
در نقطه خاک مرکز هستی
پیدا شد و شد چو نقطه پا برجا
نه دائره سپهر از آن دائم
گردند بگرد مرکز غبرا
آن نقطه رضاست کز سر کلکش
بر لوح قضا قدر کند انشا
افشا کند از قضای اجمالی
سر قدر از قضا شود افشا
احیا کند این نفوس انسانی
انفاس شه از اماته احیا
هر نفس باختیار مرد از خود
در پای ولی ولیش کرد احیا
این قلعه کفر را کند بنیان
وز شهر الوهی آورد بنا
خشت آوردش ز قالب وحدت
سنگ آوردش ز کوه استغنا
آبش همه آب صفوت آدم
خاکش همه خاک طینت یحیی
سقف و در و بام او ز هم ریزد
سقف و در و بام تازه آرد تا
شهریش کند مکان کروبی
خلوتگه یار و خالی از اعدا
مانند خلیل خانه ئی سازد
سر حلقه دین و قبله دنیا
آراسته تر ز نیر اعظم
پیراسته تر ز ذروه اعلی
ای پادشهی که هست درویشت
دارای گه سکندر و دارا
زان سنگ که سود سم شهپایت
ترصیع کنند افسر کسری
معلول نخست بود عقل کل
از خاک در تو کرد استشفا
نفس اول بود طفل ابجد خوان
عشق تو معارفش نمود القا
همواره تمام حظ لاهوتی
از دفتر عشق کرد استیفا
فرمان وجود تست گر هستی
سلطان شهود باشدش طغرا
سر عطسه آدم صفی عیسی
سر خیل مجردان تن فرسا
واماند ز بندگان اسرارت
در سیر ببند چادر ترسا
خورشید ترا سماست قیومی
عیسی است بر آستانه خورشا
گر خاتم خاص احمدش خواند
بترائی از فطانت بترا
فرقست میان عیسی و احمد
وز اشیا تا بمنتهی الاشیا
بر زمره اولیای ختمیین
تو خاتم و هفت باب و چار ابنا
بر پیکر جمله خلعت لولاک
بر تارک جمله تاج کرمنا
بر دست جمیع از ابد ساغر
در ساغر جمله از ازل صهبا
بالای تمام هیکل وحدت
کز صرف وجودشان بود بالا
این چارده نور پاک یک نورند
از مختمشان گرفته تا مبدا
در وحدت عین آخرست اول
از چشم صفا ببین که بینی ها
از دیده دوست میتوان دیدن
حسن رخ دوست بی من و بی ما
دجال نبرد راه بر مهدی
خورشید ندید کور مادرزا
جان سالک و راه دور و شب تاریک
ای برق بجه ز جانب صنعا
تا بگذرد این تجلی برقی
سالک بسر سلوک بنهد پا
ای شمس حقیقت رضا سر زن
از غرب سمای سر جابلسا
کز نور تو آفتاب جان گردد
ذرات زمین جسم جابلقا
این ساخته سرمه صفاهانی
ای عقل بکش بدیده حورا
تا دیده حور آشنا گردد
با خاک قدوم عروه الوثقی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - فی المعارف والحکم
درهم شکست زلف چلیپا را
آشفته کرد سلسله ما را
صد حلقه داشت در هم بر هم زد
آن هر دو زلف سلسله آسا را
مویست یا که فتنه چنگیزی
بر قتل من نهد هله یا سارا
خون منست خورده لب لعلش
در خون من بعمد نهد پا را
آشوب چین ز نافه نزاد ایدر
چین مادرست نافه بویا را
آن زلف نافه ئیست که میزاید
آشوب چین و فتنه یغما را
بین خظ سبز و گونه گلگونش
از من مپرس علت سودا را
زانموی و این کشاکش دل طفلان
پی میبرند سر سویدا را
دیباست روی و ماشطه مویش
با مشک داده تزیین دیبا را
در زیر مشک ما شطه دیبایش
بر گل نهاده بنیان سیما را
بر رخ نهاده زلف و بصد دستان
دیوانه کرده ئی دل دانا را
بر سرخ لاله چند همی سائی
مشگ سیاه و عنبر سارا را
زخمست سینه من سودائی
عنبر بگل چه میشکنی یا را
آن لعل بین که با گل و با شکر
در می سرشته لؤلؤی لالا را
آموده کرده قند مکرر را
آماده کرده شهد مصفا را
آئینه جمست رخت ندهم
بدهندم ار تجمل دارا را
زاهد نماز بر گل زشت آرد
ایکاش دیدی آن بت زیبا را
دارد فراز دو رده لؤلؤ
ترکم دو برگ لاله حمرا را
بر طرف لاله سوری و بر سوری
دو سنبل و دو نرگس شهلا را
گویم قیامت و نکند باور
کس تا نبیند آن قدو بالا را
بر خیز تا بخلق بدین قامت
پیدا کنم قیامت کبری را
موجود شد قیامت موعودم
بدرود کردم این من و این ما را
از هست اعتباری خود رستم
چون قطره ئی که بیند دریا را
بالا شدم ز پست چو بگذشتم
نگذشته ئی چه دانی بالا را
ای پادشاه ملکت امروزین
حکمت پژوه مکنت فردا را
عشق آزمای تا نشوی پنهان
بگذاشتی چو هیکل پیدا را
مگزین بدولت ابد ای مفلس
این ملکت دو روزه دنیا را
بگذاشت گنج و خواسته کیخسرو
با خویش برد حکمت غرا را
زان سلطنت گذشت بدان کشی
بین همت ملوک توانا را
با آنکه گبر خواند اسلامش
ننگ از تو ای مسلمان ترسا را
دین خداست وحدت و این مردم
بت کرده اند کثرت اشیا را
توحید مبدء است و معاد ایدل
ضد معاد مشمر مبدا را
رسوات کرد گشتش وارون کن
این گنبد مشعبد رسوا را
چونان خلیل آفل و تاری دان
این آفتاب و اختر رخشا را
شد آفتاب وحدت دل طالع
مر ثور را چه جوئی و جوزا را
اشراق شمس باطن اگر دیدی
روشکر گوی دیده بینا را
ور کورزادی ای پسر این نقصان
دان دیده رانه بیضه بیضا را
بی بال شو که با پر جان پری
ای پشه تا که بینی عنقا را
دل مرکب خدای بود زین کن
آن رهنورد بادیه پیما را
تا من بپای مرکب دل پویم
از نفس تا بمنزل اخفا را
وادی بوادی این ره بی پایان
پویم چو باد صرصر صحرا را
بی فرسخست رفتن دل آری
دل کی تند فیافی و بیدا را
رفتن ز پای خیزد اگر خواهد
پوینده سیر ساحت غبرا را
معراج عشق را چو گشاید پر
سیمرغ سرچه داند یا پا را
باز سپید شه چو کند پرواز
بندد بپر تمامت اعضا را
شاهین قدس دل چو هوا گیرد
در زیر پر کشد همه اسما را
جولان دهد بجو الوهیت
بال وجود مرغ هیولی را
از بام قصر اسم چو برخیزد
بنشیند آشیان مسمی را
بگریزد از دوتائی تا گردد
یکتا شهود شاهد یکتا را
تنها شود دل از تن برگیرد
پیوند بگسلد تن و تنها را
تن غرق بحرلا و دل عارف
مر ناخدا سفینه الا را
نبود سلوک ساحت الا یت
نا کرده سیر بادیه لا را
ز استاوزند سر نزدت وحدت
بسیار زند خواندی و استا را
زند اوستای ز اهرمن و یزدان
برخیز و شر دوداند منشا را
فرقان احمد از فر یزدانی
فرسود جان اهرمن آسا را
ای سالک ار بمسلک توحیدی
بستای خاک یثرب و بطحا را
ای مرده ضلالت و بیهوشی
شاگرد هوش باش مسیحا را
موسی شنیدی و شجر و وادی
وان آتش و تکلم و اصغا را
از سوز سینه و دل انسان بین
نار و درخت و سینه سینا را
انسان نه چند صورت بیمعنی
انبان بلغم و دم و صفرا را
دیو نسخته گو بمگو آدم
این چند بی حقیقت عجما را
خربندگان طینت ظلمانی
طفلان لهو و لعب و تماشا را
دل پادشاه حکمت و عرفانش
چتر و لواست عرصه هیجا را
دشمن قویست بر سر سلطان زن
چتر و لوای معرکه آرا را
تا دل بنیروی خرد افشارد
پا دست برد پایه اعدا را
ارکان کوه نفس فرو ریزد
چون نور جلوه قله خارا را
خون جنود جهل بیاشامد
چونانکه طفل شهد مهنا را
غوغای سگ چو بیند برتوفد
آزادگی پسندد غوغا را
خود بین خدای بیند اگر بیند
اعمی سهیل را و ثریا را
دهقان مرده هیچ شنیدستی
جنبد هوای افسر کسری را
هست این خودی حجاب خدا بشکن
خود را چو پور آزر بتها را
در بطن مام کون جنینی کت
آموده خون حیضش احشا را
بار دوم بزای ز خون خوردن
آماده باش نزل مهیا را
ناسوت را بهل ملکوتی شو
شهباز دولتی کن ورقا را
دنیی بیفکن ار طلبی عقبی
نیز ار خداپرستی عقبی را
زن نیستی ز شهوت نفسانی
بگذر که مرد بیند مولا را
خیزد دوئی ز آخرت و دنیی
حق در خورست وحدت تنها را
از خود گذشتنست خدا دیدن
یک ره ز خویش بگذر عمدا را
ای قطره منی هله شو فانی
دریای ژرف بی تک و پهنا را
پیوند ازین هیولی و اینصورت
بگسل گسیل کل کن اجزا را
نه آنکه کل و جزو کنی باور
معلول ختم و علت اولی را
کن دفع علت خودی ار خواهی
بر درد شرک خویش مداوا را
حرفست ظرف معنی و کی گنجد
حق ظرف را و قلزم مینا را
تعلیم گیر و درک معانی کن
تهمت منه سلاله سینا را
شوپست بلکه نیست که بنیوشی
در پستی این دو نکته والا را
دنیی ز نیست شوی کش آتش زن
این جوزن غراچه رعنا را
عقبی است جای حور ولی نتوان
دادن بحور مقصد اقصی را
از خویش و غیر خویش مکن داور
متراش شبه داور دارا را
تو مرغ عرش و احمد معراجی
طی کن مهالک شب اسری را
این هشت آشیانه مینو را
این هفت بیم خانه مینا را
ز انفاس عیسویست گرامی تر
ای پور پند پیران برنا را
ای مرغ جان بباغ جنان پر زن
زن بر پر این چکامه شیوا را
از گفته صفا بصف حورا
بر گو چو برکشیدی آوا را
قلاده ل آلی لاهوتی
آورده ایم گردن حورا را
زان پس عروج کن ز ملک بر بند
احرام آستانه طه را
برحسب حال خود بدرختمی
بگشای قفل خاتم گویا را
کای آفتاب شهره بدارائی
بردار ذره من دروا را
آشفته کرد سلسله ما را
صد حلقه داشت در هم بر هم زد
آن هر دو زلف سلسله آسا را
مویست یا که فتنه چنگیزی
بر قتل من نهد هله یا سارا
خون منست خورده لب لعلش
در خون من بعمد نهد پا را
آشوب چین ز نافه نزاد ایدر
چین مادرست نافه بویا را
آن زلف نافه ئیست که میزاید
آشوب چین و فتنه یغما را
بین خظ سبز و گونه گلگونش
از من مپرس علت سودا را
زانموی و این کشاکش دل طفلان
پی میبرند سر سویدا را
دیباست روی و ماشطه مویش
با مشک داده تزیین دیبا را
در زیر مشک ما شطه دیبایش
بر گل نهاده بنیان سیما را
بر رخ نهاده زلف و بصد دستان
دیوانه کرده ئی دل دانا را
بر سرخ لاله چند همی سائی
مشگ سیاه و عنبر سارا را
زخمست سینه من سودائی
عنبر بگل چه میشکنی یا را
آن لعل بین که با گل و با شکر
در می سرشته لؤلؤی لالا را
آموده کرده قند مکرر را
آماده کرده شهد مصفا را
آئینه جمست رخت ندهم
بدهندم ار تجمل دارا را
زاهد نماز بر گل زشت آرد
ایکاش دیدی آن بت زیبا را
دارد فراز دو رده لؤلؤ
ترکم دو برگ لاله حمرا را
بر طرف لاله سوری و بر سوری
دو سنبل و دو نرگس شهلا را
گویم قیامت و نکند باور
کس تا نبیند آن قدو بالا را
بر خیز تا بخلق بدین قامت
پیدا کنم قیامت کبری را
موجود شد قیامت موعودم
بدرود کردم این من و این ما را
از هست اعتباری خود رستم
چون قطره ئی که بیند دریا را
بالا شدم ز پست چو بگذشتم
نگذشته ئی چه دانی بالا را
ای پادشاه ملکت امروزین
حکمت پژوه مکنت فردا را
عشق آزمای تا نشوی پنهان
بگذاشتی چو هیکل پیدا را
مگزین بدولت ابد ای مفلس
این ملکت دو روزه دنیا را
بگذاشت گنج و خواسته کیخسرو
با خویش برد حکمت غرا را
زان سلطنت گذشت بدان کشی
بین همت ملوک توانا را
با آنکه گبر خواند اسلامش
ننگ از تو ای مسلمان ترسا را
دین خداست وحدت و این مردم
بت کرده اند کثرت اشیا را
توحید مبدء است و معاد ایدل
ضد معاد مشمر مبدا را
رسوات کرد گشتش وارون کن
این گنبد مشعبد رسوا را
چونان خلیل آفل و تاری دان
این آفتاب و اختر رخشا را
شد آفتاب وحدت دل طالع
مر ثور را چه جوئی و جوزا را
اشراق شمس باطن اگر دیدی
روشکر گوی دیده بینا را
ور کورزادی ای پسر این نقصان
دان دیده رانه بیضه بیضا را
بی بال شو که با پر جان پری
ای پشه تا که بینی عنقا را
دل مرکب خدای بود زین کن
آن رهنورد بادیه پیما را
تا من بپای مرکب دل پویم
از نفس تا بمنزل اخفا را
وادی بوادی این ره بی پایان
پویم چو باد صرصر صحرا را
بی فرسخست رفتن دل آری
دل کی تند فیافی و بیدا را
رفتن ز پای خیزد اگر خواهد
پوینده سیر ساحت غبرا را
معراج عشق را چو گشاید پر
سیمرغ سرچه داند یا پا را
باز سپید شه چو کند پرواز
بندد بپر تمامت اعضا را
شاهین قدس دل چو هوا گیرد
در زیر پر کشد همه اسما را
جولان دهد بجو الوهیت
بال وجود مرغ هیولی را
از بام قصر اسم چو برخیزد
بنشیند آشیان مسمی را
بگریزد از دوتائی تا گردد
یکتا شهود شاهد یکتا را
تنها شود دل از تن برگیرد
پیوند بگسلد تن و تنها را
تن غرق بحرلا و دل عارف
مر ناخدا سفینه الا را
نبود سلوک ساحت الا یت
نا کرده سیر بادیه لا را
ز استاوزند سر نزدت وحدت
بسیار زند خواندی و استا را
زند اوستای ز اهرمن و یزدان
برخیز و شر دوداند منشا را
فرقان احمد از فر یزدانی
فرسود جان اهرمن آسا را
ای سالک ار بمسلک توحیدی
بستای خاک یثرب و بطحا را
ای مرده ضلالت و بیهوشی
شاگرد هوش باش مسیحا را
موسی شنیدی و شجر و وادی
وان آتش و تکلم و اصغا را
از سوز سینه و دل انسان بین
نار و درخت و سینه سینا را
انسان نه چند صورت بیمعنی
انبان بلغم و دم و صفرا را
دیو نسخته گو بمگو آدم
این چند بی حقیقت عجما را
خربندگان طینت ظلمانی
طفلان لهو و لعب و تماشا را
دل پادشاه حکمت و عرفانش
چتر و لواست عرصه هیجا را
دشمن قویست بر سر سلطان زن
چتر و لوای معرکه آرا را
تا دل بنیروی خرد افشارد
پا دست برد پایه اعدا را
ارکان کوه نفس فرو ریزد
چون نور جلوه قله خارا را
خون جنود جهل بیاشامد
چونانکه طفل شهد مهنا را
غوغای سگ چو بیند برتوفد
آزادگی پسندد غوغا را
خود بین خدای بیند اگر بیند
اعمی سهیل را و ثریا را
دهقان مرده هیچ شنیدستی
جنبد هوای افسر کسری را
هست این خودی حجاب خدا بشکن
خود را چو پور آزر بتها را
در بطن مام کون جنینی کت
آموده خون حیضش احشا را
بار دوم بزای ز خون خوردن
آماده باش نزل مهیا را
ناسوت را بهل ملکوتی شو
شهباز دولتی کن ورقا را
دنیی بیفکن ار طلبی عقبی
نیز ار خداپرستی عقبی را
زن نیستی ز شهوت نفسانی
بگذر که مرد بیند مولا را
خیزد دوئی ز آخرت و دنیی
حق در خورست وحدت تنها را
از خود گذشتنست خدا دیدن
یک ره ز خویش بگذر عمدا را
ای قطره منی هله شو فانی
دریای ژرف بی تک و پهنا را
پیوند ازین هیولی و اینصورت
بگسل گسیل کل کن اجزا را
نه آنکه کل و جزو کنی باور
معلول ختم و علت اولی را
کن دفع علت خودی ار خواهی
بر درد شرک خویش مداوا را
حرفست ظرف معنی و کی گنجد
حق ظرف را و قلزم مینا را
تعلیم گیر و درک معانی کن
تهمت منه سلاله سینا را
شوپست بلکه نیست که بنیوشی
در پستی این دو نکته والا را
دنیی ز نیست شوی کش آتش زن
این جوزن غراچه رعنا را
عقبی است جای حور ولی نتوان
دادن بحور مقصد اقصی را
از خویش و غیر خویش مکن داور
متراش شبه داور دارا را
تو مرغ عرش و احمد معراجی
طی کن مهالک شب اسری را
این هشت آشیانه مینو را
این هفت بیم خانه مینا را
ز انفاس عیسویست گرامی تر
ای پور پند پیران برنا را
ای مرغ جان بباغ جنان پر زن
زن بر پر این چکامه شیوا را
از گفته صفا بصف حورا
بر گو چو برکشیدی آوا را
قلاده ل آلی لاهوتی
آورده ایم گردن حورا را
زان پس عروج کن ز ملک بر بند
احرام آستانه طه را
برحسب حال خود بدرختمی
بگشای قفل خاتم گویا را
کای آفتاب شهره بدارائی
بردار ذره من دروا را
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - فی المعارف و الحکم
کسیکه خلق هدایش دهد هوای خدا
همانکسست که برد بتیغ حلق هوی
برد گلوی هوی بگذرد ز کوی هوس
کسیکه باشد راه خدای را پویا
دلی که نشو و نمای هوی نهاد ز سر
بکوی عشق تواند نمود نشو و نما
کس ارب آب و هوای دیار عشق گذشت
ز آب بگذرد و آشنا کند بهوا
دهد سماری فرعون را شکست بنیل
دلی که دارد در آستین ید بیضا
هوای نفس چو فرعون و نفی نیل بدن
دیار مصر دل و دانشست دست و عصا
ریا و کبر زند دین و داد را گردن
بغیر عشق بود هر چه هست کبر و ریا
فنای فقر رساند رونده را بکمال
که نیست کامل جز رهنورد فقر و فنا
بسان کشتی نوحست هیکل توحید
جهان خراب ز طوفان شرک و او بشنا
بود دو کون بکردار کوه و نای وجود
در و بنغمه و مجموع کائنات صدا
خدای باشد پیدای آشکار و نهان
نهان و در نظر اهل معرفت پیدا
چو آفتاب که گردید صبحدم طالع
ندید آنکه بخوابست یا که نابینا
ممیر تشنه که آبست نیست خاک و سراب
ز ما بجوی که مستغرقیم در دریا
کدام دریا دریای بی کرانه و تک
تک و کرانه سراسر ل آلی لالا
تو مرد غوص نئی ورنه پر کنی بزمین
هزار دامن لولوی شاهوار سما
تن تو دل شود و دل بدوستی دلبر
چو خاک کز نظر پاک آفتاب طلا
نه بلکه خاک شود کیمیای زر عیار
بدستیاری ارباب صنعت ایما
تراب را نظر عشق آفتاب کند
جماد را سخن معرفت دل دانا
بهر چه بگذری ار بگذری ازان بدهند
تو را به از آن یا زین علاقه بگذریا
بمرز ترک طبیعت بمان بچاه بدن
چو بیژن دل دون از منیژه دنیا
منیژه بر سر چاهست عاشق تو و نیست
تهمتنی که ز چه بیژن آورد بالا
ز چه در آی بتائید مالک تجرید
برو بمصر حقیقت چو یوسف والا
ممان ز کید زلیخای نفس در زندان
بگیر تخت ز ربان مملکت به دها
نشین بتخت ولایت چو یوسف صدیق
مگر رهانی این قوم را ز قحط و غلا
که دستبرد بسبع سمان ز سبع عجاف
چنان رسید که ریانش دید در رؤیا
عجاف جهل رسید و سمان علم چرید
ز مزرعی که بود آب او ز ابر بلا
چو قحط غله کنعان شدست قحط رجال
رجال یکسره زن سیرتند و زن سیما
بمال و جاه مقید باسب وزن مغرور
که غره زن زشتست گر بود زیبا
مقوم درک اسفل هیولانی
ندیده قائمه عرش عشق و سر و خفا
مجاور قلقستان خطه ناسوت
معاشر حشرات طبیعت رعنا
معذبان الیم عذاب دوزخ بعد
مسافران بعید دیار مهلک لا
نشسته در تعب آباد تن نه مرد و نه زن
بدست و پای در این گولخن نه دست و نه پا
درین سرای ممان باز گیر زین منزل
که نیست ایمن از بارگیر بار قضا
بماء/ منی روکش در فضاست رفعت حق
ازین سراچه بی ارتفاع تنگ فضا
تو گوش عرش خدائی نیوش پند حکیم
که گوشواره عرشست گوهر اصغا
بیا و پیشتر از فوت خویش شو فانی
ز خود که در ظلمات فناست آب بقا
ز پند من مگذر بند عجز را بگشای
ز پای شخص طلب تا نیوفتی بخطا
فنای ذات تو معدوم را کند موجود
درین محاوره سریست بین کنم افشا
ثبات نفی شود گر وجود شد پنهان
عدم وجود شود گر خدای شد پیدا
که بی خدای بود هر چه هست عین عدم
چنو که صرف وجودست با وجود خدا
وجود مطلق ساریست در حقیقت کل
که در حقیقت اجزاست کل و کل اجزا
بشهر وحدت از جزو تا بکل همه اوست
که هست باقی و بی مختمست بی مبدا
مرا ستاره شمر خواند آسمان بشبی
که چون ستاره فرو ریخت دیده در بها
ز آفتاب حقیقت که سر زد از دل و دل
ز دیده ریخت بدامان من سیهل و سها
کنون ز دامن من ماه کسب نور کند
که هر ستاره درین نقطه است رشک ذکا
دمید گونه خورشید آسمان وجود
ز مشرق من و ما بی تعین من و ما
شما و ما و من و تست هر چهار یکی
که این چهار نهانست و آن یکی پیدا
شئون وحدت ذات خداست غیب و شهود
که نیست جای مر او او هست در همه جا
دل صنوبری من درخت طور و طویست
مرا بسینه مانند سینه و سینا
رهائی من از بند غیر بند خودیست
که خودپرستی بندست و خود سریست بلا
ورای بند و بلا پرده سرای منست
که من ورای منیت ز دست پرده سرا
من آن کبوتر بام حقیقتم که طیور
مرا ز کنگره عرش میزنند صلا
طیور عرشی بام تجرد احدی
صلا زنند ز قاب دو قوس او ادنی
که ای منصه انوار آفتاب وجود
خدای جستن جستن بود ز جوی فنا
بسمت مشهد موجود لیس الا هو
که هوست شاهد لاهوست شاهد الا
بغیر او نبود هر چه هست پست و بلند
بود همانکه بود پست جان من بالا
ز دل بجوی نه از گل که دل سراچه اوست
مگو سراچه بگو آسمان شمس لقا
چو کشت نخل دلم باغبان عشق دواند
بریشه و رگ دل آب ربی الاعلی
بقا اگر طلبی کن طواف دایره وار
بدور دل که بود مرکز محیط بقا
ثنای وحدت دل گفت نطق و نادره گفت
که ذات وحدت بیرون بود ز حد و ثنا
سزای ماست ثنای حق و محامد عشق
بدان و طیره که حق را و عشق راست سزا
بحق حق که اگر غیر حق بود مشهود
بچشم من بسر سر که غیر اوست هبا
اگر بچشم صفا بنگری تمام حقست
بغیر باطل اما کمست چشم صفا
لباس سلطنت کائنات کی پوشد
کسیکه بر در میخانه دلست گدا
بزیر پر کشد از فرق تا بوحدت جمع
چو مرد راه نشیند به شهپر عنقا
نه در طریقت این خامهای پخته هوس
که میپزند بدیگ هوای سر سودا
نبود دست که بنای وحدت ازلی
نهاد خانه دل را بدست خویش بنا
چو دید طرفه بنائیست نغز خانه گرفت
درو کنون دل یکتاست خانه یکتا
لباس کعبه دل دیبه ولایت اوست
نبافت دست ازل زین لطیفتر دیبا
مهیمنیست درین بارگاه لم یزلی
که عرش اوست دل و فرش اوست ارض و سما
محمد عربی چرخ آفتاب وجود
که آفتاب وجودند هشت و چهار کیا
نشسته اند تمامی بصدر صفه دل
چو حق بعرش که عرش خداستی دل ما
دو بال باید باز ملوک را که اگر
یکی بود نرسد باز شه ببرگ و نوا
خدای گفت که عرش منست دل آری
ولی دل من بر گفت من خداست گوا
دو بال خواهد معراج عشق نیز که چون
دو بال علم و عمل نیست درد نیست دوا
بغیر دل نبود خانه خدای مزن
در دگر که نمانی به تیه خوف و رجا
دلست کوی یقین اولیای تحت قباب
ز دل بجوی نه زین هفت قبه مینا
همانکسست که برد بتیغ حلق هوی
برد گلوی هوی بگذرد ز کوی هوس
کسیکه باشد راه خدای را پویا
دلی که نشو و نمای هوی نهاد ز سر
بکوی عشق تواند نمود نشو و نما
کس ارب آب و هوای دیار عشق گذشت
ز آب بگذرد و آشنا کند بهوا
دهد سماری فرعون را شکست بنیل
دلی که دارد در آستین ید بیضا
هوای نفس چو فرعون و نفی نیل بدن
دیار مصر دل و دانشست دست و عصا
ریا و کبر زند دین و داد را گردن
بغیر عشق بود هر چه هست کبر و ریا
فنای فقر رساند رونده را بکمال
که نیست کامل جز رهنورد فقر و فنا
بسان کشتی نوحست هیکل توحید
جهان خراب ز طوفان شرک و او بشنا
بود دو کون بکردار کوه و نای وجود
در و بنغمه و مجموع کائنات صدا
خدای باشد پیدای آشکار و نهان
نهان و در نظر اهل معرفت پیدا
چو آفتاب که گردید صبحدم طالع
ندید آنکه بخوابست یا که نابینا
ممیر تشنه که آبست نیست خاک و سراب
ز ما بجوی که مستغرقیم در دریا
کدام دریا دریای بی کرانه و تک
تک و کرانه سراسر ل آلی لالا
تو مرد غوص نئی ورنه پر کنی بزمین
هزار دامن لولوی شاهوار سما
تن تو دل شود و دل بدوستی دلبر
چو خاک کز نظر پاک آفتاب طلا
نه بلکه خاک شود کیمیای زر عیار
بدستیاری ارباب صنعت ایما
تراب را نظر عشق آفتاب کند
جماد را سخن معرفت دل دانا
بهر چه بگذری ار بگذری ازان بدهند
تو را به از آن یا زین علاقه بگذریا
بمرز ترک طبیعت بمان بچاه بدن
چو بیژن دل دون از منیژه دنیا
منیژه بر سر چاهست عاشق تو و نیست
تهمتنی که ز چه بیژن آورد بالا
ز چه در آی بتائید مالک تجرید
برو بمصر حقیقت چو یوسف والا
ممان ز کید زلیخای نفس در زندان
بگیر تخت ز ربان مملکت به دها
نشین بتخت ولایت چو یوسف صدیق
مگر رهانی این قوم را ز قحط و غلا
که دستبرد بسبع سمان ز سبع عجاف
چنان رسید که ریانش دید در رؤیا
عجاف جهل رسید و سمان علم چرید
ز مزرعی که بود آب او ز ابر بلا
چو قحط غله کنعان شدست قحط رجال
رجال یکسره زن سیرتند و زن سیما
بمال و جاه مقید باسب وزن مغرور
که غره زن زشتست گر بود زیبا
مقوم درک اسفل هیولانی
ندیده قائمه عرش عشق و سر و خفا
مجاور قلقستان خطه ناسوت
معاشر حشرات طبیعت رعنا
معذبان الیم عذاب دوزخ بعد
مسافران بعید دیار مهلک لا
نشسته در تعب آباد تن نه مرد و نه زن
بدست و پای در این گولخن نه دست و نه پا
درین سرای ممان باز گیر زین منزل
که نیست ایمن از بارگیر بار قضا
بماء/ منی روکش در فضاست رفعت حق
ازین سراچه بی ارتفاع تنگ فضا
تو گوش عرش خدائی نیوش پند حکیم
که گوشواره عرشست گوهر اصغا
بیا و پیشتر از فوت خویش شو فانی
ز خود که در ظلمات فناست آب بقا
ز پند من مگذر بند عجز را بگشای
ز پای شخص طلب تا نیوفتی بخطا
فنای ذات تو معدوم را کند موجود
درین محاوره سریست بین کنم افشا
ثبات نفی شود گر وجود شد پنهان
عدم وجود شود گر خدای شد پیدا
که بی خدای بود هر چه هست عین عدم
چنو که صرف وجودست با وجود خدا
وجود مطلق ساریست در حقیقت کل
که در حقیقت اجزاست کل و کل اجزا
بشهر وحدت از جزو تا بکل همه اوست
که هست باقی و بی مختمست بی مبدا
مرا ستاره شمر خواند آسمان بشبی
که چون ستاره فرو ریخت دیده در بها
ز آفتاب حقیقت که سر زد از دل و دل
ز دیده ریخت بدامان من سیهل و سها
کنون ز دامن من ماه کسب نور کند
که هر ستاره درین نقطه است رشک ذکا
دمید گونه خورشید آسمان وجود
ز مشرق من و ما بی تعین من و ما
شما و ما و من و تست هر چهار یکی
که این چهار نهانست و آن یکی پیدا
شئون وحدت ذات خداست غیب و شهود
که نیست جای مر او او هست در همه جا
دل صنوبری من درخت طور و طویست
مرا بسینه مانند سینه و سینا
رهائی من از بند غیر بند خودیست
که خودپرستی بندست و خود سریست بلا
ورای بند و بلا پرده سرای منست
که من ورای منیت ز دست پرده سرا
من آن کبوتر بام حقیقتم که طیور
مرا ز کنگره عرش میزنند صلا
طیور عرشی بام تجرد احدی
صلا زنند ز قاب دو قوس او ادنی
که ای منصه انوار آفتاب وجود
خدای جستن جستن بود ز جوی فنا
بسمت مشهد موجود لیس الا هو
که هوست شاهد لاهوست شاهد الا
بغیر او نبود هر چه هست پست و بلند
بود همانکه بود پست جان من بالا
ز دل بجوی نه از گل که دل سراچه اوست
مگو سراچه بگو آسمان شمس لقا
چو کشت نخل دلم باغبان عشق دواند
بریشه و رگ دل آب ربی الاعلی
بقا اگر طلبی کن طواف دایره وار
بدور دل که بود مرکز محیط بقا
ثنای وحدت دل گفت نطق و نادره گفت
که ذات وحدت بیرون بود ز حد و ثنا
سزای ماست ثنای حق و محامد عشق
بدان و طیره که حق را و عشق راست سزا
بحق حق که اگر غیر حق بود مشهود
بچشم من بسر سر که غیر اوست هبا
اگر بچشم صفا بنگری تمام حقست
بغیر باطل اما کمست چشم صفا
لباس سلطنت کائنات کی پوشد
کسیکه بر در میخانه دلست گدا
بزیر پر کشد از فرق تا بوحدت جمع
چو مرد راه نشیند به شهپر عنقا
نه در طریقت این خامهای پخته هوس
که میپزند بدیگ هوای سر سودا
نبود دست که بنای وحدت ازلی
نهاد خانه دل را بدست خویش بنا
چو دید طرفه بنائیست نغز خانه گرفت
درو کنون دل یکتاست خانه یکتا
لباس کعبه دل دیبه ولایت اوست
نبافت دست ازل زین لطیفتر دیبا
مهیمنیست درین بارگاه لم یزلی
که عرش اوست دل و فرش اوست ارض و سما
محمد عربی چرخ آفتاب وجود
که آفتاب وجودند هشت و چهار کیا
نشسته اند تمامی بصدر صفه دل
چو حق بعرش که عرش خداستی دل ما
دو بال باید باز ملوک را که اگر
یکی بود نرسد باز شه ببرگ و نوا
خدای گفت که عرش منست دل آری
ولی دل من بر گفت من خداست گوا
دو بال خواهد معراج عشق نیز که چون
دو بال علم و عمل نیست درد نیست دوا
بغیر دل نبود خانه خدای مزن
در دگر که نمانی به تیه خوف و رجا
دلست کوی یقین اولیای تحت قباب
ز دل بجوی نه زین هفت قبه مینا