عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
شکست رنگ که بود آبیار این گلشن
به هر چه مینگرم ناله کرده است وطن
به کلبهای که من از درد هجر مینالم
به قدر ذره چکد اشک دیدهٔ روزن
خیال کشت گل و سیر لاله حیف وفاست
ز چشم منتظران هم دمیده است سمن
تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست
نفس بر آتش مهر تو میزند دامن
دل شکسته به راه امید بسیار است
ز گرد ماست گر دامنت گرفت شکن
به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت
منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من
طراوت چمن اعتبار حسن حیاست
چراغ رنگ گل از آب میکند روغن
ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد
به موج میدهد از آب صورت رفتن
به هر طریق همین پاس آبرو دین است
اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن
جنون بینفس آرمیدهای داریم
چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شیون
به آرمیدگی وضع خویش مینازبم
چو آب آینه در جلوه کردهایم وطن
زمانه گو پی سامان من مکش زحمت
چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن
کسی مباد هلاک غرور رعنایی
چو شمع بر سر ما تیغ میکشد گردن
جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل
کمر چو نالهٔ زنجیر بندم از آهن
به هر چه مینگرم ناله کرده است وطن
به کلبهای که من از درد هجر مینالم
به قدر ذره چکد اشک دیدهٔ روزن
خیال کشت گل و سیر لاله حیف وفاست
ز چشم منتظران هم دمیده است سمن
تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست
نفس بر آتش مهر تو میزند دامن
دل شکسته به راه امید بسیار است
ز گرد ماست گر دامنت گرفت شکن
به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت
منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من
طراوت چمن اعتبار حسن حیاست
چراغ رنگ گل از آب میکند روغن
ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد
به موج میدهد از آب صورت رفتن
به هر طریق همین پاس آبرو دین است
اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن
جنون بینفس آرمیدهای داریم
چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شیون
به آرمیدگی وضع خویش مینازبم
چو آب آینه در جلوه کردهایم وطن
زمانه گو پی سامان من مکش زحمت
چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن
کسی مباد هلاک غرور رعنایی
چو شمع بر سر ما تیغ میکشد گردن
جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل
کمر چو نالهٔ زنجیر بندم از آهن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۰
صفای دل به چراغ بقا دهد روغن
نفس نلغزد از آیینه تا بود روشن
گواه پستی فطرت عروج دعوتهاست
سخن بلند بودتا بلند نیست سخن
به غیر هیچ نمیزاید از خیالاتت
به باد چند شوی چو حباب آبستن
لباس وهم نیرزد به خجلت تغییر
مباش زنده به رنگیکه بایدت مردن
شکست جسم همان فتح باب آگاهیست
گشاد چشم حبابست چاک پیراهن
چه ممکن است نبالد غرور دل زنفس
به موج میدمد از شیشه هم رگ گردن
کراست جرأت رفتار در ادبگه عجز
مگر به رنگ دهد باغبان گردیدن
کمال عرض تجرد ضعیفی است اینجا
به سعی رشته زند موج چشمهٔ سوزن
کجاست نفی و چه اثبات جز فضولی وهم
پری پریست تو مینای خود عبث مشکن
هزار انجم اگر آورد فلک، فلک است
ز بخیه تازه نخواهد شد این لباس کهن
فروغ خانهٔ خورشید اگر نمایان نیست
عبث زدیدهٔ خفاش وامکن روزن
به قسمت ازلیگر دلت شود قانع
بس است لقمهٔبیدرد سرزبان به دهن
به یک دو دم چه تعلق،کدام آزادی
به زبرخاک به صحرا وخانه آتش زن
مقیم الفتکنج دلیم لیک چه سود
که درپی تو ز ما پیش رفته است وطن
به پنبه زاری اگر راه بردهای دریاب
که زیر خاک چه مقدار ریخته است کفن
چو لاله از دل افسرده تا بهکی بیدل
چراغ کشته توان داشت در ته دامن
نفس نلغزد از آیینه تا بود روشن
گواه پستی فطرت عروج دعوتهاست
سخن بلند بودتا بلند نیست سخن
به غیر هیچ نمیزاید از خیالاتت
به باد چند شوی چو حباب آبستن
لباس وهم نیرزد به خجلت تغییر
مباش زنده به رنگیکه بایدت مردن
شکست جسم همان فتح باب آگاهیست
گشاد چشم حبابست چاک پیراهن
چه ممکن است نبالد غرور دل زنفس
به موج میدمد از شیشه هم رگ گردن
کراست جرأت رفتار در ادبگه عجز
مگر به رنگ دهد باغبان گردیدن
کمال عرض تجرد ضعیفی است اینجا
به سعی رشته زند موج چشمهٔ سوزن
کجاست نفی و چه اثبات جز فضولی وهم
پری پریست تو مینای خود عبث مشکن
هزار انجم اگر آورد فلک، فلک است
ز بخیه تازه نخواهد شد این لباس کهن
فروغ خانهٔ خورشید اگر نمایان نیست
عبث زدیدهٔ خفاش وامکن روزن
به قسمت ازلیگر دلت شود قانع
بس است لقمهٔبیدرد سرزبان به دهن
به یک دو دم چه تعلق،کدام آزادی
به زبرخاک به صحرا وخانه آتش زن
مقیم الفتکنج دلیم لیک چه سود
که درپی تو ز ما پیش رفته است وطن
به پنبه زاری اگر راه بردهای دریاب
که زیر خاک چه مقدار ریخته است کفن
چو لاله از دل افسرده تا بهکی بیدل
چراغ کشته توان داشت در ته دامن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۱
عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من
صیقل زنگار این آیینه شد آخر کفن
با اقامت ما نفس سرمایگان بینسبتیم
دامنی دارد غبار صبح در آهن شکن
قید جسمانی گوارا کرد افسون معاش
بهر آب و دانه خلقی در قفس دارد وطن
آن هوس منزل که باغ جنتش نامیدهاند
رنگها چیدهست لیکن در غبار وهم و ظن
هر طرف جام خیالی کجکلاه بیخودیست
گردش چشمی که دارد این فرنگی انجمن
چند باشی انفعال آمادهٔ افراط عیش
خندهٔ سرشار دارد گریه از آب دهن
غافل از تقدیر بر تدبیر میچینی دکان
کارگاه بینیازی نیست جای علم و فن
از عمارت خشت غفلت تا لحد چیدهست خلق
ای ز خود غافل تو هم خشتی براین ویرانه زن
هیچکس از انفعال زندگی آگاه نیست
شمع ازشرم آب میگردد تو زربنکن لگن
آنقدرها رفتن از خویشت نمیخواهد تلاش
شمع را یکگردش رنگست و صد دامن زدن
سعی خاموشی ثبات طبع انشا کردن است
آتش یاقوت میگردد نفس از سوختن
قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نیست
میکند ایجاد سیل از خوبش دیوار کهن
غازه ی حسن ادا آسان نمیآید به دست
فکر خونها می خورد تا رنگ می گیرد سخن
کارگاه انتظار ما تسلی باف بود
پنبهٔ چشم سپید آورد بوی پیرهن
خون پا مالیکه چون رنگ حنایت دادهاند
آبرو گردد اگر بر جا توانی ربختن
زندگی بیدل جهانی را ز مرگ آگاه کرد
محو بود اندوه رفتن گر نمیبود آمدن
صیقل زنگار این آیینه شد آخر کفن
با اقامت ما نفس سرمایگان بینسبتیم
دامنی دارد غبار صبح در آهن شکن
قید جسمانی گوارا کرد افسون معاش
بهر آب و دانه خلقی در قفس دارد وطن
آن هوس منزل که باغ جنتش نامیدهاند
رنگها چیدهست لیکن در غبار وهم و ظن
هر طرف جام خیالی کجکلاه بیخودیست
گردش چشمی که دارد این فرنگی انجمن
چند باشی انفعال آمادهٔ افراط عیش
خندهٔ سرشار دارد گریه از آب دهن
غافل از تقدیر بر تدبیر میچینی دکان
کارگاه بینیازی نیست جای علم و فن
از عمارت خشت غفلت تا لحد چیدهست خلق
ای ز خود غافل تو هم خشتی براین ویرانه زن
هیچکس از انفعال زندگی آگاه نیست
شمع ازشرم آب میگردد تو زربنکن لگن
آنقدرها رفتن از خویشت نمیخواهد تلاش
شمع را یکگردش رنگست و صد دامن زدن
سعی خاموشی ثبات طبع انشا کردن است
آتش یاقوت میگردد نفس از سوختن
قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نیست
میکند ایجاد سیل از خوبش دیوار کهن
غازه ی حسن ادا آسان نمیآید به دست
فکر خونها می خورد تا رنگ می گیرد سخن
کارگاه انتظار ما تسلی باف بود
پنبهٔ چشم سپید آورد بوی پیرهن
خون پا مالیکه چون رنگ حنایت دادهاند
آبرو گردد اگر بر جا توانی ربختن
زندگی بیدل جهانی را ز مرگ آگاه کرد
محو بود اندوه رفتن گر نمیبود آمدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۲
آخر از بار تعلقهای اسباب جهان
عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان
از خم گردون مهیا شو به ایمای بلا
تیر میباشد اشارتهای ابروی کمان
از تأمل چند باید آبروی شوق ریخت
خامشی تا کی گره در رشتهٔ ساز فغان
زحمت بسیار دارد از عدم گل کردنت
نقب در خارا زنی کز نام خود یابی نشان
گر چنین حیرت عنان جستجوها میکشد
جوهر آیینه میگردد غبار کاروان
گر فروغ دل هوس داری خموشی ساز کن
میشود این شمع را افشاندن دامن زبان
از سواد چشم پی بر معنی دل بردهام
در همین خاک سیه آیینهای دارم گمان
عرض جوهر در غبار خجلتم پوشیده است
این زمانه آیینهام چشمی است در مژگان نهان
همچو آن طفلی که بستانش کند خمیازه سنج
زخم دل از شوق پیکانت نمیبندد دهان
شب به وصل طرهات فکر مسلسل داشتیم
یک سخن چون شانهام نگذشت جز مو بر زبان
مشت خاکِ من نیاز سجدهٔ تسلیم اوست
آب اگر گردم زکوی او نمیگردم روان
رفت بیدل عمرها چون رنگ بر باد امید
غنچه واری هم در این گلشن نبستم آشیان
عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان
از خم گردون مهیا شو به ایمای بلا
تیر میباشد اشارتهای ابروی کمان
از تأمل چند باید آبروی شوق ریخت
خامشی تا کی گره در رشتهٔ ساز فغان
زحمت بسیار دارد از عدم گل کردنت
نقب در خارا زنی کز نام خود یابی نشان
گر چنین حیرت عنان جستجوها میکشد
جوهر آیینه میگردد غبار کاروان
گر فروغ دل هوس داری خموشی ساز کن
میشود این شمع را افشاندن دامن زبان
از سواد چشم پی بر معنی دل بردهام
در همین خاک سیه آیینهای دارم گمان
عرض جوهر در غبار خجلتم پوشیده است
این زمانه آیینهام چشمی است در مژگان نهان
همچو آن طفلی که بستانش کند خمیازه سنج
زخم دل از شوق پیکانت نمیبندد دهان
شب به وصل طرهات فکر مسلسل داشتیم
یک سخن چون شانهام نگذشت جز مو بر زبان
مشت خاکِ من نیاز سجدهٔ تسلیم اوست
آب اگر گردم زکوی او نمیگردم روان
رفت بیدل عمرها چون رنگ بر باد امید
غنچه واری هم در این گلشن نبستم آشیان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
بر آن سرم کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان
به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازینکه داریم چشم حیران
تبسمی، حرفی، التفاتی، ترحمی، پرسشی، نگاهی
شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان
به سرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مویت
مگر میان تو از ضعیفی رسد به فریاد ناتوانان
گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد
به دامن بحر بینیازی چکیده باشد نمی ز مژگان
خرد کمندی هوس شکار است ور نه در چشم شوق مجنون
به جز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا ز هستی
که بستهاند این طلسم چون گل به رنگهای شکست پیمان
خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان
به هر نوایی که سر برآرد جهان همین شکوه میشمارد
در این جنونزار کس ندارد لبی که گیرد نفس به دندان
عدم به آن بینشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه رستهست گل به دامان
هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب همکناری
به بوسهگاه بیاض گردن ز دور لب میگزد گریبان
به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازینکه داریم چشم حیران
تبسمی، حرفی، التفاتی، ترحمی، پرسشی، نگاهی
شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان
به سرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مویت
مگر میان تو از ضعیفی رسد به فریاد ناتوانان
گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد
به دامن بحر بینیازی چکیده باشد نمی ز مژگان
خرد کمندی هوس شکار است ور نه در چشم شوق مجنون
به جز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا ز هستی
که بستهاند این طلسم چون گل به رنگهای شکست پیمان
خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان
به هر نوایی که سر برآرد جهان همین شکوه میشمارد
در این جنونزار کس ندارد لبی که گیرد نفس به دندان
عدم به آن بینشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه رستهست گل به دامان
هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب همکناری
به بوسهگاه بیاض گردن ز دور لب میگزد گریبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
بستهام چشم امید از الفت اهل جهان
کردهام پیدا چوگوهر در دل دریا کران
بسکه پستی درکمین دارد بنای اعتبار
بعد ازبن دیوارها بیسایه خواهد شد عیان
ازتجمل سفله را ساز بزرگی مشکلست
خاک از سامان بالیدن نگردد آسمان
ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال
صید خودکن دیگر از عنقا چه میجوبی نشان
نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است
از شکست بال میبالد حضور آشیان
جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس
حلقهٔ زنجیر گیسو بر نمیدارد فغان
عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز
کردهاند آیینه و شبنم به حیرت امتحان
رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ
کاین زمانم میدهد آتش سراغ کاروان
عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من
جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان
کوششگردون علاج بی بریهایم نکرد
مشکلست از سرو ،گل چیدن بسعی باغبان
در فضای دل مقام عزت و خواری یکیست
نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان
بیرواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد
آبرو چندانکه میربزم نمیگردد روان
صبح این هنگامهای از سیر خود غافل مباش
یکنفس پیداییات از عالمی دارد نشان
چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن
جام می از باده پیمایی نگردد سرگران
کردهام پیدا چوگوهر در دل دریا کران
بسکه پستی درکمین دارد بنای اعتبار
بعد ازبن دیوارها بیسایه خواهد شد عیان
ازتجمل سفله را ساز بزرگی مشکلست
خاک از سامان بالیدن نگردد آسمان
ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال
صید خودکن دیگر از عنقا چه میجوبی نشان
نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است
از شکست بال میبالد حضور آشیان
جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس
حلقهٔ زنجیر گیسو بر نمیدارد فغان
عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز
کردهاند آیینه و شبنم به حیرت امتحان
رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ
کاین زمانم میدهد آتش سراغ کاروان
عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من
جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان
کوششگردون علاج بی بریهایم نکرد
مشکلست از سرو ،گل چیدن بسعی باغبان
در فضای دل مقام عزت و خواری یکیست
نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان
بیرواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد
آبرو چندانکه میربزم نمیگردد روان
صبح این هنگامهای از سیر خود غافل مباش
یکنفس پیداییات از عالمی دارد نشان
چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن
جام می از باده پیمایی نگردد سرگران
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
بعد مردن از غبارم کیست تا یابد نشان
نقش پای موج هم با موج میباشد روان
خامشی مهریست بر طومار عرض مدعا
همچو شمعکشته دارم داغ بر روی زبان
خاک گردیدن حصول صد گهر جمعیت است
کاش موج من ز ساحل برنگرداند عنان
کو خموشی تا نفس تمکین دل انشا کند
گوهر است اما اگر پیچد به خویش این ریسمان
نیست غیر از احتیاط آگهی دشواربم
زیرکوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان
تن به سختی داده را آفت گوارا میشود
نیست دشواری دم شمشیر خوردن از فسان
در فضای شعله خاکستر هم از خود میرود
عالمی در جستجوی بی نشان شد بینشان
غفلت ساز امل را چاره نتوان یافتن
ما به فکر آشیانیم و نفسها پرفشان
گرمیی در مجمر هنگامهٔ آفاق نپست
آتش این کاروانها رفت پیش از کاروان
زینهمه نقشی که توفان دارد از آیینهات
گر بجویی غیر حیرت نیست چیزی در میان
چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ام
تا قیامت درس طفل ما نمیگردد روان
همچو هستی در عدم هم مشکلست آزادگی
مدعا پرواز اگر باشد قفسگیر آشیان
خانهٔ نیرنگ هستی حسرت اسبابست و بس
روزن بام و در از خمیازه میبندد گمان
با همه پرواز شوق از ما زمینگیری نرفت
جز بهحیرت بر نمیآید نگاه ناتوان
بسکه بار زندگی بیدل به پیری میکشم
موی من از سخت جانی برد رنگ ستخوان
نقش پای موج هم با موج میباشد روان
خامشی مهریست بر طومار عرض مدعا
همچو شمعکشته دارم داغ بر روی زبان
خاک گردیدن حصول صد گهر جمعیت است
کاش موج من ز ساحل برنگرداند عنان
کو خموشی تا نفس تمکین دل انشا کند
گوهر است اما اگر پیچد به خویش این ریسمان
نیست غیر از احتیاط آگهی دشواربم
زیرکوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان
تن به سختی داده را آفت گوارا میشود
نیست دشواری دم شمشیر خوردن از فسان
در فضای شعله خاکستر هم از خود میرود
عالمی در جستجوی بی نشان شد بینشان
غفلت ساز امل را چاره نتوان یافتن
ما به فکر آشیانیم و نفسها پرفشان
گرمیی در مجمر هنگامهٔ آفاق نپست
آتش این کاروانها رفت پیش از کاروان
زینهمه نقشی که توفان دارد از آیینهات
گر بجویی غیر حیرت نیست چیزی در میان
چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ام
تا قیامت درس طفل ما نمیگردد روان
همچو هستی در عدم هم مشکلست آزادگی
مدعا پرواز اگر باشد قفسگیر آشیان
خانهٔ نیرنگ هستی حسرت اسبابست و بس
روزن بام و در از خمیازه میبندد گمان
با همه پرواز شوق از ما زمینگیری نرفت
جز بهحیرت بر نمیآید نگاه ناتوان
بسکه بار زندگی بیدل به پیری میکشم
موی من از سخت جانی برد رنگ ستخوان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۶
تا بگذرم به صد سر و گردن ز آسمان
مشتی به جبهه مالم از آن خاک آستان
زین محفل جنون چقدر ربط میدهد
آیینه محو حیرت و تمثال پر فشان
غافل مشو ز ساز نیستان اعتبار
بیمغز نیست ناله کش درد استخوان
عرفان بهکسب علم میسر نمیشود
از سرمه روشنی نبرد چشم سرمهدان
از سیر ریشه گیر عیار کمال تخم
آیینهٔ حقیقت دل نیست جز زبان
سرکن به کج ادایی ابنای روزگار
آتش مزن به راستی از طبع بدگمان
زبنهار از تواضع دشمن مخور فریب
بر شیشه ظلم سنگ جز افتادگی مدان
سیر شکسته رنگی ما هم غنیمت است
دارد شکفتنی به رگ و ربشه زعفران
تنزیه خواهی از در تشبیه نگذری
رنگست عالمی که ز بو میدهد نشان
یک ناوک تو بیاثر موج می نبود
خواندیم خط ساغر از آن حلقهٔ کمان
ناموس آگهی چقدر عجز پرورست
کوه است سایهٔ مژه بر چشم پاسبان
آب بقای ما الم مرگ تلخکرد
سود هوس زیان شد از اندیشهٔ زیان
خون خور به فقر و بار دل دوستان مباش
در عرض احتیاج نفس میشود گران
یوسف توان خرید به مژگان گشودنی
آیینه باش جلوه متاعست کاروان
محمل به دوش اشک ازین عبرت انجمن
بیدل چو شمع میبردم چشم خونچکان
مشتی به جبهه مالم از آن خاک آستان
زین محفل جنون چقدر ربط میدهد
آیینه محو حیرت و تمثال پر فشان
غافل مشو ز ساز نیستان اعتبار
بیمغز نیست ناله کش درد استخوان
عرفان بهکسب علم میسر نمیشود
از سرمه روشنی نبرد چشم سرمهدان
از سیر ریشه گیر عیار کمال تخم
آیینهٔ حقیقت دل نیست جز زبان
سرکن به کج ادایی ابنای روزگار
آتش مزن به راستی از طبع بدگمان
زبنهار از تواضع دشمن مخور فریب
بر شیشه ظلم سنگ جز افتادگی مدان
سیر شکسته رنگی ما هم غنیمت است
دارد شکفتنی به رگ و ربشه زعفران
تنزیه خواهی از در تشبیه نگذری
رنگست عالمی که ز بو میدهد نشان
یک ناوک تو بیاثر موج می نبود
خواندیم خط ساغر از آن حلقهٔ کمان
ناموس آگهی چقدر عجز پرورست
کوه است سایهٔ مژه بر چشم پاسبان
آب بقای ما الم مرگ تلخکرد
سود هوس زیان شد از اندیشهٔ زیان
خون خور به فقر و بار دل دوستان مباش
در عرض احتیاج نفس میشود گران
یوسف توان خرید به مژگان گشودنی
آیینه باش جلوه متاعست کاروان
محمل به دوش اشک ازین عبرت انجمن
بیدل چو شمع میبردم چشم خونچکان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
در شکوه صافدل ندهد رخصت زبان
زنجیری حیاست به موجگهر فغان
سنبل اسیر زلف ترا دام وحشت است
افعی گزیده میرمد از شکل ربسمان
در عالم خیال بهار تبسمت
گل را چو شبنم آب شود خنده در دهان
کلفت شکار غیرتم از آه بیاثر
بر دل رسد چو تیر خطا گردد از نشان
چون شمع بس که در تب عشقت گداختم
محمل کشید بر سر تبخالم استخوان
نی آب خضر دارم و نی چشمهٔ حیات
عمریست میخورم دم شمشیر خونفشان
در راه انتظار کسی خاک گشتهام
مشت غبار من به سلام چمن رسان
چون صبح رنگ آیینهٔ هیچکس نیام
گردون مرا به بینفسی کرد امتحان
از گفتوگو تلاش ستم پیشه روشنست
گاه خرام تیر نفس میزند کمان
تنها نه آسمان سر تسلیم جستجوست
افکنده است خاک هم از بیخودی عنان
بنیاد دهر آینه دار ثبات نیست
یکسر غبار گردش رنگست آسمان
بیرنگ اعتبار وجود و عدم تویی
منزل کجاست گر نبود جاده در میان
بگذار سربلندی اقبال این بساط
تا آبرو چو شمع نریزی به ناودان
هر چند دستگاه بود بیش حرص بیش
از موج بحر تشنه لبی میکشد زبان
بیدل ز بحر منت ساحل که میکشد
بر حیرت است زورق ما بیخودان روان
زنجیری حیاست به موجگهر فغان
سنبل اسیر زلف ترا دام وحشت است
افعی گزیده میرمد از شکل ربسمان
در عالم خیال بهار تبسمت
گل را چو شبنم آب شود خنده در دهان
کلفت شکار غیرتم از آه بیاثر
بر دل رسد چو تیر خطا گردد از نشان
چون شمع بس که در تب عشقت گداختم
محمل کشید بر سر تبخالم استخوان
نی آب خضر دارم و نی چشمهٔ حیات
عمریست میخورم دم شمشیر خونفشان
در راه انتظار کسی خاک گشتهام
مشت غبار من به سلام چمن رسان
چون صبح رنگ آیینهٔ هیچکس نیام
گردون مرا به بینفسی کرد امتحان
از گفتوگو تلاش ستم پیشه روشنست
گاه خرام تیر نفس میزند کمان
تنها نه آسمان سر تسلیم جستجوست
افکنده است خاک هم از بیخودی عنان
بنیاد دهر آینه دار ثبات نیست
یکسر غبار گردش رنگست آسمان
بیرنگ اعتبار وجود و عدم تویی
منزل کجاست گر نبود جاده در میان
بگذار سربلندی اقبال این بساط
تا آبرو چو شمع نریزی به ناودان
هر چند دستگاه بود بیش حرص بیش
از موج بحر تشنه لبی میکشد زبان
بیدل ز بحر منت ساحل که میکشد
بر حیرت است زورق ما بیخودان روان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
سخت جانی هرکجا آید به عرض امتحان
مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان
تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان
میکند فانوس شب روشن چراغ کهکشان
از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه
وحشت ما بال و پر کردهست اندر آشیان
در بیابانی که میبالد رم دیوانهام
میکنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان
گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب
ناله را زنجیر میگردد رگ خواب گران
مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من
دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان
رنگ میبازد سراپایم به یک پرواز دل
در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان
تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست
کز رگ هر سنگ همچون تار میجوشد فغان
حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط
موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان
حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد
ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان
قابل عرض سجودت کو به سامان جبههای
از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان
هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است
خانه دارد در بغل تا حلقه میباشد کمان
نیست بیدل گوشه گیریهای ما بیمصلحت
خلوتی میباید ارباب سخن را چون زبان
مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان
تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان
میکند فانوس شب روشن چراغ کهکشان
از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه
وحشت ما بال و پر کردهست اندر آشیان
در بیابانی که میبالد رم دیوانهام
میکنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان
گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب
ناله را زنجیر میگردد رگ خواب گران
مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من
دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان
رنگ میبازد سراپایم به یک پرواز دل
در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان
تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست
کز رگ هر سنگ همچون تار میجوشد فغان
حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط
موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان
حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد
ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان
قابل عرض سجودت کو به سامان جبههای
از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان
هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است
خانه دارد در بغل تا حلقه میباشد کمان
نیست بیدل گوشه گیریهای ما بیمصلحت
خلوتی میباید ارباب سخن را چون زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۰
صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان
ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان
ننگ آگاهیست عرضکلفت از روشندلان
آتش یاقوت را جز رگ نمیباشد دخان
چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست
جاده میگردد بههر جا زین جرس بالد فغان
موج گوهر نیست در جوی دم شمشیر او
از صفای آب میگردد پر ماهی عیان
وحشتی میباید اینجا خضر ره در کار نیست
رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان
هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی
منظر قدر تو دزدیدهست چندین نردبان
گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن
عندلیب ماکنون در بویگلگیرد فغان
باکج آهنگان همان ساز کجی زببنده است
راستی اینجا نمیباشد به جز تیر و سنان
حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت
در دم شمشیر میباشد رگ خوابگران
ای هماکام هوس از ما نخواهی یافتن
مغز داران حقیقت فارغند از استخوان
هرکجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم
خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان
عمرها شد بیدل از بیچارگی پر میزنم
چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان
ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان
ننگ آگاهیست عرضکلفت از روشندلان
آتش یاقوت را جز رگ نمیباشد دخان
چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست
جاده میگردد بههر جا زین جرس بالد فغان
موج گوهر نیست در جوی دم شمشیر او
از صفای آب میگردد پر ماهی عیان
وحشتی میباید اینجا خضر ره در کار نیست
رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان
هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی
منظر قدر تو دزدیدهست چندین نردبان
گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن
عندلیب ماکنون در بویگلگیرد فغان
باکج آهنگان همان ساز کجی زببنده است
راستی اینجا نمیباشد به جز تیر و سنان
حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت
در دم شمشیر میباشد رگ خوابگران
ای هماکام هوس از ما نخواهی یافتن
مغز داران حقیقت فارغند از استخوان
هرکجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم
خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان
عمرها شد بیدل از بیچارگی پر میزنم
چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
وارستگی ز حسن دگر میدهد نشان
عالم غبار دامن نازیست پر فشان
مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست
از سوختن نرفت برون تاب ریسمان
بر ظلم چیدهاند کجان دستگاه عمر
دارد ز تیر آمد و رفت نفس کمان
بیمغز جز شکست ز دولت نمیکشد
ازسایهٔ هما چه برد بهره استخوان
دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست
من مردهام بهخواب و زخود رفتهکاروان
ضعفم رسانده است به جایی که چون صدا
آیینه هم نداد ز تمثال من نشان
هستی به غیرپردهٔ روی فنا نبود
روشن شد این متاع به برچیدن دکان
عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا
پروانه درکمین فنا دارد آشیان
پرواز بندگی به خدایی نمیرسد
ای خاک، خاک باش، بلند است آسمان
نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند
رنگ شکسته میشود از خون من روان
آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست
ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان
از درد عشق شکوهٔ اهل هوس بجاست
بیدل ز شعله هیزم تر نیست بیفغان
عالم غبار دامن نازیست پر فشان
مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست
از سوختن نرفت برون تاب ریسمان
بر ظلم چیدهاند کجان دستگاه عمر
دارد ز تیر آمد و رفت نفس کمان
بیمغز جز شکست ز دولت نمیکشد
ازسایهٔ هما چه برد بهره استخوان
دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست
من مردهام بهخواب و زخود رفتهکاروان
ضعفم رسانده است به جایی که چون صدا
آیینه هم نداد ز تمثال من نشان
هستی به غیرپردهٔ روی فنا نبود
روشن شد این متاع به برچیدن دکان
عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا
پروانه درکمین فنا دارد آشیان
پرواز بندگی به خدایی نمیرسد
ای خاک، خاک باش، بلند است آسمان
نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند
رنگ شکسته میشود از خون من روان
آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست
ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان
از درد عشق شکوهٔ اهل هوس بجاست
بیدل ز شعله هیزم تر نیست بیفغان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۳
گر چه جز ذکرت نمیگنجد حدیثی در زبان
چون نگینم جای نام توست خالیبر زبان
درد عشق و ساز مستوری زهی فکر محال
خار پا چون آتش اینجا میکشد از سر زبان
مزرع اهل سخن شایستهٔ آفات نیست
رشحهٔ معنی نبندد ننگ خشکی بر زبان
نغمهٔ من اضطراب ایجاد ساز عالمیست
عمرها شد چون سخنپر میزنم در پر زبان
بگذر از لاف سخن پروازها پیداست چیست
در قفس تاکی تپد ای بیخبر یک هر زبان
تا فنا صورت نبندد زندگی بیلاف نیست
شعله دزدیدن ندارد جز به خاکستر زبان
غیر خون آبی ندارد ساغر جانکاه ظلم
گر همه ازکام بیرون افکند خنجر زبان
تا به رنگ خانهٔ چشم ایمن از آفت شوی
بهکه باشد همچو مژگانت برون در زبان
لب گشودن داشت آغوش وداع عافیت
چون دهان پسته بستم راه جنبش بر زبان
عجرما بیدلبه تقریری دگرمحتاج نیست
موج در عرض شکست خود بود یکسر زبان
چون نگینم جای نام توست خالیبر زبان
درد عشق و ساز مستوری زهی فکر محال
خار پا چون آتش اینجا میکشد از سر زبان
مزرع اهل سخن شایستهٔ آفات نیست
رشحهٔ معنی نبندد ننگ خشکی بر زبان
نغمهٔ من اضطراب ایجاد ساز عالمیست
عمرها شد چون سخنپر میزنم در پر زبان
بگذر از لاف سخن پروازها پیداست چیست
در قفس تاکی تپد ای بیخبر یک هر زبان
تا فنا صورت نبندد زندگی بیلاف نیست
شعله دزدیدن ندارد جز به خاکستر زبان
غیر خون آبی ندارد ساغر جانکاه ظلم
گر همه ازکام بیرون افکند خنجر زبان
تا به رنگ خانهٔ چشم ایمن از آفت شوی
بهکه باشد همچو مژگانت برون در زبان
لب گشودن داشت آغوش وداع عافیت
چون دهان پسته بستم راه جنبش بر زبان
عجرما بیدلبه تقریری دگرمحتاج نیست
موج در عرض شکست خود بود یکسر زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۴
کرد حرف بینشانم عالمی را تر زبان
همچو عنقا آشیانی بستهام در هر زبان
وصف آن خط شوخیی داردکه در اندیشهاش
میدواند ربشهها موج رک گل بر زبان
بهکه عاشق حسرت دیدار در دل بشمرد
موج سیلاب است اگرجوشد ز چشمتر زبان
مطلب دیدار حیرانم چسان گردد ادا
خاص آن عالم تحیر، تاب اینکشور زبان
اهل معنی یک قلم در ضبط اسرار خودند
موج ممکن نیست بیرون آرد ازگوهر زبان
بیخموشیکلبهٔ دل عافیت اسباب نیست
کاش گردد شمع این کاشانه را صرصر زبان
عافیت خواهی تبرا کن ز اظهارکمال
رو به ناخن میکند آیینهٔ جوهر زبان
راحت اهل سخن در بیسخن گردیدنست
غیر خاموشی ندارد بالش و بستر زبان
بحر برخود میتپد از خود فروشیهای موج
عالمی بیطاقت است از مردمان تر زبان
رازکمظرفان نمیپوشد هجوم احتیاج
میکشد در تشنگیها از صدا ساغر زبان
شور دل چون غنچه از رنگمگریبان میدرد
پاس خاموشی چسان دارم به یک دفتر زبان
هرکه دارد قوت روحانی ازکاهش تهیست
بیدل از ضعف بدنکم میشود لاغر زبان
همچو عنقا آشیانی بستهام در هر زبان
وصف آن خط شوخیی داردکه در اندیشهاش
میدواند ربشهها موج رک گل بر زبان
بهکه عاشق حسرت دیدار در دل بشمرد
موج سیلاب است اگرجوشد ز چشمتر زبان
مطلب دیدار حیرانم چسان گردد ادا
خاص آن عالم تحیر، تاب اینکشور زبان
اهل معنی یک قلم در ضبط اسرار خودند
موج ممکن نیست بیرون آرد ازگوهر زبان
بیخموشیکلبهٔ دل عافیت اسباب نیست
کاش گردد شمع این کاشانه را صرصر زبان
عافیت خواهی تبرا کن ز اظهارکمال
رو به ناخن میکند آیینهٔ جوهر زبان
راحت اهل سخن در بیسخن گردیدنست
غیر خاموشی ندارد بالش و بستر زبان
بحر برخود میتپد از خود فروشیهای موج
عالمی بیطاقت است از مردمان تر زبان
رازکمظرفان نمیپوشد هجوم احتیاج
میکشد در تشنگیها از صدا ساغر زبان
شور دل چون غنچه از رنگمگریبان میدرد
پاس خاموشی چسان دارم به یک دفتر زبان
هرکه دارد قوت روحانی ازکاهش تهیست
بیدل از ضعف بدنکم میشود لاغر زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۵
ای التفات نام تو گیرایی زبان
ذکرت انیس خلوت تنهایی زبان
حیرت نوای زیر و بم ساز قدر تو
اخفایی خموشی و افشایی زبان
هرچند ما ومن به صد آهنگگلکند
نبود خلل به معنی یکتایی زبان
تا بوی خیر و شر بری از گلشن خیال
برکگلی نرُست به رعنایی زبان
این چار سو که مرکز سودای ما وتوست
دارد دکانی از نفس آرایی زبان
خاموشی است مطرب ساز خروش ما
جزگوش نیست مایهٔ گویایی زبان
رمز چه مدعا که به افشا نمیکند
از یک ورق خیال معمایی زبان
عالم به حسن خلق توانکرد صید خویش
دام وکمند نیست بهگیرایی زبان
موجیکه باد شوخیاش آسود،گوهر است
دل طرح میکند انشایی زبان
بیدل به حرف و صوت حقیقت نمیخرند
هذیان نواست جرات سودایی زبان
ذکرت انیس خلوت تنهایی زبان
حیرت نوای زیر و بم ساز قدر تو
اخفایی خموشی و افشایی زبان
هرچند ما ومن به صد آهنگگلکند
نبود خلل به معنی یکتایی زبان
تا بوی خیر و شر بری از گلشن خیال
برکگلی نرُست به رعنایی زبان
این چار سو که مرکز سودای ما وتوست
دارد دکانی از نفس آرایی زبان
خاموشی است مطرب ساز خروش ما
جزگوش نیست مایهٔ گویایی زبان
رمز چه مدعا که به افشا نمیکند
از یک ورق خیال معمایی زبان
عالم به حسن خلق توانکرد صید خویش
دام وکمند نیست بهگیرایی زبان
موجیکه باد شوخیاش آسود،گوهر است
دل طرح میکند انشایی زبان
بیدل به حرف و صوت حقیقت نمیخرند
هذیان نواست جرات سودایی زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۷
از سعی ما نیامد جز زور درگریبان
چون شمع قطع کردیم شب تا سحر گریبان
در جستجوی مقصود نتوان به هرزه فرسود
از عالم خیالات دارد خبر گریبان
بلبل گر از دل جمع احرام بیضه بندی
فکر یقین ندارد جز زیر پر گریبان
خلقیگذشت ازین دشت نامحرم حلاوت
هر چند پیش پا داشت چون نیشکر گریبان
بیرون خانمانها آغوش عشق بازست
مجنون نمیفروشد بر بام و در گریبان
صبح بهار امکان سامانش این قدر نیست
گر ذوق سیر باشد از ما به بر گریبان
شرم حضور دل برد از طبع ما فضولی
سر ناکجا فزازد موجگهرگریبان
چون گل ازین گلستان دیوانهها گذشتند
چاکی به سینه ماندهست با ما ز هر گریبان
زین دشت و در بهم چین دامان جهد و خوش باش
ماکسوت خیالیم پا تا به سرگریبان
آن کیست باز دارد ما را ز هرزه تازی
دامان وحشت شمع گیرد مگر گریبان
سر در هوا فشردیم راهی به دل نبردیم
پر بی تمیز مردیم آیینه درگریبان
فریاد یک تامل راهم به دل ندادند
بر آسمان گشودیم چندین سحر گریبان
سر رشتهٔ مقاصد در دست سعی کس نیست
خواهی به دامن آوبز خواهی بدر گریبان
فطرت به پستی افتاد زین دشت و درنوردی
از دامن و کمر بود برجستهتر گریبان
تا سر به امن دزدم بیدل ز چنگ آفات
جز در ته زمین نیست جای دگر گریبان
چون شمع قطع کردیم شب تا سحر گریبان
در جستجوی مقصود نتوان به هرزه فرسود
از عالم خیالات دارد خبر گریبان
بلبل گر از دل جمع احرام بیضه بندی
فکر یقین ندارد جز زیر پر گریبان
خلقیگذشت ازین دشت نامحرم حلاوت
هر چند پیش پا داشت چون نیشکر گریبان
بیرون خانمانها آغوش عشق بازست
مجنون نمیفروشد بر بام و در گریبان
صبح بهار امکان سامانش این قدر نیست
گر ذوق سیر باشد از ما به بر گریبان
شرم حضور دل برد از طبع ما فضولی
سر ناکجا فزازد موجگهرگریبان
چون گل ازین گلستان دیوانهها گذشتند
چاکی به سینه ماندهست با ما ز هر گریبان
زین دشت و در بهم چین دامان جهد و خوش باش
ماکسوت خیالیم پا تا به سرگریبان
آن کیست باز دارد ما را ز هرزه تازی
دامان وحشت شمع گیرد مگر گریبان
سر در هوا فشردیم راهی به دل نبردیم
پر بی تمیز مردیم آیینه درگریبان
فریاد یک تامل راهم به دل ندادند
بر آسمان گشودیم چندین سحر گریبان
سر رشتهٔ مقاصد در دست سعی کس نیست
خواهی به دامن آوبز خواهی بدر گریبان
فطرت به پستی افتاد زین دشت و درنوردی
از دامن و کمر بود برجستهتر گریبان
تا سر به امن دزدم بیدل ز چنگ آفات
جز در ته زمین نیست جای دگر گریبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۸
خداست حاصل خدمت گزین درویشان
مکار غیر جبین در زمین درویشان
هما بر اوج شرف ناز آشیان دارد
بر آستان سعادت کمین درویشان
غبار حادثه را نقش طاق نسیان کن
که نیستیست بنای متین درویشان
حضور و غیبتشان قرب بعد ما و تو نیست
ز عالم دگرست آن و این درویشان
به دستگاه تهی کیسگان فقر و نیاز
«زکنت کنز» پر است آستین درویشان
شک و یقین تو آیینه دار اضدادست
به حق حواله نما کفر و دین درویشان
چه ممکن است برآید ز انقلاب زمان
ستمکشی که ندارد یقین درویشان
محیط جود به هر قطره صد گهر دارد
زپاس آب رخ شرمگین درویشان
جهان سیاهی دوریست از سراب خیال
به چشم آینهٔ پیش بین درویشان
به روی آینه شمشیر میکشی هشدار
مباش زخمخور خود زکین درویشان
هزار مدٌ ازل تا ابد همین نفسی است
به کارگاه شهور و سنین درویشان
هواللهی که مسماش آنسوی اسماست
مبرهن است ز نقش نگین درویشان
سپهر خرمن اقبال بینیازیهاست
چو بیدل آنکه بود خوشهچین درویشان
مکار غیر جبین در زمین درویشان
هما بر اوج شرف ناز آشیان دارد
بر آستان سعادت کمین درویشان
غبار حادثه را نقش طاق نسیان کن
که نیستیست بنای متین درویشان
حضور و غیبتشان قرب بعد ما و تو نیست
ز عالم دگرست آن و این درویشان
به دستگاه تهی کیسگان فقر و نیاز
«زکنت کنز» پر است آستین درویشان
شک و یقین تو آیینه دار اضدادست
به حق حواله نما کفر و دین درویشان
چه ممکن است برآید ز انقلاب زمان
ستمکشی که ندارد یقین درویشان
محیط جود به هر قطره صد گهر دارد
زپاس آب رخ شرمگین درویشان
جهان سیاهی دوریست از سراب خیال
به چشم آینهٔ پیش بین درویشان
به روی آینه شمشیر میکشی هشدار
مباش زخمخور خود زکین درویشان
هزار مدٌ ازل تا ابد همین نفسی است
به کارگاه شهور و سنین درویشان
هواللهی که مسماش آنسوی اسماست
مبرهن است ز نقش نگین درویشان
سپهر خرمن اقبال بینیازیهاست
چو بیدل آنکه بود خوشهچین درویشان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۹
ازتب شوق که دارد اینقدر تاب استخوان
کز تپش چون اشک شمعم میشود آب استخوان
از خیال کشتنم مگذر که بیتاب ترا
میزند بال نفس در نبض سیماب استخوان
عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت
پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان
هرکجا درد توباشد مطرب ساز جنون
همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان
آشیان زخم تیغ کیست یارب پیکرم
عمرها شد شمع میچیند به محراب استخوان
گر حریف درد الفتگشتهای هشیار باش
همچو شاخ آهو اینجا میخورد تاب استخوان
نرمخویان را به زندان هم درشتی راحتست
از برای مغز دارد پردهٔ خواب استخوان
پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه
می شود در فربهی درگوشت نایاب استخوان
سختی دنیا طربگاه حریصان است و بس
میشود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان
این سگان از قعر دریا هم برون میآورند
گر همه چون گوهراندازی به گرداب استخوان
در مقامی کآرزوها بسمل حسرت کشی است
ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان
آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید
جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان
ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب کیست
عالمی را چون مه نوگشت قلاب استخوان
صبح تا دم میزند بیدل هجوم شبنم است
گر نفس بر لب رسانم میشود آب استخوان
کز تپش چون اشک شمعم میشود آب استخوان
از خیال کشتنم مگذر که بیتاب ترا
میزند بال نفس در نبض سیماب استخوان
عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت
پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان
هرکجا درد توباشد مطرب ساز جنون
همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان
آشیان زخم تیغ کیست یارب پیکرم
عمرها شد شمع میچیند به محراب استخوان
گر حریف درد الفتگشتهای هشیار باش
همچو شاخ آهو اینجا میخورد تاب استخوان
نرمخویان را به زندان هم درشتی راحتست
از برای مغز دارد پردهٔ خواب استخوان
پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه
می شود در فربهی درگوشت نایاب استخوان
سختی دنیا طربگاه حریصان است و بس
میشود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان
این سگان از قعر دریا هم برون میآورند
گر همه چون گوهراندازی به گرداب استخوان
در مقامی کآرزوها بسمل حسرت کشی است
ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان
آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید
جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان
ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب کیست
عالمی را چون مه نوگشت قلاب استخوان
صبح تا دم میزند بیدل هجوم شبنم است
گر نفس بر لب رسانم میشود آب استخوان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۲
ای حاجتت دلیل به ادبار زیستن
عزت کجاست تا نتوان خوار زیستن
اندیشهای که در چه خیال اوفتادهای
مجبور مرگ و دعوی مختار زیستن
تا کی ز خلق پرده به رو افکنی چو خضر
مردن به از خجالت بسیار زیستن
در بارگاه یأس ادب اختراع ماست
بیخوابی و به سایهٔ دیوار زیستن
غفلت زداست پرتو اندیشهٔ کریم
حیفست یاد عهد و گنهکار زیستن
بی امتياز بودنت از مرگ برتر است
تا کی به قيد سکته چو بيمار زيستن
ما را ز فرق تا به قدم در حنا گرفت
رنگ بهار عالم بيکار زيستن
بي دوست عمرهاست در آتش نشسته ايم
با اين تعب نبود سزاوار زيستن
ذلت کش هزار خياليم و چاره نيست
لعنت به وضع دور ز دلدار زيستن
آخر به مرگ زاغ و زغن کشته خلق را
در جست و جوی لقمه مردار زیستن
از درد ناقبولی وضع نفس مپرس
بر دل گران شدم ز سبکبار زیستن
با داغ و اشک و آه به سر می برم چو شمع
خوش داردَم به این همه آزار، زیستن
بیدل، من از وجود و عدم کردم انتخاب
بی اختیار مردن و ناچار زیستن
عزت کجاست تا نتوان خوار زیستن
اندیشهای که در چه خیال اوفتادهای
مجبور مرگ و دعوی مختار زیستن
تا کی ز خلق پرده به رو افکنی چو خضر
مردن به از خجالت بسیار زیستن
در بارگاه یأس ادب اختراع ماست
بیخوابی و به سایهٔ دیوار زیستن
غفلت زداست پرتو اندیشهٔ کریم
حیفست یاد عهد و گنهکار زیستن
بی امتياز بودنت از مرگ برتر است
تا کی به قيد سکته چو بيمار زيستن
ما را ز فرق تا به قدم در حنا گرفت
رنگ بهار عالم بيکار زيستن
بي دوست عمرهاست در آتش نشسته ايم
با اين تعب نبود سزاوار زيستن
ذلت کش هزار خياليم و چاره نيست
لعنت به وضع دور ز دلدار زيستن
آخر به مرگ زاغ و زغن کشته خلق را
در جست و جوی لقمه مردار زیستن
از درد ناقبولی وضع نفس مپرس
بر دل گران شدم ز سبکبار زیستن
با داغ و اشک و آه به سر می برم چو شمع
خوش داردَم به این همه آزار، زیستن
بیدل، من از وجود و عدم کردم انتخاب
بی اختیار مردن و ناچار زیستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
سجدهٔ خواریست آب رو پی نان ریختن
این عرق را بیجبین بر خاک نتوان ریختن
بهر یک شبنم درین گلشن نفسها سوخت صبح
سهل کاری نیست رنگ چشم گریان ریختن
گرد آثار تعین خجلت آزادگیست
چین پیشانی نمیزیبد به دامان ریختن
منعمان روزی دو باید دست احسان وا کنند
خاک بر ابری که کرد امساک باران ریختن
این غنا و فقر یاران وضع خاکی بیش نیست
ساعتی بر باد رفتن بعد از آنشان ریختن
هر قدم چون شمع فکر خویش درپیش است و بس
دامنی برچیده باید درگریبان ربختن
عمرها شد گرد مجنون میکند ناز غزال
خاک ما را نیز باید در بیابان ریختن
صد تمنا سوخت تا داغ دلی آمد بهدست
هیچکس این شمع نتوانست آسان ربختن
کشتگانت درکجا ریزند آب روی شرم
برد حیرانی ز خون این شهیدان ریختن
خاک راه انتظارت نم کشید از انفعال
ما فشاندیم اشک میبایست مژگان ریختن
ای ادبسنج وفاگر قدردان نالهای
شرم دار از نام آتش در نیستان ربختن
ما نفهمیدیم کاینجا نام هستی نیستی است
از بنای هر عمارت بود خندان ریختن
بوی شوقی بردهام درکارگاه انتظار
کز غبارم میتوان بنیاد کنعان ریختن
صنعت پیری مرا نقاش حسرتخانهکرد
چون صدف صد رنگ خون خوردم ز دندان ریختن
دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد
ورنه دل بایست ازکوه بدخشان ریختن
پاس ناموس دلم در پردهٔ شرم آبکرد
دانهای دارمکه نتوان پیش مرغان ریختن
دم مزن از عشق بیدل در هوسناکان لاف
آب این آتش به این خاشاک نتوان ریختن
این عرق را بیجبین بر خاک نتوان ریختن
بهر یک شبنم درین گلشن نفسها سوخت صبح
سهل کاری نیست رنگ چشم گریان ریختن
گرد آثار تعین خجلت آزادگیست
چین پیشانی نمیزیبد به دامان ریختن
منعمان روزی دو باید دست احسان وا کنند
خاک بر ابری که کرد امساک باران ریختن
این غنا و فقر یاران وضع خاکی بیش نیست
ساعتی بر باد رفتن بعد از آنشان ریختن
هر قدم چون شمع فکر خویش درپیش است و بس
دامنی برچیده باید درگریبان ربختن
عمرها شد گرد مجنون میکند ناز غزال
خاک ما را نیز باید در بیابان ریختن
صد تمنا سوخت تا داغ دلی آمد بهدست
هیچکس این شمع نتوانست آسان ربختن
کشتگانت درکجا ریزند آب روی شرم
برد حیرانی ز خون این شهیدان ریختن
خاک راه انتظارت نم کشید از انفعال
ما فشاندیم اشک میبایست مژگان ریختن
ای ادبسنج وفاگر قدردان نالهای
شرم دار از نام آتش در نیستان ربختن
ما نفهمیدیم کاینجا نام هستی نیستی است
از بنای هر عمارت بود خندان ریختن
بوی شوقی بردهام درکارگاه انتظار
کز غبارم میتوان بنیاد کنعان ریختن
صنعت پیری مرا نقاش حسرتخانهکرد
چون صدف صد رنگ خون خوردم ز دندان ریختن
دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد
ورنه دل بایست ازکوه بدخشان ریختن
پاس ناموس دلم در پردهٔ شرم آبکرد
دانهای دارمکه نتوان پیش مرغان ریختن
دم مزن از عشق بیدل در هوسناکان لاف
آب این آتش به این خاشاک نتوان ریختن