عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
هزار شکر که جنت دوام خواهد بود
محبت تو مرا مستدام خواهد بود
به ناز و نعمت فر دوس کی گشاید دل
مرا که کوی تو دا یم مقام خواهد بود
خیال لعل تو دایم چو راحت دل ماست
بدین خیال چه عیش مدام خواهد بود
به تیر غمزه اگر بر دلم نظر فکنی
همیشه کار دلم بی نظام خواهد بود
گزید شاهدی از هر دو کوی عشق ترا
که غیر عشق بر دل حرام خواهد بود
محبت تو مرا مستدام خواهد بود
به ناز و نعمت فر دوس کی گشاید دل
مرا که کوی تو دا یم مقام خواهد بود
خیال لعل تو دایم چو راحت دل ماست
بدین خیال چه عیش مدام خواهد بود
به تیر غمزه اگر بر دلم نظر فکنی
همیشه کار دلم بی نظام خواهد بود
گزید شاهدی از هر دو کوی عشق ترا
که غیر عشق بر دل حرام خواهد بود
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
زلف مشکین را چو خوبان بر رخ زیبا نهند
نعل بر آتش ز بهر بردن دلها نهند
هر خدنگی کافکنند از تیر مژگان بر جگر
مرهمی دیگر ز درد و داغ بر بالا نهند
وصف حسن دوست پیش جاهلان کج نظر
وسمه ای باشد که بر ابروی نابینا نهند
عاشقان را جا نشان یابند از پای سگش
بگذرند از عقل و هوش و سر به جای پا نهند
گر بچین آرد شمیم چین زلفش را نسیم
آهوان چین ز خجلت روی در صحرا نهند
شاهدی را خوب رویان میکشند از سوز هجر
بعد از آنش منتی هم بر دل شیدا نهند
نعل بر آتش ز بهر بردن دلها نهند
هر خدنگی کافکنند از تیر مژگان بر جگر
مرهمی دیگر ز درد و داغ بر بالا نهند
وصف حسن دوست پیش جاهلان کج نظر
وسمه ای باشد که بر ابروی نابینا نهند
عاشقان را جا نشان یابند از پای سگش
بگذرند از عقل و هوش و سر به جای پا نهند
گر بچین آرد شمیم چین زلفش را نسیم
آهوان چین ز خجلت روی در صحرا نهند
شاهدی را خوب رویان میکشند از سوز هجر
بعد از آنش منتی هم بر دل شیدا نهند
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
میکشد روی دلم هر دم به مهروی دگر
چون کنم با یک دلی هر گوشه دلجوی دگر
عهد کردم با خدای خود که جز ابروی دوست
سجده گاه خود نسازم طاق ابروی دگر
شد مشام جان معطر از شمیم روی دوست
ای صبا بهر خدا از طرهاش بوی دگر
یک سر مو از دهانش چونکه معلومم نشد
با میانش هم خیالی بستم از موی دگر
میبرد دلهای مردم را به سحر آن چشم مست
چون لبت او در همه آفاق دلجوی دگر
شاهدی را منزل جانش بود کوی نگار
دل فرود آید ورا یک لحظه در کوی دگر
چون کنم با یک دلی هر گوشه دلجوی دگر
عهد کردم با خدای خود که جز ابروی دوست
سجده گاه خود نسازم طاق ابروی دگر
شد مشام جان معطر از شمیم روی دوست
ای صبا بهر خدا از طرهاش بوی دگر
یک سر مو از دهانش چونکه معلومم نشد
با میانش هم خیالی بستم از موی دگر
میبرد دلهای مردم را به سحر آن چشم مست
چون لبت او در همه آفاق دلجوی دگر
شاهدی را منزل جانش بود کوی نگار
دل فرود آید ورا یک لحظه در کوی دگر
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
جانا ز دل خدنگ جفا را تو باز دار
بر روی عاشقان در الطاف باز دار
امشب خیال آن شه خوبان ندیم ماست
ای دل در سرور رقیبان فراز دار
چون شمع پیش روی تو کردم وجود خویش
یک ره نظر به سوی دل جان گداز دار
تا چند صوفیا ز هیاهوی بی اصول
یک چند نیز گوش به قانون ساز دار
ای شاهدی ز نازش دلبر مشو ملول
گر ناز می کند حبیب تو رو به نیاز دار
بر روی عاشقان در الطاف باز دار
امشب خیال آن شه خوبان ندیم ماست
ای دل در سرور رقیبان فراز دار
چون شمع پیش روی تو کردم وجود خویش
یک ره نظر به سوی دل جان گداز دار
تا چند صوفیا ز هیاهوی بی اصول
یک چند نیز گوش به قانون ساز دار
ای شاهدی ز نازش دلبر مشو ملول
گر ناز می کند حبیب تو رو به نیاز دار
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا درد تو در جان حزین بس
ز درمانهای دل ما را همین بس
به رضوان را بگو جنت ببندد
سر کوی توام خلد برین بس
پری را گو که با ما ناز مفروش
جهان را ناز این یک نازنین بس
بده آهوی چین را سیر صحرا
ز چین زلف او بویی چنین بس
ز بهر روشنائی شب و روز
رخش خورشید و ماهش آن جبین بس
مرو ای شاهدی دیگر به گلشن
خطش ریحان و رویش یاسمین بس
ز درمانهای دل ما را همین بس
به رضوان را بگو جنت ببندد
سر کوی توام خلد برین بس
پری را گو که با ما ناز مفروش
جهان را ناز این یک نازنین بس
بده آهوی چین را سیر صحرا
ز چین زلف او بویی چنین بس
ز بهر روشنائی شب و روز
رخش خورشید و ماهش آن جبین بس
مرو ای شاهدی دیگر به گلشن
خطش ریحان و رویش یاسمین بس
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
خواهم امروز عتابی بکنم با دل خویش
کز چه رو سعی کند در غم بی حاصل خویش
اگر آن سرو ببیند قد خود ر ا در آب
قدر ما را بشناسد چو شود مایل خویش
گفتم از زلف تو دل چون برهانم به شگفت
با که گویم بجز از یار من این مشکل خویش
عهد کردم که دگر بار دل غم نکشم
اگر این بار برم باز به سر منزل خویش
در میان سوی تیغش چه در آیی ای دل
گوشه ای گیر سر و جان من و قاتل خویش
شاهدی ای شه خوبان چو گدای در تست
لطف فرما و بدست آر دل سایل خویش
کز چه رو سعی کند در غم بی حاصل خویش
اگر آن سرو ببیند قد خود ر ا در آب
قدر ما را بشناسد چو شود مایل خویش
گفتم از زلف تو دل چون برهانم به شگفت
با که گویم بجز از یار من این مشکل خویش
عهد کردم که دگر بار دل غم نکشم
اگر این بار برم باز به سر منزل خویش
در میان سوی تیغش چه در آیی ای دل
گوشه ای گیر سر و جان من و قاتل خویش
شاهدی ای شه خوبان چو گدای در تست
لطف فرما و بدست آر دل سایل خویش
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
دل ز کار و بار عالم سر به سر برکنده ام
میکشم بار غمت از جان و دل تا زنده ا م
گر چه می گرددد صراحی دمبدم بر جان من
چون قدح خونم خورد آن لعل من در خنده ام
نی شکر اشکسته شد آنگه ز لعلت کام یافت
زین سبب اشکستگان را از دل و جان بنده ام
سرو را نسبت به قدش کردهام از راستی
از قدش با همت کوتاه خود شرمنده ام
چشم خواب آلود از سر گفتهام نرگس ولیک
همچو او من هم ز خجلت سر به پیش افکنده ام
تا شعاع آفتاب طلعتش بر من بتافت
در [ میان ] از تاب خورشید رخش تابندهام
شاهدی تا واصله وصل تو بر جان وصل کرد
خلعت شاهان ندارد قدر پیش جنده ام
میکشم بار غمت از جان و دل تا زنده ا م
گر چه می گرددد صراحی دمبدم بر جان من
چون قدح خونم خورد آن لعل من در خنده ام
نی شکر اشکسته شد آنگه ز لعلت کام یافت
زین سبب اشکستگان را از دل و جان بنده ام
سرو را نسبت به قدش کردهام از راستی
از قدش با همت کوتاه خود شرمنده ام
چشم خواب آلود از سر گفتهام نرگس ولیک
همچو او من هم ز خجلت سر به پیش افکنده ام
تا شعاع آفتاب طلعتش بر من بتافت
در [ میان ] از تاب خورشید رخش تابندهام
شاهدی تا واصله وصل تو بر جان وصل کرد
خلعت شاهان ندارد قدر پیش جنده ام
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بی تو به گلشنم نکشد دل به باغ هم
با تو به درد خوش بردم دل به داغ هم
جایی که آفتاب رخت نور گسترد
آنجا چه جای شمع و چه جای چراغ هم
با قامت چو سرو تو و سبزه خطت
ما را چه حاجت است به باغ و به راغ هم
آورد بویی از خم زلفت نسیم صبح
شد خانهام ز مشک معطر دماغ هم
ای شاهدی نه عاشق گل بلبل است و بس
بشنو حدیث عشق ز قمری و زاغ هم
با تو به درد خوش بردم دل به داغ هم
جایی که آفتاب رخت نور گسترد
آنجا چه جای شمع و چه جای چراغ هم
با قامت چو سرو تو و سبزه خطت
ما را چه حاجت است به باغ و به راغ هم
آورد بویی از خم زلفت نسیم صبح
شد خانهام ز مشک معطر دماغ هم
ای شاهدی نه عاشق گل بلبل است و بس
بشنو حدیث عشق ز قمری و زاغ هم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بی گل روی تو نبود میل سوی گلشنم
بی لبت هم جان شیرین را نمی خواهد تنم
تا مگر بر دامنت افتد ز خونم قطره ای
در فراق جان شیرین دست و پایی می زنم
ای مراد دل رقیبانت به خونم تشنه اند
لطف باشد گر نیندازی به کام دشمنم
گوییا ما را ز آب تیغ تو روزی نبود
ور نه از لطف تو تقصیرت نشد در کشتنم
شاهدی را جان همی سوزد ز فرط اشتیاق
باورش گر نیست بنگر شعله در پیراهنم
بی لبت هم جان شیرین را نمی خواهد تنم
تا مگر بر دامنت افتد ز خونم قطره ای
در فراق جان شیرین دست و پایی می زنم
ای مراد دل رقیبانت به خونم تشنه اند
لطف باشد گر نیندازی به کام دشمنم
گوییا ما را ز آب تیغ تو روزی نبود
ور نه از لطف تو تقصیرت نشد در کشتنم
شاهدی را جان همی سوزد ز فرط اشتیاق
باورش گر نیست بنگر شعله در پیراهنم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
بر خاک رهت ما سر تسلیم نهادیم
در عشق قدم از ره تعلیم نهادیم
در اوج شرف راست چو شکل الف آمد
از قد تو شکلی که به تقویم نهادیم
در عشق تو ما از سر و جان جمله گذشتیم
سر در ره عشق تو نه از بیم نهادیم
زاهد به ره زهد کشد دل به خرابات
ما از دل خود زهد به یک نیم نهادیم
جز دفتر حسن تو نخوانیم بر استاد
تا رو به ره مکتب تعلیم نهادیم
با شاهدی استاد ازل گفت که خوش باش
ارزاق خلایق چو بتقسیم نهادیم
در عشق قدم از ره تعلیم نهادیم
در اوج شرف راست چو شکل الف آمد
از قد تو شکلی که به تقویم نهادیم
در عشق تو ما از سر و جان جمله گذشتیم
سر در ره عشق تو نه از بیم نهادیم
زاهد به ره زهد کشد دل به خرابات
ما از دل خود زهد به یک نیم نهادیم
جز دفتر حسن تو نخوانیم بر استاد
تا رو به ره مکتب تعلیم نهادیم
با شاهدی استاد ازل گفت که خوش باش
ارزاق خلایق چو بتقسیم نهادیم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
چو روز فرقت آن مه وداع دل کردم
نماند صبرم و جان هم ز پی گسل کردم
برای ساختن هانه بهر سکانش
تمام خاک رهش را به آب گل کردم
گسست رشته جانم چو از کشاکش عشق
به عقد زلف تو آن رشته مشتغل کردم
ز سرخ رویی اگر لاله دم زدی در باغ
به خون دیده ز روی تواش خجل کردم
هلاک شاهدی ای جان مکن به تیغ جفا
بکش به خنجر مژگان که من بحل کردم
نماند صبرم و جان هم ز پی گسل کردم
برای ساختن هانه بهر سکانش
تمام خاک رهش را به آب گل کردم
گسست رشته جانم چو از کشاکش عشق
به عقد زلف تو آن رشته مشتغل کردم
ز سرخ رویی اگر لاله دم زدی در باغ
به خون دیده ز روی تواش خجل کردم
هلاک شاهدی ای جان مکن به تیغ جفا
بکش به خنجر مژگان که من بحل کردم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چون در صفت آن لب شکر شکن آیم
با معنی بس نازک و شیرین سخن آیم
با سرو و صنوبر نشود ملتفتم دل
بی قامت رعنای تو گر در چمن آیم
طوطی صفتم روی در آئینه به پیش آر
تا صورت خود بینم و اندر سخن آیم
چون غنچه به فکر دهنت پیرهن از شوق
صد پاره کنم تیر ز دل خونین بدن آیم
از باغ جمال تو عجب نیست اگر من
با سرو و گل و سنبل و با یاسمن آیم
فکرم به خیالات میان تو چو تنگ است
با تنگ ولی هم به خیال دهن آیم
ای شاهدی از محنت غربت گله تا چند
کو زاد ره و راحله تا با وطن آیم
با معنی بس نازک و شیرین سخن آیم
با سرو و صنوبر نشود ملتفتم دل
بی قامت رعنای تو گر در چمن آیم
طوطی صفتم روی در آئینه به پیش آر
تا صورت خود بینم و اندر سخن آیم
چون غنچه به فکر دهنت پیرهن از شوق
صد پاره کنم تیر ز دل خونین بدن آیم
از باغ جمال تو عجب نیست اگر من
با سرو و گل و سنبل و با یاسمن آیم
فکرم به خیالات میان تو چو تنگ است
با تنگ ولی هم به خیال دهن آیم
ای شاهدی از محنت غربت گله تا چند
کو زاد ره و راحله تا با وطن آیم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
از آن ساعت که روی آن بت پیمان شکن دیدم
نبیند هیچ کس از درد و داغش آنچه من دیدم
ز لعلش خاتم پرسم بگفتا جان بدل باید
بدادم جان و لعلش را به کام خویشتن دیدم
ز برگ یاسمن گفتم شود پیراهن او را
ولی از برگ گل نازک تر آن مه را بدن دیدم
نماندم صبر در هجران و آتش شعله زد در دل
در آن جز چاره کار خود اندر سوختن دیدم
زدرد عشق او گر شاهدی را چهره چون زر شد
بحمدالله که این زردی بر آن سیم تن دیدم
نبیند هیچ کس از درد و داغش آنچه من دیدم
ز لعلش خاتم پرسم بگفتا جان بدل باید
بدادم جان و لعلش را به کام خویشتن دیدم
ز برگ یاسمن گفتم شود پیراهن او را
ولی از برگ گل نازک تر آن مه را بدن دیدم
نماندم صبر در هجران و آتش شعله زد در دل
در آن جز چاره کار خود اندر سوختن دیدم
زدرد عشق او گر شاهدی را چهره چون زر شد
بحمدالله که این زردی بر آن سیم تن دیدم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
چرا ز درد غم یار خود بغم باشیم
خوشا دمی که به درد و غمش به هم باشیم
به تاج و تخت شهان سر فرو نمی آریم
اگر چه از سگ کویش به قدر کم باشیم
به مال و جاه جهان نیست احتشام ولیک
گدای کوی تو باشیم محتشم باشیم
نهاده ایم به راحت همیشه چشم امید
قدم به دیده ما نه که در قدم باشیم
چو شاهدی به در دوست می بریم نیاز
امید هست کزین باب محترم باشیم
خوشا دمی که به درد و غمش به هم باشیم
به تاج و تخت شهان سر فرو نمی آریم
اگر چه از سگ کویش به قدر کم باشیم
به مال و جاه جهان نیست احتشام ولیک
گدای کوی تو باشیم محتشم باشیم
نهاده ایم به راحت همیشه چشم امید
قدم به دیده ما نه که در قدم باشیم
چو شاهدی به در دوست می بریم نیاز
امید هست کزین باب محترم باشیم