عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳
آه مظلومان برون آید ز لب بی اختیار
ناوک دلدوز را آسودگی در کیش نیست
گرچه از زخم زبان صائب نیاسودیم ما
شکر کز تیغ زبان ما دل کس ریش نیست
در دل بی آرزو راه غم و تشویق نیست
در جهان بی نیازی هیچ کس درویش نیست
از گرانجانی تو در بند علایق مانده ای
پیش آتش این نیستان کوچه راهی بیش نیست
از بلاها می کند ترک خودی ایمن ترا
لشگر بیگانه ای ملک ترا چون خویش نیست
می کند تر نان خشک خود به خوناب جگر
نعمت الوان اگر بر سفره درویش نیست
روزی ممسک ز جمع مال، تشویش است و بس
آنچه می ماند به زنبور از عسل جز نیش نیست
ناوک دلدوز را آسودگی در کیش نیست
گرچه از زخم زبان صائب نیاسودیم ما
شکر کز تیغ زبان ما دل کس ریش نیست
در دل بی آرزو راه غم و تشویق نیست
در جهان بی نیازی هیچ کس درویش نیست
از گرانجانی تو در بند علایق مانده ای
پیش آتش این نیستان کوچه راهی بیش نیست
از بلاها می کند ترک خودی ایمن ترا
لشگر بیگانه ای ملک ترا چون خویش نیست
می کند تر نان خشک خود به خوناب جگر
نعمت الوان اگر بر سفره درویش نیست
روزی ممسک ز جمع مال، تشویش است و بس
آنچه می ماند به زنبور از عسل جز نیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
روزی دل جز شکست از یار شوخ و شنگ نیست
قسمت دیوانه از طفلان به غیر از سنگ نیست
تا نفس چون گردبادم هست، جولان می زنم
دشت پیمای جنون، پا بسته فرسنگ نیست
چند حرف سخت در کار دل نازک کنی؟
آخر ای بی رحم، جان شیشه ای از سنگ نیست
خارخار آشیان را گر ز دل بیرون کنند
چاردیوار قفس بر عندلیبان تنگ نیست
صائب ار ذوق تماشا گرد دل می گرددت
هیچ دامی همچو دام طره شبرنگ نیست
قسمت دیوانه از طفلان به غیر از سنگ نیست
تا نفس چون گردبادم هست، جولان می زنم
دشت پیمای جنون، پا بسته فرسنگ نیست
چند حرف سخت در کار دل نازک کنی؟
آخر ای بی رحم، جان شیشه ای از سنگ نیست
خارخار آشیان را گر ز دل بیرون کنند
چاردیوار قفس بر عندلیبان تنگ نیست
صائب ار ذوق تماشا گرد دل می گرددت
هیچ دامی همچو دام طره شبرنگ نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
داغ من ممنون شکرخند پنهان تو نیست
زیر بار منت گرد نمکدان تو نیست
دست گستاخ نسیم از گلستانت کوته است
هرزه خندی شیوه چاک گریبان تو نیست
در دل سختت ندارد رحم آتشدست راه
خون گرم لعل در کان بدخشان تو نیست
سنبل خواب پریشان روید از بالین مرا
شب که در مد نظر زلف پریشان تو نیست
امت خضر گرانجان بودن از بی جوهری است
خون ما را مصرفی چون تیغ مژگان تو نیست
تا به چند ای کوهکن سختی کشی در بیستون؟
تیشه آتش نفس گویا به فرمان تو نیست
می برم چون نام آغوش از کنارم می رمی
این قبا چسبان به شمشاد خرامان تو نیست
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر
یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست
می کنم شوق ترا از روی شوق خود قیاس
احتیاج نامه های شوق عنوان تو نیست
ای نسیم پیرهن برگرد از کنعان به مصر
شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست
یوسف من زیر لب تا کی گذاری خال نیل؟
این کبوتر در خور چاه زنخدان تو نیست
خانخانان را به بزم و رزم، صائب دیده ام
در سخا و در شجاعت چون ظفرخان تو نیست
دیده ام صائب همه گلهای باغ هند را
چون گل نشکفته باغ صفاهان تو نیست
زیر بار منت گرد نمکدان تو نیست
دست گستاخ نسیم از گلستانت کوته است
هرزه خندی شیوه چاک گریبان تو نیست
در دل سختت ندارد رحم آتشدست راه
خون گرم لعل در کان بدخشان تو نیست
سنبل خواب پریشان روید از بالین مرا
شب که در مد نظر زلف پریشان تو نیست
امت خضر گرانجان بودن از بی جوهری است
خون ما را مصرفی چون تیغ مژگان تو نیست
تا به چند ای کوهکن سختی کشی در بیستون؟
تیشه آتش نفس گویا به فرمان تو نیست
می برم چون نام آغوش از کنارم می رمی
این قبا چسبان به شمشاد خرامان تو نیست
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر
یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست
می کنم شوق ترا از روی شوق خود قیاس
احتیاج نامه های شوق عنوان تو نیست
ای نسیم پیرهن برگرد از کنعان به مصر
شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست
یوسف من زیر لب تا کی گذاری خال نیل؟
این کبوتر در خور چاه زنخدان تو نیست
خانخانان را به بزم و رزم، صائب دیده ام
در سخا و در شجاعت چون ظفرخان تو نیست
دیده ام صائب همه گلهای باغ هند را
چون گل نشکفته باغ صفاهان تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
غفلت تر دامنان را حاجت پیمانه نیست
چشم خواب آلود نرگس گوش بر افسانه نیست
گوهر درج خموشی از شکستن ایمن است
زخم دندان تأسف بر لب پیمانه نیست
خشکی سودا، قلم در ناخنش نشکسته است
آن که می گوید قلم بر مردم دیوانه نیست
هر که می آید، به آب رو از اینجا می رود
قفل منع و چین ابرو بر در میخانه نیست
حسن ذاتی بی نیاز از صنعت مشاطه است
زلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیست
مهربانی های صیادست دامنگیر ما
در قفس دلبستگی ما را به آب و دانه نیست
رشته کار تو صائب ناخنم را ریشه ساخت
این قدر عقد گره در سبحه صد دانه نیست
چشم خواب آلود نرگس گوش بر افسانه نیست
گوهر درج خموشی از شکستن ایمن است
زخم دندان تأسف بر لب پیمانه نیست
خشکی سودا، قلم در ناخنش نشکسته است
آن که می گوید قلم بر مردم دیوانه نیست
هر که می آید، به آب رو از اینجا می رود
قفل منع و چین ابرو بر در میخانه نیست
حسن ذاتی بی نیاز از صنعت مشاطه است
زلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیست
مهربانی های صیادست دامنگیر ما
در قفس دلبستگی ما را به آب و دانه نیست
رشته کار تو صائب ناخنم را ریشه ساخت
این قدر عقد گره در سبحه صد دانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
از پر سیمرغ اگر دست حمایت زال داشت
از غم عالم مرا هم عشق فارغبال داشت
داشت تا اندیشه او بر سر زانو سرم
ساق عرش از قامت خم گشته ام خلخال داشت
زنگ ظلمت بود از آب زندگانی قسمتش
تا سکندر روی در آیینه اقبال داشت
داشت آتش زیر پا امشب خیالش در نظر
این غزال شوخ تا چشم که در دنبال داشت؟
تا چو شبنم چشم وا کردم درین بستانسرا
سبزه بخت مرا خواب گران پامال داشت
عالمی بر عیش خوش پرگار من می برد رشک
تا دل دیوانه جا در حلقه اطفال داشت
شبنم از مهر خموشی محرم گلزار شد
بلبل ما را ز گل محروم قیل و قال داشت
از غم عالم مرا هم عشق فارغبال داشت
داشت تا اندیشه او بر سر زانو سرم
ساق عرش از قامت خم گشته ام خلخال داشت
زنگ ظلمت بود از آب زندگانی قسمتش
تا سکندر روی در آیینه اقبال داشت
داشت آتش زیر پا امشب خیالش در نظر
این غزال شوخ تا چشم که در دنبال داشت؟
تا چو شبنم چشم وا کردم درین بستانسرا
سبزه بخت مرا خواب گران پامال داشت
عالمی بر عیش خوش پرگار من می برد رشک
تا دل دیوانه جا در حلقه اطفال داشت
شبنم از مهر خموشی محرم گلزار شد
بلبل ما را ز گل محروم قیل و قال داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
زنگ خط آیینه رخسار جانان را گرفت
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
کشور حسن ترا آورد خط زیر نگین
مور عاجز عاقبت ملک سلیمان را گرفت
خط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیار
مشت خاری پیش سیل نوبهاران را گرفت
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفت
سبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساخت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
نه ز خط شد عنبرین پشت لب جان بخش یار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
وصل آن نازک میان بی زر نمی آید به دست
بهله با دست تهی چون آن رگ جان را گرفت؟
سایه شمشاد شد مار سیه در دیده ام
تا ز دستم شانه آن زلف پریشان را گرفت
نیست ممکن تیغ تیز از زخم گیرد رنگ خون
چون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟
پرده مردم دریدن سعی در خون خودست
رزق آتش می شود خاری که دامان را گرفت
ظلم ظالم می کند تأثیر در همصحبتان
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
می کند از سایه خود رم چو صیادان غزال
وحشت مجنون من از بس بیابان را گرفت
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
کشور حسن ترا آورد خط زیر نگین
مور عاجز عاقبت ملک سلیمان را گرفت
خط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیار
مشت خاری پیش سیل نوبهاران را گرفت
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفت
سبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساخت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
نه ز خط شد عنبرین پشت لب جان بخش یار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
وصل آن نازک میان بی زر نمی آید به دست
بهله با دست تهی چون آن رگ جان را گرفت؟
سایه شمشاد شد مار سیه در دیده ام
تا ز دستم شانه آن زلف پریشان را گرفت
نیست ممکن تیغ تیز از زخم گیرد رنگ خون
چون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟
پرده مردم دریدن سعی در خون خودست
رزق آتش می شود خاری که دامان را گرفت
ظلم ظالم می کند تأثیر در همصحبتان
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
می کند از سایه خود رم چو صیادان غزال
وحشت مجنون من از بس بیابان را گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
گر چنین شمشیر آن بیباک خواهد بر گرفت
موج خون زنگ از دل افلاک خواهد بر گرفت
خاکها در کاسه چشم غزالان کرده است
کی مرا از خاک آن فتراک خواهد بر گرفت؟
آن که از خود برندارد ناز از گردنکشی
کی غمم از خاطر غمناک خواهد برگرفت؟
هر غباری کز دلم اشک صراحی برنداشت
در بهاران آب چشم تاک خواهد بر گرفت
زود می گردد کباب آرزوها خامسوز
گر نقاب از روی آتشناک خواهد بر گرفت
سهل باشد کرد اگر عالم زبان بر من دراز
سیل اشک از راهم این خاشاک خواهد بر گرفت
روی آتشناک خود را می کند شمع مزار
گر به این تمکین مرا از خاک خواهد برگرفت
شاخ گل کرده است در گلزار خوش دستی بلند
تا بر و دوش که را از خاک خواهد برگرفت؟
هیچ زین به نیست صائب کز سر من وا شود
عقده ای گر از دلم افلاک خواهد برگرفت
موج خون زنگ از دل افلاک خواهد بر گرفت
خاکها در کاسه چشم غزالان کرده است
کی مرا از خاک آن فتراک خواهد بر گرفت؟
آن که از خود برندارد ناز از گردنکشی
کی غمم از خاطر غمناک خواهد برگرفت؟
هر غباری کز دلم اشک صراحی برنداشت
در بهاران آب چشم تاک خواهد بر گرفت
زود می گردد کباب آرزوها خامسوز
گر نقاب از روی آتشناک خواهد بر گرفت
سهل باشد کرد اگر عالم زبان بر من دراز
سیل اشک از راهم این خاشاک خواهد بر گرفت
روی آتشناک خود را می کند شمع مزار
گر به این تمکین مرا از خاک خواهد برگرفت
شاخ گل کرده است در گلزار خوش دستی بلند
تا بر و دوش که را از خاک خواهد برگرفت؟
هیچ زین به نیست صائب کز سر من وا شود
عقده ای گر از دلم افلاک خواهد برگرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
کام خود را کلک مشکین از سخن آخر گرفت
نافه از ناف غزالان ختن آخر گرفت
گر چه عمری کرد کلک تر زبان استادگی
گوش تا گوش زمین را از سخن آخر گرفت
گر چه از داغ غریبی روزگاری سوخت دل
مرهم کافوری از صبح وطن آخر گرفت
چشم مستش گر چه برد از کار دست و دل مرا
شکر لله دستم آن سیب ذقن آخر گرفت
چهره نتوانست شد با روی آتشناک یار
شمع از خجلت سر خود ز انجمن آخر گرفت
در به روی آشنایان بستن از انصاف نیست
سبزه بیگانه خواهد این چمن آخر گرفت
از خزان در روزگار میر عدل نوبهار
خون خود را لاله خونین کفن آخر گرفت
گر چه اول دیده را از پیرهن یعقوب باخت
خون چشم خود ز بوی پیرهن آخر گرفت
من به صد امید ازو چشم نوازش داشتم
خط مشکین کام ازان تنگ دهن آخر گرفت
گر چه از سنگین دلی ما را به یکدیگر شکست
داد ما را خط ز زلف پر شکن آخر گرفت
تیشه در تمثال شیرین گر چه سختیها کشید
جان شیرین مزد دست از کوهکن آخر گرفت
گر چه پیچ و تاب زد بسیار چون نال قلم
ملک معنی صائب شیرین سخن آخر گرفت
نافه از ناف غزالان ختن آخر گرفت
گر چه عمری کرد کلک تر زبان استادگی
گوش تا گوش زمین را از سخن آخر گرفت
گر چه از داغ غریبی روزگاری سوخت دل
مرهم کافوری از صبح وطن آخر گرفت
چشم مستش گر چه برد از کار دست و دل مرا
شکر لله دستم آن سیب ذقن آخر گرفت
چهره نتوانست شد با روی آتشناک یار
شمع از خجلت سر خود ز انجمن آخر گرفت
در به روی آشنایان بستن از انصاف نیست
سبزه بیگانه خواهد این چمن آخر گرفت
از خزان در روزگار میر عدل نوبهار
خون خود را لاله خونین کفن آخر گرفت
گر چه اول دیده را از پیرهن یعقوب باخت
خون چشم خود ز بوی پیرهن آخر گرفت
من به صد امید ازو چشم نوازش داشتم
خط مشکین کام ازان تنگ دهن آخر گرفت
گر چه از سنگین دلی ما را به یکدیگر شکست
داد ما را خط ز زلف پر شکن آخر گرفت
تیشه در تمثال شیرین گر چه سختیها کشید
جان شیرین مزد دست از کوهکن آخر گرفت
گر چه پیچ و تاب زد بسیار چون نال قلم
ملک معنی صائب شیرین سخن آخر گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۱
چهره صاف تو آیینه اندیشه نماست
جان ز سیمای تو چون آب ز گوهر پیداست
دیده ای نیست که حیران تماشای تو نیست
قامت همچو سنان تو عجب حلقه رباست
جسم خاکی است حجاب نظر راهروان
سیل چون گرد راه از خویش فشاند دریاست
نفس مرتاض بود راحله گرمروان
اژدها را چو گلو تنگ بگیرند عصاست
ریگ در شیشه ساعت نپذیرد آرام
وای بر آن که درین دایره بی سر و پاست
هر که گم کرد درین بادیه خود را، خضرست
هر که گرداند رخ از دیدن خود، قبله نماست
ناله سینه مجروح اثرها دارد
زخم چندان که به هم نامده، محراب دعاست
دل ازان پیچ وخم زلف عبث می نالد
این کمانی است که چون راست شود تیر قضاست
نقش اوضاع جهان مختلف از بینش توست
این نگاری است که چون دست به هم داد حناست
کاه اگر از ته دیوار نیاید بیرون
گنه کوتهی جاذبه کاهرباست
از شفق چهره امید به خون می شوید
چون هلال آن که درین دایره انگشت نماست
خاطر امن کجا، عالم امکان ز کجا
برگریزان حواس است، نفس تا برجاست
هر چه گردون سیه کاسه به منت بخشد
خون مرده است به چشم من، اگر آب بقاست
پیش از آنی که به جرم کم من پردازی
کم ازانم که مرا عذر گنه باید خواست؟
چشم کوته نظران حلقه بیرون درست
ورنه هر ذره ای آیینه خورشید نماست
نیست از جانب معشوق حجابی صائب
پرده دیده ما، دیده بی پرده ماست
جان ز سیمای تو چون آب ز گوهر پیداست
دیده ای نیست که حیران تماشای تو نیست
قامت همچو سنان تو عجب حلقه رباست
جسم خاکی است حجاب نظر راهروان
سیل چون گرد راه از خویش فشاند دریاست
نفس مرتاض بود راحله گرمروان
اژدها را چو گلو تنگ بگیرند عصاست
ریگ در شیشه ساعت نپذیرد آرام
وای بر آن که درین دایره بی سر و پاست
هر که گم کرد درین بادیه خود را، خضرست
هر که گرداند رخ از دیدن خود، قبله نماست
ناله سینه مجروح اثرها دارد
زخم چندان که به هم نامده، محراب دعاست
دل ازان پیچ وخم زلف عبث می نالد
این کمانی است که چون راست شود تیر قضاست
نقش اوضاع جهان مختلف از بینش توست
این نگاری است که چون دست به هم داد حناست
کاه اگر از ته دیوار نیاید بیرون
گنه کوتهی جاذبه کاهرباست
از شفق چهره امید به خون می شوید
چون هلال آن که درین دایره انگشت نماست
خاطر امن کجا، عالم امکان ز کجا
برگریزان حواس است، نفس تا برجاست
هر چه گردون سیه کاسه به منت بخشد
خون مرده است به چشم من، اگر آب بقاست
پیش از آنی که به جرم کم من پردازی
کم ازانم که مرا عذر گنه باید خواست؟
چشم کوته نظران حلقه بیرون درست
ورنه هر ذره ای آیینه خورشید نماست
نیست از جانب معشوق حجابی صائب
پرده دیده ما، دیده بی پرده ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
پرده شب بود ایام شبابی که مراست
رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست
دارد از کوی خرابات مرا مستغنی
از دل و دیده شرابی و کبابی که مراست
نیست در جستن درمان دل کم حوصله را
در طلبکاری درد تو شتابی که مراست
با لب خشک کند شکر تراوش از من
پرده آب حیات است سرابی که مراست
چون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟
گره خاطر بحرست حبابی که مراست
برده است از دل من وحشت تنهایی را
با خیال تو سؤالی و جوابی که مراست
نیست زان طرف بناگوش، در گوش ترا
از تماشای رخت چشم پر آبی که مراست
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد
چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟
نیست با دیده بیدار تن آسانان را
با شکرخواب فراغت شکرابی که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
از دم تیغ شهادت دم آبی که مراست
می کند زود حساب من و هستی را پاک
همچو صبح این نفس پا به رکابی که مراست
نکند آتش خونگرم اگر دلسوزی
کیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟
عشرت نسیه روشن گهران نقد من است
در رگ تاک زند جوش، شرابی که مراست
روزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیست
زان عذار عرق آلود گلابی که مراست
چه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟
در نظر از دل صد پاره کتابی که مراست
از شمار نفس خویش نگردم غافل
هر نفس نقد بود روز حسابی که مراست
نیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملال
صائب از طبع روان این لب آبی که مراست
رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست
دارد از کوی خرابات مرا مستغنی
از دل و دیده شرابی و کبابی که مراست
نیست در جستن درمان دل کم حوصله را
در طلبکاری درد تو شتابی که مراست
با لب خشک کند شکر تراوش از من
پرده آب حیات است سرابی که مراست
چون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟
گره خاطر بحرست حبابی که مراست
برده است از دل من وحشت تنهایی را
با خیال تو سؤالی و جوابی که مراست
نیست زان طرف بناگوش، در گوش ترا
از تماشای رخت چشم پر آبی که مراست
هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد
چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟
نیست با دیده بیدار تن آسانان را
با شکرخواب فراغت شکرابی که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
از دم تیغ شهادت دم آبی که مراست
می کند زود حساب من و هستی را پاک
همچو صبح این نفس پا به رکابی که مراست
نکند آتش خونگرم اگر دلسوزی
کیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟
عشرت نسیه روشن گهران نقد من است
در رگ تاک زند جوش، شرابی که مراست
روزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیست
زان عذار عرق آلود گلابی که مراست
چه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟
در نظر از دل صد پاره کتابی که مراست
از شمار نفس خویش نگردم غافل
هر نفس نقد بود روز حسابی که مراست
نیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملال
صائب از طبع روان این لب آبی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴
عشرت روی زمین در دل ویرانه ماست
خلوت سینه پر آه، پریخانه ماست
کشتی چرخ اگر باد مرادی دارد
ناله بیخودی و نعره مستانه ماست
هر چه جز جذبه عشق است درین دامن دشت
گر همه خضر بود، سبزه بیگانه ماست
در دل سوخته ما به حقارت منگر
که سویدای دل خاک، سیه خانه ماست
سیل وحشت کند از کلبه ما بی برگان
جای رحم است به جغدی که به ویرانه ماست
روز محشر چه کند با دل پر شکوه ما؟
که شب زلف تو کوتاه به افسانه ماست
نقش بال و پر ما، دام ره ما شده است
هر کجا ریخت پروبال، پریخانه ماست
حسن در هیچ زمان این همه شاداب نبود
گریه شادی این شمع ز پروانه ماست
کار چون در گره افتد ز خدا یاد کنیم
عقده مشکل ما سبحه صد دانه ماست
گر چه از سوختگانیم به ظاهر صائب
مزرع سبز فلک در گره دانه ماست
خلوت سینه پر آه، پریخانه ماست
کشتی چرخ اگر باد مرادی دارد
ناله بیخودی و نعره مستانه ماست
هر چه جز جذبه عشق است درین دامن دشت
گر همه خضر بود، سبزه بیگانه ماست
در دل سوخته ما به حقارت منگر
که سویدای دل خاک، سیه خانه ماست
سیل وحشت کند از کلبه ما بی برگان
جای رحم است به جغدی که به ویرانه ماست
روز محشر چه کند با دل پر شکوه ما؟
که شب زلف تو کوتاه به افسانه ماست
نقش بال و پر ما، دام ره ما شده است
هر کجا ریخت پروبال، پریخانه ماست
حسن در هیچ زمان این همه شاداب نبود
گریه شادی این شمع ز پروانه ماست
کار چون در گره افتد ز خدا یاد کنیم
عقده مشکل ما سبحه صد دانه ماست
گر چه از سوختگانیم به ظاهر صائب
مزرع سبز فلک در گره دانه ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
راز من نقل مجالس ز صفای گهرست
همچو آیینه مرا هر چه بود در نظرست
زین چه حاصل که رخ یار مرا در نظرست؟
چشم حیرت زدگان حلقه بیرون درست
توشه برداشتن آیینه سبکباران نیست
جگر خویش خورد هر که به ما همسفرست
به خموشی چمن آرا لب مرغان را بست
سنگ دندان پریشان سخنان گوش کرست
تکیه بر دوستی ساخته خلق مکن
کاین بنایی است که ناساخته زیر و زبرست
پنبه بر داغ دل هر که گذاری امروز
تیغ خورشید قیامت چو برآید، سپرست
هر که در چشمه سوزن سفر دریا کرد
سفرش باد مبارک که حدیدالبصرست
شکرابی که ازان عیش رقیبان تلخ است
به مذاق من دلسوخته شیر و شکرست
خار را تشنه جگر سر به بیابان ندهد
هر که چون آبله در راه طلب دیده ورست
گر چه موی کمر و رشته جان باریک است
جاده حسن سلوک از همه باریکترست
صائب این آن غزل حضرت سعدی است که گفت
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
همچو آیینه مرا هر چه بود در نظرست
زین چه حاصل که رخ یار مرا در نظرست؟
چشم حیرت زدگان حلقه بیرون درست
توشه برداشتن آیینه سبکباران نیست
جگر خویش خورد هر که به ما همسفرست
به خموشی چمن آرا لب مرغان را بست
سنگ دندان پریشان سخنان گوش کرست
تکیه بر دوستی ساخته خلق مکن
کاین بنایی است که ناساخته زیر و زبرست
پنبه بر داغ دل هر که گذاری امروز
تیغ خورشید قیامت چو برآید، سپرست
هر که در چشمه سوزن سفر دریا کرد
سفرش باد مبارک که حدیدالبصرست
شکرابی که ازان عیش رقیبان تلخ است
به مذاق من دلسوخته شیر و شکرست
خار را تشنه جگر سر به بیابان ندهد
هر که چون آبله در راه طلب دیده ورست
گر چه موی کمر و رشته جان باریک است
جاده حسن سلوک از همه باریکترست
صائب این آن غزل حضرت سعدی است که گفت
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
شکوه از گردش گردون ز بصیرت دورست
گوی چوگان قضا در حرکت مجبورست
ساخت هر زخم تو لب تشنه زخم دگرم
آب تیغ تو هم ای کان ملاحت شورست!
خصم بیجا به زبردستی خود می نازد
زودتر پاره کند زه، چو کمان پرزورست
گوهر شوخ، گریبان صدف پاره کند
چرخ اگر تربیت ما نکند معذورست
شوربختی چه کند با دل صد پاره ما؟
زخم ما در جگر تیغ قضا ناسورست
غور کن غور، که چون آینه بی زنگار
زره جوهر ما زیر قبا مستورست
از دم صبح چو اوراق خزان انجم ریخت
همچنان شمع به تاج زر خود مغرورست
بیشتر گشت سیه کاریم از موی سفید
حرص را گرمی هنگامه ازین کافورست
زر میندوز که چون خانه پر از شهد شود
آن زمان وقت جلای وطن زنبورست
حسن را ملک ز بیماری چشم آبادست
عشق را خانه ز ویرانی دل معمورست
تابع مطرب تردست بود وجد و سماع
چرخ در گرد بود تا سر ما پرشورست
معنی روشن و خورشید، گل یک چمنند
فکر صائب نتوان گفت چرا مشهورست
گوی چوگان قضا در حرکت مجبورست
ساخت هر زخم تو لب تشنه زخم دگرم
آب تیغ تو هم ای کان ملاحت شورست!
خصم بیجا به زبردستی خود می نازد
زودتر پاره کند زه، چو کمان پرزورست
گوهر شوخ، گریبان صدف پاره کند
چرخ اگر تربیت ما نکند معذورست
شوربختی چه کند با دل صد پاره ما؟
زخم ما در جگر تیغ قضا ناسورست
غور کن غور، که چون آینه بی زنگار
زره جوهر ما زیر قبا مستورست
از دم صبح چو اوراق خزان انجم ریخت
همچنان شمع به تاج زر خود مغرورست
بیشتر گشت سیه کاریم از موی سفید
حرص را گرمی هنگامه ازین کافورست
زر میندوز که چون خانه پر از شهد شود
آن زمان وقت جلای وطن زنبورست
حسن را ملک ز بیماری چشم آبادست
عشق را خانه ز ویرانی دل معمورست
تابع مطرب تردست بود وجد و سماع
چرخ در گرد بود تا سر ما پرشورست
معنی روشن و خورشید، گل یک چمنند
فکر صائب نتوان گفت چرا مشهورست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۰
چون به حیرت زدگان است مرا روی سخن
طرف صحبت من صورت دیوار بس است
کاروانی جهد از خواب به یک طبل رحیل
در شبستان جهان یک دل بیدار بس است
نبرد سبحه تزویر به صد راه مرا
کمر وحدت من حلقه زنار بس است
بی نیازست سخنور ز محرک صائب
خامه را ذوق سخن باعث گفتار بس است
می گلرنگ من آن روی چو گلنار بس است
نقل من حرفی ازان لعل شکربار بس است
نیست چون سیل مرا راهنمایی در کار
کشش بحر مرا قافله سالار بس است
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
شمع بالین من از دیده بیدار بس است
قیل و قال است گران بر دل روشن گهران
طوطی آینه ام سبزه زنگار بس است
طرف صحبت من صورت دیوار بس است
کاروانی جهد از خواب به یک طبل رحیل
در شبستان جهان یک دل بیدار بس است
نبرد سبحه تزویر به صد راه مرا
کمر وحدت من حلقه زنار بس است
بی نیازست سخنور ز محرک صائب
خامه را ذوق سخن باعث گفتار بس است
می گلرنگ من آن روی چو گلنار بس است
نقل من حرفی ازان لعل شکربار بس است
نیست چون سیل مرا راهنمایی در کار
کشش بحر مرا قافله سالار بس است
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
شمع بالین من از دیده بیدار بس است
قیل و قال است گران بر دل روشن گهران
طوطی آینه ام سبزه زنگار بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
زنگ آیینه من صحبت بیدردان است
نفس سوختگان مغز مرا ریحان است
نعل پیران بود از قامت خم در آتش
این کمانی است که چون تیر، سبک جولان است
آفتابی که بود ایمن از آسیب زوال
قرص نانی است که بر سفره درویشان است
آسیایی که ز خود آب بیرون می آرد
زیر گردون سبکسیر همین دندان است
می دهد زود سر سبز ز غفلت بر باد
هر که چون پسته درین بزم لبش خندان است
نیست در قافله گریه ما پیش و پسی
صدف دیده ما پر گهر غلطان است
می رسد زود به خورشید چو شبنم صائب
دیده هر که درین سبز چمن حیران است
نفس سوختگان مغز مرا ریحان است
نعل پیران بود از قامت خم در آتش
این کمانی است که چون تیر، سبک جولان است
آفتابی که بود ایمن از آسیب زوال
قرص نانی است که بر سفره درویشان است
آسیایی که ز خود آب بیرون می آرد
زیر گردون سبکسیر همین دندان است
می دهد زود سر سبز ز غفلت بر باد
هر که چون پسته درین بزم لبش خندان است
نیست در قافله گریه ما پیش و پسی
صدف دیده ما پر گهر غلطان است
می رسد زود به خورشید چو شبنم صائب
دیده هر که درین سبز چمن حیران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۸
شور شیرین سخنان در به هم آمیختن است
سرمه ناله زنجیر ز هم ریختن است
امتحان کردن شمشیر به این خاک نهاد
جرعه اول مینا به زمین ریختن است
ساختن غالیه آلود سر زلف ترا
مشک را با جگر سوخته آمیختن است
مژه ها را به هم افکنده ز شوخی چشمش
مست را کار همین فتنه برانگیختن است
دل به تار نفس سست مبند از غفلت
که بر هر دم زدن آماده بگسیختن است
بر سر داغ کهن، داغ نهادن صائب
گل ز بسیاری گل بر سر هم ریختن است
سرمه ناله زنجیر ز هم ریختن است
امتحان کردن شمشیر به این خاک نهاد
جرعه اول مینا به زمین ریختن است
ساختن غالیه آلود سر زلف ترا
مشک را با جگر سوخته آمیختن است
مژه ها را به هم افکنده ز شوخی چشمش
مست را کار همین فتنه برانگیختن است
دل به تار نفس سست مبند از غفلت
که بر هر دم زدن آماده بگسیختن است
بر سر داغ کهن، داغ نهادن صائب
گل ز بسیاری گل بر سر هم ریختن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
موج سنبل ز پریشانی پرواز من است
گل برافروخته شعله آواز من است
سینه ای کز گل صد برگ ز هم نشناسند
مخزن درد نهان و صدف راز من است
لامکان سیرتر از عشق بود همت من
چرخ کبکی است که در چنگل شهباز من است
منم آن سلسله جنبان نواهای غریب
که ز گل مرغ چمن گوش بر آواز من است
می توان خواند ز پیشانی من راز جهان
جام جم داغ دل آینه پرداز من است
زهره شوخ که سر حلقه نه دایره است
در شبستان حیا پردگی از ساز من است
چون به آیینه رسم طوطی شیرین سخنم
صحبت تیره دلان سرمه آواز من است
نیشکر را ز خموشی به زبان چندین بند
همه از رهگذر کلک سخنساز من است
حرف مردم ز بدونیک نیارم به زبان
جای رحم است بر آن خصم که غماز من است
نیستم چشم درین دایره، لیکن چون چشم
گر پر کاه بود، مانع پرواز من است
عندلیبی که به آتش نفسی مشهورست
کف خاکستری از شعله آواز من است
شبنم بیجگر آن زهره ندارد صائب
داغ دامان گل از گریه غماز من است
گل برافروخته شعله آواز من است
سینه ای کز گل صد برگ ز هم نشناسند
مخزن درد نهان و صدف راز من است
لامکان سیرتر از عشق بود همت من
چرخ کبکی است که در چنگل شهباز من است
منم آن سلسله جنبان نواهای غریب
که ز گل مرغ چمن گوش بر آواز من است
می توان خواند ز پیشانی من راز جهان
جام جم داغ دل آینه پرداز من است
زهره شوخ که سر حلقه نه دایره است
در شبستان حیا پردگی از ساز من است
چون به آیینه رسم طوطی شیرین سخنم
صحبت تیره دلان سرمه آواز من است
نیشکر را ز خموشی به زبان چندین بند
همه از رهگذر کلک سخنساز من است
حرف مردم ز بدونیک نیارم به زبان
جای رحم است بر آن خصم که غماز من است
نیستم چشم درین دایره، لیکن چون چشم
گر پر کاه بود، مانع پرواز من است
عندلیبی که به آتش نفسی مشهورست
کف خاکستری از شعله آواز من است
شبنم بیجگر آن زهره ندارد صائب
داغ دامان گل از گریه غماز من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۵
شور دریای سخن از دل پر جوش من است
قفل گنجینه معنی لب خاموش من است
معنی بکر که در پرده غیب است نهان
بی تکلف همه شب تنگ در آغوش من است
هر خیالی که به آن اهل سخن فخر کنند
در شبستان سخن، خواب فراموش من است
چرخ دودی است که از خرمن من خاسته است
خاک گردی است که افشانده پاپوش من است
آسمان حلقه فتراک بود صید مرا
لامکان منزل سهل سفر هوش من است
چرخ نیلی که به روشن گهری مشهورست
چون به معنی نگری، نیل بناگوش من است
کاسه در خون جگر می زنم و می نوشم
خون منصور مزاجان می کم جوش من است
چهره پرده نشینان فلک، مهتابی است
زان چراغی که نهان در ته سرپوش من است
صوفیان را سخن من به سماع آورده است
خم میخانه وحدت دل پر جوش من است
خشت از مستی من چون خم می می جوشد
در و دیوار درین میکده بیهوش من است
در خرابات رضا نشو و نما یافته ام
درد میخانه قسمت می سرجوش من است
از قبا خرقه، ز دستار کله ساخته ام
نافه خونین جگر از فقر قباپوش من است
زاهدی نیست به عیاری من در عالم
این ردا، پرده گلیمی است که بر دوش من است
حلقه بندگی عشق بود در گوشم
چشم بد دور ازین حلقه که در گوش من است
بی هم آواز، نفس سرمه گفتار شود
ورنه شور دو جهان در لب خاموش من است
نرسد چون سخن من به دو عالم صائب؟
عشق را دست نوازش به سر دوش من است
قفل گنجینه معنی لب خاموش من است
معنی بکر که در پرده غیب است نهان
بی تکلف همه شب تنگ در آغوش من است
هر خیالی که به آن اهل سخن فخر کنند
در شبستان سخن، خواب فراموش من است
چرخ دودی است که از خرمن من خاسته است
خاک گردی است که افشانده پاپوش من است
آسمان حلقه فتراک بود صید مرا
لامکان منزل سهل سفر هوش من است
چرخ نیلی که به روشن گهری مشهورست
چون به معنی نگری، نیل بناگوش من است
کاسه در خون جگر می زنم و می نوشم
خون منصور مزاجان می کم جوش من است
چهره پرده نشینان فلک، مهتابی است
زان چراغی که نهان در ته سرپوش من است
صوفیان را سخن من به سماع آورده است
خم میخانه وحدت دل پر جوش من است
خشت از مستی من چون خم می می جوشد
در و دیوار درین میکده بیهوش من است
در خرابات رضا نشو و نما یافته ام
درد میخانه قسمت می سرجوش من است
از قبا خرقه، ز دستار کله ساخته ام
نافه خونین جگر از فقر قباپوش من است
زاهدی نیست به عیاری من در عالم
این ردا، پرده گلیمی است که بر دوش من است
حلقه بندگی عشق بود در گوشم
چشم بد دور ازین حلقه که در گوش من است
بی هم آواز، نفس سرمه گفتار شود
ورنه شور دو جهان در لب خاموش من است
نرسد چون سخن من به دو عالم صائب؟
عشق را دست نوازش به سر دوش من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱
خط چرا در لب همچون شکرش سوخته است؟
از دم گرم که آب گهرش سوخته است؟
تا چه گستاخی ازان طوطی خط سرزده است
که لب چون شکرت بال و پرش سوخته است؟
هیچ اندیشه ز خورشید قیامت نکند
هر که از داغ عزیزی جگرش سوخته است
دیدن دامن تر چند شود دوزخ من؟
ای خوشا لاله که دامان ترش سوخته است
می زند موج ز خاکستر او آب حیات
هر دلی را که فروغ گهرش سوخته است
دل پر داغ من از سردی دوران، ماند
به درختی که ز سرما ثمرش سوخته است
اشک در پرده دل سوخت ز سوز جگرم
جای رحم است بر آن گل که زرش سوخته است
خنک آن سینه که از شعله بی پروایی
آرزوهای جهان در جگرش سوخته است
باز چون شعله جواله ندارد آرام
گر چه پروانه ما بال و پرش سوخته است
دوری بحر مرا سوخت، خوشا آن غواص
که نفس در دل بحر گهرش سوخته است
می رسد سوخته جانی به مراد دو جهان
که مراد دو جهان در نظرش سوخته است
این قدر داغ دل لاله جگر سوز نبود
بر دل گرم که یارب جگرش سوخته است؟
در طریقت کسی از گرمروان در پیش است
که درین راه، نفس بیشترش سوخته است
دامن دشت جنون بی اثر مجنون نیست
لاله دستی است که در زیر سرش سوخته است
گر چه یاقوت نمی سوزد از آتش صائب
لاله از آتش گلها جگرش سوخته است
از دم گرم که آب گهرش سوخته است؟
تا چه گستاخی ازان طوطی خط سرزده است
که لب چون شکرت بال و پرش سوخته است؟
هیچ اندیشه ز خورشید قیامت نکند
هر که از داغ عزیزی جگرش سوخته است
دیدن دامن تر چند شود دوزخ من؟
ای خوشا لاله که دامان ترش سوخته است
می زند موج ز خاکستر او آب حیات
هر دلی را که فروغ گهرش سوخته است
دل پر داغ من از سردی دوران، ماند
به درختی که ز سرما ثمرش سوخته است
اشک در پرده دل سوخت ز سوز جگرم
جای رحم است بر آن گل که زرش سوخته است
خنک آن سینه که از شعله بی پروایی
آرزوهای جهان در جگرش سوخته است
باز چون شعله جواله ندارد آرام
گر چه پروانه ما بال و پرش سوخته است
دوری بحر مرا سوخت، خوشا آن غواص
که نفس در دل بحر گهرش سوخته است
می رسد سوخته جانی به مراد دو جهان
که مراد دو جهان در نظرش سوخته است
این قدر داغ دل لاله جگر سوز نبود
بر دل گرم که یارب جگرش سوخته است؟
در طریقت کسی از گرمروان در پیش است
که درین راه، نفس بیشترش سوخته است
دامن دشت جنون بی اثر مجنون نیست
لاله دستی است که در زیر سرش سوخته است
گر چه یاقوت نمی سوزد از آتش صائب
لاله از آتش گلها جگرش سوخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
از شکر خنده ات آتش به جهان افتاده است
این چه شورست که در عالم جان افتاده است؟
نیست در جاذبه عشق مرا کوتاهی
پله ناز تو بسیار گران افتاده است
گر چه از ناز مقیم است به یک جا دایم
همه جا سایه آن سرو روان افتاده است
نیست ممکن که چکیدن نرود از یادش
عرق از بس که به رویت نگران افتاده است
فیض خورشید جهانتاب ز بس عام شده است
ذره از هستی ناقص به گمان افتاده است
طاق ابروی تو در حلقه آهو چشمان
سست عهدست ولی سخت کمان افتاده است
درنیاید به بغل خرمنش از بسیاری
گر چه شکر لب من مور میان افتاده است
با لب تشنه ز کوثر به تغافل گذرد
هر که را آتش روی تو به جان افتاده است
غنچه منشین، گره خاطر ایام مشو
دو سه روزی که هوا بال فشان افتاده است
غفلت پیریم از عهد جوانی پیش است
خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
از لبش جای سخن عقد گهر می ریزد
هر که صائب چو صدف پاک دهان افتاده است
این چه شورست که در عالم جان افتاده است؟
نیست در جاذبه عشق مرا کوتاهی
پله ناز تو بسیار گران افتاده است
گر چه از ناز مقیم است به یک جا دایم
همه جا سایه آن سرو روان افتاده است
نیست ممکن که چکیدن نرود از یادش
عرق از بس که به رویت نگران افتاده است
فیض خورشید جهانتاب ز بس عام شده است
ذره از هستی ناقص به گمان افتاده است
طاق ابروی تو در حلقه آهو چشمان
سست عهدست ولی سخت کمان افتاده است
درنیاید به بغل خرمنش از بسیاری
گر چه شکر لب من مور میان افتاده است
با لب تشنه ز کوثر به تغافل گذرد
هر که را آتش روی تو به جان افتاده است
غنچه منشین، گره خاطر ایام مشو
دو سه روزی که هوا بال فشان افتاده است
غفلت پیریم از عهد جوانی پیش است
خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
از لبش جای سخن عقد گهر می ریزد
هر که صائب چو صدف پاک دهان افتاده است